عکس های قاجاری
***
چند روزی است که ۳۲۰۰ عکس از دوران قاجار در اینترنت پیدا شده. یک ویدیو در این مورد را میتوانید در لینک زیر ببینید و خودتان هم با استفاده از لینک دوم پایین میتوانید به اصل عکس ها دسترسی
پیدا کنید.
https://youtu.be/qx_vvx4I5As?si=xhoMWrIeQ0hIWHT4
https://drive.google.com/drive/folders/1XVE6EGD8kYnR2G8rR_Dc0JKYi9ykA0vg
خیلی از کنجکاوان تاریخی، هیجان زیاد پیدا کرده اند و با لذت این عکس ها را نگاه میکنند و سعی میکنند چیزهایی از داستان های آن دروان و زندگی شاهان قاجار کشف کنند که البته کاری جذاب است.
اما برای من داستان دیگری دارد. ببینید این عکسها برای حدود ۱۳۰ سال پیش است. یعنی حتی کودکان درون این عکسها دیگر نیستند. چه برسد به خود ناصرالدین شاه و تمام وزرا و عکاسباشی ها و فلان الدوله هایش.
تمام حرمسرا و زنانش.
تمام عاقلان و دیوانگان.
همه و همه.
رقاص باشی ها.
چوپان ها. نوکرها. خان ها. ولیعهد ها. وزیر و وکیل ها. آخوندها.
هیچکدام دیگر نیستند.
نه تنها بدنشان دیگر نیست. بلکه تمام داستان هایشان هم دیگر نیست.
تمام دراما ها. تمام غم ها. تمام شادی ها. تمام داستان های عشقی.
تمام خواسته ها و شهوات.
سربازان و آرزوهایشان.
شاه قاجار و خاطراتش.
زنان شاه و خاطراتشان.
تماما نیست و نابود شده. ظلم ها و عدل ها. همه و همه زیر خروار ها خاک دفن شده. از تمام آن داستان ها فقط چند قطعه عکس سیاه و سفید باقیمانده برای من و تو که بعد از ۱۳۰ سال کنجکاوی کنیم و چند ثانیه نگاهشان کنیم و تمام.
زندگی برای تمام آنها همانقدر واقعی بوده که برای ما.
خدا برای آنها همان خدایی بوده که برای ما.
یعنی برای من و تو.
و مرگ همانقدر برای آنها دور از ذهن بوده که الان برای من و تو.
تمام داستان هایشان هم با خودشان رفت. هزاران خاطره و داستانشان محو شد. خاک شد. دود شد.
شاید این داستان من هم روزی نابود شود.
اما یک داستان باقی میماند و آن داستان عشق است.
مثل داستان مولانا که هفتصد سال است که زنده است.
یا داستان حافظ که هنوز تر و تازه است.
اگر در این نانوشتنی اثری از عشق باشد شاید زنده بماند چون تنها چیز ماندنی همان عشق است. تنها عشق است که میماند.
اگر از عشق نوشتی و گفتی و آن را زندگی کردی شاید جرعه ای از حیات ابدی به تو نوشانده شود.
تمام داستان ها را دور بریز.
داستان سفر من به فرنگستان کانادا و فرزندم تارا و همسرم سعیده هم روزی تمام میشود.
داستان جنگ های خانوادگی و عشق و نفرتهایمان هم به زودی تمام میشود.
داستان ترسهای ما برای بقاء به زودی تمام میشود. داستان موفقیت هایمان. داستان بیماریها. داستان پیروزیها. شکست ها. پول درآوردن ها.
همه و همه با چیزی به نام مرگ تمام میشود.
اگر این را جلوی چشمت قرار دادی شاید بشوی مثل خیام. خیامی که آخر ریاضیات و ستاره شناسی بود.
از ریاضیات و ستاره شناسی اش چیز خاصی باقی نمانده ولی از شعر و عشقش هنوز مینوشیم که
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
در این نانوشتنی و این صفحه که در نیمه های شب سیاه شده هم تنها آن قسمتی میماند که از عشق گفته شده باشد.
مابقی داستان دود خواهد شد.
این که من با دخترم چه داستانی داشتیم.
این که من با کارهایم چه داستان هایی داشتم یا داستان من با همسرم چه بود و چه شد.
تمام اینها دود خواهد شد.
دیر یا زود.
پس یادم باشد.
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر