۱۴۰۰ آذر ۳۰, سه‌شنبه

بی نام بی دل بی نشان

زمان خواندن 2 دقیقه ***

بی نام بی دل بی نشان


می نویسی و بعد نگران قضاوت دیگران می‌مانی. عدد خوانندگان را می‌شماری. می‌ترسی غریبه‌ای بخواند و قضاوت کند. هنوز خالص نیستی. خودت را هم قضاوت می‌کنی. هنوز در بند سیم و زری. «بند بگسل آزاد باش» می‌خوانی. ولی از حرف تا عمل فرسنگ‌ها ست. 

خودت را نوشته هایت را همین درگیری ‌ها را قضاوت میکنی. چرخه‌ی بینهایت قضاوت. 

قضاوت ِ قضاوت. 

می‌دانی «آینه‌ات غماز نیست.» می‌مانی. 

هر روز می‌مانی. در انتظار یک الهام. در انتظار جمله‌ی بعدی. می‌مانی در دوراهی‌ها. در چند راهی‌ها. 

نمی‌دانی این را برای خودت نگاه داری. یا روی دیوار شهر بگذاری. 

خالص که باشی مطمئنی. دوراهی‌ها محو می‌شوند. سوال‌ها تبدیل به یقین. شک ها نابود. 

در شهوت می‌مانی. در حرص و آز. در aversion در craving. 

در دیگران غرق می‌شوی. درگیر می‌شوی. می‌خواهی کمک کنی اما یادت می‌رود باید خودخواه باشی. باید خودت را نجات بدهی. هر وقت نجات یافتی آنگاه کراماتی پیدا میکنی. هروقت نجات یافتی انرژی ات. بودنت. وجودت می‌شود کمک. لازم نیست کاری بکنی. 

«تو خود حجاب خود» می‌شوی. مولانا را طلب می‌کنی. اشعارش را ورق میزنی. 

موسیقی شاگرد اوشو گوش می‌دهی. تمرین تنفس می‌کنی. 

می‌مانی منتظر. 

منتظر آن که بیاید تو را بیابد. 

مثل دختران دم بخت. 

می‌مانی منتظر آن سوار. 

آن شمسی که آتش بزند بر وجودت. 

درگیر دیگران می‌شوی. 

درگیر دیگران می‌شوی. 

اینکه درونیاتت را برای خودت نگاه داری یا جارشان بزنی. 

آنچه پنهانشان می‌کنی. 

آنچه از قضاوت ها که بر خود و دیگران روا می‌داری. 

نگران رفتن آبروی نداشته. 

شخصیت های کاذب. 

خیالات و اوهام. 

شیلا، سمادی، پانیا، مِتی را مرور می‌کنی. 

کجای راهی؟

درگیر اِعراب می‌شوی. 

درگیر دیگران. 

درگیر نوشتن. 

درگیر انجام دادن. 

درگیر قضاوت ها. 

«دیوانه شو» می‌خوانی اما دیوانه نیستی

دیوانگی منزلتی است

هرکسی نمی‌تواند دیوانه باشد

همه درگیر عقل اند

درگیر کلمات می‌شوی

درگیر دیگران

خانواده، خواستن، نخواستن

سعدی می‌خوانی

بی دل از بی نشان چه گوید باز

...

برنیاید ز کشتگان آواز

...




۱۴۰۰ آذر ۲۸, یکشنبه

قلم شیشه‌ای

زمان خواندن 3 دقیقه ***

قلم شیشه‌ای


گاهی گیج هستم. نمیدانم کجای زندگی ایستاده‌ام. خبری از آن حس های ناب نیست. نه خوبم. نه بد. نه ناراحتم نه خوشحال. مثل الان. گاهی یک موسیقی ملایم میگذارم. موسیقی گاهی بالایم می‌برد. گاهی نه. مثل الان. فقط نوازشی ملایم برای روح. 

اما یک لحظه بازمیگردم به بدنم. به این ترکیبی که سوارش هستم. بازمیگردم به نفس ها. ساده و تکراری. بازمیگردم به بدنم. حسی این‌طرف. خارشی آن طرف. ساده و تکراری. دردی در جسم. دردی در روح. بازمیگردم به نفسهایم. ساده و تکراری. اما امیدوار کننده. مابین تمام این گیجی‌ها امیدوارم. امیدوار به آن منبع انرژی. همان منبعی که در بدنم می‌دمد. دم بازدم. پر و خالی. امیدوارم به او. منبع زندگی. 

نگاه میکنم ترسهایم را. فراز و نشیب احساسات. می‌نشینم با دوستی. با برادری. با کودکی یا بزرگسالی. با غریبه‌ای یا یک آشنا. حس میکنم آدم‌ها را. این تنهایان. دوستی می‌گفت ما همچون کوه هاییم. باهمان و تنهایان. بازمیگردم به نفسهایم. امیدوارم به ایجاد کننده ‌ی آنها. همانی که در وهم نگنجد. در اوهام ذهن. در طوفانهای احساس. امیدوارم شاید نفس بعدی نسیمی داشته باشد از آن بالاها. آنجا که اوهام و کلمات نمی‌رسند. همان جایی که مقصد ماست. چه بهتر که نسیمش را زودتر حس کنیم. چشمانم روشن است از قطره اشکی. از شوقی. از انتظار بُغضی. 

همان جایی که آغوش ها در برابرش کوچک است. همان آغوش زندگی. همانی که برایش می رویم. برایش به همخوابگی می رویم. یکدیگر را در آغوش می‌گیریم. کودک می‌شویم. زیبا می‌شویم. همان آغوش زندگی. برایش می نویسیم. می‌گوییم. زندگی می‌کنیم. چه بدانی چه نه. سرنوشت حتمی ماست. 

گروهی که در پوست بدن نمی‌گنجند مدام از آن آغوش می‌گویند. همانی که بیدارت میکند. می‌خواباند. در تو می‌دمد. هر دم. گروهی از فراغش خود را به خواب می‌زنند. شاید در خواب به آن آغوش بازگردند. خواب ذهن خواب حرص، خواب ماده، خواب شهوت، خواب خاک. اما هرچقدر چشمانت بازباشد باز کم است. باز نمی‌توانی تمام عظمت زندگی را ببینی. باید همه چشم باشی. باید که جمله جان شوی. یک لحظه کافیست تا تو را ببرد به خواب. بعد که بیدارشدی می‌خندی. بدنت را و زمین را می‌بینی. 

قلم شیشه‌ای هم گاهی کارش را می‌کند. فقط باید برداریش. امیدت را ناامید نمی‌کند. تورا می‌برد به آغوش اشک. می‌برد به آن بالاها. چون تو نیستی که می‌نویسی. تویی وجود ندارد. شاید یک ما. یک مای بزرگ. وقتی می‌نویسی همه‌ی ما ها را می‌نویسی. مولانا هست. گوئنکا هست. مراقبه گران. آنها که رفتند. هرکس از راهی. آنها که هستند. خوابان و بیداران. همه و همه. او که به قلم قسم خورد. آنها که در سکوت و آرامش زیستند و رفتند. جایی همین نزدیکی ها. یوگی ها. گوروها. همه و همه. در این سکوت قلم همه هستند. گیاهان و درختان. حیوانات و کوه‌ها. 

گاهی یک نفس کافیست تا تو را ببرد. پس امیدوار باش. تا آخرین بازدم و شاید زیباترین بازدم. رنگی ترین بازدم. عاشقانه ترین بازدم. آگاهانه ترین بازدم. سبک ترین بازدم. طولانی ترین بازدم. مثل دم عیسی که هنوز میتوانی آنرا حس کنی. در یک نسیم. در هر لحظه. در هر دم و بازدم. 






۱۴۰۰ آذر ۲۵, پنجشنبه

سفر کوه زندگی اشک موسیقی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

سفر کوه زندگی اشک موسیقی


جمعه ٢۶ آذر ١۴٠٠

١٧ دسامبر ٢٠٢١


حساب روزها از دستم در می‌رفت تا وقتی که چند روزی مانده بود به آمدن دختر و همسرم. بالاخره امروز شاید دخترم را در آغوش بگیرم. تنها چیزی که ارزش دارد روزها را برایش بشمارم. 

در سفر دوباره سفر کردم. به دشتها. به کوهها. فهمیدم زندگی از برخورد ابر با کوه شروع می‌شود. ابر که با کوه برخورد می‌کند تبدیل به آب می‌شود. از لابلای دره‌ها مسیرش را از میان خاکها می پیماید. طعم خاک آن کوه را به خود می‌گیرد. بعد از چاهی یا چشمه‌ای یا رودی یا قناتی بیرون می‌زند. بعد درختی یا گیاهی می‌روید. بعد انسان‌ها می رویند. همچون گیاهان می رویند می بالند و بعد خشک و خمود آماده ی برگشتن به همان خاک می‌شوند. زندگی از کوه شروع می‌شود. دیگر کوه آن توده‌ی عظیم خاک نیست. کوهها منشاء زندگی اند. حداقل این زندگی خاکی! 

هرچه کوهها بزرگتر آبها خروشان تر و شهرها بزرگتر می‌شود. ابرها میگریند وقتی به عظمت کوه برخورد می‌کنند. از گریه‌شان ما می‌روییم. اما زندگی. همان رود جاری. همان خارهای بیایان. همان گوسفندان. همان شترها. همان تک درخت. همان کبک دوان. همان زاغ زیبا. دخترم. اشکها. نفسهای آغشته به بغض. همان آغوش ترسناک بعد از ویروس. همان نگاهها. همان که در وهم نگنجد. همان که در متن نیاید. همان موسیقی. همان ظرافت بینهایت انگشتان. همان سکوت بیایان. همانی که اسم ندارد. همان عشق. همان آغوش. همان که همه دیوانه‌ی اویند. 

انسانهای زیادی را دیدم. آن تاجر خوش سخنی که دیگر به جبر زمانه نشسته بود در سکوت. آن دامدار پیری که غذا به بچه شترها می‌داد. آن پیرزنی که عروسکش را می‌خواباند. آن زوج نشسته بر بالین بیماری. نشستنی اجباری. آنها همه و همه حیران این چرخه‌ی زندکی و مرگ. دوستهایم که آمدند و دوستهایی که فقط آرزو داشتند بیایند. هر کسی درگیر کاری. بعضی غافل از گذشت عمر. برخی عشقشان را در قرص نانی به ما دادند. برخی تکه کشکی دادند. آن تاجر زعفران. آن باغبان بیابان. عشق و محبت جاری بود. آن کاسب.  آن نانوا. نگاه های خسته. پوستهای آفتاب سوخته. آن دختر یوگی. دوستهای جانی. خنده‌های ته دلی. مادرم وقتی از خوردن غذایم قند در دلش آب می‌شود. وقتی گوجه ها را برایم ریز می‌کند. انار دان می‌کند. پرتغال را مثل سیب برایم پوست می‌کند. 

عشق جاری است. در کوه. در قنات. در دستان چروکیده‌ی مادرم. در دوستی که برایم گیاهان کوهی می‌آورد. در دوستی که مرا به مراقبه دعوت می‌کند. به یوگا. در دوستی که به نیازهایم فکر میکند. در توصیه‌های خواهر و برادر. در کامنتهایی که به ریشهایم می‌دهند. عشق جاری است. 

در موسیقی که گوش میدهم. «لمس عشق» نواخته‌ی پِر اولوف کیندگِرن. 

و شاید امروز دخترم را در آغوش بگیرم. با همسرم. همسفر موقت این سفر. سفر زندگی. تارا. آن چشمان زیبا و درشت. آن روحی که در کلیسا و در زیر مجسمه‌ی مریم مقدس به او فکر می‌کردم. 

شاید امروز به ریشهایم دست بزند و نرمی اش را لمس کند. همان لبخند اش کافی است. برای کل زندگی ام کافی است. مهم نیست چطور به نظر برسم. هرکدام از این تارهای مو را بدنم و طبیعت می‌دانند چقدر بزرگ کنند. کجا برویانند. سیاه باشد یا سفید. طبیعت می‌داند زیبا چیست. طبیعت زیباست حتی وقتی ما فکر می‌کنیم زیبا نیست. 

امروز شاید دخترم را درآغوش بگیرم. امروز شاید لبخندی بزند در چشمهایم. هر وصلی اما حکایت فراغی در خود دارد. حکایت فراغی که نیِ مولانا از آن حکایت کرد. همان فراغی که مولانا را سوزاند. سرگشته کرد. دیوانه کرد. همان فراغی که مثنوی‌ها و دیوان‌ها برایش سرودند. و منِ دیوانه میخواهم در این نوشته‌های کودکانه ازاو بگویم. چه خیالاتی. بهتر است بگذارم تارهای گیتار. نور شمع. سکوت شب. بگویند. بهتراست گوش بدهم. سکوت کنم. همچون سیاهی بعد از این کلمات. 







۱۴۰۰ آذر ۱۱, پنجشنبه

برای تارا -١

زمان خواندن 3 دقیقه ***

برای تارا -١

دوم دسامبر ٢٠٢١

بجستان


تارای عزیزم

الان که درحال نوشتن این متن هستم دقیقا سه سال و ١۵٣ روز از یکشنبه اول جولای ٢٠١٨ می‌گذرد. روزی که پزشک مادرت تصمیم گرفت کیسه‌ی آب تو را پاره کند و تو را وارد این دنیا بکند. تو در میان اشک و لبخند و ناله های من و مادرت چشم به این جهان گشودی. من صورتت را دیدم. تپل و زیبا. شاید حتی برای به دنیا آوردن تو عجله کردیم. ما نسل عجولی هستیم. مادرت خونریزی کرد و ما نگران سلامت تو بودیم. اما تو سعی کن هیچگاه عجله نکنی. آرام زندگی را مزه مزه کن. آرام بخوان. آرام راه برو. آرام آگاه باش. روزهای زندگی ات را بشمار. زندگی تو با ارزش تر از آن است که با سال شمرده شود. 

شاید حتی من برای نوشتن اینها عجله کرده باشم. الان نیمی از کره‌ی زمین از تو دور هستم. در سرزمین اجدادی من و تو. شاید همین متن ها انگیزه‌ای باشد برای اینکه زبان اجدادی ات را خوب یاد بگیری. زبان فارسی. زبان پدر و مادرت. زبان باستانی. زبان مولانا، سعدی و حافظ. زبان خیام. زبان بزرگانی که شناختنشان را به تو توصیه می‌کنم. البته زبان فقط یک نشانه است. امیدوارم روزی فضای خالی بین حروف و کلمات را درک کنی و حس پشت این نوشته را احساس کنی. البته سعی خواهم کرد که ساده بنویسم اما شاید برای تو ساده نباشد. 

امروز با مادرت حرف زدم. ما سعی کردیم تو را در کانادا به دنیا بیاوریم. فکر کردیم آنجا شرایط مادی و بیرونی بهتر است. شاید نطفه‌ی تو در کلیسایی در نزدیکی شهر کلونا در کانادا بسته شده باشد. مادرت و کشور کانادا تو را از نظر بدنی و غذایی حمایت خواهند کرد. احساس مسوولیت من اینجا در این سر دنیا انتخاب کارتون ها و چگونگی گذران وقت توست. این را مادرت هم خواهد خواند. بدنت امانتی است دست تو. از این اولین امانتی که از زمین گرفته‌ای خوب نگهداری کن. غذای سالم از زمین به بدنت بده. بدنت را با سموم و احساسات منفی آلوده نکن. 

اما مسوولیت اصلی من شاید مربوط به ذهن و روح تو باشد. روحی که من و مادرت به این زمین آوردیم. دوست داشتم با تو سفر کنم. به سرزمینهای گوناگون زمین. انسانها و روح هایشان را درک کنی. چه در کانادا چه در ایران و هر سرزمینی باشی بدان تو از زمین هستی و بدنت به آن باز خواهد گشت. تلاشت این باشد که با زمین هماهنگ زندگی کنی. مسوولیت من نسبت به تو نشان دادن عملی این نوع زندگی است. تو فقط نسبت به خودت مسوول هستی. اگر مادرت راضی بشود تو را به سرزمینهای گوناگون خواهم برد. میگذارم با کودکان دیگر سرزمینها بازی کنی. در بیابان یا جنگل. اگر بتوانم میخواهم تو دیگر زندگی ها را از نزدیک ببینی. ما هفت، هشت میلیارد انسان هرکدام به روشی در زمین زندگی می کنیم و می‌میریم. آنها را ببین ولی به روش خودت زندگی کن. راه زندگی درون توست. به درونت که مظهری از طبیعت است بنگر. به طبیعت بنگر. با درونت و با طبیعت هماهنگ زندگی کن. من شاید خوب زیستن و خوب مردن را بتوانم به تو نشان بدهم. چهل سال دیگر من ٨٢ ساله و تو ۴٣ ساله خواهی بود. امیدوارم آن روز آگاهی و درک تو خیلی بیشتر از من امروز باشد. 

وظیفه دارم برای زمان تو تا وقتی که ١٨ ساله بشوی و خودت بتوانی تصمیم بگیری کمی تصمیم گیری کنم. کارتون های رندم را ببین ولی این از قصور من است. دوست داشتم تو انسانها را در جهان واقعی و نه در صفحه های شیشه‌ای ببینی. 

هنر و فرهنگ بالاترین درجه‌ی ارتباط بین ما انسانهاست. هرچه میتوانی از هنر و فرهنگ بیاموز. زبان ها دریچه هایی برای ورود به فرهنگ هاست. تا میتوانی زبان ها و فرهنگ ها را درک کن. اینها گل‌های باغ زندگی اند. 

زندگی موهبتی است که نصیب من و تو شده است. زندگی آنقدر زیبا و گونه گون است که هیچگاه از شناختش خسته نخواهی شد. زندگی در سکوت جاری می‌شود. سکوت را حس کن. مراقبه کن. 

شاید این تنها توصیه‌ی من به تو باشد قبل از همین سکوت....

 



خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...