۱۴۰۱ مرداد ۹, یکشنبه

ببخش و برو

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ببخش و برو!

***


از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو


می آییم و می‌رویم! 


در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


حال که می‌خواهی بروی ببخش و برو. 

ما با همان و تنهایانیم. روزی می‌آییم و روزی می‌رویم. 

این رفتن های فیزیکی و ظاهری یادآور آن آمدن و رفتنی است که خیام می‌گفت! خیامی که گردش زمین و ماه و خورشید را خوب می‌دانست! 

ببخش که نمی‌توانم در این مسیر تنهایی کمک ات کنم!

ببخش که حتی در اسباب کشی دست و دلم به کمک نمی‌آید! 

ببخش که اکثر این مسیر؛ نادان بودم!

درگیر گرفتاری‌های خودم بودم!

من با جسم تو نزدیک شدم! 

من تو را، روح آن کودک معصوم تو را نشناختم!

من در این بیست سال اکثرا ناآگاه بودم! 

در ناآگاهی خودم سوختم و چه بسا تو را هم سوزاندم!

در این مسیر تنهایی؛ سعادت را برایت آرزو می‌کنم!

شادکامی!

و رهایی! 

شاید این اشک ها به جایی برسد! 

برای رسیدن باید حواسم باشد! 

به تمام ارتعاشاتم از این به بعد!

اما هنوز چیزی از تو می‌خواهم و آن این است!

حال که می‌روی؛ ببخش و برو!


ما برای پرواز؛ به بالهای بخشش نیازمندیم!

ما کوله بار سنگینی داریم!

من دارم!

امیدوارم تو سبک بار بروی!


این بخشش را صادقانه می‌خواهم و انجام می‌دهم!

خودم به تنهایی!

آن جاهایی که درگیر خشم و شهوت بودم و هستم!

ناآگاهی پشت ناآگاهی!

این بخشش مداوم را نگاه خواهم داشت!


بخششِ تو هم کادوی من خواهد بود!

قبل از رفتن!

رفتن این بدن؛ سفری است. 

شاید سفر؛ همان بخشیدن باشد!

می‌گویند اشک و آب پاکی می‌آورند. 

من با اشک می‌بخشم!

و با اشک طلب بخشش می‌کنم!

این خواب به زودی؛ بیداری می‌شود! 

در روز بیداری؛ بخشش از همه شیرین تر است. 

و این آخرین جمله‌ی من خواهد بود:

حال که می‌روی

ببخش و برو ...


با این موسیقی همزمان شد!

https://music.youtube.com/watch?v=ccDK7GVa3yk&feature=share

ببخش و برو

 ببخش و برو!

***


از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو


می آییم و می‌رویم! 


در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


حال که می‌خواهی بروی ببخش و برو. 

ما با همان و تنهایانیم. روزی می‌آییم و روزی می‌رویم. 

این رفتن های فیزیکی و ظاهری یادآور آن آمدن و رفتنی است که خیام می‌گفت! خیامی که گردش زمین و ماه و خورشید را خوب می‌دانست! 

ببخش که نمی‌توانم در این مسیر تنهایی کمک ات کنم!

ببخش که حتی در اسباب کشی دست و دلم به کمک نمی‌آید! 

ببخش که اکثر این مسیر؛ نادان بودم!

درگیر گرفتاری‌های خودم بودم!

من با جسم تو نزدیک شدم! 

من تو را، روح آن کودک معصوم تو را نشناختم!

من در این بیست سال اکثرا ناآگاه بودم! 

در ناآگاهی خودم سوختم و چه بسا تو را هم سوزاندم!

در این مسیر تنهایی؛ سعادت را برایت آرزو می‌کنم!

شادکامی!

و رهایی! 

شاید این اشک ها به جایی برسد! 

برای رسیدن باید حواسم باشد! 

به تمام ارتعاشاتم از این به بعد!

اما هنوز چیزی از تو می‌خواهم و آن این است!

حال که می‌روی؛ ببخش و برو!


ما برای پرواز؛ به بالهای بخشش نیازمندیم!

ما کوله بار سنگینی داریم!

من دارم!

امیدوارم تو سبک بار بروی!


این بخشش را صادقانه می‌خواهم و انجام می‌دهم!

خودم به تنهایی!

آن جاهایی که درگیر خشم و شهوت بودم و هستم!

ناآگاهی پشت ناآگاهی!

این بخشش مداوم را نگاه خواهم داشت!


بخششِ تو هم کادوی من خواهد بود!

قبل از رفتن!

رفتن این بدن؛ سفری است. 

شاید سفر؛ همان بخشیدن باشد!

می‌گویند اشک و آب پاکی می‌آورند. 

من با اشک می‌بخشم!

و با اشک طلب بخشش می‌کنم!

این خواب به زودی؛ بیداری می‌شود! 

در روز بیداری؛ بخشش از همه شیرین تر است. 

و این آخرین جمله‌ی من خواهد بود:

حال که می‌روی

ببخش و برو ...


با این موسیقی همزمان شد!

https://music.youtube.com/watch?v=ccDK7GVa3yk&feature=share

تنهایی و احساس تنهایی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تنهایی و احساس تنهایی!

***

تنهایی با احساس تنهایی دو چیز مختلف است. تنهایی وقتی است که تنهایی را پذیرفته ایم. احساس تنهایی وقتی است که تنهایی را نمی‌پذیریم. 

همین تفاوت به ظاهر جزئی دنیایی از تغییر را ایجاد می‌کند. 

تنهایی همراه با پذیرش بسیار زیباست. در عمق آن درک عمیقی از زندگی وجود دارد. درست در لبه‌ی دیگر آن نوعی یگانگی هست. یعنی تنهایی خودت و دیگران را می‌پذیری. آنگاه ناگهان توی تنها؛ تمام تنهایان دیگر را درک می‌کنی. ناگهان این تنهایی شیرین می‌شود. این تنهایی ذاتی وقتی پذیرفته شود تبدیل به چیز دیگری می‌شود. یگانگی با تمام جهان. با تمام تنهایان و باهمان دنیا! 

با پذیرش تنهایی خودت راه رشد را آغاز می‌کنی. به تنهایی رشد می‌کنی در حالی‌که دیگران را هم درک می‌کنی. به راحتی با همه همدلی می‌کنی. درست است که تنها هستی اما همه‌ی تنهاها در این مسیر زندگی با تو هستند. سختی های مسیر خودت و دیگران را درک می‌کنی. تو دیگر هیچ حس تنهایی نداری. در اوج شادی و سرور با دیگر تنهایان مسیر زندگی خودت را ادامه می‌دهی! در این حالت به راحتی به دیگران کمک می‌کنی و از دیگران کمک را می‌پذیری. 


اما حالت دیگر زمانی است که تو دچار حس تنهایی هستی و این حس برای این بوجود می‌آید که تو تنهایی را نپذیرفته ای. یکی از تلخ ترین حس های موجود. حس دوست نداشتنی بودن هم همراه آن می‌آید. تو در یک حس تلخ دوست داشتنی نبودن مدام از دیگران توقع داری. مسولیت زندگی ات را گردن دیگران می‌انداری. حس قربانی بودن مبنای تمام زندگی ات می‌شود. دیگران مسوول این حس های بد تو هستند. تو به خاطر کوچک شمردن خودت نمی‌توانی از هیچ کس کمک بپذیری. نمی‌توانی عشق را بپذیری. تو مسوولیت حس تنهایی و قربانی بودن خودت را گردن دیگران می‌اندازی. 

 غافل از اینکه این روش حس تو را بدتر و بدتر می‌کند. تلخی را که خودت هرروز میچشی به دیگران هم می‌دهی. در یک مارپیچ تلخ مداوم گرفتار هستی. تو مظلومی هستی که نیاز به ظالم داری! جهان برایت ظالمانه و غیر عادلانه است. حتی اگر دیگران هیچ کاری به تو نداشته باشند تو در ذهن خودت در ایگوی خودت یک مظلومی! ایگوی تو از این حس قربانی بودن تغذیه می‌کند! ایگو تو را دربرابر جهان قرار می‌دهد. شاید در ظاهر ملایم به نظر برسی ولی در اعماق وجودت مدام در حال خشم ورزیدن به دیگرانی هستی که این حس های بد را گردن آنها بیاندازی. جایگاه بدی است. برای بیرون آمدن نیاز به کمک داری ولی هیچ‌گونه عشق و کمک را نمی‌پذیری. چون خودت را لایق کمک نمی‌دانی. اگر کمک بگیری شاید ایگوی قربانی که ساختی ازبین برود پس کمک را نمی‌پذیری. مارپیچ بدی است. زندان بدی است. تنها خودت باید آن‌قدر رنج بکشی که خودت از زندان ساخته‌ی ذهن ات بیرون بیایی. 

امیدوارم خوانندگان من جزو گروه دوم نباشند. ولی متأسفانه بسیار شایع است. شاید من خودم سالها در زندان بی عدالتی ساخته‌ی خودم گرفتار بودم. اگر دنیا را ناعادلانه می‌بینی. اگر مسولیت حس های بد خودت را چیزی در بیرون می‌دانی. اگر در اعماق افکارت خودت را درست و با اخلاق می‌بینی و دیگران را گناهکار بدان گرفتار این چرخه هستی. نیاز است کمی با خودت تنها بشوی و پذیرش را تمرین کنی. خودت را مشاهده کنی. با خودت صادقانه حرف بزنی. یا بنویسی!


تنهایی و احساس تنهایی

 تنهایی و احساس تنهایی!

***

تنهایی با احساس تنهایی دو چیز مختلف است. تنهایی وقتی است که تنهایی را پذیرفته ایم. احساس تنهایی وقتی است که تنهایی را نمی‌پذیریم. 

همین تفاوت به ظاهر جزئی دنیایی از تغییر را ایجاد می‌کند. 

تنهایی همراه با پذیرش بسیار زیباست. در عمق آن درک عمیقی از زندگی وجود دارد. درست در لبه‌ی دیگر آن نوعی یگانگی هست. یعنی تنهایی خودت و دیگران را می‌پذیری. آنگاه ناگهان توی تنها؛ تمام تنهایان دیگر را درک می‌کنی. ناگهان این تنهایی شیرین می‌شود. این تنهایی ذاتی وقتی پذیرفته شود تبدیل به چیز دیگری می‌شود. یگانگی با تمام جهان. با تمام تنهایان و باهمان دنیا! 

با پذیرش تنهایی خودت راه رشد را آغاز می‌کنی. به تنهایی رشد می‌کنی در حالی‌که دیگران را هم درک می‌کنی. به راحتی با همه همدلی می‌کنی. درست است که تنها هستی اما همه‌ی تنهاها در این مسیر زندگی با تو هستند. سختی های مسیر خودت و دیگران را درک می‌کنی. تو دیگر هیچ حس تنهایی نداری. در اوج شادی و سرور با دیگر تنهایان مسیر زندگی خودت را ادامه می‌دهی! در این حالت به راحتی به دیگران کمک می‌کنی و از دیگران کمک را می‌پذیری. 


اما حالت دیگر زمانی است که تو دچار حس تنهایی هستی و این حس برای این بوجود می‌آید که تو تنهایی را نپذیرفته ای. یکی از تلخ ترین حس های موجود. حس دوست نداشتنی بودن هم همراه آن می‌آید. تو در یک حس تلخ دوست داشتنی نبودن مدام از دیگران توقع داری. مسولیت زندگی ات را گردن دیگران می‌انداری. حس قربانی بودن مبنای تمام زندگی ات می‌شود. دیگران مسوول این حس های بد تو هستند. تو به خاطر کوچک شمردن خودت نمی‌توانی از هیچ کس کمک بپذیری. نمی‌توانی عشق را بپذیری. تو مسوولیت حس تنهایی و قربانی بودن خودت را گردن دیگران می‌اندازی. 

 غافل از اینکه این روش حس تو را بدتر و بدتر می‌کند. تلخی را که خودت هرروز میچشی به دیگران هم می‌دهی. در یک مارپیچ تلخ مداوم گرفتار هستی. تو مظلومی هستی که نیاز به ظالم داری! جهان برایت ظالمانه و غیر عادلانه است. حتی اگر دیگران هیچ کاری به تو نداشته باشند تو در ذهن خودت در ایگوی خودت یک مظلومی! ایگوی تو از این حس قربانی بودن تغذیه می‌کند! ایگو تو را دربرابر جهان قرار می‌دهد. شاید در ظاهر ملایم به نظر برسی ولی در اعماق وجودت مدام در حال خشم ورزیدن به دیگرانی هستی که این حس های بد را گردن آنها بیاندازی. جایگاه بدی است. برای بیرون آمدن نیاز به کمک داری ولی هیچ‌گونه عشق و کمک را نمی‌پذیری. چون خودت را لایق کمک نمی‌دانی. اگر کمک بگیری شاید ایگوی قربانی که ساختی ازبین برود پس کمک را نمی‌پذیری. مارپیچ بدی است. زندان بدی است. تنها خودت باید آن‌قدر رنج بکشی که خودت از زندان ساخته‌ی ذهن ات بیرون بیایی. 

امیدوارم خوانندگان من جزو گروه دوم نباشند. ولی متأسفانه بسیار شایع است. شاید من خودم سالها در زندان بی عدالتی ساخته‌ی خودم گرفتار بودم. اگر دنیا را ناعادلانه می‌بینی. اگر مسولیت حس های بد خودت را چیزی در بیرون می‌دانی. اگر در اعماق افکارت خودت را درست و با اخلاق می‌بینی و دیگران را گناهکار بدان گرفتار این چرخه هستی. نیاز است کمی با خودت تنها بشوی و پذیرش را تمرین کنی. خودت را مشاهده کنی. با خودت صادقانه حرف بزنی. یا بنویسی!


۱۴۰۱ مرداد ۸, شنبه

عبور از زن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 عبور از زن!

***

دوستی گفت چطور از جنسیتِ بدن به پرواز روح برسیم! ارجاعش دادم به اوشو! اوشو می‌گفت می‌توانی از جنسیت به آگاهی برسی! من که هنوز نرسیدم. اوشو شاید رسیده بود! 

اما امروز خودم ساحل بودم! بدنها را می‌دیدم! بدن های زنان؛ در معرض نمایش! پاهای لاک زده از دور زیبا بود. سینه هایی که با راه رفتن تکان می‌خوردند! نوک سینه ها به برکت خیسی پارچه‌ی نازک در نمایش عمومی بود. بدنهای چاق و لاغر. هر یک به نوعی زیبا. ناف ها بیرون بود. یاد آور آن کودک! موهای رنگارنگ! طلایی.  خرمایی.  سیاه! بلند یا چتری! حتی موهای بسته هم زیبا بود. باسن های برچسته سوار بر ران‌ها. در انواع مختلف!

البته این بدنها فقط برای من زیبا بود! خود زنها که مدام در وسواس زیبایی اند! کمتر زنی است که از زیبایی خودش راضی باشد! بچه ها هم هنوز درگیر این هورمون‌ها‌ی حوَل کننده نیستند! گل ها ظاهراً برای مسحور کردن زنبورند! 

پارچه‌های رنگارنگ چسبان به بهانه‌ی پوشاندن؛ شکل بدن ها را زیباتر می‌کرد. من مشغول کار خودم بودم! مشغول افکار خودم. شنای خودم. بازی با تارا! 

هر از چند گاهی اما با دیدن یک زن یا یک اندام زنانه سفر می‌کردم! از زن عبور می‌کردم. به زنانگی! 

با خودم فکر می‌کردم این عطش زنانگی در پی چیست! خود بدن را که خودم هم دارم. چیز خاصی نیست. پوست است و گوشت و استخوان! اما چیزی در میان این بدن ها بود. یک روح زنانه. یک ظرافت. یک معجزه! یک انرژی زنانگی که می‌شد فهمیدش!

با دیدن هر زنانگی به درون خودم می‌رفتم! به یاد آن لحظه‌ی آرامش بخش می‌افتادم. لحظه‌ی آرامش بخش لمس زنانگی! لحظه‌ی محو زمان! لحظه‌ی ارگاسم! آری هر بدن زنانه‌ای نشانه‌ای بود برای آن آرامش! 

هر بدن زنانه مثل یک تابلوی راهنما آن آرامش را نشانه می‌رفت. آرامشی که درون من هست. اما با یک انرژی زنانه بیدار می‌شود و دوباره و دوباره مرا به خودش فرامی‌خوانند. مثل موجهای دریا که از سکون خبر می‌دهند! این شگفتی زنانگی برای بدن مردانه‌ی من خیلی شاید در کلمات توصیف نشود! شاید این هم نانوشتتی باشد! 

اما کم کم دیدن زنها برایم تمرینی می‌شود برای رفتن به درون. برای کمی مکث روی بدن خودم! هر زنی در بیرون دوباره مرا به درونم می‌برد. به آنجایی که آن آرامش بعد از طوفان هست. به بدن خودم آنجایی که آن رخوت بعد از ارگاسم هست! هیجان طوفانِ جنسیت و آرامش بعد از طوفان! و تکرار و تکرار! 

در هر خواستنی در هر نگاهی یک حسرت هم هست. حسرت بودن روی زمین. حسرت دوری از آن آرامش ابدی! هر زنی وقتی انرژی های زنانه اش را به بیرون پرتاب می‌کند و هر تیری که به چشم و بدن من اصابت می‌کند یک موجی در من ایجاد می‌کند. دوباره یاد این داستان بدن می افتم! 

یاد چرخش زنانگی و مردانگی به دور هم می‌افتم! مثل برخورد دو کهکشان! 

این موج‌های کوچک بالاخره من را از این دوییت به یگانگی می‌رساند. از هر دویی می‌شود یک را فهمید! دو که باشد نشانی است از یک! 

حتی دو بدن هم دوست دارند یک بشوند! بدنها هم اهل توحیدند! بدنها هم اهل یوگا هستند! 

بدنها دروغ نمی‌گویند! آنها می‌خواهند یکی بشوند!

این موج‌ها می‌آیند و می‌روند! و من گاهی از این موج های بدن برای نوشتن استفاده می‌کنم! 

فعلاً شب است و همه چیز آرام! 

شب خودش یک ارگاسم طولانی است! 

و سکوت! 


عبور از زن

 عبور از زن!

***

دوستی گفت چطور از جنسیتِ بدن به پرواز روح برسیم! ارجاعش دادم به اوشو! اوشو می‌گفت می‌توانی از جنسیت به آگاهی برسی! من که هنوز نرسیدم. اوشو شاید رسیده بود! 

اما امروز خودم ساحل بودم! بدنها را می‌دیدم! بدن های زنان؛ در معرض نمایش! پاهای لاک زده از دور زیبا بود. سینه هایی که با راه رفتن تکان می‌خوردند! نوک سینه ها به برکت خیسی پارچه‌ی نازک در نمایش عمومی بود. بدنهای چاق و لاغر. هر یک به نوعی زیبا. ناف ها بیرون بود. یاد آور آن کودک! موهای رنگارنگ! طلایی.  خرمایی.  سیاه! بلند یا چتری! حتی موهای بسته هم زیبا بود. باسن های برچسته سوار بر ران‌ها. در انواع مختلف!

البته این بدنها فقط برای من زیبا بود! خود زنها که مدام در وسواس زیبایی اند! کمتر زنی است که از زیبایی خودش راضی باشد! بچه ها هم هنوز درگیر این هورمون‌ها‌ی حوَل کننده نیستند! گل ها ظاهراً برای مسحور کردن زنبورند! 

پارچه‌های رنگارنگ چسبان به بهانه‌ی پوشاندن؛ شکل بدن ها را زیباتر می‌کرد. من مشغول کار خودم بودم! مشغول افکار خودم. شنای خودم. بازی با تارا! 

هر از چند گاهی اما با دیدن یک زن یا یک اندام زنانه سفر می‌کردم! از زن عبور می‌کردم. به زنانگی! 

با خودم فکر می‌کردم این عطش زنانگی در پی چیست! خود بدن را که خودم هم دارم. چیز خاصی نیست. پوست است و گوشت و استخوان! اما چیزی در میان این بدن ها بود. یک روح زنانه. یک ظرافت. یک معجزه! یک انرژی زنانگی که می‌شد فهمیدش!

با دیدن هر زنانگی به درون خودم می‌رفتم! به یاد آن لحظه‌ی آرامش بخش می‌افتادم. لحظه‌ی آرامش بخش لمس زنانگی! لحظه‌ی محو زمان! لحظه‌ی ارگاسم! آری هر بدن زنانه‌ای نشانه‌ای بود برای آن آرامش! 

هر بدن زنانه مثل یک تابلوی راهنما آن آرامش را نشانه می‌رفت. آرامشی که درون من هست. اما با یک انرژی زنانه بیدار می‌شود و دوباره و دوباره مرا به خودش فرامی‌خوانند. مثل موجهای دریا که از سکون خبر می‌دهند! این شگفتی زنانگی برای بدن مردانه‌ی من خیلی شاید در کلمات توصیف نشود! شاید این هم نانوشتتی باشد! 

اما کم کم دیدن زنها برایم تمرینی می‌شود برای رفتن به درون. برای کمی مکث روی بدن خودم! هر زنی در بیرون دوباره مرا به درونم می‌برد. به آنجایی که آن آرامش بعد از طوفان هست. به بدن خودم آنجایی که آن رخوت بعد از ارگاسم هست! هیجان طوفانِ جنسیت و آرامش بعد از طوفان! و تکرار و تکرار! 

در هر خواستنی در هر نگاهی یک حسرت هم هست. حسرت بودن روی زمین. حسرت دوری از آن آرامش ابدی! هر زنی وقتی انرژی های زنانه اش را به بیرون پرتاب می‌کند و هر تیری که به چشم و بدن من اصابت می‌کند یک موجی در من ایجاد می‌کند. دوباره یاد این داستان بدن می افتم! 

یاد چرخش زنانگی و مردانگی به دور هم می‌افتم! مثل برخورد دو کهکشان! 

این موج‌های کوچک بالاخره من را از این دوییت به یگانگی می‌رساند. از هر دویی می‌شود یک را فهمید! دو که باشد نشانی است از یک! 

حتی دو بدن هم دوست دارند یک بشوند! بدنها هم اهل توحیدند! بدنها هم اهل یوگا هستند! 

بدنها دروغ نمی‌گویند! آنها می‌خواهند یکی بشوند!

این موج‌ها می‌آیند و می‌روند! و من گاهی از این موج های بدن برای نوشتن استفاده می‌کنم! 

فعلاً شب است و همه چیز آرام! 

شب خودش یک ارگاسم طولانی است! 

و سکوت! 


چهره‌ی پوزخند

زمان خواندن 1 دقیقه ***

چهره‌ی پوزخند

***

گاهی در مراقبه‌هایم یک شخصیت میهمانم میشود. شخصیتی پوزخند زننده. شخصیتی مسخره کننده. شخصیتی شکاک! و نامطمئن. این شخصیت در صورت همسر، خواهر یا برادر یا هرکسی ظاهر می‌شود. 

این چهره‌‌ی پوزخند زننده به خودش نامطمئن است. تنها کارش تخطئه و تحلیل دیگران است.  او از خود خالی است. او پوچ ترین شخصیت است. او با پوزخند زدن به دیگران هویت پیدا می‌گیرد. او همه چیز را مسخره می‌کند. این نوشته را. طرز نشستن را. ظاهر را. کارهایم را. همه چیز را. 

این شخصیتِ پر شمار معمولاً حاضر است. او فقط با مسخره کردن دیگران احساس بودن پیدا می‌کند. هرچه موضوع مسخره کردن پیدا کند بزرگتر و بزرگتر می‌شود. 

او قسمتی از خود من است! این چهره‌ی پوزخند شخصیتی ضعیف و شکاک است. او جوهر درونش را گم کرده. من با برگشتن به جوهر درونم با قدرت؛ محبت و اطمینان نگاهش می‌کنم. 

اینها کسانی هستند که با نقد کردن آثار هنری دیگران زندگی می کنند نه با خلق اثر هنری خودشان. آنها از درون خالی اند. قضاوت دیگران شخصیتی موقت و کاذب به آنها می‌دهد. 

این چهره‌ی پوزخند زننده‌ی مسخره کننده بیشتر از هر کسی نیاز به نگاه محبت آمیز دارد. بیشتر از همه نیاز به قلبی مطمئن دارد. بیشتر از همه نیاز به درونی آرام و خلاق دارد. من با یک نگاه تمام اینها را به او هدیه می‌دهم. 

ترول ها و هی تر ها در شبکه‌های اجتماعی از این دسته‌اند. آنها بیشتر از همه نیاز به محبت و اطمینان دارند. محبت با آنها را فراموش نکنید! آنها با یک نگاه با وقار و محبت آمیز و آرام آب می‌شوند! امتحان کنید! 



چهره‌ی پوزخند

چهره‌ی پوزخند

***

گاهی در مراقبه‌هایم یک شخصیت میهمانم میشود. شخصیتی پوزخند زننده. شخصیتی مسخره کننده. شخصیتی شکاک! و نامطمئن. این شخصیت در صورت همسر، خواهر یا برادر یا هرکسی ظاهر می‌شود. 

این چهره‌‌ی پوزخند زننده به خودش نامطمئن است. تنها کارش تخطئه و تحلیل دیگران است.  او از خود خالی است. او پوچ ترین شخصیت است. او با پوزخند زدن به دیگران هویت پیدا می‌گیرد. او همه چیز را مسخره می‌کند. این نوشته را. طرز نشستن را. ظاهر را. کارهایم را. همه چیز را. 

این شخصیتِ پر شمار معمولاً حاضر است. او فقط با مسخره کردن دیگران احساس بودن پیدا می‌کند. هرچه موضوع مسخره کردن پیدا کند بزرگتر و بزرگتر می‌شود. 

او قسمتی از خود من است! این چهره‌ی پوزخند شخصیتی ضعیف و شکاک است. او جوهر درونش را گم کرده. من با برگشتن به جوهر درونم با قدرت؛ محبت و اطمینان نگاهش می‌کنم. 

اینها کسانی هستند که با نقد کردن آثار هنری دیگران زندگی می کنند نه با خلق اثر هنری خودشان. آنها از درون خالی اند. قضاوت دیگران شخصیتی موقت و کاذب به آنها می‌دهد. 

این چهره‌ی پوزخند زننده‌ی مسخره کننده بیشتر از هر کسی نیاز به نگاه محبت آمیز دارد. بیشتر از همه نیاز به قلبی مطمئن دارد. بیشتر از همه نیاز به درونی آرام و خلاق دارد. من با یک نگاه تمام اینها را به او هدیه می‌دهم. 

ترول ها و هی تر ها در شبکه‌های اجتماعی از این دسته‌اند. آنها بیشتر از همه نیاز به محبت و اطمینان دارند. محبت با آنها را فراموش نکنید! آنها با یک نگاه با وقار و محبت آمیز و آرام آب می‌شوند! امتحان کنید! 



منِ دوست داشتنی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 منِ دوست داشتنی

***

بعد از اینکه به خودت جواب دادی من کیستم؛ می‌توانی سد بعدی را بشکنی. یعنی سد دوست داشتن خودت. وقتی خودت را شناختی. وقتی فهمیدی بدن نیستی، ذهن نیستی، احساسات نیستی، تصورات نیستی بلکه یک روح نامیرای شگفت انگیزِ آگاهِ جهانی هستی؛ آنگاه می‌توانی خودت را دوست داشته باشی. 

این را خودت باید انجام بدهی. با رفتن به درون خودت. کسی نمی‌تواند به تو آموزش دوست داشتن خودت را به تو بدهد. 


از ابتدای زندگی شاید از همان دوران جنینی دیگران تو را دوست داشتنی نمی‌دانستند. یا دوست داشتن مشروط را یادگرفته ای. نوعی معامله. اما حالا تو باید بتوانی خود خودت را دوست بداری. به تنهایی! 

وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

حسادت نمی‌کنی 

خودت را می‌پذیری

خودت را قربانی نمی‌دانی

هر اتفاقی بیافتد تمرین جدیدی برای دوست داشتن خودت است


وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

حتی اگر تمام آدمهای دنیا تو را ترک کنند باز هم تو خودت را دوست داری

با خودت در تنهایی احساس تنهایی نمی‌کنی

تنهایی برایت لذت بخش می‌شود

با دیگران بودن هم همینطور

نوعی رضایت دائمی از خودت و جهان را تجربه می‌کنی


وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

هیچگاه عصبانی نمی‌شوی چون کسی نمی‌تواند تو را به حس قربانی ببرد

همه چیز عادلانه است

همه چیز سرجای خودش است

خودت که آزاد باشی به دیگران هم آزادی می‌دهی

مسوولیت حس هایت فقط و فقط با خود توست

مسوولیت خودت را که بپذیری مسولیت تمام جهان را می‌پذیری


منِ دوست داشتنی

 منِ دوست داشتنی

***

بعد از اینکه به خودت جواب دادی من کیستم؛ می‌توانی سد بعدی را بشکنی. یعنی سد دوست داشتن خودت. وقتی خودت را شناختی. وقتی فهمیدی بدن نیستی، ذهن نیستی، احساسات نیستی، تصورات نیستی بلکه یک روح نامیرای شگفت انگیزِ آگاهِ جهانی هستی؛ آنگاه می‌توانی خودت را دوست داشته باشی. 

این را خودت باید انجام بدهی. با رفتن به درون خودت. کسی نمی‌تواند به تو آموزش دوست داشتن خودت را به تو بدهد. 


از ابتدای زندگی شاید از همان دوران جنینی دیگران تو را دوست داشتنی نمی‌دانستند. یا دوست داشتن مشروط را یادگرفته ای. نوعی معامله. اما حالا تو باید بتوانی خود خودت را دوست بداری. به تنهایی! 

وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

حسادت نمی‌کنی 

خودت را می‌پذیری

خودت را قربانی نمی‌دانی

هر اتفاقی بیافتد تمرین جدیدی برای دوست داشتن خودت است


وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

حتی اگر تمام آدمهای دنیا تو را ترک کنند باز هم تو خودت را دوست داری

با خودت در تنهایی احساس تنهایی نمی‌کنی

تنهایی برایت لذت بخش می‌شود

با دیگران بودن هم همینطور

نوعی رضایت دائمی از خودت و جهان را تجربه می‌کنی


وقتی خودت را دوست داشته باشی؛ 

هیچگاه عصبانی نمی‌شوی چون کسی نمی‌تواند تو را به حس قربانی ببرد

همه چیز عادلانه است

همه چیز سرجای خودش است

خودت که آزاد باشی به دیگران هم آزادی می‌دهی

مسوولیت حس هایت فقط و فقط با خود توست

مسوولیت خودت را که بپذیری مسولیت تمام جهان را می‌پذیری


معجزه‌ی صبح

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 معجزه‌ی صبح

***

صبح ها شبیه معجزه است. قبل از اینکه چشمانم را به بیرون باز کنم کمی درونم را نگاه می‌کنم. شاید خوابی دیده باشم. که نشان از وضعیت ناخودآگاه من دارد. به پروسه‌ی بیدار شدن ذهن و بدن کمی توجه می‌کنم. صبح ها اول گوش ها به کار می‌افتند. گاهی صدای پرندگان می‌آید. قبل از اینکه موتور ذهن شروع به جلو رفتن بکند خوب درونم را نگاه می‌کنم. 

یک بدن اینجاست! بدن من! یک ماشین بسیار پیشرفته. با باز شدن چشم‌ها ماشین بدن هم شروع به کار می‌کند. ماشین ذهن هم همینطور. اگر شب قبل کم غذا خورده باشی در ماشین بدن حسی سبک و خوشایند جریان دارد. ماشین ذهن به سرعت شروع به تولید افکار می‌کند. فکر ها می‌روند به روز. ذهن شروع به پیش بینی آینده می‌کند. خوب ظهر چه، عصر چه و شب چه! 

واحد زندگی من روز است. نَه هفته نه ماه نه سال! یک روز دیگر به من داده شد. توی بدن و روی زمین. این موهبتی است. یک روز دیگر به من انتخاب داده شد. حالا من می‌توانم انتخاب کنم. انتخاب کنم که توجه‌ام را به کجا نشانه می‌روم! 

می‌توانم بنویسم! از داستان صبح! می‌توانم وزش نسیم را روی پوستم حس کنم. می‌توانم به عجله‌ی ذهنم بنگرم. می‌توانم به زیارت درختان بروم. به معبد جنگل. می‌توانم با چرخه‌ی نفَس ها ذهن را مشغول کنم. می‌توانم لحظه را زندگی کنم!


معجزه‌ی صبح

 معجزه‌ی صبح

***

صبح ها شبیه معجزه است. قبل از اینکه چشمانم را به بیرون باز کنم کمی درونم را نگاه می‌کنم. شاید خوابی دیده باشم. که نشان از وضعیت ناخودآگاه من دارد. به پروسه‌ی بیدار شدن ذهن و بدن کمی توجه می‌کنم. صبح ها اول گوش ها به کار می‌افتند. گاهی صدای پرندگان می‌آید. قبل از اینکه موتور ذهن شروع به جلو رفتن بکند خوب درونم را نگاه می‌کنم. 

یک بدن اینجاست! بدن من! یک ماشین بسیار پیشرفته. با باز شدن چشم‌ها ماشین بدن هم شروع به کار می‌کند. ماشین ذهن هم همینطور. اگر شب قبل کم غذا خورده باشی در ماشین بدن حسی سبک و خوشایند جریان دارد. ماشین ذهن به سرعت شروع به تولید افکار می‌کند. فکر ها می‌روند به روز. ذهن شروع به پیش بینی آینده می‌کند. خوب ظهر چه، عصر چه و شب چه! 

واحد زندگی من روز است. نَه هفته نه ماه نه سال! یک روز دیگر به من داده شد. توی بدن و روی زمین. این موهبتی است. یک روز دیگر به من انتخاب داده شد. حالا من می‌توانم انتخاب کنم. انتخاب کنم که توجه‌ام را به کجا نشانه می‌روم! 

می‌توانم بنویسم! از داستان صبح! می‌توانم وزش نسیم را روی پوستم حس کنم. می‌توانم به عجله‌ی ذهنم بنگرم. می‌توانم به زیارت درختان بروم. به معبد جنگل. می‌توانم با چرخه‌ی نفَس ها ذهن را مشغول کنم. می‌توانم لحظه را زندگی کنم!


۱۴۰۱ مرداد ۷, جمعه

برای تارا - مرداد ١۴٠١

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا - مرداد ١۴٠١

***

تارای عزیزم. ستاره‌ای زندگی. الان که دارم برایت می‌نویسم محو کارتون هستی! کارتون هایی که ما بزرگتر ها ساخته‌ایم! کارتون هایی که ما بزرگ‌ترها فکر کردیم برایت جذاب است! تو هم مبهوت می‌شوی و ساعت‌ها جلوی این اشکال و تصاویر بی معنی می‌نشینی!


ما بزرگ‌تر ها فکر می‌کنیم که می‌دانیم بچه‌ها چه چیزی باید ببینند! یک سری اشکال و انیمیشنهای بی معنی. فکر می‌کنیم تو چون کوچک هستی توان درک تصاویر واقعی را نداری. پیر مرد مزرعه دار! شمارش پرنده‌های کارتونی! اداهای مسخره‌ی پیلیلی و چرخیدن چرخهای اتوبوس! با آن آهنگهای مسخره. سعی می‌کنیم به تو چرندیات ذهنی خودمان را آموزش بدهیم! ما تجربه‌ی منحصر بفرد زندگی تو را با تصاویر یک دلقکی مثل پیلیلی جایگزین کردیم. ما را ببخش. ما شگفتیِ بازی با برگهای درخت یا ماسه‌های دریا یا پیدا کردن سنگ‌های زیبای ساحل را با یک سری تصویر برایت عوض کرده‌ایم! 


ما خودمان راه را گم کرده‌ایم! می‌خواهیم از یک کودک هفت ساله انباری از اسم ها بسازیم. اسمهای بی معنی! ما نگذاشتم تو محو دیدن یک حشره بشوی! ما سریع برای آن کِرم شگفت‌انگیز اسم گذاشتیم! ما با سرعت با کلمات برچسب زدیم و شگفتیِ زندگی را برای تو از بین بردیم. 


ما آدم بزرگهای توی قفس های بتنی و چوبی تو را اسیر کردیم. نگذاشتیم تو محو ابرها بشوی. باد را روی پوستت حس کنی. یا با رقص برگ‌های درختان در باد مسحور بشوی. کارتن های مسخره ساختیم! بچه انیشتین تولید کردیم! مگر انیشتن با شهود و مشاهده‌ی نور به درک رموز جهان نرسید؟ ببخش که ما ترسیدیم تو هم مثل ما درگیر معاش بشوی! سعی کردیم تو را انباشته کنیم از اطلاعات! اطلاعتی که هیچ ارزشی ندارد. ما حتی آنقدر به تو اهمیت ندادیم که آنچه برای خودمان جذاب است را برایت بگذاریم! فکر کردیم نقاشی‌های متحرک ما برایت جذاب است! نگذاشتیم زندگی کنی. تو زندگی را با لم دادن روی مبل و دیدن تصاویر نمی‌توانی تجربه کنی. 


تارای عزیزم!

سعی کردم تو را در شگفتی‌های چمن ها و میوه‌ها و درخت‌ها میهمان کنم. اما مهدکودک‌ها و معلم‌هایی که خودشان بعد از ١٠-١٢ سال مدرسه رفتن تمام نشانه‌های سرزندگی را از دست داده‌اند معلم تو شدند! 

امیدوارم به زودی از دست این سیستم رها بشوی! زودتر از من. زودتر از مادرت. برایت داستان طوطی و بازرگان را خواهم خواند. شاید تو هم مثل من بعد از چهل سال یا زودتر درک کنی مولانا چه گفت! 

چرا آن طوطی داخل قفس باید بمیرد؟

چرا برای آزاد شدن از قفس تن باید منیتت بمیرد!

چرا آن بازرگان که به طوطی سخنور خود می‌نازید‌ طوطی سخنگویش را از دست داد. 

ببخش ما را! 

من هنوز بعد از چهل سال زندگی نتوانستم تو را آنقدر که لازم است با خودم به جنگل ببرم. به اندازه‌ی کافی آب بازی و خاک بازی نبردمت. 

تارای عزیزم!

نتوانستم منظورم را به بزرگترها برسانم! من خودم دیر رسیدم! و دیگر دیر شده بود. 

تو چهارسالت شد و به این زودی معتاد کارتون شدی. این از کم کاری و عقب ماندگی من بود! 

نتوانستم به اندازه‌ی کافی تو را با فرهنگ ها آشنا کنم. 

تو را مبهوت طبیعت کنم. 

تو را مشغول ورزش و رقص کنم. 

توانم در حد همین نوشتن هاست. 

ای کاش روزی بتوانی این ها را بخوانی. 

فعلاً تنها قدرتم در همین کلمات است!

با تو و با جهان با همین کلمات ارتباط می‌گیرم. 

امیدوارم تو و دیگران حرفهایم را بفهمید. 

وظیفه‌ی من نوشتن بود. 

توانم در همین حد بود. 

مرا ببخش!


برای تارا - مرداد ١۴٠١

 برای تارا - مرداد ١۴٠١

***

تارای عزیزم. ستاره‌ای زندگی. الان که دارم برایت می‌نویسم محو کارتون هستی! کارتون هایی که ما بزرگتر ها ساخته‌ایم! کارتون هایی که ما بزرگ‌ترها فکر کردیم برایت جذاب است! تو هم مبهوت می‌شوی و ساعت‌ها جلوی این اشکال و تصاویر بی معنی می‌نشینی!


ما بزرگ‌تر ها فکر می‌کنیم که می‌دانیم بچه‌ها چه چیزی باید ببینند! یک سری اشکال و انیمیشنهای بی معنی. فکر می‌کنیم تو چون کوچک هستی توان درک تصاویر واقعی را نداری. پیر مرد مزرعه دار! شمارش پرنده‌های کارتونی! اداهای مسخره‌ی پیلیلی و چرخیدن چرخهای اتوبوس! با آن آهنگهای مسخره. سعی می‌کنیم به تو چرندیات ذهنی خودمان را آموزش بدهیم! ما تجربه‌ی منحصر بفرد زندگی تو را با تصاویر یک دلقکی مثل پیلیلی جایگزین کردیم. ما را ببخش. ما شگفتیِ بازی با برگهای درخت یا ماسه‌های دریا یا پیدا کردن سنگ‌های زیبای ساحل را با یک سری تصویر برایت عوض کرده‌ایم! 


ما خودمان راه را گم کرده‌ایم! می‌خواهیم از یک کودک هفت ساله انباری از اسم ها بسازیم. اسمهای بی معنی! ما نگذاشتم تو محو دیدن یک حشره بشوی! ما سریع برای آن کِرم شگفت‌انگیز اسم گذاشتیم! ما با سرعت با کلمات برچسب زدیم و شگفتیِ زندگی را برای تو از بین بردیم. 


ما آدم بزرگهای توی قفس های بتنی و چوبی تو را اسیر کردیم. نگذاشتیم تو محو ابرها بشوی. باد را روی پوستت حس کنی. یا با رقص برگ‌های درختان در باد مسحور بشوی. کارتن های مسخره ساختیم! بچه انیشتین تولید کردیم! مگر انیشتن با شهود و مشاهده‌ی نور به درک رموز جهان نرسید؟ ببخش که ما ترسیدیم تو هم مثل ما درگیر معاش بشوی! سعی کردیم تو را انباشته کنیم از اطلاعات! اطلاعتی که هیچ ارزشی ندارد. ما حتی آنقدر به تو اهمیت ندادیم که آنچه برای خودمان جذاب است را برایت بگذاریم! فکر کردیم نقاشی‌های متحرک ما برایت جذاب است! نگذاشتیم زندگی کنی. تو زندگی را با لم دادن روی مبل و دیدن تصاویر نمی‌توانی تجربه کنی. 


تارای عزیزم!

سعی کردم تو را در شگفتی‌های چمن ها و میوه‌ها و درخت‌ها میهمان کنم. اما مهدکودک‌ها و معلم‌هایی که خودشان بعد از ١٠-١٢ سال مدرسه رفتن تمام نشانه‌های سرزندگی را از دست داده‌اند معلم تو شدند! 

امیدوارم به زودی از دست این سیستم رها بشوی! زودتر از من. زودتر از مادرت. برایت داستان طوطی و بازرگان را خواهم خواند. شاید تو هم مثل من بعد از چهل سال یا زودتر درک کنی مولانا چه گفت! 

چرا آن طوطی داخل قفس باید بمیرد؟

چرا برای آزاد شدن از قفس تن باید منیتت بمیرد!

چرا آن بازرگان که به طوطی سخنور خود می‌نازید‌ طوطی سخنگویش را از دست داد. 

ببخش ما را! 

من هنوز بعد از چهل سال زندگی نتوانستم تو را آنقدر که لازم است با خودم به جنگل ببرم. به اندازه‌ی کافی آب بازی و خاک بازی نبردمت. 

تارای عزیزم!

نتوانستم منظورم را به بزرگترها برسانم! من خودم دیر رسیدم! و دیگر دیر شده بود. 

تو چهارسالت شد و به این زودی معتاد کارتون شدی. این از کم کاری و عقب ماندگی من بود! 

نتوانستم به اندازه‌ی کافی تو را با فرهنگ ها آشنا کنم. 

تو را مبهوت طبیعت کنم. 

تو را مشغول ورزش و رقص کنم. 

توانم در حد همین نوشتن هاست. 

ای کاش روزی بتوانی این ها را بخوانی. 

فعلاً تنها قدرتم در همین کلمات است!

با تو و با جهان با همین کلمات ارتباط می‌گیرم. 

امیدوارم تو و دیگران حرفهایم را بفهمید. 

وظیفه‌ی من نوشتن بود. 

توانم در همین حد بود. 

مرا ببخش!


انواع ازدواج

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 انواع ازدواج

***

خواستم در مورد ازدواج صحبت کنم. گفتم شاید نوشتن بهتر باشد. با نوشتن راحت ترم. می‌توان سکوت کرد و نوشت. می‌شود موسیقی گوش داد و نوشت. انگار ذهن من و تو که می‌خوانی آرام تر است! می‌توانی بارها بخوانی! انگار چیزی که از لحظه بیاید ابدی تر است. 

ازدواج از زوج می‌آید. یعنی دو. یعنی یک شدن دو. حال ببینیم این یکی شدن چه حالت هایی دارد. در بعد های مختلف می‌شود یکی شد. جسمی، ذهنی و روحی یا معنوی. 

در بعد جسمی همان رابطه‌ی جنسی است. دو جسم در ابعاد زنانه و مردانه به هم می‌پیوندند. ماجرای خودش را دارد. این ازدواج در بعد جسم است. تحت سیطره‌ی هورمون‌ها و شیمی این بدن. شیرینی خودش را دارد. اما محدود است. درست مثل همان بدن. لذتی لحظه‌ای می‌دهد. بعد تمام می‌شود. دوباره در چرخه‌های جسم می‌افتد. چند سالی این آتش روشن است. کم کم سویش کم می‌شود. نه خوب است نه بد. در بُعد بدن اتفاق می‌افتد. می‌توانی تا وقتی روی زمینی از آن لذت ببری. می‌تواند پَست باشد یا مقدس. بسته به نگاه تو دارد. می‌تواند دروازه‌ای باشد برای پرواز جسم و روح. یا دوزخی برای هر دو. یکی شدن و یگانگی در بعد جسمی هم زیباست. دو بدن و دو انرژی در هم می‌آمیزد. جسمی دیگری خلق می‌شود. این چرخه‌ی جسم ها ادامه پیدا می‌کند. در ابتدای جوانی آنقدر جسم واقعی به نظر می‌رسد که همین یکی شدن جسمی می‌شود نهایت آمال یک نفر. بعد جسمی زیباییهای خودش را دارد. سادگی خودش را دارد. آمیختن دو بدن. نیازهای تکراری و اعتیادآور بدن. تکرار و تکرار. و کم کم با تحلیل رفتن همین بدن از اهمیت ازدواج جسمی کاسته می‌شود. 



ازدواج بعدی در بعد ذهنی است. نوعی قرارداد. قرارداد ذهنی و اجتماعی. و تا حدودی احساسی. یعنی دو نفر یک قرارداد می‌بندند برای مدت زندگی. درست مثل یک آبونمان است. یعنی قراردادی برای تامین نیازهای ما برای مدتی. طبق شروط و ضوابطی که جامعه تعیین می‌کند. معمولاً فرهنگ های مختلف برای سامان دادن به این نیازهای جسمی این قرارداد را تعریف می‌کنند. شعبده بازان قانون گذار هم با خواندن وِردی آن توهم ذهنی را به باور هردو می‌خورانند. کمی حس امنیت و آرامش همراه آن می‌آید. نوعی امنیت کاذب روانی برای یک قرارداد کاذب اجتماعی! معمولاً یک برگ کاغذ تزیین شده هم نوشته می‌شود. و با گل و شیرینی این مراسم جشن گرفته می‌شود! قرارداد بُعد اجتماعی پیدا می‌کند تا توهم قوی تر بشود. وقتی جمع آدمها چیزی را باور کنند تو راحت تر آن را باور می‌کنی. وقتی ذهن خودت را باور کرده‌ای ذهن جمعی را هم واقعی می‌دانی! در حالی‌که این قرارداد فقط یک برگه‌ی کاغذ است. نوعی قرار ذهنی اجتماعی. نوعی تزیین همان ازدواج جسمی. درست مثل تمام خصوصیات ذهن؛ این هم شاید جنبه‌های احساساتی پیدا کند. داستانهای عاشقانه می‌سازی. باور می‌کنی اتفاق بزرگی افتاده. سالها در انتظار آن می‌مانی و سالها نیز بعد از آن عکسها و خاطراتش را مرور میکنی. نوعی یکی شدن در بعد ذهن. اما ذهن پایه‌ی ایگو است. و ایگو هیچگاه راضی نمی‌شود. هرچه ازدواج در بعد ذهنی قوی‌تر باشد سست تر است. احساسات متغیرند. روزی حس عاشقی می‌آید روزی حس دوری. ایگو هیچگاه راضی نمی‌شود. ابتدا فکر می‌کنی عشق را یافته‌ای. احساسات عمیق ات را باور می‌کنی. باور می‌کنی یکی شدی. کمی همدردی داری. در زمانهایی که تصادفاً ذهن ها هم جهت باشند نوعی یکی شدن را تجربه می‌کنی. اما ذهن هم ساخته‌ی دست خود توست. با همان سرعتی که تولید می‌شود نابود می‌شود. همان وِردی که دو نفر را ازدواج می‌دهد وِرد دیگری آن دو را از هم جدا می‌کند. سند ازدواج و سند طلاق! هردو جادوی ذهن ماست! و هر دو مجازی و صوری! هر سال باید یادآوری کنی! واگر نه یادت می‌رود! ابتدا زیبا به نظر می‌رسد اما در کوران زمان به تدریج کمرنگ می‌شود. در تلاطم های افکار و احساسات بالا و پایین می‌رود. همان کسی که روزی فکر می‌کردی عاشق اش هستی روز دیگری برایت مثل غریبه می‌ماند. دو ذهن هیچگاه نمی‌توانند یکی بشوند. خاصیت ذهن ساختن ایگوست. ایگو برای جدا شدن و معاش ساخته می‌شود. دو ایگو نمی‌توانند یکی بشوند. تنها زمانی یکی شدن تجربه می‌شود که ایگو ها محو بشوند. 


تمام این‌ها مقدمه و تمرین یک ازدواج بزرگتر است. نوعی ازدواج کیهانی. عشق حقیقی. یکی شدن. تجربه‌ی یکی شدن نه تنها در بعد جسم و ذهن بلکه در عمق روح! جشن ‌ سرور واقعی اینجاست. اما برای کسی که تجربه نکرده فقط شعار به نظر می‌رسد! شاید حرافی یا فلسفه بافی به نظر برسد. مولانا در هزاران بیت، محمد در قرآن و عیسی در سخنان خود، بودا در آموزه‌هایش سعی کردند توضیح بدهند اما برای عموم مردم درک نشد که نشد! همه یک جا را نشان می‌دانند. یکی را. یکی شدن را. 

پارادوکس داستان این است که هرکسی فقط به تنهایی می‌تواند این یگانگی کیهانی را تجربه کند. زمانی است که روح تو در اعماق سکوت به یک تجربه‌ی یگانه می‌رسد. به تجربه‌ی لحظه می‌رسد. وقتی یک نفر فقط کمی از آن را تجربه کند دیگر نه بدن راضی‌اش می‌کند نه ذهن. او دیگر به این دو قانع نیست. این درجات مختلفی دارد. مسیر پر پیچ و خمی دارد. باید از منیت و شخصیت خودت بگذری. باید به اندازه‌ی کافی تنها شده باشی. باید به اندازه‌ی کافی سکوت را تمرین کرده باشی. باید به اندازه‌ی کافی زجر فراق را کشیده باشی. باید محدودیت بدن و ذهن را دیده و چشیده باشی. 

با ذهن نمی‌توانی درک کنی. با سکوت پشت ذهن چرا. باور کردنی نیست. نمی‌توانی به آن اعتقاد داشته باشی! فقط باید پَرت کنی خودت را. وقتی پَرت شدی؛ از ترس نابودی نوعی تجربه‌ی بودن را می‌چشی. 

دیگران را قسمتی از وجود خودت می‌بینی. برای اولین بار می‌توانی رابطه‌ی واقعی را درک کنی. محبت واقعی را تازه میفهمی. دیگری وجود ندارد. دیگری خود توست. قسمتی از تجربه‌ی یگانه‌ی تو. دشمن تو هم قسمتی از توست! آن وقت می‌توانید دشمن خودت را دوست بداری! چون خود توست. آن وقت می‌شوی عیسای مقدس. عیسی در حال به صلیب کشیده شدن هیچ خشمی نداشت! هیچ کینه ای نداشت. او عشق خالص بود. چون برای او دیگری وجود نداشت. عیسی و حلاج تجربه‌ی خالص یکی شدن با جهان بودند. مهم نبود بدن چه می‌شود! بدن به صلیب می‌رود یا به دار. نوعی عبور از بدن. عبور از ذهن. عبور از هویت های کاذب. عبور از منیت. عبور از دوگانگی. یکی شدن واقعی. ازدواج واقعی با کل جهان. 

و وقتی به آنجا برسی یگانگی یا توحید را تجربه می‌کنی. تجربه‌ای نانوشتنی. غیر قابل درک برای ذهن. غیر قابل فهم با کلمات. و آنجاست که مولانا دعوت می‌کند به سکوت! سکوتی سرشار از عشق که همان قدر عاشقانه است که حرف زدن. همان قدر که ننوشتن. 


انواع ازدواج

 انواع ازدواج

***

خواستم در مورد ازدواج صحبت کنم. گفتم شاید نوشتن بهتر باشد. با نوشتن راحت ترم. می‌توان سکوت کرد و نوشت. می‌شود موسیقی گوش داد و نوشت. انگار ذهن من و تو که می‌خوانی آرام تر است! می‌توانی بارها بخوانی! انگار چیزی که از لحظه بیاید ابدی تر است. 

ازدواج از زوج می‌آید. یعنی دو. یعنی یک شدن دو. حال ببینیم این یکی شدن چه حالت هایی دارد. در بعد های مختلف می‌شود یکی شد. جسمی، ذهنی و روحی یا معنوی. 

در بعد جسمی همان رابطه‌ی جنسی است. دو جسم در ابعاد زنانه و مردانه به هم می‌پیوندند. ماجرای خودش را دارد. این ازدواج در بعد جسم است. تحت سیطره‌ی هورمون‌ها و شیمی این بدن. شیرینی خودش را دارد. اما محدود است. درست مثل همان بدن. لذتی لحظه‌ای می‌دهد. بعد تمام می‌شود. دوباره در چرخه‌های جسم می‌افتد. چند سالی این آتش روشن است. کم کم سویش کم می‌شود. نه خوب است نه بد. در بُعد بدن اتفاق می‌افتد. می‌توانی تا وقتی روی زمینی از آن لذت ببری. می‌تواند پَست باشد یا مقدس. بسته به نگاه تو دارد. می‌تواند دروازه‌ای باشد برای پرواز جسم و روح. یا دوزخی برای هر دو. یکی شدن و یگانگی در بعد جسمی هم زیباست. دو بدن و دو انرژی در هم می‌آمیزد. جسمی دیگری خلق می‌شود. این چرخه‌ی جسم ها ادامه پیدا می‌کند. در ابتدای جوانی آنقدر جسم واقعی به نظر می‌رسد که همین یکی شدن جسمی می‌شود نهایت آمال یک نفر. بعد جسمی زیباییهای خودش را دارد. سادگی خودش را دارد. آمیختن دو بدن. نیازهای تکراری و اعتیادآور بدن. تکرار و تکرار. و کم کم با تحلیل رفتن همین بدن از اهمیت ازدواج جسمی کاسته می‌شود. 



ازدواج بعدی در بعد ذهنی است. نوعی قرارداد. قرارداد ذهنی و اجتماعی. و تا حدودی احساسی. یعنی دو نفر یک قرارداد می‌بندند برای مدت زندگی. درست مثل یک آبونمان است. یعنی قراردادی برای تامین نیازهای ما برای مدتی. طبق شروط و ضوابطی که جامعه تعیین می‌کند. معمولاً فرهنگ های مختلف برای سامان دادن به این نیازهای جسمی این قرارداد را تعریف می‌کنند. شعبده بازان قانون گذار هم با خواندن وِردی آن توهم ذهنی را به باور هردو می‌خورانند. کمی حس امنیت و آرامش همراه آن می‌آید. نوعی امنیت کاذب روانی برای یک قرارداد کاذب اجتماعی! معمولاً یک برگ کاغذ تزیین شده هم نوشته می‌شود. و با گل و شیرینی این مراسم جشن گرفته می‌شود! قرارداد بُعد اجتماعی پیدا می‌کند تا توهم قوی تر بشود. وقتی جمع آدمها چیزی را باور کنند تو راحت تر آن را باور می‌کنی. وقتی ذهن خودت را باور کرده‌ای ذهن جمعی را هم واقعی می‌دانی! در حالی‌که این قرارداد فقط یک برگه‌ی کاغذ است. نوعی قرار ذهنی اجتماعی. نوعی تزیین همان ازدواج جسمی. درست مثل تمام خصوصیات ذهن؛ این هم شاید جنبه‌های احساساتی پیدا کند. داستانهای عاشقانه می‌سازی. باور می‌کنی اتفاق بزرگی افتاده. سالها در انتظار آن می‌مانی و سالها نیز بعد از آن عکسها و خاطراتش را مرور میکنی. نوعی یکی شدن در بعد ذهن. اما ذهن پایه‌ی ایگو است. و ایگو هیچگاه راضی نمی‌شود. هرچه ازدواج در بعد ذهنی قوی‌تر باشد سست تر است. احساسات متغیرند. روزی حس عاشقی می‌آید روزی حس دوری. ایگو هیچگاه راضی نمی‌شود. ابتدا فکر می‌کنی عشق را یافته‌ای. احساسات عمیق ات را باور می‌کنی. باور می‌کنی یکی شدی. کمی همدردی داری. در زمانهایی که تصادفاً ذهن ها هم جهت باشند نوعی یکی شدن را تجربه می‌کنی. اما ذهن هم ساخته‌ی دست خود توست. با همان سرعتی که تولید می‌شود نابود می‌شود. همان وِردی که دو نفر را ازدواج می‌دهد وِرد دیگری آن دو را از هم جدا می‌کند. سند ازدواج و سند طلاق! هردو جادوی ذهن ماست! و هر دو مجازی و صوری! هر سال باید یادآوری کنی! واگر نه یادت می‌رود! ابتدا زیبا به نظر می‌رسد اما در کوران زمان به تدریج کمرنگ می‌شود. در تلاطم های افکار و احساسات بالا و پایین می‌رود. همان کسی که روزی فکر می‌کردی عاشق اش هستی روز دیگری برایت مثل غریبه می‌ماند. دو ذهن هیچگاه نمی‌توانند یکی بشوند. خاصیت ذهن ساختن ایگوست. ایگو برای جدا شدن و معاش ساخته می‌شود. دو ایگو نمی‌توانند یکی بشوند. تنها زمانی یکی شدن تجربه می‌شود که ایگو ها محو بشوند. 


تمام این‌ها مقدمه و تمرین یک ازدواج بزرگتر است. نوعی ازدواج کیهانی. عشق حقیقی. یکی شدن. تجربه‌ی یکی شدن نه تنها در بعد جسم و ذهن بلکه در عمق روح! جشن ‌ سرور واقعی اینجاست. اما برای کسی که تجربه نکرده فقط شعار به نظر می‌رسد! شاید حرافی یا فلسفه بافی به نظر برسد. مولانا در هزاران بیت، محمد در قرآن و عیسی در سخنان خود، بودا در آموزه‌هایش سعی کردند توضیح بدهند اما برای عموم مردم درک نشد که نشد! همه یک جا را نشان می‌دانند. یکی را. یکی شدن را. 

پارادوکس داستان این است که هرکسی فقط به تنهایی می‌تواند این یگانگی کیهانی را تجربه کند. زمانی است که روح تو در اعماق سکوت به یک تجربه‌ی یگانه می‌رسد. به تجربه‌ی لحظه می‌رسد. وقتی یک نفر فقط کمی از آن را تجربه کند دیگر نه بدن راضی‌اش می‌کند نه ذهن. او دیگر به این دو قانع نیست. این درجات مختلفی دارد. مسیر پر پیچ و خمی دارد. باید از منیت و شخصیت خودت بگذری. باید به اندازه‌ی کافی تنها شده باشی. باید به اندازه‌ی کافی سکوت را تمرین کرده باشی. باید به اندازه‌ی کافی زجر فراق را کشیده باشی. باید محدودیت بدن و ذهن را دیده و چشیده باشی. 

با ذهن نمی‌توانی درک کنی. با سکوت پشت ذهن چرا. باور کردنی نیست. نمی‌توانی به آن اعتقاد داشته باشی! فقط باید پَرت کنی خودت را. وقتی پَرت شدی؛ از ترس نابودی نوعی تجربه‌ی بودن را می‌چشی. 

دیگران را قسمتی از وجود خودت می‌بینی. برای اولین بار می‌توانی رابطه‌ی واقعی را درک کنی. محبت واقعی را تازه میفهمی. دیگری وجود ندارد. دیگری خود توست. قسمتی از تجربه‌ی یگانه‌ی تو. دشمن تو هم قسمتی از توست! آن وقت می‌توانید دشمن خودت را دوست بداری! چون خود توست. آن وقت می‌شوی عیسای مقدس. عیسی در حال به صلیب کشیده شدن هیچ خشمی نداشت! هیچ کینه ای نداشت. او عشق خالص بود. چون برای او دیگری وجود نداشت. عیسی و حلاج تجربه‌ی خالص یکی شدن با جهان بودند. مهم نبود بدن چه می‌شود! بدن به صلیب می‌رود یا به دار. نوعی عبور از بدن. عبور از ذهن. عبور از هویت های کاذب. عبور از منیت. عبور از دوگانگی. یکی شدن واقعی. ازدواج واقعی با کل جهان. 

و وقتی به آنجا برسی یگانگی یا توحید را تجربه می‌کنی. تجربه‌ای نانوشتنی. غیر قابل درک برای ذهن. غیر قابل فهم با کلمات. و آنجاست که مولانا دعوت می‌کند به سکوت! سکوتی سرشار از عشق که همان قدر عاشقانه است که حرف زدن. همان قدر که ننوشتن. 


۱۴۰۱ مرداد ۶, پنجشنبه

توجه تنها دارایی تو

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 توجه تنها دارایی تو!

***

مدتی که زنده هستی یک زمانی است روی این زمین. یک زمان محدود. جبر باشد یا اختیار نمی‌دانم. اما یک چیزی قطعاً اختیار است و آن توجه است. 

توجه چشم ناظری است که دست توست. چشم ناظری که می‌تواند هر کجا که تو بخواهی برود. مثلا به یک درخت برود. یا بازی کودکان. یا این نوشته. یا خلق دانه دانه‌ی این کلمات. توجه می‌تواند به درون برود. یا به بیرون. به بدن خودت. یا به نوت های موسیقی. به کار یا آینده. به گذشته یا خاطره. به احساسات متغیر و افکار پراکنده. 

این نیرو و انرژیِ آگاهی که اسمش را می‌گذاریم توجه می‌تواند معانی خلق کند. کلمه خلق کند. آگاهی تنها چیز قطعی زندگی است. حتی قطعی تر از مرگ! 

مرگ را هم می‌شود تشکیک کرد. شاید مرگی در کار نباشد! شاید کل ماجرا یک شوخی جهانی باشد! حال باید دید. اما توجه را نمی‌شود تشکیک کرد. توجه و توجه و توجه تا بینهایت. توجه به توجه به توجه تا بینهایت. 

آنچه داری یک سکان است برای توجه ات. این سکان را می‌توانی به هر طرفی بچرخانی. می‌توانی به هزاران جهت ببری. همان اختیاری که به تو داده شده. گنج ارزشمند زندگی. 

مثلا می‌توانی به یک گل نگاه کنی یا به یک انسان! یک نگاه عاشقانه. یا به خودت. یا به افکارت. یا احساساتت. 

آن آگاهی کل قسمتی از توجه اش را به تو هدیه داده. 

در حس های بدن هست. در تک تک لحظه‌ها. 

کمی درنگ کن و با توجه بازی کن. توجه بزرگترین سرمایه‌ی توست. 

آنچه داری در زمین. 

اختیار و آزادی توجه. 

تمام دارایی ات! 

می‌توانی به زندگی توجه کنی. 

یا به مرگ. 

یا به موسیقی! 

یا سکوت محض!

فقط توجه خالص!

مثل خدا!


توجه تنها دارایی تو

 توجه تنها دارایی تو!

***

مدتی که زنده هستی یک زمانی است روی این زمین. یک زمان محدود. جبر باشد یا اختیار نمی‌دانم. اما یک چیزی قطعاً اختیار است و آن توجه است. 

توجه چشم ناظری است که دست توست. چشم ناظری که می‌تواند هر کجا که تو بخواهی برود. مثلا به یک درخت برود. یا بازی کودکان. یا این نوشته. یا خلق دانه دانه‌ی این کلمات. توجه می‌تواند به درون برود. یا به بیرون. به بدن خودت. یا به نوت های موسیقی. به کار یا آینده. به گذشته یا خاطره. به احساسات متغیر و افکار پراکنده. 

این نیرو و انرژیِ آگاهی که اسمش را می‌گذاریم توجه می‌تواند معانی خلق کند. کلمه خلق کند. آگاهی تنها چیز قطعی زندگی است. حتی قطعی تر از مرگ! 

مرگ را هم می‌شود تشکیک کرد. شاید مرگی در کار نباشد! شاید کل ماجرا یک شوخی جهانی باشد! حال باید دید. اما توجه را نمی‌شود تشکیک کرد. توجه و توجه و توجه تا بینهایت. توجه به توجه به توجه تا بینهایت. 

آنچه داری یک سکان است برای توجه ات. این سکان را می‌توانی به هر طرفی بچرخانی. می‌توانی به هزاران جهت ببری. همان اختیاری که به تو داده شده. گنج ارزشمند زندگی. 

مثلا می‌توانی به یک گل نگاه کنی یا به یک انسان! یک نگاه عاشقانه. یا به خودت. یا به افکارت. یا احساساتت. 

آن آگاهی کل قسمتی از توجه اش را به تو هدیه داده. 

در حس های بدن هست. در تک تک لحظه‌ها. 

کمی درنگ کن و با توجه بازی کن. توجه بزرگترین سرمایه‌ی توست. 

آنچه داری در زمین. 

اختیار و آزادی توجه. 

تمام دارایی ات! 

می‌توانی به زندگی توجه کنی. 

یا به مرگ. 

یا به موسیقی! 

یا سکوت محض!

فقط توجه خالص!

مثل خدا!


عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء

***

بدن به صورت کاملا طبیعی و غریضی غذا می‌خواهد. همینطور ارگاسم. ذهن هم خواستار مالک شدن اشیاست. اینها چیزهایی است که به صورت چرخه‌هایی درگیرمان می‌کند. درست مثل چرخیدن زمین به دور خودش. چرخه‌هایی از گرسنگی و سیری و نیاز و تخلیه‌ی جنسی و خواستن و بدست آوردن اشیاء هست. این چرخه‌های مرموز تقریباً موتور محرک ما موجودات است. موتور محرک آدمها روی زمین. 

برای شناخت و تحلیل این چرخه‌ها نیاز به تمرین و مشاهده داریم. کند کردن پروسه‌های چرخه؛ را حل است. هرگونه مخالفت یا سعی در سرکوب کار را بدتر می‌کند. ذهن به سرعت درگیر می‌شود. در حالی‌که اگر بگذاریم چرخه‌های غذا و ارگاسم در بدن به صورت طبیعی اتفاق بیافتد و ما فقط شاهد باشیم بالاخره روزی از چرخه در می‌آییم. من هنوز از این چرخه‌ها بیرون نیامدم. یعنی سوار و یا درگیر این چرخه‌ها هستم. در سفر زمین با این چرخه‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم. 

اکثر آنها چیزی در آینده را نوید می‌دهد. معمولاً جسم، ذهن را هم درگیر می‌کند و در موارد جسمی مثل غذا یا ارگاسم؛ ذهن به سرعت درگیر می‌شود. وقتی ذهن و فکر درگیر بشود به صورت عادتهایی خودش را نشان می‌دهد. حس ها و فکر های خاصی با آنها همراه می‌شود. مثلا این فکر که بعد از ارگاسم به آرامش می‌رسم. یا با بدست آوردن غذا یا بدست آوردن بدن دیگری به آرامش می‌رسم. اما معمولاً تمام این وعده‌ها پوچ است. تمام وعده‌های ذهن در آینده پوچ است. چه وعده‌های مثبت و‌چه وعده‌های منفی. مثل ترس. 

اما راه حل چیست! 

پذیرش! یعنی اصلا مساله‌ای وجود ندارد. 

ما مدتی همراه بدن هستیم. 

هیچ بدی یا خوبی در کار نیست. 

هر کدام از این چرخه‌ها فرصتی است برای افزایش آگاهی درونی. 

یک نوع پذیرش اگزیستانسیال!

و نهایتاً

آرام کردن!

تمرین!

مشاهده!

چشیدن آرام تمام لذتهای بدن!

و تکرار و تکرار! 

همین!


موسیقی زمینه

https://music.youtube.com/watch?v=RdVK8nIub0E&feature=share

عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء

 عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء

***

بدن به صورت کاملا طبیعی و غریضی غذا می‌خواهد. همینطور ارگاسم. ذهن هم خواستار مالک شدن اشیاست. اینها چیزهایی است که به صورت چرخه‌هایی درگیرمان می‌کند. درست مثل چرخیدن زمین به دور خودش. چرخه‌هایی از گرسنگی و سیری و نیاز و تخلیه‌ی جنسی و خواستن و بدست آوردن اشیاء هست. این چرخه‌های مرموز تقریباً موتور محرک ما موجودات است. موتور محرک آدمها روی زمین. 

برای شناخت و تحلیل این چرخه‌ها نیاز به تمرین و مشاهده داریم. کند کردن پروسه‌های چرخه؛ را حل است. هرگونه مخالفت یا سعی در سرکوب کار را بدتر می‌کند. ذهن به سرعت درگیر می‌شود. در حالی‌که اگر بگذاریم چرخه‌های غذا و ارگاسم در بدن به صورت طبیعی اتفاق بیافتد و ما فقط شاهد باشیم بالاخره روزی از چرخه در می‌آییم. من هنوز از این چرخه‌ها بیرون نیامدم. یعنی سوار و یا درگیر این چرخه‌ها هستم. در سفر زمین با این چرخه‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم. 

اکثر آنها چیزی در آینده را نوید می‌دهد. معمولاً جسم، ذهن را هم درگیر می‌کند و در موارد جسمی مثل غذا یا ارگاسم؛ ذهن به سرعت درگیر می‌شود. وقتی ذهن و فکر درگیر بشود به صورت عادتهایی خودش را نشان می‌دهد. حس ها و فکر های خاصی با آنها همراه می‌شود. مثلا این فکر که بعد از ارگاسم به آرامش می‌رسم. یا با بدست آوردن غذا یا بدست آوردن بدن دیگری به آرامش می‌رسم. اما معمولاً تمام این وعده‌ها پوچ است. تمام وعده‌های ذهن در آینده پوچ است. چه وعده‌های مثبت و‌چه وعده‌های منفی. مثل ترس. 

اما راه حل چیست! 

پذیرش! یعنی اصلا مساله‌ای وجود ندارد. 

ما مدتی همراه بدن هستیم. 

هیچ بدی یا خوبی در کار نیست. 

هر کدام از این چرخه‌ها فرصتی است برای افزایش آگاهی درونی. 

یک نوع پذیرش اگزیستانسیال!

و نهایتاً

آرام کردن!

تمرین!

مشاهده!

چشیدن آرام تمام لذتهای بدن!

و تکرار و تکرار! 

همین!


موسیقی زمینه

https://music.youtube.com/watch?v=RdVK8nIub0E&feature=share

تلاش و تکاپو

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تلاش و تکاپو!

***

کار کردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها! سخت ترین و مهمترین کار دنیا! این نوشته را می‌گویم!


https://mymindflow.blogspot.com/2022/07/blog-post_11.html


ظاهراً نیاز به کار بیشتر دارد! دوستی عاقل گفت؛ بیکاری آفت زندگی است! همه در تلاش و تکاپویند! 


می روم کمی کار کنم برمی‌گردم!

خوب کمی کار کردم! نشسته و با چشمانی بسته! 

حالا برگشتم! 


این داستان داستانی پر تکرار است. بدون تعلل با هم داستان را مرور می‌کنیم. داستان کار و معاش! 

از وقتی فقط چند سال داری می‌گویند تلاش کن! درس بخوان که مدرسه بروی که دانشگاه بروی که شغل بگیری که پول دربیاوری که زنده بمانی! که معاش ات به خطر نیافتد! 


هر روز وقتی بیدار می‌شوی باید سر کار بروی که پول دربیاوری که گرسنه نمانی که معاش ات به خطر نیافتد! 


داستان قدیمی معاش و تلاش! تلاش برای معاش! تنازع بقا! جنگیدن برای زنده ماندن! 


بدن کمی غذا نیاز دارد! فعلاً اگر زمین را با تلاششان نابود نکنند غذایی برای این هفت هشت میلیارد بدن هست! 


دیگر وقت آن رسیده که کمی از ترس معاش بیرون بیاییم! مگر چقدر لازم داریم؟ اکثر ما اضافه وزن داریم. 


این تلاش معاش گاهی فرار از لحظه است! گاهی ساختن ایگوی جدید! من تلاش می‌کنم پس هستم! اما تلاش داریم تا تلاش! 


نوعی تلاش هست که بدون تقلا انجام می‌شود! تقریباً تمام حیوانات و گیاهان در حال انجام این تلاش هستند! آرام و باوقار! 

تلاش دیگری هست با تقلا و ترس! تقریباً تمام آدم‌ها مشغول این تلاشند! از صبح تا شب! نتیجه؟ نابودی زمین! گرم شدن زمین! نابودی خاک! 


تفاوت این دو تلاش به وضوح قابل دیدن است! یکی برای سیر شدن شکم تلاش می‌کند! به آسانی و به راحتی و در لحظه! 

یکی برای سیر شدن چشم تلاش می‌کند! چشمی که هیچگاه سیر نمی‌شود! 


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد



و بعد از حضور مولانا دیگر تلاش برای نوشتن بیهوده می‌نماید! 


تلاش و تکاپو

 تلاش و تکاپو!

***

کار کردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها! سخت ترین و مهمترین کار دنیا! این نوشته را می‌گویم!


https://mymindflow.blogspot.com/2022/07/blog-post_11.html


ظاهراً نیاز به کار بیشتر دارد! دوستی عاقل گفت؛ بیکاری آفت زندگی است! همه در تلاش و تکاپویند! 


می روم کمی کار کنم برمی‌گردم!

خوب کمی کار کردم! نشسته و با چشمانی بسته! 

حالا برگشتم! 


این داستان داستانی پر تکرار است. بدون تعلل با هم داستان را مرور می‌کنیم. داستان کار و معاش! 

از وقتی فقط چند سال داری می‌گویند تلاش کن! درس بخوان که مدرسه بروی که دانشگاه بروی که شغل بگیری که پول دربیاوری که زنده بمانی! که معاش ات به خطر نیافتد! 


هر روز وقتی بیدار می‌شوی باید سر کار بروی که پول دربیاوری که گرسنه نمانی که معاش ات به خطر نیافتد! 


داستان قدیمی معاش و تلاش! تلاش برای معاش! تنازع بقا! جنگیدن برای زنده ماندن! 


بدن کمی غذا نیاز دارد! فعلاً اگر زمین را با تلاششان نابود نکنند غذایی برای این هفت هشت میلیارد بدن هست! 


دیگر وقت آن رسیده که کمی از ترس معاش بیرون بیاییم! مگر چقدر لازم داریم؟ اکثر ما اضافه وزن داریم. 


این تلاش معاش گاهی فرار از لحظه است! گاهی ساختن ایگوی جدید! من تلاش می‌کنم پس هستم! اما تلاش داریم تا تلاش! 


نوعی تلاش هست که بدون تقلا انجام می‌شود! تقریباً تمام حیوانات و گیاهان در حال انجام این تلاش هستند! آرام و باوقار! 

تلاش دیگری هست با تقلا و ترس! تقریباً تمام آدم‌ها مشغول این تلاشند! از صبح تا شب! نتیجه؟ نابودی زمین! گرم شدن زمین! نابودی خاک! 


تفاوت این دو تلاش به وضوح قابل دیدن است! یکی برای سیر شدن شکم تلاش می‌کند! به آسانی و به راحتی و در لحظه! 

یکی برای سیر شدن چشم تلاش می‌کند! چشمی که هیچگاه سیر نمی‌شود! 


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد



و بعد از حضور مولانا دیگر تلاش برای نوشتن بیهوده می‌نماید! 


ترس قدیمی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ترس قدیمی!

***

با دوستی مراوده داشتم. از سکس پرسید! گفتم از خودت بپرس تو کیستی! گفت این فلسفه است! در آن غرق می‌شوم! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن! 


مرا بر حذر می‌کنند از آینده! می‌گویند یک سال دیگر پشیمان می‌شوی! از نوشته‌هایت! ننویس! اگر هم می‌نویسی برای کسی نفرست! یک سال دیگر آبرویت می‌رود! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


همسرت ترک ات می‌کند. تنها می‌شوی! پریشان می‌شوی! آواره می‌شوی! بی خانواده می‌شوی! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


با دوست دیگری حرف می‌زدم. از قبرستان می‌گفت! از خاک ریختن روی جنازه. از خاک شدن! می‌گفت خاک می‌شوی! از دست می‌روی!

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


اگر از خودت بپرسی من کیستم! و روی آن بمانی. اگر فرار نکنی. در جواب آن که نانوشتنی است غرق می‌شوی. کم کم غرق لحظه می‌شوی. وقتی غرق لحظه شدی می‌فهمی بدن نیستی! ترس از دست دادن بدن از بین می‌رود!


اگر از خودت بپرسی من کیستم! کم کم می‌فهمی که ذهن نیستی! تخیلات آینده نیستی! تصویر ساختگی خودت از آبرو نیستی! دیگران و آنچه آنها فکر می‌کنند هم نیستی! غرق لحظه می‌شوی. ترس از دست دادن آبرو از بین می‌رود! ترس از دست دادنِ توهم از بین می‌رود!


وقتی در لحظه باشی آینده از بین می‌رود. آینده چنین و چنان می‌شود! بی پول می‌شوی؟ بی بدن می‌شوی؟ بی آبرو می‌شوی! هوم لس می‌شوی؟ چه باک؟!


مولانا را یادت هست؟ 

شهره‌ی خاص و عام شد؟ 

سلسله بنددنده شد! 

سرمست شد!

دولت پاینده شد! 

زهره‌ی تابنده شد! 


دیگر از مولانای جان بشنوید:


مولانا » دیوان شمس » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۳۹۳

 

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم


ترس قدیمی

 ترس قدیمی!

***

با دوستی مراوده داشتم. از سکس پرسید! گفتم از خودت بپرس تو کیستی! گفت این فلسفه است! در آن غرق می‌شوم! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن! 


مرا بر حذر می‌کنند از آینده! می‌گویند یک سال دیگر پشیمان می‌شوی! از نوشته‌هایت! ننویس! اگر هم می‌نویسی برای کسی نفرست! یک سال دیگر آبرویت می‌رود! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


همسرت ترک ات می‌کند. تنها می‌شوی! پریشان می‌شوی! آواره می‌شوی! بی خانواده می‌شوی! 

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


با دوست دیگری حرف می‌زدم. از قبرستان می‌گفت! از خاک ریختن روی جنازه. از خاک شدن! می‌گفت خاک می‌شوی! از دست می‌روی!

همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!


اگر از خودت بپرسی من کیستم! و روی آن بمانی. اگر فرار نکنی. در جواب آن که نانوشتنی است غرق می‌شوی. کم کم غرق لحظه می‌شوی. وقتی غرق لحظه شدی می‌فهمی بدن نیستی! ترس از دست دادن بدن از بین می‌رود!


اگر از خودت بپرسی من کیستم! کم کم می‌فهمی که ذهن نیستی! تخیلات آینده نیستی! تصویر ساختگی خودت از آبرو نیستی! دیگران و آنچه آنها فکر می‌کنند هم نیستی! غرق لحظه می‌شوی. ترس از دست دادن آبرو از بین می‌رود! ترس از دست دادنِ توهم از بین می‌رود!


وقتی در لحظه باشی آینده از بین می‌رود. آینده چنین و چنان می‌شود! بی پول می‌شوی؟ بی بدن می‌شوی؟ بی آبرو می‌شوی! هوم لس می‌شوی؟ چه باک؟!


مولانا را یادت هست؟ 

شهره‌ی خاص و عام شد؟ 

سلسله بنددنده شد! 

سرمست شد!

دولت پاینده شد! 

زهره‌ی تابنده شد! 


دیگر از مولانای جان بشنوید:


مولانا » دیوان شمس » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۳۹۳

 

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم


۱۴۰۱ مرداد ۵, چهارشنبه

من کیستم؟ - ٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 من کیستم؟ - ٢

***

یکی دو سال پیش دوست عاشقی از من پرسید تو کیستی! رسالتت چیست؟ این سوال او آتشی زد بر خرمنم. این سوال را او از من پرسید! و این شروعی بود برای یک سفر مجدد. سفر از خودم به خودم! او مرا با این سوال مدیون خودش کرد! خودش می‌داند. 

حالا هرکسی که جستجوگر است من هم همین سوال را از او می‌پرسم! اگر با این سوال بمانی معجزاتی اتفاق می افتد! فقط با این سوال بمان و بسوز! جوابش را ذهن نمی‌داند. با ذهن سعی می‌کنم جواب بدهم اما خنده دار می‌شود! قبلاً به زیبایی گفته‌اند! تو باید با زبان خودت بگویی! آن هم به خودت! 

گفت؛

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم


وقتی دخترم به دنیا آمد من شاهد بودم. تارا دخترم الان حدود چهار ساله است. تارا را ما دو نفر تصمیم گرفتیم به این زمین دعوت کنیم. تارا کیست؟ من کیستم؟ وقتی تارا در مقابل چشمان گریان و بهت زده‌ی من متولد شد ذهنم کار نمی‌کرد. 

تارا کیست؟ من کیستم؟

مقداری ژن و دی ان ای. مولکولهایی که شامل یک سری کد های برنامه‌ریزی است. چهار پروتئین مختلف که ترکیب آنها شکل بدن را تعیین می‌کند. مقداری انرژی که از خورشید تامین می‌شود. این دو با هم یک حرکت را آغاز می‌کنند. حرکتی برای ایجاد یک سلول و تقسیم سلول. تغذیه از محیط شکم مادر و سپس از زمین. بدن ایجاد می‌شود. مواد را جمع می‌کند بعد از حدود صد سال دوباره میپوسد و به زمین بازمی‌گردد. 

اما کسی شاهد این ماجرا ست! کسی سوار بر این ماجراست. کسی پشت تمام داستان است. یکی که از فرط حضور نامرئی است. درست مثل اقیانوس که برای ساکنانش نامرئی است. 

آنقدر حضورش بدیهی است که توضیح دادنش مسخره به نظر میرسد. توضیح بدیهیات. نوشتن نانوشتنی! همینقدر ناممکن! 


اما تو این کلمات را می‌بینی! درست؟ 

و میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی که میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی ...

تا بینهایت! 

یک بینهایت اینجاست!

پشت همین دیدن!

پشت همین نوشتن! 

پشت من

پشت تو


پشت اشکها

پشت نفس ها

پشت مرگ

پشت تولد


پشت این بیقراری

پشت این گریه

پشت این حق حق

پشت همه چیز


تو کیستی؟ هیچ! یا همه چیز!

اگر بگویم خدایی یاد حلاج می‌افتم!

هر چه بگویم نمی‌شود! 


راحت تر است بگویم تو چی نیستی!

مثلا شیطان نیست!

وجود ندارد!

مثل خدای شیوا با آن عصای سه سرش!

شیوا یعنی آن چیزی که نیست!


وقتی بدانی هیچ چیزی نیست در مقابل این بودن! 

کارَت راحت می‌شود. 


وقتی بدانی فکر نیستی! حس نیستی! بدن نیستی! زمان نیستی! مکان نیستی! هیچ نیستی! 

یک چیز باقی می‌ماند! 

اسمش را بگذار طبیعت! انرژی! خدا! لحظه! الله! هر چه می‌خواهی بگو. بگو هو! فرقی ندارد! هزار اسم و صفت را ردیف کن! 

موسیقی را گوش کن!

ببین!

بشنو! 

حس کن! 


یکی پشت تمام دیدن هاست!

پشت تمام شنیدن ها!

پشت تمام تولد ها و مرگ ها!

یک ناظر همیشگی!

ناظری که خودش نمی‌میرد! 

می‌میراند و زنده می‌کند! خودش اما نمی‌میرد!


گفتم با ذهن خنده‌دار می‌شود! 

بچه‌گانه می‌شود! 

مثل اول داستان‌ها!

یکی بود یکی نبود!

غیر از خدا هیچکس نبود!


یادته اول هر داستان این را می‌شنیدیم؟ داستان همین جا تمام می‌شود! بقیه دیگر سرگرمی های کودکانه است. 

غیر از خدا هیچکس نبود! تمام! 

داستان تمام شد. نه من بودم. نه تو. نه این زمین. نه این زمان. داستان همین بود. 

با این موسیقی نوشته شد

https://www.instagram.com/tv/CghrtEfKcwI/?igshid=YzAyZWRlMzg=



من کیستم؟ - ٢

 من کیستم؟ - ٢

***

یکی دو سال پیش دوست عاشقی از من پرسید تو کیستی! رسالتت چیست؟ این سوال او آتشی زد بر خرمنم. این سوال را او از من پرسید! و این شروعی بود برای یک سفر مجدد. سفر از خودم به خودم! او مرا با این سوال مدیون خودش کرد! خودش می‌داند. 

حالا هرکسی که جستجوگر است من هم همین سوال را از او می‌پرسم! اگر با این سوال بمانی معجزاتی اتفاق می افتد! فقط با این سوال بمان و بسوز! جوابش را ذهن نمی‌داند. با ذهن سعی می‌کنم جواب بدهم اما خنده دار می‌شود! قبلاً به زیبایی گفته‌اند! تو باید با زبان خودت بگویی! آن هم به خودت! 

گفت؛

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم


وقتی دخترم به دنیا آمد من شاهد بودم. تارا دخترم الان حدود چهار ساله است. تارا را ما دو نفر تصمیم گرفتیم به این زمین دعوت کنیم. تارا کیست؟ من کیستم؟ وقتی تارا در مقابل چشمان گریان و بهت زده‌ی من متولد شد ذهنم کار نمی‌کرد. 

تارا کیست؟ من کیستم؟

مقداری ژن و دی ان ای. مولکولهایی که شامل یک سری کد های برنامه‌ریزی است. چهار پروتئین مختلف که ترکیب آنها شکل بدن را تعیین می‌کند. مقداری انرژی که از خورشید تامین می‌شود. این دو با هم یک حرکت را آغاز می‌کنند. حرکتی برای ایجاد یک سلول و تقسیم سلول. تغذیه از محیط شکم مادر و سپس از زمین. بدن ایجاد می‌شود. مواد را جمع می‌کند بعد از حدود صد سال دوباره میپوسد و به زمین بازمی‌گردد. 

اما کسی شاهد این ماجرا ست! کسی سوار بر این ماجراست. کسی پشت تمام داستان است. یکی که از فرط حضور نامرئی است. درست مثل اقیانوس که برای ساکنانش نامرئی است. 

آنقدر حضورش بدیهی است که توضیح دادنش مسخره به نظر میرسد. توضیح بدیهیات. نوشتن نانوشتنی! همینقدر ناممکن! 


اما تو این کلمات را می‌بینی! درست؟ 

و میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی که میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی ...

تا بینهایت! 

یک بینهایت اینجاست!

پشت همین دیدن!

پشت همین نوشتن! 

پشت من

پشت تو


پشت اشکها

پشت نفس ها

پشت مرگ

پشت تولد


پشت این بیقراری

پشت این گریه

پشت این حق حق

پشت همه چیز


تو کیستی؟ هیچ! یا همه چیز!

اگر بگویم خدایی یاد حلاج می‌افتم!

هر چه بگویم نمی‌شود! 


راحت تر است بگویم تو چی نیستی!

مثلا شیطان نیست!

وجود ندارد!

مثل خدای شیوا با آن عصای سه سرش!

شیوا یعنی آن چیزی که نیست!


وقتی بدانی هیچ چیزی نیست در مقابل این بودن! 

کارَت راحت می‌شود. 


وقتی بدانی فکر نیستی! حس نیستی! بدن نیستی! زمان نیستی! مکان نیستی! هیچ نیستی! 

یک چیز باقی می‌ماند! 

اسمش را بگذار طبیعت! انرژی! خدا! لحظه! الله! هر چه می‌خواهی بگو. بگو هو! فرقی ندارد! هزار اسم و صفت را ردیف کن! 

موسیقی را گوش کن!

ببین!

بشنو! 

حس کن! 


یکی پشت تمام دیدن هاست!

پشت تمام شنیدن ها!

پشت تمام تولد ها و مرگ ها!

یک ناظر همیشگی!

ناظری که خودش نمی‌میرد! 

می‌میراند و زنده می‌کند! خودش اما نمی‌میرد!


گفتم با ذهن خنده‌دار می‌شود! 

بچه‌گانه می‌شود! 

مثل اول داستان‌ها!

یکی بود یکی نبود!

غیر از خدا هیچکس نبود!


یادته اول هر داستان این را می‌شنیدیم؟ داستان همین جا تمام می‌شود! بقیه دیگر سرگرمی های کودکانه است. 

غیر از خدا هیچکس نبود! تمام! 

داستان تمام شد. نه من بودم. نه تو. نه این زمین. نه این زمان. داستان همین بود. 

با این موسیقی نوشته شد

https://www.instagram.com/tv/CghrtEfKcwI/?igshid=YzAyZWRlMzg=



کارکردن در حین نشستن با چشمان بسته

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کارکردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها

***


لحظاتی پیش نشسته بودم و چشمهایم بسته بود! در همان دنیای خودم! از کنار کسی آمد و گفت: بیخود چشمهایت را بسته‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی.  چشمهایت را به دنیای واقعی بسته‌ای. داری از کارکردن و دنیای زمین فرار میکنی. یک نفر مثلا شبیه همسرم! یک خانم. یک آقا. فرقی نمی‌کند یک دوستِ پرکار! این یک گفتگو و فکر پر تکرار است! اصلاً خودم! خودم بودم! آن کسی که آمده بود و می‌گفت تنبل نشسته‌ای و از دنیا فرار می‌کنی خودم بودم! 

خوب من هم از فرط خود درگیری باید جوابش را می‌دادم! می‌توانستم همان‌جا جواب اش را بگذارم کف دستش اما گفتم اینجا بگذارم شاید آن آدمِ پرکار هم بخواند!


راستش را بخواهید بهترین و عمده ترین کار جهان همین است. اصلاً تا آنجا پیش می‌روم که می‌گویم بهتر است کلا بنشینی و کاری نکنی! دنیا بهشت می‌شود! دنیای بیرون هم بهشت می‌شود! باور نداری! من هم چهل سال نفهمیدم نشستنِ بودا یعنی چه! اما بودا با نشستن خودش جهان را جای بهتری کرد. 

وقتی درون ات را درست کنی بیرون درست می‌شود. این جمله ابتدا عجیب و غیرواقعی به نظر می‌رسد. 


درست همین الان یکی زنگ زده می‌گه ما آموزش قرآن می‌دهیم. به او گفتم قبلاً هم زنگ زده‌اید. می‌گوید آیا شما علاقمند هستید! گفتم به چی؟ گفت آموزش قرآن! گفتم من به انسانیت علاقمندم! گفت اوکی و قطع کرد! 

شاید این همزمانی برای نشان دادن مثالی برای کسانی باشد که سعی دارند دنیا را از بیرون و به زور تلفن و شمشیر تغییر دهند. در کانادا با تلفن و در خاورمیانه با شمشیر و اسلحه! 


خلاصه کنم اگر درونت را درست کنی با ایجاد توجه به خودت و درونت دیگر فرقی نمی‌کند چشمهایت بسته باشند یا باز! تو دنیای بهتری برای خودت ساخته‌ای. و وقتی دنیای بهتری برای خودت بسازی دنیا را بهتر می‌کنی! به همین سادگی! 

من اگر می‌نشینم با چشمان بسته دارم به ساختن دنیا می‌پردازم. دارم دنیا را برای خودم و دیگران جای بهتری می‌کنم. دارم مهمترین کار را انجام می‌دهم! 


تمام تغییرات بزرگ و خلقت های هنری از اینجا می‌آیند. یک لحظه سکوت! و تمام درد و رنج بشر از دویدن های مداوم ایگو برای رسیدن به لحظه‌ی بعدی! دویدن های کارگران برای تخریب زمین! برای رسیدن به لحظه‌‌ای بعد که با بدست آوردن و مصرف بیشتر هم بدست نمی‌آید! 

پس این بار با خیال راحت می‌نشینم و اگر کسی گفت تنبل فراری از دنیا یک لبخندی می‌زنم و لینک این را برایش می‌فرستم! 

این شد یک برنامه‌ریزی خوب و دقیق!

بروم به بقیه‌ی کار برسم!

کار ساختن جهان!

ساختن خودم!

مهمترین کار بشر روی زمین!


کارکردن در حین نشستن با چشمان بسته

 کارکردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها

***


لحظاتی پیش نشسته بودم و چشمهایم بسته بود! در همان دنیای خودم! از کنار کسی آمد و گفت: بیخود چشمهایت را بسته‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی.  چشمهایت را به دنیای واقعی بسته‌ای. داری از کارکردن و دنیای زمین فرار میکنی. یک نفر مثلا شبیه همسرم! یک خانم. یک آقا. فرقی نمی‌کند یک دوستِ پرکار! این یک گفتگو و فکر پر تکرار است! اصلاً خودم! خودم بودم! آن کسی که آمده بود و می‌گفت تنبل نشسته‌ای و از دنیا فرار می‌کنی خودم بودم! 

خوب من هم از فرط خود درگیری باید جوابش را می‌دادم! می‌توانستم همان‌جا جواب اش را بگذارم کف دستش اما گفتم اینجا بگذارم شاید آن آدمِ پرکار هم بخواند!


راستش را بخواهید بهترین و عمده ترین کار جهان همین است. اصلاً تا آنجا پیش می‌روم که می‌گویم بهتر است کلا بنشینی و کاری نکنی! دنیا بهشت می‌شود! دنیای بیرون هم بهشت می‌شود! باور نداری! من هم چهل سال نفهمیدم نشستنِ بودا یعنی چه! اما بودا با نشستن خودش جهان را جای بهتری کرد. 

وقتی درون ات را درست کنی بیرون درست می‌شود. این جمله ابتدا عجیب و غیرواقعی به نظر می‌رسد. 


درست همین الان یکی زنگ زده می‌گه ما آموزش قرآن می‌دهیم. به او گفتم قبلاً هم زنگ زده‌اید. می‌گوید آیا شما علاقمند هستید! گفتم به چی؟ گفت آموزش قرآن! گفتم من به انسانیت علاقمندم! گفت اوکی و قطع کرد! 

شاید این همزمانی برای نشان دادن مثالی برای کسانی باشد که سعی دارند دنیا را از بیرون و به زور تلفن و شمشیر تغییر دهند. در کانادا با تلفن و در خاورمیانه با شمشیر و اسلحه! 


خلاصه کنم اگر درونت را درست کنی با ایجاد توجه به خودت و درونت دیگر فرقی نمی‌کند چشمهایت بسته باشند یا باز! تو دنیای بهتری برای خودت ساخته‌ای. و وقتی دنیای بهتری برای خودت بسازی دنیا را بهتر می‌کنی! به همین سادگی! 

من اگر می‌نشینم با چشمان بسته دارم به ساختن دنیا می‌پردازم. دارم دنیا را برای خودم و دیگران جای بهتری می‌کنم. دارم مهمترین کار را انجام می‌دهم! 


تمام تغییرات بزرگ و خلقت های هنری از اینجا می‌آیند. یک لحظه سکوت! و تمام درد و رنج بشر از دویدن های مداوم ایگو برای رسیدن به لحظه‌ی بعدی! دویدن های کارگران برای تخریب زمین! برای رسیدن به لحظه‌‌ای بعد که با بدست آوردن و مصرف بیشتر هم بدست نمی‌آید! 

پس این بار با خیال راحت می‌نشینم و اگر کسی گفت تنبل فراری از دنیا یک لبخندی می‌زنم و لینک این را برایش می‌فرستم! 

این شد یک برنامه‌ریزی خوب و دقیق!

بروم به بقیه‌ی کار برسم!

کار ساختن جهان!

ساختن خودم!

مهمترین کار بشر روی زمین!


کمپین حمایت از تمام حیوانات

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 کمپین حمایت از تمام حیوانات!

***

بعد از کمپین حجاب اجباری نوبت رسید به کمپین حمایت از حیوانات! من هم که جَوگیرم! حتما باید یه استوری بذارم و کمی هم اظهار فضل بنمایم! 


دوستانی از دو سر طیف دارم. دوستی دارم که خودش رییس و متخصص مبارزه با سگهای ولگرده! دوستی هم دارم که چون دو سال پیش میزان ارادت من نسبت به سگش کم بوده داره کلا دوستی با من رو کنار می‌گذاره! 


حالا چطوره از تمام حیوانات حمایت کنیم! 

از حیوانات دوپای گرسنه! که تو آفریقا زیادن!

از مرغهای بدبختی که یک عمر تو یک جعبه زندگی می‌کنند! بعد سلاخی میشن و با وانت به خورد سگها داده میشوند! 

از گاو و گوسفند هایی که یک عمر شکنجه می‌شوند بعد تبدیل می‌شوند به غذای آدم ها و سگ ها! 

از حیواناتی که از سگ می‌ترسند که شامل ٩٠ درصد تمام موجودات زنده و پرندگان و غیره میشه! 

از خود سگهای بدبخت که اسباب‌بازی یک حیوان دوپای دیگه هستند! 

از سوسک ها و ملخ ها و زنبورها که هرروز دارند کشتار جمعی می‌شوند آن هم با استفاده از بمب های شیمیایی!


تو رو خدا بیاید از همه‌ی حیوانات حمایت کنید! مستقل از تعدا پاهاشون! مثلا دو پا یا چهارپا یا شش یا هشت!

برای حمایت از یک چهارپا با دو پا ها نجنگیم! و قس علی هذا!




کمپین حمایت از تمام حیوانات

 کمپین حمایت از تمام حیوانات!

***

بعد از کمپین حجاب اجباری نوبت رسید به کمپین حمایت از حیوانات! من هم که جَوگیرم! حتما باید یه استوری بذارم و کمی هم اظهار فضل بنمایم! 


دوستانی از دو سر طیف دارم. دوستی دارم که خودش رییس و متخصص مبارزه با سگهای ولگرده! دوستی هم دارم که چون دو سال پیش میزان ارادت من نسبت به سگش کم بوده داره کلا دوستی با من رو کنار می‌گذاره! 


حالا چطوره از تمام حیوانات حمایت کنیم! 

از حیوانات دوپای گرسنه! که تو آفریقا زیادن!

از مرغهای بدبختی که یک عمر تو یک جعبه زندگی می‌کنند! بعد سلاخی میشن و با وانت به خورد سگها داده میشوند! 

از گاو و گوسفند هایی که یک عمر شکنجه می‌شوند بعد تبدیل می‌شوند به غذای آدم ها و سگ ها! 

از حیواناتی که از سگ می‌ترسند که شامل ٩٠ درصد تمام موجودات زنده و پرندگان و غیره میشه! 

از خود سگهای بدبخت که اسباب‌بازی یک حیوان دوپای دیگه هستند! 

از سوسک ها و ملخ ها و زنبورها که هرروز دارند کشتار جمعی می‌شوند آن هم با استفاده از بمب های شیمیایی!


تو رو خدا بیاید از همه‌ی حیوانات حمایت کنید! مستقل از تعدا پاهاشون! مثلا دو پا یا چهارپا یا شش یا هشت!

برای حمایت از یک چهارپا با دو پا ها نجنگیم! و قس علی هذا!




۱۴۰۱ مرداد ۴, سه‌شنبه

شکستن بتِ تأهل یا تجرد

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 شکستن بتِ تأهل یا تجرد

***

در چند روز آینده بیش از پیش شاهد شکسته شدن این بت خواهم بود. بت چیست؟ بت یک هویت ثابتی است که ما به خودمان می‌گیریم. مثلاً هویت متاهل یا مجرد! 

مدت طولانی ای بود که این هویت را با خودم حمل می‌کردم. هویت متاهل و مرد خانواده! تمام هویت های پوچ؛ روزی از بین می‌روند! این هم یکی از آنها ست که در حال نابودی است! نابودی هر هویتی هم امری مبارک است. فقط باید حواسم باشد در دام هویت دیگر نیافتم! هویت تجرد! آن یکی هم درست مثل همین یکی خطرناک است. 

قبلاً من خودم را با تأهل تعریف می‌کردم. حالا این تعریف متزلزل شده. تعریف جدیدی هم جایگزین نمی‌کنم! بدون تعریف جدید! 

شاید برایتان سوال باشد که خوب حالا چه هستی! می‌گویم هیچ! یک سکوت اگر بتوانم! اگر هم نتوانم بالاخره یکی درمیان شاید هم رندم فرمها را پر کنم. 

مثلاً اگر کسی بپرسد متأهلی یا مجرد چه می‌گویم؟ اگر وقت داشته باشم می‌پرسم تعریف شما از متاهل یا مجرد چیست؟ اگر منظورتان روی کاغذ است؛ روی کاغذ متاهلم! اما در واقعیت کمی پیچیده‌تر است. در واقعیت نه متاهلم نه مجرد! 

خیلی ها را می‌شناسم که این تعریف یا هویت را با خودشان حمل می‌کنند! از چند روز آینده من این تعریف را کنار می‌گذارم! و این یک قدم بزرگ به جلو است. من دیگر نه متاهلم نه مجرد! دیگر خودم را با یک قرارداد اجتماعی یا در قالب یک رابطه‌ی خاص تعریف نمی‌کنم! اگر خیلی اصرار کنند می‌گویم ۵٠-۵٠ است! 

طالبان را یادتان هست که مجسمه‌های بودا را منفجر می‌کردند؟ به جای منفجر کردن مجسمه‌های سنگی باید مجسمه‌های ذهنی ای که ساخته‌اند را منفجر کنند. مجسمه‌ی مسلمان! مجسمه‌ی ایدیولوژی! مجسمه‌ی تاهل و تجرد! حتی مجسمه‌ی ذهنیِ خدا! 

خیلی باید حواسم باشد که تعریف جدیدی جایگزین نکنم! مثلا متاهلِ مظلومِ همسر گریخته! این هم تعریف خوبی نیست! یا مجرد جویای تاهل! این هم جالب نیست! 

قبلا در تعریف خودم از تاهل استفاده می‌کردم! وقتی می‌خواستم خودم را معرفی کنم می‌گفتم یک مرد فمیلی گایِ فلان و بهمان! حالا نه! 

نابودی هر هویت کاذبی عالی است! درست مثل شکستن بت ها باید آن را جشن گرفت! 

این دفعه وقتی کسی می‌خواهد من را در ذهن اش دسته‌بندی کند نمی‌تواند! می‌گوید متاهلی یا مجرد! می‌گویم ممممممم هیچکدام! 

یک قدم به هیچ شدن نزدیک شدم. هیچی که سرنوشت قطعی همه‌ی ماست. هیچی که تمام شما خواننده‌ها ۵٠ تا ١٠٠ سال دیگر قطعاً به آن خواهید رسید! 

هیچ شدن راه همه چیز شدن است. صفر خیلی به بینهایت نزدیک است! صفر و بینهایت همسایه‌اند! بقیه‌ی اعداد حسابشان جداست. صفر می‌تواند هر عددی را تبدیل به بینهایت کند. بینهایتی که با صفر تعریف می‌شود. تا صفر نشوی بینهایت نمی‌شوی. 

تا زمانی که درگیر تعریف ها و هویت های کاذب باشی محدود می‌مانی. رشد نمیکنی! 

تا چند روز دیگر شاهد شکسته شدن این بت خواهم بود. این را به فال نیک می‌گیرم. حواسم هست هویت جدیدی نسازم! بی هویتی هم به طرز مرموزانه‌ای می‌تواند با بازی ذهن دوباره برایم هویت بسازد! ذهن خیلی زیرک است! نیاز به مشاهده‌ی مداوم دارد. 

یادتان یاشد! من نه متاهلم نه مجرد! 

من در تعریف های دوگانه‌ی شما جایی ندارم! 

یک چیز دیگر هستم! 

یک نانوشتنی! 





شکستن بتِ تأهل یا تجرد

 شکستن بتِ تأهل یا تجرد

***

در چند روز آینده بیش از پیش شاهد شکسته شدن این بت خواهم بود. بت چیست؟ بت یک هویت ثابتی است که ما به خودمان می‌گیریم. مثلاً هویت متاهل یا مجرد! 

مدت طولانی ای بود که این هویت را با خودم حمل می‌کردم. هویت متاهل و مرد خانواده! تمام هویت های پوچ؛ روزی از بین می‌روند! این هم یکی از آنها ست که در حال نابودی است! نابودی هر هویتی هم امری مبارک است. فقط باید حواسم باشد در دام هویت دیگر نیافتم! هویت تجرد! آن یکی هم درست مثل همین یکی خطرناک است. 

قبلاً من خودم را با تأهل تعریف می‌کردم. حالا این تعریف متزلزل شده. تعریف جدیدی هم جایگزین نمی‌کنم! بدون تعریف جدید! 

شاید برایتان سوال باشد که خوب حالا چه هستی! می‌گویم هیچ! یک سکوت اگر بتوانم! اگر هم نتوانم بالاخره یکی درمیان شاید هم رندم فرمها را پر کنم. 

مثلاً اگر کسی بپرسد متأهلی یا مجرد چه می‌گویم؟ اگر وقت داشته باشم می‌پرسم تعریف شما از متاهل یا مجرد چیست؟ اگر منظورتان روی کاغذ است؛ روی کاغذ متاهلم! اما در واقعیت کمی پیچیده‌تر است. در واقعیت نه متاهلم نه مجرد! 

خیلی ها را می‌شناسم که این تعریف یا هویت را با خودشان حمل می‌کنند! از چند روز آینده من این تعریف را کنار می‌گذارم! و این یک قدم بزرگ به جلو است. من دیگر نه متاهلم نه مجرد! دیگر خودم را با یک قرارداد اجتماعی یا در قالب یک رابطه‌ی خاص تعریف نمی‌کنم! اگر خیلی اصرار کنند می‌گویم ۵٠-۵٠ است! 

طالبان را یادتان هست که مجسمه‌های بودا را منفجر می‌کردند؟ به جای منفجر کردن مجسمه‌های سنگی باید مجسمه‌های ذهنی ای که ساخته‌اند را منفجر کنند. مجسمه‌ی مسلمان! مجسمه‌ی ایدیولوژی! مجسمه‌ی تاهل و تجرد! حتی مجسمه‌ی ذهنیِ خدا! 

خیلی باید حواسم باشد که تعریف جدیدی جایگزین نکنم! مثلا متاهلِ مظلومِ همسر گریخته! این هم تعریف خوبی نیست! یا مجرد جویای تاهل! این هم جالب نیست! 

قبلا در تعریف خودم از تاهل استفاده می‌کردم! وقتی می‌خواستم خودم را معرفی کنم می‌گفتم یک مرد فمیلی گایِ فلان و بهمان! حالا نه! 

نابودی هر هویت کاذبی عالی است! درست مثل شکستن بت ها باید آن را جشن گرفت! 

این دفعه وقتی کسی می‌خواهد من را در ذهن اش دسته‌بندی کند نمی‌تواند! می‌گوید متاهلی یا مجرد! می‌گویم ممممممم هیچکدام! 

یک قدم به هیچ شدن نزدیک شدم. هیچی که سرنوشت قطعی همه‌ی ماست. هیچی که تمام شما خواننده‌ها ۵٠ تا ١٠٠ سال دیگر قطعاً به آن خواهید رسید! 

هیچ شدن راه همه چیز شدن است. صفر خیلی به بینهایت نزدیک است! صفر و بینهایت همسایه‌اند! بقیه‌ی اعداد حسابشان جداست. صفر می‌تواند هر عددی را تبدیل به بینهایت کند. بینهایتی که با صفر تعریف می‌شود. تا صفر نشوی بینهایت نمی‌شوی. 

تا زمانی که درگیر تعریف ها و هویت های کاذب باشی محدود می‌مانی. رشد نمیکنی! 

تا چند روز دیگر شاهد شکسته شدن این بت خواهم بود. این را به فال نیک می‌گیرم. حواسم هست هویت جدیدی نسازم! بی هویتی هم به طرز مرموزانه‌ای می‌تواند با بازی ذهن دوباره برایم هویت بسازد! ذهن خیلی زیرک است! نیاز به مشاهده‌ی مداوم دارد. 

یادتان یاشد! من نه متاهلم نه مجرد! 

من در تعریف های دوگانه‌ی شما جایی ندارم! 

یک چیز دیگر هستم! 

یک نانوشتنی! 





تسویه حساب‌های شخصی-۴- دوستان عادل

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تسویه حساب‌های شخصی-۴

***


حسابهایم حسابی سنگین شده! ابتدا تشکر کنم از دوستانی که باعث شدند با هم یک حسابی داشته باشیم! اگر شما نبودید من به این تمرین‌ها چطور دسترسی پیدا می‌کردم!؟ 


دوستانی هستند که صامت اند. جواب پیغام را نمی‌دهند. حتی اگر مثلاً حساب مالی داشته باشیم. کلا جواب نمی‌دهند. خوب! یک راه این است که شروع کنم به تخیل اینکه چرا جواب نمی‌دهند! که کاری عبث است. دیگری اینکه خیلی ساده نگاه کنم. جواب نمی‌دهند و من نمی‌دانم چرا. پس خیالم راحت می‌شود. حداقل توپ دیگر در زمین من نیست. بار مسوولیت تا حد زیادی از دوش من برداشته می‌شود. این همه از ارزش سکوت گفتم. این دوستان سکوت مجسم هستند. و این عالی است. بدون حرف های اضافه با هم در ارتباطیم. در بعدهای متعالی تر. ممنونم. 


دوستان دیگری علاقه شدیدی به کار وکالت دارند. آنها معمولاً وکیل دیگران هستند. آنها قاضی هم هستند. دادگاه هایی در ذهنشان تشکیل می‌دهند. در این دادگاهها یک طرف من هستم و یک طرف آدمهای دیگر. مادر، خواهر، همسر و فرزند چهار ساله‌ی من معمولاً موکل ایشان هستند.  این دوستان حکم صادر شده را به صورت پیغام های خصوصی و شاید هم در گروههای عمومی به من می‌رسانند! معمولا محکوم می‌شوم به بی اخلاقی! بی انصافی! و غیره. توصیه‌هایی هم هست مثلا کلا ننویس! یا به جای در لحظه بودن با محبت حرف بزن! این دوستان انسانهای شریفی هستند که هرگونه بی عدالتی در جهان را از سمت من تحمل نمی‌کنند. داعیه داران اخلاق! این دوستان خودشان را وقف دیگران کرده‌اند. آنها درست و غلط و حق و ناحق را کاملاً دقیق و شفاف می‌دانند! آنها قضات و وکلای خودخواسته هستند! بلا نسبت آنها مثل داعش می‌دانند که حکم من گناهکار گمراه چیست! سلاخی شدن در انظار عمومی!


شوخی را کنار بگذارم این دوستان احتمالا سعی دارند با صدور حکم از اعتبار بنده بکاهند! یا تاثیر این نوشته‌ها و حرف‌ها را روی خودشان کمتر کنند! عرض کنم بنده از اول هم درخواست اعتبار نداشتم! این نوشتن ها هم نوعی کار شخصی است. خود این نوشته‌ها اگر بخواهد اعتبار من را کم کند می‌کند بخواهد زیاد کند هم می‌کند! یذل من یشاء و یعز من یشاء! در مورد تاثیر گذاری این نوشته‌ها هم راه ساده‌تری هست! نخوانید! از همین نقطه دیگر نخوانید! باور کنید سکوت و تفکر بهتر از خواندن این خزعبلات است! من هم اگر می‌توانستم همین کار را می‌کردم! سکوت می‌کردم! به خدا بهتر است و سریعتر! تمام حرف ها در سکوت هست! 


دوستان دیگری هستند که درخواست پول قرضی دارند! یا درخواست انتقال سندی مالی ! حالا هرچه بگویی یک کم صبر کن. مثلا شرایط من فعلاً چنین و چنان است نمی‌شنوند! شاید برایشان ثابت بشود من آدم درستی نیستم چون پول نمی‌دهم. خودم دارم روی این موضوع کار می‌کنم. انشاالله به زودی سطح مبادلات را به مبادلات پولی هم می‌رسانم! کمی وقت می‌خواهم. بعضی از دوستان می‌گویند عرفان یعنی حق دیگران را بدهی! راستش را بخواهید نه عرفان بلدم نه مرز حق را خوب و دقیق می‌شناسم! 


دارم از آن الهه‌ی عدالت که یک ترازو دارد و یک شمشیر و با چشمانی بسته همه چیز را با انصاف تمام به دو نیم می‌کند  کمک می‌گیرم! شاید الهه‌ی عدالت به من کمک کند چشمانم باز شود! البته او خودش چشمانش بسته است! 


دوستان عزیزم! ممنونم که چنین تمرینهای ارزشمندی در اختیار من می‌گذارید. آن هم به رایگان. از شما چیز یاد می‌گیرم. با این مبادلاتی که با من دارید مرز بین من و شما کمرنگ می‌شود. شما به من کمک می‌کنید خودم را بشناسم! این پاراگراف دیگر شوخی نیست! واقعا من درون شما را می‌بینم! احتمالا شما هم درون من را می‌بینید! ما دوستان شیشه‌ای هستیم! شفاف و عالی! هرگونه تعامل را با آغوش باز می‌پذیرم! کمتر حرف می‌زنم تا بیشتر بشنوم! فعلاً. 







تسویه حساب‌های شخصی-۴- دوستان عادل

 تسویه حساب‌های شخصی-۴

***


حسابهایم حسابی سنگین شده! ابتدا تشکر کنم از دوستانی که باعث شدند با هم یک حسابی داشته باشیم! اگر شما نبودید من به این تمرین‌ها چطور دسترسی پیدا می‌کردم!؟ 


دوستانی هستند که صامت اند. جواب پیغام را نمی‌دهند. حتی اگر مثلاً حساب مالی داشته باشیم. کلا جواب نمی‌دهند. خوب! یک راه این است که شروع کنم به تخیل اینکه چرا جواب نمی‌دهند! که کاری عبث است. دیگری اینکه خیلی ساده نگاه کنم. جواب نمی‌دهند و من نمی‌دانم چرا. پس خیالم راحت می‌شود. حداقل توپ دیگر در زمین من نیست. بار مسوولیت تا حد زیادی از دوش من برداشته می‌شود. این همه از ارزش سکوت گفتم. این دوستان سکوت مجسم هستند. و این عالی است. بدون حرف های اضافه با هم در ارتباطیم. در بعدهای متعالی تر. ممنونم. 


دوستان دیگری علاقه شدیدی به کار وکالت دارند. آنها معمولاً وکیل دیگران هستند. آنها قاضی هم هستند. دادگاه هایی در ذهنشان تشکیل می‌دهند. در این دادگاهها یک طرف من هستم و یک طرف آدمهای دیگر. مادر، خواهر، همسر و فرزند چهار ساله‌ی من معمولاً موکل ایشان هستند.  این دوستان حکم صادر شده را به صورت پیغام های خصوصی و شاید هم در گروههای عمومی به من می‌رسانند! معمولا محکوم می‌شوم به بی اخلاقی! بی انصافی! و غیره. توصیه‌هایی هم هست مثلا کلا ننویس! یا به جای در لحظه بودن با محبت حرف بزن! این دوستان انسانهای شریفی هستند که هرگونه بی عدالتی در جهان را از سمت من تحمل نمی‌کنند. داعیه داران اخلاق! این دوستان خودشان را وقف دیگران کرده‌اند. آنها درست و غلط و حق و ناحق را کاملاً دقیق و شفاف می‌دانند! آنها قضات و وکلای خودخواسته هستند! بلا نسبت آنها مثل داعش می‌دانند که حکم من گناهکار گمراه چیست! سلاخی شدن در انظار عمومی!


شوخی را کنار بگذارم این دوستان احتمالا سعی دارند با صدور حکم از اعتبار بنده بکاهند! یا تاثیر این نوشته‌ها و حرف‌ها را روی خودشان کمتر کنند! عرض کنم بنده از اول هم درخواست اعتبار نداشتم! این نوشتن ها هم نوعی کار شخصی است. خود این نوشته‌ها اگر بخواهد اعتبار من را کم کند می‌کند بخواهد زیاد کند هم می‌کند! یذل من یشاء و یعز من یشاء! در مورد تاثیر گذاری این نوشته‌ها هم راه ساده‌تری هست! نخوانید! از همین نقطه دیگر نخوانید! باور کنید سکوت و تفکر بهتر از خواندن این خزعبلات است! من هم اگر می‌توانستم همین کار را می‌کردم! سکوت می‌کردم! به خدا بهتر است و سریعتر! تمام حرف ها در سکوت هست! 


دوستان دیگری هستند که درخواست پول قرضی دارند! یا درخواست انتقال سندی مالی ! حالا هرچه بگویی یک کم صبر کن. مثلا شرایط من فعلاً چنین و چنان است نمی‌شنوند! شاید برایشان ثابت بشود من آدم درستی نیستم چون پول نمی‌دهم. خودم دارم روی این موضوع کار می‌کنم. انشاالله به زودی سطح مبادلات را به مبادلات پولی هم می‌رسانم! کمی وقت می‌خواهم. بعضی از دوستان می‌گویند عرفان یعنی حق دیگران را بدهی! راستش را بخواهید نه عرفان بلدم نه مرز حق را خوب و دقیق می‌شناسم! 


دارم از آن الهه‌ی عدالت که یک ترازو دارد و یک شمشیر و با چشمانی بسته همه چیز را با انصاف تمام به دو نیم می‌کند  کمک می‌گیرم! شاید الهه‌ی عدالت به من کمک کند چشمانم باز شود! البته او خودش چشمانش بسته است! 


دوستان عزیزم! ممنونم که چنین تمرینهای ارزشمندی در اختیار من می‌گذارید. آن هم به رایگان. از شما چیز یاد می‌گیرم. با این مبادلاتی که با من دارید مرز بین من و شما کمرنگ می‌شود. شما به من کمک می‌کنید خودم را بشناسم! این پاراگراف دیگر شوخی نیست! واقعا من درون شما را می‌بینم! احتمالا شما هم درون من را می‌بینید! ما دوستان شیشه‌ای هستیم! شفاف و عالی! هرگونه تعامل را با آغوش باز می‌پذیرم! کمتر حرف می‌زنم تا بیشتر بشنوم! فعلاً. 







۱۴۰۱ مرداد ۳, دوشنبه

خانواده‌ی معنوی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 خانواده‌ی معنوی

***

دوستی می‌گفت باید خانواد‌ه‌ی معنوی ات را پیدا کنی. البته راستش را بخواهید کل آدمها خانواده‌ی معنوی هستند. اما به هرحال دوری و نزدیکی هست. مثلاً همانطور که در بُعد بدن؛ ژن ها می‌توانند به هم دور یا نزدیک باشند در بُعد های دیگر هم شاید نوعی دوری و نزدیکی احساس بشود! حداقل در اوایل مسیر! آن بالاترها نه آنجا همه یکی می‌شوند و دور و نزدیکی در کار نیست. اما در مسیر زندگی همانطور که جسم ها گاهی دور هستند و گاهی نزدیک شاید همین اتفاق برای روح ها هم بیفتد!


مثلا روح هایی که خودشان را انکار می‌کنند و عصبانی‌اند و مثلا می‌گویند فلان قسمت جنسی جسمم در روحت! با این روح ها یک فاصله‌ای داری!

و در مقابل مثلا روح هایی که بدون حرف زدن با آنها در ارتباط هستی! شبیه توهم است ولی تجربه می‌شود. می‌توانی ارتعاشات روح هایی که کمی با تو نزدیک هستند را بدون دخالت زمان یا مکان حس کنی. 


در مورد خانواده‌های نسبی بیشتر نوعی شباهت جسمی و ژنتیکی است. شاید هم نوعی اشتراک کارمایی! یعنی هر دو روح کارماهایی شبیه هم دارند. لزوماً شاید نزدیکی روحانی و معنوی در کار نباشد!

در مورد خانواده‌های سببی هم که یک نزدیکی و کشش جنسی یا اجتماعی شاید باعث این نزدیکی بشود. شاید هم کارماهایی دخالت داشته باشند! که من بی خبرم!


خلاصه اینکه به شدت به دنبال خانواده‌ی معنوی خودم می‌گردم. خواهر و برادر معنوی! همسر معنوی! پدر و مادر معنوی! فامیل معنوی! و حتی فرزندان معنوی!

این یک فراخوان است!




خانواده‌ی معنوی

 خانواده‌ی معنوی

***

دوستی می‌گفت باید خانواد‌ه‌ی معنوی ات را پیدا کنی. البته راستش را بخواهید کل آدمها خانواده‌ی معنوی هستند. اما به هرحال دوری و نزدیکی هست. مثلاً همانطور که در بُعد بدن؛ ژن ها می‌توانند به هم دور یا نزدیک باشند در بُعد های دیگر هم شاید نوعی دوری و نزدیکی احساس بشود! حداقل در اوایل مسیر! آن بالاترها نه آنجا همه یکی می‌شوند و دور و نزدیکی در کار نیست. اما در مسیر زندگی همانطور که جسم ها گاهی دور هستند و گاهی نزدیک شاید همین اتفاق برای روح ها هم بیفتد!


مثلا روح هایی که خودشان را انکار می‌کنند و عصبانی‌اند و مثلا می‌گویند فلان قسمت جنسی جسمم در روحت! با این روح ها یک فاصله‌ای داری!

و در مقابل مثلا روح هایی که بدون حرف زدن با آنها در ارتباط هستی! شبیه توهم است ولی تجربه می‌شود. می‌توانی ارتعاشات روح هایی که کمی با تو نزدیک هستند را بدون دخالت زمان یا مکان حس کنی. 


در مورد خانواده‌های نسبی بیشتر نوعی شباهت جسمی و ژنتیکی است. شاید هم نوعی اشتراک کارمایی! یعنی هر دو روح کارماهایی شبیه هم دارند. لزوماً شاید نزدیکی روحانی و معنوی در کار نباشد!

در مورد خانواده‌های سببی هم که یک نزدیکی و کشش جنسی یا اجتماعی شاید باعث این نزدیکی بشود. شاید هم کارماهایی دخالت داشته باشند! که من بی خبرم!


خلاصه اینکه به شدت به دنبال خانواده‌ی معنوی خودم می‌گردم. خواهر و برادر معنوی! همسر معنوی! پدر و مادر معنوی! فامیل معنوی! و حتی فرزندان معنوی!

این یک فراخوان است!




پادکست رواق و اگزیستانسیالیسم

زمان خواندن 11 دقیقه ***

 یادداشت های پراکنده‌ی من در مورد پادکست رواق

***

مدتی پیش درگیر این پادکست شدم. چند ماهی مست آن بودم.

مرگ کلید زندگی است.

با عرض معذرت این نوشته کمی پراکنده هست. گاهی سعی کردم بعضی قسمتها را خلاصه کنم. 

موضوع اگزیستانسیالیسم البته به نظر من پایه و قدم خوبی برای رشد معنوی است.

این پایین یادداشت های پراکنده‌ی من هست در مورد اپیزودهای مختلف رواق. شاید هم نوعی فهرست. خیلی ارزش خواندن ندارد!

نامرتب است درست مثل ذهن من در آن روزها. 

میتوانید نخوانید!

اما خود پادکست را میتوانید از داخل گوگل پیداکنید و گوش کنید

Ravaq Existentialism

یادآوری! گوش دادن به رواق خودش نوعی فرار از زمان حال نشود و نوعی اجبار که این خود مخالف زندگی وجودی است. احساس می کنم گاهی در من اجبار به گوش دادن به رواق بوجود می آید میخواهم به آن آگاه شوم و آنرا بشناسم. نوعی مسکن آرام بخش شاید از اضطراب مرگ(میل به حیات) 


چهار اصل اساسی زندگی

مرگ

تنهایی

پوچی

آزادی و مسوولیت


تصمیم دارم در حین گوش دادن به کتاب، به نوشتن هم بپردازم

تصمیم گرفتن مساوی است با پذیرش مرگ یک گزینه و در صورت پذیرفتن مرگ کلی آسان می شود

چرخه ی بهبود:

هست آگاهی

آرزو

اراده

عمل


اپیزود فرعی ۲۱

باید مواظب بود که پرونده ی جدید باز نشود

پرونده های باز و مسوولیت های انجام نشده و تصمیم های گرفته نشده رو باید از کوچک به بزرگ به آن پرداخت و انجام داد. 


فرعی ٣۵

مفهوم پذیرش


لینک ١٢ اپیزود فرعی

https://drive.google.com/folderview?id=1aA2fDhOFGZl8hjxYtyR64N0BUTimwtci

می‌ترسید بی‌آنکه بداند می‌ترسد.

غمگین بود بی‌آنکه بداند از چه.

می‌خواست برود، بی‌آنکه بداند به کجا.

دلتنگ بود، بی‌آنکه بداند برای که.


پادکست_رواق با رویکردی روانشناختی، به اگزیستانسیالیسم می‌پردازه و ساده‌تر از اسمش، ریشه‌ی بسیاری از احساساتِ عمیق آدمی رو واکاوی می‌کنه، غمها، ترسها، آرزوها.

هدف رواق کشفِ فردیِ مخاطبان از ابعادِ زیستِ اصیله و من با تکیه بر آثار اروین یالوم، در این مکاشفه همراه شما هستم. 

من فرزین رنجبر هستم



            بخش اول: سائق مرگ

اپیزود اول: روان‌درمانی اگزیستانسیال


اپیزود دوم: ترس‌های وجودی


اپیزود سوم: هستی‌اندیشی


اپیزود چهارم: لمسِ نیستی


اپیزود پنجم: خُرده‌مرگ


اپیزود ششم: من دلم میخواد برگردم به کودکی


اپیزود هفتم: سنگر انکار

👌خلاصه فصل های قبل

فکر کردن به بودن تا شدن

ترس های وجودی

قدر دانستن زندگی


فصل ۴ کتاب

اپیزود هشتم: آخرین وسوسه‌ی مسیح

ادیان اسلام و مسیحیت

خوب متوجه نشدم


اپیزود نهم: پنهان شدن در لانه‌ی گرگ

قهرمان اجباری/ در نهایت خدا شدن/ پدر شدن

دقیقه ۱۵ 

اعتیاد به پیشرفت و سعودی نگهداشتن نمودار زندگی

کار زیاد

عدم توانایی بیکار نشستن *


اپیزود دهم: فرزند دوقطبی شیطان

سازوکار حامی غیبی/ بیرونی/ کودک ماندن و حمایت گرفتن

نیاز به همدردی و دردودل با دیگران

اعتیاد

نوازش منفی

سلطه پذیری

در مقابل سازوکار خود استثناپنداری/خدا شدن

این دو در نهایت دو قطب یک فرزند شیطان هستند و باعث زندگی غیراصیل می شوند

اگر میخواهیم یکی را انتخاب کنیم بهتر است خدا بشویم و اینگونه استثنا بشویم چون موفق تر خواهیم بود و رنجمان کاهش می‌یابد چون پیشرفت و رفاه بیشتری بدست می آوریم


پایان فصل ۴

سازوکار پرهیز از نیستی با پرهیز از هستی

وقتی در زندگی غرق شویم بیشتر اضطراب مرگ سراغمان می آید پس از هردو پرهیز می کنیم

مثلا پشت کردن به دنیا در ادیان یعنی زندگی را نخواهیم تا مرگ هم ترسناک نباشد


اپیزود یازدهم: تو نیز شیهه بکش گاهی

قیمت عمر! وجود. زندگی

ارزشمندترین داشته ی ما وجود است

این داشته قابل پس انداز نیست مگر با ورزش

داد و ستد ما با واحد زمان انجام می شود نه پول

زندگی کوچ نشینی مثال زندگی اصیل

سلامتی ورزش

برای همه چیز روح قایل شدن/ جاندار پنداری


اپیزود دوازدهم: گاهی با آینه حرف بزن

مفهوم و اهمیت شکرگذاری

مفهوم برابری


اپیزود سیزدهم: آشیانه‌ی خالی

                       (شمارنده‌ی معکوس)


اپیزود چهاردهم: دوگانه‌ی ابدی

اضطراب وجودی بعد از اتمام یک مرحله از زندگی

دقیقا همین اضطراب برای من بعد از پایان دور اول گوش دادن به رواق به وجود آمد

انتخاب بین اصیل زندگی کردن و بیشتر زندگی کردن! ( مثلا در بیماران ترمینال)

دوگانه رضایت و امنیت !

ماجرای چارلز

آدم منزوی و رک و سرد که نیاز به روابط بهتر داشت

عدم بروز احساسات

سرزنش خود

صمیمی نشدن با زنان


اپیزود پانزدهم: ممکن‌ها_غیرممکنها

مثال مهمانی برای زندگی

پایان بخش مرگ


          بخش دوم: سائق آزادی

                    (مسئولیت)


اپیزود شانزدهم: قلم در دست توست

معرفی مولف بودن ما در زندگیمان


اپیزود هفدهم: کی‌بود کی‌بود؟ من نبودم

یا درمان شو‌ یا بپذیر

هرکسی‌خودش نسخه ی‌خودش را باید بنویسد

اجباری گری (خود را مجبور دانستن)

جابجایی مسؤلیت

قربانی بیگناه

از دست دادن کنترل


اپیزود هجدهم: آزادی از قفس پرید

سازو کار کاری نکردن 


اپیزود نوزدهم: دختردایی گم شده

چهار-پنج روش فرار از مسوولیت

جابجایی مسوولیت

بی عملی

مثال کسی که از دوستانش برای رفع تنهایی دعوت نمیکرد

مشغله زیاد هم سازو کار قربانی بی گناه است 


اپیزود بیستم: اگر شکنجه‌گر تویی

مثال از کره ی شمالی  روانشناسی دیکتاتوری

گروه درمانی و نمونه بودن احساسات ما در آن به احساسات ما در جامعه

تاثیر گروه درمانی

فهمیدن این که رفتار ما چه احساسی در دیگران به وجود می آورد

پیشگویی خود برآورانه

مثال دوریس که خشونت مردان را بر می انگیخت و مردان را به خشونت وا می داشت ولی میگفت مردان خشن هستند!

هنر واقعی کشف سازوکارها در خودمان است

گزینش و تحریف اطلاعات در مثال سالاد درست کردن خانم برای آقا

انباشت نظر ها و نگه داشتن احساسات باعث روان نژندی می شود


اپیزود بیست‌ویکم: جنگلِ چوب‌خورده

مفهوم گشتالت(نا تمام های زندگی)


اپیزود بیست‌ودوم: با اینا زمستونو سر میکنم


اپیزود بیست‌وسوم: باده‌ی عام از برون، باده‌ی عارف از درون


اپیزود بیست‌وچهارم: جبر جغرافیایی


اپیزود بیست‌وپنجم: گناه چهارم

سه نوع احساس گناه

۱- شکستن رسوم کهن

۲- آسیب زدن به کسی

۳- اگزیستانسیال


             (تصمیم و انتخاب)

اپیزود بیست‌وششم: اراده

فصل ۷

خواستن


اپیزود بیست‌وهفتم: رنک، فاربر، می

بسیار مهم

سرکوب اراده های کودک

جداسازی از احساسات 

فرعی ۲۷:

اپیزود بیست‌وهشتم: صورت‌سنگی

اراده و آرزو


الان باید چکار کنم؟ ( توسط جامعه تعیین می شود) 

*** الان میخواهم چکار کنم؟ (آرزو) مرتبط به ساز و کار رفتن در قالب بچه حامی بیرونی


احساس اولین پله ی زیست اصیل


ناتوانی در خواستن= ناتوانی در احساس کردن

ناتوانی در بروز یا بیان احساسات یا عدم درک احساسات دیگران Alexitymi

ناتوانی در تمایز احساسات خود

ناتوانی در تخیل احساسات خودمان


عاطفه ی مسدود شده به ناخودآگاه رانده می شود

چاره: یافتن عاطفه مسدود شده و پیدا کردن راه تخیله و شکستن سد آن


چرخه بهبود

احساس —> آرزو —> آگاهی اراده —> آگاهی تبدیل به عمل می شود —> تغییر —> زیست اصیل


آرزو اگر بر اساس احساس نباشد بر اساس انتظارات عرفی و اخلاقی خواهد بود


اپیزود بیست‌ونهم: کوررنگی

احساس —> آرزو —> اراده —>  عمل —> تغییر —>بهبود

فروبستگی احساسات


اپیزود سی‌ام: فاخته

تکانه گری

هدف محوری


اپیزود سی‌ویکم: تلقین

تصمیم

انواع ۵ گانه تصمیم

اپیزود سی‌ودوم: دشواری تصمیم

          (ممکن‌ها_غیرممکن‌ها۲)

دشواری تصمیم چرا تصمیم گرفتن سخته؟

هست آگاهی -> احساس --> آرزو --> اراده --> عمل --> تغییر --> ارتقا زیست اصیل

اراده + عمل  = تصمیم و انتخاب

- هر انتخاب یعنی محروم شدن از گزینه های دیگه

مرگ = غیر ممکن شدن تمام ممکن ها ==> هر چه کمتر انتخاب کنیم ممکن های بیشتری حفظ کرده ایم و از خود را از مرگ دور  می بینیم

- بهترین انتخاب اونیه که گزینه های کمتری رو از دور خارج کنه


اپیزود سی‌وسوم: سختی‌گریزی

-در استانه انتخاب قرار گرفتن باعث می شه که باور به ناجی غایی به مشکل بخوره (قرار بوده قلم دست اون باشه) پس صبر می کنم تا خودش انتخاب کنه

- بسیاری از اراده ها از تکانه شروع می شه

- جامعه پذیری یعنی تبدیل تکانه به اراده خودآگاه

- همزمانی احساس گناه (نوع ۱ روان نژندانه)  با تکانه در اموزه های کودکی باعث ایجاد احساس گناه در زمان تصمیم گیری در بزرگسالی می شود (تصمیم با تکانه همراه هست)

- احساس گناه نوع سوم (اگزیستانسیال = ناشی از زندگی نزیسته) باعث می شه که تصمیم جدید برای تغییر زندگی و رفتن سراغ زندگی اصیل نرویم (چون وقتی بپذیریم و تصمیم به تغییر بگیریم حسرت زمانهای قبل که اینکار اصیل رو نمی کردیم رو می خوریم)


اپیزود سی‌وچهارم: اژدهای خفته

اپیزود ٣۴

راههای غلبه بر اضطراب تصمیم

بررسی کامل گزینه ها در ساحت خود آگاه

میدان دادن به سایق خود شکوفایی و بررسی چشم  انداز در ساحت نا خود آگاه


اپیزود سی‌وپنجم: تصمیمِ اِما

            (حجم زیرین کوه یخ)

دلایل ناخود آگاه پنهان فردی در ساحت ناخود آگاه

مثال تصمیم فروش ویلا و اتصال آن به اضطراب مرگ

ارایه ی راهکار و نصیحت و مشورت چیزی درست نمیشود


اپیزود سی‌وششم: آتشفشان را معنی کن

مفهوم بینش

مثال پرش بانجی با بینش و با هول دادن

خطاب به روان‌درمانگر ها 

ترس از فجایع بعد از تصمیم

اینجا با بی تصمیمی مقابله می کنیم

در تصمیم خطری نیست



اپیزود سی‌وهفتم: جوونه سر زده

آمار شنوندگان

اپیزود سی‌وهشتم: گذشته دربرابر آینده

مقایسه با  روان‌درمانی کلاسیک

انتقادات از روانشناسی فروید


                        تنهایی

اپیزود سی‌ونهم: آغاز تنهایی

فالش شدن احساسات

تنهایی درون فردی. خفگی عاطفی. خودغریبگی

معمولاً نمیدانیم چه عواطفی داریم چون بخشهایی از خودمان را از دسترس آگاهی خارج می‌کند


اپیزود چهلم: تئاتر استالینی

خلاصه ی خوب از فصول قبل

عدم ارتباط دنیا با ما و عدم وجود عدالت در دنیا


اپیزود چهل‌ویکم: آتشفشان بی‌معناست؟

کارما معنی ندارد و یک سازوکار دفاعی است برای غلبه بر اضطراب جد اافتادگی

رابطه ی یک طرفه ی ما با دنیا که لازم هم هست


اپیزود چهل‌ودوم: گاهی به آسمان نگاه کن


اپیزود چهل‌وسوم: قایقرانان رودخانه‌ی ولگا


اپیزود چهل‌وچهارم: به چشم‌های من نگاه کن


اپیزود چهل‌وپنجم: قلب‌شناسی (در باب عشق)


اپیزود چهل‌‌وششم: گرگه تو بیابونه


اپیزود ۴۶

راه حل تنهایی عشق بدون نیاز

عشق می ورزم پس هستم


اپیزود چهل‌وهفتم: اقتصادِ عشق

۴۷ اقتصادِ عشق

فروم: منش عاشقانه تا كجا؟ پس من چي؟‎

بدون توقع بخشیدن نفعش بيشتر به خود عاشق ميرسه‎ و ادم تهی نمی شه، بخشیدن از نیازه که ادم رو تهی می کنه

۵ تیپ رابطه:

 ٤ نوع عشق غير اصيل:

1. بسيار پذيرنده‎

2. استثمارگر: فقط و فقط گيرنده است

3. ‎كاسب كار: ميبخشه ولي براي ستاندن بعدش‎ (پارتنر اين افراد هميشه فشار جبران رو حس ميكنه)

4. محتكر‎: متاعي رو داره ولي عرضه نميكنه تا وقتش بشه، قطره چكاتي عشق ميورزه‎

- كسي كه آماده ي عشق ورزيدنه، بي تاب عشق ورزيدن هم هست‎

- حسرت واقعي حاصل عشق نورزيدنه‎

- با عشق ورزيدن خالي نميشي، غني ميشي‎

- اون سختگيري و احتياط در مرحله انتخاب هست و پيدا كرذن فرد رشد يافته اي كه بهش كشش داري‎

و یک نوع عشق اصیل (عاري از نياز) / عشق مولد

- انسان رشد يافته بخشيدن را نشانه ي رشد يافتن ميدونه‎


اپیوزد چهل‌وهشتم: گذرگاه

٤٨ عشق عاري از نياز = عشق برادرانه 

چه خواهر و برادر واقعي باشن و چه با غريبه 

آنچه صحبتش شد در مورد منش در عشق بودنه

نه در مورد يافتن عشق، براي يافتن شريك عاطفي 

بايد طبق اصول خودش پيش رفت 

اگر داري عشق ميورزي و توقع تغيير داري، عشقت عاري از نياز نيست


٢-٤٨

نقطه مقابل استفاده ابزاري = مواجهه جوهري است

با وجود و جوهر ديگران رابطه بگيريم

ما بچه ها رو بخاطر اون چيزي كه هستن دوست داريم ( مواجهه جوهري )

تفاوت درك و تاييد:

درك ميكني كه بچه روت ادرار ميكنه ولي تاييد نميكني


اپیزود چهل‌ونهم: زیستن در برابر چشم دیگران


اپیزود پنجاهم: تنها مرا اثبات کن


اپیزود پنجاه‌ویکم: آمیختگی

در این اپیزود هم با یک سازوکار دفاعی دیگه آشنا میشیم که سطوح روان‌نژندانه‌ی بیشتری نسبت به سازوکار قبلی (زیستن در برابر چشم دیگرا


اپیزود پنجاه‌ودوم: به‌علا‌وه‌ی هجده

در اپیزود ۵۲ همون‌طور که از اسمش پیداست، به مسائل جنسی و رابطه‌ش با تنهایی اگزیستانسیال می‌پردازیم.


اپیزود پنجاه‌وسوم: پایان تنهایی

در این اپیزود دو رابطه‌ی غیراصیل رو می‌شناسیم و فصل تنهایی رو به پایان می‌بریم.


             آغاز فصل پوچی

اپیزود پنجاه‌وچهارم:

بیداری

قصه‌ی اول فصل پوچی اینقدر طولانی شد که خودش تبدیل شد به یک اپیزود.


اپیزود پنجاه‌وپنجم:

         پوچی

در این اپیزود از مفهوم ابزورد و موقعیت انسان در جهان می‌شنویم.


اپیزود پنجاه‌وششم:

          طاعون

از اسم این اپیزود نترسید ولی ساده هم از کنارش نگذرید.

در اپیزود پنجاه‌وششم به زندگی تولستوی سرکی می‌کشیم، یک رباعی از خیام می‌خوونیم، آقای دکتر فرانکل به جمع‌مون اضافه میشن و با حسین پناهی به پایان می‌بریم.


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...