۱۴۰۰ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

تو همان آگاهی هستی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 در یکی از مراقبه ها در یک لحظه درکی برایم آمدو آن این بود

«تو همان آگاهی هستی»

همان خدا

همان نور

همان جوهر زندگی

همان اصل حیات

انرژی که خیلی قابل توصیف و نوشتن نیست

همان ناظر ابدی

همان ناظر بی نهایت


این نور

این انرژی 

بارقه ای که به زمین خاکی زده

از این بارقه یک بدن زاییده شده

بدنی درقالب انسان

و چند ده سالی زندگی میکند

این بارقه مواد را جابجا میکند

غذا میخوری

بعد غذای دیگری می شوی

میکشی و بعد کشته میشوی

بندی از زنجیره حیات

قسمتی از چرخه ی مواد ارگانیک در طبیعت

اما یک آگاهی پشت آن هست

شاید روح!

چه میگویم!

توهم زده ام :)

شاید یک توهم هستم

توهم نامیرایی

توهم وجود

توهم زندگی

شاید هیچ

شاید فقط یک موجود زنده

شاید ابزار یک ژن

یک مغز یک کیلویی شلوغ

با مقداری گوشت و استخوان

قصابی که بودم خوب به گوشت و استخوان گوسفندان نگاه کردم

بدن همان است

کمی شکلش عوض شده

زندگی + بدن

من بدن هستم به علاوه ی زندگی

بدن به علاوه ی روح؟

بدن به علاوه ی انرژی حیات؟

اگر بدن برود که میرود 

شاید کمی انرژی گرمایی؟

خدا نور زندگی ...

نمیدانم

نویسنده

نوشته؟

خاطره

توهم

نمیدانم

اشک؟

عامل اشک؟

نمیدانم

بهترین جواب همین است

نمیدانم

این چه سوال سختی بود

تو هم نمیدانی

هیچکس نمی‌داند

چه توقعی است که من بدانم

نمیدانم

کار من دانستن این نیست

می مانم تا مرگ

شاید دانستم

شاید هم تمام شدم

درهرصورت خوب میشود

دیگر بار جواب به سوال را به دوش نمی کشم

نمیدانم



ادامه دارد

۱۴۰۰ فروردین ۲۱, شنبه

مادر

زمان خواندن 0 دقیقه ***

 مادر


مادر يعنى زندگى

مادر يعنى سينه اى به زيبايى برگ درخت

مادر يعنى اشك

مادر يعنى عشق


مادر همان آغوش است

مادر همان گرماى زندگى است

مادر يعنى كل طبيعت

مادر يعنى الهه ى حيات

ناظر همیشگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ناظر همیشگی


بچه که بودم

شاید ۴ یا ۵ سال

برای اولین بار یک تجربه ای داشتم

در داخل ذهنم یک اتاق بود

یک اتاق خالی

داخل اون اتاق دوتا آدمک بودند 

آنها مدام در حال حرف زدن بودند

معمولا یکی آدم بده بود و دیگری آدم خوبه

یکی جسور تر بود و حرفهای بزرگترها را قبول نداشت و پیشنهاد به کارهای بد می داد

ولی اون یکی بچه مودبه بود که محافظه کار تر بود

اینها مدام با هم حرف می زدند

بحث می کردند

بعد ها این آدمها با من بزرگ شدند 

رشد کردند و بحث های پیچیده تر و فلسفی تری رو انجام می دادند

من بیچاره گاهی به حرف بده گوش میدادم و مدام خوبه سرزنشم می کرد

گاهی به حرف خوبه گوش میدادم و بده سرزنشم می کرد

اما همیشه یک ناظر ساکت هم بود

که از بالا این اتاق رو نگاه می کرد

اون ناظر ساکت در بحث ها و قضاوت ها شرکت نمی کرد

فقط ناظر بود

بعد ها فکر کردم که اون ناظر ساکت خداست

خدای ساکت

اون آدمکها که حالا خیلی متفکرتر شده بودند مدام می خواستند خدا رو وارد بحث کنند

ولی خدا همیشه فقط ناظر بود

کم کم اونها دیدند خدا هیچ وقت هیچ عکس العملی به حرفهای اونها نشون نمیده

این شد که فکر کردن خدا توهمه

اصلا نیست!

و به بحث های خودشون ادامه دادند

بعد یک ناظر چهارم پیدا شد

که این داستان رو برای شما نقل می کنه

و ناظری که باز کل داستان رو می بینه!

و ناظری که از همه بالاتره

حتی وقتی من دارم تایپ می کنم اون از بالا همه رو می بینه

حتی شما رو

شمایی که این داستان رو می خونی!


هر چی بالاتر رفتم باز اون ناظر بود

ناظر ساکت

یک خدا

یک انرژی

یک حس

یک زندگی

یک چیزی که نمیشه نوشتش

نمیشه باهاش بحث کرد

نمیشه دیدش

حتی نمیشه بهش نگاه کرد!

بالاتر از ماست!

فقط میدونم الانم که دارم تایپ می کنم 

و الان که شما دارید می خونید 

باز اون ناظر هست

و همیشه هست

زندگی یک نمایشنامه است

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 زندگی یک نمایشنامه است


بخواهی یا نخواهی تو را وارد این نمایشنامه می کنند

مثلا خود من!


بعد از ۵ - ۶ سالگی وارد یک نمایش شدم

من نقش دانش آموز مودب ؛ درس خون و باهوش رو گرفتم!

البته نه از اون لوسهاش !


ولی من کم کم در نقش خودم حل شدم

من کم کم اینطور شرطی شدم


حد اقل به مدت ۱۰-۲۰ سال

من باید چیز ها را می فهمیدم

بعد فکر می کردم

بعد آنها را که فهمیده بودم می نوشتم

و به خاطر آن کار جایزه؛ تائید و نمره و تشویق جامعه را می گرفتم

و اولین باری که دیکته شدم ۱۹.۵ تا خونه گریه کردم


این شد که من کم کم شدم دانشمندی کوچک

که معمولا به خاطر نوشته هایش تشویق می شد


حل المسایلی که تمام مسایل فیزیک و شیمی و ریاضی را خوب حل می کند

و مدام طلب مسایل بزرگتر دارد!

هرکس مساله ای بزرگتر را حل کند بزرگتر است و بیشتر تشویق می شود


من این نقش را دوست داشتم

شاید فقط کمی به خاطر جایزه هایش

اما بیشتر به خاطر ارضای کنجکاویی که دست از سرم بر نمی داشت


گاهی به خاطر کشفیاتم تایید می گرفتم 

ولی هر از گاهی هم تاییدی وجود نداشت ولی من به ارضای درونی ام خشنود بودم


این نمایشنامه هنوز ادامه دارد

اما امروز من از مسایل از قبل طراحی شده زیاد خوشم نمی آید

خودم شدم طراح مساله!


مثلا مساله ی مرگ!

مساله ی زندگی و عدالت!

مساله ی پول و اقتصاد!

مساله ی ازدواج و سکس!

و نا آرامی بشر!


و مسایل مدام بزرگتر می شوند!

حل مساله ی خدا!


پاسخ سوال خدا هست یا نیست !


امروز مدام باید شعر سهراب را مرور کنم

زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!


شاید تنها یک جمله از خانواده به یاد دارم که می گفتند 

زیاد در مورد خدا نباید فکر کنی! 

همین!

و من به شدت با آن به مبارزه برخاستم!

آخر من در نقش خودم فرو رفته بودم

این هویت من بود که خدا را هم حل کنم

البته با تفکر منطقی! 

و با حل این مساله هم رضایت درونی موقتی پیدا کنم 

هم تایید دیگران را بگیرم

هم هویتی برای خودم دست و پا کنم!

و هم با نادان ها به مبارزه برخیزم!


البته بعد ها کم کم آگاه تر شدم و دیگر از نقش خودم بیرون آمدم

با خودم می گفتم هیچ اشکالی ندارد درسی را در دانشگاه بشوم ۱۲

دانشگاه کم کم نقش دیگری می طلبید!

دیگر نمره مهم نبود! 

بلکه مساله ی بزرگتری در پیش بود!

پول!

یک روز یک دوست مهربانی که شاید این نوشته را بخواند به من گفت :

نمره همان پول است!


و این شروع یک تئاتر دیگر بود!

این بار صحنه ی تئاتر بزرگتر و جهانی بود و همه بازیگر آن بودند!

ولی باز من خودم را بیرون کشیدم

مسایل جالب تری داشتم

مثل مساله ی عشق

باید کشفش می کردم

باید حلش می کردم

کتاب های مختلفی از نویسندگان هند تا ایران و غرب خواندم

عشق به سادگی قابل حل نبود

حداقل عشق زمینی را می شد خودم تجربه کنم

و کردم و آن هم داستانی شد که شرحش طولانی و زیبا است …


تا این که به صحنه ی تئاتر سرمایه داری کشیده شدم

اینجا همه به نقش خودشان خو گرفته اند

یکی نقش دکتر 

یکی کارمند

یکی مهندس

یکی رئیس 

یکی جاروکش

یکی فروشنده

یکی خریدار!


اینجا تئاتر اجباری است

اینجا باید بازی کنی

واگر نه شاید گرسنه بمانی!


اکثرا از نقش خود خسته اند

ولی باید بازی کنند

و من دوباره کودکی هستم

که چشمش را در یک صحنه ی تئاتر باز می کند

دوباره از ۸ صبح تا بعد از ظهر باید حاضر بزنی

واگرنه تنبیه یا اخراج می شوی

اگر مودب باشی و درس خوان 

جایزه می گیری

بعد کم کم این تئاتر به بقیه ی ساعات شما هم کشیده می شود

و شما نقش یک آدم مشغول و موفق را باید بازی کنید

شما مدام سنجیده می شوید 

و باید بهتر و بهتر بازی کنید

در نقش خودتان حل شوید 

تا تشویق بیشتری بگیرید

شما دیگر وقت آمدن به فیس بوک و یا دیدن دوستانتان را ندارید

چون در نقش خودتان حل شده اید

شاید شما نقش پدرزحمتکش یا همسر پرکار یا … را بازی می کنید


احتمالا شما هم در این تئاتر بازی کرده یا می کنید

من ولی هنوز در نقش اولم هستم!

امروز من در این تئاتر سعی در شناخت بازیگران و کارگردانان دارم

همان نقش قدیمی

دانشمند کوچک!

و پرده های دیگری از این تئاتر در راه است …


گفتگوی برابر برای صلح جهانی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 


گفتگوی برابر برای صلح جهانی


ما در جهانی زندگی می کنیم که بیش از پیش نیاز به صلح داریم. میخواهیم واقعیت تاریخی جنگ را برای مدتی کنار بگذاریم و برای رسیدن به دنیایی که فقط صلح است تلاش کنیم. تصور دنیای صلح آمیز و عاری از جنگ و تمرین آن کاری است که ما میخواهیم انجام بدهیم.


جایگزین جنگ گفتگو است.

اگر بخواهیم مطلب را کمی ساده کنیم مراحل مختلف یک رابطه از بد به خوب به ترتیب زیر می باشد:


بی تفاوتی

حذف (جنگ)

استهزا

گفتگو(صلح)

عشق


باید طیف بین جنگ و صلح را به طیف بین حذف و گفتگو تعبیر کنیم.

ما در برابر همدیگر دو راه داریم:

یا همدیگر را حذف کنیم (که حذف فیزیکی و ترور شخصیتی یا حتی نادیده گرفتن هم  نوعی حذف است)

یا اینکه میتوانیم با یکدیگر گفتگو کنیم. (در بدترین حالت این گفتگو ها سالها طول می کشد ولی باز هم از حذف وجنگ بهتر است)


میخواهیم در این جلسه یک بار تمرین کنیم که خود را در برابر وقت هم برابر بدانیم.


من میدانم تو هم میدانی !

من فکر می کنم که آنچه میدانم درست است

و تونیز فکر می کنی آنچه میدانی درست است

آنچه مهم است  این است که 

ما برای اظهار دانسته های خودمان با هم برابریم.


پس کاری که انجام میدهیم به طور خلاصه این است : "گفتگو به جای حذف"


برابر دانستن خودمان تنها ارزش مشترک جمع ماست.


اکثر مشکلات آدمها از این است که یا دیگران را پایینتر از خود میدانند یا بالاتر.


ریشه ی اکثر مذاهب و جنگ ها برتر دانستن خود است. (پافشاری زیاد بر روی مذهب خود یعنی برتر دانستن جهان بینی خود از دیگران  و والاتر دانستن  شناخت خدایی که خود درک کرده ایم از شناخت و درک دیگران) حتی پیامبرها هم که خود را نماینده خدا میدانستند به نظر جمع انسانها توجه میکردند.


ما نسبت به حقوق انسانیمان با هم برابریم.

تنها راه رسیدن به صلح گفتگو است.


زندگی کوتاه است.

زندگی بایدبرای معنی باشد.

به مرگ فکر کردن زندگی را ساده و واضح می کند.

ما وقت زیادی برای تغییر دادن و برای گذاشتن اثر خود در دنیا نداریم.


به عنوان چند نمونه من در کشوری زندگی کردم که گاهی حکومتش آنقدر از مردم کوچه و بازار دور شد که پیام آنها را دیر فهمید و حذف شد. من در کشوری زندگی کردم که مذهبیونش آنقدر از متفکرینش دور شدند که یکدیگر را کافر و احمق نامیدند و سعی در حذف یکدیگر دارند.


ایجاد فضای گفتگوی برابر بزرگترین کار ما در این دنیا است. از بین بردن فضای رعب و وحشت و ایجاد فضای برابر در گفتگو بالاترین خدمت به آدمهاست.


پس به صورت عملی:

در جلسات گفتگوی آزاد برابرقوانین سه گانه ی زیر را رعایت می کنیم:

۱- برای رعایت حقوق دیگران در زمان ۱ الی ۲ دقیقه منظورمان را به طور خلاصه بیان می کنیم.


۲- برای بیان گفته های خودمان نوبت را رعایت می کنیم.


۳- مزاحم گوش دادن دیگران به صحبتها نمیشویم.

( مثلا اگر کسی دیر آمد برای خوشامد گویی و سلام کردن تمرکز دیگران در جلسه را به هم نمیزنیم)


قوانین بالا لازمه ی جلسه است یعنی حضور در جلسه به معنی پذیرفتن این ۳ قانون می باشد.

محدود کردن زمان به علت این است که دیگران برای گوش دادن تمرکز لازم را داشته باشند و در صورت عدم رعایت زمان بعد از ۳ دقیقه مسوول زمان میتواند صحبت را قطع کند و نوبت را به نفر بعدی بدهد.


در واقع در این جلسات تمرین می کنیم که به حقوق و وقت دیگران احترام بگذاریم و خود را در بیان عقاید و نظرات با دیگران مساوی بدانیم.

گوش دادن به صحبتهای دیگران هم یکی از تمرینهای عالی تر این جلسات است.

برای برگزاری 

یک مسوول زمان و 

یک مسوول نوبت و 

یک هماهنگ کننده و جمع بندی کننده و نتیجه گیری کننده ی بی طرف 

برای نتیجه گیری انتخاب می شوند.


تقریبا قانون دیگری وجود ندارد حتی موضوع جلسه و صحبت با فرآیند دموکراتیک تعیین می شود یعنی شما هم می توانید موضوع مورد علاقه خود را پیشنهاد بدهید

 (ایده جلسات برگرفته از سایت http://www.toastmasters.org/

فهرست 


خدا باماست ...

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 خدا باماست ...

---

یکی بود یکی نبود

یه خدایی بود 

یه خدایی نبود


زیر گنبد کبود

غیر از خدا ما هم بودیم


اگر گفتند که غیر از خدا هیچکس نبود!

پس قصه گو کجا بود ؟

قصه برای کی بود؟


اما بریم سر اصل قصه :


هر از گاهی تصمیم خودم رو که دیگه در مورد خدا با کسی صحبت نکنم رو زیر پا میگذارم

و با مردم خدا در مورد خدا حرف میزنم …

می نویسم و شییر میکنم …


سخن گفتن از این کلمه احساسی را فقط یک شاعر میداند

و بحث خدا مجال فیلسوفان نیست

فیلسوفان خشک مغزی که سوال میکنند خدا هست یا که نیست ؟!


این سوال بچه گانه ی فیلسوفان رو که خدا هست یا نیست رو دوست دارم فریاد بزنم که آی مردم …


کسی شک کرده که گاهی خدا نیست ؟

ای وای !

ای کافر !

معلومه که خدا هست ...


خدا اونجاست که ما نیاز داریم به کسی که با اون درد دل کنیم

خدا اونجاست که ما تنهاییم

خدا اونجاست که تو صحرای افریقا از سر خشکی؛ لبای تشنه ی ما فقط نای دعا داره


خدا اونجاست که در کوهستان سرما

در اون سوز و یخ و برف

همون هیمالیا دست و پای ما رو منجمد کرده و هر طوفان

 ذره گرمایی از جان ما رو با خود میبره


خدا اونجاست که مادر و پدری فرزندی خلق میکنند 

و با قلبی سرشار از محبت و ایثار اون رو پرورش میدند


خدای پدر و خدای مادر !


خدای طبیعت !


کسی شک کرده ؟


کسی به وجود پدر و مادر خودش شک داره ؟!


خدا اونجاست 

خدا توی قلب ماست 

خدا توی حس ماست

خدا گاهی توی ذهن ماست

خدا توی همون اکسیژن هر دم 

و توی هر بازدم با ماست تا آخرین دم


خدا توی ماه و توی مریخ

خدا حتی ته منظومه ی شمسی 

خدا در طول فرگشت و

خدا همراه زندانی

خدا همراه مظلومه

خدا توی یک لوله ی آزمایش

خدا گاهی تو زندونه


باور کنید اما خدا نیست 

با شاه

خدا با سلیمان نیست

خدا با فرعون مصر و

خدا با بوش دوم نیست


خدا با راهب و ملا

خدا با واعظ و مفتی

خدا با هر که خود گفتی 

خدا نیست 

به خدا که خدا نیست ...


خدا اونجا نیست که یک جانی

به نام و یاد اون به روی دار برده یک جانی


خدا نیست

باور کنید خدا اونجا که بازاری 

سر سالی داده سهمی به ملایی


خدا توی همون نذری 

یا که توی آسمونها نیست


به خدا باور کنید…


خدا در عرش

خدا در دربار 

و بیت و نمایندش

خدا توی مسجد نیست


خدا نیست 

به خدا که خدا نیست آنجا

 

خدا در دروغ استشهاد

خدا در بمب یک جانی

خدا در خود بر تر بینی


خدا سایه ی شاهانی

خدا با دزدی دینی همراه نیست


خدا در فرقه و پارتی

خدا در دین حزب الهی


خدا نیست در سر چاهی

خدا توی قبر و تو کعبه

خدا توی خونه ی سیاهی های ما نیست


خدا با کبر و نخوت

خدا با جنگجوی یا حق نیست


خدا در صلح

خدا در کودکی سالم

خدا در نگاه آسمانی هست

خدا در امنیت هست

خدا در فقر و در ظلم نیست


خدا در علم

خدا در عدالت

خدا در آرمان انسانی

خدا هست


خدا در حقوق انسانی

خدا در گفتگو

خدا در دادن حقی 


خدا در فیس بوک هست

خدا در فیلترینگش نیست


خدا اما در اون وی پی انی که 

آورده بوی آزادی

خدایی هست


خدا اما در مروت 

در جوانمردی

خدا در خوی انسانی


خدا هست 

به خدا که خدا هست

در سکس 

در پاکی

خدا در حد و در تعزیر نیست


خدا فرعون نیست

خدا با موسی و اخش هارون همراه نیست


خدا با ماست

خدا ماییم


خدا در ماست

و گاهی نیست


چرا هی نمی پرسی 

به جای اینکه خدا هست یا که او اصلا نیست ...


یکبار که 

خدا خوبی است ؟

یا که قهر و جبر و نامردیست ؟ 


خدا در آرزوی آزادیست


خدا تنهاست

خدا در پشت یک نیسان؛ تنهاست


خدا با جمع 

خدا گاهی با دموکراسیست


خدا گاهی نوشتن از حقوق انسانیست


خدا یاری گر یک کور

خدا همراه یک کر هست

 

خدا در نعره ی یک مداح نیست


خدا با کیست ؟


خدا هست در ما ها

خدا در ذهنها 

خدا با ماست


خدا هست وقتی که ما با هم برای خوب بودن می جنگیم

ولی جنگی که نه خون دارد و نه تانک و نه تهدید


خدا در داستان من هست

خدا در یک نوشتن

در یک ترانه 

در صدای مست یک مطرب

خدا در موسیقی قرآن


خدا با مهربانی هست


خدا با دوستی هست


خدای مهربان هست 

اما خدای جبار نیست


خدا در آغوش یک زن 

خدا در مردی یک مرد هست


بگوییم و بگردیم و بدانیم که خدایی هست


خدا با ماست


خدا در اختیار ماست

خدا را ما میسازیم


در هر لحظه


ولی باز هم نمیدانیم ؟!


خدایی که ما میسازیم 


در این قصه


آیا هست یا که نیست !


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...