۱۴۰۱ دی ۱۰, شنبه

کتابخانه ای به نام پدر!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 کتابخانه ای به نام پدر!

***

دوستان درحال ساخت کتابخانه ای به نام پدر اینجانب؛ «اکبر شهراد بجستانی» هستند. به بنده هم پیشنهاد همکاری دادند! گفتم بنویسم بهتر است. 


١- کتاب کاغذی تقریباً منقرض شده و کتاب کاغذی امروزه چیزی شبیه نسخه های خطی کتابخانه هاست. وقتی با لمس یک صفحه می‌توان هر کتاب و گفته و نوشته ای را داشت و می‌توان کتاب‌های کل دنیا را در جیب داشت دیگر وجود یک انبار کاغذی از کلمات غیر لازم به نظر می‌رسد. فقط اگر نسبت به بوی کاغذ نوستالژی دارید خواندن کتاب کاغذی برایتان خوب است! 


٢- تا الان نه کتابی برای دخترم خریده‌ام و نه برایش کتاب می‌خوانم. یک زمانی برای مبارزه با بیسوادی کتابخوانی هم ترویج می‌شد. الان ترجیح می‌دهم دختر خودم یا کودکان دیگر به جای نشستن در کتابخانه به صحرا و جنگل بروند و مستقیماً از طبیعت بیاموزند. مادرش آنقدر برایش کتاب خوانده که بچه هر کتابی پیدا می‌کند شرطی شده و می‌آورد می‌گوید برایم بخوان! می‌گویم عکس‌هایش را نگاه کن لذت ببر؛ نمی‌تواند! 


٣- کتاب اولین چیزی است که به راحتی سانسور می‌شود. ترجمه‌ها عموماً نامفهوم و کتابها به شدت در ایران سانسور شده هستند. اگر بخواهند کتابهای مطهری و آیت الله دستغیب و آیت الله های فسیل دیگر را بخوانند که ظلمی در حق کودکان است! اصولاً هر چیزی که نوشته می‌شود فسیل و قدیمی می‌شود مگر این که نویسنده کسی مثل حافظ یا مولانا باشد. 


۴- پدر من دستش از این دنیا کوتاه است. نمی‌دانم نوشتن اسمش روی چند کتاب چقدر برای شادی روحش تاثیر دارد. این را نمی‌دانم. 

اما اگر هدف؛ شهرت خودم و انجام کار خوب و نشان دادن عمومی آن باشد که ترجیح می‌دهم در خفا روی شهرت-دوستی خودم کار کنم! و فکر می‌کنم این برای روح پدرم هم بهتر باشد!


۵- در نهایت چون خودِ من تجربه‌ی خوبی از خواندن کتابهای بعضی بزرگان داشتم حاضر هستم هر کسی که در اینترنت به آنها دسترسی ندارد رایگان برایش تهیه کنم و برایش بفرستم یا در کتابخانه بگذارم. 

بعضی از کسانی که متون زنده دارند و انرژی زندگی بخش آنها هنوز زنده است و بر خوانندگان تاثیر می‌گذارد را اینجا می‌نویسم:


اکثر بزرگان ادب فارسی که در سایت ganjoor.net  در دسترس هستند. 

بزرگانی چون حافظ و سعدی و مولانا و بسیاری دیگر که هنوز می‌توانند آتشی بر جان عاشقان بزنند. 

اوشو Osho عارف هندوستان که کتاب‌هایش کمک می‌کند از بند مذهب رها شوید. فیلم ها و سخنرانی ها و کتابهایش در اینترنت در دسترس هستند. 

اکهارت تُله Eckhart Tolle که کتابهایش معجزه گر هستند و درست مثل مدیتیشن می‌مانند. ایشان زنده و سرحال؛ فیلم ها و سخنرانی هایش را در اینترنت می‌گذارد. 

سادگورو Sadhguru که خودش زنده و در حال پخش انرژی آگاهی در جهان است. میلیون‌ها نفر از سراسر جهان تحت تاثیر آموزهای یوگای ایشان هستند. 

بسیاری بزرگان دیگر مثل کریشنا مورتی یا گرجیف یا لائوتسه یا پاتانجلی هستند که آثارشان روشنی بخش راه انسان است. و بسیاری دیگر که من نمیشناسمشان یا از قلم افتاده‌اند. 


البته اکثر این آثار در یوتیوب YouTube و گوگل Google در دسترس هستند. 

اگر کسی در ایران توان دسترسی نداشت بنده با کمال میل حاضرم آنها را در اختیارشان بگذارم. 

چه از طریق الکترونیکی یا کاغذی و غیره. 

خوشحال می‌شوم در این گسترش آگاهی سهمی کوچک داشته باشم. 






کتابخانه ای به نام پدر!

 کتابخانه ای به نام پدر!

***

دوستان درحال ساخت کتابخانه ای به نام پدر اینجانب؛ «اکبر شهراد بجستانی» هستند. به بنده هم پیشنهاد همکاری دادند! گفتم بنویسم بهتر است. 


١- کتاب کاغذی تقریباً منقرض شده و کتاب کاغذی امروزه چیزی شبیه نسخه های خطی کتابخانه هاست. وقتی با لمس یک صفحه می‌توان هر کتاب و گفته و نوشته ای را داشت و می‌توان کتاب‌های کل دنیا را در جیب داشت دیگر وجود یک انبار کاغذی از کلمات غیر لازم به نظر می‌رسد. فقط اگر نسبت به بوی کاغذ نوستالژی دارید خواندن کتاب کاغذی برایتان خوب است! 


٢- تا الان نه کتابی برای دخترم خریده‌ام و نه برایش کتاب می‌خوانم. یک زمانی برای مبارزه با بیسوادی کتابخوانی هم ترویج می‌شد. الان ترجیح می‌دهم دختر خودم یا کودکان دیگر به جای نشستن در کتابخانه به صحرا و جنگل بروند و مستقیماً از طبیعت بیاموزند. مادرش آنقدر برایش کتاب خوانده که بچه هر کتابی پیدا می‌کند شرطی شده و می‌آورد می‌گوید برایم بخوان! می‌گویم عکس‌هایش را نگاه کن لذت ببر؛ نمی‌تواند! 


٣- کتاب اولین چیزی است که به راحتی سانسور می‌شود. ترجمه‌ها عموماً نامفهوم و کتابها به شدت در ایران سانسور شده هستند. اگر بخواهند کتابهای مطهری و آیت الله دستغیب و آیت الله های فسیل دیگر را بخوانند که ظلمی در حق کودکان است! اصولاً هر چیزی که نوشته می‌شود فسیل و قدیمی می‌شود مگر این که نویسنده کسی مثل حافظ یا مولانا باشد. 


۴- پدر من دستش از این دنیا کوتاه است. نمی‌دانم نوشتن اسمش روی چند کتاب چقدر برای شادی روحش تاثیر دارد. این را نمی‌دانم. 

اما اگر هدف؛ شهرت خودم و انجام کار خوب و نشان دادن عمومی آن باشد که ترجیح می‌دهم در خفا روی شهرت-دوستی خودم کار کنم! و فکر می‌کنم این برای روح پدرم هم بهتر باشد!


۵- در نهایت چون خودِ من تجربه‌ی خوبی از خواندن کتابهای بعضی بزرگان داشتم حاضر هستم هر کسی که در اینترنت به آنها دسترسی ندارد رایگان برایش تهیه کنم و برایش بفرستم یا در کتابخانه بگذارم. 

بعضی از کسانی که متون زنده دارند و انرژی زندگی بخش آنها هنوز زنده است و بر خوانندگان تاثیر می‌گذارد را اینجا می‌نویسم:


اکثر بزرگان ادب فارسی که در سایت ganjoor.net  در دسترس هستند. 

بزرگانی چون حافظ و سعدی و مولانا و بسیاری دیگر که هنوز می‌توانند آتشی بر جان عاشقان بزنند. 

اوشو Osho عارف هندوستان که کتاب‌هایش کمک می‌کند از بند مذهب رها شوید. فیلم ها و سخنرانی ها و کتابهایش در اینترنت در دسترس هستند. 

اکهارت تُله Eckhart Tolle که کتابهایش معجزه گر هستند و درست مثل مدیتیشن می‌مانند. ایشان زنده و سرحال؛ فیلم ها و سخنرانی هایش را در اینترنت می‌گذارد. 

سادگورو Sadhguru که خودش زنده و در حال پخش انرژی آگاهی در جهان است. میلیون‌ها نفر از سراسر جهان تحت تاثیر آموزهای یوگای ایشان هستند. 

بسیاری بزرگان دیگر مثل کریشنا مورتی یا گرجیف یا لائوتسه یا پاتانجلی هستند که آثارشان روشنی بخش راه انسان است. و بسیاری دیگر که من نمیشناسمشان یا از قلم افتاده‌اند. 


البته اکثر این آثار در یوتیوب YouTube و گوگل Google در دسترس هستند. 

اگر کسی در ایران توان دسترسی نداشت بنده با کمال میل حاضرم آنها را در اختیارشان بگذارم. 

چه از طریق الکترونیکی یا کاغذی و غیره. 

خوشحال می‌شوم در این گسترش آگاهی سهمی کوچک داشته باشم. 






۱۴۰۱ دی ۸, پنجشنبه

سفر به مریخ با کون شُسته

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 سفر به مریخ با کون شُسته

***

خواستم بگویم باسن یا ماتحت یا مقعد یا هر کلمه‌ی دیگری، دیدم راحت باشیم بهتر است! اینجا می‌توانیم راحت باشیم! راحت بخوانیم و بنویسیم!

اصلاً من بی ادب! 

شما از ما ادب بیاموز!


به عنوان کسی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند این کون نَشسته خودش معضلی بزرگ است! 

گاهی دست به دامن دستمال توالت می‌شوم! با لطایف الحیلی دستمال و پوشک می‌گذارم تا به حمام و آب برسم! گاهی هم کلی میگردم و راه میروم تا یک کون شویی با شلنگ یا بیده پیدا کنم! خلاصه مشکلات زندگی در جهان پیشرفته‌ی غرب زیاد است!


اما دور از شوخی؛ این عنوان نشان دهنده‌ی یک تناقض بزرگ در انسان است. 

نشان می‌دهد آدم‌هایی که آنقدر پیشرف کردند که توانستند پا روی ماه بگذارند متوجه نشدند که کون با دستمال پاک نمی‌شود!


نمی‌شود که نمی‌شود! اصرار بیخود نفرمایید! به خدا کون با دستمال تمیز نمی‌شود! 

هیچکسی که بلافاصله بعد از اجابت مزاج دوش نمی‌گیرد! طرف صبح می‌رود سر کار تا شب! دوش کجا بود؟

تازه اگر هم دوش بگیرد باز به اندازه‌ی شستن موضع در هنگام نشَستن تمیزی عاید نمیشود! 

موضع مورد نظر در هنگام نشَستن در معرض آب است نه موقع دوش گرفتن و در حالت ایستادن! 

پس در اینجا ثابت میشود که انسان با کون نشُسته به ماه سفر کرد! 


اگر جهان را به دو قسمت شرق و غرب تقسیم کنیم مشاهدات من اینگونه است:


در غرب توجه به بیرون زیاد است و به دورن کم. 

در شرق توجه به درون زیاد است و به بیرون کم. 

اینطور می‌شود که نسبتاً

در غرب خیابان‌ها تمیز و خانه ها کثیف اند. 

در شرق خیابان کثیف و خانه ها تمیزند. 

در غرب توجه به بیرون آنقدر زیاد بوده که توانسته‌اند موشک بسازند و به ماه بروند ولی با کون نشُسته!

در شرق توجه به درون آنقدر بوده که توانسته‌اند آرامش و معنویت نسبی بدست بیاورند ولی با خیابان‌های شلوغ و معمولاً کثیف!

خلاصه؛ به امید روزی که انسان به تعادل برسد و شرق و غرب به هم بپیوندند و آن روز روز شکوفایی بشر خواهد بود. 

ما با کون نَشسته رفتیم به ماه؛ امیدوارم این بار برای رفتن به مریخ کمی بیشتر به درونمان هم توجه کنیم! 


سفر به مریخ با کون شُسته

 سفر به مریخ با کون شُسته

***

خواستم بگویم باسن یا ماتحت یا مقعد یا هر کلمه‌ی دیگری، دیدم راحت باشیم بهتر است! اینجا می‌توانیم راحت باشیم! راحت بخوانیم و بنویسیم!

اصلاً من بی ادب! 

شما از ما ادب بیاموز!


به عنوان کسی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند این کون نَشسته خودش معضلی بزرگ است! 

گاهی دست به دامن دستمال توالت می‌شوم! با لطایف الحیلی دستمال و پوشک می‌گذارم تا به حمام و آب برسم! گاهی هم کلی میگردم و راه میروم تا یک کون شویی با شلنگ یا بیده پیدا کنم! خلاصه مشکلات زندگی در جهان پیشرفته‌ی غرب زیاد است!


اما دور از شوخی؛ این عنوان نشان دهنده‌ی یک تناقض بزرگ در انسان است. 

نشان می‌دهد آدم‌هایی که آنقدر پیشرف کردند که توانستند پا روی ماه بگذارند متوجه نشدند که کون با دستمال پاک نمی‌شود!


نمی‌شود که نمی‌شود! اصرار بیخود نفرمایید! به خدا کون با دستمال تمیز نمی‌شود! 

هیچکسی که بلافاصله بعد از اجابت مزاج دوش نمی‌گیرد! طرف صبح می‌رود سر کار تا شب! دوش کجا بود؟

تازه اگر هم دوش بگیرد باز به اندازه‌ی شستن موضع در هنگام نشَستن تمیزی عاید نمیشود! 

موضع مورد نظر در هنگام نشَستن در معرض آب است نه موقع دوش گرفتن و در حالت ایستادن! 

پس در اینجا ثابت میشود که انسان با کون نشُسته به ماه سفر کرد! 


اگر جهان را به دو قسمت شرق و غرب تقسیم کنیم مشاهدات من اینگونه است:


در غرب توجه به بیرون زیاد است و به دورن کم. 

در شرق توجه به درون زیاد است و به بیرون کم. 

اینطور می‌شود که نسبتاً

در غرب خیابان‌ها تمیز و خانه ها کثیف اند. 

در شرق خیابان کثیف و خانه ها تمیزند. 

در غرب توجه به بیرون آنقدر زیاد بوده که توانسته‌اند موشک بسازند و به ماه بروند ولی با کون نشُسته!

در شرق توجه به درون آنقدر بوده که توانسته‌اند آرامش و معنویت نسبی بدست بیاورند ولی با خیابان‌های شلوغ و معمولاً کثیف!

خلاصه؛ به امید روزی که انسان به تعادل برسد و شرق و غرب به هم بپیوندند و آن روز روز شکوفایی بشر خواهد بود. 

ما با کون نَشسته رفتیم به ماه؛ امیدوارم این بار برای رفتن به مریخ کمی بیشتر به درونمان هم توجه کنیم! 


تفاوت معنویت و مذهب

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تفاوت معنویت و مذهب

***

معنویت یا spirituality و مذهب یا religion دو کلمه هستند. دو مفهوم متفاوت. در این دنیای شلوغ و بخصوص در آسیای غربی یا خاورمیانه ممکن است این دو مفهوم معنویت و مذهب با هم اشتباه گرفته شوند. 

اینجا سعی می‌کنیم با هم تفاوت این دو را که از زمین تا به آسمان است را روشن تر کنیم. 

معنویت به درون می‌پردازد ولی مذهب به بیرون. 

معنویت سعی در نابودی ایگو دارد ولی مذهب خودش یک ایگوی بزرگ است!

نوشته‌ی «کُشتی با ایگوی معنوی» در این باره است. 

کُشتی گیری با ایگوی معنوی!


مذهب در واقع همان ایگوی معنوی است. 

مذهب جدا می‌کند ولی معنویت شامل می‌شود. 

مذهب طبقه بندی دارد ولی معنویت برای همه مساوی است. 

در ظاهر شاید این دو مشابه به نظر برسند. 

شاید اعمال و مناسک مشابه داشته باشند. 

اما مذهب ریاکار است ولی معنویت نه. 

معنویت شاید ظاهر متفاوتی داشته باشد. 

مثلاً شراب نوشیدن مولانا کاملاً معنوی است ولی نماز خواندن یک ریاکار کاملاً غیرمعنوی است. 

هرکجا مرز بندی ای وجود داشت بوی مذهب و ایگو می‌دهد. 

هرکجا جهانشمولی و شامل شوندگی وجود داشت معنویت دارد. 

مفاهیم و کلمات شاید در هر دو مشابه باشند. 

مذهب عامل جدایی و جنگ است. 

معنویت عامل یکی شدن و صلح است. 

مذهب قابل تعریف و نوشتن است و تبدیل به قانون می‌شود. 

معنویت زنده است و غیر قابل نوشتن و صلب و سخت شدن. 

معنویت روان و پویاست ولی مذهب صلب و سخت. 

معنویت در لحظه است ولی مذهب در تاریخ!

در معنویت تاکید بر درون است ولی در مذهب تاکید بر ظاهر است. 

معنویت سکوت است و مذهب سخن!

معنویت مفهوم لابلای این کلمات است ولی مذهب خود کلمات. 

مذهب چوبی خشک است ولی معنویت موجودی زنده. 

مذهب قابل نوشتن است ولی معنویت نانوشتنی است. 

مذهب را می‌توان آموزش داد ولی معنویت فقط تجربه می‌شود. 

شاید اکهارت در کتاب زمین جدید بهتر تفاوت معنویت با مذهب را توضیح داده باشد. 

فصل اول-قسمت ۵-معنویت و مذهب


تفاوت معنویت و مذهب

 تفاوت معنویت و مذهب

***

معنویت یا spirituality و مذهب یا religion دو کلمه هستند. دو مفهوم متفاوت. در این دنیای شلوغ و بخصوص در آسیای غربی یا خاورمیانه ممکن است این دو مفهوم معنویت و مذهب با هم اشتباه گرفته شوند. 

اینجا سعی می‌کنیم با هم تفاوت این دو را که از زمین تا به آسمان است را روشن تر کنیم. 

معنویت به درون می‌پردازد ولی مذهب به بیرون. 

معنویت سعی در نابودی ایگو دارد ولی مذهب خودش یک ایگوی بزرگ است!

نوشته‌ی «کُشتی با ایگوی معنوی» در این باره است. 

کُشتی گیری با ایگوی معنوی!


مذهب در واقع همان ایگوی معنوی است. 

مذهب جدا می‌کند ولی معنویت شامل می‌شود. 

مذهب طبقه بندی دارد ولی معنویت برای همه مساوی است. 

در ظاهر شاید این دو مشابه به نظر برسند. 

شاید اعمال و مناسک مشابه داشته باشند. 

اما مذهب ریاکار است ولی معنویت نه. 

معنویت شاید ظاهر متفاوتی داشته باشد. 

مثلاً شراب نوشیدن مولانا کاملاً معنوی است ولی نماز خواندن یک ریاکار کاملاً غیرمعنوی است. 

هرکجا مرز بندی ای وجود داشت بوی مذهب و ایگو می‌دهد. 

هرکجا جهانشمولی و شامل شوندگی وجود داشت معنویت دارد. 

مفاهیم و کلمات شاید در هر دو مشابه باشند. 

مذهب عامل جدایی و جنگ است. 

معنویت عامل یکی شدن و صلح است. 

مذهب قابل تعریف و نوشتن است و تبدیل به قانون می‌شود. 

معنویت زنده است و غیر قابل نوشتن و صلب و سخت شدن. 

معنویت روان و پویاست ولی مذهب صلب و سخت. 

معنویت در لحظه است ولی مذهب در تاریخ!

در معنویت تاکید بر درون است ولی در مذهب تاکید بر ظاهر است. 

معنویت سکوت است و مذهب سخن!

معنویت مفهوم لابلای این کلمات است ولی مذهب خود کلمات. 

مذهب چوبی خشک است ولی معنویت موجودی زنده. 

مذهب قابل نوشتن است ولی معنویت نانوشتنی است. 

مذهب را می‌توان آموزش داد ولی معنویت فقط تجربه می‌شود. 

شاید اکهارت در کتاب زمین جدید بهتر تفاوت معنویت با مذهب را توضیح داده باشد. 

فصل اول-قسمت ۵-معنویت و مذهب


۱۴۰۱ دی ۷, چهارشنبه

واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟

***


مدتی بود به سازمان و کامیونیتی فکر می‌کردم. این که رابطه‌ی من با سازمان ها و گروه ها و کامیونیتی چیست؟ رابطه‌ی من با خانواده چیست؟ و غیره. 

حتی در نوشته‌های اخیر نشانه‌هایی از پیوستن به سازمانها هست. 

اما نتیجه این شد که سازمان، گروه، خانواده و غیره تماما ساخته‌ی ذهن و هویت هایی پوچ هستند. خانواده البته یک ریشه ای هم در بدن و بیولوژی دارد. 

گروه ها و سازمان و شرکت ها و کمپانی ها همه و همه ایگو ها یا هویت های ذهنی ای هستند که ما می‌سازیم. ما در ذهن خودمان آنها را می‌سازیم. نه اینکه وجود نداشته باشند یا بد باشند بلکه هویت هایی ذهنی هستند و موقت. 

کل سیستم اقتصادی و مفهوم پول و جامعه همینطور است. اینها فقط مفاهیم ذهنی هستند. اینها را ذهن ما می‌سازد. برای یک کارکرد مشخص؛ خوب است اما چیز واقعی و اصیلی نیست. 


خوب پس چه چیزی اصیل و واقعی است؟ 

آگاهی ای که پشت ذهن وجود دارد. یک آگاهی فراتر از ذهن و فراتر از احساسات و حتی فراتر از بدن و بیولوژی.  و فراتر از ماده. 

بچه محصل که بودم واقعی ترین درس برایم فیزیک بود. بقیه درسها مثل ریاضی و غیره به نظرم بازی ذهن می‌آمد. خود فیزیک هم در حوزه‌ی ماده است و نهایتاً با فضای غیر مادی در هم می‌آمیزد. 

مثلاً همین نوشته؛ یک سری اشکال و حروف و نورها بعد فیزیکی آن است. 

ذهن یعنی لایه ای بالاتر آن چیزی است که کلمات را سر هم می‌کند. 

اما لایه‌ای بالاتر و عمیق تر هست. لایه ای که مفاهیم در آن تولید می‌شوند و درک می‌شوند. 

اگر شما این نوشته را می‌خوانید با من در آن لایه دیدار می‌کنید. 

یعنی من و توی واقعی فراتر از ماده و ذهن جایی ملاقات کردیم و یکی شدیم. در فضای درک و آگاهی! 

این فیزیک و این اشکال و نورها فقط نشانه و جهت نما هایی بیش نیستند. 

اگر درگیر فیزیک و اشکال باشی نمی‌فهمی. 

اگر درگیر ذهن و کلمات هم باشی ما ملاقات نمی‌کنیم. 

اما اگر کمی از این دو عبور کنیم من و توی واقعی در جایی که مفاهیم درک و تولید می‌شوند با هم یکی می‌شویم. 


تنها جای واقعی آنجاست. یک چیز نانوشتنی. 

سازمان‌ها؛ رتبه‌بندی ها؛ قدرت های مادی؛ بدن و بیولوژی اینها واقعی نیستند. 

فقط یک آگاهیِ کل هست که واقعی است. 

من و تو بارقه هایی از آن آگاهی هستیم پس واقعی هستیم. 

این بارقه در یک درخت هست در چشمان سنجاب و در نفس های من و تو!

مابقی همه پوچ است!

مابقی بازی ماده است! 


پس از این به بعد؛ می‌دانم واقعی چیست و پوچ چیست. 

آدم‌ها همه شان حامل آن آگاهی هستند. 

بعضی حواسشان هست و بعضی هم نیست. 

اما همه یک قسمت واقعی در خود دارند. 

بدن و بیولوژی قسمت کوچکی از آگاهی است. 

ذهن هم قسمتی دیگر. 

اما بدن و ذهن هر دو موقتی اند. 


تنها واقعیت مانا؛ همان آگاهیِ کل است. 

اسم ندارد. 

در یک یا چند تریلیارد کلمه هم نمی‌شود نوشتش. 

باید از کلمات عبور کنی. 

از درون بدن به آن برسی. 


از اینجا به بعد من می‌مانم و تک تک آدمها و گیاهان و سنجاب ها و حشره ها و علف ها و کوه‌ها و زمین و خورشید. 

این‌ها بارقه‌ای از واقعیت در خود دارند. 

من می‌توانم با تک تک آنها متصل باشم. 

 با نفس هایم. 

نفس هایی که مستقیم تو را به زندگی وصل می‌کنند. 

هر لحظه. 

هزاران بار در هر لحظه!

در جایی فراتر از زمان. 

فراتر از بدن. 

فراتر از ذهن. 

فراتر از کلمه. 

فراتر از نوشته. 


واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟

 واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟

***


مدتی بود به سازمان و کامیونیتی فکر می‌کردم. این که رابطه‌ی من با سازمان ها و گروه ها و کامیونیتی چیست؟ رابطه‌ی من با خانواده چیست؟ و غیره. 

حتی در نوشته‌های اخیر نشانه‌هایی از پیوستن به سازمانها هست. 

اما نتیجه این شد که سازمان، گروه، خانواده و غیره تماما ساخته‌ی ذهن و هویت هایی پوچ هستند. خانواده البته یک ریشه ای هم در بدن و بیولوژی دارد. 

گروه ها و سازمان و شرکت ها و کمپانی ها همه و همه ایگو ها یا هویت های ذهنی ای هستند که ما می‌سازیم. ما در ذهن خودمان آنها را می‌سازیم. نه اینکه وجود نداشته باشند یا بد باشند بلکه هویت هایی ذهنی هستند و موقت. 

کل سیستم اقتصادی و مفهوم پول و جامعه همینطور است. اینها فقط مفاهیم ذهنی هستند. اینها را ذهن ما می‌سازد. برای یک کارکرد مشخص؛ خوب است اما چیز واقعی و اصیلی نیست. 


خوب پس چه چیزی اصیل و واقعی است؟ 

آگاهی ای که پشت ذهن وجود دارد. یک آگاهی فراتر از ذهن و فراتر از احساسات و حتی فراتر از بدن و بیولوژی.  و فراتر از ماده. 

بچه محصل که بودم واقعی ترین درس برایم فیزیک بود. بقیه درسها مثل ریاضی و غیره به نظرم بازی ذهن می‌آمد. خود فیزیک هم در حوزه‌ی ماده است و نهایتاً با فضای غیر مادی در هم می‌آمیزد. 

مثلاً همین نوشته؛ یک سری اشکال و حروف و نورها بعد فیزیکی آن است. 

ذهن یعنی لایه ای بالاتر آن چیزی است که کلمات را سر هم می‌کند. 

اما لایه‌ای بالاتر و عمیق تر هست. لایه ای که مفاهیم در آن تولید می‌شوند و درک می‌شوند. 

اگر شما این نوشته را می‌خوانید با من در آن لایه دیدار می‌کنید. 

یعنی من و توی واقعی فراتر از ماده و ذهن جایی ملاقات کردیم و یکی شدیم. در فضای درک و آگاهی! 

این فیزیک و این اشکال و نورها فقط نشانه و جهت نما هایی بیش نیستند. 

اگر درگیر فیزیک و اشکال باشی نمی‌فهمی. 

اگر درگیر ذهن و کلمات هم باشی ما ملاقات نمی‌کنیم. 

اما اگر کمی از این دو عبور کنیم من و توی واقعی در جایی که مفاهیم درک و تولید می‌شوند با هم یکی می‌شویم. 


تنها جای واقعی آنجاست. یک چیز نانوشتنی. 

سازمان‌ها؛ رتبه‌بندی ها؛ قدرت های مادی؛ بدن و بیولوژی اینها واقعی نیستند. 

فقط یک آگاهیِ کل هست که واقعی است. 

من و تو بارقه هایی از آن آگاهی هستیم پس واقعی هستیم. 

این بارقه در یک درخت هست در چشمان سنجاب و در نفس های من و تو!

مابقی همه پوچ است!

مابقی بازی ماده است! 


پس از این به بعد؛ می‌دانم واقعی چیست و پوچ چیست. 

آدم‌ها همه شان حامل آن آگاهی هستند. 

بعضی حواسشان هست و بعضی هم نیست. 

اما همه یک قسمت واقعی در خود دارند. 

بدن و بیولوژی قسمت کوچکی از آگاهی است. 

ذهن هم قسمتی دیگر. 

اما بدن و ذهن هر دو موقتی اند. 


تنها واقعیت مانا؛ همان آگاهیِ کل است. 

اسم ندارد. 

در یک یا چند تریلیارد کلمه هم نمی‌شود نوشتش. 

باید از کلمات عبور کنی. 

از درون بدن به آن برسی. 


از اینجا به بعد من می‌مانم و تک تک آدمها و گیاهان و سنجاب ها و حشره ها و علف ها و کوه‌ها و زمین و خورشید. 

این‌ها بارقه‌ای از واقعیت در خود دارند. 

من می‌توانم با تک تک آنها متصل باشم. 

 با نفس هایم. 

نفس هایی که مستقیم تو را به زندگی وصل می‌کنند. 

هر لحظه. 

هزاران بار در هر لحظه!

در جایی فراتر از زمان. 

فراتر از بدن. 

فراتر از ذهن. 

فراتر از کلمه. 

فراتر از نوشته. 


۱۴۰۱ دی ۵, دوشنبه

Living in love! Living in community!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 Living in love! Living in community!



It's been about a week! 

More or less! Time flys here! 

Because we live in love!


Here is a community!

We spread love! To the whole world!

We don't claim our territory!

We don't work for money!

We don't ruin the earth!


We save soil!

We save earth!

We spread love to the whole world!


We are limitless!

We don't limit our responsibility!


This community runs by love!

It doesn't run by greed! It's just love!


We think bigger than ourselves!

We think bigger than our family!

We are as big as the whole world!


Here, there is no hierarchy!

There is no credit system!

Everyone competes to spread more love!

Starting from within!


We make the world; starting from our own!

We all focus inward, generate love and become love!


We make the world, breath by breath!

We make our body!

We make our mind!

Then the world! 

We start from within!


We have no boundary!

We have no limit!

We are yoga!

We are one!

We are love!


We are called iii !


Living in love! Living in community!

 Living in love! Living in community!



It's been about a week! 

More or less! Time flys here! 

Because we live in love!


Here is a community!

We spread love! To the whole world!

We don't claim our territory!

We don't work for money!

We don't ruin the earth!


We save soil!

We save earth!

We spread love to the whole world!


We are limitless!

We don't limit our responsibility!


This community runs by love!

It doesn't run by greed! It's just love!


We think bigger than ourselves!

We think bigger than our family!

We are as big as the whole world!


Here, there is no hierarchy!

There is no credit system!

Everyone competes to spread more love!

Starting from within!


We make the world; starting from our own!

We all focus inward, generate love and become love!


We make the world, breath by breath!

We make our body!

We make our mind!

Then the world! 

We start from within!


We have no boundary!

We have no limit!

We are yoga!

We are one!

We are love!


We are called iii !


۱۴۰۱ دی ۲, جمعه

لینک های «یوگا در آمریکا»

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 اینجا لینک های مربوط به سفر یوگا به آمریکا رو به ترتیب زمانی از جدید به قدیمی می‌گذارم


غریبه ای در شهر!


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_21.html


سفری برای تصمیم گیری


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_17.html


Almost the Heaven!!! ( iii )


https://www.unwritable.net/2023/01/almost-heaven-iii.html


کامیونیتی، تغذیه، ورزش، آرامش و طبیعت


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_7.html


سفر یوگا-۴- دلتنگی ها


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post.html


Living in love! Living in community


https://www.unwritable.net/2022/12/living-in-love-living-in-community.html


تجربه، سفر ،صداقت


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_22.html


یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_19.html


یوگا در آمریکا -٢- روز اول




به کجا میروی؟ سفر یوگا -١


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_42.html



آلبوم عکس های سفر 


https://photos.app.goo.gl/sTWynQVf8beWa7Wy5





لینک های «یوگا در آمریکا»

 اینجا لینک های مربوط به سفر یوگا به آمریکا رو به ترتیب زمانی از جدید به قدیمی می‌گذارم


غریبه ای در شهر!


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_21.html


سفری برای تصمیم گیری


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_17.html


Almost the Heaven!!! ( iii )


https://www.unwritable.net/2023/01/almost-heaven-iii.html


کامیونیتی، تغذیه، ورزش، آرامش و طبیعت


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_7.html


سفر یوگا-۴- دلتنگی ها


https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post.html


Living in love! Living in community


https://www.unwritable.net/2022/12/living-in-love-living-in-community.html


تجربه، سفر ،صداقت


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_22.html


یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_19.html


یوگا در آمریکا -٢- روز اول




به کجا میروی؟ سفر یوگا -١


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_42.html



آلبوم عکس های سفر 


https://photos.app.goo.gl/sTWynQVf8beWa7Wy5





پنج اصل تمرین درونی

زمان خواندن 3 دقیقه ***



پنج اصل تمرین درونی

***

سالها بود که یوگا می‌کردم. البته جسته و گریخته. گاهی کلاس می‌رفتم و گاهی نه. شاید حدود ده پانزده سال. 

حدود یکی دو سال پیش وارد مرحله های دیگری از یوگا شدم. فهمیدم یوگا دانش شناخت زندگی و انسان است. پرداختن به بدن فقط یکی از هشت بازوی یوگاست. آنچه در بازار و استودیو ها دیده می‌شود ورژن خیلی رقیق شده و نسبتاً ضعیفی از یوگاست. 

کم کم استادان یوگا را پیدا کردم. مدیتیشن یا دیانا که یکی دیگر از بازوهای یوگاست شناختم. 

خلاصه اینکه در این مسیر برخوردم به استادی که پنج اصل را آموزش می‌دهد. اینجا می‌خواهم به فارسی برایتان بنویسم. 


Inner Engineering 5 principals by Sadhguru

پنج اصل مهندسی درون که در دوره‌‌ی ابتدایی یوگا توسط سادگورو آموزش داده می‌شود. 


Remind yourself of five things:

شاگردان هر روز و هر ساعت این اصول را به خودشان یادآوری می‌کنند. 


1- All the rules in the existence are my rules.

تمام قوانین در دنیای خودم را خود من تعیین می‌کنم. در دنیای درونم من ناخدای کشتی خودم هستم. تعیین کننده‌ی تمام حالاتِ من؛ خودم هستم. من وضعیت روحی و جسمی ام را خودم تعیین می‌کنم. بنابراین هیچگاه قربانی نخواهم بود. هیچ چیزی از بیرون توان تغییر وضعیت درونی من را ندارد. من قربانی نیستم. 


2- My responsibility is limitless. I am responsible for everything. 

مسولیت من نامحدود است. نه تنها مسوول دنیای درونی خودم هستم بلکه من مسؤول تمام جهان هستم. تمام جهان در درون من انعکاس دارد. پس مسؤولیت جهانِ درون و در نهایت کل جهان بر عهده خود من است. هر آنچه در جهان اتفاق می‌افتد من نسبت به آن پاسخی درونی دارم. در نهایت بین جهانِ درون من و بیرون تفاوتی نیست. 


3- The way it is right now; is the way it is and can't be any other way. 

آنچه در این لحظه در حال اتفاق افتادن است تمام است. این لحظه شامل همه چیز می‌شود. من این لحظه را تمام و کمال می‌پذیرم. هیچگاه از این لحظه فرار نمی‌کنم و لحظه‌ی دیگری را طلب نمی‌کنم. تسلیم لحظه هستم و هر لحظه را تمام و کمال زندگی می‌کنم. 


4- I’m not this body; I’m not this mind.

من این بدن نیستم. من این ذهن هم نیستم. 

بدن من مجموعه‌ای از مواد است که از زمین قرض گرفته‌ام. 

ذهن من هم مجموعه ای از انبوه اطلاعاتی است که از محیط بیرون دریافت کرده‌ام. 

من هیچکدام از این دو نیستم. بدن و ذهن هردو رفتنی هستند. 

آنچه پایدار است هوش و آگاهی و فضای پشت بدن و ذهن است. 

آن هوش و آگاهی‌ای که بدن و ذهنِ من در آن پدید آمده و در آن از بین خواهد رفت. 


5- I’m a mother to the world.

من برای جهان شبیه مادری عاشق هستم. من خودِ عشق هستم. عشق وضعیت بودن من است. عشق را از مادر زمین می‌آموزم. وبدون قید و شرط به اطراف انتقال می‌دهم. مثل خورشید بر همه مساوی می‌تابم. من مثل مادر برای جهان هستم. همان‌قدر عاشق و از خود گذشته. 


لطفاً لینک را مشاهده بفرمایید

https://innerengineering.sadhguru.org/







پنج اصل تمرین درونی



پنج اصل تمرین درونی

***

سالها بود که یوگا می‌کردم. البته جسته و گریخته. گاهی کلاس می‌رفتم و گاهی نه. شاید حدود ده پانزده سال. 

حدود یکی دو سال پیش وارد مرحله های دیگری از یوگا شدم. فهمیدم یوگا دانش شناخت زندگی و انسان است. پرداختن به بدن فقط یکی از هشت بازوی یوگاست. آنچه در بازار و استودیو ها دیده می‌شود ورژن خیلی رقیق شده و نسبتاً ضعیفی از یوگاست. 

کم کم استادان یوگا را پیدا کردم. مدیتیشن یا دیانا که یکی دیگر از بازوهای یوگاست شناختم. 

خلاصه اینکه در این مسیر برخوردم به استادی که پنج اصل را آموزش می‌دهد. اینجا می‌خواهم به فارسی برایتان بنویسم. 


Inner Engineering 5 principals by Sadhguru

پنج اصل مهندسی درون که در دوره‌‌ی ابتدایی یوگا توسط سادگورو آموزش داده می‌شود. 


Remind yourself of five things:

شاگردان هر روز و هر ساعت این اصول را به خودشان یادآوری می‌کنند. 


1- All the rules in the existence are my rules.

تمام قوانین در دنیای خودم را خود من تعیین می‌کنم. در دنیای درونم من ناخدای کشتی خودم هستم. تعیین کننده‌ی تمام حالاتِ من؛ خودم هستم. من وضعیت روحی و جسمی ام را خودم تعیین می‌کنم. بنابراین هیچگاه قربانی نخواهم بود. هیچ چیزی از بیرون توان تغییر وضعیت درونی من را ندارد. من قربانی نیستم. 


2- My responsibility is limitless. I am responsible for everything. 

مسولیت من نامحدود است. نه تنها مسوول دنیای درونی خودم هستم بلکه من مسؤول تمام جهان هستم. تمام جهان در درون من انعکاس دارد. پس مسؤولیت جهانِ درون و در نهایت کل جهان بر عهده خود من است. هر آنچه در جهان اتفاق می‌افتد من نسبت به آن پاسخی درونی دارم. در نهایت بین جهانِ درون من و بیرون تفاوتی نیست. 


3- The way it is right now; is the way it is and can't be any other way. 

آنچه در این لحظه در حال اتفاق افتادن است تمام است. این لحظه شامل همه چیز می‌شود. من این لحظه را تمام و کمال می‌پذیرم. هیچگاه از این لحظه فرار نمی‌کنم و لحظه‌ی دیگری را طلب نمی‌کنم. تسلیم لحظه هستم و هر لحظه را تمام و کمال زندگی می‌کنم. 


4- I’m not this body; I’m not this mind.

من این بدن نیستم. من این ذهن هم نیستم. 

بدن من مجموعه‌ای از مواد است که از زمین قرض گرفته‌ام. 

ذهن من هم مجموعه ای از انبوه اطلاعاتی است که از محیط بیرون دریافت کرده‌ام. 

من هیچکدام از این دو نیستم. بدن و ذهن هردو رفتنی هستند. 

آنچه پایدار است هوش و آگاهی و فضای پشت بدن و ذهن است. 

آن هوش و آگاهی‌ای که بدن و ذهنِ من در آن پدید آمده و در آن از بین خواهد رفت. 


5- I’m a mother to the world.

من برای جهان شبیه مادری عاشق هستم. من خودِ عشق هستم. عشق وضعیت بودن من است. عشق را از مادر زمین می‌آموزم. وبدون قید و شرط به اطراف انتقال می‌دهم. مثل خورشید بر همه مساوی می‌تابم. من مثل مادر برای جهان هستم. همان‌قدر عاشق و از خود گذشته. 


لطفاً لینک را مشاهده بفرمایید

https://innerengineering.sadhguru.org/







۱۴۰۱ دی ۱, پنجشنبه

تجربه، سفر ،صداقت

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 تجربه، سفر ،صداقت

***

الان حدود یک هفته‌ای هست که در یک کامیونیتی یوگا زندگی می‌کنم. نوع متفاوتی از زندگی. 

بعد از رفتن همسرم وقتی سیستم خانواده‌ی کوچک سه نفره مان کمرنگ شد این یکی از روش های زندگی بود. تقریباً همه چیز خوب است. آدمها خوب هستند. غذا عالی است. محیط مناسب است. هیچ چیزی کم نیست. فکر می‌کردم دیگر به چیزی نیاز ندارم. 

اما شاید من هنوز آماده‌ی این روش زندگی نباشم. هنوز نیازهای روحی و جسمی دارم. هنوز باید روی خودم کار کنم!


اینجا در این نوشته‌ها با صداقتِ تمام مسیرهای درونی ام را می‌نویسم. اینجا تمام ملاحظات اجتماعی را کنار می‌گذارم و از تجربیات زندگی خودم می‌نویسم. 

همسرم می‌گفت ریالیتی شو درست کرده‌ای! ریالیتی شو یعنی کسی که زندگی خودش را جلوی دروبین به عموم نمایش می‌دهد. و من هم درونم را در قالب کلمات می‌نویسم! 

صحبتهای خصوصی ام را با صفحات شیشه‌ای یا شاید یا خودم یا شاید با خدا اینجا می‌نویسم. گاهی آدمهای دیگر هم می‌خوانند. اوایل قضاوت آدمها برایم ترسناک بود ولی به مرور ترسم ریخت. 


این هم فصلی دیگری از این ریالیتی شو شاید باشد. تمام تجربیات درونی یا معنوی ما به شدت خصوصی هستند. نه می‌شود آنها را نوشت و نه می‌شود با کسی به اشتراک گذاشت. 

شاید رابطه‌ی هرکسی با خودش با خالق خودش خصوصی ترین رابطه‌ی زندگی اش باشد. برای من هم همینطور بود. هرچقدر سعی کردم از مسیر درونی ای که می‌روم بگویم یا بنویسم بیشتر ‌ و بیشتر فهمیدم این تجربیات تقریباً غیر قابل اشتراک گذاری هستند. احتمال اینکه کسی مسیر درونی تث را بفهمد تقریباً زیر ده درصد است. 


هرکسی مسیر خاص خودش را در این دنیا می‌رود. هرکسی برای دلیل خاص خودش به این دنیا آمده. هرکسی از ظن خودش یار تو می‌شود. 

تجربیات درونی و معنوی من هم مستثنی نیست. اینها غیر قابل نوشتن هستند. نانوشتنی!


سیستم زندگی در مرکز یوگا یا آشرام شاید جایگزین یا قابل مقایسه با سیستم خانواده باشد. 

در این جا اولویت با کامیونیتی هست. افراد برای هدفِ کامیونیتی کار می‌کنند. خودخواهی جایی ندارد. نوعی خانواده‌ی بزرگ چند صد نفری. 

اما برای زندگی در این سیستم کامیونیتی باید شخص خیلی از خودگذشته باشد. 

تو دیگر نباید به فکر تشکیل امپراطوری کوچک خودت باشی. منظورم خانواده است. خانواده یک امپراطوری کوچک است. این نهاد به خاطر نیاز ما تشکیل شده. نیازهای جنسی و روحی و رشد بچه‌ها. 

البته خیلی از کامیونیتی ها هستند که فضایی برای رشد بچه‌ها دارند. 


حالا که چند روزی در کامیونیتی زندگی می‌کنم نیازهای مختلف من در حال آشکار شدن هستند. 

نیاز به بودن در کنار دخترم. نیاز به داشتن یک همسر! نیاز به خانواده! شاید هنوز من آماده‌ی زندگی در کامیونیتی نیستم. 


به شدت دلم برای دخترم تنگ شده. و به شدت نیاز به بودن در کنار همسرم را احساس می‌کنم. از بیرون شاید بگوید به گُه خوردن افتاده ای! تقریباً هم درست می‌گوید! من زندگی را صحنه‌ای برای تجربه می‌دانم. و از قضا این تجربیات را می‌نویسم. حتی اگر بگویند به گه خوردن افتاده‌ای. 


با جسارت زیادی می‌نویسم. چون تجربه کردن و شییر کردن تجربه‌ی زندگی نوعی شجاعت در خودش دارد. چیزی برای از دست دادن نیست. این که بگویم نیاز جنسی و نیاز به داشتن خانواده و همسر و فرزند دارم چیزی از من کم نمی‌کند. 

مدتی پیش در اثر تجربیات درونی که داشتم قدرت زیادی کسب کرده بودم. کاملاً آزادانه فکر می‌کردم و احساس می‌کردم می‌توانم تنها زندگی کنم. وقتی پیشنهاد فسخ قرارداد ازدواج را می‌دادم کاملاً صداقت داشتم وقتی هم به قول همسر به گه خوردن افتاده ام کاملاً صداقت دارم. 


برای آمدن به اینجا بلیط یک طرفه خریدم. هنوز هم بلیط برگشت را نگرفته ام. اما فکر ندیدن دخترم و نداشتن یک همسر در زندگی؛ تمام وجودم را به لرزه در می‌آورد. چیزی ترسناک مثل مرگ! نمیدانم طاقت من تا کجا پیش برود اما هنوز وابسته‌ام. نوعی وابستگیِ واقعی و جسمی و روحی. هنوز نتوانسته ام از آن عبور کنم. 


من در این جنگ قدرت باختم. من به همسرم می بازم. اشکالی ندارد. من به دخترم میبازم آن هم اشکالی ندارد. دوباره ضعیف می‌شوم. شاید برای دیدن دخترم بجنگم یا التماس کنم. آن هم اشکالی ندارد. 


این را برای همسرم می‌فرستم! شاید از اعلام شکست عمومی من خوشحال بشود. یا از ضعف احساسیِ من لبخند پیروزی بزند. شاید احساس قدرت کند. یا هرچه. اما من در زمین استقلال و در زمین جدایی و در زمین دوری یک بازنده شاید باشم. اما در زمین صداقت قطعاً نباخته ام! 




تجربه، سفر ،صداقت

 تجربه، سفر ،صداقت

***

الان حدود یک هفته‌ای هست که در یک کامیونیتی یوگا زندگی می‌کنم. نوع متفاوتی از زندگی. 

بعد از رفتن همسرم وقتی سیستم خانواده‌ی کوچک سه نفره مان کمرنگ شد این یکی از روش های زندگی بود. تقریباً همه چیز خوب است. آدمها خوب هستند. غذا عالی است. محیط مناسب است. هیچ چیزی کم نیست. فکر می‌کردم دیگر به چیزی نیاز ندارم. 

اما شاید من هنوز آماده‌ی این روش زندگی نباشم. هنوز نیازهای روحی و جسمی دارم. هنوز باید روی خودم کار کنم!


اینجا در این نوشته‌ها با صداقتِ تمام مسیرهای درونی ام را می‌نویسم. اینجا تمام ملاحظات اجتماعی را کنار می‌گذارم و از تجربیات زندگی خودم می‌نویسم. 

همسرم می‌گفت ریالیتی شو درست کرده‌ای! ریالیتی شو یعنی کسی که زندگی خودش را جلوی دروبین به عموم نمایش می‌دهد. و من هم درونم را در قالب کلمات می‌نویسم! 

صحبتهای خصوصی ام را با صفحات شیشه‌ای یا شاید یا خودم یا شاید با خدا اینجا می‌نویسم. گاهی آدمهای دیگر هم می‌خوانند. اوایل قضاوت آدمها برایم ترسناک بود ولی به مرور ترسم ریخت. 


این هم فصلی دیگری از این ریالیتی شو شاید باشد. تمام تجربیات درونی یا معنوی ما به شدت خصوصی هستند. نه می‌شود آنها را نوشت و نه می‌شود با کسی به اشتراک گذاشت. 

شاید رابطه‌ی هرکسی با خودش با خالق خودش خصوصی ترین رابطه‌ی زندگی اش باشد. برای من هم همینطور بود. هرچقدر سعی کردم از مسیر درونی ای که می‌روم بگویم یا بنویسم بیشتر ‌ و بیشتر فهمیدم این تجربیات تقریباً غیر قابل اشتراک گذاری هستند. احتمال اینکه کسی مسیر درونی تث را بفهمد تقریباً زیر ده درصد است. 


هرکسی مسیر خاص خودش را در این دنیا می‌رود. هرکسی برای دلیل خاص خودش به این دنیا آمده. هرکسی از ظن خودش یار تو می‌شود. 

تجربیات درونی و معنوی من هم مستثنی نیست. اینها غیر قابل نوشتن هستند. نانوشتنی!


سیستم زندگی در مرکز یوگا یا آشرام شاید جایگزین یا قابل مقایسه با سیستم خانواده باشد. 

در این جا اولویت با کامیونیتی هست. افراد برای هدفِ کامیونیتی کار می‌کنند. خودخواهی جایی ندارد. نوعی خانواده‌ی بزرگ چند صد نفری. 

اما برای زندگی در این سیستم کامیونیتی باید شخص خیلی از خودگذشته باشد. 

تو دیگر نباید به فکر تشکیل امپراطوری کوچک خودت باشی. منظورم خانواده است. خانواده یک امپراطوری کوچک است. این نهاد به خاطر نیاز ما تشکیل شده. نیازهای جنسی و روحی و رشد بچه‌ها. 

البته خیلی از کامیونیتی ها هستند که فضایی برای رشد بچه‌ها دارند. 


حالا که چند روزی در کامیونیتی زندگی می‌کنم نیازهای مختلف من در حال آشکار شدن هستند. 

نیاز به بودن در کنار دخترم. نیاز به داشتن یک همسر! نیاز به خانواده! شاید هنوز من آماده‌ی زندگی در کامیونیتی نیستم. 


به شدت دلم برای دخترم تنگ شده. و به شدت نیاز به بودن در کنار همسرم را احساس می‌کنم. از بیرون شاید بگوید به گُه خوردن افتاده ای! تقریباً هم درست می‌گوید! من زندگی را صحنه‌ای برای تجربه می‌دانم. و از قضا این تجربیات را می‌نویسم. حتی اگر بگویند به گه خوردن افتاده‌ای. 


با جسارت زیادی می‌نویسم. چون تجربه کردن و شییر کردن تجربه‌ی زندگی نوعی شجاعت در خودش دارد. چیزی برای از دست دادن نیست. این که بگویم نیاز جنسی و نیاز به داشتن خانواده و همسر و فرزند دارم چیزی از من کم نمی‌کند. 

مدتی پیش در اثر تجربیات درونی که داشتم قدرت زیادی کسب کرده بودم. کاملاً آزادانه فکر می‌کردم و احساس می‌کردم می‌توانم تنها زندگی کنم. وقتی پیشنهاد فسخ قرارداد ازدواج را می‌دادم کاملاً صداقت داشتم وقتی هم به قول همسر به گه خوردن افتاده ام کاملاً صداقت دارم. 


برای آمدن به اینجا بلیط یک طرفه خریدم. هنوز هم بلیط برگشت را نگرفته ام. اما فکر ندیدن دخترم و نداشتن یک همسر در زندگی؛ تمام وجودم را به لرزه در می‌آورد. چیزی ترسناک مثل مرگ! نمیدانم طاقت من تا کجا پیش برود اما هنوز وابسته‌ام. نوعی وابستگیِ واقعی و جسمی و روحی. هنوز نتوانسته ام از آن عبور کنم. 


من در این جنگ قدرت باختم. من به همسرم می بازم. اشکالی ندارد. من به دخترم میبازم آن هم اشکالی ندارد. دوباره ضعیف می‌شوم. شاید برای دیدن دخترم بجنگم یا التماس کنم. آن هم اشکالی ندارد. 


این را برای همسرم می‌فرستم! شاید از اعلام شکست عمومی من خوشحال بشود. یا از ضعف احساسیِ من لبخند پیروزی بزند. شاید احساس قدرت کند. یا هرچه. اما من در زمین استقلال و در زمین جدایی و در زمین دوری یک بازنده شاید باشم. اما در زمین صداقت قطعاً نباخته ام! 




۱۴۰۱ آذر ۲۸, دوشنبه

یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یوگا در آمریکا -٣

***

صبح روز چهارم! اینجا یک اتاق دو در دو دارم به همراه یک جنگل بزرگ در اطراف. دو وعده غذای گیاهی عالی در روز و امکان کار داوطلبانه و فضایی برای انجام یوگا و مدیتیشن! کلی هم آدم باحال اینجا هست که میشه باهاشون حرف زد!

تقریباً همون چیزی که لازم دارم.  مابقی؛ کار کردن روی بدن و ذهن است. یعنی ساختن بدن و ذهن آنطور که می‌خواهم و بعد نتیجه‌ی آن می‌شود ساختن کل زندگی و ساختن کل جهان!

اینطوری می‌شود دنیا را تغییر داد! با تغییر بدن و ذهن خود!

اگر شما هنوز در فکر تغییر دیگران و جهان هستید بدون تغییر خودتان! زهی خیال باطل! 

زیاد روی مود نوشتن نیستم ولی یک فکری هست که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده. و اون رابطه‌ی ما با سازمان هاست. سازمان ها، شرکتها ساختارهای ذهنی هستند که ما آدم‌ها می‌سازیم. بعد ما خودمان را عضو آن سازمان می‌کنیم. یک هویت کاذب می‌سازیم و با عضو شدن در آن هویت جمعی به یک هویت فردی می‌رسیم. 

مثلا اگر کسی بپرسد کی هستی میگوییم در فلان جا کار می‌کنم. یعنی هویت خودمان را از هویت جمعیِ شرکت یا سازمانی که در آن عضو هستیم می‌گیریم. 

سالها بود که پیوستن به یک هویت جمعی را دوست نداشتم. چند سالی اینجا و آنجا کارمند شدم ولی خیلی دلچسب نبود! سعی کردم هویت خودم را بسازم با ایجاد یک بیزینس شخصی. بیزینس برای کمک به افراد برای خرید و فروش املاک تجاری و مسکونی! 

بعد‌ها به مفهوم مالکیت پرداختم و اینکه کل مفهوم مالکیت یک مفهوم ذهنی و کاذب است! در نهایت ما مالک هیچ چیز نیستیم. تمام مالکیت ها موقتی است. اگر هویت را از مالکیت زمین و اشیاء بگیریم با اشیاء هم هویت شده‌ایم و رنج را برای خودمان خریده‌ایم!

اکثر سازمانها در رقابت برای منابع درحال نابود کردن زمین هستند. کل سازمان های اقتصادی و درنتیجه آدم‌ها در یک مسابقه برای بدست آوردن منابع درحال جنگیدن هستند. جنگیدن برای بدست آوردن سهم بیشتری از یک کره‌ی محدود زمین! 

این جنگ به مدارس و خانواده ها هم کشیده شده و سیستم اقتصادی همه را از هم جدا کرده و همه در حال رقابت برای سهم بیشتری از زمین هستند. در حالیکه این هرگز به زندگی بهتر ختم نمی‌شود. 

ما شیء نیستیم که با بدست آوردن اشیاء بیشتر رشد کنیم!  

بر میگردیم به سوال من کیستم؟ که قبلاً از آن نوشته‌ام. 

اینجا می‌رسیم به مفهوم کامیونیتی یا شرکت‌های غیرانتفاعی. یعنی خیر جمعی مهم‌تر از مالکیت شخصی. به نظرم مرحله‌ی بعدی رشد انسان بعد از کاپیتالیسم یا مالکیت شخصی می‌رسد به کامیونیتی یا خیر جمعی. 

حال این که شما میخواهید عضو کدام سازمان باشید انتخاب آگاهانه ی شماست. 

شما انتخاب میکنید که با پیوستن به سازمان های تجاری به تخریب زمین و خودتان بپردازید یا با پیوستن به سازمانهای غیرانتفاعی به گسترش آگاهی و یگانگی کمک کنید! 

غم نان اگر بگذارد!


یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان

 یوگا در آمریکا -٣

***

صبح روز چهارم! اینجا یک اتاق دو در دو دارم به همراه یک جنگل بزرگ در اطراف. دو وعده غذای گیاهی عالی در روز و امکان کار داوطلبانه و فضایی برای انجام یوگا و مدیتیشن! کلی هم آدم باحال اینجا هست که میشه باهاشون حرف زد!

تقریباً همون چیزی که لازم دارم.  مابقی؛ کار کردن روی بدن و ذهن است. یعنی ساختن بدن و ذهن آنطور که می‌خواهم و بعد نتیجه‌ی آن می‌شود ساختن کل زندگی و ساختن کل جهان!

اینطوری می‌شود دنیا را تغییر داد! با تغییر بدن و ذهن خود!

اگر شما هنوز در فکر تغییر دیگران و جهان هستید بدون تغییر خودتان! زهی خیال باطل! 

زیاد روی مود نوشتن نیستم ولی یک فکری هست که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده. و اون رابطه‌ی ما با سازمان هاست. سازمان ها، شرکتها ساختارهای ذهنی هستند که ما آدم‌ها می‌سازیم. بعد ما خودمان را عضو آن سازمان می‌کنیم. یک هویت کاذب می‌سازیم و با عضو شدن در آن هویت جمعی به یک هویت فردی می‌رسیم. 

مثلا اگر کسی بپرسد کی هستی میگوییم در فلان جا کار می‌کنم. یعنی هویت خودمان را از هویت جمعیِ شرکت یا سازمانی که در آن عضو هستیم می‌گیریم. 

سالها بود که پیوستن به یک هویت جمعی را دوست نداشتم. چند سالی اینجا و آنجا کارمند شدم ولی خیلی دلچسب نبود! سعی کردم هویت خودم را بسازم با ایجاد یک بیزینس شخصی. بیزینس برای کمک به افراد برای خرید و فروش املاک تجاری و مسکونی! 

بعد‌ها به مفهوم مالکیت پرداختم و اینکه کل مفهوم مالکیت یک مفهوم ذهنی و کاذب است! در نهایت ما مالک هیچ چیز نیستیم. تمام مالکیت ها موقتی است. اگر هویت را از مالکیت زمین و اشیاء بگیریم با اشیاء هم هویت شده‌ایم و رنج را برای خودمان خریده‌ایم!

اکثر سازمانها در رقابت برای منابع درحال نابود کردن زمین هستند. کل سازمان های اقتصادی و درنتیجه آدم‌ها در یک مسابقه برای بدست آوردن منابع درحال جنگیدن هستند. جنگیدن برای بدست آوردن سهم بیشتری از یک کره‌ی محدود زمین! 

این جنگ به مدارس و خانواده ها هم کشیده شده و سیستم اقتصادی همه را از هم جدا کرده و همه در حال رقابت برای سهم بیشتری از زمین هستند. در حالیکه این هرگز به زندگی بهتر ختم نمی‌شود. 

ما شیء نیستیم که با بدست آوردن اشیاء بیشتر رشد کنیم!  

بر میگردیم به سوال من کیستم؟ که قبلاً از آن نوشته‌ام. 

اینجا می‌رسیم به مفهوم کامیونیتی یا شرکت‌های غیرانتفاعی. یعنی خیر جمعی مهم‌تر از مالکیت شخصی. به نظرم مرحله‌ی بعدی رشد انسان بعد از کاپیتالیسم یا مالکیت شخصی می‌رسد به کامیونیتی یا خیر جمعی. 

حال این که شما میخواهید عضو کدام سازمان باشید انتخاب آگاهانه ی شماست. 

شما انتخاب میکنید که با پیوستن به سازمان های تجاری به تخریب زمین و خودتان بپردازید یا با پیوستن به سازمانهای غیرانتفاعی به گسترش آگاهی و یگانگی کمک کنید! 

غم نان اگر بگذارد!


۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس

زمان خواندن 7 دقیقه ***

 جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس

***

چندی قبل خواننده‌ی محترمی که ناشناس هم هست چیزی برای من نوشت. در جوابِ آرزوهای خوبی که برایشان کرده بودم. 


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_10.html


بسیاری از خواننده‌های این نوشته‌ها ناشناس هستند، اشکالی هم ندارد. اینجا من با وجدان ناشناس انسان صحبت می‌کنم! شاید هم با خودم صحبت می‌کنم! امیدوارم این صحبت‌ها نه از روی ایگو؛ بلکه برای روشن شدن چراغی باشد برای تمام دوستان آشنا و ناشناس!


خوب این هم متن ناشناس محترم:


«ناشناس گفت…

مدتی است نوشته هایت را میخوانم. مهم نیست که چقدر حرفهای بی سر و ته رو با کلمات زیبا تزئین کنی ولی روشن است که در نا آگاهی و کم دانشی زیادی به سر میبری دوست عزیز. .کلماتت بیانگر افکارت هستند و افکارت بسیار متناقض، متوهمانه، خودخواهانه، خودبرتربینانه هستند. انقدر غرق خودت هستی که احتمالا متوجه این خود پیامبر انگاری ات نمیشوی. متوجه نمیشوی که این نگاهت در کشوری مثل کانادا که از امکاناتش استفاده میکنی بسیار مردود و توهین آمیز هست. افکارت و نظراتت ترکیب و نتیجه ای از بزرگ شدن در یک خانواده و جامعه مذهبی و مردسالار، محرومیت های جنسی و آسیب های روانی در نوجوانی و جوانی‌ات است. جامعه ای که مردانی مثل تو را پرورش داده است. نگاه به شدت جنسیت زده ات به زن تاسف بر انگیز است. همسرت را نمیشناسم ولی هر کسی که هست احتمالا بهترین تصمیم زندگی اش را گرفته که از تو گریخته است. نه تنها این، بلکه بر اساس همین نوشته هایت میتواند از تو شکایت کند. پیشنهاد میکنم حتی اگر متوجه نمیشوی چه بر تو میگذرد از متخصص کمک بگیری تا بلکه او بتواند متوجه و درمانت کند، به جای اینکه خودت را و مشکلات جدی ات رو پشت یوگا و مفاهیمی که ارتباطی باهاشون نداری مخفی کنی.»


پاسخ دادن می‌تواند نوعی ری اکشن یا عکس‌العمل باشد که ناشی از ایگو است یا می‌تواند پاسخی باشد بدون ایگو که در اینجا امیدوارم دومی باشد. 


«حرفهای بی سر و ته رو با کلمات زیبا تزئین کنی ولی روشن است که در نا آگاهی و کم دانشی زیادی به سر میبری دوست عزیز.کلماتت بیانگر افکارت هستند و افکارت بسیار متناقض، متوهمانه، خودخواهانه، خودبرتربینانه هستند.»

اصولاً آنچه ذهن تولید می‌کند بی سر و ته است. کلمات فقط نشانه هستند. زیبا و زشت هرچه باشند به یک معنی نشانه می‌روند. وقتی دستی به ماه اشاره می‌کند دست را نگاه نکن؛ ماه را بنگر! 

حتماً من هم از ناآگاهی و کم دانشی سهمی برده‌ام. ناآگاهی انسان حد و مرزی ندارد و من هم یک انسان هستم. امیدوارم به چشمه‌ی دانش و آگاهی متصل بشویم و از همدیگر بیاموزیم. 

افکار یا آنچه ذهن تولید می‌کند معمولاً متناقض هستند، هم هویت شدن با ذهن؛ خودِ توهم است و بین خود و دیگری مرزی نیست! ذهن یا ایگو همیشه خود را برتر یا کهتر از دیگری می‌بیند! در حالیکه همه برابریم. 

«نوشتن نانوشتنی» خودش بزرگترین تناقض است. چرا که ذهن قسمت کوچکی از آگاهی است! بسیاری از نانوشتنی ها هست که با ذهن و کلمه قابل بیان و درک نیست. بنابراین نوشتن اش متناقض به نظر می‌رسد. باید از جایی فرای ذهن به درک برسیم. ذهن ابزار محدود و ناقصی است. 


«انقدر غرق خودت هستی که احتمالا متوجه این خود پیامبر انگاری ات نمیشوی.»

این که گاهی غرق خود می‌شوم کاملاً درست است. هر کسی باید از شناخت خودش شروع کند. نگاه کردن به دیگران درحالیکه خودت را نشناخته باشی کاری بیهوده است. 

اما سوال اینجاست که این خود کیست؟

من کیستم؟

شما هم سعی کن این سوال را با غرق شدن در خودت پاسخ بدهی! بسیار نتایج خوبی خواهد داشت. بعد از پرداختن به این سوال با هم حرف های زیادی برای زدن خواهیم داشت. 

این که من متوجه خود پیامبر انگاری خودم نیستم هم مهم است! 

عجیب است که بعد از این همه غرق شدن در خودم هنوز متوجه نشدم که خود پیامبر انگار هستم! 

دوستان برچسب های زیادی به من می‌دهند

از جمله پیامبر؛ خودپیامبر انگار؛ شیخ؛ درویش؛ مرتاض و غیره و غیره! اسمِ من هم مزید بر علت شده! اسم اولین برچسبی است که در این دنیا بعد از پسر و دختر بودن به ما زده می‌شود. از قضا اسم بنده هم معنی پیامبر یا فرستاده می‌شود! 

اگر نوشته‌های مربوط به هویت را بخوانید خلاصه اش این است که تمام این برچسب‌ها و هویت ها پوچ و کاذبند. هیچ برچسبی واقعی نیست. 

درست مثل خدا! هیچ صفتی را نمی‌توانی به خدا بچسبانی! خدا منزه از دوگانگی ها و صفت هاست! غیر قابل صفت نسبت دادن و غیر قابل درک توسط ذهن و کلمات! 

در یک کلام نانوشتنی!


بین پیامبران و آدمهای عادی فرق اساسی نیست. همه و همه از جمله من و تو پتانسیل پیامبر بودن را داریم! بالاخره روزی یا قبل از مرگ یا بعد از مرگ؛ آگاهی اتفاق می‌افتد. پیام ها هم هر لحظه در حال آمدن هستند اگر حواسمان باشد! 


«متوجه نمیشوی که این نگاهت در کشوری مثل کانادا که از امکاناتش استفاده میکنی بسیار مردود و توهین آمیز هست.»

دقیقا کدام نگاه؟ من نه تنها ممنون و مدیون کانادا و ایران هستم بلکه مدیون زمین هستم! مدتی مهمان زمینم! نگاهم هرچه می‌خواهد باشد! اگر نگاه من مردود است بازهم مدیون زمین هستم! 

توهین به چه کسی؟


«افکارت و نظراتت ترکیب و نتیجه ای از بزرگ شدن در یک خانواده و جامعه مذهبی و مردسالار، محرومیت های جنسی و آسیب های روانی در نوجوانی و جوانی‌ات است. جامعه ای که مردانی مثل تو را پرورش داده است. نگاه به شدت جنسیت زده ات به زن تاسف بر انگیز است.»

دقیقا! برای همین است که در یوگا؛ افکار و نظرات هیچ اهمیتی ندارند. کلِ آنچه ما به آن ذهن یا افکار یا حافظه می‌گوییم نتیجه‌ی تخلیه‌‌ی زباله های ذهن جامعه و دیگران است. تا زمانی که آگاه نشویم و از ذهن فاصله نگیریم در این زباله‌دانی دست و پا می‌زنیم. 

هدف این است که از ذهن فاصله بگیریم. با مدیتیشن میتوانیم از ذهنمان جدا بشویم. آن وقت است که از آن می‌توانیم رها شویم. 

حتی مرد و زن هم برچسب‌های جامعه هستند. حتی بدن ها هم موقتی است. شکل بدن خیلی مهم نیست. 

تنها راه نجات پیدا کردن از ذهن یا کارما یا گذشته یا چرخه‌های جامعه فقط و فقط مراجعه به حقیقت درون و یوگاست. مدیتیشن هم قسمتی از یوگاست. 

اگر آگاه شویم از این کارمای گذشته رها می‌شویم! 

من نه تنها نماینده مردان یا زنان نیستم بلکه حتی در تعریف مرد یا زن هم نمی‌گنجم. 

جنسیت هم مثل دو قطبی های دیگر است. 

سکس یا جنسیت هم نوعی طلب یگانگی یا یوگاست. 

پیوستن دو بدن نه بد است نه خوب. یک فرآیند طبیعی و فیزیولوژیک است. 

گروهی با ممنوع کردن و گروهی با پرستیدن جنسیت بشر را از تعادل طبیعی خارج می‌کنند. 


«همسرت را نمیشناسم ولی هر کسی که هست احتمالا بهترین تصمیم زندگی اش را گرفته که از تو گریخته است.»

تا خودمان را نشناسیم دیگری را هم نمی‌توانیم بشناسیم. من کیستم؟ بدن؟ ذهن؟ انرژی؟ چه؟ 

او از چه گریخته؟

اصلاً آیا فرار ممکن است؟ در مورد فرار زیاد نوشتم ولی خلاصه اش اینکه بزرگترین فرار؛ فرار از خود و فرار از لحظه است! 

من هم برای همسرم آرزوی خوب دارم! آرزوی بهترین تصمیم ها! 

این نوشته در مورد فرار شاید مفید باشد

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_38.html


«نه تنها این، بلکه بر اساس همین نوشته هایت میتواند از تو شکایت کند.»

چقدر جالب می‌شود که مترجم دادگاه اینها را به انگلیسی ترجمه کند و من با قاضی بنشینم در مورد اینها صحبت کنیم. بسیار مغتنم خواهد بود. 


«پیشنهاد میکنم حتی اگر متوجه نمیشوی چه بر تو میگذرد از متخصص کمک بگیری تا بلکه او بتواند متوجه و درمانت کند،»

برای فهمیدن آنچه در هر لحظه بر ما می‌گذرد نیاز به آگاهی زیادی هست. امیدوارم در راه بدست آوردن این آگاهی موفق باشیم. 

ویپاسانا یعنی دیدن واقعی آنچه هست! راه خوبی برای فهمیدن آنچه برما می‌گذرد. 

از کدام متخصص؟ 

کسی که چند صفحه کتاب فروید را خوانده؟ 

یا کسی که مدرکی از یک نفر ناآگاه دیگر گرفته؟ 

هر لحظه در جستجوی متخصصی واقعی هستم. یکی دو متخصص تا به حال پیدا کرده‌ام. متخصص زندگی و مرگ! 

از بین زنده ها یکی شان اکهارت است و دیگری سادگورو! اتفاقاً هرروز از این دو درخواست کمک می‌کنم! 


«به جای اینکه خودت را و مشکلات جدی ات رو پشت یوگا و مفاهیمی که ارتباطی باهاشون نداری مخفی کنی.»

خوشحالم که مفهموم یوگا را خراب نکردم. امیدوارم ارتباطی با یوگا پیدا کنم. 

یوگا یعنی یگانگی. یعنی یکی شدن من و تو! 

یوگا یعنی متوقف شدن ذهن!

یوگا یعنی حل مشکل جدیِ بشر! 

مشکل جدی انسان ایگو یا ذهن افسارگسیخته است. من هم دارای ایگو و ذهنی انسانی هستم. 

امیدوارم با این نوشته ها کمی از ایگو که مشکل اصلی ماست کاسته شود. 




جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس

 جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس

***

چندی قبل خواننده‌ی محترمی که ناشناس هم هست چیزی برای من نوشت. در جوابِ آرزوهای خوبی که برایشان کرده بودم. 


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_10.html


بسیاری از خواننده‌های این نوشته‌ها ناشناس هستند، اشکالی هم ندارد. اینجا من با وجدان ناشناس انسان صحبت می‌کنم! شاید هم با خودم صحبت می‌کنم! امیدوارم این صحبت‌ها نه از روی ایگو؛ بلکه برای روشن شدن چراغی باشد برای تمام دوستان آشنا و ناشناس!


خوب این هم متن ناشناس محترم:


«ناشناس گفت…

مدتی است نوشته هایت را میخوانم. مهم نیست که چقدر حرفهای بی سر و ته رو با کلمات زیبا تزئین کنی ولی روشن است که در نا آگاهی و کم دانشی زیادی به سر میبری دوست عزیز. .کلماتت بیانگر افکارت هستند و افکارت بسیار متناقض، متوهمانه، خودخواهانه، خودبرتربینانه هستند. انقدر غرق خودت هستی که احتمالا متوجه این خود پیامبر انگاری ات نمیشوی. متوجه نمیشوی که این نگاهت در کشوری مثل کانادا که از امکاناتش استفاده میکنی بسیار مردود و توهین آمیز هست. افکارت و نظراتت ترکیب و نتیجه ای از بزرگ شدن در یک خانواده و جامعه مذهبی و مردسالار، محرومیت های جنسی و آسیب های روانی در نوجوانی و جوانی‌ات است. جامعه ای که مردانی مثل تو را پرورش داده است. نگاه به شدت جنسیت زده ات به زن تاسف بر انگیز است. همسرت را نمیشناسم ولی هر کسی که هست احتمالا بهترین تصمیم زندگی اش را گرفته که از تو گریخته است. نه تنها این، بلکه بر اساس همین نوشته هایت میتواند از تو شکایت کند. پیشنهاد میکنم حتی اگر متوجه نمیشوی چه بر تو میگذرد از متخصص کمک بگیری تا بلکه او بتواند متوجه و درمانت کند، به جای اینکه خودت را و مشکلات جدی ات رو پشت یوگا و مفاهیمی که ارتباطی باهاشون نداری مخفی کنی.»


پاسخ دادن می‌تواند نوعی ری اکشن یا عکس‌العمل باشد که ناشی از ایگو است یا می‌تواند پاسخی باشد بدون ایگو که در اینجا امیدوارم دومی باشد. 


«حرفهای بی سر و ته رو با کلمات زیبا تزئین کنی ولی روشن است که در نا آگاهی و کم دانشی زیادی به سر میبری دوست عزیز.کلماتت بیانگر افکارت هستند و افکارت بسیار متناقض، متوهمانه، خودخواهانه، خودبرتربینانه هستند.»

اصولاً آنچه ذهن تولید می‌کند بی سر و ته است. کلمات فقط نشانه هستند. زیبا و زشت هرچه باشند به یک معنی نشانه می‌روند. وقتی دستی به ماه اشاره می‌کند دست را نگاه نکن؛ ماه را بنگر! 

حتماً من هم از ناآگاهی و کم دانشی سهمی برده‌ام. ناآگاهی انسان حد و مرزی ندارد و من هم یک انسان هستم. امیدوارم به چشمه‌ی دانش و آگاهی متصل بشویم و از همدیگر بیاموزیم. 

افکار یا آنچه ذهن تولید می‌کند معمولاً متناقض هستند، هم هویت شدن با ذهن؛ خودِ توهم است و بین خود و دیگری مرزی نیست! ذهن یا ایگو همیشه خود را برتر یا کهتر از دیگری می‌بیند! در حالیکه همه برابریم. 

«نوشتن نانوشتنی» خودش بزرگترین تناقض است. چرا که ذهن قسمت کوچکی از آگاهی است! بسیاری از نانوشتنی ها هست که با ذهن و کلمه قابل بیان و درک نیست. بنابراین نوشتن اش متناقض به نظر می‌رسد. باید از جایی فرای ذهن به درک برسیم. ذهن ابزار محدود و ناقصی است. 


«انقدر غرق خودت هستی که احتمالا متوجه این خود پیامبر انگاری ات نمیشوی.»

این که گاهی غرق خود می‌شوم کاملاً درست است. هر کسی باید از شناخت خودش شروع کند. نگاه کردن به دیگران درحالیکه خودت را نشناخته باشی کاری بیهوده است. 

اما سوال اینجاست که این خود کیست؟

من کیستم؟

شما هم سعی کن این سوال را با غرق شدن در خودت پاسخ بدهی! بسیار نتایج خوبی خواهد داشت. بعد از پرداختن به این سوال با هم حرف های زیادی برای زدن خواهیم داشت. 

این که من متوجه خود پیامبر انگاری خودم نیستم هم مهم است! 

عجیب است که بعد از این همه غرق شدن در خودم هنوز متوجه نشدم که خود پیامبر انگار هستم! 

دوستان برچسب های زیادی به من می‌دهند

از جمله پیامبر؛ خودپیامبر انگار؛ شیخ؛ درویش؛ مرتاض و غیره و غیره! اسمِ من هم مزید بر علت شده! اسم اولین برچسبی است که در این دنیا بعد از پسر و دختر بودن به ما زده می‌شود. از قضا اسم بنده هم معنی پیامبر یا فرستاده می‌شود! 

اگر نوشته‌های مربوط به هویت را بخوانید خلاصه اش این است که تمام این برچسب‌ها و هویت ها پوچ و کاذبند. هیچ برچسبی واقعی نیست. 

درست مثل خدا! هیچ صفتی را نمی‌توانی به خدا بچسبانی! خدا منزه از دوگانگی ها و صفت هاست! غیر قابل صفت نسبت دادن و غیر قابل درک توسط ذهن و کلمات! 

در یک کلام نانوشتنی!


بین پیامبران و آدمهای عادی فرق اساسی نیست. همه و همه از جمله من و تو پتانسیل پیامبر بودن را داریم! بالاخره روزی یا قبل از مرگ یا بعد از مرگ؛ آگاهی اتفاق می‌افتد. پیام ها هم هر لحظه در حال آمدن هستند اگر حواسمان باشد! 


«متوجه نمیشوی که این نگاهت در کشوری مثل کانادا که از امکاناتش استفاده میکنی بسیار مردود و توهین آمیز هست.»

دقیقا کدام نگاه؟ من نه تنها ممنون و مدیون کانادا و ایران هستم بلکه مدیون زمین هستم! مدتی مهمان زمینم! نگاهم هرچه می‌خواهد باشد! اگر نگاه من مردود است بازهم مدیون زمین هستم! 

توهین به چه کسی؟


«افکارت و نظراتت ترکیب و نتیجه ای از بزرگ شدن در یک خانواده و جامعه مذهبی و مردسالار، محرومیت های جنسی و آسیب های روانی در نوجوانی و جوانی‌ات است. جامعه ای که مردانی مثل تو را پرورش داده است. نگاه به شدت جنسیت زده ات به زن تاسف بر انگیز است.»

دقیقا! برای همین است که در یوگا؛ افکار و نظرات هیچ اهمیتی ندارند. کلِ آنچه ما به آن ذهن یا افکار یا حافظه می‌گوییم نتیجه‌ی تخلیه‌‌ی زباله های ذهن جامعه و دیگران است. تا زمانی که آگاه نشویم و از ذهن فاصله نگیریم در این زباله‌دانی دست و پا می‌زنیم. 

هدف این است که از ذهن فاصله بگیریم. با مدیتیشن میتوانیم از ذهنمان جدا بشویم. آن وقت است که از آن می‌توانیم رها شویم. 

حتی مرد و زن هم برچسب‌های جامعه هستند. حتی بدن ها هم موقتی است. شکل بدن خیلی مهم نیست. 

تنها راه نجات پیدا کردن از ذهن یا کارما یا گذشته یا چرخه‌های جامعه فقط و فقط مراجعه به حقیقت درون و یوگاست. مدیتیشن هم قسمتی از یوگاست. 

اگر آگاه شویم از این کارمای گذشته رها می‌شویم! 

من نه تنها نماینده مردان یا زنان نیستم بلکه حتی در تعریف مرد یا زن هم نمی‌گنجم. 

جنسیت هم مثل دو قطبی های دیگر است. 

سکس یا جنسیت هم نوعی طلب یگانگی یا یوگاست. 

پیوستن دو بدن نه بد است نه خوب. یک فرآیند طبیعی و فیزیولوژیک است. 

گروهی با ممنوع کردن و گروهی با پرستیدن جنسیت بشر را از تعادل طبیعی خارج می‌کنند. 


«همسرت را نمیشناسم ولی هر کسی که هست احتمالا بهترین تصمیم زندگی اش را گرفته که از تو گریخته است.»

تا خودمان را نشناسیم دیگری را هم نمی‌توانیم بشناسیم. من کیستم؟ بدن؟ ذهن؟ انرژی؟ چه؟ 

او از چه گریخته؟

اصلاً آیا فرار ممکن است؟ در مورد فرار زیاد نوشتم ولی خلاصه اش اینکه بزرگترین فرار؛ فرار از خود و فرار از لحظه است! 

من هم برای همسرم آرزوی خوب دارم! آرزوی بهترین تصمیم ها! 

این نوشته در مورد فرار شاید مفید باشد

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_38.html


«نه تنها این، بلکه بر اساس همین نوشته هایت میتواند از تو شکایت کند.»

چقدر جالب می‌شود که مترجم دادگاه اینها را به انگلیسی ترجمه کند و من با قاضی بنشینم در مورد اینها صحبت کنیم. بسیار مغتنم خواهد بود. 


«پیشنهاد میکنم حتی اگر متوجه نمیشوی چه بر تو میگذرد از متخصص کمک بگیری تا بلکه او بتواند متوجه و درمانت کند،»

برای فهمیدن آنچه در هر لحظه بر ما می‌گذرد نیاز به آگاهی زیادی هست. امیدوارم در راه بدست آوردن این آگاهی موفق باشیم. 

ویپاسانا یعنی دیدن واقعی آنچه هست! راه خوبی برای فهمیدن آنچه برما می‌گذرد. 

از کدام متخصص؟ 

کسی که چند صفحه کتاب فروید را خوانده؟ 

یا کسی که مدرکی از یک نفر ناآگاه دیگر گرفته؟ 

هر لحظه در جستجوی متخصصی واقعی هستم. یکی دو متخصص تا به حال پیدا کرده‌ام. متخصص زندگی و مرگ! 

از بین زنده ها یکی شان اکهارت است و دیگری سادگورو! اتفاقاً هرروز از این دو درخواست کمک می‌کنم! 


«به جای اینکه خودت را و مشکلات جدی ات رو پشت یوگا و مفاهیمی که ارتباطی باهاشون نداری مخفی کنی.»

خوشحالم که مفهموم یوگا را خراب نکردم. امیدوارم ارتباطی با یوگا پیدا کنم. 

یوگا یعنی یگانگی. یعنی یکی شدن من و تو! 

یوگا یعنی متوقف شدن ذهن!

یوگا یعنی حل مشکل جدیِ بشر! 

مشکل جدی انسان ایگو یا ذهن افسارگسیخته است. من هم دارای ایگو و ذهنی انسانی هستم. 

امیدوارم با این نوشته ها کمی از ایگو که مشکل اصلی ماست کاسته شود. 




یوگا در آمریکا -٢- روز اول

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یوگا در آمریکا -٢- روز اول

***

در ذهنم مدام در حال نوشتن هستم! معمولاً مواقع بیدار شدن و در طول روز مقدار زیادی ایده و فکر هست که ارزش نوشتن دارد. انتخاب از بین اینها و داشتن حالت آرام و مناسب برای نوشتن اگر برسد؛ می‌نویسم!


مثلا می‌توانم از روز اول سفر بنویسم. وقتی صبح پیاده رفتم و یک دریاچه‌ی زیبا با بوقلمون های وحشی و پرنده‌های قرمز رنگ و دسته‌ی آهو ها را دیدم!

می‌توانم از تجربه‌ی ورود به مرکز یوگا در آمریکا بنویسم. حس های مختلفی که بعد از ورود به اینجا تجربه کردم. اولین شام عالی گیاهی در مرکز یوگا و غیره. 


می‌توانم از اولین درسهای یوگا در اینجا بنویسم. از اینکه زندگی در هر لحظه واضح و شفاف است و اگر ذهن ما آن را کدر و تار نکند همه چیز واضح است. لحظه همیشه واضح است!

همان نیرویی که این زندگی را زنده نگه داشته آن را در هر لحظه هدایت هم می‌کند. 

این که باید هر لحظه به این زندگی توجه کنیم چون این زندگیِ ما روی زمین محدود است و غیره. 


فعلاً قصد کردم بیست و یکی دو روز اینجا بمانم! تا ببینیم چه می‌شود! 

یک صحبت کوتاه قبل از سفر؛ از مجیدرضا رهنورد دیدم که می‌گفت شاد باشید! بالاخره باید کاری می‌کردم. و این کاری است که می‌کنم! 

برای تغییر دنیا و تغییر ایران آمده‌ام اینجا تا بدن و ذهنم را تغییر بدهم! تغذیه و یوگا را درست کنم! این روش من برای تغییر دنیاست! شاید با عقل و منطق عمومی جور در نیاید!

بگذریم!


در مورد فرار خواهم نوشت! بسیاری از دوستان فکر می‌کنند من دارم فرار می‌کنم. تا حدودی هم درست است. اما فرار از چی به چی؟ 

این را باز خواهم کرد! 

در واقع فرار از نابودی به زندگی از تاریکی به روشنایی و از نادانی به دانایی است! 


https://youtu.be/1SsG1HoN7WU


البته از چرخه‌های بی پایان شهر دارم فرار می‌کنم. اما فرار اصلی فرار از لحظه است! 

آن فرار اشتباه است!

از لحظه نباید فرار کرد!

اینجا شاید فرار به جلو باشد!

آمدن به لحظه!

آمدن به یوگا! 


یوگا در آمریکا -٢- روز اول

 یوگا در آمریکا -٢- روز اول

***

در ذهنم مدام در حال نوشتن هستم! معمولاً مواقع بیدار شدن و در طول روز مقدار زیادی ایده و فکر هست که ارزش نوشتن دارد. انتخاب از بین اینها و داشتن حالت آرام و مناسب برای نوشتن اگر برسد؛ می‌نویسم!


مثلا می‌توانم از روز اول سفر بنویسم. وقتی صبح پیاده رفتم و یک دریاچه‌ی زیبا با بوقلمون های وحشی و پرنده‌های قرمز رنگ و دسته‌ی آهو ها را دیدم!

می‌توانم از تجربه‌ی ورود به مرکز یوگا در آمریکا بنویسم. حس های مختلفی که بعد از ورود به اینجا تجربه کردم. اولین شام عالی گیاهی در مرکز یوگا و غیره. 


می‌توانم از اولین درسهای یوگا در اینجا بنویسم. از اینکه زندگی در هر لحظه واضح و شفاف است و اگر ذهن ما آن را کدر و تار نکند همه چیز واضح است. لحظه همیشه واضح است!

همان نیرویی که این زندگی را زنده نگه داشته آن را در هر لحظه هدایت هم می‌کند. 

این که باید هر لحظه به این زندگی توجه کنیم چون این زندگیِ ما روی زمین محدود است و غیره. 


فعلاً قصد کردم بیست و یکی دو روز اینجا بمانم! تا ببینیم چه می‌شود! 

یک صحبت کوتاه قبل از سفر؛ از مجیدرضا رهنورد دیدم که می‌گفت شاد باشید! بالاخره باید کاری می‌کردم. و این کاری است که می‌کنم! 

برای تغییر دنیا و تغییر ایران آمده‌ام اینجا تا بدن و ذهنم را تغییر بدهم! تغذیه و یوگا را درست کنم! این روش من برای تغییر دنیاست! شاید با عقل و منطق عمومی جور در نیاید!

بگذریم!


در مورد فرار خواهم نوشت! بسیاری از دوستان فکر می‌کنند من دارم فرار می‌کنم. تا حدودی هم درست است. اما فرار از چی به چی؟ 

این را باز خواهم کرد! 

در واقع فرار از نابودی به زندگی از تاریکی به روشنایی و از نادانی به دانایی است! 


https://youtu.be/1SsG1HoN7WU


البته از چرخه‌های بی پایان شهر دارم فرار می‌کنم. اما فرار اصلی فرار از لحظه است! 

آن فرار اشتباه است!

از لحظه نباید فرار کرد!

اینجا شاید فرار به جلو باشد!

آمدن به لحظه!

آمدن به یوگا! 


۱۴۰۱ آذر ۲۳, چهارشنبه

به کجا میروی؟ سفر یوگا -١

زمان خواندن 2 دقیقه ***

به کجا میروی؟! سفر یوگا!

***

این سوالی است که خیلی از من می‌پرسند! می‌گویم می‌روم مسافرت! اسم شهر یا منطقه را از من می‌پرسند. میگویم نزدیک فلان کشور یا فلان شهر! 

دوستان عزیزان و خانواده ام اما بیشتر می‌خواهند بدانند! در واقع می‌پرسند دنبال چه میروی؟ 


راستش را بخواهید جایی برای رفتن وجود ندارد. تمام راه‌ها به درون ختم می‌شود. 

اگر می‌خواهید بدانید کجا می‌روم بدانید به درون می‌روم. می‌روم جایی که راحت تر بتوانم به درون بروم.

راه درون؛ راه یوگا؛ تنها راه برای رفتن است! 

مابقی راه‌ها به عدم ختم می‌شود!

 

به طور خلاصه می‌روم جایی که به طبیعت نزدیک باشد، دو وعده غذای ساده‌ی گیاهی در دسترس باشد! همین! 

نه دنبال ساحل هستم نه هتل ۵ ستاره‌ی لوکس! نه به دنبال رابطه‌ی های جنسی تکراری با دختران زیبا! البته آنها هم بد نیست! چرا که نه؟ ارگاسم هم می‌تواند معنوی باشد! حتما هم هست! شاید چیزی بهتر از ارگاسم پیدا کردم!


می‌روم به امیدِ جایی که نزدیک طبیعت باشد! 

دو وعده غذای سالم و تاره‌ی گیاهی داشته باشم! 

یک محل آرام برای استراحت!


و تقریباً دیگر چیزی لازم ندارم!

در این شهری که زندگی می‌کنم دسترسی به این دو کمی سخت تر است! 

به طور خلاصه می‌روم به دنبال یک زندگی بهتر! 

که از تغذیه ‌ی خوب شروع می‌شود و با نزدیکی به طبیعت به اوج خودش می‌رسد!

می‌روم به جایی که اینها بین ساکنانش اولویت دارد! 

می‌روم کامیونیتی ایده‌آلی را پیدا کنم!

برای خودم خانواده‌ام و برای تمام موجودات زمین!


میروم زمین را جای بهتری کنم! چطور؟ با بهتر کردن خودم!

در جایی که هم زبانانم در حال دیدن چوبه های دار در ملأ عام هستند من هم حتماً باید کاری بکنم! 

حلاج ها مدام بر سر دار می‌روند! 

همه از اعدام می‌گویند!

غافل از اینکه عدمی وجود ندارد!

فقط وجود است و بس! 

بدن را اگر ببینی بله! بدن به سمت اعدام می‌رود! چه با فتوای آیت‌الله یا با فتوای طبیعت! 

اما من بدن نیستم!

می‌روم جایی که بدن را بسازم! تا بتوانم از بدن عبور کنم! 


https://photos.app.goo.gl/sTWynQVf8beWa7Wy5


به کجا میروی؟ سفر یوگا -١

به کجا میروی؟! سفر یوگا!

***

این سوالی است که خیلی از من می‌پرسند! می‌گویم می‌روم مسافرت! اسم شهر یا منطقه را از من می‌پرسند. میگویم نزدیک فلان کشور یا فلان شهر! 

دوستان عزیزان و خانواده ام اما بیشتر می‌خواهند بدانند! در واقع می‌پرسند دنبال چه میروی؟ 


راستش را بخواهید جایی برای رفتن وجود ندارد. تمام راه‌ها به درون ختم می‌شود. 

اگر می‌خواهید بدانید کجا می‌روم بدانید به درون می‌روم. می‌روم جایی که راحت تر بتوانم به درون بروم.

راه درون؛ راه یوگا؛ تنها راه برای رفتن است! 

مابقی راه‌ها به عدم ختم می‌شود!

 

به طور خلاصه می‌روم جایی که به طبیعت نزدیک باشد، دو وعده غذای ساده‌ی گیاهی در دسترس باشد! همین! 

نه دنبال ساحل هستم نه هتل ۵ ستاره‌ی لوکس! نه به دنبال رابطه‌ی های جنسی تکراری با دختران زیبا! البته آنها هم بد نیست! چرا که نه؟ ارگاسم هم می‌تواند معنوی باشد! حتما هم هست! شاید چیزی بهتر از ارگاسم پیدا کردم!


می‌روم به امیدِ جایی که نزدیک طبیعت باشد! 

دو وعده غذای سالم و تاره‌ی گیاهی داشته باشم! 

یک محل آرام برای استراحت!


و تقریباً دیگر چیزی لازم ندارم!

در این شهری که زندگی می‌کنم دسترسی به این دو کمی سخت تر است! 

به طور خلاصه می‌روم به دنبال یک زندگی بهتر! 

که از تغذیه ‌ی خوب شروع می‌شود و با نزدیکی به طبیعت به اوج خودش می‌رسد!

می‌روم به جایی که اینها بین ساکنانش اولویت دارد! 

می‌روم کامیونیتی ایده‌آلی را پیدا کنم!

برای خودم خانواده‌ام و برای تمام موجودات زمین!


میروم زمین را جای بهتری کنم! چطور؟ با بهتر کردن خودم!

در جایی که هم زبانانم در حال دیدن چوبه های دار در ملأ عام هستند من هم حتماً باید کاری بکنم! 

حلاج ها مدام بر سر دار می‌روند! 

همه از اعدام می‌گویند!

غافل از اینکه عدمی وجود ندارد!

فقط وجود است و بس! 

بدن را اگر ببینی بله! بدن به سمت اعدام می‌رود! چه با فتوای آیت‌الله یا با فتوای طبیعت! 

اما من بدن نیستم!

می‌روم جایی که بدن را بسازم! تا بتوانم از بدن عبور کنم! 


https://photos.app.goo.gl/sTWynQVf8beWa7Wy5


فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی

***

فرکانس یعنی تعداد نوسان ها در ثانیه. یک مفهوم ساده‌ی فیزیک. تعداد نوسان ها در ثانیه را با یک شماره فرکانس می‌نامند! 


اینجا از این کلمه برای توضیح مفهوم دیگری استفاده می‌کنم. 

ما آدمها فرکانسهای مختلفی داریم. یک نفر هم در زمانهای مختلف فرکانس های متفاوتی را تجربه می‌کند. اینجا منظور از فرکانس آن مفهوم فیزیکی نیست. بلکه یعنی حالتی از بودن! به خاطر کمبود کلمات از کلمه‌ی فرکانس استفاده می‌کنیم! 


ببینید انگار به نظر میرسد هر موجودی یک فرکانسی دارد! مثلاً فرکانس یک درخت. یا یک ماهی. یا یک مرغ دریایی. فرکانس زمین یا خورشید یا حتی یک سنگ. 

ما آدمها هم وقتی متولد می‌شویم با یک فرکانسی متولد می‌شویم. با یک حالتی از بودن! آرامش و وضعیت یک نوزاد را تصور کنید! یا وقتی که گریه می‌کند! یا می‌خندد! 

ما انسان‌ها به عنوان موجودی پیچیده قادر هستیم فرکانسهای مختلفی به خودمان بگیریم. 

مثلاً فرکانس خشم! یا فرکانس غم! یا فرکانس عشق! و غیره. 

اینجا منطور فقط آن حس یا فکر نیست. بلکه کمی عمیق تر است. انگار انرژی زندگی فرم ها و وضعیت های مختلفی به خود می‌گیرد که فرکانس می‌نامیم. 

باز منظور از انرژی اینجا انرژی فیزیک نیست، به خاطر انتقال مفهوم فقط از این کلمات استفاده می‌کنیم. 


من الان موقع نوشتن این متن یک فرکانسی دارم، شما همین الان یک فرکانسی دارید! 

کل خلقت یک نوسان انرژی بزرگ است! و ما نیز از آن جدا نیستیم! 

وجود یک سنگ یا بودن در بدن یا متولد شدن یا مرگ فقط تغییر یا تعویض حالت این انرژی هاست. 


تفاوت خواب یا بیداری. یا تفاوت آرامش یا اضطراب فقط تغییر این حالت بودن است! 


مثلاً فرکانس من موقع نوشتن این متن یک جور است. فرکانس بدن و ذهن من یک حالت است. تو که میخوانی هم همینطور. 

بسته به اینکه چطور از بدن و ذهن خودت نگه داری کرده باشی دارای یک فرکانس هستی. 


این را از تجربه‌ی خودم می‌گویم. اگر کمی مدیتیشن کنی. یا نماز بخوانی. یا موسیقی خوب گوش بدهی. در جنگل راه بروی. به یک گل نگاه کنی. سکس کنی. یا کسی حرف بزنی.  غذایی بخوری. یا هر فکری را در ذهن ات ایجاد کنی؛

تو در حال تغییر این فرکانس یا انرژی حیاتی خود هستی!


وقتی کمی مشاهده گری دقیق خودت را تمرین کنی می‌توانی فرکانس این انرژی حیاتی خودت را از بیرون مشاهده کنی!


یک آگاهی از خودت پیدا می‌کنی. مثلاً میفهمی با رفتن به جایی فرکانس تو عوض شد. یا با معاشرت با کسی. یا با انجام ورزش. یا انجام یوگا!

با دوش گرفتن! با نوشتن! 

اینها کارهایی است که فرکانس تو را عوض می‌کند. 


یادمان باشد! زندگی و مرگ و کل تجربه‌ی بودنِ ما با حالت و وضعیت و گونه گون شدن این انرژی حیاتی تعیین می‌شود. ما با تجربه‌ی زندگی در زمین توانایی تغییر فرکانس حیاتی خودمان و حتی زمین را داریم. 




فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی

 فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی

***

فرکانس یعنی تعداد نوسان ها در ثانیه. یک مفهوم ساده‌ی فیزیک. تعداد نوسان ها در ثانیه را با یک شماره فرکانس می‌نامند! 


اینجا از این کلمه برای توضیح مفهوم دیگری استفاده می‌کنم. 

ما آدمها فرکانسهای مختلفی داریم. یک نفر هم در زمانهای مختلف فرکانس های متفاوتی را تجربه می‌کند. اینجا منظور از فرکانس آن مفهوم فیزیکی نیست. بلکه یعنی حالتی از بودن! به خاطر کمبود کلمات از کلمه‌ی فرکانس استفاده می‌کنیم! 


ببینید انگار به نظر میرسد هر موجودی یک فرکانسی دارد! مثلاً فرکانس یک درخت. یا یک ماهی. یا یک مرغ دریایی. فرکانس زمین یا خورشید یا حتی یک سنگ. 

ما آدمها هم وقتی متولد می‌شویم با یک فرکانسی متولد می‌شویم. با یک حالتی از بودن! آرامش و وضعیت یک نوزاد را تصور کنید! یا وقتی که گریه می‌کند! یا می‌خندد! 

ما انسان‌ها به عنوان موجودی پیچیده قادر هستیم فرکانسهای مختلفی به خودمان بگیریم. 

مثلاً فرکانس خشم! یا فرکانس غم! یا فرکانس عشق! و غیره. 

اینجا منطور فقط آن حس یا فکر نیست. بلکه کمی عمیق تر است. انگار انرژی زندگی فرم ها و وضعیت های مختلفی به خود می‌گیرد که فرکانس می‌نامیم. 

باز منظور از انرژی اینجا انرژی فیزیک نیست، به خاطر انتقال مفهوم فقط از این کلمات استفاده می‌کنیم. 


من الان موقع نوشتن این متن یک فرکانسی دارم، شما همین الان یک فرکانسی دارید! 

کل خلقت یک نوسان انرژی بزرگ است! و ما نیز از آن جدا نیستیم! 

وجود یک سنگ یا بودن در بدن یا متولد شدن یا مرگ فقط تغییر یا تعویض حالت این انرژی هاست. 


تفاوت خواب یا بیداری. یا تفاوت آرامش یا اضطراب فقط تغییر این حالت بودن است! 


مثلاً فرکانس من موقع نوشتن این متن یک جور است. فرکانس بدن و ذهن من یک حالت است. تو که میخوانی هم همینطور. 

بسته به اینکه چطور از بدن و ذهن خودت نگه داری کرده باشی دارای یک فرکانس هستی. 


این را از تجربه‌ی خودم می‌گویم. اگر کمی مدیتیشن کنی. یا نماز بخوانی. یا موسیقی خوب گوش بدهی. در جنگل راه بروی. به یک گل نگاه کنی. سکس کنی. یا کسی حرف بزنی.  غذایی بخوری. یا هر فکری را در ذهن ات ایجاد کنی؛

تو در حال تغییر این فرکانس یا انرژی حیاتی خود هستی!


وقتی کمی مشاهده گری دقیق خودت را تمرین کنی می‌توانی فرکانس این انرژی حیاتی خودت را از بیرون مشاهده کنی!


یک آگاهی از خودت پیدا می‌کنی. مثلاً میفهمی با رفتن به جایی فرکانس تو عوض شد. یا با معاشرت با کسی. یا با انجام ورزش. یا انجام یوگا!

با دوش گرفتن! با نوشتن! 

اینها کارهایی است که فرکانس تو را عوض می‌کند. 


یادمان باشد! زندگی و مرگ و کل تجربه‌ی بودنِ ما با حالت و وضعیت و گونه گون شدن این انرژی حیاتی تعیین می‌شود. ما با تجربه‌ی زندگی در زمین توانایی تغییر فرکانس حیاتی خودمان و حتی زمین را داریم. 




۱۴۰۱ آذر ۲۱, دوشنبه

پراکندن غم در خانواده!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 پراکندن غم در خانواده!

***

ارتباط با غریبه ها آسان است! دوستان و آدمهایی که برای اولین بار می‌بینی. با آنها راحت هستی! 

اما وقتی به خانواده می‌رسی داستان فرق دارد! 

با خانواده یک ریشه‌ی مشترک داری. یک کارمای خانوادگی! یک پدر و مادر مشترک! یک تاریخچه‌ی کارمایی. 

خانواده می‌تواند عمق تو را ببیند! تو هم عمق آنها را راحت تر می‌بینی! 

بنابراین هر ارتباطی با خانواده سفری به گذشته؛ سفری به کارما و سفری به درون است!

سفری به عمق!

وقتی با خانواده ام هستم به شدت نیاز به آگاهی بیشتر دارم. 

بعضی هایشان پراکنده گویی های من را می‌بینند!

بعضی آهنگهای غمگین من را! 

بعضی مضطرب می‌شوند!

بعضی غمگین!


چه کنم! شاید راست می‌گویند! 

شاید کارمای غم من هنوز فعال است! و این غمِ شما را بالا می‌آورد!

شاید در مورد خشم همینطور باشد! 

من هستم! آماده‌ی ارتباط! 

آماده‌ی عبور از غم! 

آماده‌ی آگاه  بودن در کنار شما!

همیشه تلفنم را بر خواهم داشت!

همیشه آماده‌ی عبور از غم هستم با شما!

من برای رشدم به خانواده نیاز دارم!

شاید قبل از تولد؛ من شما را انتخاب کردم! نمی‌دانم! 

اما بعد از تولد باز هم شما را انتخاب می‌کنم!

من برای رشد؛ به عشق ورزیدن خانوادگی نیاز دارم!

به پذیرفتن خانواده نیاز دارم!

من برای تمرین آگاهی به خانواده نیاز دارم!

این وسط شاید غمی در شما را بیدار کنم! یک غم مشترک کارمایی! غمی که باید هردو از آن عبور کنیم!

غم عمومی انسان! این بیماری همه گیر!

راه فراری نیست! 

برای رسیدن به خورشید باید از طوفان غم گذرکرد!



پراکندن غم در خانواده!

 پراکندن غم در خانواده!

***

ارتباط با غریبه ها آسان است! دوستان و آدمهایی که برای اولین بار می‌بینی. با آنها راحت هستی! 

اما وقتی به خانواده می‌رسی داستان فرق دارد! 

با خانواده یک ریشه‌ی مشترک داری. یک کارمای خانوادگی! یک پدر و مادر مشترک! یک تاریخچه‌ی کارمایی. 

خانواده می‌تواند عمق تو را ببیند! تو هم عمق آنها را راحت تر می‌بینی! 

بنابراین هر ارتباطی با خانواده سفری به گذشته؛ سفری به کارما و سفری به درون است!

سفری به عمق!

وقتی با خانواده ام هستم به شدت نیاز به آگاهی بیشتر دارم. 

بعضی هایشان پراکنده گویی های من را می‌بینند!

بعضی آهنگهای غمگین من را! 

بعضی مضطرب می‌شوند!

بعضی غمگین!


چه کنم! شاید راست می‌گویند! 

شاید کارمای غم من هنوز فعال است! و این غمِ شما را بالا می‌آورد!

شاید در مورد خشم همینطور باشد! 

من هستم! آماده‌ی ارتباط! 

آماده‌ی عبور از غم! 

آماده‌ی آگاه  بودن در کنار شما!

همیشه تلفنم را بر خواهم داشت!

همیشه آماده‌ی عبور از غم هستم با شما!

من برای رشدم به خانواده نیاز دارم!

شاید قبل از تولد؛ من شما را انتخاب کردم! نمی‌دانم! 

اما بعد از تولد باز هم شما را انتخاب می‌کنم!

من برای رشد؛ به عشق ورزیدن خانوادگی نیاز دارم!

به پذیرفتن خانواده نیاز دارم!

من برای تمرین آگاهی به خانواده نیاز دارم!

این وسط شاید غمی در شما را بیدار کنم! یک غم مشترک کارمایی! غمی که باید هردو از آن عبور کنیم!

غم عمومی انسان! این بیماری همه گیر!

راه فراری نیست! 

برای رسیدن به خورشید باید از طوفان غم گذرکرد!



اعدام صبحگاهی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 اعدام صبحگاهی

***

صبح حدود ساعت های چهار یا پنج کمی خواب های پراکنده و کمی خواب های جنسی می‌بینم! 

کم کم حدود ۵ صبح بیدار می‌شوم. از شامی که دیروقت خوردم پشیمانم. 

برای چک کردن مسیج ها و ساعت موبایل را برمی‌دارم، به دلیل ناآگاهی در یک لحظه وارد صفحات اینترنت می‌شوم! 

دیروز در صبحگاه طلوع خورشید به افق ایران، روح یک نفر دیگر را از جسمش جدا کردند!

این بار در ملأ عام و با وقاحت بیشتر!

این نمایشنامه‌ی رذالت را اینبار روی صحنه‌ اجرا می‌کنند! 

یک ساعتی اینها را تجربه می‌کنم

تعجب، شوک، خفگی، ترس، ناامیدی، غم، ناچاری ...


کمی خودم را پیدا می‌کنم، سعی می‌کنم به یک دوستی در ایران زنگ بزنم کمی حالم بهتر شود! 

برنمی‌دارد!

با حس ناچاری می‌نشینم و کمی مدیتیشن می‌کنم!

مدیتیشن هم خیلی طولانی نمی‌شود! 

بعد از هفت دقیقه دیگر طاقت نمی آورم، دیگر باید بنویسم!

تنها کاری که بلدم! 

تنها شدنی که از دستم برمی آید! 


بعد از این باید بروم دوش بگیرم! آماده بشوم برای یک روز دیگر در زمین! 

می‌توانم خودم را منحرف کنم! 

مشغول کاری بشوم!

به فکر زندگی خودم باشم!

گلیم خودم را سفت نگه دارم!

در حین مدیتیشن متوجه می‌شوم من هنوز نفس میکشم! هنوز روی زمین هستم! هنوز داخل این نمایشنامه هستم!


در نهایت حس قدرت و امید جایگزین می‌شود. من قوی تر شده‌ام! 

این اعدام صبحگاهی من را قوی تر کرد!

مستحکمتر می‌شوم!

به راهی که می‌روم!

به راه یوگا! به راه نوشتن!

وقتی نمایشنامه‌ی مرگ در حال اجراست!

یک کسی زود تر می‌رود یکی هم دیرتر!


من هم در حال بازی در این نمایشنامه هستم! 

برای سفر یوگا آماده می‌شوم!

قوی تر از گذشته!

مستحکم تر!

مطمئن تر به مسیر!




اعدام صبحگاهی

 اعدام صبحگاهی

***

صبح حدود ساعت های چهار یا پنج کمی خواب های پراکنده و کمی خواب های جنسی می‌بینم! 

کم کم حدود ۵ صبح بیدار می‌شوم. از شامی که دیروقت خوردم پشیمانم. 

برای چک کردن مسیج ها و ساعت موبایل را برمی‌دارم، به دلیل ناآگاهی در یک لحظه وارد صفحات اینترنت می‌شوم! 

دیروز در صبحگاه طلوع خورشید به افق ایران، روح یک نفر دیگر را از جسمش جدا کردند!

این بار در ملأ عام و با وقاحت بیشتر!

این نمایشنامه‌ی رذالت را اینبار روی صحنه‌ اجرا می‌کنند! 

یک ساعتی اینها را تجربه می‌کنم

تعجب، شوک، خفگی، ترس، ناامیدی، غم، ناچاری ...


کمی خودم را پیدا می‌کنم، سعی می‌کنم به یک دوستی در ایران زنگ بزنم کمی حالم بهتر شود! 

برنمی‌دارد!

با حس ناچاری می‌نشینم و کمی مدیتیشن می‌کنم!

مدیتیشن هم خیلی طولانی نمی‌شود! 

بعد از هفت دقیقه دیگر طاقت نمی آورم، دیگر باید بنویسم!

تنها کاری که بلدم! 

تنها شدنی که از دستم برمی آید! 


بعد از این باید بروم دوش بگیرم! آماده بشوم برای یک روز دیگر در زمین! 

می‌توانم خودم را منحرف کنم! 

مشغول کاری بشوم!

به فکر زندگی خودم باشم!

گلیم خودم را سفت نگه دارم!

در حین مدیتیشن متوجه می‌شوم من هنوز نفس میکشم! هنوز روی زمین هستم! هنوز داخل این نمایشنامه هستم!


در نهایت حس قدرت و امید جایگزین می‌شود. من قوی تر شده‌ام! 

این اعدام صبحگاهی من را قوی تر کرد!

مستحکمتر می‌شوم!

به راهی که می‌روم!

به راه یوگا! به راه نوشتن!

وقتی نمایشنامه‌ی مرگ در حال اجراست!

یک کسی زود تر می‌رود یکی هم دیرتر!


من هم در حال بازی در این نمایشنامه هستم! 

برای سفر یوگا آماده می‌شوم!

قوی تر از گذشته!

مستحکم تر!

مطمئن تر به مسیر!




۱۴۰۱ آذر ۲۰, یکشنبه

هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن!

***

صبح رفتم پیاده‌روی! طبیعت عجیب و شگفت انگیز بود! عکسهای آنجا را برای کسی فرستادم! عصبانی شد! 

برای دیگری آرزوی خوب کردم! عصبانی شد!

تعجب کردم! 

آرزوی خوب کردم!

احساس تنهایی کردم!

دوستی زنگ زد! دوستی درد آشنا! 

از هنر بودن گفت و هنر نجنگیدن!

بلافاصله سردردم خوب شد!

قول دادم این انرژی را به حرکت در بیاورم!

و این شد که شما این را می‌خوانید!


هنوز نمی‌دانم هنرِ بودن را خوب تمرین کرده باشم! 

اما یک چیز را خوب می‌دانم! 

هرچه بدهی می‌گیری! جهان خیلی عادلانه است و خیلی دست و دل باز! 

جهان خیلی سرشار است! 

فراتر از تصور محدود من!

پس اگر انرژی ای می‌گیرم نیازی نیست برای خودم نگه دارم! 

هنر نجنگیدن را تمرین می‌کنم! هنری که بودا داشت؛ عیسی داشت و حلاج! 

هنر نجنگیدن را ترویج می‌کنم برای خودمان! برای خودم! 

برای نجنگیدن با خودم! نجنگیدن با خشم! نجنگیدن با دیکتاتورها! 

هنر نجنگیدن با جهان! با زمین با زمان! 

نجنگیدن با زندگی؛ نجنگیدن با مرگ! 

و همانطور که اکهارت گفت؛ هنر نجنگیدن با لحظه!


با هم از هنرِ بودن گفتیم و بازی زندگی! 

خندیدیم! به این نمایشنامه! تحسین کردیم این کارگردان را! 

هنر نجنگیدن را اگر بلد بودیم دیگر دیکتاتوری ظهور نمی‌کرد! 

هنرِ بودن را اگر یاد بگیریم؛ شدن اتفاق می‌افتد! 

بودا را نمی‌توانی بکُشی، چرا؟

چون او هنر نجنگیدن را بلد است، هنر بودن را بلد است!

بودا هست!

نیازی به شدن ندارد!

نیازی به جنگیدن ندارد!

جنگیدنِ کلمات با سکوت! 







هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن!

 هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن!

***

صبح رفتم پیاده‌روی! طبیعت عجیب و شگفت انگیز بود! عکسهای آنجا را برای کسی فرستادم! عصبانی شد! 

برای دیگری آرزوی خوب کردم! عصبانی شد!

تعجب کردم! 

آرزوی خوب کردم!

احساس تنهایی کردم!

دوستی زنگ زد! دوستی درد آشنا! 

از هنر بودن گفت و هنر نجنگیدن!

بلافاصله سردردم خوب شد!

قول دادم این انرژی را به حرکت در بیاورم!

و این شد که شما این را می‌خوانید!


هنوز نمی‌دانم هنرِ بودن را خوب تمرین کرده باشم! 

اما یک چیز را خوب می‌دانم! 

هرچه بدهی می‌گیری! جهان خیلی عادلانه است و خیلی دست و دل باز! 

جهان خیلی سرشار است! 

فراتر از تصور محدود من!

پس اگر انرژی ای می‌گیرم نیازی نیست برای خودم نگه دارم! 

هنر نجنگیدن را تمرین می‌کنم! هنری که بودا داشت؛ عیسی داشت و حلاج! 

هنر نجنگیدن را ترویج می‌کنم برای خودمان! برای خودم! 

برای نجنگیدن با خودم! نجنگیدن با خشم! نجنگیدن با دیکتاتورها! 

هنر نجنگیدن با جهان! با زمین با زمان! 

نجنگیدن با زندگی؛ نجنگیدن با مرگ! 

و همانطور که اکهارت گفت؛ هنر نجنگیدن با لحظه!


با هم از هنرِ بودن گفتیم و بازی زندگی! 

خندیدیم! به این نمایشنامه! تحسین کردیم این کارگردان را! 

هنر نجنگیدن را اگر بلد بودیم دیگر دیکتاتوری ظهور نمی‌کرد! 

هنرِ بودن را اگر یاد بگیریم؛ شدن اتفاق می‌افتد! 

بودا را نمی‌توانی بکُشی، چرا؟

چون او هنر نجنگیدن را بلد است، هنر بودن را بلد است!

بودا هست!

نیازی به شدن ندارد!

نیازی به جنگیدن ندارد!

جنگیدنِ کلمات با سکوت! 







خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...