۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

برای تارا - ٢ زندگی و مرگ آگاهانه

زمان خواندن 3 دقیقه ***

برای تارا - ٢

زندگی و مرگ آگاهانه


تارای عزیزم. الان که می نویسم خواب هستی. الان سه سال و ٢١٣ روز از تولد فیزیکی تو می‌گذرد. وقتی که به تو می‌رسد زیاد فکر نمیکنم که چه بنویسم. یک حسی مرا به نوشتن وا می‌دارد. 

من مسوول هستم. مسوول دعوت تو به این دنیا. البته شاید مسوول ۵٠ درصد تو باشم اما سعادتی است که مسوول باشم. زمانی که می‌خواستیم تو را به این دنیا دعوت کنیم مدتی روی تغذیه خودمان کار کردیم. با انتخاب غذاهای طبیعی و سالم سعی داشتیم بدن سالمتری داشته باشیم. البته خیلی از اینها توسط ما آگاهانه برنامه ریزی نشده بود. 

روح زیبایی دعوت ما را قبول کرد و در جسم کوچک تو لانه گزید. تو مسیر خودت را خواهی رفت. بزرگترین کاری که می‌توانم برایت انجام دهم این است که یک مثال و فقط یک مثال از هزاران مثالی باشم که در زندگی شاهدش خواهی بود. 

تو شاهد زیستن من شاهد بودن من شاهد لحظات من و شاهد مُردن من خواهی بود. 

این تنها کاری است که برای تو انجام می‌دهم و تنها کاری است که می‌توانم انجام بدهم. 

من مسوول هستم. اما مسوول خودم و مسوول همه‌ی جهان! مسوول فهم همین مسوولیت. مسوول زندگی کردن درست. 

من تنها مسوول تو نیستم. من اول مسوول خودم هستم. اگر این را فهمیدم. مسوول کل هستی خواهم بود. و تو گل زیبایی از همین هستی هستی. 

من برای تو کتاب نمیخوانم. کتاب ها وقتی نوشته میشوند کهنه هستند. همین نوشته هم کهنه خواهد شد. نمی‌دانم کِی این را بخوانی. نمی‌دانم اصلا بخوانی یا نه. آن قسمتش مهم نیست. مهم این است که این نوشته ضربانی می‌شود در جهان. این سطور و حس پشت آن ضربانی می‌سازد. تو آن را درک خواهی کرد. چون این ضربان از درون من روییده. و تو حداقل ۵٠ درصد جسمت با من هم ضربان است. 

من برای تو تصمیم گیری نمی‌کنم. خطرها را خودت تشخیص می‌دهی. من نمیتوانم برای تو تصمیم بگیرم. تو با آگاهی خالص خودت راه را پیدا خواهی کرد. من فقط می‌توانم یک مثال باشم از هزاران مثال. 

دوست دارم با تو باشم. در سکوت. بازی کنیم. یک دو کنیم. ورزش کنیم. یوگا کنیم. یگانه بشویم. 

با هم بدویم. با هم کلاغ مرده را نگاه کنیم. هندوانه را قبل از بریدن ناز کنیم. با هم ادا در بیاوریم. با هم به شادی بطن زندگی بخندیم. 

تو میفهمی. شاید بیشتر از من. تو درگیر احساسات می‌شوی. تو از خودت متوقع می‌شوی. دوست داری مستقل بشوی. تو روح سبکی داری. چهار پنج ماه بیشتر طول نکشید که از سینه های مادرت دست کشیدی. اگر نتوانی کفش ات را بپوشی یا لباست را دربیاوری رنجیده می‌شوی. از خودت زیاد توقع داری. 

فقط کافیست باشی. لازم نیست در سه سالگی کتاب بخوانی. یا کفش ات را خودت بپوشی. یا جهت مارک لباس را بدانی. یا شنا کنی. فقط کافیست باشی. 

تو مقداری از تاریخچه ‌ی من و مادرت و اجدادمان را به ارث می‌بری. شجره نامه‌ی آنلاین برایت درست کرده‌ام که میتوانی بخوانی. اما بدان تو محدود به اجدادت نیستی. تو می‌توانی از این قفس جسم از این قفس ژن و این قفس دنیا رها بشوی. من سعی میکنم یک مثال باشم. من نه برای تو بلکه برای خودم زندگی خواهم کرد. حتی شاید مثال خوبی نباشم ولی تو مرا مشاهده خواهی کرد. 

من آگاهانه زیستن را تمرین خواهم کرد. آگاهانه مردن را انجام خواهم داد. پیری می‌گفت اگر آگاهانه زندگی کنی آگاهانه خواهی مرد. برای آگاهانه زیستن باید آگاهانه نفس بکشی. آگاهانه بخوری و بنوشی. آگاهانه راه بروی. آگاهانه به بازی زنانگی و مردانگی بپردازی. آگاهانه سخن بگویی. آگاهانه بنویسی. آگاهانه به حس های بدنت گوش بدهی. و آگاهانه سکوت کنی. آنگاه آن سکوت ابدی و آن آگاهی ابدی در تو تجلی میابد. 




۱۴۰۰ بهمن ۱۰, یکشنبه

عنوان ندارد!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 عنوان ندارد!

---

گاهی فرزندت باید به دنیا بیاید بعد برایش نامی انتخاب کنی. اول صبر کنی زایمان انجام بشود. بعد، نام هم با همان زاییده می‌شود. این فرزند از آنهاست. این نوشته از آن نوع است. 

دوره‌ی مهندسی درون تمام شد. جلسه آخر را دوست نداشتم شروع کنم چون دوست نداشتم تمام شود. اما این هم تمام شد در اشک شوق. و حالا کاری ندارم جز نوشتن آنچه گذشت. 

داستان ازآنجا شروع شد که چندین دهه اضطراب کشیده بودم! اضطراب های شایع امروزی! گاهی از شدت اضطراب میدویدم و گاهی یوگا میکردم. شک و تردید رفیق همیشگی ام بود. روزی در این شلوغی خورشیدی به نام شیده طلوع کرد. او بیرون آمده بود تا به همه بتابد. بر من هم تابید. او مرا کمی با مدیتیشن بیشتر آشنا کرد. او مثل یک تابلو راهنما جهت را نشان داد. من جلو تر رفتم. گوئنکاجی را پیدا کردم. او از این دنیا رفته بود ولی هنوز زنده است. در بُعدی دیگر. او هدیه‌ای از بودا داشت. او هدیه‌ی بودا را به من هم داد. علاقمند شدم به شرق. به راهبان شرقی. راهبان شرقی به کمک الگوریتم های گوگل و یوتیوب مرا به پیرمردی رساند به نام سادگورو. بعد از تجربه‌ی اوشو در من او پیدایش شد. او هنوز زنده است. او هنوز در زمین است. او هنوز می‌رقصد و کوهنوردی می‌کند. آرزو کردم با او کوه بروم. او فرکانسی از خودش میفرستد که به این طرف زمین هم می‌رسد. این فرکانس اشک من را بیرون می آورد. این اشک برای من واقعی است. شاید او یک پیرمرد معمولی باشد. اما مطمئن هستم اشک من واقعی است. معجزه‌ی او همین است. او در جایی به من متصل شده. در دنیای دیوانه‌ها. او در بعدی دیگر می نوازد.

او زنده است. و این موضوع کم اهمیتی نیست. مولانا زنده است. حافظ زنده است. بودا زنده است. عیسی زنده است. بسیاری هستند که زنده‌اند. اما او تنها کسی است که الان در سر راه من قرار گرفته. او هنوز جسم خاکی اش را ترک نکرده. این موضوع کم اهمیتی نیست. او کمر به همت بسته تا همه‌ی ما انسانها را غرق اشک شوق کند. او این کار را با من هم کرده. 

او گفت مهم چگونه بودن است. از عشق گفت. از دیوانگی. او از قلب فرهنگ هندوستان طلوع کرده. او با شعر آشناست با طبیعت آشناست. او لشکری از مریدان دارد. وقتی اشک عشق و شوق اش را می‌بینم فرکانس اش من را هم می‌گیرد. این معجزه ای واقعی است. حداقل برای من. شاید دیوانه به نظر بیایم. ذوب شده در یک گوروی هندی. بله از نظر منطقی همین طور است. درست حدس زده‌اید. من آلوده شده ام. تقریباً دیوانه. شاید هنوز لایق دیوانگی کامل نباشم. اما آنقدر دیوانه هستم که نصف زمین را بروم. البته هنوز در حد آرزوست. کارهایی هست که باید انجام بدهم. مثلاً همین اطلاع رسانی ها. 




 

۱۴۰۰ بهمن ۵, سه‌شنبه

اعتیاد به آغوش

زمان خواندن 4 دقیقه ***

اعتیاد به آغوش

اینجا اعتراف میکنم که اعتیاد دارم. به آغوش اعتیاد دارم. به آغوش زن اعتیاد دارم. 

هنوز آن کودک ۴-۵ ساله را یادم هست که حرف‌های دیگران او را از آغوش مادرش دور کرد. یادم هست که چقدر آغوش مادرم را دوست داشتم. اما چشمهای حسودی تحمل نداشت ذهن های حسودی مدام می‌گفت خرس گنده شدی و هنوز بغل مامانت هستی! مادرم هم شاید خسته شد.  کم کم مرا از آغوشش محروم کرد. هنوز تشنگی برای آغوش مادرم را یادم هست. بعد از سی چهل سال همین چند ساعت پیش هم تشنه‌ی آغوش خوابیدم. هنوز این اعتیاد را ترک نکرده‌ام. ممنون که دیواری کشیدی و مرا از آغوش یک زن دیگر محروم کردی. تو خواستی مرا تنبیه کنی. و چه خوب. تنبیه یعنی بیدار شدن. و من درحال بیدارشدن هستم. اعتیاد آغوش. آغوش یک زن. ببخشید که تو را فقط یک زن دیگر نامیدم. شاید دوست داری تو را عشق زندگی‌ام بنامم. اما من هم شاید تو را بیدار کنم. شاید بیدارشدی. شاید با هم بیدار شدیم. تو فقط یک زن دیگر هستی. من هم فقط یک مرد دیگر هستم. البته تو مادر بچه‌ی من و من پدر بچه‌ی تو خواهم ماند. شاید دوست داری تو را یگانه عشق زندگی‌ام بخوانم. اما بدان آن عشق ها کز پی رنگی بود، عشق نیست عاقبت ننگی است. اگر تو را یگانه عشق زندگی ام بخوانم چند روزی دیرتر بیدار خواهی شد. آری بدن من هنوز عاشق بدن توست. این را مطمئن هستم. اما بدن من عاشق همه‌ی بدنهاست. بدنهای زیبا فراوانند. روح ها بهتر است نزدیک باشند. و روح ما شاید فرسنگ‌ها فاصله دارد. البته فاصله برای روح مطرح نیست اگر عاشق باشی. اما من هنوز عاشق نیستم. من هنوز درگیر بدنم. وقتی توانستم از این بدن فاصله بگیرم آنوقت نه تنها عاشق تو خواهم بود بلکه عاشق همه می‌شوم. باز متاسفم که آن احساس خاص بودن را از تو دریغ کردم. اما شاید بیدارشوی. عشق من به تو تا آنجاست که برایت دوره ی آموزش عشق به خودِ شیده را میفرستم. عشق من تا آنجاست که برای مراقبه پینگ ات کنم. عشق من فقط تا آنجاست که موقع خداحافظی سعی میکنم گریه ام را فروبدهم و به تو توصیه کنم مراقبه کنی. عشق من به تو تا آنجاست که گاهی آرزو کنم خودت را دوست بداری. من هنوز عاشق نیستم. من هنوز درگیر بدنم. من هنوز با دیدن بدن زیبای زنها حالی به حالی می‌شوم. تو من را ‌ و خودت را از آغوش محروم کن. تارا هم گاهی بغل نمی‌آید و بوس نمی‌دهد. مشغول بازی اش می‌شود. فرار میکند. من تشنه‌ی آغوش تارا می‌مانم. فقط یک نگاه به تارا می‌کنم. آن عشق در چشمانم پیداست. آغوشم تشنه تر می‌شود. تنبیه می‌شوم. بیدار میشوم. ممنون که مرا از آغوش خودت محروم کردی. بگذار تنها مسیرمان را برویم. کسی هست که روح مرا در آغوش بگیرد. حتی با پرداخت کمی پول میتوان آغوش جسم را خرید. من هم گاهی می‌خرم. جسم تو برای من خاص نیست. جسم من و تو موقتی است. سرگرمی است. ابتدای مسیر یگانگی است. جسم من و تو بیشتر با خاک یگانه است. روح تو را نمی‌شناسم. روح تو ساکت است. سعی می‌کنم قضاوتی نکنم. سعی می‌کنم خشمی و کینه ای در نوشته‌هایم نگذارم. از عشق بنویسم. همان عشقی که بوده و خواهد بود. عشقِ بدن در بازار فراوان است. 

هنوز دوستانی دارم که با آنها می‌توانم از عشق بگویم. از عشق بنویسم. دوستانی چون آب روان. زلال و شفاف. یادت هست اولین کادوی تو به من هشت کتاب سهراب بود. و من دارم از کوچه‌ی زن می‌گذرم. به زودی از آغوش زن گذر خواهم کرد. شاید یک ماه شاید یک سال یا چهل سال دیگر. حتما از آغوش زن گذر خواهم کرد. آنجایی که بدن من به آغوش مادر اصلی ام یعنی زمین برگردد آنجا حتما آغوش‌های زیبای زنانه را کنار خواهم گذاشت. در این شکی نیست. شاید انرژی‌های زنانه را در خودم یافتم. شاید دو جنسه شدم. شاید بی جنس شدم. هنوز نمی‌دانم. هنوز شکل بدنت برایم جذاب است. هنوز مَردَم. شاید این تنبیه تو مرا به زنانگی ام برساند. شاید بتوانم روزی خودم را درآغوش بگیرم. تو هم سعی میکنی مرد بشوی. میبینم که می‌خواهی مردانگی درونت را پیدا کنی. استقلال مردانه ات را تمرین می‌کنی. و حتما پیدا میکنی. روزی می‌رسد که من و تو دوباره همدیگر را در آغوش می‌گیریم اما این‌بار من مرد نیستم و تو زن نیستی. آن روز من و تو از زنانگی و مردانگی گذر کردیم. 

من روح تو را گم کرده‌ام. شاید روح خودم را هم گم کرده‌ام. گاهی در مراقبه دنبالش میگردم گاهی با نوشتن در حین موسیقی. تو کلید را بردار. در را ببند. دیوار را بلند کن. من هم قلمم را برمیدارم. قلبم را برمیدارم. جسمم را برمیدارم. می‌روم. فقط شاید گاهی صدای بازی کردن تارا از پشت در برایم کافی باشد. من به مراقبه پناه می آورم. و موسیقی و سکوت. فکر کنم بدانی چقدر دیوانه‌ام. حداقل تو می‌توانی شهادت بدهی به دیوانگی های من. من رو ببخش. اشتباه زیاد کردم. من به مراقبه پناه می‌برم. و موسیقی و سکوت. 

...




گورو کیست؟

زمان خواندن 4 دقیقه ***

گورو کیست؟

در درس‌های مدرسه های مذهبی تحت تاثیر فرهنگ شیعه خوانده بودیم که همه باید مرجع تقلید داشته باشند. حافظ گفته بود طی این مرحله بی همرهی خضر نکن. و مولانا سالها بدون شمس دور خود چرخید. 

حتی انقلاب ایران تحت تاثیر فرهنگ مرید و مرادی و افسون فردی بود که بسیاری او را مرجع تقلید خود می‌دانستند. و پیر و مراد خود میپنداشتندش. 

به خاطر تمام این تاریخ پر فراز و نشیب و انحرافاتی که در اثر مذهب پیش آمده و می‌آید دافعه‌ی شدیدی در مقلد شدن در من به وجود آمده است. 

شاید مهمترین خصیصه من از کودکی عدم تقلید از دیگران بود. کاری که گاها اجتناب ناپذیر می‌نماید. حداقل سعی داشتم خودم باشم و فقط از صدای درونم تبعیت کنم. در نهایت میدانستم که تنها وظیفه ‌ی من تبعیت از ندای درونم است و بس. نمیدانم چقدر موفق بودم. گاهی کله شق به نظر می‌آمدم. گاهی هزینه می‌دادم. اما وقتی دیگران به من می‌گفتند اوریجینال هستم ، شاید این تاییدی بر این خود محوری دوست داشتنی ام بود. 

اما خلأ داشتن یک الگو یا یک مراد یا یک گورو هم واقعیتی اجتناب‌ناپذیر است. در این دریای متلاطم زندگی اگر کسی نباشد که قلب تو را ببرد تو بی هدف می چرخی. وقتی یک الگو داری مثل قطب نما جهت ات را نشان می‌دهد. 

اما گورو یا مراد کیست؟

گوروهای قلابی دنیای سرمایه داری بیل گیتس و ایلان ماسک و جف بزوس هستند. شاخ های سوشال مدیا هستند. اما گوروی واقعی کیست؟

قطعا او یک شخص عادی نیست. کسی است که در جایی با روح تو اتصال دارد. او در زمانی خاص که تو را آماده ببیند ضربه را به تو میزند. او ضربه را به منطق تو میزند. به تمام هویت فکری ات میزند. آن کودک ۴-۵ ساله ی منطقی را هیچ وقت یادم نمی‌رود. کسی که از همان کودکی راه فرار از ناملایمات روزگار را پنهان شدن در پشت سپری از منطق دید. منطقی شد. حتی در برابر فحش ها و دشمنی ها سعی داشت منطقی جواب بدهد. زخمهای احساسی‌اش را با منطق درمان کند. اما این منطق متزلزل بوده و هست. همچون پای استدلالیان. با یک موسیقی با یک زن زیبا با هجوم یک حس با یک فیلم پایه های چوبی این منطق در هم می‌شکند. با یک بیت مولانا یا حافظ یا سعدی. با مدیتیشن گوئنکا یا شیده یا یک یوگای خوب. 

گوروهای واقعی حتی مرده‌شان هم کراماتی دارند. معجزاتی دارند. به نوعی زنده‌اند. در روح ما ها در رفت و آمدند. گوروها همه متصل به چشمه‌ی حیات اند. با یک نظر کارهایی می‌کنند. با یک تایید نظر حل هزاران معما می‌کنند. 

چند ماهی است با پیرمردی در حال لاس زدن هستم! البته این اصطلاح خود اوست! لاس زدنی که ناشی از احساس عدم امنیت من برای پریدن در وادی و عشق و فناست. به کفته‌ی خود او. 

داستان از اینجا شروع شد که ویدیو هایی از مدیتیشن های مانک های شرق آسیا را می‌دیدم که هوش مصنوعی گوگل سادگورو را به من پیشنهاد داد! اولین کار خواندن ویکی‌پدیا و دیدن انتقادهای مطرح شده علیه او بود! انتقادها اکثرا آبکی بودند!  ذهن انتقادی من هنوز هم ساکت نشده و مدام دنبال ایراداتی در این پیرمرد شوخ میگردد. به هر حال او فقط یک انسان است و باید مدام حواسم باشد که اگر منحرف شد من را با خود نبرد! اما این پیرمرد شوخ از بیشتر تست های ذهنی من موفق بیرون آمده. او در لفافه و شعر و داستان هایش مفاهیم عرفانی عمیقی را پنهان کرده. او زندگی خوبی داشته و دارد. او خوب زندگی می‌کند! او شاد است. او مهربان است. همین ها کافیست. او یک عارف زنده است. او تصمیم گرفته شادی خود را با تمام جهان به اشتراک بگذارد. او مسوولیت ماها را بر دوشش گذاشته. او یک یوگی است. او شوخ طبع است. او مستقل است. ناراحت نمی‌شود. او احتمالاً به درجاتی از دانش نایل شده. او روشهایی برای آموزش دارد. او هم مثل من کله شق بوده. او دیگران را به تقلید از خود فرا نمی‌خواند. او ما را به نگاه به درونمان فرا میخواند. 

شاید پریدم. شاید یک ماه دیگر با یک بلیط پرواز کردم به جنوب هند. جایی که آن پیرمرد شوخ هست. امروز ٧۵ دلار دادم برای نام نویسی اولیه. باید بپرم به درون چاهی که ته ندارد. دیگر آلوده شده ام. راه فراری نیست. عقل های منطقی! درست حدس زده اید. 

من عقلم را کنار گذاشته‌ام. 

...




۱۴۰۰ بهمن ۴, دوشنبه

چرخه‌های‌ زندگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 چرخه‌های‌ زندگی

زندگی مجموعه‌ای از‌چرخه‌هاست‌‌

چرخه های بزرگ‌ یا کوچکچرخه های ظاهرا بی‌پایان


زمین‌ به دور‌خورشید می‌چرخد و دوباره از اول

خورشید به دور کهکشان و دوباره از اول

ازخواب بیدار میشوی مدتی بیداری 

کم کم خسته میشوی و دوباره از اول

بیگ بنگ انبساط جهان و دوباره از اول

پدرت سکس میکند 

متولد می‌شوی مقداری گوشت به دور خودت جمع میکنی میمیری و احتمالا دوباره از اول

گرسنه می‌شوی موجود زنده‌ی دیگری را میخوری و دوباره از اول

غذا میخوری به دنبال جفت میگردی سکس میکنی و دوباره از اول

عطش آب داری آب بدست میاوری و دوباره از اول

عطش پول داری پول بدست میآوری و دوباره از اول

عطش قدرت داری زیردست پیدا می‌کنی و دوباره از اول

عطش نوشتن داری چیزی می‌نویسی و دوباره از اول

عطش تکرار داری و دوباره از اول

عطش دیده شدن داری دیده می‌شوی و دوباره از اول


گاهی در تو در توی این چرخه‌ها گم می‌شوی

اما گروهی یوگی ظاهراً به عبث بودن این چرخه ها پی برده‌اند

آنها سعی دارند از این چرخه ها بیرون بیایند 

در هندوستان به آن هدف موکتی یا موکشا می‌گویند

ظاهراً برخی از آنها موفق شده‌اند از این چرخه ها بیرون بیایند

احتمالا آنها اکنون در حال خندیدن به من هستند

درگیر چرخه های بی پایان کلمات

شاید آنها جایی فیها خالدون هستند

آنها هرکجا هستند من اینجا درگیر این چرخه هایم

چرخه‌ی نفس کشیدن

چرخه‌های بی پایان ذهن

چرخه‌ی سکس

چرخه‌ی هورمون

چرخه‌ی ماده

چرخه‌ی کربن

چرخه‌ی اکسیژن

چرخه‌ی کلمات

چرخه‌ی سکوت

چرخه‌ی حرف زدن با خود

چرخه ‌ی وصل و فراق

چرخه‌ی خارش و آرامش

چرخه‌ی شهوت و نفرت

چرخه‌ی خشم و سکون


می چرخم تا مرگ

آنجا شاید فیها خالدون شدم 

یا دوباره چرخیدم

شاید دوباره بیایم

یا مورچه بشوم

یا علف

یا درخت

یا پدری دوباره سکس کند

بپرم روی شکم زنی

برگردم در قالب انسانی

و دوباره بچرخم


میچرخم به دور زندگی

میچرخم با چشم پر اشک

میچرخم دیوانه وار

مثل قطرات اشک

می‌غلتم و میچرخم

تا ابد میچرخم

باکی نیست

بچرخ تا بچرخیم

اگر مرکز دایره توباشی

کاری جز چرخیدن بلد نیستم

جایی غیر از دایره بلد نیستم

گاهی چون الاغ میچرخم

گاهی چون پروانه

گاهی در سکوت

گاهی در نوشتن


چرخه ها را بیاور

دایره ها را بیاور

مرکز که توباشی فرقی نمی‌کند

چه به دور خورشید بچرخم

چه با سکس

چه با خاک

چه با اشک

چه خندان

چه گریان

مرکز که تو باشی من میچرخم

تا آخر

می‌سوزم باز میچرخم

خواهی بکش 

خواهی ببخش

خواهی بزن

خواهی بکوب

مرکز که تو باشی 

میچرخم

تا آخر

...













۱۴۰۰ بهمن ۲, شنبه

چه باید کرد؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

چه باید کرد؟

از ۴ یا ۵ سالگی یکی از بزرگترین سوالهایی که از مادرم می‌پرسیدم همین بود! چکار کنم؟

آنقدر می‌پرسیدم تا خسته می‌شد. در دهه‌ی چهل زندگی هنوز این سوال پابرجاست. هنوز اون اضطراب هست. هنوز آن ناآرامی هست. هنوز مشکل پابرجاست. هنوز عطش دانستن هست! عطش بزرگ شدن. عطش زندگی!

البته کم و زیاد می‌شود ولی هنوز هست. سعی میکنم اینجا جواب رو خلاصه بدهم. 

به طور کلی دو راه بیشتر نیست. پرداختن به بیرون و پرداختن به درون! 

١- بیرون

میتوانی مشغول پول درآوردن بشوی. بازار کار و رقابت. رقبای کاری. رشد بیزینس. تبلیغات و غیره. فعالیت اقتصادی در فضای مجازی. 

بزرگ کردن مادی خودت. جیب پر و حساب بانکی و ملک و املاک. خیلی هم عالی. ساختن دنیا. پیشرفت تمدن!


میتوانی مشغول دیگران بشوی. خانواده و فرزندان. روابط اجتماعی. طی کردن ساختار قدرت و طبقه بندی اجتماعی. راننده و‌گماشته!

میتوانی مشغول ارتقاء محیط زندگی ات بشوی. خانه‌ی لوکس، ماشین لوکس، سفر لوکس و اشیاء لوکس و غیره. 

مشغول نوشتن، قضاوت دیگران و حتی قضاوت این نوشته بشوی. 

مشغول ذهن بشوی. 

میتوانی مشغول بدن بشوی و حسهایش. از حسهای پنجگانه و ششگانه ات لذت ببری. مشغول سکس بشوی و آرایش خود!

مشغول بدن! بدنسازی. 

میتوانی مشغول مقایسه خودت با دیگران بشوی. 

در بهترین حالت مشغول هنر می‌شوی. ساختن! 

اینها میتواند تقریباً وقت تو را پر کند. ٧٠-٨٠ سال را هم می‌تواند پر کند. 

اما هنوز نمی‌دانی که تو که هستی! برای چه آمده‌ای! زندگی چیست!

شاید تا دم مرگ مشغول باشی. و ناگهان بروی آن طرف داستان. خیلی هم خوب! مثل اکثریت! 

اصلا راه از همینجا شروع می‌شود! ساختن زمین. اما اینجا پایان کار نیست. 


اما راه دوم چیست؟ 

٢- درون

در مقابل تمام اینها اما میتوانی مشغول مشاهده درونت بشوی. 

ابتدا مسخره به نظرت می‌آید. ذهن ات تو را مسخره میکند. خودت را قضاوت میکنی! 

به خودت می‌گویی دیوانه شدی. تارک دنیا شدی. خُل شدی. ذهنت مقاومت می‌کند. هویت ات را متزلزل می‌بینی. 

درونت را می‌نگری. ابتدا آن را ناخوشایند میابی. پر از قضاوت، پر از افکار. پر از احساساتی بعضا ناخوشایند. 

دردهایت بالا می‌آید. 

خسته می‌شوی. از نشستن و درون نگری. 

احساس پوچی می‌کنی. دلت برای دنیای فیزیکی و ملموس بیرون تنگ میشود.

صدایی به تو میگوید عادی باش! مثل دیگران شو. راه بی خطر را انتخاب کن. همرنگ جماعت شو. 

تمام این صداها را مشاهده میکنی. باز سماجت اگر به خرج بدهی. اگر در مقابل پادرد و کمردرد و غیره بتوانی دوام بیاوری آن انتهای این تونل تاریک نوری هست. 

فکر میکنی متوهم شدی. 

اما مزه‌ی آن را که بچشی دیگر محال است فراموش کنی. آنجا بهشتی است. با توصیف هایی که گاها شنیده ایم.  

بهشتی که غم و ترس در آن راهی ندارد. 

مرگ آنجا نیست. 

تماماً زندگی است و عشق. 

آنجا اضطراب خنده‌دار است و قضاوت ها بچه‌گانه. 

آنجا مولانا را می‌بینی. عرفا را می‌بینی. آنها تا انتها دوام آورده بودند. محمد سعی کرد توضیح بدهد. عیسی آنجا بود. شاید زنده باشند. کسانی به آنجا رفت و آمد دارند! در همین دنیا! به نظر غیر واقعی و ترسناک است. اما وقتی برسی ترس ها محو می‌شوند. شک ها یقین می‌شوند. 

تو از بدنت جدا شدی. تو آن نیرویی شدی که بدنت را به حرکت وامی‌دارد. تو خود زندگی هستی. تعریف خودت را فراموش می‌کنی. باز تعریف می‌شوی. پرده ها برایت یکی یکی برداشته می‌شود. تو فقط اشک شوق هستی. محو تماشا. تماشای عشق. عشق خالص. اینها فقط کلمه نیست. اینها جایی است که خیلی ها رفته‌اند. این کلمات بازگوی حال و وضعیت ماست. نشانه‌ای به آن بهشت برین. همان بهشتی که می‌تواند روی زمین باشد. 

باید سمج باشی. با پشتکار فراوان. و مهمتر از همه تشنه. تشنه که باشی آب را برایت می‌آورند. تشنه‌ی دانستن. تشنه‌ی زندگی. و آماده برای سکوت!






خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...