۱۴۰۱ شهریور ۹, چهارشنبه

تجربه‌ی خانواده و تنهایی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تجربه‌ی خانواده و تنهایی

***

در حدود شش سالگی پدرم مُرد. او مرد نسبتاً مستبد و مهربانی بود! احتمالا! بزرگترین بت یک کودک شش ساله که پدرش باشد برای من شکست. من ماندم با شش تا خواهر و برادر بزرگتر در سنین نوجوانی! خودتان تصور کنید! فضایی که من در آن بزرگ شدم. شش خواهر و برادر جوان و نوجوان در اوج جدال عمو ها و دامادها و پدربزرگ برای ارث و میراث و یک مادر خانه‌دار مذهبی و ساده!


این اولین تجربه بود. خانواده یعنی پدر و مادر مقتدری که همه‌ی جنبه‌های بچه را کنترل کنند از هم پاشید. رابطه‌ی عشق و نفرت بین ما خواهر برادرها هم شروع شد! از حس پدری تا جدال برای سهم بیشتری از ارث! از دلسوزی تا کتک کاری! 


و من در چنین فضایی بزرگ شدم! کنکور دادم! مثلاً موفق شدم. مثلاً شریف رفتم. مثلاً مهاجرت کردم! در مهاجرت هم مثلاً موفق شدم! و یک فرزند و زندگی در کشور پیشرفته ی کانادا و آن هم در بهترین شهر آن یعنی ونکوور!


حتی آنقدر موفق شدم که دوست دختر و زنم را خودم انتخاب کردم! بعدها مثل ٩٩ درصد آدمها هویت خانواده به خودم گرفتم. بعد از ترک خانواده ‌ی قدیمی پشت هزاران درد و اشک یک خانواده کوچک سه نفره درست کردم!

ده سال التماس کردم تا بچه بیاورد تا پدری که نداشتم بشوم. و شدم. چند سالی هم با این هویت زندگی کردم!


و در چهل و سه سالگی در حالی‌که من هویت خودم را مردخانواده تعریف کرده بودم زنم می‌رود و می‌گوید تو فقط یک اسپرم دونور هستی!


این اتفاقات بهترین شرایط را برای رشد معنوی فراهم کرد. از نظر تمام دوستان و عاقلان و زنم من یک دیوانه هستم و کسخل شدم و در هوا زندگی می‌کنم! حتی بعضی از دوستانم منتظر خبر خودکشی من هستند. 


اما فقط خودِ من از درونم خبر دارم. و همین طور شما! قطره‌ای از اقیانوس تنهایی درونم در این کلمات می‌آید! اما آنچه درون من و شما می‌گذرد ارتباطی نانوشتنی است.  

«از درون من نجست اسرار من»

مولانا شهره‌ی شهر بود ولی تنها! 


این تنهایی ذاتی عجب عالمی دارد! تنهایی وقتی است که هزاران رابطه‌ داری ولی تنهایی! 


آن وقت است که فقط تو می‌مانی و خودت!

فقط تو می‌مانی و چیزی به نام خدا! 

که خودت هستی!


درست مثل تنهایی لحظه‌ی تولد و لحظه‌ی مرگ!

فقط تو هستی و تو!

تو هستی و خدا!

و لحظاتی بعد تو هم دیگر نیستی!

فقط خدا هست!

اول داستان‌ها یادت هست؟


یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود!




تجربه‌ی خانواده و تنهایی

 تجربه‌ی خانواده و تنهایی

***

در حدود شش سالگی پدرم مُرد. او مرد نسبتاً مستبد و مهربانی بود! احتمالا! بزرگترین بت یک کودک شش ساله که پدرش باشد برای من شکست. من ماندم با شش تا خواهر و برادر بزرگتر در سنین نوجوانی! خودتان تصور کنید! فضایی که من در آن بزرگ شدم. شش خواهر و برادر جوان و نوجوان در اوج جدال عمو ها و دامادها و پدربزرگ برای ارث و میراث و یک مادر خانه‌دار مذهبی و ساده!


این اولین تجربه بود. خانواده یعنی پدر و مادر مقتدری که همه‌ی جنبه‌های بچه را کنترل کنند از هم پاشید. رابطه‌ی عشق و نفرت بین ما خواهر برادرها هم شروع شد! از حس پدری تا جدال برای سهم بیشتری از ارث! از دلسوزی تا کتک کاری! 


و من در چنین فضایی بزرگ شدم! کنکور دادم! مثلاً موفق شدم. مثلاً شریف رفتم. مثلاً مهاجرت کردم! در مهاجرت هم مثلاً موفق شدم! و یک فرزند و زندگی در کشور پیشرفته ی کانادا و آن هم در بهترین شهر آن یعنی ونکوور!


حتی آنقدر موفق شدم که دوست دختر و زنم را خودم انتخاب کردم! بعدها مثل ٩٩ درصد آدمها هویت خانواده به خودم گرفتم. بعد از ترک خانواده ‌ی قدیمی پشت هزاران درد و اشک یک خانواده کوچک سه نفره درست کردم!

ده سال التماس کردم تا بچه بیاورد تا پدری که نداشتم بشوم. و شدم. چند سالی هم با این هویت زندگی کردم!


و در چهل و سه سالگی در حالی‌که من هویت خودم را مردخانواده تعریف کرده بودم زنم می‌رود و می‌گوید تو فقط یک اسپرم دونور هستی!


این اتفاقات بهترین شرایط را برای رشد معنوی فراهم کرد. از نظر تمام دوستان و عاقلان و زنم من یک دیوانه هستم و کسخل شدم و در هوا زندگی می‌کنم! حتی بعضی از دوستانم منتظر خبر خودکشی من هستند. 


اما فقط خودِ من از درونم خبر دارم. و همین طور شما! قطره‌ای از اقیانوس تنهایی درونم در این کلمات می‌آید! اما آنچه درون من و شما می‌گذرد ارتباطی نانوشتنی است.  

«از درون من نجست اسرار من»

مولانا شهره‌ی شهر بود ولی تنها! 


این تنهایی ذاتی عجب عالمی دارد! تنهایی وقتی است که هزاران رابطه‌ داری ولی تنهایی! 


آن وقت است که فقط تو می‌مانی و خودت!

فقط تو می‌مانی و چیزی به نام خدا! 

که خودت هستی!


درست مثل تنهایی لحظه‌ی تولد و لحظه‌ی مرگ!

فقط تو هستی و تو!

تو هستی و خدا!

و لحظاتی بعد تو هم دیگر نیستی!

فقط خدا هست!

اول داستان‌ها یادت هست؟


یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود!




۱۴۰۱ شهریور ۸, سه‌شنبه

دوست قدیمی و جدید

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 دوست قدیمی و جدید

***

روزهایی که خودم کمتر در آن دخالت می‌کنم جزو بهترین روزها هستند. وقتی باور می‌کنی که کسی هست که بهتر از تو برنامه‌ریزی می‌کند! وقتی باور می‌کنی که تو سکان دار حیات نیستی! بهترین اتفاق ها در آن روزها می‌افتند! وقتی از سر راه کنار می‌روی! 

وقتی ناآگاه بودی کسی تو را به این دنیا آورد و در کمال ناآگاهیِ تو از تو محافظت کرد! و می‌کند! و هر لحظه دوباره تو را می‌سازد! 

چند صباحی باد به غبغب ات می اندازی و ادعای برنامه‌ریزی داری؟ آن هم در این دنیای وسیع و عظیم! 

دیروز از آن روزها بود! 


دوستی را دیدم بعد از مدت‌ها، مثل فرشته‌ای که هدیه‌ی خدا باشد داشت عشق می‌ورزید! با خودم می‌گفتم یعنی می‌شود این سطح از محبت و زنانگی را من هم داشته باشم! بعضی زن ها چقدر ساده محبت می‌کنند!


دوستی دیگر را دیدم انگار سالهاست هم مسیریم! روز اول آشنایی از طریق یک دوست دیگر انگار هر دویمان سوار یک قطار بودیم! 

بعد از یک مکالمه تلفنی و رد و بدل کردن چند کلمه‌ی رمزی فهمیدم برنامه‌ریزی در جایی به مراتب بالاتر و دقیق‌تر از درک و فهم ذهن ما در حال انجام است! 

با هم در میان دریا و صخره و کوه و غروب ؛ درست زیر تابلوی نقاشیِ آسمان دیدار کردیم! 

فهمیدم دوری و نزدیکی به زمان نیست! زمان مهم نیست! اتفاقات در جایی بدون زمان رقم می‌خورد! 


گفت passion پَشن ات چیست؟ 

گفتم

طبیعت! لحظه!

گفت در community کامیونیتی پَشن ات چیست؟

یعنی به چه درد دیگران می‌خوری؟

توی دلم گفتم به هیچ دردی نمی‌خورم!

شاید یکی شدن!

یکی شدن با دیگری!

یکی شدن با جهان!

یکی شدن با طبیعت!

یکی شدن با خدا!

اگر یکی بشوم دیگر لازم نیست به درد کاری بخورم! 


گفت vision ویژن ات چیست!

گفتم ویژن لازم ندارم!

هر ویژنی که در ذهنم بسازم خودم را محدود کرده‌ام!

هر تخیلی از آینده گزینه‌هایت را محدود می‌کند!

توی دلم گفتم:

فیلم را باید لحظه به لحظه دید! 

ادامه‌ی فیلم را نمی‌توانی پیش بینی کنی!

تو هوشمند تر از این کارگردان نیستی!

نه تنها تو! هیچ کس!


وقتی لحظه را بسازی ویژن خودش می‌آید!

لحظه‌ها را ساختیم!

تنها و باهم!

بین دریا ! روی موج‌ها! زیر آسمان!

در خلوت صخره و درخت!


توی دلم گفتم!

وه! من چه کسی باشم که ویژن بتوانم بسازم!

مورچه چه باشد که برسد به کله پاچه‌اش! 

در بهترین حالت من سعی دارم کنار بروم و این رقص و عظمت را تماشا کنم! 

در بُهت!

در سکوت!




دوست قدیمی و جدید

 دوست قدیمی و جدید

***

روزهایی که خودم کمتر در آن دخالت می‌کنم جزو بهترین روزها هستند. وقتی باور می‌کنی که کسی هست که بهتر از تو برنامه‌ریزی می‌کند! وقتی باور می‌کنی که تو سکان دار حیات نیستی! بهترین اتفاق ها در آن روزها می‌افتند! وقتی از سر راه کنار می‌روی! 

وقتی ناآگاه بودی کسی تو را به این دنیا آورد و در کمال ناآگاهیِ تو از تو محافظت کرد! و می‌کند! و هر لحظه دوباره تو را می‌سازد! 

چند صباحی باد به غبغب ات می اندازی و ادعای برنامه‌ریزی داری؟ آن هم در این دنیای وسیع و عظیم! 

دیروز از آن روزها بود! 


دوستی را دیدم بعد از مدت‌ها، مثل فرشته‌ای که هدیه‌ی خدا باشد داشت عشق می‌ورزید! با خودم می‌گفتم یعنی می‌شود این سطح از محبت و زنانگی را من هم داشته باشم! بعضی زن ها چقدر ساده محبت می‌کنند!


دوستی دیگر را دیدم انگار سالهاست هم مسیریم! روز اول آشنایی از طریق یک دوست دیگر انگار هر دویمان سوار یک قطار بودیم! 

بعد از یک مکالمه تلفنی و رد و بدل کردن چند کلمه‌ی رمزی فهمیدم برنامه‌ریزی در جایی به مراتب بالاتر و دقیق‌تر از درک و فهم ذهن ما در حال انجام است! 

با هم در میان دریا و صخره و کوه و غروب ؛ درست زیر تابلوی نقاشیِ آسمان دیدار کردیم! 

فهمیدم دوری و نزدیکی به زمان نیست! زمان مهم نیست! اتفاقات در جایی بدون زمان رقم می‌خورد! 


گفت passion پَشن ات چیست؟ 

گفتم

طبیعت! لحظه!

گفت در community کامیونیتی پَشن ات چیست؟

یعنی به چه درد دیگران می‌خوری؟

توی دلم گفتم به هیچ دردی نمی‌خورم!

شاید یکی شدن!

یکی شدن با دیگری!

یکی شدن با جهان!

یکی شدن با طبیعت!

یکی شدن با خدا!

اگر یکی بشوم دیگر لازم نیست به درد کاری بخورم! 


گفت vision ویژن ات چیست!

گفتم ویژن لازم ندارم!

هر ویژنی که در ذهنم بسازم خودم را محدود کرده‌ام!

هر تخیلی از آینده گزینه‌هایت را محدود می‌کند!

توی دلم گفتم:

فیلم را باید لحظه به لحظه دید! 

ادامه‌ی فیلم را نمی‌توانی پیش بینی کنی!

تو هوشمند تر از این کارگردان نیستی!

نه تنها تو! هیچ کس!


وقتی لحظه را بسازی ویژن خودش می‌آید!

لحظه‌ها را ساختیم!

تنها و باهم!

بین دریا ! روی موج‌ها! زیر آسمان!

در خلوت صخره و درخت!


توی دلم گفتم!

وه! من چه کسی باشم که ویژن بتوانم بسازم!

مورچه چه باشد که برسد به کله پاچه‌اش! 

در بهترین حالت من سعی دارم کنار بروم و این رقص و عظمت را تماشا کنم! 

در بُهت!

در سکوت!




۱۴۰۱ شهریور ۷, دوشنبه

هویت خانواده و گلی از سعدی

زمان خواندن 13 دقیقه ***

 هویت خانواده

***

قبلاً در مورد تعریف خانواده نوشته بودم. شاید کمی مبهم بود. حتی مخالفت هایی را هم برانگیخت! 


خانواده چیست؟


https://mymindflow.blogspot.com/2022/08/blog-post_14.html


حالا شاید بتوانم کمی روشنتر بنویسم. تلاشی دوباره! 

ببینید هویت چیست؟ آنچه ما خود را با آن تعریف می‌کنیم. به محض تعریف هویت ما به آن هویت وابسته می‌شویم. تمام تلاش و انرژی ما سعی در محافظت و تقویت آن هویت می‌شود. 

اگر چهارقسمت ذهن را مرور کنید. یک قسمتِ آن، حافظه است و یک قسمت هویت. 

دو قسمت دیگر هم عقل معاش یا هوش منطقی است و قسمت نهایی ذهن چیتتا یا ذهن بی زمان است!


چهار قسمت ذهن


https://mymindflow.blogspot.com/2022/04/blog-post_24.html


یکی از نزدیکترین و آخرین هویت هایی که در مسیر معنوی کنار می‌رود هویت و در نتیجه وابستگی به خانواده است. 


اگر هنوز هویت مالی جغرافیایی جنسی جسمی کاری اخلاقی و غیره دارید لطفاً بیشتر نخوانید چون هویت خانواده جزو آخرین هویت هاست. 


در مسیر یوگا یا یگانگی هر هویت و وابستگی موقتی ای مانع محسوب می‌شود. مثلا هم هویت شدگی با جسم خوب نیست چون جسم قسمتی از زمین است و به زمین باز می‌گردد. پس هویت اصلی ما نیست. عاریتی است. به زودی یه زمین باز می‌گردد. پس هم هویت شدگی با بدن موقتی است و باعث رنج. وابستگی به بدن با پروسه‌های پیری متضاد است. پس از همان ابتدا با بدن هم هویت نمی‌شویم. بدن را می‌شناسیم میسازیم و استفاده می‌کنیم. اینها همه با هم هویت شدن تفاوت دارد. 


باز هم خانواده مقداری ژن به ما داده که بدن ما را می‌سازد. و تعدادی رابطه که آنها هم موقتی است. هم هویت شدگی با خانواده و روابط آن هم چون موقتی است و دستخوش تغییرات و نابودی؛ توصیه نمی‌شود. باز کج فهمی نشود که نمی‌توان به خانواده عشق ورزید و دوستشان داشت! یوگا یک مسیر فردی است. یک مسیر درونی. می‌توان از خانواده لذت برد دوستشان داشت به آنها عشق ورزید ولی هم هویت نشد. هویت یک امر درونی است. 


شاید یوگا یک قانون اصلی دارد:

آنچه نپاید دلبستگی را نشاید!


و وقتی سعدی باشد نوشتن من پوچ و بیهوده است!


«

گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

»


پس با هم یک بار دیگر دیباچه ی گلستان را بخوانیم که هنوز تازه است؛


https://ganjoor.net/saadi/golestan/dibache


دیباچه

 

بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

از دست و زبان که بر آید

کز عهدهٔ شکرش به در آید

اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور

بنده همان به که ز تقصیر خویش

عذر به درگاه خدای آورد

ور نه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که به جای آورد

باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پردهٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفهٔ روزی به خطای منکر نبرد.

ای کریمی که از خزانهٔ غیب

گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمن این نظر داری

فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایهٔ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته.

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبر است از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمهٔ دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم،

شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم

قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم

چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان

بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه

حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله

هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند باز اعراض کند. بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید

یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ

دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کرده است و او شرمسار

عاکفان کعبهٔ جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک.

گر کسی وصف او ز من پرسد

بیدل از بی نشان چه گوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: از این بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

کآن را که خبر شد خبری باز نیامد

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم

وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر

ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم

ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می‌خورند و رقعهٔ منشآتش که چون کاغذ زر می‌برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایرهٔ زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه به عین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده، لاجرم کافهٔ انام از خواص و عوام به محبت او گراییده‌اند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.

زآن گه که تو را بر من مسکین نظر است

آثارم از آفتاب مشهور تر است

گر خود همه عیبها بدین بنده در است

هر عیب که سلطان بپسندد هنر است

گِلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

و لیکن مدّتی با گل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه

لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه

وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ

کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها

و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ

ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.

اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست

تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک

مانند آستان درت مأمن رضا

بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر

بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس

چندان که خاک را بود و باد را بقا

یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وآن دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آن کس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس ز پیش فرست

عمر برف است و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم.

زبان بریده به کنجی نشسته صمٌّ بکمٌ

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در در آمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان در کشی

کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آن گه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهل است و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صواب است و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.

زبان در دهان ای خردمند چیست

کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی

که جوهر فروش است یا پیله ور

اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است

به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طیرهٔ عقل است دم فرو بستن

به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

فی الجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.

چو جنگ آوری با کسی برستیز

که از وی گزیرت بود یا گریز

به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده.

پیراهن برگ بر درختان

چون جامهٔ عید نیکبختان

اول اردیبهشت ماه جلالی

بلبل گوینده بر منابر قضبان

بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی

همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد، موضعی خوش و خرّم و درختان در هم. گفتی که خردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته.

روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال

دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون

آن پر از لالهای رنگارنگ

وین پر از میوه‌های گوناگون

باد در سایهٔ درختانش

گسترانیده فرش بوقلمون

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.

و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایهٔ کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و به کرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید.

گر التفات خداوندیش بیاراید

نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست

امید هست که روی ملال در نکشد

از این سخن که گلستان نه جای دلتنگیست

علی الخصوص که دیباچهٔ همایونش

به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست

دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیدهٔ یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمرهٔ صاحبدلان متجلی نشود مگر آن گه که متحلّی گردد به زیور قبول امیر کبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق.

هر که در سایهٔ عنایت اوست

گنهش طاعت است و دشمن دوست

به هر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر بر این طایفهٔ درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور.

پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی

تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را

حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین

خاص کند بنده‌ای مصلحت عام را

دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست

کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را

وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل

حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را

تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود بنا بر آن است که طایفه‌ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می‌گفتند، به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می‌کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.

سخندان پرورده پیر کهن

بیندیشد آن گه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار دم

نکو گوی گر دیر گویی چه غم

بیندیش وآن گه بر آور نفس

و زآن پیش بس کن که گویند بس

به نطق آدمی بهتر است از دواب

دواب از تو به گر نگویی صواب

فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.

هر که گردن به دعوی افرازد

خویشتن را به گردن اندازد

سعدی افتاده‌ایست آزاده

کس نیاید به جنگ افتاده

اول اندیشه وآنگهی گفتار

پای بست آمده‌ست و پس دیوار




هویت خانواده و گلی از سعدی

 هویت خانواده

***

قبلاً در مورد تعریف خانواده نوشته بودم. شاید کمی مبهم بود. حتی مخالفت هایی را هم برانگیخت! 


خانواده چیست؟


https://mymindflow.blogspot.com/2022/08/blog-post_14.html


حالا شاید بتوانم کمی روشنتر بنویسم. تلاشی دوباره! 

ببینید هویت چیست؟ آنچه ما خود را با آن تعریف می‌کنیم. به محض تعریف هویت ما به آن هویت وابسته می‌شویم. تمام تلاش و انرژی ما سعی در محافظت و تقویت آن هویت می‌شود. 

اگر چهارقسمت ذهن را مرور کنید. یک قسمتِ آن، حافظه است و یک قسمت هویت. 

دو قسمت دیگر هم عقل معاش یا هوش منطقی است و قسمت نهایی ذهن چیتتا یا ذهن بی زمان است!


چهار قسمت ذهن


https://mymindflow.blogspot.com/2022/04/blog-post_24.html


یکی از نزدیکترین و آخرین هویت هایی که در مسیر معنوی کنار می‌رود هویت و در نتیجه وابستگی به خانواده است. 


اگر هنوز هویت مالی جغرافیایی جنسی جسمی کاری اخلاقی و غیره دارید لطفاً بیشتر نخوانید چون هویت خانواده جزو آخرین هویت هاست. 


در مسیر یوگا یا یگانگی هر هویت و وابستگی موقتی ای مانع محسوب می‌شود. مثلا هم هویت شدگی با جسم خوب نیست چون جسم قسمتی از زمین است و به زمین باز می‌گردد. پس هویت اصلی ما نیست. عاریتی است. به زودی یه زمین باز می‌گردد. پس هم هویت شدگی با بدن موقتی است و باعث رنج. وابستگی به بدن با پروسه‌های پیری متضاد است. پس از همان ابتدا با بدن هم هویت نمی‌شویم. بدن را می‌شناسیم میسازیم و استفاده می‌کنیم. اینها همه با هم هویت شدن تفاوت دارد. 


باز هم خانواده مقداری ژن به ما داده که بدن ما را می‌سازد. و تعدادی رابطه که آنها هم موقتی است. هم هویت شدگی با خانواده و روابط آن هم چون موقتی است و دستخوش تغییرات و نابودی؛ توصیه نمی‌شود. باز کج فهمی نشود که نمی‌توان به خانواده عشق ورزید و دوستشان داشت! یوگا یک مسیر فردی است. یک مسیر درونی. می‌توان از خانواده لذت برد دوستشان داشت به آنها عشق ورزید ولی هم هویت نشد. هویت یک امر درونی است. 


شاید یوگا یک قانون اصلی دارد:

آنچه نپاید دلبستگی را نشاید!


و وقتی سعدی باشد نوشتن من پوچ و بیهوده است!


«

گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

»


پس با هم یک بار دیگر دیباچه ی گلستان را بخوانیم که هنوز تازه است؛


https://ganjoor.net/saadi/golestan/dibache


دیباچه

 

بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

از دست و زبان که بر آید

کز عهدهٔ شکرش به در آید

اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور

بنده همان به که ز تقصیر خویش

عذر به درگاه خدای آورد

ور نه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که به جای آورد

باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پردهٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفهٔ روزی به خطای منکر نبرد.

ای کریمی که از خزانهٔ غیب

گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمن این نظر داری

فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی بگسترد و دایهٔ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته.

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبر است از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمهٔ دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم،

شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم

قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیم

چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان

بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه

حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله

هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند باز اعراض کند. بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید

یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ

دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کرده است و او شرمسار

عاکفان کعبهٔ جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک.

گر کسی وصف او ز من پرسد

بیدل از بی نشان چه گوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت: از این بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

کآن را که خبر شد خبری باز نیامد

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم

وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر

ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم

ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می‌خورند و رقعهٔ منشآتش که چون کاغذ زر می‌برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایرهٔ زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه به عین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده، لاجرم کافهٔ انام از خواص و عوام به محبت او گراییده‌اند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.

زآن گه که تو را بر من مسکین نظر است

آثارم از آفتاب مشهور تر است

گر خود همه عیبها بدین بنده در است

هر عیب که سلطان بپسندد هنر است

گِلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

و لیکن مدّتی با گل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه

لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه

وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ

کذلکَ ینشألینةُ هو عِرقُها

و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ

ایزد تعالی و تقدس خطهٔ پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.

اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست

تا بر سرش بود چو تویی سایه خدا

امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک

مانند آستان درت مأمن رضا

بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر

بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا

یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس

چندان که خاک را بود و باد را بقا

یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می‌گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وآن دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آن کس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس ز پیش فرست

عمر برف است و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم.

زبان بریده به کنجی نشسته صمٌّ بکمٌ

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در در آمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان در کشی

کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آن گه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهل است و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صواب است و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.

زبان در دهان ای خردمند چیست

کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی

که جوهر فروش است یا پیله ور

اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است

به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طیرهٔ عقل است دم فرو بستن

به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

فی الجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.

چو جنگ آوری با کسی برستیز

که از وی گزیرت بود یا گریز

به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده.

پیراهن برگ بر درختان

چون جامهٔ عید نیکبختان

اول اردیبهشت ماه جلالی

بلبل گوینده بر منابر قضبان

بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی

همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد، موضعی خوش و خرّم و درختان در هم. گفتی که خردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته.

روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال

دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون

آن پر از لالهای رنگارنگ

وین پر از میوه‌های گوناگون

باد در سایهٔ درختانش

گسترانیده فرش بوقلمون

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.

و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایهٔ کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و به کرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید.

گر التفات خداوندیش بیاراید

نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست

امید هست که روی ملال در نکشد

از این سخن که گلستان نه جای دلتنگیست

علی الخصوص که دیباچهٔ همایونش

به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست

دیگر عروس فکر من از بی جمالی سر بر نیارد و دیدهٔ یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمرهٔ صاحبدلان متجلی نشود مگر آن گه که متحلّی گردد به زیور قبول امیر کبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق.

هر که در سایهٔ عنایت اوست

گنهش طاعت است و دشمن دوست

به هر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر بر این طایفهٔ درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور.

پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی

تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را

حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین

خاص کند بنده‌ای مصلحت عام را

دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست

کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را

وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل

حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را

تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود بنا بر آن است که طایفه‌ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می‌گفتند، به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می‌کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم.

سخندان پرورده پیر کهن

بیندیشد آن گه بگوید سخن

مزن تا توانی به گفتار دم

نکو گوی گر دیر گویی چه غم

بیندیش وآن گه بر آور نفس

و زآن پیش بس کن که گویند بس

به نطق آدمی بهتر است از دواب

دواب از تو به گر نگویی صواب

فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.

هر که گردن به دعوی افرازد

خویشتن را به گردن اندازد

سعدی افتاده‌ایست آزاده

کس نیاید به جنگ افتاده

اول اندیشه وآنگهی گفتار

پای بست آمده‌ست و پس دیوار




۱۴۰۱ شهریور ۴, جمعه

نشست والدین تارا

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 نشست والدین تارا

***

امروز قرار است با مادر تارا جلسه‌ای داشته باشیم. در حضور خود تارا. دخترم که حدود چهار سال دارد. خواستم این نشست در مورد تارا باشد. وقتی خودم را در چهار پنج سالگی تصور می‌کنم یادم می‌آید که چقدر ظریف و حساس و آسیب‌پذیر بودم. کوچکترین تغییری در محیط ذهنی و زندگی ام می‌توانست تغییرات عظیمی در روح و روان من ایجاد کند! حتی تا چهل سالگی. زمانی که دیگر شاید توانسته باشم خودم اختیار زندگی ام را در دست بگیرم. 


از بیرون به این جلسه میخواهم نگاه کنم. از فرای احساسات زودگذر. از فرای بالاو پایین رفتن های ذهن. 

من و تو خدایان تارا هستیم. حد اقل در این زمان. تارا یک موجود مستقل است. او روحی آزاد است که ما را برای آمدن به این زمین انتخاب کرده. او راه خود را خواهد رفت. ما نیز راه خودمان را تا سفر نهاییِ مرگ خواهیم رفت. اما قبل از مرگ که مبدأ مختصات زندگی ماست اختیارات و تجربیاتی داریم. این تجربه‌ی پدری و مادری هم یکی از آنهاست. 


برگردیم به قبل. زمانی که تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. چند سالی طول کشید. من می‌خواستم طعم پدر بودن را بچشم و تو طعم مادر بودن را بچشی. من فکر می‌کردم با داشتن این رابطه‌ی جدید خلأ های عاطفی ام پر می‌شود. فکر می‌کردم تنهایی ذاتی ام و عدم آرامشم درمان می‌شود. اما اینها همه خیالات باطل بود. 


تارا انسانی مستقل است و رابطه ی ما با تارا فقط یکی از هزاران رابطه‌ی دیگر ماست. 

مهمترین رابطه‌ی ما ابتدا با خودمان است. با منبع حیات درونمان. همان منبع نانوشتنی حیات که ما هریک مظهری از اوییم. هر یک از ما به طور مستقل و منحصر بفرد به این منبع نانوشتنی حیات متصل هستیم. من ؛ تو و تارا. 

تمام روابط دیگر زیرمجموعه‌ی رابطه‌ی ما با مبدأ حیات است. یادت باشد ما اینجا مهمانیم. بدنهای ما موقتی اند. 


قبل از این جلسه با خودم عهدهایی می‌بندم:


١- به گذشته نروم. وقتی دو نفر با هم سابقه و گذشته‌ای دارند کار آسانی نیست. ذهن مدام ما را به گذشته می‌برَد. ذهن مدام می‌خواهد ما را قربانی گذشته نشان بدهد. ما را ناچار گذشته نشان بدهد. این نیاز به توجه مداوم دارد. من در لحظه انتخاب می‌کنم قربانی گذشته نباشم. 


٢- خیلی به آینده نروم. آینده‌ای واقعی وجود ندارد. این توهمِ آینده؛ ساخته‌ی ذهن است. همه چیز در زمان حال اتفاق می‌افتد. حتی همین نوشته. آینده ی قطعی ما مرگ است. با وجود این آینده وقتی برای خیال‌پردازی های ذهن نیست. نهایتاً برنامه‌ریزی برای خوب مردن انفرادی! و تجربه‌ی لحظه ها! تجربه‌ی اصیل زندگی. درون جلسه و بیرون جلسه. 


٣- ما چند سالی نقش خداهای تارا را در زمین بازی خواهیم کرد. شاید تا ١۶ یا ١٨ سالگی. ما توانایی ساختن یک انسان دیگر را داریم. بدون ساختن خودمان ساختن یک انسان دیگر ممکن نیست. شاید این مهمترین ماموریت ما بعد از ساختن خودمان باشد. 


۴- من و تو فقط دو نمونه و دو مثال خواهیم بود. تا را هزاران الگو و مثال دیگر را خواهد دید. سعی من این است: با زندگی و مرگ خودم فقط یک مثال خوب باشم. یعنی طوری زندگی کنم و طوری بمیرم که بتوانم یک مثال باشم برای تارا! همین!


۵- قول می‌دهم در جلسه مدام شاهد افکار و احساسات خودم باشم. اگر خشم است. اگر رفتن به گذشته است. اگر غم است. اگر ناامیدی است. فقط شاهد و ناظر باشم و سخنم را کوتاه کنم. چون تنها در سکوت میتوان ناظر خوبی بود. 


۶- تارا بهتر است پدر و مادری بالنده داشته باشد که نیازهایشان برآورده شده باشد. یک فقیر هیچگاه نمی‌تواند به کسی کمک کند. من و تو باید از نظر درونی غنا داشته باشیم تا بتوانیم انرژی عشق را برای زیست تارا فراهم کنیم. 


٧- تاکید می‌کنم! مهمترین کاری که می‌توانیم برای تارا انجام بدهیم این است که خودمان خوب زندگی کنیم! بله خودمان! خودخواهی اصیل یعنی دگر خواهی اصیل! پدر و مادری که خودشان ایده‌آل خودشان نیستند خوب زندگی نمی‌کنند و خوب هم نمی‌میرند و مثال خوبی هم برای فرزندشان نیستند. 


٨- یادمان باشد تارا یک انسان مستقل و آزاد است. او نهایتاً خودش مسیر و راه روحی خودش را باید تنها برود. بزرگترین هدیه‌ی ما به یکدیگر و تارا دادن آزادی به همدیگر است. آزادی بزرگترین و تنها ارزش اساسی و ذاتی روح انسان است. 


٩- من و تو نیازهای فراوان عاطفی و جسمی و روحی داریم. اولویت اول پاسخ به نیازهای خودمان است. زن و مرد مثل لباس هم هستند که در سرما و گرمای عاطفی از همدیگر محافظت می‌کنند. بیاییم لباس هم باشیم. نه من تورا و نه تو من را در سرما و گرما بدون لباس و لخت رها نکنم! 


١٠- تارا در سنی است که در حال پرورش ایگوی خودش است. تارا گیرنده‌ی انرژی‌های درون ماست. با نوعی تله‌پاتی تحت تاثیر حس های درون ماست. بهترین کار ما برای تارا بالا نگهداشتن سطح انرژی خودمان است. 


١١- تارا فقط چند سالی دیرتر از ما به این زمین آمده. ما از نظر وجودی و روحی هیچ برتری ای نسبت به او نداریم. او یک روح مستقل است. باید او را هم طراز و همسطح با خودمان بدانیم. ایجاد یک بستر انرژی آرام و متعالی برای خودمان تنها کاری است که برای تارا انجام می‌دهیم. 


١٢-سعی می‌کنم ذهن قضاوت گر خودم را مشاهده کنم. باور دارم تمام ما در مبدأ حیات یکی هستیم. جدایی ها ظاهری است. در نهایت ما یکی هستیم. هر گونه قضاوت و جداکردن های ذهنی را مشاهده خواهم کرد. 

در سکوت! 


نشست والدین تارا

 نشست والدین تارا

***

امروز قرار است با مادر تارا جلسه‌ای داشته باشیم. در حضور خود تارا. دخترم که حدود چهار سال دارد. خواستم این نشست در مورد تارا باشد. وقتی خودم را در چهار پنج سالگی تصور می‌کنم یادم می‌آید که چقدر ظریف و حساس و آسیب‌پذیر بودم. کوچکترین تغییری در محیط ذهنی و زندگی ام می‌توانست تغییرات عظیمی در روح و روان من ایجاد کند! حتی تا چهل سالگی. زمانی که دیگر شاید توانسته باشم خودم اختیار زندگی ام را در دست بگیرم. 


از بیرون به این جلسه میخواهم نگاه کنم. از فرای احساسات زودگذر. از فرای بالاو پایین رفتن های ذهن. 

من و تو خدایان تارا هستیم. حد اقل در این زمان. تارا یک موجود مستقل است. او روحی آزاد است که ما را برای آمدن به این زمین انتخاب کرده. او راه خود را خواهد رفت. ما نیز راه خودمان را تا سفر نهاییِ مرگ خواهیم رفت. اما قبل از مرگ که مبدأ مختصات زندگی ماست اختیارات و تجربیاتی داریم. این تجربه‌ی پدری و مادری هم یکی از آنهاست. 


برگردیم به قبل. زمانی که تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. چند سالی طول کشید. من می‌خواستم طعم پدر بودن را بچشم و تو طعم مادر بودن را بچشی. من فکر می‌کردم با داشتن این رابطه‌ی جدید خلأ های عاطفی ام پر می‌شود. فکر می‌کردم تنهایی ذاتی ام و عدم آرامشم درمان می‌شود. اما اینها همه خیالات باطل بود. 


تارا انسانی مستقل است و رابطه ی ما با تارا فقط یکی از هزاران رابطه‌ی دیگر ماست. 

مهمترین رابطه‌ی ما ابتدا با خودمان است. با منبع حیات درونمان. همان منبع نانوشتنی حیات که ما هریک مظهری از اوییم. هر یک از ما به طور مستقل و منحصر بفرد به این منبع نانوشتنی حیات متصل هستیم. من ؛ تو و تارا. 

تمام روابط دیگر زیرمجموعه‌ی رابطه‌ی ما با مبدأ حیات است. یادت باشد ما اینجا مهمانیم. بدنهای ما موقتی اند. 


قبل از این جلسه با خودم عهدهایی می‌بندم:


١- به گذشته نروم. وقتی دو نفر با هم سابقه و گذشته‌ای دارند کار آسانی نیست. ذهن مدام ما را به گذشته می‌برَد. ذهن مدام می‌خواهد ما را قربانی گذشته نشان بدهد. ما را ناچار گذشته نشان بدهد. این نیاز به توجه مداوم دارد. من در لحظه انتخاب می‌کنم قربانی گذشته نباشم. 


٢- خیلی به آینده نروم. آینده‌ای واقعی وجود ندارد. این توهمِ آینده؛ ساخته‌ی ذهن است. همه چیز در زمان حال اتفاق می‌افتد. حتی همین نوشته. آینده ی قطعی ما مرگ است. با وجود این آینده وقتی برای خیال‌پردازی های ذهن نیست. نهایتاً برنامه‌ریزی برای خوب مردن انفرادی! و تجربه‌ی لحظه ها! تجربه‌ی اصیل زندگی. درون جلسه و بیرون جلسه. 


٣- ما چند سالی نقش خداهای تارا را در زمین بازی خواهیم کرد. شاید تا ١۶ یا ١٨ سالگی. ما توانایی ساختن یک انسان دیگر را داریم. بدون ساختن خودمان ساختن یک انسان دیگر ممکن نیست. شاید این مهمترین ماموریت ما بعد از ساختن خودمان باشد. 


۴- من و تو فقط دو نمونه و دو مثال خواهیم بود. تا را هزاران الگو و مثال دیگر را خواهد دید. سعی من این است: با زندگی و مرگ خودم فقط یک مثال خوب باشم. یعنی طوری زندگی کنم و طوری بمیرم که بتوانم یک مثال باشم برای تارا! همین!


۵- قول می‌دهم در جلسه مدام شاهد افکار و احساسات خودم باشم. اگر خشم است. اگر رفتن به گذشته است. اگر غم است. اگر ناامیدی است. فقط شاهد و ناظر باشم و سخنم را کوتاه کنم. چون تنها در سکوت میتوان ناظر خوبی بود. 


۶- تارا بهتر است پدر و مادری بالنده داشته باشد که نیازهایشان برآورده شده باشد. یک فقیر هیچگاه نمی‌تواند به کسی کمک کند. من و تو باید از نظر درونی غنا داشته باشیم تا بتوانیم انرژی عشق را برای زیست تارا فراهم کنیم. 


٧- تاکید می‌کنم! مهمترین کاری که می‌توانیم برای تارا انجام بدهیم این است که خودمان خوب زندگی کنیم! بله خودمان! خودخواهی اصیل یعنی دگر خواهی اصیل! پدر و مادری که خودشان ایده‌آل خودشان نیستند خوب زندگی نمی‌کنند و خوب هم نمی‌میرند و مثال خوبی هم برای فرزندشان نیستند. 


٨- یادمان باشد تارا یک انسان مستقل و آزاد است. او نهایتاً خودش مسیر و راه روحی خودش را باید تنها برود. بزرگترین هدیه‌ی ما به یکدیگر و تارا دادن آزادی به همدیگر است. آزادی بزرگترین و تنها ارزش اساسی و ذاتی روح انسان است. 


٩- من و تو نیازهای فراوان عاطفی و جسمی و روحی داریم. اولویت اول پاسخ به نیازهای خودمان است. زن و مرد مثل لباس هم هستند که در سرما و گرمای عاطفی از همدیگر محافظت می‌کنند. بیاییم لباس هم باشیم. نه من تورا و نه تو من را در سرما و گرما بدون لباس و لخت رها نکنم! 


١٠- تارا در سنی است که در حال پرورش ایگوی خودش است. تارا گیرنده‌ی انرژی‌های درون ماست. با نوعی تله‌پاتی تحت تاثیر حس های درون ماست. بهترین کار ما برای تارا بالا نگهداشتن سطح انرژی خودمان است. 


١١- تارا فقط چند سالی دیرتر از ما به این زمین آمده. ما از نظر وجودی و روحی هیچ برتری ای نسبت به او نداریم. او یک روح مستقل است. باید او را هم طراز و همسطح با خودمان بدانیم. ایجاد یک بستر انرژی آرام و متعالی برای خودمان تنها کاری است که برای تارا انجام می‌دهیم. 


١٢-سعی می‌کنم ذهن قضاوت گر خودم را مشاهده کنم. باور دارم تمام ما در مبدأ حیات یکی هستیم. جدایی ها ظاهری است. در نهایت ما یکی هستیم. هر گونه قضاوت و جداکردن های ذهنی را مشاهده خواهم کرد. 

در سکوت! 


۱۴۰۱ شهریور ۳, پنجشنبه

دخترِ تقریباً عریان!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 دخترِ تقریباً عریان!

***

وقتی آفتاب در می آید دختری نسبتا عریان روی تراس روبرویی ما آفتاب می‌گیرد. فاصله اونقدر هست که من چهره‌ی او را خوب نمی‌بینم! از پرچم روی پنجره می‌شود حدس زد اهل اروپای شرقی است. کل بدنش را فقط دو عدد نخ پوشانده. بعد از تکرار آمدن او و اینکه وقتی بیرون پنجره را نگاه می‌کنم ناخواسته نگاهم به اعضای بدنش می‌افتد کم کم یک حس یک طرفه‌ای در من در حال ایجاد شدن است. 

وقتی بدن عریان دختری را می‌بینم ناخودآگاه از درون بدنم یک حس جاذبه را حس می‌کنم. همان جاذبه‌ی جنسی که تمام دنیا تقریباً روی آن بنا شده است. 

سادگورو از چند آتش نام برد. اول آتش نیاز به غذا و بلافاصله آتش شهوت یا جاذبه‌ی بدن هاست. که این همان آتش خواستن است! و این خواستن می‌تواند خواستن پول یا اشیاء هم باشد! 

وقتی آن آتش روشن شود می‌توانی آن آتش را به بالا هدایت کنی تا به آتش ذهن برود. آنجا آن آتش تبدیل به فعالیت های ذهنی و منطقی و کار می‌شود. 

دو آتش دیگر هم هست. اما فعلا من بین همان آتش اول و دوم هستم! رفتن به مراحل آتش های سوم و چهارم هنوز در حیطه‌ی دانش و اختیار من نیست. 

خوب دختر عریان را نگاه می‌کنم و همزمان نیم نگاهی هم به خودم دارم. می‌بینم که بدن لخت یک دختر شروع به حرکت دادن انرژی‌های درون بدن من می‌کند. کمی حساس باشی و دقت کنی کاملاً واضح است. 

تمرین این روزهای من در میانه‌ی تمرین مجردی همین است. یعنی با دیدن بدن‌های نیمه عریان زن ها توجه‌ام را به بدن خودم می‌آورم. حس های خودم را خوب نگاه می‌کنم. کمی حس هیجان. کمی حس خوشایند خواستن و کمی هم حسرت نداشتن! همه با هم مخلوط یکی پس از دیگری! اما یک حس دیگر هم هست و آن هم دیدن پایان این داستان بدن هاست. یعنی این بدن‌هایی که یکدیگر را جذب می‌کنند تا بدن دیگری تولید شود. و حدود ٨ میلیارد بدن تولید می‌شود! بدنها شروع می‌کنند از زمین تغذیه می‌کنند و بعد می‌پوسند و به زمین باز می‌گردند! این چرخه‌ را نگاه می‌کنم. این جاذبه و این شعر مولانا را به خودم یادآوری می‌کنم! 


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


و یاد صحبتهای سادگورو می‌افتم که میگوید اگر لذتی بالاتر از لذت جنسی را چشیده باشید دیگر دنبال لذت جنسی نمی‌روید! و خودم را می‌بینم که در چهل و اندی سالگی هنوز لذت بدن برایم لذت است! و از خودم می‌پرسم کی لذتی بالا تر از لذت بدن را خواهم چشید؟


بعد یاد آن حرف ابراهیم می‌افتم که گفت :

فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ


و بدن ها چه زود افول می‌کنند و با خودم می‌گویم لذت بدن چه زود افول می‌کند و خود بدن‌ها چه زود افول می‌کنند! 


بعد یاد آن شعر سعدی می افتم که گفت:


تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت 

شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت


و در نهایت یاد آن جانِ درون بدن ها می‌افتم. 

همان جانی که در بدن من هست و از پوسیدن آن جلوگیری می‌کند! همان آتش حیات! 

همان نیرویی که در یک جنازه نیست اما در بدن ما هست!

همان بینای حس بینایی!

همان شنوای حس شنوایی! 

همان سازنده‌ی این بدن های نر و ماده!

همان رهبر این ارکستر طبیعت!

همان نانوشتنی! 

همان دم عیسی! همان عشق!

همان روح! همان زندگی! 

همان انرژی زندگی که من هنوز درکش نکردم!

همان آتش درونم که آرزو دارد به آتشِ اصلیِ خورشید بپیوندد!








دخترِ تقریباً عریان!

 دخترِ تقریباً عریان!

***

وقتی آفتاب در می آید دختری نسبتا عریان روی تراس روبرویی ما آفتاب می‌گیرد. فاصله اونقدر هست که من چهره‌ی او را خوب نمی‌بینم! از پرچم روی پنجره می‌شود حدس زد اهل اروپای شرقی است. کل بدنش را فقط دو عدد نخ پوشانده. بعد از تکرار آمدن او و اینکه وقتی بیرون پنجره را نگاه می‌کنم ناخواسته نگاهم به اعضای بدنش می‌افتد کم کم یک حس یک طرفه‌ای در من در حال ایجاد شدن است. 

وقتی بدن عریان دختری را می‌بینم ناخودآگاه از درون بدنم یک حس جاذبه را حس می‌کنم. همان جاذبه‌ی جنسی که تمام دنیا تقریباً روی آن بنا شده است. 

سادگورو از چند آتش نام برد. اول آتش نیاز به غذا و بلافاصله آتش شهوت یا جاذبه‌ی بدن هاست. که این همان آتش خواستن است! و این خواستن می‌تواند خواستن پول یا اشیاء هم باشد! 

وقتی آن آتش روشن شود می‌توانی آن آتش را به بالا هدایت کنی تا به آتش ذهن برود. آنجا آن آتش تبدیل به فعالیت های ذهنی و منطقی و کار می‌شود. 

دو آتش دیگر هم هست. اما فعلا من بین همان آتش اول و دوم هستم! رفتن به مراحل آتش های سوم و چهارم هنوز در حیطه‌ی دانش و اختیار من نیست. 

خوب دختر عریان را نگاه می‌کنم و همزمان نیم نگاهی هم به خودم دارم. می‌بینم که بدن لخت یک دختر شروع به حرکت دادن انرژی‌های درون بدن من می‌کند. کمی حساس باشی و دقت کنی کاملاً واضح است. 

تمرین این روزهای من در میانه‌ی تمرین مجردی همین است. یعنی با دیدن بدن‌های نیمه عریان زن ها توجه‌ام را به بدن خودم می‌آورم. حس های خودم را خوب نگاه می‌کنم. کمی حس هیجان. کمی حس خوشایند خواستن و کمی هم حسرت نداشتن! همه با هم مخلوط یکی پس از دیگری! اما یک حس دیگر هم هست و آن هم دیدن پایان این داستان بدن هاست. یعنی این بدن‌هایی که یکدیگر را جذب می‌کنند تا بدن دیگری تولید شود. و حدود ٨ میلیارد بدن تولید می‌شود! بدنها شروع می‌کنند از زمین تغذیه می‌کنند و بعد می‌پوسند و به زمین باز می‌گردند! این چرخه‌ را نگاه می‌کنم. این جاذبه و این شعر مولانا را به خودم یادآوری می‌کنم! 


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


و یاد صحبتهای سادگورو می‌افتم که میگوید اگر لذتی بالاتر از لذت جنسی را چشیده باشید دیگر دنبال لذت جنسی نمی‌روید! و خودم را می‌بینم که در چهل و اندی سالگی هنوز لذت بدن برایم لذت است! و از خودم می‌پرسم کی لذتی بالا تر از لذت بدن را خواهم چشید؟


بعد یاد آن حرف ابراهیم می‌افتم که گفت :

فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ


و بدن ها چه زود افول می‌کنند و با خودم می‌گویم لذت بدن چه زود افول می‌کند و خود بدن‌ها چه زود افول می‌کنند! 


بعد یاد آن شعر سعدی می افتم که گفت:


تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت 

شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت


و در نهایت یاد آن جانِ درون بدن ها می‌افتم. 

همان جانی که در بدن من هست و از پوسیدن آن جلوگیری می‌کند! همان آتش حیات! 

همان نیرویی که در یک جنازه نیست اما در بدن ما هست!

همان بینای حس بینایی!

همان شنوای حس شنوایی! 

همان سازنده‌ی این بدن های نر و ماده!

همان رهبر این ارکستر طبیعت!

همان نانوشتنی! 

همان دم عیسی! همان عشق!

همان روح! همان زندگی! 

همان انرژی زندگی که من هنوز درکش نکردم!

همان آتش درونم که آرزو دارد به آتشِ اصلیِ خورشید بپیوندد!








زندگی در تجرد!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 زندگی در تجرد!

***

دوباره‌ می‌خواهم با نیمه‌ی گمشده‌ی به خودم صحبت کنم. نیمه‌ای که واقعاً گم شده. اگر گم نشده بود اصلا نیازی هم به نوشتن نبود. 

بیست روزی است که به صورت رسمی تنها و در تجرد زندگی می‌کنم. حس آزادی و آرامشی از خلوت بودن خانه دارم و حس تنهایی گاهی سراغم می‌آید. روزهایی هست که دخترم را نمی‌بینم. کم کم به خودم می قبولانم که دختر من تحویل مادرش و سیستم شده و دیگر قرار نیست با پدرش بزرگ شود! زور من هم به سیستم نمی‌رسد. خودش هم؛ دوستان و هم بازی‌های زیادی در مهد کودک و مدرسه پیدا کرده و ارتباط‌هایی با آنها برقرار کرده. احتمالا تا چند سال تارا دخترم مشغول روابط خودش با دوستانش خواهد بود. هر وقت نیاز به پدر را حس کرد من خواهم بود. 

در مورد تجرد هم باید بگویم از پیش بینی های اولیه ام سخت تر است. به عنوان یک مرد اگر حاضر نباشی تن بخری و اگر حاضر نباشی مخ بزنی کار برایت خیلی سخت می‌شود. 

به عنوان مرد؛ زندگی در جامعه‌ای جنسی مثل کانادا که دختران ابایی از نمایش جنسی ندارند بسیار سخت است. گاهی حتی دوست نداری از خانه بیرون بروی. همه جا پر است از نمایش اندام های جنسی. اگر قانون بازی اینها را رعایت نکنی نسیب تو فقط حسرت نگاه است. قانون اینها هم رفتن به بار و رستوران و انگلیسی صحبت کردن و شاید استفاده از اپ های آنلاین است. 

فضا برای کسی که بخواهد انرژی جنسی خودش را کنترل کند اصلا مناسب نیست. 

اینجا دخترها از همان کودکی آموزش می‌بینند تا لباسهایی آشکار کننده بپوشند. پول رایج این جامعه سکسی بودن است. با سکسی بودن و پوشیدن لباسهای آشکار کننده مورد توجه جامعه قرار می‌گیرند. 

به عنوان مردی که نیاز به ارضای نیازهای جنسی و عاطفی دارم تقریباً جایی که بتوان در آرامش و بدون برنامه‌ریزی با دختری حرف زد وجود ندارد. اکثر دختران به دنبال اهداف اقتصادی هستند. همه چیز در ظاهر خلاصه می‌شود. حداقل جایی که بشود با کسی بدون برنامه‌ریزی حرف زد پیدا نکردم. روابط اینجا قالب ریزی شده. یا در قالب کار است یا خرید و فروش و بیزینس! خارج از این چارچوب می‌شود رفتن آخر هفته به بار و انجام مراسم خوردن مشروب که این قالب هم در مرام من نیست! گزینه‌ی دیگر اپ ها و چَت های آنلاین است که آن هم دیگر از حوصله ی من خارج است. 

کنترل نیروهای جنسی با یوگا و مدیتیشن اگر چه تنها راه است و بهترین راه؛ اما آن هم نیاز به تمرین های سخت و سنگین و فضایی مناسب دارد. اینجا حتی یوگا هم جنسیت زده شده. یوگا که در واقع تحول دادن نیروهای جنسی به سطحی دیگر است تبدیل شده به مراکز نمایش جنسی برای خانم‌ها. 

زندگی در جامعه‌ی جنسیت زده بیزینسی هم برای مردها سخت است هم برای زن‌ها. زن‌ها واقعا ابزار جنسی می‌شوند و خودشان تشویق می‌شوند برای جلب توجه جامعه؛ لباس های چسبان و آشکار کننده و جنسی بپوشند. مردان هم در این آشفته بازار باید وارد یک روند بیزینسی بشوند چرا که دختران همه بیزینس-من هستند! قوانین هم باعث می‌شود هیچ کس حاضر به روابط بلند مدت نشود. قوانین مسخره‌ای که بر عکس اهداف خودش عمل می‌کند. یعنی به جای آسان کردن مسیر روابط آن را سخت می‌کند. آدمهایی را می‌شناسم که همدیگر را دوست دارند و مدتها می‌شناسند اما جرات زندگی با هم را ندارند چون گیر قانون های عجیب و غریب می‌افتند! 

خلاصه اینکه احساس می‌کنم زندگی در کانادا فعلا مناسب روحیات من نباشد. 

مسیر این جوامع به اصطلاح مدرن شاید در ظاهر تساوی ظاهری و هیجانی جنسی ایجاد کند اما در عمق آن نه زن‌ها به امنیت می‌رسند نه مردها به آرامش!


زندگی در تجرد!

 زندگی در تجرد!

***

دوباره‌ می‌خواهم با نیمه‌ی گمشده‌ی به خودم صحبت کنم. نیمه‌ای که واقعاً گم شده. اگر گم نشده بود اصلا نیازی هم به نوشتن نبود. 

بیست روزی است که به صورت رسمی تنها و در تجرد زندگی می‌کنم. حس آزادی و آرامشی از خلوت بودن خانه دارم و حس تنهایی گاهی سراغم می‌آید. روزهایی هست که دخترم را نمی‌بینم. کم کم به خودم می قبولانم که دختر من تحویل مادرش و سیستم شده و دیگر قرار نیست با پدرش بزرگ شود! زور من هم به سیستم نمی‌رسد. خودش هم؛ دوستان و هم بازی‌های زیادی در مهد کودک و مدرسه پیدا کرده و ارتباط‌هایی با آنها برقرار کرده. احتمالا تا چند سال تارا دخترم مشغول روابط خودش با دوستانش خواهد بود. هر وقت نیاز به پدر را حس کرد من خواهم بود. 

در مورد تجرد هم باید بگویم از پیش بینی های اولیه ام سخت تر است. به عنوان یک مرد اگر حاضر نباشی تن بخری و اگر حاضر نباشی مخ بزنی کار برایت خیلی سخت می‌شود. 

به عنوان مرد؛ زندگی در جامعه‌ای جنسی مثل کانادا که دختران ابایی از نمایش جنسی ندارند بسیار سخت است. گاهی حتی دوست نداری از خانه بیرون بروی. همه جا پر است از نمایش اندام های جنسی. اگر قانون بازی اینها را رعایت نکنی نسیب تو فقط حسرت نگاه است. قانون اینها هم رفتن به بار و رستوران و انگلیسی صحبت کردن و شاید استفاده از اپ های آنلاین است. 

فضا برای کسی که بخواهد انرژی جنسی خودش را کنترل کند اصلا مناسب نیست. 

اینجا دخترها از همان کودکی آموزش می‌بینند تا لباسهایی آشکار کننده بپوشند. پول رایج این جامعه سکسی بودن است. با سکسی بودن و پوشیدن لباسهای آشکار کننده مورد توجه جامعه قرار می‌گیرند. 

به عنوان مردی که نیاز به ارضای نیازهای جنسی و عاطفی دارم تقریباً جایی که بتوان در آرامش و بدون برنامه‌ریزی با دختری حرف زد وجود ندارد. اکثر دختران به دنبال اهداف اقتصادی هستند. همه چیز در ظاهر خلاصه می‌شود. حداقل جایی که بشود با کسی بدون برنامه‌ریزی حرف زد پیدا نکردم. روابط اینجا قالب ریزی شده. یا در قالب کار است یا خرید و فروش و بیزینس! خارج از این چارچوب می‌شود رفتن آخر هفته به بار و انجام مراسم خوردن مشروب که این قالب هم در مرام من نیست! گزینه‌ی دیگر اپ ها و چَت های آنلاین است که آن هم دیگر از حوصله ی من خارج است. 

کنترل نیروهای جنسی با یوگا و مدیتیشن اگر چه تنها راه است و بهترین راه؛ اما آن هم نیاز به تمرین های سخت و سنگین و فضایی مناسب دارد. اینجا حتی یوگا هم جنسیت زده شده. یوگا که در واقع تحول دادن نیروهای جنسی به سطحی دیگر است تبدیل شده به مراکز نمایش جنسی برای خانم‌ها. 

زندگی در جامعه‌ی جنسیت زده بیزینسی هم برای مردها سخت است هم برای زن‌ها. زن‌ها واقعا ابزار جنسی می‌شوند و خودشان تشویق می‌شوند برای جلب توجه جامعه؛ لباس های چسبان و آشکار کننده و جنسی بپوشند. مردان هم در این آشفته بازار باید وارد یک روند بیزینسی بشوند چرا که دختران همه بیزینس-من هستند! قوانین هم باعث می‌شود هیچ کس حاضر به روابط بلند مدت نشود. قوانین مسخره‌ای که بر عکس اهداف خودش عمل می‌کند. یعنی به جای آسان کردن مسیر روابط آن را سخت می‌کند. آدمهایی را می‌شناسم که همدیگر را دوست دارند و مدتها می‌شناسند اما جرات زندگی با هم را ندارند چون گیر قانون های عجیب و غریب می‌افتند! 

خلاصه اینکه احساس می‌کنم زندگی در کانادا فعلا مناسب روحیات من نباشد. 

مسیر این جوامع به اصطلاح مدرن شاید در ظاهر تساوی ظاهری و هیجانی جنسی ایجاد کند اما در عمق آن نه زن‌ها به امنیت می‌رسند نه مردها به آرامش!


۱۴۰۱ شهریور ۲, چهارشنبه

ساختار داوطلبانه یا هیئتی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ساختار داوطلبانه یا هیئتی

***

بچه که بودم ایام محرم فرصتی برای کارهای داوطلبانه یا هیئتی بود. مراسم پختن قیمه‌ی امام حسین! گاهی هم کمک می‌کردم و پیاز و سیب زمینی پوست می‌کندیم. ظرف می‌شستیم و غیره. همین اخیراً هم سیستم های جهانی بر اساس والنتیرینگ Volunteering نمونه‌های جهانی آن هستند. سازمان دامما برای مدیتیشن ویپاسانا و سازمان ایشا نمونه‌هایی از این سازمان ها هستند. حتی شاید سیستم سوسیالیستی کمونیستی هم سعی داشت چنین چیزی درست کند. 

هم در کودکی و هم همین الان سازماندهی و ساختار این گروههای داوطلبانه علاقه داشتم و دارم. تعداد داوطلبان در مورد ایشا یا ویپاسانا حتی میلیونی است و در سطح جهانی فعالیت میکنند. 

در مقابلِ سازمان های داوطلبانه سازمان های مبتنی بر سود و زیاد هستند. اجزای سیستم سرمایه‌داری. شرکتها و سازمانها. تقریباً سنگ بنای سیستم سرمایه‌داری. این سیستم مبتنی بر سود.  زیان شخصی و مالکیت شخصی است. سیستم جزا و پاداش در سازمانهای اقتصادی سرمایه داری کاملاً مشخص است. پول یا پاداش اولویت دارد بر اشخاص. 

اما در سیستم های داوطلبانه اولویت با اشخاص است. گرچه شاید در ابتدا فردیت مهم نباشد و همه حول یک رهبر یا ایدئولوژی ذوب شده باشند ولی در اصل؛ هدفِ سازمان رشد شخصی افراد است. 

در سیستم داوطلبانه خود فرد تصمیم به همکاری می‌گیرد و خودش تقریباً رهبر خودش می‌شود. 

در اینجا کارِ گروهی نسبت به سیستمِ سود و منفعت؛ کیفیتی کاملاً جدا پیدا می‌کند. هدف هر شخص از پیوستن به کار داوطلبانه کمک به چیزی فراتر از خودش است. نوعی از بین بردن ایگو. اما در گیر و دار کار؛ باقیمانده های ایگوی افراد با هم تقابل خواهند کرد. 

آگاهیِ فردی و چرایی انجام کار داوطلبانه برای هر فرد بسیار مهم می‌شود. هر فردی و هر گروه داوطلبانه ای باید هر روز و هر لحظه از خودشان بپرسند که چرا! چرا کار داوطلبانه انجام می‌دهند. 

با یادآوری هدف اصلی سازمان و کمرنگ کردن ایگوی افراد شاید هدف گرایی کندتر بشود ولی در بلند مدت به هدف سازمان داوطلبانه کمک بزرگی خواهد کرد.

 

کمرنگ شدن ایگوها در مقابل ایگو یا هدف سازمان لازمه‌ی کارهای گروهی داوطلبانه است. 

همانطور که در بُعد فردی کمرنگ کردن ایگو منجر به رشد شخص می‌شود در ُبعد گروهی هم ایگوهای افراد باید در راستای ایگو یا هدف گروه قرار بگیرد. در کار داوطلبانه ایگوی شخص نباید در مقابل ایگوی دیگری قرار بگیرد. 


اگر در هر کار داوطلبانه ای داوطلب شدید یادتان باشد هدف رشد شخصی شماست! اهداف سازمان اولویت بعدی اند. رشد شما هم با کمرنگ شدن ایگوی شما اتفاق می‌افتد! 


ساختار داوطلبانه یا هیئتی

 ساختار داوطلبانه یا هیئتی

***

بچه که بودم ایام محرم فرصتی برای کارهای داوطلبانه یا هیئتی بود. مراسم پختن قیمه‌ی امام حسین! گاهی هم کمک می‌کردم و پیاز و سیب زمینی پوست می‌کندیم. ظرف می‌شستیم و غیره. همین اخیراً هم سیستم های جهانی بر اساس والنتیرینگ Volunteering نمونه‌های جهانی آن هستند. سازمان دامما برای مدیتیشن ویپاسانا و سازمان ایشا نمونه‌هایی از این سازمان ها هستند. حتی شاید سیستم سوسیالیستی کمونیستی هم سعی داشت چنین چیزی درست کند. 

هم در کودکی و هم همین الان سازماندهی و ساختار این گروههای داوطلبانه علاقه داشتم و دارم. تعداد داوطلبان در مورد ایشا یا ویپاسانا حتی میلیونی است و در سطح جهانی فعالیت میکنند. 

در مقابلِ سازمان های داوطلبانه سازمان های مبتنی بر سود و زیاد هستند. اجزای سیستم سرمایه‌داری. شرکتها و سازمانها. تقریباً سنگ بنای سیستم سرمایه‌داری. این سیستم مبتنی بر سود.  زیان شخصی و مالکیت شخصی است. سیستم جزا و پاداش در سازمانهای اقتصادی سرمایه داری کاملاً مشخص است. پول یا پاداش اولویت دارد بر اشخاص. 

اما در سیستم های داوطلبانه اولویت با اشخاص است. گرچه شاید در ابتدا فردیت مهم نباشد و همه حول یک رهبر یا ایدئولوژی ذوب شده باشند ولی در اصل؛ هدفِ سازمان رشد شخصی افراد است. 

در سیستم داوطلبانه خود فرد تصمیم به همکاری می‌گیرد و خودش تقریباً رهبر خودش می‌شود. 

در اینجا کارِ گروهی نسبت به سیستمِ سود و منفعت؛ کیفیتی کاملاً جدا پیدا می‌کند. هدف هر شخص از پیوستن به کار داوطلبانه کمک به چیزی فراتر از خودش است. نوعی از بین بردن ایگو. اما در گیر و دار کار؛ باقیمانده های ایگوی افراد با هم تقابل خواهند کرد. 

آگاهیِ فردی و چرایی انجام کار داوطلبانه برای هر فرد بسیار مهم می‌شود. هر فردی و هر گروه داوطلبانه ای باید هر روز و هر لحظه از خودشان بپرسند که چرا! چرا کار داوطلبانه انجام می‌دهند. 

با یادآوری هدف اصلی سازمان و کمرنگ کردن ایگوی افراد شاید هدف گرایی کندتر بشود ولی در بلند مدت به هدف سازمان داوطلبانه کمک بزرگی خواهد کرد.

 

کمرنگ شدن ایگوها در مقابل ایگو یا هدف سازمان لازمه‌ی کارهای گروهی داوطلبانه است. 

همانطور که در بُعد فردی کمرنگ کردن ایگو منجر به رشد شخص می‌شود در ُبعد گروهی هم ایگوهای افراد باید در راستای ایگو یا هدف گروه قرار بگیرد. در کار داوطلبانه ایگوی شخص نباید در مقابل ایگوی دیگری قرار بگیرد. 


اگر در هر کار داوطلبانه ای داوطلب شدید یادتان باشد هدف رشد شخصی شماست! اهداف سازمان اولویت بعدی اند. رشد شما هم با کمرنگ شدن ایگوی شما اتفاق می‌افتد! 


۱۴۰۱ شهریور ۱, سه‌شنبه

کفایت لحظه

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کفایت لحظه

***

لحظه نام بهتری برای خداست. برای این نانوشتنی. وقتی در لحظه باشی برایت کافیست. نیازی به اضطراب آینده نداری. نیازی به اضطراب برنامه‌ریزی نداری! حتی نیازی به وابستگی نداری. نیازی به مالکیت هم نداری! حتی شاید نیازی به بدن هم نداشته باشی!!

داشتم صحبتهای اکهارت را گوش می‌دادم که ناگهان دنگ فهمیدم! 

در حال تلاش برای از بین بردن وابستگی‌هایم بودم. اکهارت ارتباط وابستگی و هویت را گفت. و ارتباط وابستگی با لحظه! 

وقتی هویت خودت را گم می‌کنی و خودت را ذهن و بدن تصور می‌کنی ناچار به وادی زمان گذشته و آینده وارد می‌شوی و از حال غافل. 

وقتی وارد آنجا شدی نیاز به مالکیت داری چون از آینده می‌ترسی. می‌خواهی اضطراب آینده‌ات را با احساس مالکیت از بین ببری. مثلاً فکر می‌کنی یک برگه کاغذ که اسم تو رویش نوشته باشد به تو امنیت می‌دهد! خیر! فقط شاید اندکی به رفع اضطراب آینده‌ات کمک کند. اما مسأله ی تو را حل نمی‌کند. 

وقتی هویت خودت را گم کرده باشی می‌خواهی با چسبیدن و کسب دارایی های فیزیکی خودت را پیدا کنی. با داشتن اشیاء و خانه و زمین می‌خواهی خودت را بزرگ تر کنی. اما غیر ممکن است! 

وقتی هویت خودت را گم کرده باشی می‌خواهی با تأیید گرفتن از دیگران یا همان شهرت هویتی برگرفته از جمع برای خودت دست وپا کنی! اما زهی خیال باطل! 


«الیس الله بکاف عبده»! 

ترجمه‌ی امروزی اش می‌شود که آیا لحظه برایت کافی نیست؟ 

و جواب قطعاً مثبت است. وقتی لحظه را درک کرده باشی برایت کافیست. 

دیگر نیازی به آینده نداری. 

دیگر نیازی به مالکیت اشیا نداری. 

دیگر نیازی به تأیید دیگران و شهرت نداری. 


این کفایت لحظه است!

همین لحظه کافیست!

و حالا آزادی را می‌توانی بچشی!


کفایت لحظه

 کفایت لحظه

***

لحظه نام بهتری برای خداست. برای این نانوشتنی. وقتی در لحظه باشی برایت کافیست. نیازی به اضطراب آینده نداری. نیازی به اضطراب برنامه‌ریزی نداری! حتی نیازی به وابستگی نداری. نیازی به مالکیت هم نداری! حتی شاید نیازی به بدن هم نداشته باشی!!

داشتم صحبتهای اکهارت را گوش می‌دادم که ناگهان دنگ فهمیدم! 

در حال تلاش برای از بین بردن وابستگی‌هایم بودم. اکهارت ارتباط وابستگی و هویت را گفت. و ارتباط وابستگی با لحظه! 

وقتی هویت خودت را گم می‌کنی و خودت را ذهن و بدن تصور می‌کنی ناچار به وادی زمان گذشته و آینده وارد می‌شوی و از حال غافل. 

وقتی وارد آنجا شدی نیاز به مالکیت داری چون از آینده می‌ترسی. می‌خواهی اضطراب آینده‌ات را با احساس مالکیت از بین ببری. مثلاً فکر می‌کنی یک برگه کاغذ که اسم تو رویش نوشته باشد به تو امنیت می‌دهد! خیر! فقط شاید اندکی به رفع اضطراب آینده‌ات کمک کند. اما مسأله ی تو را حل نمی‌کند. 

وقتی هویت خودت را گم کرده باشی می‌خواهی با چسبیدن و کسب دارایی های فیزیکی خودت را پیدا کنی. با داشتن اشیاء و خانه و زمین می‌خواهی خودت را بزرگ تر کنی. اما غیر ممکن است! 

وقتی هویت خودت را گم کرده باشی می‌خواهی با تأیید گرفتن از دیگران یا همان شهرت هویتی برگرفته از جمع برای خودت دست وپا کنی! اما زهی خیال باطل! 


«الیس الله بکاف عبده»! 

ترجمه‌ی امروزی اش می‌شود که آیا لحظه برایت کافی نیست؟ 

و جواب قطعاً مثبت است. وقتی لحظه را درک کرده باشی برایت کافیست. 

دیگر نیازی به آینده نداری. 

دیگر نیازی به مالکیت اشیا نداری. 

دیگر نیازی به تأیید دیگران و شهرت نداری. 


این کفایت لحظه است!

همین لحظه کافیست!

و حالا آزادی را می‌توانی بچشی!


امنیت عاطفی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 امنیت عاطفی

***

این روزها روزهای جالبی است. از دختر تن فروش تا دوست های قدیمی و جدید به من با ترحم نگاه می‌کنند. آنها فکر می‌کنند فاجعه‌ای در زندگی من اتفاق افتاده. فاجعه‌ی جدایی! یاد زمانی افتادم که در شش سالگی پدرم فوت کرده بود و دیگران با ترحم نگاهم می‌کردند و با خودشان می‌گفتند عجب فاجعه‌ای! 

زندگی گذشت و گذشت. من حدود بیست سال در طوفانهای زندگی یک رابطه‌ی نیم بندی داشتم. یک خانواده کوچک هم درست کردم. یک خانواده ی سه نفره‌ی کوچک. تا حدودی هم به من امنیت می‌داد. من هم مثل بقیه‌ی آدمها فکر کردم با داشتن خانواده و بچه؛ زندگی آرام و درست می‌شود! اما نشد!

اما داستان من این بود که حدود یک سال پیش برای بهتر کردن روابطم با خانواده ی کوچکم سعی در درست کردن خودم کردم. این سعی منجر شد به وارد شدن عمیق تر من به دنیای درون خودم. سفرهای ویپاسانا و یوگا را جدی تر گرفتم. مراقبه را بیشتر تمرین کردم. 

کم کم تغییر کردم. خشمم به مقدار زیادی کاهش یافت. اضطرابم به مقدار زیادی از بین رفت. در این مسیر درونی اما به پوچی ازدواج و پوچی روابط هم پی بردم. تا به خودم آمدم همسرم دچار ترس شد. او عدم پایداری را در من دید و تصمیم به رفتن گرفت. حدود سه هفته‌ی پیش مستقل شد. من زمانی از این سفر درونی بازگشتم که دیگر دیر شده بود. در جایی از این سفر به پذیرش می‌رسی. یعنی جهان را و دیگران را می‌پذیری. همانطور که هست! ویپاسانا یعنی دیدن چیزها همانطور که هست! نه از پشت پرده‌ی خواستن ها و قضاوت های ذهن. بعد از حدود یک سال وقتی پذیرفتم همسرم را. وقتی فهمیدم آدمها در زمان های مختلف زندگی می‌کنند. وقتی تازه داشتم درون خودم و همسرم را با هم می‌دیدم دیگر کار از کار گذشته بود. دوری جنسی و جسمی ما دور تر و دورتر شده بود. و بالاخره رفتن او. این داستان؛ به این صورت بالا نزدیک ترین روایت به آنچه اتفاق افتاد است. 

وقتی گفت مسایل جنسی مشکل خودت است من واقعا جدی گرفتم. سعی کردم این وابستگی خودم به بدن و وابستگی خودم به زن را کم کنم. باز هم راه آن سفر به درون بود. در این راه تلاش کردم. هنوز هم درحال کشف و تجربه هستم. 

بعدها دیدم این تغییرات واقعی بوده. من واقعاً تغییر کرده بودم. من واقعاً فرکانسم عوض شده بود. و رفتن دیگران وقتی تغییر فرکانس می‌دهی کاملا عادی و قابل پیش بینی است. 

ببینید این نوشته‌ها مثل سندهایی ثبت می‌شود. معمولاً بعد از نوشتن؛ جز غلط های تایپی تغییری در آن‌ها نمی‌دهم. اما همین نوشته‌های ثبت شده را آدمهای مختلف به صورت مختلف درک و فهم می‌کنند. هر کسی از زاویه ی خودش زندگی را می‌فهمد. درک زندگی خیلی قابل انتقال نیست. قابل نوشتن نیست! نانوشتنی است! 

به هرحال می‌نویسم. این تغییرات من بسیار باارزش هستند. باعث شناخت بیشتر و بهتر خودم و دیگران شده‌اند. 

من با رفتن همسرم واقعا قربانی نیستم! همانطور که با رفتن پدرم قربانی نبودم. اینها تجربه‌های زندگی است. شاید حتی خودم انتخاب کردم! در ُبعدی دیگر این ما هستیم که جهانمان را می‌سازیم. حتی مرگ پدر در شش سالگی و رفتن همسر در چهل و سه سالگی را خودم انتخاب کردم! به نظر عجیب و غیرواقعی می‌رسد! اما گفتم در بُعدی دیگر! 

مشکلات مالی، عاطفی و غیره تماما نشانه‌های ارزشمندی برای شناختن خودمان و روحمان هستند. ما به این دنیا آمده‌ایم تا این ها را تجربه کنیم. 


امنیت عاطفی

 امنیت عاطفی

***

این روزها روزهای جالبی است. از دختر تن فروش تا دوست های قدیمی و جدید به من با ترحم نگاه می‌کنند. آنها فکر می‌کنند فاجعه‌ای در زندگی من اتفاق افتاده. فاجعه‌ی جدایی! یاد زمانی افتادم که در شش سالگی پدرم فوت کرده بود و دیگران با ترحم نگاهم می‌کردند و با خودشان می‌گفتند عجب فاجعه‌ای! 

زندگی گذشت و گذشت. من حدود بیست سال در طوفانهای زندگی یک رابطه‌ی نیم بندی داشتم. یک خانواده کوچک هم درست کردم. یک خانواده ی سه نفره‌ی کوچک. تا حدودی هم به من امنیت می‌داد. من هم مثل بقیه‌ی آدمها فکر کردم با داشتن خانواده و بچه؛ زندگی آرام و درست می‌شود! اما نشد!

اما داستان من این بود که حدود یک سال پیش برای بهتر کردن روابطم با خانواده ی کوچکم سعی در درست کردن خودم کردم. این سعی منجر شد به وارد شدن عمیق تر من به دنیای درون خودم. سفرهای ویپاسانا و یوگا را جدی تر گرفتم. مراقبه را بیشتر تمرین کردم. 

کم کم تغییر کردم. خشمم به مقدار زیادی کاهش یافت. اضطرابم به مقدار زیادی از بین رفت. در این مسیر درونی اما به پوچی ازدواج و پوچی روابط هم پی بردم. تا به خودم آمدم همسرم دچار ترس شد. او عدم پایداری را در من دید و تصمیم به رفتن گرفت. حدود سه هفته‌ی پیش مستقل شد. من زمانی از این سفر درونی بازگشتم که دیگر دیر شده بود. در جایی از این سفر به پذیرش می‌رسی. یعنی جهان را و دیگران را می‌پذیری. همانطور که هست! ویپاسانا یعنی دیدن چیزها همانطور که هست! نه از پشت پرده‌ی خواستن ها و قضاوت های ذهن. بعد از حدود یک سال وقتی پذیرفتم همسرم را. وقتی فهمیدم آدمها در زمان های مختلف زندگی می‌کنند. وقتی تازه داشتم درون خودم و همسرم را با هم می‌دیدم دیگر کار از کار گذشته بود. دوری جنسی و جسمی ما دور تر و دورتر شده بود. و بالاخره رفتن او. این داستان؛ به این صورت بالا نزدیک ترین روایت به آنچه اتفاق افتاد است. 

وقتی گفت مسایل جنسی مشکل خودت است من واقعا جدی گرفتم. سعی کردم این وابستگی خودم به بدن و وابستگی خودم به زن را کم کنم. باز هم راه آن سفر به درون بود. در این راه تلاش کردم. هنوز هم درحال کشف و تجربه هستم. 

بعدها دیدم این تغییرات واقعی بوده. من واقعاً تغییر کرده بودم. من واقعاً فرکانسم عوض شده بود. و رفتن دیگران وقتی تغییر فرکانس می‌دهی کاملا عادی و قابل پیش بینی است. 

ببینید این نوشته‌ها مثل سندهایی ثبت می‌شود. معمولاً بعد از نوشتن؛ جز غلط های تایپی تغییری در آن‌ها نمی‌دهم. اما همین نوشته‌های ثبت شده را آدمهای مختلف به صورت مختلف درک و فهم می‌کنند. هر کسی از زاویه ی خودش زندگی را می‌فهمد. درک زندگی خیلی قابل انتقال نیست. قابل نوشتن نیست! نانوشتنی است! 

به هرحال می‌نویسم. این تغییرات من بسیار باارزش هستند. باعث شناخت بیشتر و بهتر خودم و دیگران شده‌اند. 

من با رفتن همسرم واقعا قربانی نیستم! همانطور که با رفتن پدرم قربانی نبودم. اینها تجربه‌های زندگی است. شاید حتی خودم انتخاب کردم! در ُبعدی دیگر این ما هستیم که جهانمان را می‌سازیم. حتی مرگ پدر در شش سالگی و رفتن همسر در چهل و سه سالگی را خودم انتخاب کردم! به نظر عجیب و غیرواقعی می‌رسد! اما گفتم در بُعدی دیگر! 

مشکلات مالی، عاطفی و غیره تماما نشانه‌های ارزشمندی برای شناختن خودمان و روحمان هستند. ما به این دنیا آمده‌ایم تا این ها را تجربه کنیم. 


۱۴۰۱ مرداد ۳۱, دوشنبه

نِشستنِ بودا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 نِشستنِ بودا

***

همه‌ی ما مجسمه‌های نشسته‌ی بودا را دیده‌ایم. معنی نشستن بودا را نمیتوان با ذهن توضیح داد با نوشته هم سخت است! اما اینجا تلاشی است برای نوشتن نانوشتنی! 

اول یک خاطره!

بچه که بودم در یک فیلم نشان می‌داد که یک نفر نشسته برای مدیتیشن! از برادرهایم پرسیدم معنی این نشستن جیست؟ این آقاهه واسه چی نشسته و چشم‌هایش را بسته!؟ (و اینقدر زجر نشستن را تحمل میکند!) گفت او مینشیند و ناگهان یک لذت عمیق را تجربه می‌کند! این کل دانش من بود از کودکی در مورد مدیتیشن! 

حدود سی چهل سال طول کشید تا یک فهم خیلی مختصری از معنی نشستن  و سمبل نشستن بودا پیدا کنم!  این فهم هم از خود نشستن بدست آمد! حالا در تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنم اینجا توضیح بدهم! درک مفهوم نشستن فقط با خود نشستن و انجام تمرینات بودا بدست می‌آید که در یوگا و ویپاسانا بدست می‌آید. برای یوگا Sadhguru.org  و برای ویپاسانا dhamma.org رو دنبال کنید! 

من هنوز خودم را در جایی نمی‌بینم که بتوانم در مورد یوگا و مدیتیشن بنویسم! اینها تجربه‌های شخصی و خام من هست! فقط برای سرگرمی خودم و شما! من و نیمه‌ی گمشده‌ام!

ببینید ما در کل زندگی در حال دویدن های ذهنی و جسمی هستیم! میدویم تا به جایی برسیم! دویدن برای بدست آوردن غذا و پول! برای بدست آوردن سهمی بزرگتری از این زندگی! این کل داستان موجودات زنده‌ی روی زمین است. ما با کارکردن، سکس کردن، پول درآوردن، ایجاد روابط اجتماعی، استفاده از مواد مخدر و محرک و غیره و غیره سعی داریم سهم بزرگتری از زندگی بدست بیاوریم. هرکسی راهی پیدا می‌کند و آن را انجام می‌دهد. جریان افکار بی پایان هم در این دویدن همراه ماست. یعنی دویدن در بعد فکر! 

بودا هم سال‌ها در حال جستجو بود. دویدن! در جستجوی معنی برای زندگی. جستجوی خوشبختی! جستجوی روشن بینی! 

گفته می‌شود خود بودا زمانی خسته و بی رمق نشست زیر یک درخت! آنقدر نشست تا به روشن بینی رسید! بدون دویدن! بدون خواستن! بدون فکر کردن!

درواقع بودای نشسته تبدیل شد به خدا! خدایی که به عنوان سمبل دیده شد. خدای نشسته! بودا با نشستن به درک عمیقی از زندگی رسید. بودا به نانوشتنی رسید. جایی که فقط انسان به آن راه دارد. جایی که حیوانات به آن نمی‌رسند. 

انسان‌ها هم در حال دویدن های جسم و ذهن به آن نمی‌رسند. با چسبیدن به آینده و خواستن های زیاد به آن نمی‌رسند. انگار خدا منتظر است تو آرام بگیری تا درگوشی به تو بگوید تو خودت خدا هستی! و تو و خدا یکی می‌شوید! دو ازبین می‌رود! یک خدا باقی می‌ماند! 

یکی بود یکی نبود! غیر از خدا هیچکس نبود! 

وقتی مینشینی افکار و احساسات تو کم کم کم‌رنگ می‌شود! نفس و ایگو از بین می‌رود. فقط یک جریان ساده‌ای از نفس ها می‌ماند. و تپش قلب. این دو صدا را می‌شنوی. کم کم از بدن دور می‌شوی. تو روح می‌شوی! در همان حالت نشسته تو روحت با روح جهان یکی می‌شود! یکی شدن با مفهوم خدا! خدا شدن! 

خنده دار است! ما بدون اینکه بدانیم به این جهان می‌آییم، مدتی بدن ما رشد می‌کند! در حین زندگی فراموش می‌کنیم که فرمان این جهان و زندگی دست کیست! بصورت بچه‌گانه فکر می‌کنیم که با ذهن و احساسات محدود و پوچ خودمان می‌توانیم برای زندگی و مرگ برنامه‌ریزی کنیم! غره میشویم! یک هویت پوچ و توخالی برای خودمان می‌سازیم! به دنبال چیزی می‌دویم! غافل از اینکه ما کافیست فقط بنشینیم! به همین سادگی! آنقدر ساده که ذهن گیج می‌شود. ذهن درک نمی‌کند! 

فقط بنشینیم!

نه فکر کنیم!

نه آینده، نه گذشته!

حتی نباید بنویسیم!


نِشستنِ بودا

 نِشستنِ بودا

***

همه‌ی ما مجسمه‌های نشسته‌ی بودا را دیده‌ایم. معنی نشستن بودا را نمیتوان با ذهن توضیح داد با نوشته هم سخت است! اما اینجا تلاشی است برای نوشتن نانوشتنی! 

اول یک خاطره!

بچه که بودم در یک فیلم نشان می‌داد که یک نفر نشسته برای مدیتیشن! از برادرهایم پرسیدم معنی این نشستن جیست؟ این آقاهه واسه چی نشسته و چشم‌هایش را بسته!؟ (و اینقدر زجر نشستن را تحمل میکند!) گفت او مینشیند و ناگهان یک لذت عمیق را تجربه می‌کند! این کل دانش من بود از کودکی در مورد مدیتیشن! 

حدود سی چهل سال طول کشید تا یک فهم خیلی مختصری از معنی نشستن  و سمبل نشستن بودا پیدا کنم!  این فهم هم از خود نشستن بدست آمد! حالا در تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنم اینجا توضیح بدهم! درک مفهوم نشستن فقط با خود نشستن و انجام تمرینات بودا بدست می‌آید که در یوگا و ویپاسانا بدست می‌آید. برای یوگا Sadhguru.org  و برای ویپاسانا dhamma.org رو دنبال کنید! 

من هنوز خودم را در جایی نمی‌بینم که بتوانم در مورد یوگا و مدیتیشن بنویسم! اینها تجربه‌های شخصی و خام من هست! فقط برای سرگرمی خودم و شما! من و نیمه‌ی گمشده‌ام!

ببینید ما در کل زندگی در حال دویدن های ذهنی و جسمی هستیم! میدویم تا به جایی برسیم! دویدن برای بدست آوردن غذا و پول! برای بدست آوردن سهمی بزرگتری از این زندگی! این کل داستان موجودات زنده‌ی روی زمین است. ما با کارکردن، سکس کردن، پول درآوردن، ایجاد روابط اجتماعی، استفاده از مواد مخدر و محرک و غیره و غیره سعی داریم سهم بزرگتری از زندگی بدست بیاوریم. هرکسی راهی پیدا می‌کند و آن را انجام می‌دهد. جریان افکار بی پایان هم در این دویدن همراه ماست. یعنی دویدن در بعد فکر! 

بودا هم سال‌ها در حال جستجو بود. دویدن! در جستجوی معنی برای زندگی. جستجوی خوشبختی! جستجوی روشن بینی! 

گفته می‌شود خود بودا زمانی خسته و بی رمق نشست زیر یک درخت! آنقدر نشست تا به روشن بینی رسید! بدون دویدن! بدون خواستن! بدون فکر کردن!

درواقع بودای نشسته تبدیل شد به خدا! خدایی که به عنوان سمبل دیده شد. خدای نشسته! بودا با نشستن به درک عمیقی از زندگی رسید. بودا به نانوشتنی رسید. جایی که فقط انسان به آن راه دارد. جایی که حیوانات به آن نمی‌رسند. 

انسان‌ها هم در حال دویدن های جسم و ذهن به آن نمی‌رسند. با چسبیدن به آینده و خواستن های زیاد به آن نمی‌رسند. انگار خدا منتظر است تو آرام بگیری تا درگوشی به تو بگوید تو خودت خدا هستی! و تو و خدا یکی می‌شوید! دو ازبین می‌رود! یک خدا باقی می‌ماند! 

یکی بود یکی نبود! غیر از خدا هیچکس نبود! 

وقتی مینشینی افکار و احساسات تو کم کم کم‌رنگ می‌شود! نفس و ایگو از بین می‌رود. فقط یک جریان ساده‌ای از نفس ها می‌ماند. و تپش قلب. این دو صدا را می‌شنوی. کم کم از بدن دور می‌شوی. تو روح می‌شوی! در همان حالت نشسته تو روحت با روح جهان یکی می‌شود! یکی شدن با مفهوم خدا! خدا شدن! 

خنده دار است! ما بدون اینکه بدانیم به این جهان می‌آییم، مدتی بدن ما رشد می‌کند! در حین زندگی فراموش می‌کنیم که فرمان این جهان و زندگی دست کیست! بصورت بچه‌گانه فکر می‌کنیم که با ذهن و احساسات محدود و پوچ خودمان می‌توانیم برای زندگی و مرگ برنامه‌ریزی کنیم! غره میشویم! یک هویت پوچ و توخالی برای خودمان می‌سازیم! به دنبال چیزی می‌دویم! غافل از اینکه ما کافیست فقط بنشینیم! به همین سادگی! آنقدر ساده که ذهن گیج می‌شود. ذهن درک نمی‌کند! 

فقط بنشینیم!

نه فکر کنیم!

نه آینده، نه گذشته!

حتی نباید بنویسیم!


۱۴۰۱ مرداد ۲۹, شنبه

چرا نجات خاک!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 نجات خاک!

***

چرا نجات خاک؟!

ما کیستیم؟ 

حداقل بدنهای ما از خاک می آید و به خاک بازمی‌گردد! نه تنها بدن‌های ما بلکه بدن اکثر موجودات زنده! تمام موجودات زنده‌ی روی زمین! 

پس خاک منبع تمام حیات روی سطح زمین است. خاک خود بزرگترین اکوسیستم زنده‌ی روی سطح زمین است. 

خاک سطح زمین؛ اکثرا زیر دست کشاورزی قرار دارد و بشر مستقیم روی آن تاثیر دارد. 

تقریباً تمام غذای ما از خاک تولید می‌شود. 

تقریباً تمام مسائل زیست محیطی ریشه در خاک دارد. 

خاک در کنار اکسیژن و آب پایه ای ترین عنصر حیات روی زمین است. 

مسایل بحرانی زیست محیطی مثل گرمایش زمین، بالارفتن دی اکسید کربن؛ کمبود آب و تغییرات آب و هوایی تماماً تحت تاثیر خاک هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن جاذب اصلی دی اکسید کربن اتمسفر هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن مخزن نگهداری اصلی آب شرب در سطح زمین هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن عامل جلوگیری از سیلاب های خطرناک هستند. 

درختان و گیاهان عامل اصلی فتوسنتز و جذب کربن تولید اکسیژن و جلوگیری از گرمایش زمین هستند. 

بشر با قطع درختان و بیابان کردن جنگلها برای کشاورزی؛ باعث تغییرات اقلیمی در جهان است. 

شخم زدن ها و قطع پوشش گیاهی خاک آن را در معرض آفتاب شدید و مرگ قرار می‌دهد. 

مرگ خاک باعث مرگ موجودات زنده از جمله انسان خواهد بود. 

کاهش تولید مواد غذایی باعث قحطی و جنگ خواهد بود. 

قحطی و گرسنگی تمدن بشر را تهدید میکند، انسانِ گرسنه تفاوتی با حیوانات درنده نخواهد داشت!

خاک برای تولید غذا نیاز به محتوای آلی دارد! خاک بدون محتوای آلی ماسه است. و ماسه قابلیت جذب آب و رشد گیاهان را ندارد. 

زمین بدون فتوسنتز و درختان شبیه مریخ و خالی از حیات خواهد بود!

بیاییم به منبع اصلی حیاتمان در زمین که خاک است احترام بگذاریم. 

به جملات بالا بیاندیشیم و بعد از درک کردن؛ آن را با دیگر انسان ها در میان بگذاریم. 


چرا نجات خاک!

 نجات خاک!

***

چرا نجات خاک؟!

ما کیستیم؟ 

حداقل بدنهای ما از خاک می آید و به خاک بازمی‌گردد! نه تنها بدن‌های ما بلکه بدن اکثر موجودات زنده! تمام موجودات زنده‌ی روی زمین! 

پس خاک منبع تمام حیات روی سطح زمین است. خاک خود بزرگترین اکوسیستم زنده‌ی روی سطح زمین است. 

خاک سطح زمین؛ اکثرا زیر دست کشاورزی قرار دارد و بشر مستقیم روی آن تاثیر دارد. 

تقریباً تمام غذای ما از خاک تولید می‌شود. 

تقریباً تمام مسائل زیست محیطی ریشه در خاک دارد. 

خاک در کنار اکسیژن و آب پایه ای ترین عنصر حیات روی زمین است. 

مسایل بحرانی زیست محیطی مثل گرمایش زمین، بالارفتن دی اکسید کربن؛ کمبود آب و تغییرات آب و هوایی تماماً تحت تاثیر خاک هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن جاذب اصلی دی اکسید کربن اتمسفر هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن مخزن نگهداری اصلی آب شرب در سطح زمین هستند. 

خاک و گیاهان روییده بر آن عامل جلوگیری از سیلاب های خطرناک هستند. 

درختان و گیاهان عامل اصلی فتوسنتز و جذب کربن تولید اکسیژن و جلوگیری از گرمایش زمین هستند. 

بشر با قطع درختان و بیابان کردن جنگلها برای کشاورزی؛ باعث تغییرات اقلیمی در جهان است. 

شخم زدن ها و قطع پوشش گیاهی خاک آن را در معرض آفتاب شدید و مرگ قرار می‌دهد. 

مرگ خاک باعث مرگ موجودات زنده از جمله انسان خواهد بود. 

کاهش تولید مواد غذایی باعث قحطی و جنگ خواهد بود. 

قحطی و گرسنگی تمدن بشر را تهدید میکند، انسانِ گرسنه تفاوتی با حیوانات درنده نخواهد داشت!

خاک برای تولید غذا نیاز به محتوای آلی دارد! خاک بدون محتوای آلی ماسه است. و ماسه قابلیت جذب آب و رشد گیاهان را ندارد. 

زمین بدون فتوسنتز و درختان شبیه مریخ و خالی از حیات خواهد بود!

بیاییم به منبع اصلی حیاتمان در زمین که خاک است احترام بگذاریم. 

به جملات بالا بیاندیشیم و بعد از درک کردن؛ آن را با دیگر انسان ها در میان بگذاریم. 


قلم در ویپاسانا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 قلم در ویپاسانا!

***

حدود ساعت یک صبح در مرکز ویپاسانا! تقریباً از حالت مردن بیدار می‌شوم، هنوز گیجم! دیروز تقریباً سه ساعت مدیتیشن داشتم و همینطور مدیریت آشپزخانه و پختن سوپ و کیک برای سی و پنج نفر! روز خیلی پرکار و طولانی بود! شب آنقدر خسته بودم که مثل مرده افتادم! و حالا بیدار شدن دوباره! وقتی دوباره بیدار می‌شوم مثل تولدی دیگر است! 

چند دقیقه‌ای بیشتر نمی‌گذرد که مغزم دوباره شروع می‌کند به کار! یاد دوران کودکی می‌افتم که انشا مینوشتیم «قلم را بدست می‌گیرم و ...» حالا هم من موبایل را بدست می‌گیرم و ...

همه جا تاریک است! خوبی موبایل این است که نور بیرون نمی‌خواهد! قرار نیست اینجا موبایل روشن کنیم. اما موبایل را خیلی با احتیاط روشن می‌کنم! کمی شک دارم از این که موبایل را روشن کنم یا نه. چند ثانیه چشمانم را می‌بندم! یک نوع عجله‌ی خاصی دارم. عجله برای نوشتن! برای به اشتراک گذاشتن این لحظات با جهان! با نیمه‌ی گمشده‌ی خودم! نیمه‌ای که واقعا گم شده! آنقدر گم که تقریباً وجود ندارد! یعنی با خودم حرف می‌زنم! در عین حال با جهان! 

کمی فلسفی شد. بگذریم! وقتی موبایل را برمیدارم با خودم عهد می‌بندم که حواسم به خودم باشد! نکند ناگهان غرق زرق و برق و پاپ آپهای آن بشوم و از این حال خوب بیرون بیایم! بالاخره روشن اش می‌کنم و سریع سراغ اپ نوشتن می‌روم. شروع می‌کنم به نوشتن! 

شاید ایده هایی که در شب گذشته زمانی که ذهن نداشتم به وجود آمده زود بپرد! پس با سرعت اپ نوشتن را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن! چون هنوز تیترش را نمی‌دانم می‌نویسم قلم! 

قلم شیشه‌ای را بدست می‌گیرم و ...

با خودم می‌گویم باید حواسم باشد. شاید کسی با من کاری دارد! موقع برداشتن موبایل باید کماکان شاهد و ناظر باقی بمانم! مثلاً موقع خواندن پیغام های شخصی یا وییس ها یا کامنت های آدمها! وقتی کسی از راه دور پیغامی گذاشته و من آن را می‌خوانم یا وقتی مثل الان می‌نویسم! باید حواسم به خودم باشد! حواسم باشد که این حال خوبم از دست نرود! همراه عجله‌ی ذهن نروم. بعد از یکی دو روز تمرین مدیتیشن ویپاسانا و تنفس کاملا به لحظه می آیی! خیلی لذت بخش است. نمی‌خواهم به واسطه‌ی این نوشتن این لذت از بین برود یا کم شود! یا به واسطه‌ی موجهایی که در اثر این ارتباط نوشتاری به وجود می‌آید حس خوب در لحظه بودنم کمرنگ شود! 

نوعی خودخواهی و دیگرخواهی هم‌زمان! مفهوم مِتی یا عشق یا دهش! وقتی حداقل سه ساعت در روز مینشینی و به خودت و نفس هایت توجه می‌کنی معجزه اتفاق می‌افتد! کم کم درست در لحظاتی که نشسته‌ای و‌ذهن خاموش می‌شود به لحظه می‌آیی! به جایی که خدا هست! و تمام لذت ها!

این مدیتیشن ها تو را به لحظه می‌آورد! آرام می‌شوی! سرشار از سرور و لذت و آرامش! 

ذهن ابتدا باور نمی‌کند! می‌گوید دیوانه شدی! اما کافی است بعد از یکی دو روز خوب خودت را نگاه کنی! معجزه عمل کرده. تاثیر خودش را گذاشه! تو به صورت واقعی تغییر کرده ای! 

بگذریم! با نوشتن نمی‌شود گفت! این تجربه‌ای است نانوشتنی!


قلم در ویپاسانا

 قلم در ویپاسانا!

***

حدود ساعت یک صبح در مرکز ویپاسانا! تقریباً از حالت مردن بیدار می‌شوم، هنوز گیجم! دیروز تقریباً سه ساعت مدیتیشن داشتم و همینطور مدیریت آشپزخانه و پختن سوپ و کیک برای سی و پنج نفر! روز خیلی پرکار و طولانی بود! شب آنقدر خسته بودم که مثل مرده افتادم! و حالا بیدار شدن دوباره! وقتی دوباره بیدار می‌شوم مثل تولدی دیگر است! 

چند دقیقه‌ای بیشتر نمی‌گذرد که مغزم دوباره شروع می‌کند به کار! یاد دوران کودکی می‌افتم که انشا مینوشتیم «قلم را بدست می‌گیرم و ...» حالا هم من موبایل را بدست می‌گیرم و ...

همه جا تاریک است! خوبی موبایل این است که نور بیرون نمی‌خواهد! قرار نیست اینجا موبایل روشن کنیم. اما موبایل را خیلی با احتیاط روشن می‌کنم! کمی شک دارم از این که موبایل را روشن کنم یا نه. چند ثانیه چشمانم را می‌بندم! یک نوع عجله‌ی خاصی دارم. عجله برای نوشتن! برای به اشتراک گذاشتن این لحظات با جهان! با نیمه‌ی گمشده‌ی خودم! نیمه‌ای که واقعا گم شده! آنقدر گم که تقریباً وجود ندارد! یعنی با خودم حرف می‌زنم! در عین حال با جهان! 

کمی فلسفی شد. بگذریم! وقتی موبایل را برمیدارم با خودم عهد می‌بندم که حواسم به خودم باشد! نکند ناگهان غرق زرق و برق و پاپ آپهای آن بشوم و از این حال خوب بیرون بیایم! بالاخره روشن اش می‌کنم و سریع سراغ اپ نوشتن می‌روم. شروع می‌کنم به نوشتن! 

شاید ایده هایی که در شب گذشته زمانی که ذهن نداشتم به وجود آمده زود بپرد! پس با سرعت اپ نوشتن را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن! چون هنوز تیترش را نمی‌دانم می‌نویسم قلم! 

قلم شیشه‌ای را بدست می‌گیرم و ...

با خودم می‌گویم باید حواسم باشد. شاید کسی با من کاری دارد! موقع برداشتن موبایل باید کماکان شاهد و ناظر باقی بمانم! مثلاً موقع خواندن پیغام های شخصی یا وییس ها یا کامنت های آدمها! وقتی کسی از راه دور پیغامی گذاشته و من آن را می‌خوانم یا وقتی مثل الان می‌نویسم! باید حواسم به خودم باشد! حواسم باشد که این حال خوبم از دست نرود! همراه عجله‌ی ذهن نروم. بعد از یکی دو روز تمرین مدیتیشن ویپاسانا و تنفس کاملا به لحظه می آیی! خیلی لذت بخش است. نمی‌خواهم به واسطه‌ی این نوشتن این لذت از بین برود یا کم شود! یا به واسطه‌ی موجهایی که در اثر این ارتباط نوشتاری به وجود می‌آید حس خوب در لحظه بودنم کمرنگ شود! 

نوعی خودخواهی و دیگرخواهی هم‌زمان! مفهوم مِتی یا عشق یا دهش! وقتی حداقل سه ساعت در روز مینشینی و به خودت و نفس هایت توجه می‌کنی معجزه اتفاق می‌افتد! کم کم درست در لحظاتی که نشسته‌ای و‌ذهن خاموش می‌شود به لحظه می‌آیی! به جایی که خدا هست! و تمام لذت ها!

این مدیتیشن ها تو را به لحظه می‌آورد! آرام می‌شوی! سرشار از سرور و لذت و آرامش! 

ذهن ابتدا باور نمی‌کند! می‌گوید دیوانه شدی! اما کافی است بعد از یکی دو روز خوب خودت را نگاه کنی! معجزه عمل کرده. تاثیر خودش را گذاشه! تو به صورت واقعی تغییر کرده ای! 

بگذریم! با نوشتن نمی‌شود گفت! این تجربه‌ای است نانوشتنی!


۱۴۰۱ مرداد ۲۸, جمعه

ویپاسانا - مرداد ١۴٠١

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 ویپاسانا - مرداد ١۴٠١

***

یکی دو روزی است به یک مرکز جدید ویپاسانا آمده‌ام. زیاد قصد نوشتن نداشتم. اینجا سعی دارم موبایل را خاموش نگه دارم تا فرصت رسیدن به خودم را داشته باشم. اما این یک بار شاید خالی از لطف نباشد. ساعت ٢:٣٠ صبح است. اینجا در فاصله‌ی چهار ساعتی شهر و در یک منطقه‌ی کوهستانی و جنگلی واقع شده. 

محیط به شدت آرام است و مناسب رشد شخصی. برای دانش آموزان جدید و خودمان پخت و پز و نظافت می‌کنیم. مثل یک خانواده‌ی بزرگ. قدیمی ها به جدیدها کمک می‌کنند. روزی هم سه نوبت صبح و ظهر و شب مدیتیشن گروهی داریم! زمانی که روی خودمان کار می‌کنیم. البته تمام مدت اینجا روی خودمان کار می‌کنیم! حتی وقتی در حال آشپزی و نظافت برای دیگران هستیم! یادتان هست؟ دادن مساوی است با گرفتن! 

خلاصه گفتم فقط یک گزارشی داده باشم! تمام تئوریهای مربوط به انسان خودشناسی و رشد شخصی اینجا در عمل استفاده می‌شود. مثل یک خانواده ی بزرگ کنار هم هستیم و از زندگی لذت می‌بریم. برای بعضی‌ها که فکر می‌کنند اینجا از زندگی واقعی فرار می‌کنند عرض کنم اینجا خوب می‌خوابیم دو خوب می‌خوریم و لذت می‌بریم! فقط ذهن و ایگوست که اینجا ضعیف و ضعیف تر می‌شود!

اگر توفیقی باشد من یا شما اینجا بیشتر خواهیم ماند!


ویپاسانا - مرداد ١۴٠١

 ویپاسانا - مرداد ١۴٠١

***

یکی دو روزی است به یک مرکز جدید ویپاسانا آمده‌ام. زیاد قصد نوشتن نداشتم. اینجا سعی دارم موبایل را خاموش نگه دارم تا فرصت رسیدن به خودم را داشته باشم. اما این یک بار شاید خالی از لطف نباشد. ساعت ٢:٣٠ صبح است. اینجا در فاصله‌ی چهار ساعتی شهر و در یک منطقه‌ی کوهستانی و جنگلی واقع شده. 

محیط به شدت آرام است و مناسب رشد شخصی. برای دانش آموزان جدید و خودمان پخت و پز و نظافت می‌کنیم. مثل یک خانواده‌ی بزرگ. قدیمی ها به جدیدها کمک می‌کنند. روزی هم سه نوبت صبح و ظهر و شب مدیتیشن گروهی داریم! زمانی که روی خودمان کار می‌کنیم. البته تمام مدت اینجا روی خودمان کار می‌کنیم! حتی وقتی در حال آشپزی و نظافت برای دیگران هستیم! یادتان هست؟ دادن مساوی است با گرفتن! 

خلاصه گفتم فقط یک گزارشی داده باشم! تمام تئوریهای مربوط به انسان خودشناسی و رشد شخصی اینجا در عمل استفاده می‌شود. مثل یک خانواده ی بزرگ کنار هم هستیم و از زندگی لذت می‌بریم. برای بعضی‌ها که فکر می‌کنند اینجا از زندگی واقعی فرار می‌کنند عرض کنم اینجا خوب می‌خوابیم دو خوب می‌خوریم و لذت می‌بریم! فقط ذهن و ایگوست که اینجا ضعیف و ضعیف تر می‌شود!

اگر توفیقی باشد من یا شما اینجا بیشتر خواهیم ماند!


۱۴۰۱ مرداد ۲۶, چهارشنبه

برای همسفر قدیمی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای همسفر قدیمی!

***

حدود یک ساعت دیگر شاید همدیگر را ببینیم! اما من را میشناسی! کمی عجولم. نمی‌توانم حتی یک ساعت صبر کنم! شاید این حس از بین برود. شاید این لحظه دیگر نباشد! 

فکر می‌کردم همه چیز تصادفی است. حتی آشنایی من و تو در بیست سال پیش! اما ظاهراً چیزها تصادفی نیست. می‌توانی هر طور می‌خواهی فکر کنی. اما زندگی و روابط ما در جایی بسیار عمیق تر از سطح فکر و احساسات تعیین می‌شوند. جایی به عمق روح! اگر روح را به سطح ذهن نیاوری! 


بیست سال پیش در یک سفر همراه شدیم. همسفر هم شدیم در این زمین. سفر در بدن! سفر در جسم و روح! سفر در احساسات! سفر در زمین! 

در این سالها فراز و نشیب های زیادی را با هم تجربه کردیم. همانطور که من درون تو را دیدم تو هم درون مرا دیدی! تو تمام ضعف های من را دیدی. تمام ایگوی من را دیدی. خشم را دیدی. حسادت را دیدی. اضطراب را دیدی. شهوت را دیدی. غم را دیدی. همه‌ی این‌ها را در من دیدی. ولی با هم حدود بیست سالی ماندیم. 

ماندیم و با تعریف های جامعه جنگیدیم! جامعه هرچه خواست ما را برنامه‌ریزی کند موفق نشد! سعی کردیم آزادانه زندگی کنیم. مهاجرت کردیم. ساختیم و خراب کردیم. 

تو به آن جوان سرگشته کمک کردی. تو شادی ها و غم های من را دیدی. تو قدرت و ضعف من را دیدی. تغییرات من را دیدی! 

نمی‌دانم چند سال دیگر چطور و چگونه همسفر باشیم. به هرحال این زندگی و این سفر مشترک با رفتن یکی از ما پایان می‌یابد. اما رابطه هرگز! 

شاید این رابطه قبل از تولد من و تو هم بوده! نمی‌دانم! شاید تناسخی در کار باشد یا نباشد! چیزی که می‌دانم این است که چه از نظر فیزیکی نزدیک باشیم یا نباشیم باز هم ما در ارتباط هستیم. نوعی ارتباط روحی! شاید هم ذهنی! حال تعریف تو از روح و جسم هرچه میخواهد باشد! 


یک مفهوم بزرگ از ابتدا همراه من و تو بوده و آن آزادی است. الان می‌دانم اگر عشقی باشد فقط در بستر آزادی رشد می‌کند. اگر آزادی نباشد عشقی هم نیست. بزرگترین هدیه‌ی من به تو و تو به من همان آزادی است که از هم دریغ نکردیم. 

در بستر این آزادی که به من هدیه دادی من توانستم سفرهای درونی و بیرونی ای بروم. و برای این از صمیم قلب از تو تشکر می‌کنم. 


اگر بتوانم من هم همین هدیه‌ی آزادی را به تو خواهم داد. تو با انرژی‌های زنانه‌ی قوی ای که داری حتما سعادتمند خواهی بود. درست مثل اسمت. دختر سعادتمند! چه با من و چه بدون من. 

من هم یاد گرفتم قدرت گاهی در استقلال نیست. قدرت گاهی در استغنا نیست. گاهی قدرت در آسیب پذیر بودن است. گاهی قدرت توانایی گریستن است. قدرت در زور بازو نیست. قدرت در پذیرش است. در آزادی است. 

چه با هم همسفر باشیم چه نباشیم با هم در ارتباط خواهیم بود. ما چیزی از روحمان را و چیزی در جسممان را در طول سالیان سال با هم به اشتراک گذاشتیم. 

آزادی بزرگترین هدیه‌ی تو به من است. امیدوارم بتوانم این آزادی و آرامشی که تجربه می‌کنم را به تو هم هدیه کنم. 

شاید حرف زدیم. نمی‌دانم چند سال دیگر روی این زمین خواهیم بود. اما تمام این داستان یک سفر است. 

یک سفر عاشقانه. 

سفری با تمام سختی های راه. 


مراقب آن دختر کوچک دوست داشتنی درونت باش!

اگر نتوانستم راحت حرف بزنم این نوشته را بخوان. 

می‌توانیم راحت در سکوت قدم بزنیم و لحظه را تجربه کنیم! 

و تو هم از شر سخنرانی های من در امان باشی! 

فکر کنم این برنامه‌ی خوبی باشد! 


برای همسفر قدیمی

 برای همسفر قدیمی!

***

حدود یک ساعت دیگر شاید همدیگر را ببینیم! اما من را میشناسی! کمی عجولم. نمی‌توانم حتی یک ساعت صبر کنم! شاید این حس از بین برود. شاید این لحظه دیگر نباشد! 

فکر می‌کردم همه چیز تصادفی است. حتی آشنایی من و تو در بیست سال پیش! اما ظاهراً چیزها تصادفی نیست. می‌توانی هر طور می‌خواهی فکر کنی. اما زندگی و روابط ما در جایی بسیار عمیق تر از سطح فکر و احساسات تعیین می‌شوند. جایی به عمق روح! اگر روح را به سطح ذهن نیاوری! 


بیست سال پیش در یک سفر همراه شدیم. همسفر هم شدیم در این زمین. سفر در بدن! سفر در جسم و روح! سفر در احساسات! سفر در زمین! 

در این سالها فراز و نشیب های زیادی را با هم تجربه کردیم. همانطور که من درون تو را دیدم تو هم درون مرا دیدی! تو تمام ضعف های من را دیدی. تمام ایگوی من را دیدی. خشم را دیدی. حسادت را دیدی. اضطراب را دیدی. شهوت را دیدی. غم را دیدی. همه‌ی این‌ها را در من دیدی. ولی با هم حدود بیست سالی ماندیم. 

ماندیم و با تعریف های جامعه جنگیدیم! جامعه هرچه خواست ما را برنامه‌ریزی کند موفق نشد! سعی کردیم آزادانه زندگی کنیم. مهاجرت کردیم. ساختیم و خراب کردیم. 

تو به آن جوان سرگشته کمک کردی. تو شادی ها و غم های من را دیدی. تو قدرت و ضعف من را دیدی. تغییرات من را دیدی! 

نمی‌دانم چند سال دیگر چطور و چگونه همسفر باشیم. به هرحال این زندگی و این سفر مشترک با رفتن یکی از ما پایان می‌یابد. اما رابطه هرگز! 

شاید این رابطه قبل از تولد من و تو هم بوده! نمی‌دانم! شاید تناسخی در کار باشد یا نباشد! چیزی که می‌دانم این است که چه از نظر فیزیکی نزدیک باشیم یا نباشیم باز هم ما در ارتباط هستیم. نوعی ارتباط روحی! شاید هم ذهنی! حال تعریف تو از روح و جسم هرچه میخواهد باشد! 


یک مفهوم بزرگ از ابتدا همراه من و تو بوده و آن آزادی است. الان می‌دانم اگر عشقی باشد فقط در بستر آزادی رشد می‌کند. اگر آزادی نباشد عشقی هم نیست. بزرگترین هدیه‌ی من به تو و تو به من همان آزادی است که از هم دریغ نکردیم. 

در بستر این آزادی که به من هدیه دادی من توانستم سفرهای درونی و بیرونی ای بروم. و برای این از صمیم قلب از تو تشکر می‌کنم. 


اگر بتوانم من هم همین هدیه‌ی آزادی را به تو خواهم داد. تو با انرژی‌های زنانه‌ی قوی ای که داری حتما سعادتمند خواهی بود. درست مثل اسمت. دختر سعادتمند! چه با من و چه بدون من. 

من هم یاد گرفتم قدرت گاهی در استقلال نیست. قدرت گاهی در استغنا نیست. گاهی قدرت در آسیب پذیر بودن است. گاهی قدرت توانایی گریستن است. قدرت در زور بازو نیست. قدرت در پذیرش است. در آزادی است. 

چه با هم همسفر باشیم چه نباشیم با هم در ارتباط خواهیم بود. ما چیزی از روحمان را و چیزی در جسممان را در طول سالیان سال با هم به اشتراک گذاشتیم. 

آزادی بزرگترین هدیه‌ی تو به من است. امیدوارم بتوانم این آزادی و آرامشی که تجربه می‌کنم را به تو هم هدیه کنم. 

شاید حرف زدیم. نمی‌دانم چند سال دیگر روی این زمین خواهیم بود. اما تمام این داستان یک سفر است. 

یک سفر عاشقانه. 

سفری با تمام سختی های راه. 


مراقب آن دختر کوچک دوست داشتنی درونت باش!

اگر نتوانستم راحت حرف بزنم این نوشته را بخوان. 

می‌توانیم راحت در سکوت قدم بزنیم و لحظه را تجربه کنیم! 

و تو هم از شر سخنرانی های من در امان باشی! 

فکر کنم این برنامه‌ی خوبی باشد! 


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...