۱۴۰۰ اسفند ۹, دوشنبه

شادی کجاست

زمان خواندن 2 دقیقه ***

شادی کجاست

شادی جایی در قلبت است. خیلی دیده نمی‌شود. می‌شود عکسهایی از سفرهایت بگذاری. مدام لبخند بزنی. بخندی. جوک تعریف کنی. پول در بیاوری. مدام پارتی و مهمانی بروی.میتوانی مثل میلیونرها سوار موشک فضایی بشوی و از بالا به زمین کروی نگاه کنی ولی شادی در قلبت نباشد. 

از آن طرف می‌توانی یا یاد مرگ زندگی کنی. روزی چند بار اشک بریزی. سکوت کنی. شبها کم بخوابی. تنها باشی. ولی شادی در قلبت باشد. 

شادی واقعی در لحظه مستتر است. شادی واقعی یک حس نیست. چون حس ها گذرا هستند. شادی در لحظه اتفاق می‌افتد. شادی در یک نگاه مستتر است. در امید. در موسیقی. در یوگا. 

ممکن است تمام دنیا فکر کنند تو شادی. ممکن است میلیون ها دلار خرج کنی. اما شادی واقعی خریدنی نیست. شادی واقعی می‌ماند در لحظه. نمی‌توانی صاحبش بشوی. شادی را نمی‌توانی نگه داری. شاید لحظه‌ا‌ی بعد در اوج غم باشی. ولی لحظه‌ی بعدی وجود ندارد. شادی واقعی را نمی‌توانی دنبال کنی. همین که دنبال شادی بروی از کفت می‌رود. وقتی خانه ماشین هواپیما زن لاکچری و غیره را بدست آوردی هیجان دارد و هیجان در ابتدا شبیه شادی است چون هیجان کمی تو را به لحظه می‌آورد. اما هیجان فروکش خواهد کرد. شادی واقعی در لحظه است. اگر لحظه را درک کنی. لحظه را نمی‌توان درک کرد. لحظه آن قدر بزرگ است که غیر قابل درک است. فقط باید منتظر بمانی. کسی بیاید تو را به لحظه ببرد. بهشت در لحظه است. خدا در لحظه است. این کلمه ها در لحظه اند. موسیقی در لحظه است. زندگی در لحظه است. اندکی فکر. اندکی غفلت کافیست تو را از لحظه پرت کند. یک لغزش ذهن کافیست تا تو پرت بشوی به جهنم آینده یا گذشته. به جهنم افکار. جهنم زیستن در خارج لحظه است. لحظه را دریاب. لحظه در سکوت جلو می‌رود. خلقت در لحظه اتفاق می‌افتد. درد در لحظه اتفاق می‌افتد. تولد و مرگ در لحظه هستند. همه چیز در لحظه است. همین لحظه. لحظه‌ی تایپ این کلمه‌ها. لحظه‌ای در صبح. لحظه‌ای دیگر. لحظه‌ای دیگر. هر حرف یک لحظه است. هر کلمه در لحظه ساخته می‌شود. لحظه تمام دارایی من و توست. لحظه شادی است. شادی واقعی. واقع شونده در لحظه. حتی دردها در لحظه دیگر درد نیستند. درد هم می‌شود شادی لحظه ای. آن جهنم هم در لحظه که باشی ناگهان گلستان می‌شود. ابراهیم را یادت هست. ابراهیم در لحظه بود. عیسی در لحظه بود. محمد. همه و همه. حتی خدا در لحظه است. یوگا در لحظه است. پایان در لحظه است. 



یگانگی یوگا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یگانگی یوگا

همه چیز با نفَس شروع می‌شود. مینشینی کمی نفس میکشی. قرار میگیری. به زمین متصل می‌شوی. بر خورشید سلام می‌کنی. با ماه یگانه میشوی. جنگجو می‌شوی. سگ سرپایین. ماهی. شتر. پروانه. برعکس می‌شوی. حرکت درخت. تعادل و تمرکز بر یک نقطه. توجه به نفس ها. زانو. کمر. محل تماس سر و پاها. مثل قو شیرجه میروی. مثل مار کبری بلند می‌شوی. گاهی قایق. گاهی گاوآهن. جنگجوهای یک و دو و سه ونهایتا جنگجوی شاد. حرکت کودک. کودک شاد. سگ سه پا. یک به یک همه را تجربه می‌کنی. در هر حرکت کمی مکث. هماهنگی تنفس ها با حرکات بدن. دم.  بازدم. تک تک تاندون ها را میکشی. جریان خون و جریان لنف ها بدنت را پاکسازی می‌کند. چرخش ستون فقرات. ایستادن بر شانه‌ها. همه را تجربه می‌کنی. چیزی در خارج از تو نیست. تو هستی و بدنت. و آگاهی پشت آن. بهتر بگویم بدنت هست و آگاهی. تو کمرنگ شده‌ای. شخصیت تو در لابلای این حرکات عجیب و غریب گم می‌شود. غرورت کمرنگ شده ولی آگاهی ات پررنگ. تک تک عضلاتت درگیر شده. هیچ گرفتگی و تنشی در بدنت باقی نمانده. بیشتر اوقات چشمانت بسته است. بیرون کاری نداری. تو به بدنت به درون بدنت توجه می‌کنی. حرکاتی موزون و هماهنگ با ساعت دقیق تنفس هایت. چیزی شبیه قدقامت الصلاة. همه هماهنگ با هم. نوعی نماز جماعت. نامازکار! نامسته. حرکت شیر. خشمهایت بیرون آمده. تنشهای روحی و جسمی ات پایان یافته. کم کم آماده می‌شوی برای سخت ترین مرحله. شاواسانا. بدن بی جان. برای رسیدن به جان باید بدن بی‌جان را تجربه کنی. ظریف ترین حرکت. تعادل در حرکت جریانات عصبی مغز. مشاهده فعالیت های ذهن. از بدن رد شدی. بدن را کنار میگذاری. همچون یک بدن بیجان روی زمین می‌افتی. دانه دانه اعضای بدنت را کنار میگذاری. دست ها. پاها. شکم. قفسه سینه. سر. گردن. صورت. تمام بدنت را کنار می‌نهی. تو ماندی و یک ذهن و داستان هایی که ذهنت به تو می‌گوید. تنفس ها را هم شاید فراموش کنی. تو حالا فقط شاهد ذهنت هستی. مدتی مشغول داستان های دراماتیک ذهن می‌مانی. ناگهان می‌بینی ذهن ساکت شده. وقتی دوباره آگاه شدی میفهمی زمان اینجا مفهومی ندارد. نمی‌دانی چه مدتی است که بدن بیجان داشتی! وقتی ذهنت ساکت شد. بدنت بیجان شد با خودت می‌گویی چقدر درگیر افکار بودم. لذت بی فکری در بدنی بی‌جان را میچشی. وقتی بدن و ذهنت بیجان شدند و کناری رفتند تو زنده می‌شوی و مزه‌ی شیرین زنده بودن را میچشی. مزه‌ی یگانگی. مزه‌ی یوگا. صدای مربی یوگا کم کم به آگاهی تو می‌رسد. حالت جنین. تو باید دوباره متولد بشوی. باید بنشینی. دوباره نفس بکشی. برمی‌گردی به زندگی. حال تو یکبار چرخه‌های مرگ و زندگی را تجربه کرده‌ای. به همین سادگی. تو یگانه شدی با زندگی. تو یوگا شدی. یکی شدی با تمام جهان. این بود روایتی از یگانگی یوگا. 




 

۱۴۰۰ اسفند ۸, یکشنبه

سجده بر غیرخدا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

سجده بر غیرخدا

از کودکی به ما گفته بودند سجده بر غیرخدا حرام است و گناهی است بزرگ و نابخشودنی. کمابیش هنوز این ایده را با خودم دارم. تا اینکه تو آمدی. تو تمام آموزه‌ها را زیرو رو کردی. مذهب را. بهشت را. جهنم را. انسان را. کوه را. تو تمام اینها را دوباره تعریف کرده‌ای. تو حتی راز عمامه را توضیح دادی. تو هرسال به سفر حج میروی در کوهستان. کعبه‌ی تو کیلاش است. تو حتی سجده را بازتعریف کردی. ذوب شدن را مجدد معنا دادی. مدیتیشن را تعریف کردی. لحظه را. زندگی را. مرگ را. تو مراحل چندگانه ‌ی خروج روح از بدن را توضیح دادی. هنوز باورم نمی‌شود. تو باورمندی را منع کردی. تو گفتی این خزعبلات را باور نکنیم. من مرید تو شدم. من نگاه تو را نمی‌توانم فراموش کنم. من اشک تو را در پای کیلاش نمی‌توانم فراموش کنم. نگاه تو در من رسوخ کرده. حتی وقتی تنها راه می‌روم راه رفتن تو یادم می‌افتد. تو چه کار کردی؟ تو گفتی اگر آماده باشیم از هزاران راه دردسترس هستی. تو گفتی گورو چراغ سوزان راه است. تو گفتی اوایل ماه وقتی ماه نیست و آسمان سیاه است کمتر بخوابم. تو معجزه می‌کنی؟ کراماتی را نشان می‌دهی؟ من هنوز مغرورم. من هنوز معتقدم نباید به کسی سجده کرد. تو گفتی از انرژی‌های زندگی. از ملانصرالدین هندی داستان ها گفتی. گفتی هر آدمی هاله‌ای از انرژی دارد. گفتی این انرژی به صورت کره‌ای کشیده یا مثلا هندوانه ‌ای شکل است. تو ادعا می‌کنی که جیوه را جامد می‌کنی! تو در جنگل زندگی کرده‌ای. تو بدن را لباسی بس تنگ می‌دانی. تو لباس بدن را بر خود گشاد کرده‌ای. تو حتی توصیه به پوشیدن لباس گشاد می‌کنی. من در موانع مریدانت و بوروکراسی ویزا فعلا گیر کرده‌ام. حتی سابسکرایبر اختصاصی تو نیستم. اما وقتی تو را در پس زمینه‌ی کیلاش می‌بینم اشک در چشمانم جمع می‌شود. من به همنوردان کیلاش تو حسودی ام می‌شود. به آنهایی که تو لمسشان می‌کنی حسودی می‌کنم. به آنهایی که به تو سجده می‌کنند هم شاید. آری من مُشرک شده‌ام. مشرکِ بت پرست. کسی که گاهی فقط با فکر کردن به تو دلش می‌لرزد. من حتما مورد تمسخر منطق قرار دارم. تو هم منطق را مسخره می‌کنی. ولی سعی می‌کنی منطقی باشی. تو برای جذب کردن ما منطقی های احمق خیلی حرف‌ها را نمی‌زنی. من مورد شماتت مسلمانان هستم. آنها مرا مُشرک و تو را گاوپرستی منحرف می‌دانند. اما تو حتی نگاه جدیدی از گاو به من دادی. مادر! شیر مادر! شیر گاو! تو گفتی چریش را با زردچوبه بخوریم. از شیوا گفتی. از چیزی که نیست. از برهما گفتی. از بودا. درست است که من آن طرف کره‌ی زمینم ولی از همانجا مرا جادو کرده‌ای. روزها فکر مرا درگیر می‌کنی. گفتی نگران نان نباشم و نیستم. گفتی مریدان غیرحضوری تو خیلی بیشتر از مریدان حضوری توست. شاید من هم مریدی غیرحضوری باشم. شاید هم سعادتی شد آمدم به زیارت. زیارت یک یوگی زنده. زیارت کیلاش. زیارت دیانالینگا. زیارت گاو! زیارت سرب کروی. زیارت اولین یوگی. زیارت شیوا! زیارت آنچه نیست! زیارت یک عارف. یک صوفی. یک هندی. کسی که شبیه ملاها لباس می‌پوشد. عبا و عمامه دارد. ریش های بلند و عمامه‌اش مرا یاد ملاهای متقلب ایران می اندازد. هنوز فاش فاش نمی‌توانم حس ام را بگویم. من هنوز معجزاتی می‌خواهم از تو. من هنوز توقع دارم مرا هم به کیلاش ببری. هنوز توقع دارم مجانی مرا لمس کنی. هنوز هستم. تو از نیست شدن گفتی. بگذار تمام دنیا به من بخندند. تو گفتی آرزو کردی و همت کردی کل دنیا را سرشار چهره‌های خندان کنی. شاید هم گریان. گریه‌های شوق. گریه‌های لذت. گریه‌های دوست داشتنی. گریه‌های اوج. فاش باید بگویم. من هیچ یک از خزعبلات تو را باور ندارم. فقط کمی عاشقم. اندکی دیوانه. همین. تو خودت را گاو مجنونی می‌دانی. کمی دیوانگی در من هم هست. گفتی یک یوگی زنده ناگهان پدال گاز ماشین تو را فشار می‌دهد. منتظرم. 




تولدی مهم در زندگی من

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 تولدی مهم در زندگی من

این را به بهانه‌ی تولد همراه موقت زندگی ام می‌نویسم. ما خیلی چیزهای دائمی را دوست داریم اما راستش را بگویم این دائمی بودن توهمی بیش نیست. بالاخره ما قایقرانان مجزای رودخانه زندگی هستیم. شاید مدتی قایق های یک نفره‌مان در کنار هم جلو برود ولی طوفان ها و پیچش های این رودخانه‌ی زندگی را باید خودمان طی کنیم. و آن آبشار آخر را هم تنهای تنها می‌رویم. 

چهل و دو سال پیش در چنین روزی دختری متولد شد که بعدها همدم روزهای دهه‌ی بیست و سی زندگی من بود. او مرا از قعر تنهایی نجات داد. با او سفر رفتم. مهاجرت کردم. او وفادار بود. همیشه در بالا و پایین ها با من بود. جوان خام و کله شقی را دوست داشت که گاهی قابل تحمل نبود. خودم را می‌گویم. من در حدودای ٢١ سالگی گم شده بودم. او و آغوشش مرا یک بار آنجا نجات داد. بارها پایین رفتم و او آنجا هنوز با من بود. او دختر مستقلی بود. من که خودم را می‌شناختم دنبال یک دختر قوی و مستقل بودم. همینطور هم بود. او هیچگاه از من چیزی نخواست و این برای من سخت بود. 

او تمام بدی های مرا دید ولی هیچ نگفت. اینجا به بهانه‌ی این تولد می‌نویسم. تولدی که زندگی من و دخترم را تغییر داد و تعیین کرد. 

ما بالا و پایین های هورمون ها را با هم دیدیم. ما عشق زمینی را تجربه کردیم. ما دختری زیبا و روحی پاک را به این دنیا دعوت کردیم. ما مهمانی هایی با هم گرفتیم و سعی کردیم ساعات خوبی برای دوستانمان بسازیم. 

اما من در بیشتر این زمان ناآگاه بودم. باید از اشتباهاتم بگویم. باید حلالیت بطلبم. من درگیر خشم بودم. من درگیر اضطراب بودم. شاید سرد بودم. نمی‌دانم. حالا که کمی آگاه تر شدم وقتی به گذشته نگاه می‌کنم قدر یک همراه خوب را می‌فهمم. نمی‌دانم رودخانه‌ی زندگی ما را به کدام سمت ببرد. ولی من از او به نیکی یاد خواهم کرد. امیدوارم دختر کوچک درونش را بیشتر دوست بدارد. امیدوارم آرامش را تجربه کند.

امیدوارم عشق را تجربه کند. 

امیدوارم مرا که زمانهایی فقط جسم او را دیدم و روح تشنه‌اش را نادیده گرفتم ببخشد. 

امیدوارم از زندان ذهن بیرون بیاید. 

امیدوارم سردرد نگیرد. 

امیدوارم خودش را روحش را هیچ وقت زندانی نکند. 

امیدوارم سکوت واقعی را تجربه کند. 

امیدوارم خودش را بیشتر از همه دوست بدارد. 

امیدوارم شادی واقعی را تجربه کند. 

امیدوارم اشتباهات مرا ببخشد. 

من روح او را به درستی درک نکردم. 

او بیشتر اوقات ساکت است. 

او درونگراست. 

حالا من بهتر معنی سکوت و ارزش درونگرایی را می فهمم.

امیدوارم تمام لحظه‌های زندگی‌اش سرشار از عشق باشد. 

برای تمام عشق هایی که ابراز کردی و من نفهمیدم. 

برای تمام کارهایی که کردی و من متوجه نبودم. 

برای تمام غذاهایی که درست کردی. 

برای تمام تمیزکاری ها. 

برای گل ها. 

برای شمع ها. 

برای توجه های وسواسی ات به دونه دونه‌ی ریش های نزده ام. 

برای بزرگ کردن دخترم. 

برای کمک ها. 

برای درست کردن خانه. 

تمام این روزها و سالها مرا بزرگ تر کرد. 

رابطه‌ی عشق زن و مرد بهترین گذرگاه برای عشق نهایی است. 

من این مرحله را با تو طی کردم. 

و تو همراه خوبی بودی. ما قسمتی از زندگی هم شدیم. ما با صداقت شروع کردیم. با صداقت هم ادامه می‌دهم. صداقتِ رک و بی پرده. همین صداقتِ تلخ. همین صداقتی که گاهی دروغ به نظر می‌آید. 

باید از تو تشکر کنم که گاهی مرا تنها گذاشتی. 

این تنهایی برای من درمان بود. 

تنهایی یکی از بهترین هدیه هاست اگر قدرش را بدانی. 

ممنونم که مرا با خودم تنها گذاشتی. 

من در این تنهایی سفر هایی رفتم به درونم. 

من در تنهایی سعی کردم عشق درونم را پیدا کنم. 

گاهی آن عشق درونی ام را یافتم. 

گاهی خشم درونی ام را یافتم. 

عشق ام را برایت آرزو کردم. 

خشمم را بر خود بخشیدم. 

امیدوارم تو نیز هرچه در روح تشنه‌ات داری بیابی. 

نمی‌دانم چند سال دیگر روی زمین باشیم. 

نمی‌دانم کجا باشیم. 

این گیجی مرا تو خوب میدانی. 

گیجی هم لذت خودش را دارد. 

آزادیِ خودش را دارد. 

اولین ارزش بین ما آزادی بود. 

من هنوز به آزادی پایبندم. 

تو آزادی. تو مستقلی. تو توانمندی. نیازی به کسی مثل من نداری. تو خودت کامل هستی. همانطور که من کامل هستم. رابطه‌ی دو انسان کامل به مراتب زیباتر از دو انسان نیازمند است.

من در چهل و دو سالگی به تو تنهایی را هدیه می‌دهم. آزادی را هدیه می‌دهم. خوب می‌دانم اینها بهترین هدیه‌ها هستند. عطر و کیف و شامِ رستوران باشد برای بعد. آن عطر روی میز را هم اگر خواستی پس بده. مدتهاست عطر کم می‌زنم. بوی زن برای من از عطر خوش تر است. بدن زن برای من عطری دارد. عطری از جنس محبت. عطری از جنس مادری. عطری از جنس لطافت. عطری از جنس ظرافت. 

کم کم دارم جنبه های زنانه‌ی خودم را پیدا میکنم. 

تو هم جنبه های مردانه‌ی خودت را پیدا کن. 

شاید زنِ درون من با مردِ درون تو مجدد ازدواج کردند. 

جسم ها از بین می‌روند. جسم ما فقط یک لباس است. لباسی که به زودی کهنه می‌شود و باید دور بیاندازیم. جسم و روح من و جسم و روح تو مدتی با هم رقصیدند. روح ها می‌خواهند بزرگ شوند. شاید روزی توانستم روح تو را درک کنم. روح زنانه و مردانه‌ات را. امروز به عدد جسم تو یک سال اضافه شد. اما روح تو پیر نمی‌شود. 

تو خوب می‌دانی من سالها آتئیست بودم. ولی دیگر هیچ ایسمی ندارم. شاید مسیرم منحرف شده. ولی این خود زندگی است. 

شاید تو هنوز آتئیست باشی. ولی بدان چیزی در تو هست که موسیقی گوش می‌دهد. تارا را نوازش می‌کند. عشق می ورزد. می تپد. یک چیزی در تو هست که پیر نمی‌شود. بزرگ می‌شود. 

درست فهمیده ای. من دوقطبی شده‌ام. قطبی در خاک و قطبی در هوای آسمان. جسمم در زمین است. روحم در قطب دیگری است. من راهی را می‌روم. تو راهی را میروی. شاید ١٠ سال شاید بیست سال کمتر یا بیشتر با هم همراه شویم. نمی‌دانم. فقط می‌دانم من از مسیر عادی منحرف شده‌ام. شاید خودم را تمام و کمال پیدا کنم. شاید تمام و کمال گم کنم. 

فکر کنم تو عاشق همان جوان داغون سرگردان بودی. عاشق خودت باش. می‌دانم تو هم زمانی جنگجو بودی. قناعت نکن. بجنگ. به کم اکتفا نکن. تو می‌توانی بزرگ بشوی. 

باز دیدی من منبر رفتم. و سر تو را درد آوردم. این را هم خوب تحمل کردی. این هم روی تمام آنها. شاید سالی یکبار ممبر بروم شاید هم کمتر یا بیشتر. 

امیدوارم مثل اسمت سعادتمند باشی. 



 


ناچیزِ همه چیز

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ناچیزِ همه چیز

دوستی دارم که می‌گفت من ناچیزم. 

سادگورو هم می‌گفت شیوا یعنی آن چیزی که نیست. شیوا یعنی ناچیز. 

شیوای هندی یا ناچیز ایرانی. 

نمی‌دانی چقدر دوست دارم ناچیز بشوم. نمی‌دانی چقدر اشک می‌ریزم برای ناچیز شدن. نمی‌دانی چقدر عجله دارم برای ناچیز شدن. 

تو ناچیزی ولی می‌دانی که ناچیز که بشوی همه چیزی. تو این را می‌دانی. 

تو هم مثل من نمی‌توانی خودت را معرفی کنی. چون ناچیزی. 

تو هم به دست و پا می افتی وقتی به تو می‌گویند خودت را معرفی کن. 

وقتی ناچیزی حس همه را خوب می‌کنی. 

وقتی ناچیز هستی به همه میتابی و تو چقدر ناچیزی. 

کاش من هم ناچیز بشوم. تو می‌دانی ناچیز چیست. 

تو می‌دانی تنها وقتی ناچیز هستی می‌توانی همه را درک کنی. تو وقتی که ناچیز هستی گوش شنوایی. صدای گویایی. تو وقتی ناچیزی قلب‌ها را آرام می‌کنی. فقط وقتی ناچیزی می‌توانی مراقبه کنی. 

نمی‌دانی من چقدر عاشق ناچیزم. من هنوز ناچیز نشدم. من هنوز در حال ناچیز شدنم. من هنوز کامل ناچیز نشدم. و نمی‌دانی چقدر در حسرت ناچیزم. 

شاید بالای قله های هیمالیا ناچیز شدم. 

یا در جنگلهای کانادا. شاید در کویر ایران. 

تو نمی‌خواهی ناچیز باشی؟

تو نمی‌دانی لذت ناچیز شدن چیست؟ 

از من می‌پرسی کجا می‌خواهی بمانی؟ 

هنوز نمی‌دانی که ناچیز چیزی نمی‌داند؟

در جنگلهای کانادا یا کویر ایران یا جنوب هند یا بالای هیمالیا. 

ناچیز که جا ندارد. ناچیز کوله بدوش است. ناچیز در زمین جا ندارد. 

هرکجا ناچیز شوی همانجا جای توست. فرقی نمی‌کند. شاید بسوزی شاید غرق شوی شاید خاک شوی یا هوا. ناچیز که بشوی چه تفاوت دارد. 

شاید سرمای هیمالیا ناچیزت کند یا گرمای کویر. ناچیز که هدف ندارد. ناچیز نمی‌داند لحظه‌ی بعد کجاست. یک ناچیز چیزی دارد در لحظه. یک ناچیز چیزی دارد که مستش می‌کند. ناچیز هدف ندارد. ناچیز با روح ها بازی می‌کند. روح های ناچیز. 

این ناچیز ها چه کرده‌اند با من. با من ناچیز. 

چیزها را میخواهم به کناری بگذارم. میخواهم همه چیزم را کنار بگذارم. میخواهم ناچیز بشوم. می‌خواهم مثل تمام آدمهای ناچیز بشوم. ولی تو می‌دانی ناچیز نمی‌تواند چیزی بخواهد! تو تناقض یک ناچیز را درک می‌کنی. 

یک ناچیز زیاد حرف نمی‌زند. زیاد نمی‌نویسد. یک ناچیز چیزی برای نوشتن ندارد. حرفی برای گفتن ندارد. وقتی ناچیز باشی تمام حرفها را شنیده‌ای. تمام نوشته‌ها را خوانده‌ای. وقتی ناچیزی وقتت را صرف چیزی نمی‌کنی. 

تو یک ناچیزی و فقط همه چیز تو را راضی می‌کند. هیچ چیزی نیست که تو را راضی کند. 

آخ آخ تو می‌گویی ناچیزی. چه سعادتی. دست من ناچیز را هم بگیر. من هنوز چیزی‌ام. یک چیز داغون. یک چیزی که هنوز ناچیز نشده. یک چیز خراب. یک چیز گیج. یک چیز بی چیز. 

راستش را بخواهی ما همه ناچیزیم. گاهی توّهم چیزی شدن را داریم. اما ناچیز بوده و هستیم و خواهیم بود. خبر خوب اینجاست. 

تو می‌دانی چه چیز هست. وقتی او هست دیگران چیستند؟ ناچیز های بی چیز. 

تو خوب می‌دانی از کدام چیز حرف می‌زنم. از آن چیزی که چیزی نمی‌توانم در موردش بگویم یا بنویسم. فقط لحظاتی که اشک ها کنار می‌روند با عجله چیزی می‌نویسم. اما دوست داشتم اشک ها کنار نروند. چیزی ننویسم. تو هم همینطور هستی. خیلی دوست داری چیزی نباشی. تو ناچیزی. من را هم ناچیز کن. اگر چیزی گفتم سکوت کن. اگر چیزی بودم ناچیزم کن. تو ناچیزی هستی که می‌توانی دیگران را هم ناچیز کنی. 

امان از آن چیز. آن همه چیز. وقتی آن همه چیز هست. تو چیستی؟ یک ناچیز. 

و منِ ناچیز چیزی می‌نویسم. به امید این که روزی این چیزها ناچیزم کند. 

چیزی ندارم بنویسم. 

من ناچیزم. 

من همه چیزم. 



مبادله هایی از جنس انرژی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 مبادله هایی از جنس انرژی

قبلا از مبادله به عنوان پایه‌ی اقتصاد حرف زده بودیم. از مبادله‌‌ی ما با جهان طبیعی و زمین و آسمان. خاک و آب و آتش و هوا. 

احساس می‌کنم مبادله هایی در ابعاد دیگر هم در جریات است. 

مبادله‌هایی از جنس انرژی خالص. هنوز خودم هم نمیدانم. فقط درحال کشفم. بیایید با هم مسیر را برویم. چه شد که من و شما اینجا نشسته‌ایم؟ مبادله‌ای بین پدر و مادر ما انجام شد. در بعد فیزیکی. آنها با هم ارتباط جنسی برقرار کردند. یک اسپرم به تخمک رسید و بوم! تقسیم سلولی و باقی ماجرا. و دوباره تولید اسپرم و تخمک، ارتباط جنسی بعدی و بوم! فکر نمی‌کنید چیزی مثل ریسمان یا نخ این چرخه‌ها را به هم وصل میکند؟ این تولد و مرگ و تکرار آن در طول نسل را یک خطی به هم وصل می‌کند. هرکدام از این تولدها یک دانه‌ی زنجیر است. زنجیری که ابتدایش می‌رسد به ماهی و نهایتاً تک سلولی! بوم بوم بوم مدام در حال تکرار. این چرخه‌های خلقِ مدام را ریسمانی هست. این ریسمان قبلی ها را به بعدی‌ها وصل می‌کند. این ریسمان مسیری است برای مبادله‌هایی در طول آن. ما هنوز با آن ماهی فسیل شده، پرنده، میمون و جد بزرگ چند هزار سال قبل و حتی پدر بزرگ متوفی خودمون متصلیم. 

ما در جایی به پدر و مادرمون متصلیم. زنده یا مرده. و از جایی به فرزندانمون وصل می‌شیم داشته یا نداشته. فیزیکی یا معنوی. فرزند معنوی. پدر معنوی. چه اصطلاحات گویا و زیبایی. 

ما می‌توانیم با این ریسمان با پدر فیزیکی و پدرهای معنوی خودمون متصل بشیم. 

همینطور میتوانیم به فرزند فیزیکی و یا فرزندان فیزیکی خودمون متصل بشیم. 

مبادله‌ی اسپرم و تخمک و یادتونه. و بینگ بنگ بوم خلقت؟ بیگ بنگ بوم دائمی ریسمان خلقت؟ یک مبادله‌ی دائمی در جریانه. 

درست مثل مبادله‌ی دائمی اکسیژن و دی اکسیدکربن که توسط دانه های دم و بازدم به هم وصله. 

پدران معنوی من و شما در بعدی دیگر مدام در حال مبادله با ما هستند. آنها سیگنال ها رو مدام می‌فرستند. هر گیرنده‌ای که تنظیم باشه سیگنال رو دریافت می‌کنه. درست مثل رادیو که منقرض شده. مثل تلوزیون. سیگنال ها از جنس انرژی هست و در هوا پخشه. در همه جا پخشه. این سیگنالها به درون ما هم نفوذ می‌کنه. گاهی متوجه میشیم گاهی هم نه. 

مثال دیگه مثلا سیگنال حافظ شیراز! سیگنالهای حافظ در هوا پخشه. می‌توانید نوشته‌های حافظ رو هم بخونید. اما اکثر اوقات متوجه نمی‌شویم! تصویر برفکی است. به قول مولانا آینه‌ات زنگار دارد. زنگار آینه را که برداری سیگنال ها سرازیر می‌شود. شفاف و روشن. ناگهان میفهمی آن نگاری که حافظ گفت چی بود. آن شمس مولانا. آن لیلیِ مجنون. آن آتشی که در نی فتاد. آن قلمی که شکافت. آن گلستان ابراهیم. آن انالحق حلاج. 

عیسی بر سردار. محمد در غار. باباطاهر عریان. و هزاران ماه و خورشید فروزان. 

اگر توان دریافت داشته باشی آنها با تو مبادله خواهند کرد. روی همین زمین. روی همین خاک. به زبان‌های مختلف. به رنگهای گوناگون. گاهی اکهارت آلمانی و گاهی گورودِو هندی. سادگورو یا شیدگورو!

مبادله‌ای از جنس انرژی در طول ریسمان خلقت. این مبادله ها شاید شبیه مبادلات اقتصادی باشد. اما گاهی یک سویه است. تو فقط دریافت میکنی. وقتی شفاف باشی آنرا مجدداً گسترش می‌دهی. کم کم تو می‌شوی ریسمان انرژی و خلقت. وقتی صاف و صیقلی شدی. وقتی خودت را خالص کردی. وقتی از سر راه کنار رفتی. وقتی نیست شدی. می‌شوی ریسمان خلقت. تو به سرچشمه‌ی خلقت متصلی. هر ثانیه با انرژی جهان در حال مبادله‌ای. از آنطرف مدام سیگنالهایت را می‌فرستی. خورشید می‌شوی. ماه می‌شوی. از خودت نور می‌دهی. با شوق. با عشق. نور تو در طول ریسمان حرکت می‌کند. می‌رسد به بعدی. و همینطور ادامه دارد. دیگر تو خودت خورشیدی شده‌ای. منتظر و مشتاق. وقتی نور تو به زمینی حاصلخیز رسید تو شاهد شکوفایی آن زمین می‌شوی. عجب چرخه‌ای. عجب غوغایی. عجب شکوهی. 

و این مبادله‌ی سیگنال ها ادامه خواهد داشت. 



۱۴۰۰ اسفند ۷, شنبه

حسرت لذت اشک

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 حسرت لذت اشک

زمانی بود که سالها اشکهایم بند آمده بود. آنقدر بغض در سینه‌ام مانده بود که اجتماع بغض ها گلویم را می‌فشرد. اما گریه کردن را توانم نبود. دلیلی برای گریه کردن نداشتم. به ظاهر همه چیز درست بود. منطقی زندگی می‌کردم. در ظاهر قوی بودم. فعالیت می‌کردم. اهدافم را یک به یک پیگیری می‌کردم. به ظاهر شاید جلو می‌رفتم. اما سینه‌ای پر از درد با خود داشتم. یکبار از دوستانم در جمع خصوصی و نزدیکی پرسیدم که چطور می‌توانم گریه کنم. واقعاً مشکل من این بود. چیزی نبود که مرا به گریه بیاندازد. یکی گفت با بیرون دادن نفس ها ادای گریه دربیاور تا بالاخره گریه کنی. آنرا هم نتوانستم امتحان کنم. راه من نبود. حسرت می‌خوردم به هیات اشک ریزان هیأت امام حسین. کاش من هم می‌توانستم با روضه‌ی امام حسین یا زینب گریه کنم. اشک ریختن آرزویم شده بود. 

حالا شما بگویید آیا کسی که اشک می‌ریزد شاد است یا کسی که اشک نمی‌ریزد؟

اما حالا روزهایی هست که اشکم در مشکم است و چه روزهایی است آن روزها. همیشه در حسرت لذت این روزهایم. روزهایی هست که دنبال یک تلنگرَم. یک مدیتیشن، یک موسیقی، حتی یک فکر تلنگری می‌شود برای اشکها. وقتی به مراقبه مینشینی از اعماق نفَسهایت یک نفس متفاوت میآید و می‌فهمی که برای تو هدیه‌ای آورده. آنقدر شاد می‌شوی که نمیتوانی جلوی خودت را و غلتیدن اشک را بگیری. 

اگر باور کنید لذت بخش ترین روزهایم آنهاست. بله در ظاهر گریان است ودر باطن آرامش و اطمینان. در آن روزها آن سینه‌ی پر از بغض فروخورده را چون زنجیری بر گلویم دیگر با خودم حمل نمی‌کنم. 

جایی هست که از غم و شادی گذر می‌کنی. جایی شاید فرای احساسات. یک قرار همیشگی. یک سُکون دینامیک. شادی و غم چون امواج اقیانوس در سطح شاید جریان داشته باشد ولی عمق اقیانوس جای دیگریست. در آغوش عمیق اقیانوس در سقوط دائمی آنجا شاید شادی و غم و تمام بازی‌های ذهن کم‌رنگ می‌شوند. 

حتی نوشته‌هایی که با اشکهایم آبیاری می‌شوند آتشی در خود دارند. و من در حسرت آن لذت اشک می‌مانم. و همین نوشته را هم در حسرت لذت اشک تمام می‌کنم. 



پدر

زمان خواندن 7 دقیقه ***


 پدر

نمی‌دانم چرا ناگهان یاد پدرم افتادم. پدر من  پدرِ شش بچه‌ی دیگر هم بود. او زود مُرد. وقتی من شش سالم بود. فکر کنم هنوز اول دبستان هم نرفته بودم. او چاق بود. گاهی عصبانی. خیلی خاطر‌ه‌ی زیادی ندارم. فقط یادم هست که بچه‌ها با ترس از او یاد می‌کردند که نکند سر و صدا کنیم. چون بعدازظهر ها می‌آمد و در خانه می‌خوابید و ما حق نداشتیم بازی صدادار بکنیم. خیلی خاطره‌ی زیادی ندارم. فقط یکبار عصبانی شد و میخواست من را بزند شاید پنج سال یا بیشتر نداشتم. بالاخره دست به دست به کمک دیگران نجات پیدا کردم. اما از ترس توی شلوارم  شاشیدم. هنوز کمی آن ترس و لحظاتی که دیگران نجاتم دادند بصورت محو یادم هست. شاید پدر من درگیر عصبیت بود. درگیر کار بود. درگیر فعالیت اقتصادی. بیشتر خاطرات پدرم را از زبان دیگران شنیده‌ام. برادرم گفت تو به پدر گفتی مرگ! 

«مرگ» در زمان ما فحش بود. فحش سنگینی بود. یکی از بدترین فحش ها. من همین را می فهمیدم. نمی‌دانستم مرگ چیست. حتی تا سال‌ها نمیدانستم پدرم چطور مُرد. پدرم درگیر مذهب بود. عکسی با کلاه صوفی از او مانده. پدرم وقتی مُرد من خیلی حسی نداشتم. یک بچه‌ی پنج ساله که نگاه‌های ناشی از بُهت فامیل را می‌بیند. ولی پیش خودم می‌گفتم اتفاقی نیافتاده. خیلی برایم مهم نبود. او مسیر سختی پیمود. از مرگ مادرش در کودکی تا مهاجرت به تهران و کارگری. از دیگران داستانهای زیادی شنیده‌ام که او به دیگران کمک می‌کرد. البته همیشه این داستانها در مورد متوفی هست. ولی این بار بیشتر از معمول می‌شنیدم. او دوست داشت شریک شود. در بیزینس و اقتصاد. شریک های زیادی داشت. اهل معامله و شراکت بود. انواع و اقسام شرکایش را به یاد دارم. آدمهای مختلف. 

بعدها او در ازدحام و شلوغی مکه مُرد. او مرگی ناگهانی داشت. زیر پای مذهب له شد. شاید کسی نبود کمکش کند. اما حالا میدانم که مرگی آگاهانه شاید داشت. شاید برایم دعا کرده بود. حتماً آن اواخر یک پدر به فکر کودک پنج ساله‌اش هست. امروز من خودم پدر هستم. امروز حس یک پدر را بهتر درک می‌کنم. 

الان بعد از سالها گذشتن از مدرسه های مذهبی و تعلیمات دینی و گذر از آتئیسم و گذر از میانسالی و گذر از اگنوستیکی و ندانم گرایی میدانم که اگر جسم کسی برود خودش نمی‌رود. خودش جایی زندگی می‌کند. جایی که من و تو به راحتی درک نمی‌کنیم. نوشتن از آنجا را هرکسی نمی‌تواند انجام بدهد. سالها مراقبه نیاز است. می‌دانم پدر من جایی هست. اثرش هست. دعاهایش. خاطراتش. اموالش. خدمتهایش. آگاهی اش. تلاش هایش. آنها جایی در کتاب زمان ثبت شده. جزییاتش را نمی‌دانم. اما همین دانستن کلیات کافیست. شاید در لحظات آخر چیزهایی دیده باشد. چیزهایی خواسته باشد. او از خود اموالی گذاشت. هفت فرزند. و خاطراتی برای غریبه و آشنا. کسانی که او به آنها اعتماد کرده‌ بود. کسانی که به آنها در انجام فعالیتی اقتصادی کمک کرده بود. شنیده بودم او مادرش را در بچگی از دست داده بود. پدرش به دنبال ازدواج دیگری حمایت چندانی از او نکرده بود. این اواخر او سعی داشت از پدرش حمایت کند. شاید جبران آن حمایت های نگرفته را انجام بدهد. اکبر شهراد بجستانی. اسمی که به نیکی یاد می‌شود. سی و چند سال هست که رفته. حتی شنیدم که پدرش را کول کرده بود. برای همین هم مُرد. 

شاید من طبق عادت به او گفته باشم «مرگ». این بهترین جواب است. وقتی به مرگ فکر کنی دیگر عصبانی نمی‌شوی. یاد مرگ افتادن در سختی ها تو را قوی می‌کند. مرگ بهترین را حل طبیعت است. مرگ فحش نیست. مرگ بد نیست. می‌گویند مرگ ارتقاء درجه است. من هم نقل قول می‌کنم. ولی شاید بتوانم ادعا کنم که از قبل کمتر از مرگ می‌ترسم. مرگ با ما متولد می‌شود. مرگ را زندگی به ارمغان می‌آورد. مرگ تکمیل یک چرخه ‌ی حیات است. انسان نمی‌میرد. انسانیت نمی‌میرد. شاید بدن از بین برود اما خاک که هست. خاک جایی نمی‌رود. انرژی که هست. زمین هست. خورشید هست. این سیاهی بی نهایت جهان هم هست. نیستی هست. هستی هست. بهتر است هر لحظه به خودمان بگوییم مرگ. در هر نفس مرگ هست درست موازی زندگی. وقتی نفس را به داخل می‌کشی اکسیژن می آید کمی از داخل تو را می‌سوزاند بعد که سوختی نفس را بیرون می‌دهی. وقتی نفس را بیرون دادی می‌میری. و این کار را ادامه میدهی تا سوخت بدنت تمام شود. وقتی نفَس ات را کامل بیرون میدهی یکی آنجاست. یک هست که دوباره تصمیم می‌گیرد یک چرخه‌ی دیگر به تو اکسیژن برساند. تا مدتی. اما هر شروعی پایانی دارد. هر دایره‌ای مرکزی دارد. و تو پیرامون آن مرکز میچرخی. چرخه‌های بسیار. چرخان و رقصان. میسوزی و میروی. آنقدر میچرخی تا برسی. در مرکز تو محو می‌شوی. چرخش نفَس. چرخش ذهن. چرخش کلمات. آنجا چرخش‌ها کند می‌شود. متوقف میشود. تو می‌مانی و بهت تمام. میسوزی. تمام و کمال میسوزی. حتی بهت هم نه. تو نیست می‌شوی. تو خدا می‌شوی. نوعی انرژی. همان مرکز. چطور بگویم. همان که الان به تو نفس دیگری داد. همان که به تو اشک داد. بدن داد. قلم داد. نمی‌توانم بگویم. مگر مولانا توانست؟ مگر حافظ و سعدی توانستند؟ مگر میتواند کسی بگوید؟ من که با این زبان با این کلمات بچه‌گانه نمی‌توانم. شاید تو درک کردی. شاید هم دیرتر درک کردی. شاید یوگا کردی. شاید مراقبه. شاید سریع شاید کند. منتظر میمانم. تو هم منتظر بمان. منتظر نفَس بعدی باش. کمی بنشین. کمی باش. شاید تو توانستی بگویی. از مرکز. از عشق. از بی نهایت. حتی بینهایت ریاضی عجیب است. درکش ساده نیست. باید از میان بروی. باید رهاکنی. او پیچیدگی هایی دارد در اوج سادگی. جمیع اضداد است. ضد و نقیض است. منطقی نیست. موسیقی شاید نزدیک باشد. سِحر شاید. در طلوع ها و غروب ها آرام نگاه کن. شاید نسیمی بوَزد. در بهار. در پایان زمستان. در پاییز. خوب درختان را نگاه کن. برگها‌را خوب ببین. وقتی پایین می‌افتند. آدمها را ببین. کودکان را. پیرها را. وقتی چروکیده می‌شوند. وقتی جوان و شادابند. کلمات را ببین. خشکی کلمات. و آن مفهومی که یک کلمه در تو ایجاد می‌کند. موسیقی را سوار شو. با موسیقی برو به ماورا. برو به جایی بالاتر از ذهن. بالاتر از احساسات. موسیقی بی کلام. فقط امواج جریان نت ها. و آن گوشی که وصل می‌شود به مغز تو. شاید جشم سومی آنجا باشد. بدنت را بساز. بدن تو قسمتی از طبیعت است. همان‌قدر که به ماشینت یا به خانه‌ات یا به لباست اهمیت میدهی. به بدنت توجه کن. این بدن هدیه‌ی موقت زمین به توست. معبد توست. این بدن به خاطر آن زندگی ای که در آن جاری است مقدس است. این بدن فیزیکی نیست. این بدن فقط جسم نیست. این بدن فُرم کنونی زندگی توست. زندگی به تو بدنی داده. آن را گرامی بدار. رشدش بده. برش گردان به خاک. به همان جا که از آن آمده. آن وقت سبک می‌شوی. اما از امانتت خوب نگهداری کن. بدن ماشین کرایه‌ای توست. مدتی که آن را میرانی با احتیاط بران. مواظبش باش. مراقبش باش. آنچه می‌خوری. آنچه میبینی. آنچه می‌شنوی. سعی کن از طبیعت باشد. شاید خدا بیش از هر چیز در طبیعت باشد. 

نمازت را در کوه بخوان. با درخت حرف بزن. با خاک انس بگیر. با پرنده سرگرم شو. با دریا شناور شو. در آسمان محو شو. از شهر دور باش. تا میتوانی. با حشرات نزدیک شو. با سنجاب ها بازی کن. راکُن ها را ببین. سگ ها را. گربه هارا. حیوانات اهلی. حیوانات وحشی. چمن. زمین. کوه. همه و همه. سهراب را یادت هست. نمازش را با علف می‌خواند. صدای پای آب را می‌شنید. تکبیرت الاحرام برگ. سهراب هم شعری خواند و رفت. 

وقتی پدرم مرد... وقتی پدرم مُرد




مراقبه با کلمه‌ها

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مراقبه با کلمه‌ها

کیبرد نوشتن تایپ قلم اسمارت فون بدن حالت بدن زوزه در سر پوسچر تقارن سینوس شستشوی سینوس فکر ذهن سرعت تولید فکر تولید مشکل موسیقی تولید احساس جابجایی احساس یوگا هات یوگا دختران بدنهای جذاب سکس شهوت انرژی خواستن بزرگ شدن کارمای بدن صحبت مخ زدن تکرار مکررات ذهن دوستان مراقبه‌ی دوستان رابطه ها عجله سرعت ذهن سگ جمله‌ی سگ دوستداران سگ روانشناسی نیاز به عشق ارتباط انسان با سگ دندان سگ کثیفی ترس حیوان درنده شکار گوشتخواری اسلام قوانین حیوانات حلال گوشت حیوانات همراه انسان رابطه انسان به حیوان و طبیعت یکی شدندبا طبیعت بومی های کانادا نورم جواب ایمیل زیاد بودن ایمیل‌ها جواب ندادن ایمیل سعیده استرس حساب و کتاب هرینه‌ها امیر دست و پا زدن آرامش شیده مدیتیشن گودک درون سرعت ذهن کند کردن ذهن موسیقی توقف سیاهی شیوا سادگورو تیپ آخوندی فلسفه‌ی عمامه فرهنگ گلی از خارستان هند گورو چراغ راه ارتباط راه دور عاطفی دختر یوگی صحبت از هوا در کانادا بازی ماده و نر خلق چیزی جدید ترجمه‌ی فمینیتی و مسکولینیتی در فارسی مشکلات زبان فارسی تحریم روسیه روسیَه پوتین دیکتاتوری دختر روس بدن پاها خواب سکسی دو شخصیتی دختر روس شیده ارتباط معنادار لذت ارتباط مدیتیشن خلق چیزی از برخورد فمینیتی و مسکولینیتی فمینیتی درون من عاشق دختر درونی شدن سکس با زن سکس با زن سن دار چینی فرانسوی بدنهای زیبا بارور و تولید مثل لذت آنی چرخه‌ی سکس و خوردن یکی بودن موتور سکس و خوردن و حرص شهوت حرص بارور کردن جداکردن دختر و پسر در کودکی تشنگی جنسی سیری جنسی دیوانگی ذهن محسن زهرا طاهر سعیده شیده عارف مجید مجید غفوری خودم رسول اسم حبیب ناهید نجمه هادی محمد مهدی کوه هیمالیا سادگورو مامان حس خوب کمک مسافرت آغوش مامان تنفس سکوت چشمان بسته ذهن دیوانه بدن انرژی دم بازدم پلک سکون گوارش روزه ماشین صدای اگزوز تسلا وزوز شب صدای نبز دم بازدم ترس از فاش شدن یاشار کار بیزینس پول بچه‌ها شیده پول کمک اقتصاد موبایل درآمد درصد دم بازدم سعدی امیر طناز عجله تنفس یوگا هات یوگا جمع دختران فراوانی بدنهای حاصلخیز کمبود نیاز به آغوش گوگل پیشنهاد کلمه ای آی پلکها خواب تبمپبتبدب تایپ رندم خواب مشتری اسپیس کندی مدیتیشن یا کلمات کمردرد خواب تعبیر پوسچر چشمها باز غلط تایپی گوز ترس تنهایی جدایی حریم خصوصی گوارش انگشت درد یوگا زندگی یگانگی یگانه خانواده کندی تایپ خطاطی کریمایی خوشنویسان جوای اسمس زنجیره ‌ی بی پایان ذهن ذهن تنفس زنجیره بی پایان تا مرگ هوشیاری خواب بیداری مرگ این قول مهربان دلدرد گوارش مرگ پایان بدن آغاز روح پیشنهاد کلمه گوگل پنج صبح دوساعت تا یوگا دو ساعت تا طلوع بیداری مرتب کردن لباس‌ها پایان چسبندگی ذهن اینرسی تصمیم پایان رفتن دستشویی عن سگ متمدن ارتباطات قطع زنجیر وسواس پایان




۱۴۰۰ اسفند ۶, جمعه

عنِ سگِ متمدن

زمان خواندن 2 دقیقه ***



 عنِ سگِ متمدن

مدفوع وقتی که طبیعی باشه یکی از ابزارهای طبیعت هست که خیلی هم کارکردهای مهمی داره. در طبیعت مدفوع از غذای طبیعی درست میشه. به درستی پخش و تجزیه میشه و چندیدن کارکرد مهم داره. بعضی از این کارکرد ها پخش مواد نیمه هضم شده، غنی کردن خاک، پخش تخم مواد، کمک به تخمک‌گذاری و تغذیه حشرات و غیره هست. در نهایت مدفوع یک حلقه‌ی مهم از زنجیره‌ی چرخه های اکوسیستم رو تشکیل میده. 

آدم مدرن با زندگی غیرعادی خودش و حیوانات اهلیش حجم زیادی از اون رو تولید می‌کنه و یک جا جمع میکنه و بدون انجام پخش و پروسه‌ی طبیعی تجزیه مشکلات خیلی بزرگی تولید کرده. 

بشر خیلی مدرن تر! حیوانات گوشتخوار رو به عنوان همدم خودش پرورش میده. غذاهای کارخانه‌‌ای به خورد این زبان بسته ها میده. و بدترین کار و می‌کنه وقتی به مدفوع می رسه. به جای چال کردن که بهترین و طبیعی ترین و شاید ساده‌ترین راه حله، از وقت گرانبهاش صرف می‌کنه کمرش رو خم می‌کنه این مدفوع رو با یک ماده‌ی تجزیه ناپذیر مخلوط می‌کنه و بعد در طبیعت یا اگر خیلی مودب باشه در یک سطل رها می‌کنه. بعد در نهایت تمدن محتویات سطل رو با صرف بنزین و گازوییل می‌بره چند کیلومتر اون طرف تر پرت میکنه تو طبیعت و مجتمع می‌کنه. 

همون مدفوعی که می‌توانست ظرف چند روز در زیر خاک تجزیه بشه و خاک رو غنی کنه رو تبدیل می‌کنه به هزاران تن پلاستیک مخلوط به مدفوع! حال این پلاستیک های مخلوط شده با مدفوع رو چه کنیم! بلای جان انسان و طبیعت که توسط انسان مدرن متمدن تولید شده! هیچ کسی هم حاضر نیست مجدد اون پلاستیک رو برداره و یه خاکی به سرش بریزه! این شد نمونه‌ای از ایجاد مشکل و حل مشکل توسط انسان متمدن متفکر! 




ویدیوی‌زیر‌را ببینید


https://youtu.be/2Xnf2nHad6I?si=Wjk-BMM2JXCAb4PA


شک روز و یقین شب

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 شک روز و یقین شب

دوباره شب. دوباره سکوت. دوباره بیدار. 

شب ها را دوست دارم. در شب یقینم بیشتر است. شب‌ها مغزهای منتقد خوابند. سیاهی و سکوت حاکم است. چراغ های شهر شاهد آدمهاست. آدمهایی مثل من که روز را دویده اند. پی چیزی. هر کسی چالشی. وچالش من شک روز است. 

مدتی است ساعت پر سروصدای اتاقم را خاموش کرده‌ام و بلافاصله بعد از بیدار شدن کنجکاو می‌شوم که ساعت چند است! این می‌شود که کنجکاوی امانم نمی‌دهد و دست می‌برم به این قلم شیشه‌ای. همین قلمی که دست شماست. همین صفحه هایی که از جان و قلب ما سخن می‌گویند. همین جام جهان نما. 

اگر مراقبه نکنم دو راه بیشتر ندارم. می‌دانم اگر به درونم بروم خبرهای خوبی آنجاست. اما نوعی کله شقی امانم نمی‌دهد. نمی‌دانم چه خوره‌ای به جانم افتاده. نوعی وسواس نوشتن. نوشتن سرگذشتم. نوشتن سرگذشت ماها. آدمهای گیج. آدمهای حیران. دو راه بیشتر ندارم. یا بزنم بیرون دوستی همدرد را بیابم و با هم صحبت کنیم. از بالا و پایین زندگی بگوییم و از خنده‌دار بودن این بازی. راه دیگرم اینجاست. اینجا بنویسم. فاش بگویم. عریان. عیان. 

چیزی برای از دست دادن نیست. وقتی باید گذاشت و رفت پس برای از دست دادن چه چیزی باید بترسم. آبرو؟ قضاوت؟ عجب ترسناک! آنها را مدتهاست رد کرده‌ام. 

شب‌ها را دوست دارم چون در شب موسیقی خودم را می‌نوازم. گهگاهی چراغی روشن می‌شود. شاید شب زده‌ای مثل من پیدا شده. اما شهر امن است. شهر در تسخیر دیوانه‌هایی مثل من است. ماشین بزرگ اقتصادی موقتا خاموش شده. وقتی ساعت را نگاه می‌کنم فرقی نمیکند صفر باشد یا یک یا سه یا پنج یا هفت. همان که شب باشد کافیست. شب‌ها ترسی در خود دارد. دلهره‌ای غریب. اما تا وقتی شب هست آرامشی هم هست. شب ها شک هایم را می پوشانند. روز اما نه. روز حیرانی ام را نمایان می‌کند. آدمها می‌آیند. میهمانان می آیند. هر میهمانی با خود سوغاتی‌ای دارد. این سوغاتی ها گاهی از جنس قضاوت است. گاهی از جنس تجربه. گاهی چالشی است. دیروز هم میهمانی داشتم. او برای من شک را سوغاتی آورد. با هم دست دادیم. حرف زدیم. سوپ درست کردیم. خندیدیم. با ماشین دور زدیم. او را میشناختم. او همیشه در من بود. او با سوغاتی اش کمک بزرگی به من کرد. او به من شک را هدیه داد. گفت به نظر انرژی‌ات کم شده. گفت نباید راکد بمانی. گفت گیجی. گفتم مگر گیجی بد است. گفت گیج و راکد بد است. باید اگر گیج هستی حرکت کنی. گفتم در عین گیجی در حرکتم. حرکتی در میانه‌ی میدان. شاید این دومین صفتی باشد که به من خوب می‌چسبد. دیوانه را قبلاً پذیرفته بودم. گیجی هم اگر به آن اضافه شود نور علی نور است. حالا من یک دیوانه‌ی گیجم. و این را دیگر نمی‌توانم پنهان کنم. وقتی کمی حساس بشوی می‌توانی آدمها را حس کنی. شاید این همان گسترشی باشد که پیر هندوستان می‌گفت. سردردهایشان، دلدردهایشان، حسهایشان را همه و همه درک می‌کنی. وقتی حس های دیگری را حس می‌کنی بزرگ شده ای. دیگری ای وجود ندارد. وقتی توانستی همه را حس کنی تو تبدیل به همه می‌شوی. مرزها از بین می‌رود. بزرگ می‌شوی. 

من به راهم شک کردم. به مسیرم. حتی به خودم. به پیرم. اما یک یوگا و چند ساعت خواب به کمک سکوت شب دوباره مرا به یقین رساند. دیوانه ها زیادند. دیوانه هایی که مثل من شب را دوست دارند. آنها در شب در سکوت می نشینند. آنها برای زندگی‌شان برنامه دارند. آنها موقت برنامه‌ریزی نمی‌کنند. آنها برنامه های پنج ساله و سی ساله ندارند. آنها تا آخر زندگی و مرگ را برنامه‌ریزی می‌کنند. آنها گیج و مبهوت این بازی زندگی می‌نشینند. بیشترشان به مراقبه نشسته‌اند. دوستانی هم دارم که از همه به من نزدیک ترند. آنها جسمشان را مدتهاست رها کرده‌اند. بعضی هایشان نوشته‌هایی گذاشته‌اند. بعضی از نی گفته‌اند. حکایت جدایی‌ها.  آنها این راه را قبل از من رفته‌‌اند.  شب و سکوتش مأمن آنهاست. پس من هم می‌روم تا با رفقایم در سکوت شب بنشینم. 


۱۴۰۰ اسفند ۵, پنجشنبه

همه رهروییم

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 همه رهروییم

ما همه رهرو هستیم. مدتی که به زمین دعوت شده‌ایم راهی را باید برویم. خواسته یا ناخواسته. 

در این مدت چند سال راهی را می‌رویم. ما هرکداممان راهی در پیش داریم. این راه راه بزرگ شدن است. 

هرکدام از ما به نوعی بزرگ شدن را درک می‌کند. تا حدود ٢١ سالگی به صورت فیزیکی و ذهنی بزرگ می‌شویم. بعد از آن رشد فیزیکی بدن متوقف می‌شود. حال رشد ما در ابعاد دیگری ادامه پیدا می‌کند. 

گاهی رشد فیزیکی را در خارج از بدن خود می‌خواهیم ادامه بدهیم که در جمع آوری و مالکیت اشیاء خود را نشان می‌دهد. 

گاهی در بزرگ شدن خانواده 

گاهی در بزرگ شدن حیطه تاثیر فیزیکی

گاهی در بزرگ شدن قدرت تاثیر بر محیط

اما آن مسیر روحمان که برای آن به دنیا آمدیم به نظر جایی فرای فیزیک است. 


پنج و نیم صبح بیدار می‌شوم. انگار دوباره متولد شده‌ام. از نیستی برگشته‌ام. قلمم را علی رغم میل باطنی برمیدارم. کاری که قول داده بودم انجام ندهم. با خودم قول داده بودم زیاد به این صفحه شیشه‌ای نگاه نکنم. کنجکاوی دانستن ساعت مرا به سمت این قلم شیشه‌ای می‌برد و بعد در این هزارتوی کنجکاوی خودم درگیر می‌شوم. گروه خانواده گروه آرامش اینستاگرام و غیره. در تمام اینها دنبال نشانه‌ای میگردم. ایمیلی از هند. دنبال یک خبر خوب. پیغام های شخصی را به سرعت جواب میدهم. نکند کسی منتظر باشد و دلی بیازارد. خبری نیست. نمی‌دانم دنبال چه میگردم! دنبال یک خبر خوب. یکی زنده شد. یکی مُرد. دنبال یک انسان دیگر! میرسم به موسیقی ای که در اتاق آرامش هست. موسیقی را روی تکرار میگذارم. مدام مینوازد. سکوت شب را مزین می‌کند. این موسیقی با مراقبه آمیخته می‌شود. سوار بر موجهای ویالون می‌شوم. انگار قلبم نفَسم با هر حرکت آرشه حرکت می‌کند. موسیقی با من حرف می‌زند. حرفهایی که نمی‌توانم با کلمات بزنم. چراغهای شهر را از دور می‌بینم. آدمهایی که به سرعت می‌روند. ماشینهایی که از دور در اتوبان به چپ و راست می‌دوند. آدمهایی که قبل از طلوع در حال دویدن هستند. به کدام سمت نمی‌دانم. 

ویالون چون تکه ای چوب شناور در امواج مرا بالا و پایین می‌برد. 

ناگهان تمام کوچکی ام تمام حرفهایم تمام بازی ذهن و احساس را درک می‌کنم. 

یکی دو ساعت مانده به طلوع خورشید. یک طلوع دیگر. یک شانس دیگر برای دیدن طلوع. یک فرصت دیگر برای مراقبه. یک فرصت کوتاه. خورشید از شرق می‌آید. دوستانی که در آنجا به مراقبه نشسته‌اند. خورشید را می‌فرستند برای این‌طرف. 

فقط یک ساعت مانده. کاری ندارم. همه چیز خوب است. دیشب یوگا را با یک خانم لاغراندام انگلیسی انجام داده‌ام. شامم را خورده‌ام. امروز دیگر چیزی نیاز ندارم. هدفی ندارم. چیزی نمیخواهم. همین سواری گرفتن از امواج ویالون و نشستن با دوستان مراقبه گر کافیست. و طلوع خورشید. این اوج زندگی است. 

ما همه رهروییم. همه منتظریم. منتظر طلوع. حرفی نیست. کاری نیست. هدفی نیست. آینده‌ای نیست. گذشته‌ای نیست. فقط امواج ویالون مانده و کلمات دیوانه وار من. گلمات پراکنده‌ی من. آرزوی طلوع. و سکوت شب. و این سیاهی زیبا. 

اضطراب امروز همین است. امروز را هم منتظر می‌مانم. با تارا میرقصم. با ستاره‌ی زندگی ام. با شیده می‌نشینم. خورشیدی از ایران. با دوستان دیگر تمرین می‌کنم. آگاهی را. حضور را. با پیر هندوستان حرف ها می‌زنم. موسیقی را روی تکرار میگذارم. گاهی پایین آمدن اشکها را از چشمم نگاه میکنم. ابتدا آرام بعد با سرعت. بالاخره خواهم رفت. ما همه رهروییم. بالاخره خواهیم رفت. همه محکومیم به رسیدن. گاهی زود گاهی دیر. امیدوارم خیلی دیر نشود. حواسم باشد. حواسم پرت نشود. باید آماده شوم برای آن سفر. بدنم را. ذهنم را. تمام آنچه دارم را باید آماده کنم برای تقدیم کردن. چیزی نداریم برای نگه داشتن. بدن عاریه‌ایست. دارایی ها عاریه‌ایست. آنچه عاریه گرفته‌ام را پس میدهم. تمام و کمال. اینها همه تلاشی است برای پس دادن آنچه گرفته ‌ام.  چیزی لازم ندارم. این معامله‌ی من با دنیاست. ای دنیا هرچه بدهی پس میدهم. با سرعت. می‌فرستم برای دیگران. همین نوشته را هم می‌فرستم. با شوق. می‌فرستم برای هر که بخواند. چیزی لازم ندارم. آگاهی را شاید. اما آن هم غرورآفرین است. شاید نادان بمانم. مهم نیست. دانش هم بار سنگینی است. نوشتن باری است. کلمات روی هم تلنبار می‌شوند و من آن‌ها را باید به دوش بکشم. پس سبک تر بهتر است. کوتاه تر بهتر است. خورشید دارد می‌آید و من باید بروم. یاید راهم را بروم. راه سکوت. راه سکون. راه ننوشتن. 


(لینک به موسیقی)

https://music.youtube.com/watch?v=nGDn_c0GjVs&feature=share






۱۴۰۰ اسفند ۴, چهارشنبه

مبادله‌ی انرژی و پول

زمان خواندن 9 دقیقه ***

مبادله‌ی انرژی و پول


مبانی:

دوستی از من خواست که در مورد پول و اقتصاد فکر کنم و بگویم. این خود یک مبادله است. مبادله یا ترنزکشن به همین سادگی است و اساس اقتصاد بر این مبناست. 

ما اصولا همیشه در حال مبادله هستیم. 

هر نفسی که می‌کشیم درحال یک مبادله با هوا و هر لقمه‌ای که می‌خوریم درحال مبادله با زمین هستیم. مادامی که در روی زمین زندگی می‌کنیم در هر لحظه این مبادله های اجتناب ناپذیر را انجام می‌دهیم. در عین حال درحال مبادله با خورشید هم هستیم. گرمای خورشید درون بدن ماست و این گرما نیز درحال مبادله با محیط است. شب و روز.

پس مبادله یک اصل اساسی طبیعت است. همین مبادله اصل اساسی اقتصاد هم هست. پایه‌ی اقتصاد مبادله است. 

مبادله می تواند در مورد یک کالا یا یک خدمت باشد. یا در بعد بزرگتری مبادله‌ی انرژی. 

در بعد کلی و بزرگ زندگی هیج مبادله‌ی یک طرفه ای وجود ندارد. همیشه در بعد کلی همه چیز به تعادل می رسد. اگر شما چیزی بدهید چیزی می‌گیرید. این یک اصل کلی است. اگر شما خدمتی بکنید خدمتی دریافت می‌کنید. این هم یک اصل کلی است. عدالت همیشه وجود دارد. حتی اگر کسی را به قتل برسانند او در دنیای انرژی دیگری احتمالا و به نظر نویسنده قطعا چیزی دریافت می‌کند و قاتل چیزی از دست می‌دهد. شاید این عدالت در دنیای مادی و فیزیکی قابل اثبات و مشاهده نباشد اما وجود دارد. اصل عدالت حاوی آرامش بسیار بزرگی برای ماست. اگر به درک اصل عدالت برسیم به ندرت عصبانی و ناراضی خواهیم بود. خود این یک مبادله با دنیاست. چون موضوع این نوشته عدالت در کلیت دنیا نیست برمی‌گردیم به دنیای مادی و روی زمین.

گفتیم که ما با زمین و خورشید و تمام موجودات اطرفمان در حال مبادله هستیم. قسمتی از این مبادلات وارد دنیای مبادلات اقتصادی میشود.ما به واسطه داشتن بدن فیزیکی نیاز به تغذیه داریم. پس اولین مبادله‌ی ما با غذاست. غذا هم از زمین و خورشید به دست می‌آید. 

اصل تقسیم کار:

اینجا به یک اصل بزرگ دیگر اقتصاد می‌رسیم به نام اصل تقسیم کار. اگر بتوانیم مستقل از دیگر انسان ها در طبیعت زندگی کنیم که شدنی هم هست می‌توانیم بدون نیاز به مبادله با انسانهای دیگر زندگی کنیم. تصور کنید که در جنگل و طبیعت از میوه های جنگل و آب چشمه و گرمای خورشید استفاده می کنید و زندگی می کنید.شاید نوع ایده‌آل زندگی باشد ولی برای انسان مدرن به سختی امکان دارد. انسان مدرن به خاطر پیچیده‌گی هایی که دارد تخصص های مختلفی به وجود آورده و بدون اصل تقسیم کار تقریبا نمی تواند زندگی کند. انسانها با ذهن پیچیده ی خود در موضوعی خاص تمرکز می کنند و در آن حرفه ای میشوند. علاوه بر این به خاطر طبیعت گله ای بودن؛ ما ناگزیر به ایجاد مبادلاتی با گروه و قبیله و گله‌ی خود هستیم.

گفتیم اولین و پایه‌ای ترین نیاز ما نیاز به غذاست. هوا را زمین به رایگان به ما میدهد. آب را هم دریاها به سخاوت میدهند. خورشید هم که به همه می‌تابد. پس می‌ماند غذا. 

چرخه ی غذایی یکی از اصول زندگی است. یعنی ما از موجودات دیگر تغذیه می‌کنیم. بدن ما و تقریبا تمام حیوانات تشکیل شده از موجودات زنده‌ی دیگر.همین میشود موضوع صنایع پایه ای زندگی مادی.

صنایع پایه‌ای:

ما می‌توانیم از گیاهان و تنوع بی نظیر آنها تغذیه کنیم. این پایه‌ی کشاورزی است. ما میتوانیم از حیوانات تغذیه کنیم و این پایه ی شکار یا دامپروری یا ماهیگیری است.

برای راحتی بیشتر و پروسس کردن و رساندن غذا به انسان ها نیاز به صنایع غذایی داریم و این پایه ی صنایع دیگر است. اینجاست که کشت و صنعت یکی از پایه ای ترین و مهمترین کارهاست.

صنعت بزرگ دیگر در این بین؛ کارهای واسطه ای است. خدمات واسطه‌ای یک کالا یا خدمت را از تولید کننده به مصرف کننده می‌رسانند. یکی از سریع ترین و راحت ترین سرویس ها در طول تاریخ این بوده. تجارت از هزاران سال پیش وجود داشته تا به امروز. تجارت همیشه یکی از پربازده ترین کارهای بوده و هست.

علاوه بر اینها ما نیازهای گسترده ی دیگری هم داریم که غیر از این موارد بالاست. می‌توان بقیه‌‌ی نیازهای پیچیده‌ی انسان را اینجا تصور کرد.

در تقسیم بندی دیگری تمام مبادلات اقتصادی مبادله‌ی کالا یا خدمت است. کالا را می‌توانیم فیزیکی و خدمت را غیر فیزیکی تصور کنیم.

پول چیست؟

به خاطر نیاز به انجام مبادلات زیاد و با هر مقیاسی بشر یک کالای دیگری اختراع کرد به نام پول. این کالا بیشتر غیر فیزیکی است و بیشتر یک مفهوم قراردادی و اعتباری است. پول می تواند به عنوان اعتبار جاری بین انسان ها تعریف بشود. همه‌ی ما قبول می‌کنیم که در ازای مثلا دریافت یک دلار مقداری غذا یا کالا یا خدمت را به دیگری بدهیم. دلار ارزش ذاتی ندارد همین اجماع عمومی ارزش یک دلار را تعیین می‌کند. این کالا که اسمش را پول گذاشتیم توسط بانک مرکزی و بانکهای پایین دستی تولید میشود واز کانالهایی به دست دیگران می‌رسد. فسادها و رانتهایی که در سیستم بانکی هست موضوع این نوشته نیست ولی تا همین جا بدانید که گروهی که به سرچشمه‌ی تولید این کالا دسترسی داشته باشند اعتبار عظیمی را به راحتی بدست می آورند. گروهی که به این رانت  دسترسی دارند به راحتی و بدون عدالت ظاهری اعتبار بزرگی بدست می آورند. این موضوع می‌تواند موضوع نوشته‌ی دیگری باشد.

این پول می‌تواند الکترونیکی باشد مثل بیت کووین. باز هم مثل دلار اجماع عمومی ارزش آن را تعریف میکند و اگر نه آن هم ارزش ذاتی و خارجی ندارد.

می توان گفت یکی از بالاترین ارزش‌های واقعی را در دنیای مادی کشاورزان ایجاد می‌کنند. یک کشاورز با زمین و خورشید مبادله می‌کند و غذا تهیه می‌کند. دامداران در مرحله ی بعدی و صنعتگران در مرحله‌ی بعد. 

 ارزش زمانی پول:

موضوع مهم مورد بحث دیگر مبحث ارزش زمانی پول است. به خاطر طبیعت ذهن بشر که می‌تواند به سفر در آینده برود و برای آینده برنامه ریزی کند پول ارزش زمانی پیدا می‌کند و بالطبع دچار چرخه‌هایی میشود. چرخه‌های انبساطی و انقباضی اقتصاد ناشی از همین ارزش زمانی پول است که مبحث مفصل دیگری است. تا همین جا بدانیم که پول ارزش زمانی دارد. اعتبار ارزش زمانی دارد. همه شنیده‌ایم که سیلی نقد به از حلوای نسیه است. یعنی پول امروز ارزشمند تر از پول فرداست و به همین ترتیب. از اینجاست که سود یا بهره ی پول ایجاد میشود که محل بحث بسیاری است که خود موضوع جدایی است. بهره یا سود پول در واقع ارزش زمانی پول یا به تعبیری قمیت اجاره‌ی پول است. این یکی از مهمترین پارامترهای اقتصادی است. مبحث پس انداز و سرمایه گذاری میتواند زیر مجموعه‌ی همین موضوع باشد.

مثال از یک مبادله و اهمیت بازاریابی:

برگردیم به مبادله. همین نوشته یک مبادله است. مبادله من نویسنده با دنیا. مبادله من با خواننده ها. مبادله‌ی من با دوستم. اگر خواننده ها این را بخوانند و ارزشی دریافت کنند یعنی چیزی یاد بگیرند می‌توان این نوشته را به عنوان یک خدمت فروخت. یعنی تبدیلش کرد به یک مبادله یا ترنزکشن اقتصادی. اینجا تولید کننده ارزش میتواند تصمیم بگیرد که چطور این مبادله را انجام بدهد. مثلا در برابر خواندن این متن درخواست مبلغی پول بکند یا درخواست دیگری. این درخواست میتواند قبل یا بعد از تحویل خدمت انجام شود. می‌تواند اجباری مثل قیمت گذاری یا اختیاری مثل دونیشن باشد. کانال های دریافت این مبادله را هم خود تولید کننده تعیین می‌کند. 

اما برای انجام این مبادله ابتدا باید این نوشته در مقابل توجه خواننده قرار بگیرد. این می‌شود علم بزرگ بازاریابی یا مارکتینگ. تولید کننده ی یک خدمت می‌تواند آن را به رایگان ارايه کند. این یک تصمیم شخصی است. می‌تواند با کل دنیا مبادله کند و به رضایت درونی یا اعتباری در آینده اکتفا کند یا که درخواست مبلغی نقدی بکند. باز هم  این یک انتخاب شخصی است.  اقتصاد امروز به درستی اقتصاد توجه نامیده شده. یعنی رقابت شدیدی برای مارکتینگ و گرفتن توجه و زمان چشم و گوش در حال انجام است. توجه کنید مارکتینگ لازمه و پیش مقدمه ی هر مبادله ایست. گنج زمانی گنج است که از زیر زمین در بیاید و در معرض دید بازار قرار بگیرد. گنجی که زیر خاک و ناشناخته است عملا وجود ندارد.

اهیمت نیازهای غیر فیزیکی بشر:

به مرور که صنعت و تکنولوژی پیشرفت می‌کند و کشاورزی بهینه و موثر تر میشود نیازهای اولیه مثل غذا کمرنگ تر و نیازهای دیگری مثلا نیازهای روانی و غیر مادی بیشتر میشود.

کل صنعت مشاوره و روانشناسی و کوچینگ بر این مبنا و به سرعت درحال رشد است. براساس نظریه مازلو وقتی نیازهای فیزیکی برآورده شد نوبت به نیازهای بالاتر هرم میرسد. گفته اند وقتی گرسنه‌ای یک مشکل داری و وقتی که سیر می‌شوی صد ها مشکل. 

تنها زمانی که نیازهای مادی و اولیه برآورده بشوند متوجه می‌شوی که کافی نبودند. چه بسیار انسانهایی که مشکل داشتن غذا و سرپناه ندارند ولی افسرده اندو نیاز به کمک دارند. چه بسیار ثروتمندانی که درگیر اضطرابند. چه بسیار پولدارهایی که نمی‌دانند چطور از پولشان استفاده کنند. در آینده نیازها و خدمت های درونی ارزش بیشتری پیدا خواهند کرد. هر چقدر که تکنولوژی پیشرفت کند و نیازهای اولیه برطرف بشود نیاز آدمها به معنی بخشی و داشتن حال خوب گسترش میابد. اینجاست که اهمیت نیازهای روانی و معنوی معلوم میشود. یادمان باشد گروهی بهشت را نسیه می‌فروشند. حال اگر شما بهشت درونی را نقدا ارايه کنید اگر شما بهشت واقعی را روی همین زمین ارایه کنید چقدر  دیگران حاضرند به شما اعتبار و پول بدهند. اگر شما در لحظه بودن سلامت بودن و شادی واقعی را ارایه کنید اعتباری که دریافت می کنید چقدر  عظیم می‌تواند باشد. اگر شما تغذیه سالم و بدن سالم را از راه یوگا آموزش بدهید. اگر شما آرامش را پخش کنید. اگر مراقبه را به دیگران یاد بدهید. شما ارایه کننده‌ی خدمت بسیار بزرگ و ارزشمندی هستید. امیدوارم من هم در همین دسته قراربگیرم.










۱۴۰۰ بهمن ۳۰, شنبه

هرچه بادا باد

زمان خواندن 2 دقیقه ***

هرچه بادا باد

می‌نشینم هرچه شد شد

می‌نشینم من مراقب هرچه شد شد

گرچه بودم یادنبودم هرچه شد شد

گرچه مُردم یا که زنده هرچه شد شد

من که نیستم گرچه باشم هرچه شد شد

گر که طوفانی بیاید یا که سیلاب هرچه شد شد

گر که سخت و گرچه آسان هرچه شد شد

گر که او هست گرچه نیست اینجا هرچه شد شد

گرچه درد و گرچه درمان هرچه شد شد

گر هیاهو گر سکوتم هرچه شد شد

گرچه رفتم یا که ماندم هرچه شد شد

گرچه تنها در بیابان هرچه شد شد

گرچه در شهر و نمایان هرچه شد شد

گرچه ماندم یا که رفتم هرچه شد شد

گرچه خواندم یا نخواندم هرچه شد شد

گرچه عشقی بوٓد ور نه هرچه شد شد

گرچه کوتاه گرچه مانا هرچه شد شد

گرچه شعر و گرچه نثرم هرچه شد شد

گرچه سی سال گرچه صد سال هرچه شد شد

گرچه گریان گرچه خندان هرچه شد شد

گرچه بینا گرچه کورِنمایان هرچه شد شد

من که خوب میدانم که عشق هست هرچه شد شد

شقایق هست

زندگی هست

او که هست آنجا نمایان هرچه شد شد

خورشید هست

ماه هست

این زمین و چرخ گردون هرچه شد شد

گرچه بُردم گرچه سوختم هرچه شد شد

گرچه از گردونِ دانش سهم بردم هرچه شد شد

گرچه نادان

گرچه حیران

مست و داغان هرچه شد شد

گرچه از علم و ادب سهم نبردم هرچه شد شد

من نیستم هرچه شد شد

من نباشم یا که باشم هرچه شد شد

اسمی از من گر که باشد یا نباشد هرچه شد شد

گرکه بر کوهی روم یا بمانم قعر چاهم هرچه شد شد

گرکه خندی بر من و بر شعر پاکم هرچه شد شد

خوب می‌دانم که مرگ و زندگی وهم است هرچه شد شد

گر توانستی بخوانی هرچه شد شد

عاقبت در دامن اویم هرچه شد شد

من در او و او زمن هرچه شد شد

این کلامم گرچه کوتاه هرچه شد شد

این شب و روزم رَود روزی هرچه شد شد

او بمانَد تو نئی هرچه شد شد

گرکه خوانندم تهی یا که سرخوش یا فِسرده هرچه شد شد

گرچه کافر گرچه سالک هرچه شد شد

گرچه فربه گرچه لاغر هرچه شد شد

گرچه دریا گرچه خشکی هرچه شد شد

گرچه آتش گرچه سردی هرچه شد شد

من همین بس این بگویم هرچه شد شد

عالمان گفتند و رفتند هرچه شد شد

گرچه خیام گرچه سعدی 

حافظ و بلخی و مولانا

هرچه گفتند

گر که فهمیدم یا که نه هرچه شد شد

گرچه رفتم گرچه ماندم هرچه شد شد

گرچه گفتم یا نگفتم آنچه باید هرچه شد شد

ما رَویم و تو رَوی و دیگران هرچه شد شد

پس چه بهتر این کلامم کوتاه باشد هرچه شد شد





۱۴۰۰ بهمن ۲۹, جمعه

من کیستم؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 من کیم ؟ من کی هستم؟ من کیستم؟ 

رسالتم چیست؟ خدمت من چیست؟


سوالی که سخت می توانم جواب بدهم. شاید هیچ. 

شاید فقط یک نمودی از زندگی. 

شاید بدنی که چند سالی رشد می کند و بعد می پوسد. شاید هم رگه ای از داستان شگفت انگیز حیات. 

شاید فقط حامل یک ژن به نسل بعدی. 

شاید زنجیری از زنجیره ی تکامل جانداران.

گونه ای از میمون نماها که زندگی گله ای دارد. 

یک گونه از پستانداران دارای توهم برتری بر همه!

کسی که خود را برتر از موجودات دیگر نمی بیند و 

خودش را اشرف مخلوقات نمی خواند!


شاید هیچوقت نتوانم بفهمم که من کیستم. شاید باید خودم را با خدمتم تعریف کنم. شاید به خاطر همین است که این دو سوال پشت سر هم آمده. 

وقتی به طور مطلق قادر به تعریف خود نیستم پس سوال را این طور تصحیح میکنم:

من نسبت به دیگران کیستم؟


پسر مادرم. 

پدر دخترم.

شوهر همسرم.

دوست دوستانم.

شهروند زمین.

فردی کنجکاو.

یک جستجوگر دائمی

یک دانش آموز 

یک برادر

یک عمو

یک دایی

یک پسر عمو

و یک پسر دایی

یک فامیل دور

یک مهاجر

یک ایرانی

یک کانادایی

یک فارسی زبان

یک فیلسوف!

یک مهندس

یک کارشناس املاک

یک مسافر

یک راننده

یک گمشده

یک مرد

یک مرد کم مو

یک پدر

یک شریک

یک بیزینسمن

یک نویسنده غیر حرفه ای

یک فرد کمی چاق با تیرویید کمی کم‌کار

یک محقق

کسی که صادقانه می نویسد از زندگی

کسی که وقتی احساسی می شود زبانش بند می آید

کسی که یقین ندارد ولی دنبال یقین است

کسی که در جستجوی اعتماد به نفس است

یک یتیم

کسی که پدر را در ۶ سالگی از دست داده

یک بچه درسخوان

یک کنکوری و یک شریفی و شاید یک گیک

کسی که هنوز نمی داند از دنیا طلبکار است یا به آن بدهکار!

اگر بدهکار است چطور باید آن را پرداخت کند

و اگر طلبکار است چطور طلبش را درخواست کند

کسی که دوستی برایش مهم است ولی ابراز آن برایش سخت

کسی که اضطراب دارد و از این که خودش را با اضطرابش تعریف کندفرار می کند



در یکی از مراقبه ها در یک لحظه درکی برایم آمدو آن این بود

«تو همان آگاهی هستی»

همان خدا

همان نور

همان جوهر زندگی

همان اصل حیات

انرژی که خیلی قابل توصیف و نوشتن نیست

همان ناظر ابدی

همان ناظر بی نهایت


این نور

این انرژی 

بارقه ای که به زمین خاکی زده

از این بارقه یک بدن زاییده شده

بدنی درقالب انسان

و چند ده سالی زندگی میکند

این بارقه مواد را جابجا میکند

غذا میخوری

بعد غذای دیگری می شوی

میکشی و بعد کشته میشوی

بندی از زنجیره حیات

قسمتی از چرخه ی مواد ارگانیک در طبیعت

اما یک آگاهی پشت آن هست

شاید روح!

چه میگویم!

توهم زده ام :)

شاید یک توهم هستم

توهم نامیرایی

توهم وجود

توهم زندگی

شاید هیچ

شاید فقط یک موجود زنده

شاید ابزار یک ژن

یک مغز یک کیلویی شلوغ

با مقداری گوشت و استخوان

قصابی که بودم خوب به گوشت و استخوان گوسفندان نگاه کردم

بدن همان است

کمی شکلش عوض شده

زندگی + بدن

من بدن هستم به علاوه ی زندگی

بدن به علاوه ی روح؟

بدن به علاوه ی انرژی حیات؟

اگر بدن برود که میرود 

شاید کمی انرژی گرمایی؟

خدا نور زندگی ...

نمیدانم

نویسنده

نوشته؟

خاطره

توهم

نمیدانم

اشک؟

عامل اشک؟

نمیدانم

بهترین جواب همین است

نمیدانم

این چه سوال سختی بود

تو هم نمیدانی

هیچکس نمی‌داند

چه توقعی است که من بدانم

نمیدانم

کار من دانستن این نیست

می مانم تا مرگ

شاید دانستم

شاید هم تمام شدم

درهرصورت خوب میشود

دیگر بار جواب به سوال را به دوش نمی کشم

نمیدانم



ادامه دارد

https://mymindflow.blogspot.com/2022/07/blog-post_76.html


۱۴۰۰ بهمن ۲۸, پنجشنبه

صفحه شیشه‌ای و یوگا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 صفحه شیشه‌ای و یوگا

گاهی صفحه ام را به دست می‌گیرم. هنوز نمی‌دانم چه می‌نویسم! شاید نوعی مدیتیشن باشد. شاید مرتب کردن ذهنم. هدفی ندارم. فقط یک سری حس مبهم و پراکنده. می ایستم. منتظر کلمات بعدی. فکر نمی‌کنم به نتیجه. فکر نمی‌کنم به مخاطب. مخاطب هر که هست باشد. شاید این چرخش الکترون ها با همان سرعت الکترون از بین برود. شاید هم بماند. شاید کسی بخواند. شاید کسی بفهمد. یا نه. این دیگر مربوط به من نیست. چند روزی است یوگا می‌روم. شاید یک یا دو هفته. حرکات ساده‌‌ی بدنی. با آگاهی و توجه. تفاوت یوگا با بقیه ورزشها این است که موضوعی برای حواس پرتی در آن وجود ندارد. اصلا یوگا ورزش نیست. یوگا، یعنی یگانگی. هردو از یک ریشه اند. یوگا یعنی توحید. یعنی یکی شدن. یوگا یعنی آگاهی. من یوگی نیستم پس نمی‌توانم تعریف دقیقی بدهم. البته شاید ده سالی هست که مزه‌اش را چشیده‌ام. اتفاقات بزرگ ساده‌اند. آنقدر ساده که ذهن درک نمی‌کند. یوگا هم از همان اتفاق هاست. به غایت ساده. ساده تر از تصور ذهن. یک کشش در بدن در نگاه ذهن ساده و پیش پا افتاده است. 

گاهی در حین نوشتن به آدمهای زندگی ام فکر میکنم. شاید وقتی به آنها فکر می‌کنم بعدا برایشان بفرستم. 

یک یوگی از بدن شروع کرده. بعد کم کم به فراتر از بدن سفر می‌کند. یک یوگی از ذهن رد می‌شود. یک یوگی از زندگی و مرگ رها می‌شود. او یوگا می‌کند تا یگانه بشود. با تمام جهان. در آن یگانگی مرگ و زندگی هم یکی می‌شوند. یک یوگی از بدن رد می‌شود. بدنش آنقدر آماده می‌شود. روحش آنقدر سبک می‌شود که در بدن به سختی می‌ماند. یک یوگی در هر لحظه از یوگا همان لحظه را تجربه می‌کند. یک یوگی در لحظه زیستن را می آموزد. یک یوگی آگاهی را تا سرحد مرگ تجربه میکند. 

یوگا ورزش بدن نیست. یوگا فراتر از بدن رفتن است. یوگا کنار گذاشتن بدن است. از بدن شروع می‌شود ولی در نهایت بدن را کنار می‌نهد. 

یوگا رقابت نیست. یوگا مقایسه نیست. یوگا فردی است ولی در جمع بیشتر می‌چسبد. یوگا نماز است. یوگا در گروه مثل نماز جماعت می‌ماند. یوگا سخن گفتن با بدن است. یوگا کشف زندگی از طریق بدن است. یوگا را نمیتوان تعریف کرد. یوگا را باید چشید. 

یوگا تنظیم انرژی های حیاتی است. یوگا را فقط یک یوگی می‌فهمد. یوگا مخلوط شدن انرژی هاست. انرژی های متضاد. تعادل انرژی هاست. یوگا تعادل بینهایت است. یوگا ساده است. هیچ چیزی لازم نداری. فقط بدنت کافی است. بدنت را به کار می‌گیری مثل یک وسیله. بعد که به مقصد رسیدی وسیله را کنار میگذاری. مثل ماری که پوست می‌اندازد تو هم پوست می‌اندازی. بدنت را می‌اندازی و می‌روی. 

یوگا روش زندگی است. من هنوز ابتدای راهم. آرزو دارم یک یوگی را ملاقات کنم. آرزو دارم یوگی بشوم. یوگا در سکوت اتفاق می‌افتد. پس سکوت میکنم. 


۱۴۰۰ بهمن ۲۳, شنبه

چراغ راه

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 چراغ راه

درخواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد کین عزم سوی ما کن

در جوانی وقتی هورمونهای جنسی در اوجش بود و هنوز دست و پاگیر مذهب بودم. چندتایی از کتابهای اوشو به دستم رسید. او چراغی شد تا مذهب را کنار بگذارم. وارد مسیر دیگری شدم. او از ارتباط جنسی و مسیر آگاهی گفت. وقتی بود که تمام کتابهای ترجمه شده اش را از نمایشگاه کتاب خریدم و یک به یک خواندم. او حتی بعد از مردنش چراغی شد تا من چند قدمی بردارم. بعدها از ا‌و گذر کردم. او و مریدانش هنوز هستند. در تاریخچه‌ی جهان. خوب یا بد قضاوتی ندارم. اما او چند قدمی چراغ راه من بود. 

چند ماهی است با پیری دمساز شدم. پیر مردی از همان سرزمین. پیرمردی سرزنده. پیرمردی باهوش، حاضر جواب و صریح. او ترسی ندارد که لباس محلی اش را بپوشد و در سازمان ملل آواز بخواند. او را دوست دارم. او چاقوی برّانی از فلسفه دارد. او شاعر هم هست. جواب هایش آدمهای منطقی را گیج میکند. او ریش هایش را نمی زند. او یک دختر دارد. خیلی با او نزدیک شده ام. آرزو دارم با او به هیمالیا بروم. 

آن پیرمرد ادعا می‌کند که زندگی های قبلی اش را دیده است. اما در عین حال می‌گوید این خزعبلات را باور نکنید. او جواب تمام سوالات را میدهد اما می‌گوید شما اقرار به ندانستن بکنید. او حامل تناقضاتی است. او ظاهراً یک هندوی بی سواد است. اما خیلی می‌داند. چندین ماه است به قول خودش با او لاس میزنم. او می‌تواند با روح من حرف بزند. او تا حدودی جادوگر است. او منطق تو را هدف می‌گیرد. او مدرن است. موتورسواری میکند و فرزبی پرتاب می‌کند. کله شقی های بچگی اش برایم آشناست. او آینه‌ای شده برای من. او خودش را گاو دیوانه‌ای میخواند. او با هنر و با طبیعت آشناست. او لشکری از مریدان دارد. او روزی یک وعده غذا میخورد. او روزی ۴-۵ ساعت میخوابد.  آرزویش دیدن چهره‌هایی غرق در لذت است. و او چنین زندگی میکند. هرکجا می‌رود اشکها را جاری می‌کند. وقتی او اشک می‌ریزد اشکهای من هم پیدایشان می‌شود. او کتابی دارد در مورد مرگ که باید بخوانم. او از مرگ گذشته. او چند صباحی در زمین خواهد زیست. باید درکش کنم قبل از اینکه دیر بشود. او بهشت مذهبیون را نابود کرده. او می‌رقصد و میخواند. او یک گورو است. او‌ گورو را برایم معنی کرد. کسی که تاریکی را ازبین می‌برد. 

او ده ها میلیون درخت کاشته. می‌خواهد رودخانه هارا نجات بدهد. می‌خواهد خاک را نجات بدهد. می‌خواهد بشر را از بدبختی نجات بدهد. او در ٢۵ سالگی بی زمانی را تجربه کرده. او اهل مراقبه است. اهل یوگاست. از ١٠-١٢ سالکی یوگا می‌کرده. با مارهای کبرا انس دارد. جیوه را جامد کرده. او قلب ها را تکان می‌دهد. او ذهن ها را دچار تشویش می‌کند. 

او تشویق به شجاعت می‌کند. او می‌گوید از هیچکس چیزی باور نکنید. تا تجربه‌ای نکردید هیچ چیزی را باور نکنید. چه باور منفی. چه باور مثبت. 

من او را باور نمی‌کنم. من او را تجربه می‌کنم. 

حرفهایش برایم سرگرمی است. اما عمق حرفهایش برایم آشناست. من در جایی با او نزدیک هستم. در جایی یکی می‌شویم. او از زندگی و شگفتی هایش می‌گوید. او قصه‌های فراوانی دارد. او در لحظه زندگی می‌کند. جوک های زیادی می‌گوید. آنقدر با او لاس زده‌ام که جوک هایش برایم تکراری شده اند. من به دنبال تجربه‌ی اویم. نه جسمش. من به دنبال تجربه‌ای هستم که او از آن سخن می‌گوید. به دنبال آن مستی. 

درخواستی داده‌ام برای ویزا. شاید در آن سرزمین شگفت‌انگیز کمی آن را تجربه کردم. چهل و چند سالی زندگی کرده‌ام. دوران کودکی و نوجوانی و میانسالی را تجربه کرده‌ام. مهاجرت را خانواده را. پول را. جامعه را. همه‌ی اینها را تجربه کرده‌ام. 

اما او از بهشتی میگوید که روی زمین است. او تعریف جدیدی از بهشت و جهنم داده. او مراحل انرژی زندگی و مرگ را توضیح داده. 

او از بدن خودش شروع کرده به کشف زندگی. او با چشمان بسته در حین مراقبه به دانستن رسیده. 

او از بودا می‌گوید. انگار با بودا همسفر بوده. او از لذت تنهایی اش دست شسته. او بیرون آمده تا چراغی بشود. چراغ راهی. چراغی که تا آنطرف زمین می‌رسد. چراغی که مرا به سمت خود میکشد. با تعصب شاید! با خودخواهی شاید. او هرچه هست. مرا حرکت داده. به من مسیری داده. امیدی برای زیستن. امیدی برای آگاهانه مردن. او هرچه هست قلب من را نشانه رفته. او هرچه هست نمیدانم. عارف یا شیاد. عاقل یا دیوانه. خوشبخت یا بدبخت. همین را میدانم که او جایی با روح من آمیخته. آنجایی که منطق راه ندارد. منطقی حرف بزنم دیوانه به نظر می‌آیم ولی من ابایی ندارم. بگذار بگویند دیوانه. دنیا بر دوش دیوانگان می‌چرخد. عاقلانی که زمین را تا لبه‌ی پرتگاه نابودی می‌کشانند. مگر دیوانگانی ما خواب زدگان را نجات بدهند. عاقلانی که جنگل ها را نابود کرده‌اند. زمین را آلوده و تکه‌تکه کرده‌اند. شاید دیوانگانی چون او بتوانند ما را، زمین را نجات بدهند. 



زنگ خطری بر نوشتن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 زنگ خطری بر نوشتن

روزی دلنوشته هایی میخواندم. ناخودآگاه ذهنم به مقایسه افتاد. مقایسه نوشته‌های من و‌ او. این مقایسه زنگ خطری بود. نکند من متوهم شدم. نکند اینها شخصیتی بسازد از من. نکند هویتی بشود بر تمام هویتهای جعلی دیگر. باری بردوش. این مقایسه زنگ خطری است برای من. نکند فکر کنی چیزی داری. وقتی چیزی نداری نمی‌توانی مقایسه ای هم بکنی. این نوشته های پراکنده. این هذیان گویی ها. اینها اگر به سمت عشق نشانه‌ای نداشته باشد چیست؟ چند الکترون بر صفحات شیشه‌ای. و توهم نویسندگی. چقدر خنده دار. آن سلول تخمک و آن اسپرم حالا فکر میکند صاحب بدنی شده. صاحب مغزی شده. صاحب نوشته‌هایی. آن سلول تخمک و آن اسپرم هم تو نبودی. مال مادر و پدرت بود. این بدن تو فقط یک حلقه ‌ی زنجیر است. از اجدادت تا آینده‌ی زمین. از خاک تا خاک. این چیزی جز رقص خاک نیست. آن خاک بیابان که طوفانی بلندش می‌کند. غرشی میکند چون ستونی از خاک. کافیست طوفان برود. خاک همان خاک میشود. سرد و بی روح. و تو چقدر ناپایداری. چقدر متوهم. چقدر خیره‌سر. تو فکر کردی چیستی. در این گلستان زندگی. این دوییت ای که به آن متوهمی. اینجا فقط یکی هست. همان یکی است که مینویسد. همان یکی این نفس هارا به شماره می‌اندازد. همان یکی هست. این شمارگان بینهایت. 

اینجا فقط یکی هست. خانه فقط یکیست. ارباب یکیست. عاشق یکیست. معشوق یکیست. این رنگ ها فقط یکیست. این کلمات یکی است. 

از توحید می‌گویند. از یکی بودن. اما کیست که درکش کند؟ آن که یکی شد دیگر نیست. آن را که خبری شد خبری باز نیامد. 

یوگا، یگا، یکان، یک، یکی بودن، یکی شدن. 

وقتی توحید را فهمیدی دیگر ساکت می‌شوی. آن یکی وقتی هست تو کیستی؟ صدایی در سکوت؟ سکوتی در غوغا؟ هیچ. 

ما هیچ ما سکوت. 


آبستن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 آبستن

گاهی آبستن می‌شوم. آبستن کلمات. 

گاهی اشکم به در مشکم می‌رسد. با یک فکر، با یک خاطره، با یک جمله، با یک آرزو پلک چشمهایم خیس می‌شود. گاهی سبک هستم. گاهی می‌نویسم. برای خودم. برای یادآوری برای خودم. شاید کسی بخواند. شاید هم فقط خودم بخوانم. اما نه من می‌توانم آن حس را ثبت کنم. نه کسی می‌تواند آن را بفهمد. زهی خیالات باطل. آن فراق. آن درد بی درمان. آن طلب. این زندان تن. آن پیری که تو را می‌خواند. این بدن. بازی جسم. بازی روح. بازی ذهن. کسی نتوانسته آنها را بگوید یا بنویسد. سخنوران بزرگی آمده‌اند. عاشقانی. مردان و زنان بزرگی. مولاناها. مراقبه گران. مومنان. عاشق پیشه گان. شاعران. فیلسوفان. منطق ورزان. بودا ها. عیسی ها. محمد ها. موسی ها. هرکسی نغمه‌ی خود خواند و رفت. و اینجا ذره ای نشسته. در آرزوی آن جان. قطره‌ای در آرزوی آن اقیانوس. حبابی در هوا. خیالاتی. سودایی. مبتلا. سرگردان. دیوانه. اشکان. بابا طاهر عریان. کلماتی سر هم می‌کند و می‌رود. چهل و اندی سال اینجا بودم. روی این زمین. همراه با خاک. همراه با بدن. همراه با کوهها و درختان. چند ده سالی شاید مانده. دوباره باید رفت. هزیان ها تمام می‌شود. تو می‌پیوندی به اقیانوس زندگی. نیست می‌شوی. هست می‌شوی. نیستی و هستی. آنچه درک نمیتوان کرد. نمیتوان نوشت. نمیتوان گفت. باید دعا کنی. صبر کنی. منتظر بمانی. باید بدنت را بسازی. این بدن. حامل روحی است. حامل جریان زندکی است. این بدن فقط گوشت و استخوان و چربی نیست. این بدن تا زنده است مقدس است. وقتی مُرد با خاک فرقی ندارد. غذای مورچه‌ها. دوستی می‌گفت میخواهی بدن سالم در قبر بگذاری؟ گفتم چرا به مورچه‌ها غذای سالم ندهم؟ این زندگی را نمیتوان فهمید. نمیتوان دانست. فقط باید بمانی. مبهوت. عاشق. دیوانه. چرخ بزنی. گاهی چیزی بنویسی. هرکجا فرصتی دست داد از عشق بگویی. از ناتوانی ات در روایت عشق بگویی. از بیچارگی. از اشک. از آن نی. کز نیستان بریده شد. مولانا چرخید و گفت. بارها گفت. هنوز مبهوتیم در آنچه دید. مبهوتیم از شمس. مبهوتیم از آن که در وهم ناید. این نوشتن ها تلاشی است مذبوحانه. سرت رفته. داری بیخود بالا و پایین میپری. این نوشتن ها شاید کمی آرامت کند. اما آتشی به جان تو افتاده. تا نسوزی آرام نمی‌شوی. دوستی می‌گفت آتش بزن بر نوشته ها. اینها شاید بماند. آتشی برجانم افتاده که از من چیزی باقی نخواهد گذاشت. 

موسیقی می‌خواند. میخواهم زنده بمانم. مردن و زنده شدن. همان جمیع تناقضات. همین تناقض گویی ها. همین دیوانگی ها. جز در شعر نمی‌توان گفت. جز در دیوانگی نمی‌توان عاقل شد. تناقض می‌گویم. پرت و پلا می‌گویم. می‌دانم. و تو کلمات را می‌بینی. اگر تار وجودت ارتعاشی داشته باشد می‌زند. اگر نه شاید ضخامت تارهایمان متفاوت است. تار تو بالاخره خواهد خواند. این پرت گویی های مرا ببخش. اینها نتیجه‌ی سکوت شب و یک مغز پکیده است. یک نادان. یک متناقض. یک حَول. از یک لولی درخواست منطق نکن. از یک قمارباز تقاضای حساب و کتاب نکن. او هوس باز است. او چیزی ندارد. او جانش را قمار می‌کند. او به صفر می‌رسد. شاید بینهایت آنجا باشد. شاید صفر ماند. هیچ شد. نابود شد. اما او درگیر یک و دو نمی‌شود. او نمیداند چه مینویسد. هدفی ندارد. فقط بودن. یا نبودن. بی هدف. بی آرزو. متناقض. پرت گو. دیوانه. بی منطق. مبتلا. نادان. بی سواد. کله شق. ساکت...



خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...