۱۴۰۱ اسفند ۹, سه‌شنبه

یک فرصت دوباره!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یک فرصت دوباره!

***

بالاخره صبح روز سفر شد. بلیط یکطرفه آماده است! 


بلیط یکطرفه!

https://www.unwritable.net/2023/02/blog-post_25.html



کمی کارما باقیمانده. 


عبور از زمین بدون کارما!

https://www.unwritable.net/2023/02/blog-post_28.html

بالاخره باید بروم. صبح با دوستی قرار می‌گذارم. یک صبح برفی زیبا! 

با خانه خداحافظی می‌کنم! آخرین موجودی خوراکی یخچال را برمیدارم. تا خود فرودگاه با دوستم حسابی گپ میزنیم. برف زیبایی آمده. آخرین توصیه‌ها را به دوستم می‌کنم! وقتی لیست پروازها را نگاه می‌کنم اکثرا تاخیر دارند و بعضی کنسل شده‌اند! 

با دوستم خداحافظی می‌کنم و عازم سفر می‌شوم! درست لحظه‌ای که آماده می‌شوم برای خوردن صبحانه روی صفحه اعداد چهار ساعت تاخیر را نشان می‌دهد! سریع به دوستم خبر می‌دهم! حدود ٢۵ نفر دیگر هم مثل من بلاتکلیف هستند! 

دوستم بعد از انجام کاری برمیگردد. چند ساعتی تا مشخص شدن وضعیت پرواز فرصت داریم. راه می‌افتیم برای گرداندن سگ دوستم برمی‌گردیم. هنوز هیچ چیز معلوم نیست! چند ساعتی وقت اضافه داریم. 

یک فرصت دوباره! یک حس لذت‌بخش. یک فرصت برنامه‌ریزی نشده! چند ساعت آزادی! 

در خیابان راه می‌افتیم و همزمان با کارمند هواپیمایی در تماس هستیم. گزینه‌های مختلف را بررسی می‌کنیم! تاخیر آنقدر زیاد است که به پرواز دوم نمی‌رسم! 

امکان تغییر مسیر از اروپا نیست! پروازهای آمریکا را چک می‌کنیم! ساعت حرکت و ساعت رسیدن!

تنها گزینه‌ی بعدی حدود ١٢ شب می‌رسد! احتمالا زمان پایان عروسی بعد از ٢۴ ساعت پرواز خواهم رسید! با چند چمدان و قطعاً خسته! 

از هواپیمایی فرصت می‌گیرم! به من یک فرصت یک‌ساله میدهد! 

رسیدن به عروسی منتفی است! با دوستم قهوه می‌خوریم و قدم می‌زنیم! از تجربیات و اضطرابات زندگی می‌گوییم! یک مکالمه‌ی معنی دار! از آنهایی که به زندگی معنی میدهد! عمیق و جذاب! چند ساعتی می‌گوییم و می‌خندیم! باز می‌گردم به خانه! 

انگار یک فرصت مجدد به من داده شده! یک فرصت دیگر! یک مهلت دوباره برای تجدید نظر! 

یک ویدیوی جدید از اکهارت میبینم و دوباره شاهکار! دوباره وصف حال! کمی استراحت می‌کنم و برمی‌گردم به نوشتن! به تصمیم!

حالا یک فرصت دوباره دارم! 

درست مثل زندگی! یک فرصت دوباره برای یک تصمیم دوباره! 

درست وقتی که تصمیم نمی‌خواهی بگیری زندگی برایت نمایشی برای تصمیم‌گیری می‌گذارد! 

با اینکه هنوز تصمیمم را نمی‌دانم شروع می‌کنم به نوشتن! 

این بار با یک تجربه‌ی جدید! این بار نمی‌دانم آیا بیست و چهار ساعت دیگر کجا خواهم بود ولی باز هم خوب است! 

زندگی در حضور را دوباره تجربه می‌کنم! 

یک فرصت بیست و چهار ساعته برای تصمیم! شاید یک تصمیم جدید! شاید هم نه! 

مهم حضور است! 

مهم جایی که هستم نیست! 

یک درس جدید!

درسی که کل زندگی یک مهلت است! 

یک فرصت است! 

فرصتی برای درست زیستن!

فرصتی برای حضور! 


یک فرصت دوباره!

 یک فرصت دوباره!

***

بالاخره صبح روز سفر شد. بلیط یکطرفه آماده است! 


بلیط یکطرفه!

https://www.unwritable.net/2023/02/blog-post_25.html



کمی کارما باقیمانده. 


عبور از زمین بدون کارما!

https://www.unwritable.net/2023/02/blog-post_28.html

بالاخره باید بروم. صبح با دوستی قرار می‌گذارم. یک صبح برفی زیبا! 

با خانه خداحافظی می‌کنم! آخرین موجودی خوراکی یخچال را برمیدارم. تا خود فرودگاه با دوستم حسابی گپ میزنیم. برف زیبایی آمده. آخرین توصیه‌ها را به دوستم می‌کنم! وقتی لیست پروازها را نگاه می‌کنم اکثرا تاخیر دارند و بعضی کنسل شده‌اند! 

با دوستم خداحافظی می‌کنم و عازم سفر می‌شوم! درست لحظه‌ای که آماده می‌شوم برای خوردن صبحانه روی صفحه اعداد چهار ساعت تاخیر را نشان می‌دهد! سریع به دوستم خبر می‌دهم! حدود ٢۵ نفر دیگر هم مثل من بلاتکلیف هستند! 

دوستم بعد از انجام کاری برمیگردد. چند ساعتی تا مشخص شدن وضعیت پرواز فرصت داریم. راه می‌افتیم برای گرداندن سگ دوستم برمی‌گردیم. هنوز هیچ چیز معلوم نیست! چند ساعتی وقت اضافه داریم. 

یک فرصت دوباره! یک حس لذت‌بخش. یک فرصت برنامه‌ریزی نشده! چند ساعت آزادی! 

در خیابان راه می‌افتیم و همزمان با کارمند هواپیمایی در تماس هستیم. گزینه‌های مختلف را بررسی می‌کنیم! تاخیر آنقدر زیاد است که به پرواز دوم نمی‌رسم! 

امکان تغییر مسیر از اروپا نیست! پروازهای آمریکا را چک می‌کنیم! ساعت حرکت و ساعت رسیدن!

تنها گزینه‌ی بعدی حدود ١٢ شب می‌رسد! احتمالا زمان پایان عروسی بعد از ٢۴ ساعت پرواز خواهم رسید! با چند چمدان و قطعاً خسته! 

از هواپیمایی فرصت می‌گیرم! به من یک فرصت یک‌ساله میدهد! 

رسیدن به عروسی منتفی است! با دوستم قهوه می‌خوریم و قدم می‌زنیم! از تجربیات و اضطرابات زندگی می‌گوییم! یک مکالمه‌ی معنی دار! از آنهایی که به زندگی معنی میدهد! عمیق و جذاب! چند ساعتی می‌گوییم و می‌خندیم! باز می‌گردم به خانه! 

انگار یک فرصت مجدد به من داده شده! یک فرصت دیگر! یک مهلت دوباره برای تجدید نظر! 

یک ویدیوی جدید از اکهارت میبینم و دوباره شاهکار! دوباره وصف حال! کمی استراحت می‌کنم و برمی‌گردم به نوشتن! به تصمیم!

حالا یک فرصت دوباره دارم! 

درست مثل زندگی! یک فرصت دوباره برای یک تصمیم دوباره! 

درست وقتی که تصمیم نمی‌خواهی بگیری زندگی برایت نمایشی برای تصمیم‌گیری می‌گذارد! 

با اینکه هنوز تصمیمم را نمی‌دانم شروع می‌کنم به نوشتن! 

این بار با یک تجربه‌ی جدید! این بار نمی‌دانم آیا بیست و چهار ساعت دیگر کجا خواهم بود ولی باز هم خوب است! 

زندگی در حضور را دوباره تجربه می‌کنم! 

یک فرصت بیست و چهار ساعته برای تصمیم! شاید یک تصمیم جدید! شاید هم نه! 

مهم حضور است! 

مهم جایی که هستم نیست! 

یک درس جدید!

درسی که کل زندگی یک مهلت است! 

یک فرصت است! 

فرصتی برای درست زیستن!

فرصتی برای حضور! 


عبور از زمین بدون کارما!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 عبور از زمین بدون کارما!

***

چند ساعت دیگر عازم هستم. به آن سمت دیگر زمین. دیروز در یک روز برفی با دوستی قدم می‌زدم کنار رودخانه. گنجشک ها در حال زندگی بودند. آنها همانطوری که باید زندگی میکنند. بدون ایجاد کارما! بدون تولید زباله. بدون حتی گذاشتن اثری از خودشان. به حالشان غبطه خوردم. زندگی کردن تمیز و مردن تمیز را باید از طبیعت بیاموزیم!


این بار هم نشد! خواستم جوری بروم که باری بر دوش کسی نباشد. زمین را همانطوری که تحویل گرفتم تحویل بدهم! خواستم خانه و ماشین را همانطور تمیز تحویل بدهم! انگار نه انگار که کسی از آن استفاده کرده باشد! 

اما نشد! عجله و بی نظمی این بار هم گریبانم را گرفت! بارم به دوش دوستان و خانواده افتاد!

شاید از کارماهای قبل مانده است ولی خواستم رد پایم را پاک کنم اما نشد!


کلِ داستان زندگی همین است. بیایی و بروی بدون گذاشتن هیچ اثری. پاک تمیز خالص! درست مثل گنجشک ها! 


کاش می‌توانستم بدون خیس شدن از آب گذر کنم. کاش می‌توانستم بدون گذاشتن اثری بروم! کاش می‌شد ننویسم!

کاش کاشکی نمیگفتم!

کاش عجول نبودم!

کاش نوشتن را بر نماز ترجیح نمی‌دادم!

کاش کارما را می‌فهمیدم!

کاش کارمای جدید تولید نمی‌کردم!

...


عبور از زمین بدون کارما!

 عبور از زمین بدون کارما!

***

چند ساعت دیگر عازم هستم. به آن سمت دیگر زمین. دیروز در یک روز برفی با دوستی قدم می‌زدم کنار رودخانه. گنجشک ها در حال زندگی بودند. آنها همانطوری که باید زندگی میکنند. بدون ایجاد کارما! بدون تولید زباله. بدون حتی گذاشتن اثری از خودشان. به حالشان غبطه خوردم. زندگی کردن تمیز و مردن تمیز را باید از طبیعت بیاموزیم!


این بار هم نشد! خواستم جوری بروم که باری بر دوش کسی نباشد. زمین را همانطوری که تحویل گرفتم تحویل بدهم! خواستم خانه و ماشین را همانطور تمیز تحویل بدهم! انگار نه انگار که کسی از آن استفاده کرده باشد! 

اما نشد! عجله و بی نظمی این بار هم گریبانم را گرفت! بارم به دوش دوستان و خانواده افتاد!

شاید از کارماهای قبل مانده است ولی خواستم رد پایم را پاک کنم اما نشد!


کلِ داستان زندگی همین است. بیایی و بروی بدون گذاشتن هیچ اثری. پاک تمیز خالص! درست مثل گنجشک ها! 


کاش می‌توانستم بدون خیس شدن از آب گذر کنم. کاش می‌توانستم بدون گذاشتن اثری بروم! کاش می‌شد ننویسم!

کاش کاشکی نمیگفتم!

کاش عجول نبودم!

کاش نوشتن را بر نماز ترجیح نمی‌دادم!

کاش کارما را می‌فهمیدم!

کاش کارمای جدید تولید نمی‌کردم!

...


۱۴۰۱ اسفند ۶, شنبه

Isha Volunteer

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 There is something mysterious about volunteering in Isha. 

There’s no Isha vs Us! 

There’s no them vs Us!


We are all responsible for everything!

Like Sadhguru!

He definitely feels responsible for every being!


That’s the love we all feel. 

So we should be like him!

No matter where we are!

No matter what label we have!


We learn from him. 

We are responsible for everything!

Everything on earth and beyond!

Everything inside Isha or Outside it!


We all are one!

We all are life!

We all are Yoga!

Isha Volunteer

 There is something mysterious about volunteering in Isha. 

There’s no Isha vs Us! 

There’s no them vs Us!


We are all responsible for everything!

Like Sadhguru!

He definitely feels responsible for every being!


That’s the love we all feel. 

So we should be like him!

No matter where we are!

No matter what label we have!


We learn from him. 

We are responsible for everything!

Everything on earth and beyond!

Everything inside Isha or Outside it!


We all are one!

We all are life!

We all are Yoga!

داستان پول؛ زمین و تورم! دروغ بزرگ اقتصاد مدرن!

زمان خواندن 5 دقیقه ***

داستان پول؛ زمین و تورم! دروغ بزرگ اقتصاد مدرن!

***


در دنیای جالبی زندگی می کنیم

ما همه به کالاها نیاز داریم

بدون غذا و مسکن و کالا تقریبا زندگی غیر ممکن است

و این کالا ها رو هم ما خودمون تولید می کنیم البته نه همه ی ما !


روزی روزگاری دو نفر بودند

آقای الف و آقای ب

آقای الف کالای الف رو تولید می کرد

و آقای ب کالای ب رو


آقای الف و ب هرچقدر که می خواستند از کالای خودشون استفاده می کرند و بعد بقیش رو با هم عوض می کردند

بنا براین آقای الف کالای الف رو به آقای ب میداد و کالای ب رو می گرفت

همه چیز به خوبی پیش می رفت

برای ساده شدن می توانید فرض کنید که کالای آقای ب طلا بود

اما به تدریج کمیاب و کمیاب تر شد

تا این که روزی آقای ب تصمیم گرفت که دیگر کار نکند و کالای ب را تولید نکند

اما آقای الف همچنان کار می کرد و کالای الف رو تولید می کرد


موقع معاوضه که رسید آقای الف مقداری کالای الف داشت ولی آقای ب هیچی از کالای ب نداشت

آقای ب کالای خودش رو توی انبارهاش مخفی کرده بود و نهایتا

آقای ب متوسل به دروغ شد و تصویر کالای ب رو روی کاغذی کشید و به آقای الف داد عکس و امضای خودش رو هم به نشانه ی اعتبار کنار کاغذ کشید


وقتی آقای الف گول خورد و فکر کرد که آقای ب کالای ب رو واقعا تولید کرده حاضر شد که کالای الف رو با تصویر کالای ب معاوضه کنه. همینطور گذشت و گذشت. 

در طول سالهای بعد هر سال آقای الف بیشتر و بیشتر کار می کرد و کالای الف رو هر سال چند درصد اضافه می کرد او به آرامی کار می کرد و از تلاش و کار هر روزه اش لذت می برد او کشاورزی می کرد معدن ها رو می کاوید و زمین ها و خانه ها رو می ساخت.


اما ترس وطمع؛ آقای ب را آرام نمی گذاشت و از کم کاری خودش می ترسید بنا براین برای این که احساس امنیت بیشتری بکنه تصمیم گرفت که رشد کالای ب را چند درصد بیشتر از رشد کالای الف اعلام کنه 


بنا براین همیشه وقتی آقای الف کالای خودش رو با تصویر کالای آقای ب عوض می کرد مقداری تصویر کالای ب اضافه برای آقای ب می موند


سالها گذشت به این ترتیب که آقای الف مدام کار می کرد و کل موجودی کالای الف خودش رو تحویل میداد به آقای ب اما در مقابل آقای ب هرساله موجودی تصویر کالای ب خودش رو افزایش میداد


آقای ب مواظب بود که آقای الف نفهمه که کالای ب فقط یک تصویره و بنا براین آقای الف رو مدام مشغول می کرد که فقط و فقط کار کنه


آقای الف هرسال هر چقدر که کار می کرد و تولید می کرد باز هم  فاصله ی مقدار کالایش  با مقدار کالای آقای ب بیشتر و بیشتر می شد. شکاف عمیقی بین آقای ب و الف به وجود اومده بود.


یک لحظه کافی بود تا آقای الف به دروغ های آقای ب پی ببره. اما آقای ب اجازه ی یک لحظه فکر کردن رو هم به آقای الف نمی داد و مدام تو گوش آقای الف می خوند که بیشتر … بیشتر … بیشتر کار کن … بیشتر تولید کن … بیشتر مصرف کن

… بیشتر لذت ببر

نسبت کالای اقای ب به کالای آقای  الف اسمش قیمت بود

آقای ب به دروغ وانمود کرد که قیمت را هیچ کس تعیین نمی کند

البته کالای آقای ب دیگه وجود واقعی نداشت و فقط یک توهم بود اما توهمش وجود داشت و میزان اون هرسال بیشتر می شد


صورت کسر مقدارکالای ب  بود 

مخرج کسر مقدارکالای الف بود


با این که با تلاش و استفاده از منابع کره ی زمین هر ساله مخرج کسر یعنی مقدار کالای الف بالا می رفت

ولی این آقای ب بود که توهم کالای خودش رو همیشه بیشتر بالا می برد

بنا براین قیمت که حاصل تقسیم کالای ب به کالای الف بود هر سال کمی بالاتر می رفت

و به این بالا رفتن می گفتند تورم


آقای الف مردم بودند و آقای ب بانک بود

یا شاید

آقای الف کارمند باشد و آقای ب کارفرما !

اما به هرحال

میزان افزایش سالیانه ی کالای آقای الف رشد تولید نام داشت

میزان افزایش سالیانه ی توهم کالای آقای ب رشد پول یا نقدینگی بود


حتما متوجه شده اید که آن برگ کاغذآقای ب که قرار بود معادل کالای ب باشد اسمش پول است

یعنی آقای ب دیگر به جای کالا پول تولید می کند


بعضی دوره ها آقای ب دیگه زیاد دروغ نمیگه و همون قدر کالای خودش رو افزایش میده که آقای الف کالای خودش رو افزایش داده بنا براین قیمت ثابت می مونه

به این میگن سیاست انقباضی

درست زمانی این اتفاق می افته که میزان بهره پول(میزان افزایش کالای ب) با میزان افزایش تولید(کالای الف) برابر می شه


بعضی وقت ها هم آقای ب زیاد دروغ میگه و یواشکی کالای خودش رو خیلی بیشتر افزایش میده و این باعث میشه که آقای الف بیشتر مجبور بشه کار کنه و منابع بیشتری مصرف بکنه ولی قیمت هم افزایش پیدا میکنه

به این میگن سیاست انبساطی

درست زمانی این اتفاق می افته که میزان بهره ی پول(میزان افزایش کالای ب)

 از میزان افزایش تولید(کالای الف) بیشتر بشه


اما بالاخره فرق بود بین این دو آدم بین این دو گروه 

فرق اصلیشون این بود که آقای الف کار می کرد و شرافتمند بود

ولی آقای ب کار نمی کرد و از دسترنج آقای الف استفاده می کرد


کالای آقای الف رو میشه استفاده کرد میشه دید میشه تولید کرد میشه حس کرد میشه مبادله کرد

کالای آقای ب فقط یک عدد روی کاغذ یا روی کامپیوتر هست


در تمام این سالها هم سیاستمداران هم مواظب هستند که این بازی انجام بشه و ففط ناظر و داور بازی هستند

حالا اگر که تمام منابع زمین مصرف بشه و آقای الف دیگه نتونه تولید خودش رو افزایش بده می دونید چه اتفاقی میفته ؟


داستان پول؛ زمین و تورم! دروغ بزرگ اقتصاد مدرن!

داستان پول؛ زمین و تورم! دروغ بزرگ اقتصاد مدرن!

***


در دنیای جالبی زندگی می کنیم

ما همه به کالاها نیاز داریم

بدون غذا و مسکن و کالا تقریبا زندگی غیر ممکن است

و این کالا ها رو هم ما خودمون تولید می کنیم البته نه همه ی ما !


روزی روزگاری دو نفر بودند

آقای الف و آقای ب

آقای الف کالای الف رو تولید می کرد

و آقای ب کالای ب رو


آقای الف و ب هرچقدر که می خواستند از کالای خودشون استفاده می کرند و بعد بقیش رو با هم عوض می کردند

بنا براین آقای الف کالای الف رو به آقای ب میداد و کالای ب رو می گرفت

همه چیز به خوبی پیش می رفت

برای ساده شدن می توانید فرض کنید که کالای آقای ب طلا بود

اما به تدریج کمیاب و کمیاب تر شد

تا این که روزی آقای ب تصمیم گرفت که دیگر کار نکند و کالای ب را تولید نکند

اما آقای الف همچنان کار می کرد و کالای الف رو تولید می کرد


موقع معاوضه که رسید آقای الف مقداری کالای الف داشت ولی آقای ب هیچی از کالای ب نداشت

آقای ب کالای خودش رو توی انبارهاش مخفی کرده بود و نهایتا

آقای ب متوسل به دروغ شد و تصویر کالای ب رو روی کاغذی کشید و به آقای الف داد عکس و امضای خودش رو هم به نشانه ی اعتبار کنار کاغذ کشید


وقتی آقای الف گول خورد و فکر کرد که آقای ب کالای ب رو واقعا تولید کرده حاضر شد که کالای الف رو با تصویر کالای ب معاوضه کنه. همینطور گذشت و گذشت. 

در طول سالهای بعد هر سال آقای الف بیشتر و بیشتر کار می کرد و کالای الف رو هر سال چند درصد اضافه می کرد او به آرامی کار می کرد و از تلاش و کار هر روزه اش لذت می برد او کشاورزی می کرد معدن ها رو می کاوید و زمین ها و خانه ها رو می ساخت.


اما ترس وطمع؛ آقای ب را آرام نمی گذاشت و از کم کاری خودش می ترسید بنا براین برای این که احساس امنیت بیشتری بکنه تصمیم گرفت که رشد کالای ب را چند درصد بیشتر از رشد کالای الف اعلام کنه 


بنا براین همیشه وقتی آقای الف کالای خودش رو با تصویر کالای آقای ب عوض می کرد مقداری تصویر کالای ب اضافه برای آقای ب می موند


سالها گذشت به این ترتیب که آقای الف مدام کار می کرد و کل موجودی کالای الف خودش رو تحویل میداد به آقای ب اما در مقابل آقای ب هرساله موجودی تصویر کالای ب خودش رو افزایش میداد


آقای ب مواظب بود که آقای الف نفهمه که کالای ب فقط یک تصویره و بنا براین آقای الف رو مدام مشغول می کرد که فقط و فقط کار کنه


آقای الف هرسال هر چقدر که کار می کرد و تولید می کرد باز هم  فاصله ی مقدار کالایش  با مقدار کالای آقای ب بیشتر و بیشتر می شد. شکاف عمیقی بین آقای ب و الف به وجود اومده بود.


یک لحظه کافی بود تا آقای الف به دروغ های آقای ب پی ببره. اما آقای ب اجازه ی یک لحظه فکر کردن رو هم به آقای الف نمی داد و مدام تو گوش آقای الف می خوند که بیشتر … بیشتر … بیشتر کار کن … بیشتر تولید کن … بیشتر مصرف کن

… بیشتر لذت ببر

نسبت کالای اقای ب به کالای آقای  الف اسمش قیمت بود

آقای ب به دروغ وانمود کرد که قیمت را هیچ کس تعیین نمی کند

البته کالای آقای ب دیگه وجود واقعی نداشت و فقط یک توهم بود اما توهمش وجود داشت و میزان اون هرسال بیشتر می شد


صورت کسر مقدارکالای ب  بود 

مخرج کسر مقدارکالای الف بود


با این که با تلاش و استفاده از منابع کره ی زمین هر ساله مخرج کسر یعنی مقدار کالای الف بالا می رفت

ولی این آقای ب بود که توهم کالای خودش رو همیشه بیشتر بالا می برد

بنا براین قیمت که حاصل تقسیم کالای ب به کالای الف بود هر سال کمی بالاتر می رفت

و به این بالا رفتن می گفتند تورم


آقای الف مردم بودند و آقای ب بانک بود

یا شاید

آقای الف کارمند باشد و آقای ب کارفرما !

اما به هرحال

میزان افزایش سالیانه ی کالای آقای الف رشد تولید نام داشت

میزان افزایش سالیانه ی توهم کالای آقای ب رشد پول یا نقدینگی بود


حتما متوجه شده اید که آن برگ کاغذآقای ب که قرار بود معادل کالای ب باشد اسمش پول است

یعنی آقای ب دیگر به جای کالا پول تولید می کند


بعضی دوره ها آقای ب دیگه زیاد دروغ نمیگه و همون قدر کالای خودش رو افزایش میده که آقای الف کالای خودش رو افزایش داده بنا براین قیمت ثابت می مونه

به این میگن سیاست انقباضی

درست زمانی این اتفاق می افته که میزان بهره پول(میزان افزایش کالای ب) با میزان افزایش تولید(کالای الف) برابر می شه


بعضی وقت ها هم آقای ب زیاد دروغ میگه و یواشکی کالای خودش رو خیلی بیشتر افزایش میده و این باعث میشه که آقای الف بیشتر مجبور بشه کار کنه و منابع بیشتری مصرف بکنه ولی قیمت هم افزایش پیدا میکنه

به این میگن سیاست انبساطی

درست زمانی این اتفاق می افته که میزان بهره ی پول(میزان افزایش کالای ب)

 از میزان افزایش تولید(کالای الف) بیشتر بشه


اما بالاخره فرق بود بین این دو آدم بین این دو گروه 

فرق اصلیشون این بود که آقای الف کار می کرد و شرافتمند بود

ولی آقای ب کار نمی کرد و از دسترنج آقای الف استفاده می کرد


کالای آقای الف رو میشه استفاده کرد میشه دید میشه تولید کرد میشه حس کرد میشه مبادله کرد

کالای آقای ب فقط یک عدد روی کاغذ یا روی کامپیوتر هست


در تمام این سالها هم سیاستمداران هم مواظب هستند که این بازی انجام بشه و ففط ناظر و داور بازی هستند

حالا اگر که تمام منابع زمین مصرف بشه و آقای الف دیگه نتونه تولید خودش رو افزایش بده می دونید چه اتفاقی میفته ؟


بلیط یکطرفه!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بلیط یکطرفه!

***

با دخترم چک کردم. با یک دوست هم چک کردم. با خواهر و همسرم هم چک کردم. همه گفتند بلیط را بخر! خریدم!

یک بلیط یک طرفه! 

حس عجیبی بود موقع خریدن بلیط. انگار نوعی مرگ آگاهانه بود!

از دیدگاهی این یک کار ساده است. یک سفر ساده. یک کار معمولی. نمیخواهم دراما ایجاد کنم. اما جدیدا خیلی تصمیم نمی‌گیرم. اجازه می‌دهم جریان زندگی برایم تصمیم گیری کند. نوعی دیوانگی است. شاید شبیه توکل! شاید شبیه رضا! مقام رضا! 

شاید فهمیدم من کاره ای نیستم! کارگردان؛ دیگری است! به خاطر همین است که سعی میکنم روی حرف کارگردان زیاد حرف نزنم! خیلی مواظب هستم که سرِخود بازی نکنم! 

برای همین خیلی تصمیم نمی‌گیرم. تصمیم یعنی کشتن یک گزینه. کشتن هم از بعد از ویپاسانا دیگر مرام ما نیست. گزینه ها را حشرات را مرغ و گاو و گوسفند را سعی می‌کنم نکُشم! 

البته گاهی هم از دستم در می‌رود. وحشیانه مرغی به دندان می‌کِشم! وحشیانه اما تصمیم نمی‌گیرم! آرام آرام تصمیم می‌گیرم. 

نیت کرده‌ام آرام آرام بمیرم! 

البته یک بلیط یک طرفه هم از قبل گرفته‌ام! 

از لحظه‌ای که متولد شدم بلیط یک طرفه برای مرگ را برایم صادر کرده‌اند! 

مرگی که بد نیست!برخلاف تصور عمومی! 


اما چرا بلیط  یکطرفه! جدیدا خیلی به آینده هم نمی‌روم. آینده هم حیطه‌ی اختیار من نیست. کارگردانی که زمان را ساخته آینده را بهتر می‌فهمد! من کاره ای نیستم که بخواهم برای آینده تعیین تکلیف کنم!

راستش را بخواهید تا حدودی تکلیفم روشن شده! خیلی روشن تر از قبل! 

تکلیف من فقط طی حضور است! حضور و بس! 

مابقی کارها خودبخود انجام می‌شود! مثلاً موقعی که در شکم مادر هستی. لازم نیست کاری بکنی! خودبخود متولد می‌شوی! تقریباً شبیه نوزاد شدم!


ایران یعنی آن قطعه از زمین که در آن چشم به دنیا گشودم هنوز در من ریشه دارد! شاید من هنوز در آن ریشه دارم! نوعی رابطه‌ی دوطرفه! 

یک بار قبل از تولد ایران را انتخاب کردم! حالا هم دوباره آن را انتخاب می‌کنم! 

تاکی؟ نمی‌دانم! 

آینده هم جای من نیست! جای من در حضور خوب است! 


ما مهاجرها میخواهیم آمریکا را کشف کنیم! می‌خواهیم مریخ را کشف کنیم! آنقدر می‌دویم و می‌دویم تا همه‌ی زمین را کشف و تسخیر کنیم غافل از اینکه مستقیم به خاک خواهیم رفت! 

خاک زمین یا خاک مریخ! خاک خاک است! بدن ما هم از خاک است! دوباره خاک می‌شود! 


من بومی این زبان هستم! این کلمات از لحظه‌ی تولد در روح من نقش بسته! Am و is و Are نه! پس ریشه‌ی من در خاک است. 

خاک ایران بعد خاک کل زمین! 

البته مرزی را قبول ندارم! 

زمین بدون مرز است! یک کره‌ی گرد! 

ولی به هرحال این حرف‌ها را به انگلیسی بلد نیستم بزنم! انگلیسی را زیاد مسلط نیستم! فارسی برایم راحت تر است!

حتماً دلیلی داشته که مولانا فارسی حرف می‌زند! 

حتماً دلیلی داشته که می‌کشاندمان به سوی خودش!

به سوی عشق!


معلمانی دارم که به انگلیسی حرف می‌زنند! همان‌قدر زیبا و همان‌قدر عاشقانه. مثل مولانا. اکهارت را می‌گویم و سادگورو را! 


خلاصه دارم می‌روم! 

تکلیف من روشن شده: حضور تا مرگ! 

زیاد نیازی به حرافی نیست!

هرکه بخواهد بداند میداند!

هرکه بخواهد که نداند نمیداند!


فعلاً تا بعد! 





بلیط یکطرفه!

 بلیط یکطرفه!

***

با دخترم چک کردم. با یک دوست هم چک کردم. با خواهر و همسرم هم چک کردم. همه گفتند بلیط را بخر! خریدم!

یک بلیط یک طرفه! 

حس عجیبی بود موقع خریدن بلیط. انگار نوعی مرگ آگاهانه بود!

از دیدگاهی این یک کار ساده است. یک سفر ساده. یک کار معمولی. نمیخواهم دراما ایجاد کنم. اما جدیدا خیلی تصمیم نمی‌گیرم. اجازه می‌دهم جریان زندگی برایم تصمیم گیری کند. نوعی دیوانگی است. شاید شبیه توکل! شاید شبیه رضا! مقام رضا! 

شاید فهمیدم من کاره ای نیستم! کارگردان؛ دیگری است! به خاطر همین است که سعی میکنم روی حرف کارگردان زیاد حرف نزنم! خیلی مواظب هستم که سرِخود بازی نکنم! 

برای همین خیلی تصمیم نمی‌گیرم. تصمیم یعنی کشتن یک گزینه. کشتن هم از بعد از ویپاسانا دیگر مرام ما نیست. گزینه ها را حشرات را مرغ و گاو و گوسفند را سعی می‌کنم نکُشم! 

البته گاهی هم از دستم در می‌رود. وحشیانه مرغی به دندان می‌کِشم! وحشیانه اما تصمیم نمی‌گیرم! آرام آرام تصمیم می‌گیرم. 

نیت کرده‌ام آرام آرام بمیرم! 

البته یک بلیط یک طرفه هم از قبل گرفته‌ام! 

از لحظه‌ای که متولد شدم بلیط یک طرفه برای مرگ را برایم صادر کرده‌اند! 

مرگی که بد نیست!برخلاف تصور عمومی! 


اما چرا بلیط  یکطرفه! جدیدا خیلی به آینده هم نمی‌روم. آینده هم حیطه‌ی اختیار من نیست. کارگردانی که زمان را ساخته آینده را بهتر می‌فهمد! من کاره ای نیستم که بخواهم برای آینده تعیین تکلیف کنم!

راستش را بخواهید تا حدودی تکلیفم روشن شده! خیلی روشن تر از قبل! 

تکلیف من فقط طی حضور است! حضور و بس! 

مابقی کارها خودبخود انجام می‌شود! مثلاً موقعی که در شکم مادر هستی. لازم نیست کاری بکنی! خودبخود متولد می‌شوی! تقریباً شبیه نوزاد شدم!


ایران یعنی آن قطعه از زمین که در آن چشم به دنیا گشودم هنوز در من ریشه دارد! شاید من هنوز در آن ریشه دارم! نوعی رابطه‌ی دوطرفه! 

یک بار قبل از تولد ایران را انتخاب کردم! حالا هم دوباره آن را انتخاب می‌کنم! 

تاکی؟ نمی‌دانم! 

آینده هم جای من نیست! جای من در حضور خوب است! 


ما مهاجرها میخواهیم آمریکا را کشف کنیم! می‌خواهیم مریخ را کشف کنیم! آنقدر می‌دویم و می‌دویم تا همه‌ی زمین را کشف و تسخیر کنیم غافل از اینکه مستقیم به خاک خواهیم رفت! 

خاک زمین یا خاک مریخ! خاک خاک است! بدن ما هم از خاک است! دوباره خاک می‌شود! 


من بومی این زبان هستم! این کلمات از لحظه‌ی تولد در روح من نقش بسته! Am و is و Are نه! پس ریشه‌ی من در خاک است. 

خاک ایران بعد خاک کل زمین! 

البته مرزی را قبول ندارم! 

زمین بدون مرز است! یک کره‌ی گرد! 

ولی به هرحال این حرف‌ها را به انگلیسی بلد نیستم بزنم! انگلیسی را زیاد مسلط نیستم! فارسی برایم راحت تر است!

حتماً دلیلی داشته که مولانا فارسی حرف می‌زند! 

حتماً دلیلی داشته که می‌کشاندمان به سوی خودش!

به سوی عشق!


معلمانی دارم که به انگلیسی حرف می‌زنند! همان‌قدر زیبا و همان‌قدر عاشقانه. مثل مولانا. اکهارت را می‌گویم و سادگورو را! 


خلاصه دارم می‌روم! 

تکلیف من روشن شده: حضور تا مرگ! 

زیاد نیازی به حرافی نیست!

هرکه بخواهد بداند میداند!

هرکه بخواهد که نداند نمیداند!


فعلاً تا بعد! 





۱۴۰۱ اسفند ۳, چهارشنبه

مرگ به روایت سادگورو

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 مرگ به روایت سادگورو


مدتی است درصدد خواندن کتاب مرگ سادگورو هستم. با چند تن از دوستان شروع کردیم. تعدادی به دلایل خودشان ما را از ترجمه‌ی کتاب منع  کردند. از آنجایی که مرگ را باید با رضایت پذیرفت ما هم مرگ ایده‌ی ترجمه ی این کتاب را می پذیریم. در زیر فهرست مطالب و یک مقدمه هست که اینجا میگذارم. اگر علاقمند شدید خودتان بخوانید. برای گسترش یک حقیقت نیازی به تلاش من نیست! 

این هم لینک کتاب در آمازون


"Death; An Inside Story: A book for all those who shall die" by Sadhguru

https://amzn.in/05lpoXd



این هم ترجمه ی فهرست شاید روزی ترجمه شد و در دسترس فارسی زبانان قرار گرفت.





مرگ

{یک روایت درونی}


اثر

سادگورو

















کتابی برای تمام کسانی که {خواهند مرد}



فهرست مطالب


مقدمه ناشر{سرور درونی؛} مرگ

بخش ۱: مرگ و زندگی در یک نفس؛ مرگ


فصل۱: مرگ چیست؟

مرگ: اساسی ترین سوال

طبیعت میرای بشر

کشف مرگ

آیا مرگ فاجعه است

مرگ را دعوت نکنید


فصل۲: فرآیند مرگ

چه چیزی شما را زنده نگه میدارد

حباب زندگی و مرگ

پنج پرانا: پنج انرژی حیات

مراحل مرگ

چاکراها: گذرگاههای خروج زندگی


فصل۳: کیفیت مرگ

انواع مرگ

پیش بینی مرگ

انرژیهای منفی

خودکشی: نگاهی به این عمل

کمک به افرادی که به خودکشی فکر میکنند

پیامد های خودکشی


فصل ۴: آیا میتوان مرگ را {دستکاری} کرد؟

فریب دادن مرگ

رقص مرگ

حلول‌ روح‌ مرده‌ در بدن‌ موجود زنده‌ی دیگر

جستجوی نامیرایی

جستجوی ابعاد دیگر


فصل۵: مرگ کامل آگاهانه Mahasamadhi

مرگ و آگاهی مطلق

مرگ و روشن بینی

آزادی نهایی و مرگ آگاهانه

تعدادی از افرادی که به مرگ کامل آگاهانه دست یافتند


بخش ۲: رحمت مرگ؛ {خدا شو!}


فصل۶: آمادگی برای یک مرگ خوب

آیا مرگ نیاز به آمادگی دارد

خواب؛ {انرژی حیات Ojas} و مرگ

چرا آدمها از مرگ میترسند

چطور با ترس از مرگ کنار بیاییم

چطور دوران پیری را زندگی کنیم

درک عمل {کناره گیری آگاهانه} Vanaprastha Ashrama

درک عمل {مرگ آگاهانه بدون غذا} Sallekhana

اهمیت مرگ در شهر کاشی هندوستان


فصل۷: کمک به افراد در حال مرگ

اهمیت لحظات پایانی زندگی

کمک به افراد بیماربرای مردن

در مورد مرگ در خانه

{مناسک مرگ و کفن و دفن}

آیا اهدای اعضای بدن خوب است؟

محو بدن فیزیکی Dematerializing the Body


فصل۸: کمک به درگذشتگان

چرا مراسمی برای درگذشتگان نیاز است

{پدیده‌ی نمک گیر شدن - زنجیره‌ی کارمایی} Runanubandha

مراسمی برای بخشش مردگان در مرکز یوگای ایشا Kalabhairava Karma

محدوده‌ی اثر مراسم بخشش مردگان Kalabhairava Karma
آموزش افراد برای مراسم مربوط به مرگ

مرگ نوزادان

ارتباط والدین و کودک بعد از مرگ

اهمیت سالگرد مرگ

پرستش نیاکان

در مورد بهشت و جهنم


فصل۹: در مورد سوگواری و غم

ماهیت سوگواری وغم

رفتن به فرای غم

دارایی های مردگان

مرگ هم زمان نزدیکان Empathetic Death

مرگ های گروهی و اثرات آن

دوری سوگواری

یادبودها؛ {مقبره‌ها} و اهرام




بخش ۳: زندگی بعد از مرگ؛ {فضای تاریک}


فصل۱۰: زندگی یک روح

روح ها چیستند

مشکلات روح

راه حل های روح

آزاد کردن روح های {مسکوت شده} {مسخ شده} Dissolving Frozen Beings

{ورود مردگان به زندگی} Nirmanakaya

{دعوت از روح های معلق} Downloading Beings



فصل ۱۱: معمای تولد دوباره Reincarnation

تولد دوباره؛ گرفتن یک بدن جدید

ریاضیات تولد دوباره

یادآوری زندگی‌های قبلی در کودکان

کشف زندگی های گذشته

هیتلر کوچک

همسران چند دوره‌ی زندگی

{تنها ارتباط پایدار}

زندگی بعد از هزار ماهگی

{تولد: شروع دوباره}

{تولد دوباره‌ی لاماها}

زندگی های گذشته

آیا من دوباره متولد خواهم شد؟


فصل ۱۲: سخن پایانی

یک قطره معنویت

{خطای نشستن با گورو}




پانویس ها


فصل۱: مرگ چیست؟

فصل۲: فرآیند مرگ

فصل۳: کیفیت مرگ

فصل ۴: آیا میتوان مرگ را {دستکاری} کرد؟

فصل۵: مرگ کامل آگاهانه Mahasamadhi

فصل۶: آمادگی برای یک مرگ خوب

فصل۷: کمک به افراد در حال مرگ

فصل۸: کمک به درگذشتگان

فصل۹: در مورد سوگواری و غم

فصل۱۰: زندگی یک روح

فصل ۱۱: معمای تولد دوباره Reincarnation

فصل ۱۲: سخن پایانی




فهرست لغات

ارتباط با ناشر

حقوق نشر






















مقدمه مترجمان


هرکدام از ما در گوشه‌ای از جهان درگیر انرژی شخصی شدیم به نام سادگورو. کسی که به جاهایی عمیق از تجربه‌ی شخصی دسترسی پیدا کرده. کسی که به یگانگی رسیده. و کسی که میتوان برای موضوعی مثل مرگ به او اعتماد کرد. شاید او مرگ را تجربه کرده باشد. شاید او از مرگ گذر کرده باشد. او هم مثل تمام بزرگان تاریخ بشر از سد مرگ و زندگی عبور کرده و به فضای نامیرایی دسترسی دارد. به گفته‌ی خودش می تواند بنشیند و از بدنش جدا شود. 

برای ما خواندن و ترجمه‌ی این کتاب؛ خودش تجربه‌ی معنوی خواهد بود. هرچه بتوانیم خودمان را خالص تر کنیم این تجربه غنی تر و عمیق تر خواهد بود و بالطبع اثر آن بیشتر. 

مرگ؛ بزرگترین گذرگاه پایان زندگی است. 

شناختن مرگ منجر به شکوفایی زندگی میی‌شود و فرار از مرگ منجر به نابودی زندگی. 

به امید اینکه بتوانیم با لبخندی رضایت بار از گذرگاه مرگ عبور کنیم.


عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی

 

رسول شهراد بجستانی

اسفند ١۴٠١

ونکوور کانادا




















مقدمه ناشر

{سرور درونی؛} مرگ










































مقدمه؛ وزش باد مرگ









سوامی نیسارگا

























خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...