۱۴۰۳ خرداد ۳۱, پنجشنبه

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 خواسته‌ها

***


با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه. 

خواستن کار ایگو است. این را از کتاب زمین جدید اکهارت نقل می‌کنم. خواستن کار ذهن است. 

ذهنی که همیشه خودش را جدا افتاده و نیازمند می‌داند. اگر دوست داشتید این فصل کتاب زمین جدید را بخوانید. من هم دوباره می‌خوانم. اما اینجا به هرحال، جواب می‌دهم. 


https://www.unwritable.net/search?q=خواستن&m=1


به صورت بولت پوینت خواسته‌های من اینهاست،

  • آگاهی که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • آرامش که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • سکوت که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • لحظه که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • خدا که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • فراوانی که الحمدلله در حد نیاز دارم
  • عشق که الحمدلله در حد نیاز دارم


در مسیر زندگی یک جایی هست که اسمش را گذاشته اند وادی استغنا. اینجا همان جایی است که حافظ آنجاست و مولانا آنجاست. اگر نسیمی از آن وادی به تو بوزد دیگر جای دیگری را نمی‌خواهی. دیگر خواستهء دیگری نداری. 

تمام خواسته های تو در یک نقطه جمع می‌شود. هر کسی برای آن نقطه اسمی می‌گذارد. یکی می‌گوید خدا، یکی الله، یک آرامش و غیره. 


اما به هرحال من در جامعه ای زندگی می‌کنم که ایگو داشتن طبیعی است و خواسته داشتن هم طبیعی به نظر می‌رسد. 

به هرحال من در بدن هستم. برای مدتی محدود. پس به غذا و سرپناه نیاز دارم. وقتی غذا و سرپناه تامین باشد مابقی فقط عشق است و بس. 

و جالب تر اینکه این وادی استغنا جایی است درون خود. به خاطر همین هم هست که اگر راهی به آنجا بیابی دیگر در بیرون چیز زیادی نمی‌خواهی. 


یک چیزی هم هست به نام کفایت لحظه! یعنی لحظه کافی است. چیزی را در آینده هم نمی‌خواهی. خدا و آرامش و فراوانی و تمام خوبی‌ها در همین لحظه هست. 


https://www.unwritable.net/search?q=کفایت+لحظه&m=1


اما برگردیم به سوال دوست عزیزمان. به قول ایشان دوباره به صحرای کربلا نزنیم. 


هر روز صبح که بیدار می‌شوم یک روز یه من هدیه می‌شود. و این جای شکر دارد. جای قدردانی فراوان. 

هر نفسی که فرو می‌رود هم جای شکر دارد.  هر لقمه‌ای که فرومیدهم هم جای شکر دارد. 

هر گرمای آفتابی که روی پوستم حس می‌کنم. 

هر برگ سبزی که به آن نگاه می‌کنم. 

اینها را طلب نداشتم. اینها به من هدیه داده شده. پس اولین کار من تشکر کردن است. اولین وظیفه ام. مهمترین هدفم و کارم. 


خواستهء بعدی توفیق در شکرگزاری و ماندن در لحظه است. متصل ماندن. اسیر آینده نشدن. اسیر خواستن نشدن. 


https://www.unwritable.net/search?q=لحظه&m=1


حالا شاید بگویید باز هم زدی صحرای کربلا! بیا روی زمین! 

بسیار خوب! 

ترجیحاتی دارم. 

وقتی خودم در لحظه هستم. 

وقتی خودم در فراوانی هستم. 

وقتی خودم در شکرگزاری هستم. 

ترجیح من گسترش اینهاست. 


https://www.unwritable.net/search?q=شکرگزاری&m=1


ترجیح و دعای من این است که خانواده‌ام و دوستانم و همشهریانم و تمام مردم زمین و موجودات در لحظه باشند که هستند. 

ترجیح و دعای من این است که تمام موجودات در عشق باشند که هستند. 

ترجیح و دعای من این است که تمام موجودات در حضور باشند که هستند. 

ترجیح و دعای من این است که این‌ها فهمیده شود که انشاءالله می‌شود. 

ترجیح و دعای من این است که لحظه‌ای غافل نباشم که انشاءالله می‌شود. 

ترجیح و دعای من این است که عدالت بی نقص اجرا شود که انشاءالله می‌شود. 




معنویت ِ بدیهی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 معنویت ِ بدیهی

***


دوستانی دارم که کاملاً با ذهنشان یکی هستند. یک ذهن متحرک. این دوستان معمولاً عکس‌العمل های مشابهی دارند چون سازوکار ذهن در همهء ما یکی است. 

یکی از این سازوکار ها این است که اگر چیزی معنوی بگویی با اطمینان و شاید تمسخر می‌گویند، این که بدیهی است! 

و چون این مسأله برایم تکرار شده اینجا توضیح می‌دهم. 


ببینید دوستان، معنویت بدیهی است. یعنی دقیقاً ساده و بدیهی. و دلیل فرار ذهن از معنویت همین است. 

چون ذهن چیزهای ساده را دوست ندارد. ذهن دنبال مسایل پیچیده است. مسایل غیرقابل فهم. چون ذهن با داشتن مسأله، وجود و اهمیت پیدا می‌کند. 


مثلاً وقتی به دوستی می‌گویم آیا به افکارت آگاه هستی. زود فکر می‌کند و می‌گوید بله! این که بدیهیه! 

به دوست دیگری می‌گویم آیا میدانی احساسات مدام در حال تغییرند. زود می‌گوید. بله این که بدیهی است!


ذهن و آدمهای درگیر ذهن از این گزاره‌ها برای برتری استفاده می‌کنند. وقتی گزاره‌ای می‌گویم فرضشان بر این است که می‌خواهم برتری دانش خودم را نشان بدهم. آنها بلافاصله در عکس‌العملی شدید سعی در برتر دانستن خودشان دارند! چگونه با بی ارزش و بدیهی دانستن گزارهء من! 


معمولاً من هم می‌خندم و می‌گویم. آره بدیهیه. (توی دلم هم میگ چرا پس بهش توجه نمی‌کنی! ) بعد به شوخی می‌گم

از کرامات شیخ ما این است

میوه را خورد و گفت شیرین است


یعنی به شوخی می‌گویم بله. اینها بدیهی است. 


نوشته‌های من تماما بدیهی اند. هیچ چیز جدیدی برای ذهن ندارند. اگر دنبال مسایل خارق‌العاده هستی که ذهن را تقویت کنی اینجا پیدا نمی‌شود. 

معنویت به غایت بدیهی است و ساده؛ و معجزه در همین است. 

این که زمان حال فقط وجود دارد و گذشته و آینده فقط یک فکر است بدیهی است. 

این که یک سری فکر و احساسات مدام در ما در حال رفت و آمد است بدیهی است. 

این که این بدن و این افکار به زودی می‌میرند بدیهی است. 

این که ذهن برای بقاء و برمبنای برتری جویی و رقابت و مقایسه کار می‌کند بدیهی است. 

این که ما از درون زاده می‌شویم و به درون می‌میریم بدیهی است. 

این که ما بدن نیستیم بدیهی است. 

این که یک وجود آگاه پشت افکار ما هست بدیهی است. 

این که سکوت بستر موسیقی است بدیهی است. 

این که خدا بستر وجود است بدیهی است. 


و خدا با وجود بدیهی بودن نانوشتنی است. 







۱۴۰۳ خرداد ۳۰, چهارشنبه

فیلم یک ذهنِ زیبا

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 فیلم یک ذهنِ زیبا

***


حدود پانزده بیست سال پیش این فیلم رو با سعیده دیدم. امروز هم دوباره این فیلم رو دیدم. 

آن زمان سعیده بعد از فیلم گفت تو خیلی شبیه شخصیت اول فیلم هستی و برای من عجیب بود. حالا که دوباره دیدم شاید به درستی این حرف بیشتر پی می‌برم. 

فیلم رو در لینک زیر میتوانید ببینید. البته سعی میکنم خیلی خلاصه توضیح بدهم. (اگر میخواهید فیلم را بببنید و اسپویل نشه اول ببینید و بعد ادامه رو بخونید. )


https://himovies.rs/watch-movie/watch-a-beautiful-mind-full-18913.2429119


شخصیت اول این فیلم شخصی است به نام جان نَش. جان دچار بیماری اسکیزوفرنی هست. یعنی شخصیت های مختلفی درونش هستند. افراد مختلفی رو در توهماتش میبینه که با او حرف می‌زنند و افکار و رفتارش رو کنترل می‌کنند. 

نهایتاً اون به کمک دوستانش و روانپزشکان و داروهای روانی و حمایت همسرش و جامعه می‌تونه به هر زور و ضربی هست زندگی کنه یک بچه بیاره و نهایتاً احترام و موفقیت رو در جامعه بدست بیاره و حتی جایزه نوبل ببره. 


اگر با خودم صادق باشم شباهت های خیلی زیادی به جان نش دارم. 

در پنج شش سالگی که پدرم فوت کرد، شاید تحت فشارهای اجتماعی، به این فکر رسیدم که انسان بزرگی خواهم شد. این حس مثل یک رویا همیشه همراهم بوده و هنوز هم هست. یک بار دیگر هم تحت استرس روانی شدید مهاجرت و ترس از مرگ احساس کردم چیزی از جنس آرامش و دانش به من داده شده. حسی شبیه حس پیامبران. یادمه زیر دوش صبح ها گریه می‌کردم. 


در مقاطع مختلف زندگی مثل  ارث و میراث و بیزینس، خانواده، دانشگاه و کار و شرکت نفت و ازدواج و مهاجرت دچار عدم هماهنگی با جامعه بوده و هستم. دیگران را خوب نمی‌فهمم و دیگران هم من رو خوب نمی‌فهمند. شاید هم نمی‌خواهم به اصول و قراردادهای اجتماعی تن بدهم. به خاطر همین معمولاً با اوتوریتی ها در می‌افتم. با مبصر و معلم و ناظم و مدیر و سیستم دانشگاه، با شرکت نفت و حتی با قانون. چون ذاتا مرزها و اتوریتی رو قبول ندارم و تا جایی که زورم برسه باهاشون می‌جنگم. 


https://www.unwritable.net/search?q=ناجور&m=1



هرچه می‌گذره بیشتر و بیشتر به درون و ذهنم فرو می‌روم و نتیجه این میشه که از دنیای بیرون دور می‌شوم. دنیای ذهنی من در مواقع تنهایی و اضطراب، قوی تر و پررنگ تر میشه و حتی واقعی تر از دنیای بیرون به نظر میرسه. کارهای درونی من نهایتاً شاید توسط چند نوشته ابراز بشه. که الان حدود هزار نوشته شده. 


جذب آدمهای متفاوت و خلاف جهت شنا کن می‌شوم. آدم‌هایی مثل اوشو و اکهارت و سادگورو به شدت من رو به خودشون جذب می‌کنند. کسانی که در دنیای درون خودشون غرق هستند و مناسبات جامعه رو قبول ندارند. به شدت به تجربۀ شخصی متکی هستند. از نظر متوسط جامعه، اینها بیمار روانی هستند. البته درصد کمی از اونها مثل این سه نفر، موفقیت و ثروت و توجه و احترام بدست می‌آورند ولی عموماً از جامعه طرد می‌شوند و در حاشیه به زندگی ادامه می‌دهند. 


دنیای ذهن و شخصیت های مختلف و احساسات مختلف رو می‌تونم ببینم. سازوکار ذهن رو میفهمم و شرطی شدگی های ذهن آدم‌ها رو می‌بینم. از تمام شرطی شدگی ها فراری ام. 


خیلی از دوستان صادقم دلشون می‌سوزه و فکر می‌کنند من خول شدم و قاط زدم و دارم زندگی ام رو با دست خودم نابود می‌کنم و گاهی این رو صریحاً بهم میگن. 


فقط با تعداد کمی از آدم‌های معنوی و یوگی ها احساس نزدیکی می‌کنم. آدمهایی که خودشون از نظر عموم پرت و خل و چل هستند. زندگی در آشرام و معبد و جنگل ظاهراً برای من بهتره. 


و ذهن من حتی قادره تمام این داستان رو از بیرون ببینه و ردش کنه. و یک نوشتۀ کامل در مخالفتش بگه. می‌تونم عادی و حتی موفق جلوه بدم خودم رو. ذهن من قادره از بیرون تمام این داستان رو نقض کنه. ذهن می‌تونه داستان متفاوتی بسازه. بنابراین ذهن من قادره بر ترس قضاوت شدن توسط جامعه در اثر خواندن این متن غلبه کنه. 

و این طور میشه که بدون ترس، این رو هم آنلاین می‌کنم! چون قضاوت‌ ذهن ها هم برام مهم نیست! حتی اگر باعث قضاوت و عدم احترام یا کمتر موفق شدن یا کمتر پولدار شدنم بشه. 

دوباره نوعی لابالی گری و بی پروایی از مناسبات اجتماعی! 


و تقریباً شباهت آخر اینکه واقعیت و خیال مرزهاش برای من کمرنگ شده. واقعیتی که اکثر جامعه واقعی می‌دونن، برای من توهمات ذهن هست. 

و توهمات ذهنی که اکثریت توهم می‌دونن، برای من واقعی هست. 


حالا شما این نوشته رو واقعیت بدونید یا خیال، با خودتان هست! 




۱۴۰۳ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

چارچوب های جامعه

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 چارچوب های جامعه

***


امروز یک ربع، مراسم خواندن کتاب داشتیم در مدرسۀ دخترم تارا. در یک جامعۀ چارچوب زده، برای هر دقیقه‌ات برنامه‌ریزی می‌شود. مثلاً می‌توانی پانزده دقیقه در کلاس برای بچه‌ات کتاب بخوانی. طبق برنامه. 

من و دو سه تا از بچه‌ها شروع کردیم به دیدن پروانه‌ها و اسباب بازیهای مختلف داخل کلاس. که به سرعت یکی از بچه‌ها از معلم تذکر گرفت! معلم مستقیما به من تذکر نداد اما احتمالاً گزارش تخلف من به مقام بالاتر می‌رسد. یک متخلف که به جای کتاب خواندن در وسایل کلاس فضولی می‌کند و چند بچه را هم با خودش همراه می‌کند! 


از زمانی که کودک بودم شکستن مرزها و خطوط قرمز جامعه برایم جذاب بود. شاید این نقطۀ مشترک بین من و مجرمین و عرفا باشد. 

نقطۀ مشترک بین مجرمین و عرفا این است که هر دو برنامه‌ریزی های جامعه را زیر پا میگذارند. 


داستان من با کار هم از همینجا نشأت می‌گیرد. تقریباً تمام دوستانم می‌گویند تو برای کارمندی زیادی وحشی هستی. احتمالا برای جامعۀ پرچارچوبی مثل کانادا هم زیادی وحشی هستم. 

گاهی حتی برای جمع دو سه نفرۀ چارچوب زدۀ دوستانم هم زیادی وحشی هستم. 

ذهن من مدام به دنبال پیداکردن برنامه‌های ذهنی و شکستن آنهاست. و امروز فهمیده‌ام که این یک کار معنوی است. شکستن مدام قالب‌های ذهنی. 

با شکستن هر قالب ذهنی، یک قدم به آزادی نزدیک می‌شویم. 

با این معیار، کشورهای شرقی بسیار آزادتر از کشورهای به اصطلاح آزاد غرب هستند. 


خود این شکستن چارچوب هم نباید یک هویت بشود. هر هویتی یک چارچوب ذهنی است. 

شکستن مداوم این هویت‌ها مهمترین تمرین معنوی است.  این کار مستلزم مشاهدۀ دائمی خود است. در هر لحظه ذهن این کار را می‌کند. ذهن هر باری که به حافظه رجوع می‌کند و آن را به عنوان آینده تخیل می‌کند یک چارچوب جدید می‌سازد. 

مشاهدۀ مداوم ذهن تنها راه حل است. 


مرگی که مولانا از آن سخن می‌گفت کشتن چارچوب هاست و زنده شدن مولانا، زنده شدن در لحظه است. 

نو شدن خداوند که همان زندگی است یعنی شکستن تمام چارچوب ها در هر لحظه. 


اگر هم قرار باشد چارچوبی را قبول کنیم باید بدانیم موقت است و معمولاً طبیعت خودش بهترین چارچوب ها و مرزها را دارد. 


این نوشته‌ها نوعی چارچوب ذهنی ساختن است. یعنی مفاهیمی که سیال و نو به نو شونده هستند را در چارچوب کلمات و نوشته ها گیر میاندازیم. با گیر افتادن مفاهیم در واقع آن‌ها را زندانی می‌کنیم. 

اما یک آگاهی دیگر می‌تواند دوباره در خودش و با خواندن اینها آن مفاهیم را زنده کند. 

و این معجزۀ قلم است. 

و خیلی از مفاهیم قابل زندانی شدن نیستند. مثل مفهوم خدا. یا حقیقت. 

برای همین وقتی از خدا می‌نویسیم کاری غیر ممکن انجام می‌دهیم. 

کاری مثل نوشتن نانوشتنی! 





خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...