۱۴۰۱ آبان ۱, یکشنبه

نوشتن برای تنهایی

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 نوشتن برای تنهایی

***

حس تنهایی حس آشنایی است. فکر می‌کنم برای همه. این غول تنهایی همه جا هست. اما من یکی را برای رفع تنهایی پیدا کردم!

من چاه خودم را پیداکردم!

چاهی که در آن بتوانم فریاد بزنم. 

چاهی که حرفها و شکایت های تنهایی من را بشنود!


راستش را بخواهید ما تنها نیستیم! 

ما خودمان را داریم!

خودمان که متصل است به یک نانوشتنی!

تنهایی؛ یعنی زندان انفرادی هنوز هم سخت ترین و بزرگترین تنبیه است!

اما اگر با درونت دوست باشی

اگر با قلم دوست باشی

اگر با خود تنهایی دوست باشی

یک همدم و رفیق خیلی خوب پیدا می‌کنی. 


بچه که بودم خیلی فوتبالم خوب نبود و گاها میشد که در تیم فوتبال یارکشی نمی‌شدم. حس سنگین تنهایی یادم هست!

بعدها برادر و خواهرها به دلایل اقتصادی و غیره سعی در کُرنر کردن من داشتند! بنابراین درون خانواده هم همان حس تنهایی آمد!

خودم تصمیم گرفتم در بیست و چند سالگی تنها بشوم! با سختی و زجر زیادی توانستم در حدود ٢۵ سالگی مستقل بشوم یعنی به یک آپارتمان مستقل نقل مکان کردم. حس آشنای تنهایی!

در دوران فوق لیسانس هم تصمیم به ترک دوستان و دانشگاه گرفتم و تنهایی را به شدت تجربه کردم. 

بعدها در کانادا در محیط کار و در جمع های مختلف در کانادا هم همین حس تنهایی را تجربه کردم. 

تا رسیدیم به چهل و سه سالگی!

این بار به قلب تنهایی رفتم! به سفر درونی مدیتیشن. 

و مدتی بعد همسر قبلی و خواهرش ائتلاف کردند و دختر چهارساله ام را هم بردند! و من ماندم با حس آشنای تنهایی!

شروع کردم به نوشتن! 

نوشتن برای تنهایی ام! شروع کردم به پذیرفتن تنهایی. 

و گنجی یافتم بی نام. گنجی نانوشتنی. 

گنجی که نیازت را به تنها نبودن برطرف می‌کند. 

حس تنهایی و حس طرد شدگی سخت ترین و شاید نزدیک ترین حس ها به مرگ هستند. 


و مرگ نه تنها آن غول ترسناک نیست که باید کل زندگی از او فرار کنیم. بلکه مرگ پایان تنهایی ما در زمین است!

مرگ بازگشتن ما به دنیای غیر قابل درک زندگی است! 


با تنهایی خودم دارم دوست می‌شوم. هرچه تنها تر می‌شوم بیشتر گنج های آن را پیدا می‌کنم. 

درست مثل شرابی که بعد از یک تلخی به تو لذت می‌دهد تنهایی هم بعد از تلخی اش شهد کفایت خودت را به تو می‌نوشاند. 

کم کم  این زندان انفرادی دائمی محو می‌شود. 

هرچه بیشتر در تنهایی غرق می‌شوی بیشتر برایت عادی می‌شود. 

این تنهایی ذاتی غیر قابل فرار است. 

هرچقدر بیشتر ازآن فرار کنی بیشتر به تو نزدیک می‌شود. 

می‌توانی ازدواج کنی بچه دار شوی. 

می‌توانی در جمع‌های مختلف بروی. 

می‌توانی مدام در اینترنت با این آن حرف بزنی. 

ولی فرار از خود راه به جایی نمی‌برد!


هنوز هم این قلم هست. 

حتی اگر یک نفر و فقط یک نفر کمی از آنچه بر تو به عنوان یک انسان می‌گذرد را بفهمد معجزه است. 


راستش را بخواهید ما همه تنها هستیم. 

با همان و تنهایان. 


من در تنهایی خودم به دوستانم فکر می‌کنم! 

به نوعی با تصویر خودم در آن‌ها ارتباط می‌گیرم. 


مثلاً به مادرم فکر میکنم. مادرم که بعد از تولد هفت بچه حالا برگشته به زادگاهش و در تنهایی زندگی می‌کند. 


به دوست میلیونرم فکر میکنم که وقت ندارد قرار بگذاریم. 

به دوست طبیعت دوستم که احتمالا مشغول مراقبه در طبیعت است. 

به دخترم تارا که احتمالا در حال بازی با اسباب بازیهای پلاستیکی اش است و شاید دلش برای آغوش پدرش تنگ شده باشد. 

به همسر قبلی ام که مشکلات درونی اش از چهره‌اش پیداست! با اینکه کمک می‌خواهد اما از هر کمکی فرار می‌کند. 

به دوستان کاری ام که فقط برای بیزینس وقت دارند. 

به جمع دوستان دورهمی که هر از چند ماهی دور هم می‌خوریم و‌میخندیم. 

به جمع دوستان معنوی که هفته‌ای یک‌بار با هم سرود می‌خوانیم. 

به دوستان ایرانم که پشت وی پی ان گیر کرده‌اند. به آن دوستی که حتی قبل از بسته شدن هم دیگر تلفن ها و مسیج های من را جواب نمی‌داد! 

به سادگورو فکر می‌کنم و زندگی پربارش! 

به اکهارت که همین نزدیکی هاست!

به پدرم که سالهاست به دنیای دیگر رفته. 

به دوستم شاهرخ که در جوانی به دنیای دیگری رفت و هر از چندگاهی به یاد من می‌آید. 

به دوستانم فکر میکنم که برای تماس با آنها باید از قبل پولی به حسابشان بریزم! آخر آنها کوچ هستند! و این بیزینس را انتخاب کرده‌اند!

به دوستان کانادایی طبیعت گرد که سالهاست دیگر با هم طبیعت گردی نمی‌کنیم!

به تمام آدمهایی که پشت اینترنت پنهان شده‌اند!

به تمام آدمهای مشغول!

آدمهایی که وقت تلفن جواب دادن را ندارند. 

به تک تکشان فکر می‌کنم و تنهایی ام بر طرف می‌شود!

به همین سادگی!

چه کسی گفته رابطه‌ی یک طرفه کار نمی‌کند!

اتفاقاً اکثر رابطه‌ها در ظاهر یک طرفه است.  

مثل همین نوشتن!

من با تنهایی خودم هم رابطه دارم. 

یک رابطه‌ی نزدیک!

یک رابطه‌ی دائمی. 

از تولد تا مرگ!




نوشتن برای تنهایی

 نوشتن برای تنهایی

***

حس تنهایی حس آشنایی است. فکر می‌کنم برای همه. این غول تنهایی همه جا هست. اما من یکی را برای رفع تنهایی پیدا کردم!

من چاه خودم را پیداکردم!

چاهی که در آن بتوانم فریاد بزنم. 

چاهی که حرفها و شکایت های تنهایی من را بشنود!


راستش را بخواهید ما تنها نیستیم! 

ما خودمان را داریم!

خودمان که متصل است به یک نانوشتنی!

تنهایی؛ یعنی زندان انفرادی هنوز هم سخت ترین و بزرگترین تنبیه است!

اما اگر با درونت دوست باشی

اگر با قلم دوست باشی

اگر با خود تنهایی دوست باشی

یک همدم و رفیق خیلی خوب پیدا می‌کنی. 


بچه که بودم خیلی فوتبالم خوب نبود و گاها میشد که در تیم فوتبال یارکشی نمی‌شدم. حس سنگین تنهایی یادم هست!

بعدها برادر و خواهرها به دلایل اقتصادی و غیره سعی در کُرنر کردن من داشتند! بنابراین درون خانواده هم همان حس تنهایی آمد!

خودم تصمیم گرفتم در بیست و چند سالگی تنها بشوم! با سختی و زجر زیادی توانستم در حدود ٢۵ سالگی مستقل بشوم یعنی به یک آپارتمان مستقل نقل مکان کردم. حس آشنای تنهایی!

در دوران فوق لیسانس هم تصمیم به ترک دوستان و دانشگاه گرفتم و تنهایی را به شدت تجربه کردم. 

بعدها در کانادا در محیط کار و در جمع های مختلف در کانادا هم همین حس تنهایی را تجربه کردم. 

تا رسیدیم به چهل و سه سالگی!

این بار به قلب تنهایی رفتم! به سفر درونی مدیتیشن. 

و مدتی بعد همسر قبلی و خواهرش ائتلاف کردند و دختر چهارساله ام را هم بردند! و من ماندم با حس آشنای تنهایی!

شروع کردم به نوشتن! 

نوشتن برای تنهایی ام! شروع کردم به پذیرفتن تنهایی. 

و گنجی یافتم بی نام. گنجی نانوشتنی. 

گنجی که نیازت را به تنها نبودن برطرف می‌کند. 

حس تنهایی و حس طرد شدگی سخت ترین و شاید نزدیک ترین حس ها به مرگ هستند. 


و مرگ نه تنها آن غول ترسناک نیست که باید کل زندگی از او فرار کنیم. بلکه مرگ پایان تنهایی ما در زمین است!

مرگ بازگشتن ما به دنیای غیر قابل درک زندگی است! 


با تنهایی خودم دارم دوست می‌شوم. هرچه تنها تر می‌شوم بیشتر گنج های آن را پیدا می‌کنم. 

درست مثل شرابی که بعد از یک تلخی به تو لذت می‌دهد تنهایی هم بعد از تلخی اش شهد کفایت خودت را به تو می‌نوشاند. 

کم کم  این زندان انفرادی دائمی محو می‌شود. 

هرچه بیشتر در تنهایی غرق می‌شوی بیشتر برایت عادی می‌شود. 

این تنهایی ذاتی غیر قابل فرار است. 

هرچقدر بیشتر ازآن فرار کنی بیشتر به تو نزدیک می‌شود. 

می‌توانی ازدواج کنی بچه دار شوی. 

می‌توانی در جمع‌های مختلف بروی. 

می‌توانی مدام در اینترنت با این آن حرف بزنی. 

ولی فرار از خود راه به جایی نمی‌برد!


هنوز هم این قلم هست. 

حتی اگر یک نفر و فقط یک نفر کمی از آنچه بر تو به عنوان یک انسان می‌گذرد را بفهمد معجزه است. 


راستش را بخواهید ما همه تنها هستیم. 

با همان و تنهایان. 


من در تنهایی خودم به دوستانم فکر می‌کنم! 

به نوعی با تصویر خودم در آن‌ها ارتباط می‌گیرم. 


مثلاً به مادرم فکر میکنم. مادرم که بعد از تولد هفت بچه حالا برگشته به زادگاهش و در تنهایی زندگی می‌کند. 


به دوست میلیونرم فکر میکنم که وقت ندارد قرار بگذاریم. 

به دوست طبیعت دوستم که احتمالا مشغول مراقبه در طبیعت است. 

به دخترم تارا که احتمالا در حال بازی با اسباب بازیهای پلاستیکی اش است و شاید دلش برای آغوش پدرش تنگ شده باشد. 

به همسر قبلی ام که مشکلات درونی اش از چهره‌اش پیداست! با اینکه کمک می‌خواهد اما از هر کمکی فرار می‌کند. 

به دوستان کاری ام که فقط برای بیزینس وقت دارند. 

به جمع دوستان دورهمی که هر از چند ماهی دور هم می‌خوریم و‌میخندیم. 

به جمع دوستان معنوی که هفته‌ای یک‌بار با هم سرود می‌خوانیم. 

به دوستان ایرانم که پشت وی پی ان گیر کرده‌اند. به آن دوستی که حتی قبل از بسته شدن هم دیگر تلفن ها و مسیج های من را جواب نمی‌داد! 

به سادگورو فکر می‌کنم و زندگی پربارش! 

به اکهارت که همین نزدیکی هاست!

به پدرم که سالهاست به دنیای دیگر رفته. 

به دوستم شاهرخ که در جوانی به دنیای دیگری رفت و هر از چندگاهی به یاد من می‌آید. 

به دوستانم فکر میکنم که برای تماس با آنها باید از قبل پولی به حسابشان بریزم! آخر آنها کوچ هستند! و این بیزینس را انتخاب کرده‌اند!

به دوستان کانادایی طبیعت گرد که سالهاست دیگر با هم طبیعت گردی نمی‌کنیم!

به تمام آدمهایی که پشت اینترنت پنهان شده‌اند!

به تمام آدمهای مشغول!

آدمهایی که وقت تلفن جواب دادن را ندارند. 

به تک تکشان فکر می‌کنم و تنهایی ام بر طرف می‌شود!

به همین سادگی!

چه کسی گفته رابطه‌ی یک طرفه کار نمی‌کند!

اتفاقاً اکثر رابطه‌ها در ظاهر یک طرفه است.  

مثل همین نوشتن!

من با تنهایی خودم هم رابطه دارم. 

یک رابطه‌ی نزدیک!

یک رابطه‌ی دائمی. 

از تولد تا مرگ!




۱۴۰۱ مهر ۳۰, شنبه

عدالت و پذیرش

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 عدالت و پذیرش

***

ما با دیدن ظلم ها خشمگین می‌شویم اما می‌پذیریم. 

ما با دیدن اتفاقاتی که در جهان می‌افتد ناراحت می‌شویم اما می‌پذیریم!

من با دیدن آنچه در ایران اتفاق می‌افتد تحت تاثیر قرار می‌گیرم اما می‌پذیرم!

چه چیزی را می‌پذیرم؟

آیا این پذیرش مساوی انفعال است؟

خیر! 

آیا این پذیرش بخاطر ترس است؟

خیر!

آیا این پذیرش بی عملی است؟

خیر!

آیا ناشی از بی احساسی است؟

خیر!

اتفاقاً من هم با آهنگ برای شروین گریه می‌کنم! 

ریشه‌های این غم را درون خودم میابم!

زندگی چیزی جز شادی نیست!

زندگی چیزی جز عدالت کامل نیست!


اما عکس‌العمل من در برابر ظلم چیست؟

در برابر این همه ظلم چه می‌کنم؟

در برابر نابودی زمین چه می‌کنم؟

من بیشتر به درونم می‌روم!

بیشتر مراقبه می‌کنم!

شاید به نظر تو مسخره بیاید!

شاید تو فکر کنی حاشیه می‌روم!

شاید تو فکر کنی سرم را در برف می‌کنم!


اما برعکس! 

اگر کمی مراقبه کرده باشی 

می‌دانی خشم از درون تو می‌آید. 

می‌دانی دیکتاتوری ار درون ما می‌آید!

می‌دانی برای تغییر جهان باید خودت را تغییر بدهی!

قدرت معجزه تغییر درون را دیده‌ای. 

اگر کمی مراقبه کنی خواهی دانست که


عدالت تمام و کمال در جهان وجود دارد!

هیچ ظلمی در نهایت نیست! 

ظلم‌ها سطحی و ظاهری اند!

یک محاسبه گر دقیق تمام ظلم ها را به خود ظالم بازمی‌گرداند!


اگر کمی مراقبه کنی خواهی دانست

تو تنها مسؤول خودت و دنیای درونت هستی!

این تنها راه نشان دادن مسؤولیت تو نسبت به جهان است! 


جامعه یعنی اجتماع آدمها!

تنها آدمی که تو توان تغییرش را داری خودت هستی!

با تغییر خودت؛ با تغییر انرژی خودت می‌توانی جامعه را تغییر بدهی!

معجزه وار به نظر می‌رسد اما معجزه شدنی است!

فقط باید جرأت مواجه شدن با خودت را داشته باشی!


عدالت در جهان برقرار است! 

شاید موقتا ظلمی بشود ولی در دنیایی موازی بلافاصله ظالم محاکمه می‌شود! 

به عدالت بی نقص جهان ایمان بیاور!

چیزی جز عدالت وجود ندارد. 





عدالت و پذیرش

 عدالت و پذیرش

***

ما با دیدن ظلم ها خشمگین می‌شویم اما می‌پذیریم. 

ما با دیدن اتفاقاتی که در جهان می‌افتد ناراحت می‌شویم اما می‌پذیریم!

من با دیدن آنچه در ایران اتفاق می‌افتد تحت تاثیر قرار می‌گیرم اما می‌پذیرم!

چه چیزی را می‌پذیرم؟

آیا این پذیرش مساوی انفعال است؟

خیر! 

آیا این پذیرش بخاطر ترس است؟

خیر!

آیا این پذیرش بی عملی است؟

خیر!

آیا ناشی از بی احساسی است؟

خیر!

اتفاقاً من هم با آهنگ برای شروین گریه می‌کنم! 

ریشه‌های این غم را درون خودم میابم!

زندگی چیزی جز شادی نیست!

زندگی چیزی جز عدالت کامل نیست!


اما عکس‌العمل من در برابر ظلم چیست؟

در برابر این همه ظلم چه می‌کنم؟

در برابر نابودی زمین چه می‌کنم؟

من بیشتر به درونم می‌روم!

بیشتر مراقبه می‌کنم!

شاید به نظر تو مسخره بیاید!

شاید تو فکر کنی حاشیه می‌روم!

شاید تو فکر کنی سرم را در برف می‌کنم!


اما برعکس! 

اگر کمی مراقبه کرده باشی 

می‌دانی خشم از درون تو می‌آید. 

می‌دانی دیکتاتوری ار درون ما می‌آید!

می‌دانی برای تغییر جهان باید خودت را تغییر بدهی!

قدرت معجزه تغییر درون را دیده‌ای. 

اگر کمی مراقبه کنی خواهی دانست که


عدالت تمام و کمال در جهان وجود دارد!

هیچ ظلمی در نهایت نیست! 

ظلم‌ها سطحی و ظاهری اند!

یک محاسبه گر دقیق تمام ظلم ها را به خود ظالم بازمی‌گرداند!


اگر کمی مراقبه کنی خواهی دانست

تو تنها مسؤول خودت و دنیای درونت هستی!

این تنها راه نشان دادن مسؤولیت تو نسبت به جهان است! 


جامعه یعنی اجتماع آدمها!

تنها آدمی که تو توان تغییرش را داری خودت هستی!

با تغییر خودت؛ با تغییر انرژی خودت می‌توانی جامعه را تغییر بدهی!

معجزه وار به نظر می‌رسد اما معجزه شدنی است!

فقط باید جرأت مواجه شدن با خودت را داشته باشی!


عدالت در جهان برقرار است! 

شاید موقتا ظلمی بشود ولی در دنیایی موازی بلافاصله ظالم محاکمه می‌شود! 

به عدالت بی نقص جهان ایمان بیاور!

چیزی جز عدالت وجود ندارد. 





شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید A New Earth by Eckhart Tolle

زمان خواندن 1 دقیقه ***


 بازخوانی و شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید؛

:لینک ویدیو های یوتیوب




 فصل اول-قسمت ۱-یادآوری

https://youtu.be/Pfz_z1FtBIs




 فصل اول-قسمت ۲-هدف کتاب


 https://youtu.be/BlmPPfVkCUs




فصل اول-قسمت ۵-معنویت و مذهب


https://youtu.be/ZIM5N7E5BDw




فصل اول-قسمت ۶- فوریت تحول بشر


https://youtu.be/B-Qv5PMwDgE




فصل دوم- قسمت۱۳-توهم مالکیت

https://youtu.be/wXC5aNIAahE



Persian commentary for the audio book “A New Earth” by Eckhart Tolle , 

by Rasool Shahrad


لینک کتاب صوتی اکهارت

A New Earth by Eckhart Tolle, narrated by Eckhart Tolle on Audible.





در دست اقدام :


بازخوانی و شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید؛

فصل اول-قسمت ۳-ناکارآمدی ذاتی بشر

فصل اول-قسمت ۴-ظهور آگاهی جدید

فصل اول-قسمت ۶- فوریت تحول بشر

فصل اول-قسمت ۷-

فصل دوم- قسمت ۸-خود کاذب

فصل دوم- قسمت۱۱-هم هویت شدگی با اشیاء

فصل دوم- قسمت۱۲-

فصل دوم- قسمت۱۳-توهم مالکیت






شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید A New Earth by Eckhart Tolle


 بازخوانی و شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید؛

:لینک ویدیو های یوتیوب




 فصل اول-قسمت ۱-یادآوری

https://youtu.be/Pfz_z1FtBIs




 فصل اول-قسمت ۲-هدف کتاب


 https://youtu.be/BlmPPfVkCUs




فصل اول-قسمت ۵-معنویت و مذهب


https://youtu.be/ZIM5N7E5BDw




فصل اول-قسمت ۶- فوریت تحول بشر


https://youtu.be/B-Qv5PMwDgE




فصل دوم- قسمت۱۳-توهم مالکیت

https://youtu.be/wXC5aNIAahE



Persian commentary for the audio book “A New Earth” by Eckhart Tolle , 

by Rasool Shahrad


لینک کتاب صوتی اکهارت

A New Earth by Eckhart Tolle, narrated by Eckhart Tolle on Audible.





در دست اقدام :


بازخوانی و شرح و تفسیر فارسی کتاب صوتی اکهارت تُله به نام یک زمین جدید؛

فصل اول-قسمت ۳-ناکارآمدی ذاتی بشر

فصل اول-قسمت ۴-ظهور آگاهی جدید

فصل اول-قسمت ۶- فوریت تحول بشر

فصل اول-قسمت ۷-

فصل دوم- قسمت ۸-خود کاذب

فصل دوم- قسمت۱۱-هم هویت شدگی با اشیاء

فصل دوم- قسمت۱۲-

فصل دوم- قسمت۱۳-توهم مالکیت






ساماندهی ذهن ٢٢ اکتبر ٢٢

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 تحلیل ذهن ٢٢ اکتبر ٢٢

***

ذهن مدام در حال تولید فکر است. بدون نظم و درهم. به گفته‌ی اکهارت ذهن همان ایگو است. 

در یوگا؛ کار اصلی روی ذهن است. 

ذهن من هم مستثنی نیست. حتی قبل از بیدار شدن در صبح شروع به تولید اشکال و افکار و احساسات میکند. 

سرکوب ذهن با خوردن الکل و مصرف مواد مختلف راه حل نیست. 

مشاهده و افسار زدن و استفاده از ذهن راه حل نهایی است. 

ذهن ابزاری است به غایت پیچیده. از خود ذهن نمی‌توان برای کنترل ذهن استفاده کرد. 

تنها ابزار برتر از ذهن یوگا و مدیتیشن است. 

این نوشته ها خروجی ذهن است. تلاش ذهن برای ساماندهی خودش. 

اما ذهن برای درست کار کردن نیاز به بستری از سکوت دارد. 

اگر ورودی ذهن را کنترل نکنی نظم ذهنی ات به هم می‌ریزد. 

ورودی های ذهن باید می‌نیمم و خیلی محدود باشند. 

گاهی برای ساکت کردن ذهن دست به ورود سیلاب اطلاعات می‌زنیم مثل اسکرول کردن سوشیال مدیا که البته موقتا مسکن ذهن می‌شود ولی شلوغی ذهن را درمان نمی‌کند بلکه بدتر می‌کند. 

برای ذهن سالم باید بدن سالم هم داشت. تغذیه‌ی بدن و ذهن باید ساده و درست و طبیعی باشد. 

آرام کردن و کنترل و شناخت ذهن شاید بزرگترین مسیر معنوی باشد. 

کار یوگا و تانترا و مدیتیشن همین است. استفاده‌ی درست از ابزار بدن و ذهن. 




ساماندهی ذهن ٢٢ اکتبر ٢٢

 تحلیل ذهن ٢٢ اکتبر ٢٢

***

ذهن مدام در حال تولید فکر است. بدون نظم و درهم. به گفته‌ی اکهارت ذهن همان ایگو است. 

در یوگا؛ کار اصلی روی ذهن است. 

ذهن من هم مستثنی نیست. حتی قبل از بیدار شدن در صبح شروع به تولید اشکال و افکار و احساسات میکند. 

سرکوب ذهن با خوردن الکل و مصرف مواد مختلف راه حل نیست. 

مشاهده و افسار زدن و استفاده از ذهن راه حل نهایی است. 

ذهن ابزاری است به غایت پیچیده. از خود ذهن نمی‌توان برای کنترل ذهن استفاده کرد. 

تنها ابزار برتر از ذهن یوگا و مدیتیشن است. 

این نوشته ها خروجی ذهن است. تلاش ذهن برای ساماندهی خودش. 

اما ذهن برای درست کار کردن نیاز به بستری از سکوت دارد. 

اگر ورودی ذهن را کنترل نکنی نظم ذهنی ات به هم می‌ریزد. 

ورودی های ذهن باید می‌نیمم و خیلی محدود باشند. 

گاهی برای ساکت کردن ذهن دست به ورود سیلاب اطلاعات می‌زنیم مثل اسکرول کردن سوشیال مدیا که البته موقتا مسکن ذهن می‌شود ولی شلوغی ذهن را درمان نمی‌کند بلکه بدتر می‌کند. 

برای ذهن سالم باید بدن سالم هم داشت. تغذیه‌ی بدن و ذهن باید ساده و درست و طبیعی باشد. 

آرام کردن و کنترل و شناخت ذهن شاید بزرگترین مسیر معنوی باشد. 

کار یوگا و تانترا و مدیتیشن همین است. استفاده‌ی درست از ابزار بدن و ذهن. 




۱۴۰۱ مهر ۲۹, جمعه

درد زایمان و تماس همزمان

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 درد زایمان

***

گاهی درد زایمان دارم! مثل زنی که آبستن باشد! وقتی حواسم باشد آن نانوشتنی مرا آبستن می‌کند. آبستن چیزهایی که وقتی متولد شوند می‌شوند این نوشته‌ها! 

گاهی هم مطمئن نیستم! مثل الان! مطمئن نیستم که موقع زایمان فرارسیده باشد! اما باز می آیم! می‌آیم در ملأ عام! 

می‌آیم در حضور تمام جهان! حضور تمام خوانندگان! حضور خودم! حضور آگاهی انسان! 

می‌آیم اینجا فقط قلمم را می‌گیرم! شاید آبستن بودم! شاید فرزندی؛ نوشته‌ای زاده شد! 

این فرزند هرچه باشد خوب است! حتی شاید ناقص‌الخلقه باشد! شاید بی سر و ته باشد! برای من فرقی ندارد! هرچه از دوست رسد نیکوست! 

درد زایمان مثل نوای نی است! این درد را نمی‌توانی تنها تحمل کنی. در زمانهای آگاهی تخم های دانش در تو کاشته می‌شود و تبدیل می‌شود به درد زایمان. درد یکی شدن! 

گاهی از این فرزندان گیج و گنگ هستند! کسی درک نمیکندشان! شاید حتی کسی نخواندِشان! اما مهم نیست!

مهم رها شدن از درد زایمان است! 

دوستی تماس می‌گیرد! کسی که ضربان قلبم را بالا می‌برد! کسی که شاید یکی از این فرزندان به درد او بخورد! 

نمی‌دانم!

نوشتن را رها می‌کنم و به سراغ او می‌روم!

شاید کسی زنده تر از این نوشته‌ها کمی آنطرف تر باشد!

شاید این مأموریت جدید من است!

می‌روم!

مکالمات احتمالی ام را در ذهن مرور می‌کنم!

مسلماً از تماس این فرد دچار اضطراب شدم!

پس باید حتما روی آن کار کنم!

تا بعد!


درد زایمان و تماس همزمان

 درد زایمان

***

گاهی درد زایمان دارم! مثل زنی که آبستن باشد! وقتی حواسم باشد آن نانوشتنی مرا آبستن می‌کند. آبستن چیزهایی که وقتی متولد شوند می‌شوند این نوشته‌ها! 

گاهی هم مطمئن نیستم! مثل الان! مطمئن نیستم که موقع زایمان فرارسیده باشد! اما باز می آیم! می‌آیم در ملأ عام! 

می‌آیم در حضور تمام جهان! حضور تمام خوانندگان! حضور خودم! حضور آگاهی انسان! 

می‌آیم اینجا فقط قلمم را می‌گیرم! شاید آبستن بودم! شاید فرزندی؛ نوشته‌ای زاده شد! 

این فرزند هرچه باشد خوب است! حتی شاید ناقص‌الخلقه باشد! شاید بی سر و ته باشد! برای من فرقی ندارد! هرچه از دوست رسد نیکوست! 

درد زایمان مثل نوای نی است! این درد را نمی‌توانی تنها تحمل کنی. در زمانهای آگاهی تخم های دانش در تو کاشته می‌شود و تبدیل می‌شود به درد زایمان. درد یکی شدن! 

گاهی از این فرزندان گیج و گنگ هستند! کسی درک نمیکندشان! شاید حتی کسی نخواندِشان! اما مهم نیست!

مهم رها شدن از درد زایمان است! 

دوستی تماس می‌گیرد! کسی که ضربان قلبم را بالا می‌برد! کسی که شاید یکی از این فرزندان به درد او بخورد! 

نمی‌دانم!

نوشتن را رها می‌کنم و به سراغ او می‌روم!

شاید کسی زنده تر از این نوشته‌ها کمی آنطرف تر باشد!

شاید این مأموریت جدید من است!

می‌روم!

مکالمات احتمالی ام را در ذهن مرور می‌کنم!

مسلماً از تماس این فرد دچار اضطراب شدم!

پس باید حتما روی آن کار کنم!

تا بعد!


۱۴۰۱ مهر ۲۸, پنجشنبه

دعا در جمع دوستان

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 دعا در جمع دوستان

***

چند هفته‌ای هست که در جمع دوستان جدیدی هستم. با هم موسیقی گوش می‌دهیم و می‌خوانیم. یک دورهمی دوستانه. با زندگی محمد باب و بهاءالله هم کمی آشنا شدم. نفوذ این دو شخص را در حافظه‌ی تاریخ و در جهان را دیده‌ام. از چین تا امریکا. انسانهای بسیار بامحبتی هستند. 

ابتدای جلسات با دعا شروع می‌شود. هر کسی فی البداهه یا از روی منبعی یک دعا می‌خواند. هر کسی از صمیم قلبش چیزی می‌گوید. این بار اگر نوبت من شد اینطور خواهم گفت ...


حال نوبت من شد که دعا بخوانم!

با چه کسی حرف می‌زنم؟

چگونه می‌توانم با خدا حرف بزنم؟ زهی خیال باطل! 

من که هستم؟

من که هستم ؟

چگونه می‌توانم با خدا حرف بزنم؟

مگر غیر خدا چیزی هم وجود دارد؟

اصلا!

من یکی از موجودات کوچک این وجود و این جهان هستم! 

یک انرژی ناچیز حیات! 

یک انرژی که بود و نبودش فرقی ندارد!

من که باشم که بتوانم دعا کنم!؟

من هرگز نخواهم توانست در برابر این خدای نانوشتنی دعا کنم!

شاید خود من خدا باشم! 

شاید شما خدا باشید!

شاید خدا در یک مورچه هم باشد!

خدا در مولکولهای هوا هم هست!

در تک تک سلولهای این بدن!

در تمام تارهای صوتی!

در تمام گوش ها!

من که باشم که با چنین وجودی حرف بزنم!

یک ایگوی کوچک! یک بدن! یک ذهن ناقص! 

مسلماً من نیستم!

در برابر این هستی من نیستم!

راه رسیدن به خدا نیست شدن است!

نبودن! نابود شدن! 

حرف نزدن! 

دعا نکردن!

سکوت!



https://music.youtube.com/watch?v=DScydRaQcow&feature=share


دعا در جمع دوستان

 دعا در جمع دوستان

***

چند هفته‌ای هست که در جمع دوستان جدیدی هستم. با هم موسیقی گوش می‌دهیم و می‌خوانیم. یک دورهمی دوستانه. با زندگی محمد باب و بهاءالله هم کمی آشنا شدم. نفوذ این دو شخص را در حافظه‌ی تاریخ و در جهان را دیده‌ام. از چین تا امریکا. انسانهای بسیار بامحبتی هستند. 

ابتدای جلسات با دعا شروع می‌شود. هر کسی فی البداهه یا از روی منبعی یک دعا می‌خواند. هر کسی از صمیم قلبش چیزی می‌گوید. این بار اگر نوبت من شد اینطور خواهم گفت ...


حال نوبت من شد که دعا بخوانم!

با چه کسی حرف می‌زنم؟

چگونه می‌توانم با خدا حرف بزنم؟ زهی خیال باطل! 

من که هستم؟

من که هستم ؟

چگونه می‌توانم با خدا حرف بزنم؟

مگر غیر خدا چیزی هم وجود دارد؟

اصلا!

من یکی از موجودات کوچک این وجود و این جهان هستم! 

یک انرژی ناچیز حیات! 

یک انرژی که بود و نبودش فرقی ندارد!

من که باشم که بتوانم دعا کنم!؟

من هرگز نخواهم توانست در برابر این خدای نانوشتنی دعا کنم!

شاید خود من خدا باشم! 

شاید شما خدا باشید!

شاید خدا در یک مورچه هم باشد!

خدا در مولکولهای هوا هم هست!

در تک تک سلولهای این بدن!

در تمام تارهای صوتی!

در تمام گوش ها!

من که باشم که با چنین وجودی حرف بزنم!

یک ایگوی کوچک! یک بدن! یک ذهن ناقص! 

مسلماً من نیستم!

در برابر این هستی من نیستم!

راه رسیدن به خدا نیست شدن است!

نبودن! نابود شدن! 

حرف نزدن! 

دعا نکردن!

سکوت!



https://music.youtube.com/watch?v=DScydRaQcow&feature=share


پراکنده گویی و حضور حافظ

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 پراکنده گویی و حضور حافظ

***

چندین بار می‌نشینیم برای مراقبه اما نمی‌شود. ذهنم زیادی کار می‌کند. بدنم آماده نیست. یا غذا زیاد خوردم یا غذای خوبی نخوردم یا بهانه‌های ذهن است! به هرحال ذهنم تن به مراقبه نمی‌دهد. 

وقتی درگیر ذهن می‌شوی کارَت زار است. برایت داستان می‌سازد. از گذشته و آینده. آنقدر دراما برایت تعریف می‌کند که از زندگی سیر می‌شوی. 

اما یک چیزی همیشه هست و آن بارقه‌ای بود که قبلاً با مدیتیشن درک کردی. آن بارقه‌ی برگشت ناپذیر این است که تو دیگر می‌توانی اسیر ذهن نباشی! 

آن بارقه این است که می‌توانی از ذهن جدا بشوی. می‌توانی نگاهش کنی. می‌توانی ذهن ات را بنویسی. 

نگاه می‌کنی به اضطراب های ساخته‌ی ذهن!

ذهن ات مدام با تو جر و بحث می‌کند. 

مدام حسرت گذشته و اضطراب آینده برایت می‌آورد. 

اما یک روزنه‌ی امید هنوز هست. 

آن مسیر برگشت ناپذیری که قبلاً رفته‌ای. 

مسیری که در لحظه‌ به تو امید می‌دهد. مسیری که مسیر روشنایی است. مسیر آگاهی است. 

دو راهی های ذهن برایت کمرنگ می‌شود. 

یک جواب پیدا می‌کنی. لحظه! 

لحظه جواب تمام دوراهی هاست! 

مراقبه و پذیرش؛ جواب تمام چه کنم هاست!

آگاهی و مشاهده؛ جواب تمام سختی هاست!

نوشتن هم جواب ندانم هاست!

من می‌نویسم تا از سختی های راه گفته باشم!

این مسیر تماما گل و بلبل نیست!

وقتی درگیر چرخه‌های بدن و ذهن بشوی به راحتی رهایت نمیکند! باید بمیری! گاهی باید واقعا بمیری تا آزاد بشوی!


با زنی که شراکت مالی داریم حرف می‌زدم گفتم

اصلاً فرض کن من مرده‌ام. هرکاری می‌خواهی بکن! 

گفت اگر مرده بودی خیالم راحت بود اموالت مال من است! الان که نمرده ای هنوز! اموالت را گروگان گرفته ای! توجه کردید! من اموال خودم را گروگان گرفته ام! 


وقتی درگیر ماده و بدن باشی همین می‌شود! مثل یک زامبی می‌شوی! توی دلم گفتم بالاخره روزی خواهم مرد! تو هم خواهی مرد! 

من و تو بالاخره روزی این بدن و این مال و اموال را رها خواهیم کرد! چه بهتر که بتوانم زودتر رها کنم! آرزو دارم چنان کنم! 

وقتی سرچشمه‌ی فراوانی را در درونت پیدا کنی دیگر ترس از گرسنگی نداری!

گرسنگی برایت آرزو می‌شود!


قربانی نیستم! مظلوم نیستم! با خودم پرسیدم چه شده که من گیر چنین انسانهایی افتاده‌ام؟ حتما درسی برایم دارد. حتماً درس رهایی را خوب پاس نکرده‌ام. 


هنوز درگیر بدن هستم! اما سرم در هواست! هنوز لذتهای بدن برایم لذت بخش است! اما هوای لذت های بالاتر دارم!


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم! 


و با وجود حافظ حرفی نمی‌ماند!


حافظ » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۹۳

 


در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم

آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند


وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند


مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند


گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد

عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟

دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان

بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند




موسیقی زنده‌یاد شجریان


https://youtu.be/Nghnll02ERI



پراکنده گویی و حضور حافظ

 پراکنده گویی و حضور حافظ

***

چندین بار می‌نشینیم برای مراقبه اما نمی‌شود. ذهنم زیادی کار می‌کند. بدنم آماده نیست. یا غذا زیاد خوردم یا غذای خوبی نخوردم یا بهانه‌های ذهن است! به هرحال ذهنم تن به مراقبه نمی‌دهد. 

وقتی درگیر ذهن می‌شوی کارَت زار است. برایت داستان می‌سازد. از گذشته و آینده. آنقدر دراما برایت تعریف می‌کند که از زندگی سیر می‌شوی. 

اما یک چیزی همیشه هست و آن بارقه‌ای بود که قبلاً با مدیتیشن درک کردی. آن بارقه‌ی برگشت ناپذیر این است که تو دیگر می‌توانی اسیر ذهن نباشی! 

آن بارقه این است که می‌توانی از ذهن جدا بشوی. می‌توانی نگاهش کنی. می‌توانی ذهن ات را بنویسی. 

نگاه می‌کنی به اضطراب های ساخته‌ی ذهن!

ذهن ات مدام با تو جر و بحث می‌کند. 

مدام حسرت گذشته و اضطراب آینده برایت می‌آورد. 

اما یک روزنه‌ی امید هنوز هست. 

آن مسیر برگشت ناپذیری که قبلاً رفته‌ای. 

مسیری که در لحظه‌ به تو امید می‌دهد. مسیری که مسیر روشنایی است. مسیر آگاهی است. 

دو راهی های ذهن برایت کمرنگ می‌شود. 

یک جواب پیدا می‌کنی. لحظه! 

لحظه جواب تمام دوراهی هاست! 

مراقبه و پذیرش؛ جواب تمام چه کنم هاست!

آگاهی و مشاهده؛ جواب تمام سختی هاست!

نوشتن هم جواب ندانم هاست!

من می‌نویسم تا از سختی های راه گفته باشم!

این مسیر تماما گل و بلبل نیست!

وقتی درگیر چرخه‌های بدن و ذهن بشوی به راحتی رهایت نمیکند! باید بمیری! گاهی باید واقعا بمیری تا آزاد بشوی!


با زنی که شراکت مالی داریم حرف می‌زدم گفتم

اصلاً فرض کن من مرده‌ام. هرکاری می‌خواهی بکن! 

گفت اگر مرده بودی خیالم راحت بود اموالت مال من است! الان که نمرده ای هنوز! اموالت را گروگان گرفته ای! توجه کردید! من اموال خودم را گروگان گرفته ام! 


وقتی درگیر ماده و بدن باشی همین می‌شود! مثل یک زامبی می‌شوی! توی دلم گفتم بالاخره روزی خواهم مرد! تو هم خواهی مرد! 

من و تو بالاخره روزی این بدن و این مال و اموال را رها خواهیم کرد! چه بهتر که بتوانم زودتر رها کنم! آرزو دارم چنان کنم! 

وقتی سرچشمه‌ی فراوانی را در درونت پیدا کنی دیگر ترس از گرسنگی نداری!

گرسنگی برایت آرزو می‌شود!


قربانی نیستم! مظلوم نیستم! با خودم پرسیدم چه شده که من گیر چنین انسانهایی افتاده‌ام؟ حتما درسی برایم دارد. حتماً درس رهایی را خوب پاس نکرده‌ام. 


هنوز درگیر بدن هستم! اما سرم در هواست! هنوز لذتهای بدن برایم لذت بخش است! اما هوای لذت های بالاتر دارم!


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم! 


و با وجود حافظ حرفی نمی‌ماند!


حافظ » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۱۹۳

 


در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لبِ شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم

آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند


وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند


مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند


گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد

عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟

دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان

بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند




موسیقی زنده‌یاد شجریان


https://youtu.be/Nghnll02ERI



۱۴۰۱ مهر ۲۵, دوشنبه

خدایی که شما باشی!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 خدایی که شما باشی!

***

به نام خدایی که شما باشی! خدایی که من هستم! 

یادتون هست این سوال رو ؟ این سوال اساسی رو؟ 

این سوال که من کیستم؟

چطوره امروز با هم این و جواب بدیم؟

قبلش تشکر کنم از کسی که به من نوشتن یاد داد! 

به من مدیتیشن یاد داد!

به من زندگی داد!

و به اندازه‌ی کافی تنهایی داد که بتوانم مدیتیشن رو و نوشتن رو انجام بدم! 

یعنی مدیتیشن کنم و بنویسم! 

اون هم نوشتن از نانوشتنی!

یعنی کاری غیرممکن! 

یعنی نوعی معجزه!

ممنونم از معلمهام! معلمهایی که سطحشان با هم از زمین تا آسمان فرق داشت! ولی از هریک چیزی آموختم!

ممنونم از دشمنان! حسودان! بدخواهان! 

اونها معلم‌های خوب من بودند و هستند! اگر هنوز وجود داشته باشند! 

ممنونم از پدر و مادر و خانواده!

ممنونم از کتک های جسمی و روحی!

ممنونم از محبت ها! 

ممنونم از همه چیز!

از علف هایی که پدرم خورد! 

از گوسفندهایی که خودم خوردم!

از شیر مادرم!

از شیر تمام گاوها!

اگر شما نبودید الان جسم من اینجا در حال تایپ نبود!

ممنونم از تمام مهندس ها! تمام اقتصاد دانها! همه و همه!

ممنونم از دیکتاتوری اسلامی که من رو فراری داد!

ممنونم از اینستاگرام که ضد متنه!

بگذریم! 

از تو ممنونم که می‌خونی! 

از تو که خدایی!

خود خدا!

حداقل چهره‌ای از خدایی! 

شاید خودت خبر نداشته باشی!

حلاج و یادته؟ 

گفت من خدام کشتنش!

واقعا خدا بود! 

نتوانستند بکشنش!

حلاج زنده است! 

توی روح ما زنده است! 

همون جایی که از اول بود! هنوز هم هست! 

حلاج بدن نبود!


برگردیم به سوال! من کیستم؟ تو کیستی؟

شاید فکر کنی بدنی! شاید فکر کنی بدنیم! اما بدن یک مکانیزم مادیه که با جذب غذا بزرگ میشه و دوباره غذای یکی دیگه میشه! یعنی بدن من و بدن تو چیزی نیست جز یه زنجیر از چرخه‌‌ی غذایی روی زمین! 

تو گوشت و علف و جمع می‌کنی توی یک کیسه و بعد از مدتی کیسه‌ی گوشت رو تحویل گروه بعدی میدی برای تغذیه! و قس علی هذا! این چرخه‌ی مواد آلی هست روی زمین! 

مسلماً من کیسه‌ی گوشت نیستم! تو هم نیستی! 

آخه کیسه‌ی گوشت که نمی‌تونه مفهوم تولید کنه بعد با سی و دو تا نماد بنویسه بعد یه گوشت دیگه اون اشکال رو تبدیل به معنی کنه! 

یه چیزی این گوشت رو زنده می‌کنه! 

بین لاشه و گوسفند یه فرقی هست! 

فرق یک تکه گوشت با آدم یه زندگیه! 

یه چیزی که این استخوان و گوشت رو به حرکت در میاره! 

یه چیزی که حس میکنه! نگاه میکنه! می‌شنوه! می‌نویسه! و میخونه! 


مرحله‌ی بعدی افکار و احساسات هست. افکاری که مدام باتو حرف میزنه! توی خواب و بیداری! شب و روز! مثل جریان رودخانه مدام در حال حرافی هست! اونقدر توی گوشت می‌خونه تا خسته ات میکنه! افکار منفی! افکار مثبت! افکار متناقض! افکار زشت! افکار زیبا! این افکار فراوونه! گاهی کمتر میشه گاهی بیشتر! 

همین کم و زیاد شدنش یعنی تو این افکار نیستی! 

وقتی یک سالت بود اصلا این افکار وجود نداشتند! ولی تو بودی! حافظه‌ای در کار نبود ولی تو بودی! پس تو این افکار هم نیستی!

احساسات چی؟ احساساتی که به راحتی تو رو در خودش غرق می‌کنه! گاهی غرق غم میشی! گاهی غرق شادی! گاهی غرق آرامش گاهی غرق اضطراب! گاهی غرق خشم! گاهی غرق محبت یا نفرت!

اون هم تو نیستی! احساسات و افکار هیچکدام پایدار نیست! اما وجود تو پایداره! بدون افکار و احساسات هم قلبت میزنه! نفست میزنه! پس تو احساسات هم نیستی! 


خوب پس من چیم؟ پس من کیم؟ 

اگر یه خدایی بسازی و واستی نگاهش کنی که نمیشه! 

اگر تو بیرون خدا باشی که میشین دو تا!

و یک ناظر هم همیشه هست میشید سه تا!

پس اینجوری نمی‌شه!


تنها جوری که میشه اینه که فقط یکی هست!

فقط یک خدا هست! 

و من و تو فقط چهره‌های مختلف همون خدا هستیم!

پس من و تو هم خداییم!

می‌تونیم خداهای بزرگی بشیم! 

درست به بزرگی همون خدای اصلی!

همون خدای نانوشتنی!

همون خدای نافهمیدنی!

فهمیدی؟!




خدایی که شما باشی!

 خدایی که شما باشی!

***

به نام خدایی که شما باشی! خدایی که من هستم! 

یادتون هست این سوال رو ؟ این سوال اساسی رو؟ 

این سوال که من کیستم؟

چطوره امروز با هم این و جواب بدیم؟

قبلش تشکر کنم از کسی که به من نوشتن یاد داد! 

به من مدیتیشن یاد داد!

به من زندگی داد!

و به اندازه‌ی کافی تنهایی داد که بتوانم مدیتیشن رو و نوشتن رو انجام بدم! 

یعنی مدیتیشن کنم و بنویسم! 

اون هم نوشتن از نانوشتنی!

یعنی کاری غیرممکن! 

یعنی نوعی معجزه!

ممنونم از معلمهام! معلمهایی که سطحشان با هم از زمین تا آسمان فرق داشت! ولی از هریک چیزی آموختم!

ممنونم از دشمنان! حسودان! بدخواهان! 

اونها معلم‌های خوب من بودند و هستند! اگر هنوز وجود داشته باشند! 

ممنونم از پدر و مادر و خانواده!

ممنونم از کتک های جسمی و روحی!

ممنونم از محبت ها! 

ممنونم از همه چیز!

از علف هایی که پدرم خورد! 

از گوسفندهایی که خودم خوردم!

از شیر مادرم!

از شیر تمام گاوها!

اگر شما نبودید الان جسم من اینجا در حال تایپ نبود!

ممنونم از تمام مهندس ها! تمام اقتصاد دانها! همه و همه!

ممنونم از دیکتاتوری اسلامی که من رو فراری داد!

ممنونم از اینستاگرام که ضد متنه!

بگذریم! 

از تو ممنونم که می‌خونی! 

از تو که خدایی!

خود خدا!

حداقل چهره‌ای از خدایی! 

شاید خودت خبر نداشته باشی!

حلاج و یادته؟ 

گفت من خدام کشتنش!

واقعا خدا بود! 

نتوانستند بکشنش!

حلاج زنده است! 

توی روح ما زنده است! 

همون جایی که از اول بود! هنوز هم هست! 

حلاج بدن نبود!


برگردیم به سوال! من کیستم؟ تو کیستی؟

شاید فکر کنی بدنی! شاید فکر کنی بدنیم! اما بدن یک مکانیزم مادیه که با جذب غذا بزرگ میشه و دوباره غذای یکی دیگه میشه! یعنی بدن من و بدن تو چیزی نیست جز یه زنجیر از چرخه‌‌ی غذایی روی زمین! 

تو گوشت و علف و جمع می‌کنی توی یک کیسه و بعد از مدتی کیسه‌ی گوشت رو تحویل گروه بعدی میدی برای تغذیه! و قس علی هذا! این چرخه‌ی مواد آلی هست روی زمین! 

مسلماً من کیسه‌ی گوشت نیستم! تو هم نیستی! 

آخه کیسه‌ی گوشت که نمی‌تونه مفهوم تولید کنه بعد با سی و دو تا نماد بنویسه بعد یه گوشت دیگه اون اشکال رو تبدیل به معنی کنه! 

یه چیزی این گوشت رو زنده می‌کنه! 

بین لاشه و گوسفند یه فرقی هست! 

فرق یک تکه گوشت با آدم یه زندگیه! 

یه چیزی که این استخوان و گوشت رو به حرکت در میاره! 

یه چیزی که حس میکنه! نگاه میکنه! می‌شنوه! می‌نویسه! و میخونه! 


مرحله‌ی بعدی افکار و احساسات هست. افکاری که مدام باتو حرف میزنه! توی خواب و بیداری! شب و روز! مثل جریان رودخانه مدام در حال حرافی هست! اونقدر توی گوشت می‌خونه تا خسته ات میکنه! افکار منفی! افکار مثبت! افکار متناقض! افکار زشت! افکار زیبا! این افکار فراوونه! گاهی کمتر میشه گاهی بیشتر! 

همین کم و زیاد شدنش یعنی تو این افکار نیستی! 

وقتی یک سالت بود اصلا این افکار وجود نداشتند! ولی تو بودی! حافظه‌ای در کار نبود ولی تو بودی! پس تو این افکار هم نیستی!

احساسات چی؟ احساساتی که به راحتی تو رو در خودش غرق می‌کنه! گاهی غرق غم میشی! گاهی غرق شادی! گاهی غرق آرامش گاهی غرق اضطراب! گاهی غرق خشم! گاهی غرق محبت یا نفرت!

اون هم تو نیستی! احساسات و افکار هیچکدام پایدار نیست! اما وجود تو پایداره! بدون افکار و احساسات هم قلبت میزنه! نفست میزنه! پس تو احساسات هم نیستی! 


خوب پس من چیم؟ پس من کیم؟ 

اگر یه خدایی بسازی و واستی نگاهش کنی که نمیشه! 

اگر تو بیرون خدا باشی که میشین دو تا!

و یک ناظر هم همیشه هست میشید سه تا!

پس اینجوری نمی‌شه!


تنها جوری که میشه اینه که فقط یکی هست!

فقط یک خدا هست! 

و من و تو فقط چهره‌های مختلف همون خدا هستیم!

پس من و تو هم خداییم!

می‌تونیم خداهای بزرگی بشیم! 

درست به بزرگی همون خدای اصلی!

همون خدای نانوشتنی!

همون خدای نافهمیدنی!

فهمیدی؟!




۱۴۰۱ مهر ۲۴, یکشنبه

بازگشت به خویشتن!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 بازگشت به خویشتن!

***

چند سال اول کودکی خوب یادم هست. ارتباط خوبی با درونم داشتم. هنوز تا حدودی مکالمات درونی ام یادم هست. 

سی چهل سالی گذشت و من در دنیاهای بیرون پرسه زدم! به دنیای دخترها و دنیای سکس و دنیای ازدواج و دنیای جامعه و کلا به دنیاهای دیگران سفر کردم! حالا در چهل و اندی سالگی سفر بازگشت را دوباره شروع کرده‌ام. بازگشت به خویشتن!

حالا هر اتفاقی بیافتد به درون می‌روم

اگر هر حسی بیاید! به درون می‌روم

اگر هر فکری بیاید به درون می‌روم

هرکجا باشم مهم نیست به درون می‌روم

با هرکه باشم یا تنها باز هم به درون می‌روم

چه در سفر باشم چه در خانه به درون می‌روم

حس تنهایی بیاید باز به درون می‌روم

حس شادب بیاید باز هم به درون می‌روم

بیمار بشوم به درون می‌روم

در خانه باشم به درون می‌روم

در طبیعت باشم به درون می‌روم

گرسنه باشم باز به درون می‌روم

سیر هم باشم به درون می‌روم

پول داشته باشم به درون می‌روم

پول هم نداشته باشم به درون می‌روم

حتی اگر مرگ هم فرابرسد باز به درون می‌روم


خانه را پیدا کرده‌ام

لحظه را پیدا کرده‌ام 

لحظه و بی زمانی در درون است

آرامش در درون است

ثروت در درون است

شادی در درون است

پذیرش در درون است

آگاهی در درون است

خدا در درون است

جواب سوال‌ها در درون است

جواب معماها در درون است

این نوشته در درون من است

خواننده ها هم در درون من هستند

جهان در درون من است

چیزی آن بیرون نیست

نگرد ما گشته‌ایم!




بازگشت به خویشتن!

 بازگشت به خویشتن!

***

چند سال اول کودکی خوب یادم هست. ارتباط خوبی با درونم داشتم. هنوز تا حدودی مکالمات درونی ام یادم هست. 

سی چهل سالی گذشت و من در دنیاهای بیرون پرسه زدم! به دنیای دخترها و دنیای سکس و دنیای ازدواج و دنیای جامعه و کلا به دنیاهای دیگران سفر کردم! حالا در چهل و اندی سالگی سفر بازگشت را دوباره شروع کرده‌ام. بازگشت به خویشتن!

حالا هر اتفاقی بیافتد به درون می‌روم

اگر هر حسی بیاید! به درون می‌روم

اگر هر فکری بیاید به درون می‌روم

هرکجا باشم مهم نیست به درون می‌روم

با هرکه باشم یا تنها باز هم به درون می‌روم

چه در سفر باشم چه در خانه به درون می‌روم

حس تنهایی بیاید باز به درون می‌روم

حس شادب بیاید باز هم به درون می‌روم

بیمار بشوم به درون می‌روم

در خانه باشم به درون می‌روم

در طبیعت باشم به درون می‌روم

گرسنه باشم باز به درون می‌روم

سیر هم باشم به درون می‌روم

پول داشته باشم به درون می‌روم

پول هم نداشته باشم به درون می‌روم

حتی اگر مرگ هم فرابرسد باز به درون می‌روم


خانه را پیدا کرده‌ام

لحظه را پیدا کرده‌ام 

لحظه و بی زمانی در درون است

آرامش در درون است

ثروت در درون است

شادی در درون است

پذیرش در درون است

آگاهی در درون است

خدا در درون است

جواب سوال‌ها در درون است

جواب معماها در درون است

این نوشته در درون من است

خواننده ها هم در درون من هستند

جهان در درون من است

چیزی آن بیرون نیست

نگرد ما گشته‌ایم!




۱۴۰۱ مهر ۲۱, پنجشنبه

مسؤول تمام بی مسؤولیتی ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 مسؤول تمام بی مسؤولیتی ها

***

به من می‌گویند بی مسؤولیت! ببینیم مسؤولیت چیست؟ 

بگذارید اول جواب آخر را بدهم. هرکسی مسؤول وضعیت حال خودش است! 

حتماً تعجب کردید! مسؤول این تعجب خودتان هستید! این شما هستید که در برابر یک سری اشکال و معانی چه حسی پیدا می‌کنید! 

بیشتر تعجب کردید؟ باز هم مسؤولش خودتان هستید! چون به دنبال چرایی این حرف نمیروید! 

هر کسی یک مسؤولیت دارد وقتی به این دنیا می‌آید. مسؤولیت شناخت خودش و درونش. وقتی به اندازه‌ی کافی به درون خودت توجه کنی میفهمی که اینجا تمام دنیای توست. تمام دنیای تو که نسبت به آن مسؤول هستی! 

آری درست شنیدید! شما فقط مسؤول دنیای درون خودتان هستید!

شاید فکر کنید این اوج خودخواه بودن است! اتفاقا برعکس! 

وقتی به اندازه‌ی کافی به درون بروی کم کم مرز درون و بیرون؛ مرز خود و دیگری از بین می‌رود. 

خودخواهی تو عین دیگر خواهی می‌شود و دیگر خواهی تو عین خودخواهی! 

درک این داستان وقتی است که بتوانی از نفس عبور کنی ‌ ذات اصلی خودت که با تمام جهان مشترک است را درک کنی. 

آنجا که بروی دیگر بین خودت و دیگران تفاوتی نمی‌بینی. اینجا وادی یگانگی است. وادی یوگا. وادی توحید!

آن وقت است که تازه تو مسؤولیت پذیر می‌شوی. تو تعیین کننده‌ی وضعیت دنیای خودت می‌شوی. و دنیای بیرون فقط سایه‌ای از دنیای درون توست. 

در دنیای درونت ظلم ها را از بین میبری خشم ها را از بین میبری اضطراب ها و ترس ها را از بین میبری. 

کم کم بهشت را در درونت می‌سازی. وقتی بهشت خودت را ساختی کم کم از بهشت درونی تو به بیرون هم سرایت می‌کند. 

میشوی مثل بودا! مثل عیسی! مثل تمام روشند بینان جهان! آنها ابتدا مسؤولیت درون خودشان را به عهده گرفتند و کم کم مسوول کل جهان شدند! 

آنها آنقدر بزرگ شدند که راه را به ما نشان دادند! 

عیسی آنقدر درونش زیبا بود که حتی بالای دار برای دارزنندگانش طلب بخشش می‌کرد! 

عیسی در بهشتی که ساخته بود زندگی می‌کرد، بهشت او فرای زمان بود. هنوز هم هست! هنوز هم منشأ الهام و بخشش ماست! 

عیسی آنقدر مسوول بود که تمام بی مسؤولیتی بشر را به دوش کشید! 

آری من هم بی مسؤولیت بودم! شاید هنوز هم باشم! هنوز نتوانستم مسؤولیت خشم خودم را کامل بر عهده بر بگیرم. 

هنوز نتوانستم مسؤولیت اضطراب خودم را به عهده بگیرم. 

هنوز نمی‌توانم مسؤولیت این همه ظلم را بر عهده بگیرم! 

من هنوز بی مسؤولیت هستم!

هنوز خانواده ام را نبخشیده‌ام! 

هنوز خودم را نبخشید‌ه‌ام!

هنوز دیکتاتور های درونی ام را نبخشیده‌ام!

هنوز نمی‌توانم به دیکتاتورهای بیرون عشق بورزم!

هنوز درگیر خودم هستم!


من مسؤول تمام بی مسؤولیتی خودم هستم!

مسؤول خستگی الانم!

مسوول این نوشته!

مسوول کل جهان!

من مسوول هستم!

کاش معنی مسؤولیت را می‌فهمیدم!

کاش می‌توانستم آن را بنویسیم! 


این بار هم نشد! و من مسؤول آن هستم! 

من مسؤول پرخوری قبل نوشتن ام هستم!

مسوول کم مراقبه کردن خودم هستم!


اگر نتوانستم بنویسم مسؤولیت چیست مسؤولش خودم هستم! 

من مسؤول تمام بی مسؤولیتی های خودم هستم!

باید خودم را ببخشم!


مسؤول تمام بی مسؤولیتی ها

 مسؤول تمام بی مسؤولیتی ها

***

به من می‌گویند بی مسؤولیت! ببینیم مسؤولیت چیست؟ 

بگذارید اول جواب آخر را بدهم. هرکسی مسؤول وضعیت حال خودش است! 

حتماً تعجب کردید! مسؤول این تعجب خودتان هستید! این شما هستید که در برابر یک سری اشکال و معانی چه حسی پیدا می‌کنید! 

بیشتر تعجب کردید؟ باز هم مسؤولش خودتان هستید! چون به دنبال چرایی این حرف نمیروید! 

هر کسی یک مسؤولیت دارد وقتی به این دنیا می‌آید. مسؤولیت شناخت خودش و درونش. وقتی به اندازه‌ی کافی به درون خودت توجه کنی میفهمی که اینجا تمام دنیای توست. تمام دنیای تو که نسبت به آن مسؤول هستی! 

آری درست شنیدید! شما فقط مسؤول دنیای درون خودتان هستید!

شاید فکر کنید این اوج خودخواه بودن است! اتفاقا برعکس! 

وقتی به اندازه‌ی کافی به درون بروی کم کم مرز درون و بیرون؛ مرز خود و دیگری از بین می‌رود. 

خودخواهی تو عین دیگر خواهی می‌شود و دیگر خواهی تو عین خودخواهی! 

درک این داستان وقتی است که بتوانی از نفس عبور کنی ‌ ذات اصلی خودت که با تمام جهان مشترک است را درک کنی. 

آنجا که بروی دیگر بین خودت و دیگران تفاوتی نمی‌بینی. اینجا وادی یگانگی است. وادی یوگا. وادی توحید!

آن وقت است که تازه تو مسؤولیت پذیر می‌شوی. تو تعیین کننده‌ی وضعیت دنیای خودت می‌شوی. و دنیای بیرون فقط سایه‌ای از دنیای درون توست. 

در دنیای درونت ظلم ها را از بین میبری خشم ها را از بین میبری اضطراب ها و ترس ها را از بین میبری. 

کم کم بهشت را در درونت می‌سازی. وقتی بهشت خودت را ساختی کم کم از بهشت درونی تو به بیرون هم سرایت می‌کند. 

میشوی مثل بودا! مثل عیسی! مثل تمام روشند بینان جهان! آنها ابتدا مسؤولیت درون خودشان را به عهده گرفتند و کم کم مسوول کل جهان شدند! 

آنها آنقدر بزرگ شدند که راه را به ما نشان دادند! 

عیسی آنقدر درونش زیبا بود که حتی بالای دار برای دارزنندگانش طلب بخشش می‌کرد! 

عیسی در بهشتی که ساخته بود زندگی می‌کرد، بهشت او فرای زمان بود. هنوز هم هست! هنوز هم منشأ الهام و بخشش ماست! 

عیسی آنقدر مسوول بود که تمام بی مسؤولیتی بشر را به دوش کشید! 

آری من هم بی مسؤولیت بودم! شاید هنوز هم باشم! هنوز نتوانستم مسؤولیت خشم خودم را کامل بر عهده بر بگیرم. 

هنوز نتوانستم مسؤولیت اضطراب خودم را به عهده بگیرم. 

هنوز نمی‌توانم مسؤولیت این همه ظلم را بر عهده بگیرم! 

من هنوز بی مسؤولیت هستم!

هنوز خانواده ام را نبخشیده‌ام! 

هنوز خودم را نبخشید‌ه‌ام!

هنوز دیکتاتور های درونی ام را نبخشیده‌ام!

هنوز نمی‌توانم به دیکتاتورهای بیرون عشق بورزم!

هنوز درگیر خودم هستم!


من مسؤول تمام بی مسؤولیتی خودم هستم!

مسؤول خستگی الانم!

مسوول این نوشته!

مسوول کل جهان!

من مسوول هستم!

کاش معنی مسؤولیت را می‌فهمیدم!

کاش می‌توانستم آن را بنویسیم! 


این بار هم نشد! و من مسؤول آن هستم! 

من مسؤول پرخوری قبل نوشتن ام هستم!

مسوول کم مراقبه کردن خودم هستم!


اگر نتوانستم بنویسم مسؤولیت چیست مسؤولش خودم هستم! 

من مسؤول تمام بی مسؤولیتی های خودم هستم!

باید خودم را ببخشم!


۱۴۰۱ مهر ۲۰, چهارشنبه

پول یا عرفان؟

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 پول یا عرفان؟

***

قبلاً کمی در مورد مبادلات اقتصادی و نان و غم نان نوشته‌ام. داستان زندگی من در کانادا در داخل سیستم سرمایه‌داری و آدم‌هایی که دست پرورده‌ی سیستم سرمایه‌داری هستند ادامه دارد. 

دیروز با دوستی در مورد روابط و پول حرف می‌زدیم. یک مکالمه‌ی طولانی و جالب. 

او برایم گفت که یک سر تمام مسائل در پول است. مشکلات روابط معمولاً به خاطر اضطراب مالی است. مشکلات آدمها معمولاً به خاطر اضطراب مالی است. اگر اضطراب مالی نباشد مشکلات حل می‌شوند! 

من هم داشتم در مورد غم نان صحبت می‌کردم و این که بیشترِ مشکل؛ ذهنی است. مسایل مادی مثل نیاز به غذا و سرپناه خیلی راحت حل شده‌اند. اضطراب مالی آینده هم ساخته و پرداخته‌ی ذهن است. 

خلاصه جوری برایم ثابت کرد که تمام این عرفان بازی ها نوعی انحراف است و آدم به خاطر درست نبودن مسایل مالی است که سراغ عرفان می‌رود و عرفان بازی درواقع نوعی انحراف است! نوعی وقت تلف کردن است! شاید هم نوعی طفره رفتن از موضوع اصلی! 

و موضوع اصلی چیست؟ پول و مادیات!!

دوستان دیگری هم دارم که اینطور فکر می‌کنند!

آنها فکر می‌کنند مبنای زندگی پول است! همه‌ی جهان و احساسات ما حول و حوش پول می‌چرخد. خلاصه اینکه خدای اصلی خدای پول است! 

او گفت من با پول زاویه پیدا کرده‌ام چون مشکل کاری دارم! دوستان دیگری هم دارم که هر کدام به روشی مشابه این تفکر را دارند. 

شاید بیشتر آدمها! کمتر یا بیشتر!

کسی هست که میگوید بچه بیشتر نیاز به پول دارد تا پدر!

کسانی هستند که هر چند وقت یکبار از من درخواست قرض‌الحسنه یا کمک های مالی می‌کنند و اگر کمک مالی نکنم احتمالا نتیجه می‌گیرند تمام حرفهایم دروغ است! 

کسی هست که میگوید من مزور هستم چون ماشین گران سوار می‌شوم ولی دم از معنویت میزنم!

دوستی هم از این که من معنوی هستم ولی هنوز زندگی مادی را ترک نکرده‌ام تعجب می‌کند!


اطراف ما پر است از آدم‌هایی که چیزی بالاتر از پول در زندگی سراغ ندارند! 

آنها مبنای زندگی و مبنای جهان را پول و مادیات می‌دانند!

آنها معنویات را در تضاد با مادیات می‌دانند!

آنها معتقدند تمام حرف‌های معنوی نوعی کلک هستند! نوعی تقلب برای بدست آوردن پول!

آنها معتقدند هرکسی حرف معنوی می‌زند یا قبلاً پول حرف زدنش را گرفته یا دارد وقتش را تلف میکند یا کلاش و مزّور است! 


نمی‌دانم شاید من هم درگیر این تفکر هستم! آخر من هم در کشوری زندگی می‌کنم که بر مبنای سرمایه‌داری است! 


یک چیزی را اما خوب می‌دانم و آن مبدأ مختصات زندگی است! و آن مرگ است!

هر وقت دچار گمراهی بشوم برمی‌گردم به مبدأ مختصات! با مرگ تمام ساختمان سرمایه‌داری فرومیریزد! هر آنچه تلاش کردیم برای جمع‌آوری پول و اشیاء ناگهان از کف می‌رود. همین بدن را هم باید پس بدهیم! پس جمع کردن پول و حرص خوردن برای پول فقط تا قبل از مرگ برایت کار می‌کند. با وجود مبدأ و مقصدی به نام مرگ دیگر توجه به پول و مادیات کمی غلط به نظر می‌رسد! 

با وجود مرگ است که با خودم می‌گویم چیزی مهم تر از این بدن هم هست! چیزی مهم تر از پول هم هست! زندگی مهمتر از پول است! اگر زندگی ات را بر مبنای پول بگذاری پایه‌های آن سست می‌شود! با مرگ تمام آنچه بدست آوردی و برای آن زیستی را از دست میدهی! پس حتماً باید چیزی فرای ماده، فرای پول، فرای بدن باشد! چیزی که جهان بر مبنای آن است ...


فکر می‌کنم بهتر است به جای اینکه من حرف بزنم ببینیم مولانا چه گفت! البته نظراتی هم در مورد پول و مادیات و اضطرابات مالی و سیم و زر بحر و کوزه و چشم حریص ما دارد! 


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست



پول یا عرفان؟

 پول یا عرفان؟

***

قبلاً کمی در مورد مبادلات اقتصادی و نان و غم نان نوشته‌ام. داستان زندگی من در کانادا در داخل سیستم سرمایه‌داری و آدم‌هایی که دست پرورده‌ی سیستم سرمایه‌داری هستند ادامه دارد. 

دیروز با دوستی در مورد روابط و پول حرف می‌زدیم. یک مکالمه‌ی طولانی و جالب. 

او برایم گفت که یک سر تمام مسائل در پول است. مشکلات روابط معمولاً به خاطر اضطراب مالی است. مشکلات آدمها معمولاً به خاطر اضطراب مالی است. اگر اضطراب مالی نباشد مشکلات حل می‌شوند! 

من هم داشتم در مورد غم نان صحبت می‌کردم و این که بیشترِ مشکل؛ ذهنی است. مسایل مادی مثل نیاز به غذا و سرپناه خیلی راحت حل شده‌اند. اضطراب مالی آینده هم ساخته و پرداخته‌ی ذهن است. 

خلاصه جوری برایم ثابت کرد که تمام این عرفان بازی ها نوعی انحراف است و آدم به خاطر درست نبودن مسایل مالی است که سراغ عرفان می‌رود و عرفان بازی درواقع نوعی انحراف است! نوعی وقت تلف کردن است! شاید هم نوعی طفره رفتن از موضوع اصلی! 

و موضوع اصلی چیست؟ پول و مادیات!!

دوستان دیگری هم دارم که اینطور فکر می‌کنند!

آنها فکر می‌کنند مبنای زندگی پول است! همه‌ی جهان و احساسات ما حول و حوش پول می‌چرخد. خلاصه اینکه خدای اصلی خدای پول است! 

او گفت من با پول زاویه پیدا کرده‌ام چون مشکل کاری دارم! دوستان دیگری هم دارم که هر کدام به روشی مشابه این تفکر را دارند. 

شاید بیشتر آدمها! کمتر یا بیشتر!

کسی هست که میگوید بچه بیشتر نیاز به پول دارد تا پدر!

کسانی هستند که هر چند وقت یکبار از من درخواست قرض‌الحسنه یا کمک های مالی می‌کنند و اگر کمک مالی نکنم احتمالا نتیجه می‌گیرند تمام حرفهایم دروغ است! 

کسی هست که میگوید من مزور هستم چون ماشین گران سوار می‌شوم ولی دم از معنویت میزنم!

دوستی هم از این که من معنوی هستم ولی هنوز زندگی مادی را ترک نکرده‌ام تعجب می‌کند!


اطراف ما پر است از آدم‌هایی که چیزی بالاتر از پول در زندگی سراغ ندارند! 

آنها مبنای زندگی و مبنای جهان را پول و مادیات می‌دانند!

آنها معنویات را در تضاد با مادیات می‌دانند!

آنها معتقدند تمام حرف‌های معنوی نوعی کلک هستند! نوعی تقلب برای بدست آوردن پول!

آنها معتقدند هرکسی حرف معنوی می‌زند یا قبلاً پول حرف زدنش را گرفته یا دارد وقتش را تلف میکند یا کلاش و مزّور است! 


نمی‌دانم شاید من هم درگیر این تفکر هستم! آخر من هم در کشوری زندگی می‌کنم که بر مبنای سرمایه‌داری است! 


یک چیزی را اما خوب می‌دانم و آن مبدأ مختصات زندگی است! و آن مرگ است!

هر وقت دچار گمراهی بشوم برمی‌گردم به مبدأ مختصات! با مرگ تمام ساختمان سرمایه‌داری فرومیریزد! هر آنچه تلاش کردیم برای جمع‌آوری پول و اشیاء ناگهان از کف می‌رود. همین بدن را هم باید پس بدهیم! پس جمع کردن پول و حرص خوردن برای پول فقط تا قبل از مرگ برایت کار می‌کند. با وجود مبدأ و مقصدی به نام مرگ دیگر توجه به پول و مادیات کمی غلط به نظر می‌رسد! 

با وجود مرگ است که با خودم می‌گویم چیزی مهم تر از این بدن هم هست! چیزی مهم تر از پول هم هست! زندگی مهمتر از پول است! اگر زندگی ات را بر مبنای پول بگذاری پایه‌های آن سست می‌شود! با مرگ تمام آنچه بدست آوردی و برای آن زیستی را از دست میدهی! پس حتماً باید چیزی فرای ماده، فرای پول، فرای بدن باشد! چیزی که جهان بر مبنای آن است ...


فکر می‌کنم بهتر است به جای اینکه من حرف بزنم ببینیم مولانا چه گفت! البته نظراتی هم در مورد پول و مادیات و اضطرابات مالی و سیم و زر بحر و کوزه و چشم حریص ما دارد! 


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید و السلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای

زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست



۱۴۰۱ مهر ۱۸, دوشنبه

راه طبیعت، راه زندگی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 راه طبیعت، راه زندگی

***

داشتم فکر می‌کردم راه طبیعت چیست؟ راه درست زندگی چیست؟ این پیشرفت های تکنولوژی چطور باید در راستای طبیعت و زندگی استفاده شود؟ روش درست زندگی چیست؟

مستند نحوه‌ی زندگی ماهی ها رو می‌دیدم. هیچ چیزی بی دلیل نیست! گاهی فکر می‌کنم که هر مسیری در زندگی رفته‌ام بی دلیل نبوده. وقتی بچه هستی دیگران برایت مسیر درس و دانشگاه و سربازی و کار و ازدواج و بچه دار شدن را تعیین می‌کنند. 

من هم داخل این مسیر افتادم. درس خواندم و برای کار بهتر وارد دانشگاه شدم. مهندسی عمران و ساختن شهرها را خواندم. یاد گرفتم چطور راه میسازند و سد میسازند و سیستم لوله‌کشی آب و فاضلاب می‌سازند. چطور طبیعت را مهار می‌کنند. 

بعد برای مهاجرت از ایران مهندسی رشته‌ی محیط زیست خواندم. یادگرفتم چطور آلودگی‌هایی که در شهر تولید می‌شوند را محاسبه کنم! آلودگی آب و خاک و هوا! همان مشکلاتی را که مهندسی عمران برای ما به وجود آورده بود را دیدم. 

بعد برای کار وارد رشته‌ی اقتصاد و مدیریت شدم. استخراج نفت را از زمین آموختم. مدیریت پول و منابع و پروژه‌ها را آموختم! 

در تمام این مدت اما می‌دانستم سوالات اصلی من در کتاب‌ها نیست. جواب تمام سوالات من در طبیعت بود. 

رفتم لیدر طبیعتگردی شدم. 

بعد هم مهاجرت کردم و سیستم سرمایه‌داری را از نزدیک لمس کردم! سیستمی که از یک سالگی تا قبل از مرگ برایت برنامه‌ریزی اقتصادی می‌کند! برای تفریح تو هم برنامه‌ریزی می‌کند. تو یک برده‌ی کامل هستی که برای جای خواب و‌ غذا باید در سیستم استانداردی که برایت تعریف شده بمانی! برای زمان تو و حتی فکر تو برنامه‌ریزی شده. 

حالا بعد از چهل و اندی سال دوباره فهمیدم من همین زمین هستم. زمینی که به من زندگی می‌دهد و روزی هم به زمین بازمیگردم. یک آگاهی ای هم هست که فرای مکان و زمان است. نانوشتنی است. ناگفتنی است. 

برگردیم به زمین. ما انسان‌ها مسیر را اشتباه رفتیم! فکر کردیم با صاحب شدن و غلبه بر زمین می‌توانیم شاد و موفق زندگی کنیم. 

تمدن و تکنولوژی 

راحتی آورد و سلامتی نه. 

سرعت آورد ولی عمق نه. 

تولید آورد ولی آرامش نه!

در جایی ما ارتباطمان را با طبیعت قطع کردیم. حال این سوال پیش می‌آید! حال چه کنیم؟


اولین بیداری پذیرفتن مسوولیت است. مسوولیت ما نسبت به کل زمین. 

این از درک یوگا می‌آید. درک یگانگی ما با جهان. وقتی این درک آمد؛ خودبخود در مسیر درست طبیعت می‌افتیم. 

وقتی مسولیت زمین را بپذیری اولین قدم دیدن تعداد زیاد جمعیت انسان‌هاست. ما از روی خودخواهی تولید مثل زیادی کردیم. این فشار زیادی به اکوسیستم زمین وارد می‌کند. 

جنبش هایی در راستای کنترل جمعیت انسان در راستای طبیعت است و ناشی از درک و تکامل ما انسان‌ها. اگر این کار را خودمان نکنیم طبیعت به سادگی آن را انجام خواهد داد. اما از راه‌های سخت و شدید طبیعی. 

بعد از آن هر حرکتی در راستای نزدیک شدن زندگی ما به طبیعت مفید است. از گردش یک روزه در پارک جنگلی گرفته تا زندگی آف گرید و در دل جنگل. 

کاهش مصرف منابع و درست مصرف کردن هم مسیر درستی است. 

تغییر روشهای کشاورزی پایدار و کاهش دادن نابودی خاک حاصلخیز کشاورزی و کاهش تولیدات آلاینده بسیار لازم و حیاتی است. 

در نهایت ترویج این درک که:


ما قسمتی از طبیعت هستیم و برای زندگی متعادل در طبیعت طراحی شده‌ایم. طراحی جسم و روح ما اینطور است. هر سدی که ساختیم و هر شهری که ساختیم اگر در راستای طبیعت نبوده منجر به بیماریهای جسمی و روانی شده. 

ما تعادل شگفت‌انگیز طبیعت را حق نداریم به هم بزنیم. وقتی این تعادل را به هم بزنیم اول خودمان را نابود می‌کنیم. 

یادتان باشد طبیعت حتماً به تعادل می‌رسد حتی اگر به قیمت نابودی ما انسان‌ها باشد! پس بر هم زدن تعادل حساس و زیبای طبیعت یعنی خودکشی!

بیاییم از این خودکشی دسته جمعی آگاه شویم!





راه طبیعت، راه زندگی

 راه طبیعت، راه زندگی

***

داشتم فکر می‌کردم راه طبیعت چیست؟ راه درست زندگی چیست؟ این پیشرفت های تکنولوژی چطور باید در راستای طبیعت و زندگی استفاده شود؟ روش درست زندگی چیست؟

مستند نحوه‌ی زندگی ماهی ها رو می‌دیدم. هیچ چیزی بی دلیل نیست! گاهی فکر می‌کنم که هر مسیری در زندگی رفته‌ام بی دلیل نبوده. وقتی بچه هستی دیگران برایت مسیر درس و دانشگاه و سربازی و کار و ازدواج و بچه دار شدن را تعیین می‌کنند. 

من هم داخل این مسیر افتادم. درس خواندم و برای کار بهتر وارد دانشگاه شدم. مهندسی عمران و ساختن شهرها را خواندم. یاد گرفتم چطور راه میسازند و سد میسازند و سیستم لوله‌کشی آب و فاضلاب می‌سازند. چطور طبیعت را مهار می‌کنند. 

بعد برای مهاجرت از ایران مهندسی رشته‌ی محیط زیست خواندم. یادگرفتم چطور آلودگی‌هایی که در شهر تولید می‌شوند را محاسبه کنم! آلودگی آب و خاک و هوا! همان مشکلاتی را که مهندسی عمران برای ما به وجود آورده بود را دیدم. 

بعد برای کار وارد رشته‌ی اقتصاد و مدیریت شدم. استخراج نفت را از زمین آموختم. مدیریت پول و منابع و پروژه‌ها را آموختم! 

در تمام این مدت اما می‌دانستم سوالات اصلی من در کتاب‌ها نیست. جواب تمام سوالات من در طبیعت بود. 

رفتم لیدر طبیعتگردی شدم. 

بعد هم مهاجرت کردم و سیستم سرمایه‌داری را از نزدیک لمس کردم! سیستمی که از یک سالگی تا قبل از مرگ برایت برنامه‌ریزی اقتصادی می‌کند! برای تفریح تو هم برنامه‌ریزی می‌کند. تو یک برده‌ی کامل هستی که برای جای خواب و‌ غذا باید در سیستم استانداردی که برایت تعریف شده بمانی! برای زمان تو و حتی فکر تو برنامه‌ریزی شده. 

حالا بعد از چهل و اندی سال دوباره فهمیدم من همین زمین هستم. زمینی که به من زندگی می‌دهد و روزی هم به زمین بازمیگردم. یک آگاهی ای هم هست که فرای مکان و زمان است. نانوشتنی است. ناگفتنی است. 

برگردیم به زمین. ما انسان‌ها مسیر را اشتباه رفتیم! فکر کردیم با صاحب شدن و غلبه بر زمین می‌توانیم شاد و موفق زندگی کنیم. 

تمدن و تکنولوژی 

راحتی آورد و سلامتی نه. 

سرعت آورد ولی عمق نه. 

تولید آورد ولی آرامش نه!

در جایی ما ارتباطمان را با طبیعت قطع کردیم. حال این سوال پیش می‌آید! حال چه کنیم؟


اولین بیداری پذیرفتن مسوولیت است. مسوولیت ما نسبت به کل زمین. 

این از درک یوگا می‌آید. درک یگانگی ما با جهان. وقتی این درک آمد؛ خودبخود در مسیر درست طبیعت می‌افتیم. 

وقتی مسولیت زمین را بپذیری اولین قدم دیدن تعداد زیاد جمعیت انسان‌هاست. ما از روی خودخواهی تولید مثل زیادی کردیم. این فشار زیادی به اکوسیستم زمین وارد می‌کند. 

جنبش هایی در راستای کنترل جمعیت انسان در راستای طبیعت است و ناشی از درک و تکامل ما انسان‌ها. اگر این کار را خودمان نکنیم طبیعت به سادگی آن را انجام خواهد داد. اما از راه‌های سخت و شدید طبیعی. 

بعد از آن هر حرکتی در راستای نزدیک شدن زندگی ما به طبیعت مفید است. از گردش یک روزه در پارک جنگلی گرفته تا زندگی آف گرید و در دل جنگل. 

کاهش مصرف منابع و درست مصرف کردن هم مسیر درستی است. 

تغییر روشهای کشاورزی پایدار و کاهش دادن نابودی خاک حاصلخیز کشاورزی و کاهش تولیدات آلاینده بسیار لازم و حیاتی است. 

در نهایت ترویج این درک که:


ما قسمتی از طبیعت هستیم و برای زندگی متعادل در طبیعت طراحی شده‌ایم. طراحی جسم و روح ما اینطور است. هر سدی که ساختیم و هر شهری که ساختیم اگر در راستای طبیعت نبوده منجر به بیماریهای جسمی و روانی شده. 

ما تعادل شگفت‌انگیز طبیعت را حق نداریم به هم بزنیم. وقتی این تعادل را به هم بزنیم اول خودمان را نابود می‌کنیم. 

یادتان باشد طبیعت حتماً به تعادل می‌رسد حتی اگر به قیمت نابودی ما انسان‌ها باشد! پس بر هم زدن تعادل حساس و زیبای طبیعت یعنی خودکشی!

بیاییم از این خودکشی دسته جمعی آگاه شویم!





۱۴۰۱ مهر ۱۶, شنبه

بی شرف یا با شرف؟ ریشه های مذهب

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بی شرف یا با شرف؟ ریشه های مذهب

***


امروزه مردم ایران به دو دسته‌ی بی شرف و با شرف تقسیم می‌شوند. البته این تقسیم بندی بعد از وقایع و اعتراضات پاییز ١۴٠١ در ایران به وجود آمده. 

معمولاً طرفداران جمهوری اسلامی را بی شرف لقب می‌دهند. 

اینجا میخواستم کمی موشکافی کنم و این برچسب را کمی بازتر کنم.  ببینیم چطور یک نفر بی شرف می‌شود!

معمولاً طرفداران جمهوری اسلامی طبقه ای از مردم نسبتاً مذهبی هستند. پس اینجا ناچارا ریشه های مذهب را هم بررسی می‌کنیم. 


تقسیم بندی ها معمولا کار ایگو است. اینجا میخواهم بگویم که به راحتی نمیتوان کسی را بی شرف نامید. با نامیدن دیگری به نام بی شرف ایگو می‌خواهد خودش را باشرف معرفی کند و بالاتر از دیگری. 

هرکدام از ما پتانسیل داریم بی شرف یا با شرف بشویم! در هر لحظه! 

تقسیم بندی که اینجا دوست دارم به جای این استفاده کنم زنده و ‌ مرده است! زنده و مرده‌ی روحی البته!

اینجا به ریشه‌های مذهب هم می‌رسیم. 

بی شرف یا مُرده؛ آدمی است که مذهبی را کورکورانه می‌پذیرد و برای عقیده‌اش که حالا بت اوست حاضر است دست به به هر کاری بزند. 

با شرف یا زنده؛ آدمی است که هنوز کمی زندگی در خود دارد. او عقیده‌ای را برای خودش بت نمیکند. او در لحظه زندگی می‌کند. 


کمی عمقی به داستان مذهب که نگاه کنیم در واقع مذهب نوعی تقسیم بندی و غلط و درست های ذهنی است. یعنی ذهن یا ایگو برای اجتناب از عدم قطعیت های زندگی دست به ایجاد غلط و درست هایی میزند. 

یک آدم مذهبی قلب و روح خودش را می‌کُشد و کورکورانه یک سری قوانین خشک از قبل تعیین شده را می‌پذیرد. با این تعریف جوامع مدرنی هم مثل جامعه کانادا که پر است از قوانین از پیش تعیین شده مذهبی می‌شود. هر دو زامبی هایی درست می‌کنند. یکی زامبی مذهبی که به راحتی آدم می‌کشد یکی هم  زامبیِ قانونی که سیالیت زندگی انسان را انکار می‌کند و مثل برنامه های کامپیوتری دستورهای از پیش تعیین شده را اجرا می‌کند. 


ببینید زندگی یک جریان مداوم از لحظه‌ی حال است! ما در هر لحظه به آگاهی و توجه نیاز داریم. وقتی این را نپذیری به دنبال قانون می‌گردی.  

وقتی در لحظه نباشی می‌خواهی درست و غلط تعیین کنی. و مذهب اینجا به کمک تو می‌آید. به تو هزاران دستورالعمل برای درست و غلط می‌دهد! تو سرزندگی خودت را از دست می‌دهی و تبدیل به برده‌ی ایدئولوژی و زامبی مذهبی می‌شوی! 


ذهن مدام به دنبال خروج از لحظه است. چون برای امنیت و بقا برنامه‌ریزی شده. پس من و تو در هر لحظه پتانسیل بی شرف یا با شرف شدن را داریم. 

بار دیگر که ذهن خواست دیگری را بی شرف بنامد یک لحظه تامل کن. آیا این تقسیم بندی نوعی ساده سازی و خوب و بد کردنی نیست که منجر به تولید آن بی شرف ها شده؟ اگر چنین است من و تو هم به سرعت می‌توانیم به ورطه‌ی مرگِ شرف سقوط کنیم. 

هر گاه چشم بسته قانونگذاری کردیم!

هرگاه کورکورانه تقسیم بندی کردیم!

هرگاه برای دیگری قانون یا اخلاق تعیین کردیم!

هرگاه از لحظه جدا شدیم!

هرگاه دیگری را بی شرف نامیدیم!

آنگاه خودمان پتانسیل بی شرف بودن خودمان را نشان داده‌ایم!





بی شرف یا با شرف؟ ریشه های مذهب

 بی شرف یا با شرف؟ ریشه های مذهب

***


امروزه مردم ایران به دو دسته‌ی بی شرف و با شرف تقسیم می‌شوند. البته این تقسیم بندی بعد از وقایع و اعتراضات پاییز ١۴٠١ در ایران به وجود آمده. 

معمولاً طرفداران جمهوری اسلامی را بی شرف لقب می‌دهند. 

اینجا میخواستم کمی موشکافی کنم و این برچسب را کمی بازتر کنم.  ببینیم چطور یک نفر بی شرف می‌شود!

معمولاً طرفداران جمهوری اسلامی طبقه ای از مردم نسبتاً مذهبی هستند. پس اینجا ناچارا ریشه های مذهب را هم بررسی می‌کنیم. 


تقسیم بندی ها معمولا کار ایگو است. اینجا میخواهم بگویم که به راحتی نمیتوان کسی را بی شرف نامید. با نامیدن دیگری به نام بی شرف ایگو می‌خواهد خودش را باشرف معرفی کند و بالاتر از دیگری. 

هرکدام از ما پتانسیل داریم بی شرف یا با شرف بشویم! در هر لحظه! 

تقسیم بندی که اینجا دوست دارم به جای این استفاده کنم زنده و ‌ مرده است! زنده و مرده‌ی روحی البته!

اینجا به ریشه‌های مذهب هم می‌رسیم. 

بی شرف یا مُرده؛ آدمی است که مذهبی را کورکورانه می‌پذیرد و برای عقیده‌اش که حالا بت اوست حاضر است دست به به هر کاری بزند. 

با شرف یا زنده؛ آدمی است که هنوز کمی زندگی در خود دارد. او عقیده‌ای را برای خودش بت نمیکند. او در لحظه زندگی می‌کند. 


کمی عمقی به داستان مذهب که نگاه کنیم در واقع مذهب نوعی تقسیم بندی و غلط و درست های ذهنی است. یعنی ذهن یا ایگو برای اجتناب از عدم قطعیت های زندگی دست به ایجاد غلط و درست هایی میزند. 

یک آدم مذهبی قلب و روح خودش را می‌کُشد و کورکورانه یک سری قوانین خشک از قبل تعیین شده را می‌پذیرد. با این تعریف جوامع مدرنی هم مثل جامعه کانادا که پر است از قوانین از پیش تعیین شده مذهبی می‌شود. هر دو زامبی هایی درست می‌کنند. یکی زامبی مذهبی که به راحتی آدم می‌کشد یکی هم  زامبیِ قانونی که سیالیت زندگی انسان را انکار می‌کند و مثل برنامه های کامپیوتری دستورهای از پیش تعیین شده را اجرا می‌کند. 


ببینید زندگی یک جریان مداوم از لحظه‌ی حال است! ما در هر لحظه به آگاهی و توجه نیاز داریم. وقتی این را نپذیری به دنبال قانون می‌گردی.  

وقتی در لحظه نباشی می‌خواهی درست و غلط تعیین کنی. و مذهب اینجا به کمک تو می‌آید. به تو هزاران دستورالعمل برای درست و غلط می‌دهد! تو سرزندگی خودت را از دست می‌دهی و تبدیل به برده‌ی ایدئولوژی و زامبی مذهبی می‌شوی! 


ذهن مدام به دنبال خروج از لحظه است. چون برای امنیت و بقا برنامه‌ریزی شده. پس من و تو در هر لحظه پتانسیل بی شرف یا با شرف شدن را داریم. 

بار دیگر که ذهن خواست دیگری را بی شرف بنامد یک لحظه تامل کن. آیا این تقسیم بندی نوعی ساده سازی و خوب و بد کردنی نیست که منجر به تولید آن بی شرف ها شده؟ اگر چنین است من و تو هم به سرعت می‌توانیم به ورطه‌ی مرگِ شرف سقوط کنیم. 

هر گاه چشم بسته قانونگذاری کردیم!

هرگاه کورکورانه تقسیم بندی کردیم!

هرگاه برای دیگری قانون یا اخلاق تعیین کردیم!

هرگاه از لحظه جدا شدیم!

هرگاه دیگری را بی شرف نامیدیم!

آنگاه خودمان پتانسیل بی شرف بودن خودمان را نشان داده‌ایم!





۱۴۰۱ مهر ۱۵, جمعه

چرا برای تغییر دنیا؛ خودم را تغییر می‌دهم؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 چرا برای تغییر دنیا؛ خودم را تغییر می‌دهم؟

***

اصلاً چرا می‌نویسم؟ هر بار که ایده‌ای می‌آید دوباره از خودم می‌پرسم. دوباره خوب مرور می‌کنم. می‌خواهم خوب دلیلش را بدانم. چرا می‌نویسم؟ 

دلیل اصلی کِرمِ ماندن است! 

افرادِ کمی حرفها و تجربه‌های من را می‌فهمند. 

در بیابان تنهایی؛ گاهی دوست داری سنگی را روی سنگی بگذاری شاید کسی مسیری که تو رفتی را دید! 

باد و طوفان در صحرا زیاد است! شاید همان لحظه طوفانی بیاید و جای پای تو را پاک کند! 

بالاخره این مسیری است که دارم می‌روم. پس یک رد پایی می‌گذارم! وقتی از صحرای زمین بیرون رفتم یک ردپایی خواهد بود!

از آن بالاها که نگاه کنم لبخندی می‌زنم و می‌گویم این بود مسیر من! 

از نیستی به نیستی!

آخر فقط یکی هست! 

یکی و دیگر هیچ!

یک نانوشتنی!


ما آدمها چهره‌های مختلف اوییم!

یکی مثل من یکی هم مثل شما!

چهره‌های مختلف از یک زندگی. 

از یک انرژی حیات! 

از یک نانوشتنی بزرگ! 


این حس و این معنی که تبدیل به کلمات بیجان می‌شود باید دوباره توسط کسی به معنی برگردانده شود! کسی که معانی را می‌سازد هم کسی نیست جز همان نانوشتنی!


منی این وسط وجود ندارد! 

یک نیِ توخالی هست! 

باد را، نی را، آتش را، صدا را، گوش را، خاک شدن نی را، همه و همه را یکی دیگر کارگردانی می‌کند. 

این که معنی ای تولید بشود و معنی ای دریافت بشود هم کار من نیست! 

من فقط سنگهای سیاه کلمات را در مسیر شنزار بیابان روی هم می‌گذارم! 

حالا فهمیدی چرا می‌نویسم؟


یک آرزوی پوچ برای ماندن!

یک تلاش بی پایان برای هیچ نشدن!

تلاشی که از اول باخته!

اما اشکهایش لذت بخش است! 

من هم که دنبال لذتم!

لذت پوچ شدن! پوچ بودن! پوچ ماندن!


حال این نی های پوچ و توخالی می‌خواهند دنیا را تغییر بدهند! زهی خیال باطل! 

راستش را بخواهید دنیایی خارج از من خارج از شما وجود ندارد! 

من و شما هر دو مستقیم وصلیم به یک نانوشتنی بزرگ! 

همین!

دنیایی آن بیرون نیست که من و تو بتوانیم تغییر بدهیم!

من و تو لخت و تنها می‌آییم و لخت و تنها می‌رویم!

این که دیگر بدیهی است! 

جای شکی ندارد!

یک تجربه این وسط می‌ماند!

چند انتخاب و تصمیم کوچک! 

این که آگاهی کوچکی که به دستت افتاده به کدام سمت نشانه بروی! 

آن بیرون چیزی نیست! 

آن درخت! آن آدمها! آن مظلوم ها و ظالم ها! هرکدام مسیر خودشان را می‌روند! 

تو گلیم آگاهی خود را بیرون بکش!

یک بدن داری! 

یک سری افکار و احساسات زودگذر!

یک انرژی حیاتی کوچک! 

یک اختیار برای نشانه رفتن توجه ات!

آن هم اما و اگر دارد! 

شاید آن هم دست من و تو نباشد!

بهترین کار برای نی؛ این است که خوب توخالی بشود!

آن وقت باد؛ خودش می‌داند چطور بنوازد! 


ببخشید می‌خواستم این را به زبان عامیانه توضیح بدهم!

دیدی وقتی حالت خوب است همه‌ی دنیا خوب به نظر میرسد؟

و وقتی حالت بد است همه‌ی دنیا بد به نظر می‌رسد؟

به همین سادگی است! 

دنیا را تو از درون خودت درک می‌کنی!

دنیا را تو خودت درون خودت می‌سازی!

اگر صلح بسازی دنیای تو صلح می‌شود!

اگر جنگ بسازی دنیای تو جنگ می‌شود!


به جنگجویان دیگر کاری نداشته باش!

هر کسی مشغول ساختن دنیای خودش است!

دنیاهای موازی یادت هست؟

من و تو هرکدام یک دنیای موازی هستیم!

و خطهای موازی فقط در بی‌نهایت به هم می‌رسند!

یک بی‌نهایت نانوشتنی





موسیقی متن با تاثیر از اتفاقات ایران در پاییز ١۴٠١


https://music.youtube.com/watch?v=MinwAAAScA4&feature=share

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...