۱۴۰۲ خرداد ۱۰, چهارشنبه

داستان من و اکهارت

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 داستان من و اکهارت

***

ساعت سه صبح بهترین کاری که می‌توانم انجام بدهم نوشتن این داستان است. البته می‌دانیم این ها تماما داستان های ذهن است! این را هم از اکهارت آموخته‌ام. 

اما داستان آشنایی من با اکهارت برمیگردد به حدود ١٠ سال پیش. دوستی را در تهران دیدم و بعداً آن دوست کتابی از اکهارت برایم فرستاد و چیزی در اهمیت آن گفت! آن زمان نمی‌دانستم و گذشت! 

حدود شاید یک سالی از مهاجرتم به ونکوور گذشته بود که افسردگی و بحران هویت دامن‌گیر من شد! نمی‌دانستم چه کاره هستم! در این فضای جدید هیچی نبودم! یک خلأ بزرگ! در آتش اضطراب میسوختم که شروع کردم به خواندن کتاب قدرت حال! این کتاب همچون آبی بر آتش بود! تقریباً من را نجات داد! کتاب زمین جدید را هم خواندم ولی کامل نفهمیدم! 

اکهارت در ٩ سال گذشته همراه من بود. ویدیوهای هفتگی اش را می‌بینم. مدیتیشن های عجیب اش را!

همین الان هم در پس زمینه دارم به حرفهایشان گوش می‌دهم! 

کتاب زمین جدیدش را شاید یک سال پیش خریدم و تا الان شاید پنجاه بار گوش داده باشم. 

نمی‌دانم این آدم چه نیرویی دارد! حرف زدن هایش به من آرامش می‌دهد!

از نظر ذهنِ من؛ او یکی از بزرگترین فیلسوفان و عارفان زنده‌ی دنیاست! 

حرفهایش به شدت ساده و عمیق هستند! 

گاهی من هم درگیر ظاهر می‌شوم! خانم قبلی من از او متنفر بود و می‌گفت قیافه‌اش زشت است! 

خود اکهارت اما از فرم و شکل عبور کرده. 

او از بدن مدتهاست عبور کرده! 

از ذهن هم عبور کرده! 

اکهارت تقریبا به خدا رسیده! انرژی ای دارد که بعضی ها را می‌گیرد و بیدار می‌کند!

بعضی ها هم حرفهایشان را چرند می‌دانند! 

خود اکهارت جواب آنها را هم دارد. 

شنیده‌ام اکهارت در همین شهر ونکوور زندگی می‌کند! مثل آدم‌های عادی با کلاه کپ فروشگاه می‌رود و خرید می‌کند و غذا سفارش می‌دهد! 

در ذهنم همیشه لحظه‌ای را تصور می‌کنم که او را در فروشگاه ببینم! 

نگاه و انرژی عجیب و آگاهیِ در لحظه‌ی او را حس کنم! البته نیازی به نزدیکی حضوری نیست! 


خلاصه بد جوری معتاد اکهارت هستم!

برای من از هزارتا سیگار و مشروب اعتیاد آور تر است! 

حرفهایش برایم تکراری نمی‌شود! 

حتی اگر ده بار گوش کنم باز چیز جدیدی برایم دارد! 


اکهارت را ترجمه می‌کنم! لینک هایش را برای دوستانم می‌فرستم! شاید آنها هم مثل من معتاد شوند! و روزی از این که من معتادشان کردم از من تشکر کنند! 


البته از خود اکهارت آموخته‌ام که باید از هر معلمی عبور کرد! بزرگترین معلم هر کسی معلم درون اوست! 


خلاصه این که من هنوز معتاد اکهارت هستم! 

یکی از عمیق ترین و دقیق ترین معلمان و فیلسوف هایی که می‌شناسم. 

کسی که تمام لحظاتش آمیخته با خداست!

او خدا را و لحظه را شناخته!

او به ما می‌آموزد که خدا در لحظه است! 

او آدرس دقیقی از خدا دارد!

او خیلی به خدا نزدیک شده!


او بودا را می‌شناسد! حافظ را و مولانا را هم میشناسند!

او ذهن را می‌شناسد!

او مدام از ناگفتنی میگوید!

او نانوشتنی را می‌نویسد! 




ترجمه‌ی قسمت‌هایی از کتاب زمین جدید

https://www.unwritable.net/2022/10/new-earth-by-eckhart-tolle.html

داستان من و اکهارت

 داستان من و اکهارت

***

ساعت سه صبح بهترین کاری که می‌توانم انجام بدهم نوشتن این داستان است. البته می‌دانیم این ها تماما داستان های ذهن است! این را هم از اکهارت آموخته‌ام. 

اما داستان آشنایی من با اکهارت برمیگردد به حدود ١٠ سال پیش. دوستی را در تهران دیدم و بعداً آن دوست کتابی از اکهارت برایم فرستاد و چیزی در اهمیت آن گفت! آن زمان نمی‌دانستم و گذشت! 

حدود شاید یک سالی از مهاجرتم به ونکوور گذشته بود که افسردگی و بحران هویت دامن‌گیر من شد! نمی‌دانستم چه کاره هستم! در این فضای جدید هیچی نبودم! یک خلأ بزرگ! در آتش اضطراب میسوختم که شروع کردم به خواندن کتاب قدرت حال! این کتاب همچون آبی بر آتش بود! تقریباً من را نجات داد! کتاب زمین جدید را هم خواندم ولی کامل نفهمیدم! 

اکهارت در ٩ سال گذشته همراه من بود. ویدیوهای هفتگی اش را می‌بینم. مدیتیشن های عجیب اش را!

همین الان هم در پس زمینه دارم به حرفهایشان گوش می‌دهم! 

کتاب زمین جدیدش را شاید یک سال پیش خریدم و تا الان شاید پنجاه بار گوش داده باشم. 

نمی‌دانم این آدم چه نیرویی دارد! حرف زدن هایش به من آرامش می‌دهد!

از نظر ذهنِ من؛ او یکی از بزرگترین فیلسوفان و عارفان زنده‌ی دنیاست! 

حرفهایش به شدت ساده و عمیق هستند! 

گاهی من هم درگیر ظاهر می‌شوم! خانم قبلی من از او متنفر بود و می‌گفت قیافه‌اش زشت است! 

خود اکهارت اما از فرم و شکل عبور کرده. 

او از بدن مدتهاست عبور کرده! 

از ذهن هم عبور کرده! 

اکهارت تقریبا به خدا رسیده! انرژی ای دارد که بعضی ها را می‌گیرد و بیدار می‌کند!

بعضی ها هم حرفهایشان را چرند می‌دانند! 

خود اکهارت جواب آنها را هم دارد. 

شنیده‌ام اکهارت در همین شهر ونکوور زندگی می‌کند! مثل آدم‌های عادی با کلاه کپ فروشگاه می‌رود و خرید می‌کند و غذا سفارش می‌دهد! 

در ذهنم همیشه لحظه‌ای را تصور می‌کنم که او را در فروشگاه ببینم! 

نگاه و انرژی عجیب و آگاهیِ در لحظه‌ی او را حس کنم! البته نیازی به نزدیکی حضوری نیست! 


خلاصه بد جوری معتاد اکهارت هستم!

برای من از هزارتا سیگار و مشروب اعتیاد آور تر است! 

حرفهایش برایم تکراری نمی‌شود! 

حتی اگر ده بار گوش کنم باز چیز جدیدی برایم دارد! 


اکهارت را ترجمه می‌کنم! لینک هایش را برای دوستانم می‌فرستم! شاید آنها هم مثل من معتاد شوند! و روزی از این که من معتادشان کردم از من تشکر کنند! 


البته از خود اکهارت آموخته‌ام که باید از هر معلمی عبور کرد! بزرگترین معلم هر کسی معلم درون اوست! 


خلاصه این که من هنوز معتاد اکهارت هستم! 

یکی از عمیق ترین و دقیق ترین معلمان و فیلسوف هایی که می‌شناسم. 

کسی که تمام لحظاتش آمیخته با خداست!

او خدا را و لحظه را شناخته!

او به ما می‌آموزد که خدا در لحظه است! 

او آدرس دقیقی از خدا دارد!

او خیلی به خدا نزدیک شده!


او بودا را می‌شناسد! حافظ را و مولانا را هم میشناسند!

او ذهن را می‌شناسد!

او مدام از ناگفتنی میگوید!

او نانوشتنی را می‌نویسد! 




ترجمه‌ی قسمت‌هایی از کتاب زمین جدید

https://www.unwritable.net/2022/10/new-earth-by-eckhart-tolle.html

۱۴۰۲ خرداد ۹, سه‌شنبه

برای تارا! - بی حوصلگی ذهن!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برای تارا! - بی حوصلگی ذهن!

***

روی علفهای نرم نشسته‌ام و در حالیکه تارا با تاب و سرسره بازی میکند این‌ها را می‌نویسم. میخواستم این‌ها را شفاهی بگویم اما دیدم شاید هنوز زود باشد! و اینکه شاید برای بزرگترها هم خوب باشد! برای خودم هم همینطور! 

تارا بعد از مدتی گریه کردن از اینکه حوصله‌اش سر رفته و پیاده‌روی بورینگ یا حوصله-سر-بر است حالا مشغول بازی  در زمین بازی شده. 

من هم کمی اینطرف تر مشغول بازی با کلمات! 

شرطی شدگی های ذهن به سرعت انجام می‌شود. تارا هنوز در آستانه‌ی پنج سالگی است و ذهن اش به شدت و سرعت درحال شرطی شدن است! 

مثلاً اینکه چه کلماتی توجه دیگران را جلب می‌کند مثلا اگر به کسی بگوید پوپو عکس‌العمل؛ تقریباً حتمی است! 

یا مثلاً ٩٩ درصد آدمها اگر پرایوت پارتش یا عضو خصوصی اش را ببینند عکس‌العمل عجیب و غریبی نشان می‌دهند!

یا مثلاً این که در جنگل نمی‌تواند بازی کند و بازی فقط باید در زمین بازی باشد! 

شرطی شدگی های ذهنی گاهی تبدیل به حد و مرزهای فیزیکی هم می‌شود! آدمها از روی ترس مرزهایی فیزیکی می‌کشند و خودشان را در آن زندانی می‌کنند. 

مثلاً وقتی درخواست کردم دخترم آزادی سفر داشته باشد دوستی از روی ترس گفت مثلا برود ایران!؟ خطرناک است! شاید آنجا زندانی شود! این هم یک ترس ذهنی است که منجر به مرزهای فیزیکی و نهایتاً زندانی شدن در کشوری دیگر به نام کانادا می‌شود! 


میخواستم به تارا بگویم 

تارای عزیزم ما آدم بزرگ ها هم خیلی حوصله مان سر می‌رود! ماها هم معتاد تلویزیون هستیم! فقط تو نیستی که در پنج سالگی نشانه‌های اعتیاد به کارتون داری. 

من که پدر بیولوژیکی تو هستم بعد از چهل و دو سالگی تازه دارم سازوکار ذهن را می‌فهمم! 

من هم سی چهل سال در وضعیت بی قراری و بی حوصلگی ذهنی زندگی کردم تا اینکه فهمیدم بی حوصلگی ناشی از ذهن است! 

ذهنی که توجه خودش را به لحظه از دست داده و چیزی را در زمان یا مکانی دیگر می‌خواهد! 

این ویروس ذهنی تقریباً ٩٩ درصد آدمها را درگیر خودش کرده! 

آنها مدام دنبال لحظه‌ی بعدی هستند! مدام در حال ساختن دراما! 

این ویروس ذهنی با رشد ذهنی سریع تو در پنج سالگی؛ به تو هم رسید! نمیدانم تو در چند سالگی بتوانی ساختار ذهن ات را بشناسی و از بزرگترین زندان انسان که همان ذهن است آزاد بشوی! 

تنها کاری که به عنوان پدر بیولوژیکی تو و کسی که رنج تو را می‌بیند می‌توانم انجام بدهم نوشتن این سطور است! 

میخواستم بگویم می‌توانی توجه خالص خودت را بدست بیاوری. یعنی بزرگترین هدیه‌ی خداوند به خودت را!

توجه به حواست! 

دیدن شنیدن بوییدن لمس کردن و‌ چشیدن! 

و توجه به افکار و احساسات!


این‌ها را اینجا می‌نویسم شاید بدرد خودم یا تو یا دیگران خورد! 

این هم یکی از بازیهای پدرت است!

شاید یک روزی تو هم با خواندن اینها با من همبازی بشوی! 





برای تارا! - بی حوصلگی ذهن!

 برای تارا! - بی حوصلگی ذهن!

***

روی علفهای نرم نشسته‌ام و در حالیکه تارا با تاب و سرسره بازی میکند این‌ها را می‌نویسم. میخواستم این‌ها را شفاهی بگویم اما دیدم شاید هنوز زود باشد! و اینکه شاید برای بزرگترها هم خوب باشد! برای خودم هم همینطور! 

تارا بعد از مدتی گریه کردن از اینکه حوصله‌اش سر رفته و پیاده‌روی بورینگ یا حوصله-سر-بر است حالا مشغول بازی  در زمین بازی شده. 

من هم کمی اینطرف تر مشغول بازی با کلمات! 

شرطی شدگی های ذهن به سرعت انجام می‌شود. تارا هنوز در آستانه‌ی پنج سالگی است و ذهن اش به شدت و سرعت درحال شرطی شدن است! 

مثلاً اینکه چه کلماتی توجه دیگران را جلب می‌کند مثلا اگر به کسی بگوید پوپو عکس‌العمل؛ تقریباً حتمی است! 

یا مثلاً ٩٩ درصد آدمها اگر پرایوت پارتش یا عضو خصوصی اش را ببینند عکس‌العمل عجیب و غریبی نشان می‌دهند!

یا مثلاً این که در جنگل نمی‌تواند بازی کند و بازی فقط باید در زمین بازی باشد! 

شرطی شدگی های ذهنی گاهی تبدیل به حد و مرزهای فیزیکی هم می‌شود! آدمها از روی ترس مرزهایی فیزیکی می‌کشند و خودشان را در آن زندانی می‌کنند. 

مثلاً وقتی درخواست کردم دخترم آزادی سفر داشته باشد دوستی از روی ترس گفت مثلا برود ایران!؟ خطرناک است! شاید آنجا زندانی شود! این هم یک ترس ذهنی است که منجر به مرزهای فیزیکی و نهایتاً زندانی شدن در کشوری دیگر به نام کانادا می‌شود! 


میخواستم به تارا بگویم 

تارای عزیزم ما آدم بزرگ ها هم خیلی حوصله مان سر می‌رود! ماها هم معتاد تلویزیون هستیم! فقط تو نیستی که در پنج سالگی نشانه‌های اعتیاد به کارتون داری. 

من که پدر بیولوژیکی تو هستم بعد از چهل و دو سالگی تازه دارم سازوکار ذهن را می‌فهمم! 

من هم سی چهل سال در وضعیت بی قراری و بی حوصلگی ذهنی زندگی کردم تا اینکه فهمیدم بی حوصلگی ناشی از ذهن است! 

ذهنی که توجه خودش را به لحظه از دست داده و چیزی را در زمان یا مکانی دیگر می‌خواهد! 

این ویروس ذهنی تقریباً ٩٩ درصد آدمها را درگیر خودش کرده! 

آنها مدام دنبال لحظه‌ی بعدی هستند! مدام در حال ساختن دراما! 

این ویروس ذهنی با رشد ذهنی سریع تو در پنج سالگی؛ به تو هم رسید! نمیدانم تو در چند سالگی بتوانی ساختار ذهن ات را بشناسی و از بزرگترین زندان انسان که همان ذهن است آزاد بشوی! 

تنها کاری که به عنوان پدر بیولوژیکی تو و کسی که رنج تو را می‌بیند می‌توانم انجام بدهم نوشتن این سطور است! 

میخواستم بگویم می‌توانی توجه خالص خودت را بدست بیاوری. یعنی بزرگترین هدیه‌ی خداوند به خودت را!

توجه به حواست! 

دیدن شنیدن بوییدن لمس کردن و‌ چشیدن! 

و توجه به افکار و احساسات!


این‌ها را اینجا می‌نویسم شاید بدرد خودم یا تو یا دیگران خورد! 

این هم یکی از بازیهای پدرت است!

شاید یک روزی تو هم با خواندن اینها با من همبازی بشوی! 





پول؛شهرت؛ فراوانی!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 پول؛شهرت؛ فراوانی!

***

پول یکی از اختراعات و ابزارهای جالب ساخته‌ی انسان هاست. از نظر من پول در واقع همان غذاست. یعنی چیزی که برای زندگی در بدن لازم داریم! مقدار حداقلی از غذا واجب و لازم است! غذا خوردن گرچه کاری تنهاست ولی با هم غذا خوردن بیشتر می‌چسبد! پول هم همینطور است! گرچه مالکیت امری فردی است اما شییر کردن بیشتر می‌چسبد! 

شهرت هم در واقع شناخته شدن یا توجه است! امروزه توجه هم کالایی است با همان اهمیت پول! در واقع غذای ذهن!

البته تا حدودی پول و شهرت قابل تبدیل به یکدیگر هستند! 

با رشد اینترنت توجه و پول هر دو الکترونیکی شده‌اند. میزان ویو یا کلیک یا توجه با اعداد و ارقام هر لحظه اندازه‌گیری و مقایسه می‌شود.


توجه؛ این کالای ارزشمند چیزی است که با ما به دنیا می‌آید! توجه بالاترین ثروت نهایی است! 

این که توجهمان را کجا خرج می‌کنیم زندگی ما را تعیین می‌کند! 

نوشته‌های با موضوع توجه را اینجا بخوانید. 


https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1



نهایتاً؛

توجه و فراوانی چیزی است که از درون ما سرچشمه می‌گیرد. 

شاید غذا را از بیرون بدن بدست بیاوریم شاید توجه را هم از دیگران بگیریم

اما فراوانی و منبع حس فراوانی قطعاً درون است! 


پول؛شهرت؛ فراوانی!

 پول؛شهرت؛ فراوانی!

***

پول یکی از اختراعات و ابزارهای جالب ساخته‌ی انسان هاست. از نظر من پول در واقع همان غذاست. یعنی چیزی که برای زندگی در بدن لازم داریم! مقدار حداقلی از غذا واجب و لازم است! غذا خوردن گرچه کاری تنهاست ولی با هم غذا خوردن بیشتر می‌چسبد! پول هم همینطور است! گرچه مالکیت امری فردی است اما شییر کردن بیشتر می‌چسبد! 

شهرت هم در واقع شناخته شدن یا توجه است! امروزه توجه هم کالایی است با همان اهمیت پول! در واقع غذای ذهن!

البته تا حدودی پول و شهرت قابل تبدیل به یکدیگر هستند! 

با رشد اینترنت توجه و پول هر دو الکترونیکی شده‌اند. میزان ویو یا کلیک یا توجه با اعداد و ارقام هر لحظه اندازه‌گیری و مقایسه می‌شود.


توجه؛ این کالای ارزشمند چیزی است که با ما به دنیا می‌آید! توجه بالاترین ثروت نهایی است! 

این که توجهمان را کجا خرج می‌کنیم زندگی ما را تعیین می‌کند! 

نوشته‌های با موضوع توجه را اینجا بخوانید. 


https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1



نهایتاً؛

توجه و فراوانی چیزی است که از درون ما سرچشمه می‌گیرد. 

شاید غذا را از بیرون بدن بدست بیاوریم شاید توجه را هم از دیگران بگیریم

اما فراوانی و منبع حس فراوانی قطعاً درون است! 


۱۴۰۲ خرداد ۸, دوشنبه

آیا تایید می‌کنی؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 آیا تایید می‌کنی؟

***

دوستان از من می‌خواهند چیزی را تأیید کنم! شاید برای احترام! شاید برای راحت شدن خیالشان! شاید برای دادگاه! دادگاه وجدان یا دادگاه نمایشی زمینی! 

به زبان خودم تأیید می‌کنم! 

به زبانی که از مادرم آموختم! زبان عشق را! زبان زمین را! زمینی که بدنم را در خود پرورش داد! 


این را تایید می‌کنم که نیت های خیر شما را دیدم! وجود انسانی شما را دیدم! ترس ها را هم می بینم! وجود عشق را هم می‌بینم! هم در خودم و هم در شما! 


این را تایید می‌کنم که هنوز اسیر ذهن هستم! هنوز شاید ترسهایی در من باشد! 


این را تایید می‌کنم که ناآگاه بودم! و در مسیر آگاهی قدم برمیدارم! 

می‌دانم ذهن می‌خواهد امنیت ایجاد کند! بقاء ایجاد کند! آینده را تضمین کند! 

اما ذهن نمی‌داند ارزش یک نفس چقدر است! 

ذهن نمی‌داند ارزش یک لبخند چقدر است!

ذهن نمی‌داند با عمر چه کارها می‌توان کرد!

ذهن نمی‌داند خدا را! 

ذهن بدن را می‌شناسد! ذهن مرز ها را می‌شناسد! ذهن حساب و کتاب را خوب بلد است! 

اما نمی‌داند خورشید چطور نورش را حساب می‌کند! 

ذهن نمی‌داند چطور انسانی از هیچ متولد می‌شود! 

ذهن نمی‌داند خودش یک توهم است! 

ذهن مرگ را نمی‌داند! عشق را نمیداند!

ذهن خیلی چیز‌ها را نمی‌داند! 

ذهن می‌خواهد آینده را بسازد! اما حال را نمی‌داند! 


تایید می‌کنم که به من نعمت داده شده! فرصتی برای دیدن ‌شنیدن و تایید کردن! 

فرصتی برای دیوانه شدن! برای جواب پرت و پلا دادن! برای نوشتن از عشق! نوشتن از دیوانگی! نوشتن دیوانه‌وار از نانوشتنی‌! 


بدهی های من را شما حساب کنید! من به زمین و زمان بدهکارم! به تک تک سلولهای اکسیژنی که میکشم! به تک تک برگهایی که ریختم! به تک تک لقمه‌هایی که از زمین گرفتم! 

شما برای من حساب کنید! اگر کمی حسابم پاک بشود خیلی خوشحال می‌شوم! کمی سبک میشوم! لخت به دنیا آمدم کاشکی بتوانم لخت هم بروم! همانطور زیبا! همانطور پاک! 


ای کاش در همین زندگی تمام اشک هایم را تمام کنم؛ چیزی برای بردن نگذارم! 

نه اشکی! نه دِینی! نه کارمایی! نه خاطره‌ای از تلخی! 


این را ببرید دادگاه! ببرید پیش مشاوران زبده‌ی خانواده! 

بگویید ایشان هوایی هستند! کمی حَوَل! شاید هم یک دیوانه‌ی کامل! 

دیوانه‌ای که نمی‌داند چرا زنده است! 

دیوانه‌ای که نمی‌داند چطور دیوانه شده!

نمی‌داند این هوای دیوانگی از کجا به سرش زده! 

نمی‌داند چرا اینقدر پرت شده از مرحله!


ببرید پیش حسابدار؛ من هر جوری حساب کنم بدهکارم!

بیش از لیاقتم گرفتم! 

بیش از تلاشم دریافت کردم!

بیشتر از ظرفیتم عشق دیدم!


حساب کنید بگویید دیوانه‌ها کجای دنیا باید بروند! 

بگویید در غرب دیوانه بیشتر است یا شرق! مگر چند بار می‌توانم بلیط هواپیما بخرم؟ 

بگویید کجا بهتر می‌توان زندگی کرد! کجا بهتر می‌توان مُرد! 

روح ها کجا آسوده تر هستند؟ جسم ها کجا سالم تر هستند؟ 

اگر بهتر است همان‌جایی که به زمین آمدم به زمین بازگردم یک پول بلیط برایم کافیست! 

بگویید مدام نوشته‌های احساسی می‌نویسد! بدرد زندگی نمی‌خورد! به درد کار نمی‌خورد! احساساتی است! 

عقل درست و حسابی ندارد!

اصلاً نمی‌داند چه کار کند! 

راه و روش ها را بلد نیست!

اصول برخورد با دیگران را بلد نیست!

چقدر خوب می‌شود قاضی هم تایید کند! 

بگوید رهایش کنید! 

دیوانه شده! توهم پیامبری دارد! 

می‌خواهد دنیا را نجات بدهد! 

آخر فقط دیوانه‌ها می‌توانند دنیا را نجات بدهند! 

عاقل ها در حال نابود کردن زمین هستند! 

یک چند تایی دیوانه می‌شناسم! 

بگذارید دنبال همان دیوانه‌ها بروم! 

آخرِ سر؛ دیوانه‌ها و عاقل ها هردو می‌میرند! 

اما با دیوانگی مردن حال دیگری دارد! 

دیوانه حداقلش این است که کمتر از عاقل ها می‌ترسد! 

دلم غنج می‌رود برای دیوانه‌ها! 

دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید! 

دیوانگی های من را ببخشید! 



آیا تایید می‌کنی؟

 آیا تایید می‌کنی؟

***

دوستان از من می‌خواهند چیزی را تأیید کنم! شاید برای احترام! شاید برای راحت شدن خیالشان! شاید برای دادگاه! دادگاه وجدان یا دادگاه نمایشی زمینی! 

به زبان خودم تأیید می‌کنم! 

به زبانی که از مادرم آموختم! زبان عشق را! زبان زمین را! زمینی که بدنم را در خود پرورش داد! 


این را تایید می‌کنم که نیت های خیر شما را دیدم! وجود انسانی شما را دیدم! ترس ها را هم می بینم! وجود عشق را هم می‌بینم! هم در خودم و هم در شما! 


این را تایید می‌کنم که هنوز اسیر ذهن هستم! هنوز شاید ترسهایی در من باشد! 


این را تایید می‌کنم که ناآگاه بودم! و در مسیر آگاهی قدم برمیدارم! 

می‌دانم ذهن می‌خواهد امنیت ایجاد کند! بقاء ایجاد کند! آینده را تضمین کند! 

اما ذهن نمی‌داند ارزش یک نفس چقدر است! 

ذهن نمی‌داند ارزش یک لبخند چقدر است!

ذهن نمی‌داند با عمر چه کارها می‌توان کرد!

ذهن نمی‌داند خدا را! 

ذهن بدن را می‌شناسد! ذهن مرز ها را می‌شناسد! ذهن حساب و کتاب را خوب بلد است! 

اما نمی‌داند خورشید چطور نورش را حساب می‌کند! 

ذهن نمی‌داند چطور انسانی از هیچ متولد می‌شود! 

ذهن نمی‌داند خودش یک توهم است! 

ذهن مرگ را نمی‌داند! عشق را نمیداند!

ذهن خیلی چیز‌ها را نمی‌داند! 

ذهن می‌خواهد آینده را بسازد! اما حال را نمی‌داند! 


تایید می‌کنم که به من نعمت داده شده! فرصتی برای دیدن ‌شنیدن و تایید کردن! 

فرصتی برای دیوانه شدن! برای جواب پرت و پلا دادن! برای نوشتن از عشق! نوشتن از دیوانگی! نوشتن دیوانه‌وار از نانوشتنی‌! 


بدهی های من را شما حساب کنید! من به زمین و زمان بدهکارم! به تک تک سلولهای اکسیژنی که میکشم! به تک تک برگهایی که ریختم! به تک تک لقمه‌هایی که از زمین گرفتم! 

شما برای من حساب کنید! اگر کمی حسابم پاک بشود خیلی خوشحال می‌شوم! کمی سبک میشوم! لخت به دنیا آمدم کاشکی بتوانم لخت هم بروم! همانطور زیبا! همانطور پاک! 


ای کاش در همین زندگی تمام اشک هایم را تمام کنم؛ چیزی برای بردن نگذارم! 

نه اشکی! نه دِینی! نه کارمایی! نه خاطره‌ای از تلخی! 


این را ببرید دادگاه! ببرید پیش مشاوران زبده‌ی خانواده! 

بگویید ایشان هوایی هستند! کمی حَوَل! شاید هم یک دیوانه‌ی کامل! 

دیوانه‌ای که نمی‌داند چرا زنده است! 

دیوانه‌ای که نمی‌داند چطور دیوانه شده!

نمی‌داند این هوای دیوانگی از کجا به سرش زده! 

نمی‌داند چرا اینقدر پرت شده از مرحله!


ببرید پیش حسابدار؛ من هر جوری حساب کنم بدهکارم!

بیش از لیاقتم گرفتم! 

بیش از تلاشم دریافت کردم!

بیشتر از ظرفیتم عشق دیدم!


حساب کنید بگویید دیوانه‌ها کجای دنیا باید بروند! 

بگویید در غرب دیوانه بیشتر است یا شرق! مگر چند بار می‌توانم بلیط هواپیما بخرم؟ 

بگویید کجا بهتر می‌توان زندگی کرد! کجا بهتر می‌توان مُرد! 

روح ها کجا آسوده تر هستند؟ جسم ها کجا سالم تر هستند؟ 

اگر بهتر است همان‌جایی که به زمین آمدم به زمین بازگردم یک پول بلیط برایم کافیست! 

بگویید مدام نوشته‌های احساسی می‌نویسد! بدرد زندگی نمی‌خورد! به درد کار نمی‌خورد! احساساتی است! 

عقل درست و حسابی ندارد!

اصلاً نمی‌داند چه کار کند! 

راه و روش ها را بلد نیست!

اصول برخورد با دیگران را بلد نیست!

چقدر خوب می‌شود قاضی هم تایید کند! 

بگوید رهایش کنید! 

دیوانه شده! توهم پیامبری دارد! 

می‌خواهد دنیا را نجات بدهد! 

آخر فقط دیوانه‌ها می‌توانند دنیا را نجات بدهند! 

عاقل ها در حال نابود کردن زمین هستند! 

یک چند تایی دیوانه می‌شناسم! 

بگذارید دنبال همان دیوانه‌ها بروم! 

آخرِ سر؛ دیوانه‌ها و عاقل ها هردو می‌میرند! 

اما با دیوانگی مردن حال دیگری دارد! 

دیوانه حداقلش این است که کمتر از عاقل ها می‌ترسد! 

دلم غنج می‌رود برای دیوانه‌ها! 

دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید! 

دیوانگی های من را ببخشید! 



۱۴۰۲ خرداد ۷, یکشنبه

اندازه‌ی آگاهی!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 اندازه‌ی آگاهی!

***

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش زندگی می‌کند. 

مورچه به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند یک فیل هم همینطور. آدمها هم همینطور!

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش عمل می‌کند! کسی ظلم می‌کند! دیگری خشونت می‌ورزد! یکی حرفی می‌زند! کاری می‌کند! 

عیسی به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند؛ به صلیب کشندگانش هم به اندازه‌ی آگاهی خودشان! 

نه قضاوتی می‌توان کرد نه خوب و بد می‌توان شمرد! 

کل زندگی مسیری است برای گسترش آگاهی. 

اگر کسی کاری در حق تو کرد به اندازه‌ی آگاهی خودش کرده!

اگر کسی تو را ترک کرد! اکر کسی به تو محبت کرد! اگر کسی فرزند تو را برد! اگر کسی مال تو را برد! 

اگر کسی پشت سرت حرف زد! اگر کسی به تو توهینی کرد! 

اگر کسی خوبی تو را گفت! 

هر کسی هر کاری می‌کند به اندازه‌ی آگاهی خودش می‌کند! 

تو آگاهی خودت را بالا ببر!

تو فقط مسوول همین هستی! 

وقتی آگاهی تو بالا برود نه خشمگین می‌شوی نه غمگین! 

وقتی آگاهی تو بالا برود تو مثل خدا می‌شوی! 

همیشه و همه‌جا هستی! بعضی تو را درک می‌کنند! 

بعضی بر سر تو بحث می‌کنند! بعضی انکار بعضی اقرار! 

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش تو را می‌فهمد! 


وقتی آگاهی تو بالا برود؛ تو خود عشق می‌شوی!

خود خدا! 

خود خورشید! 

برایت فرقی نمیکند! به همه می‌تابی! به همه عشق می‌ورزی! 

بدون قید و شرط!

هر کسی خودش را در تو می‌بیند! 

کسی نمی‌تواند به تو ظلم کند!

وقتی آگاهی تو بالا برود تو قربانی نیستی! 

تو تنها نیستی!

تو نامیرا هستی! 

تو نانوشتنی هستی! 


اندازه‌ی آگاهی!

 اندازه‌ی آگاهی!

***

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش زندگی می‌کند. 

مورچه به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند یک فیل هم همینطور. آدمها هم همینطور!

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش عمل می‌کند! کسی ظلم می‌کند! دیگری خشونت می‌ورزد! یکی حرفی می‌زند! کاری می‌کند! 

عیسی به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند؛ به صلیب کشندگانش هم به اندازه‌ی آگاهی خودشان! 

نه قضاوتی می‌توان کرد نه خوب و بد می‌توان شمرد! 

کل زندگی مسیری است برای گسترش آگاهی. 

اگر کسی کاری در حق تو کرد به اندازه‌ی آگاهی خودش کرده!

اگر کسی تو را ترک کرد! اکر کسی به تو محبت کرد! اگر کسی فرزند تو را برد! اگر کسی مال تو را برد! 

اگر کسی پشت سرت حرف زد! اگر کسی به تو توهینی کرد! 

اگر کسی خوبی تو را گفت! 

هر کسی هر کاری می‌کند به اندازه‌ی آگاهی خودش می‌کند! 

تو آگاهی خودت را بالا ببر!

تو فقط مسوول همین هستی! 

وقتی آگاهی تو بالا برود نه خشمگین می‌شوی نه غمگین! 

وقتی آگاهی تو بالا برود تو مثل خدا می‌شوی! 

همیشه و همه‌جا هستی! بعضی تو را درک می‌کنند! 

بعضی بر سر تو بحث می‌کنند! بعضی انکار بعضی اقرار! 

هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش تو را می‌فهمد! 


وقتی آگاهی تو بالا برود؛ تو خود عشق می‌شوی!

خود خدا! 

خود خورشید! 

برایت فرقی نمیکند! به همه می‌تابی! به همه عشق می‌ورزی! 

بدون قید و شرط!

هر کسی خودش را در تو می‌بیند! 

کسی نمی‌تواند به تو ظلم کند!

وقتی آگاهی تو بالا برود تو قربانی نیستی! 

تو تنها نیستی!

تو نامیرا هستی! 

تو نانوشتنی هستی! 


۱۴۰۲ خرداد ۶, شنبه

کار؛ اقتصاد!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 کار؛ اقتصاد!

***

این دو موضوع الان همه‌گیر ترین موضوعات روز هستند! مهم‌ترین موضوع صحبت و مهمترین صرف کننده‌ی وقت آدم‌ها. 

حالا من هم نوشتن شده کارم! حتی نوشتن در مورد کار! 


بیاییم از بالا به پایین نگاه کنیم!

 از دید خیلی بالا؛ نیازی به هیچ کاری نیست! ما از یک منبع حیات آمده‌ایم و به همان هم برمی‌گردیم! این وسط هم؛زمین؛ بهشتی است که غذا از آن برای مان می‌روید! پس فقط کافیست بنشینیم و بگذریم و برویم!

همه‌ی کارها را آن خلاق جهان انجان می‌دهد! 

مشاهده و آگاهی می‌شود تنها وظیفه‌ی اصلی ما!


اینجا اکثر آدم‌ها؛ این را با تنبلی و بی مسوولیتی اشتباه می‌گیرند! پس فعلاً از این قسمت عبور می‌کنیم! 


یک مرحله که پایین بیاییم اینجاست که کارهایی که لازم است را باید انجام بدهیم! 

یک انسان آگاه فقط کاری را که لازم است انجام می‌دهد! 


نگاهی به وضعیت زمین نشان می‌دهد که آدم‌ها به راحتی با حماقتشان حاضرند بر سر هم بمب اتم بیاندازند و خودشان و زمین و محیط زیست را نابود کنند! روشهای صنعتی کشاورزی و آلوده کردن منابع حیاتی و زاد و ولد اجبارگونه. ظلم به جنگلها و حیوانات! 


تمام اینها ناشی از ذهن بیمار انسان است! پس هر انسان آگاهی سعی می‌کند جلوی نابودی را بگیرد! پس دست به کار می‌شود! 

از کجا شروع می‌کند؟ ابتدا از خودش! یعنی خودش را به منبع آگاهی متصل نگاه می‌دارد! و سعی می‌کند این آگاهی را گسترش بدهد! از هر راهی که بلد است! 

اگر انسان‌ها آگاه شوند دیگر دست به نابودی خودشان و طبیعت نمی‌زنند! پس بعد از عبور از منیت و نفس؛ انسانهای آگاه سعی در گسترش این آگاهی در جهان می‌کنند!

خودشان را وقف خدمت می‌کنند!

آلودگی‌های خودشان را به حداقل می‌رسانند. تمیز و هماهنگ با طبیعت زندگی می‌کنند. 


اینجا شکل بیرونی کارشان زیاد اهمیت ندارد! 

کسی که به چشمه‌ی آگاهی متصل باشد حضورش کافیست تا ارتعاش آگاهی را پخش کند! 

می‌تواند مثل بودا بنشیند! 

یا مثل کریشنا بجنگد! 

می‌تواند هیچ کاری نکند! 

می‌تواند کشاورزی کند! یا نظافت! یا فروشندگی! یا پخش پیتزا! 

اما او هر کاری را که انجام می‌دهد متفاوت از دیگران است! حتی اگر فقط در خیابان راه برود چهره و لبخندش منشأ خیر و برکت است برای تمام موجودات! 


او با جهان یگانه است! او جدا نمی‌کند! 

او برای وصل کردن آمده! 

او شمس می‌شود! خورشیدی جهان تاب! 

او مولاناها را پرورش می‌دهد! 


او بودا می‌شود! موجودی نامیرا!

او عیسی می‌شود که تندیس اش هنوز قلب‌ها را نرم می‌کند! 


او حضورش به یاد ماندنی است! حضوری پررنگ دارد! حتی اگر هیچ کاری نکند! 

نیازی نیست تلاش کند! 

او نی می‌شود! نی ای شبیه مولانا! 

وقتی در او دمیده شود از نفیرش همه نالان می‌شوند! 

آتش عشق را می‌گستراند! 


شاید عطار باشد! شاید خیام! 

تفاوتی ندارد! 

شاید ثروت مادی داشته باشد یا نه! 

تفاوتی ندارد!


او نیازی به این دنیا و هرآنچه در آن است ندارد! 

او در استغناست!

هرچه می‌کند بازی عشق است! 

حتی با مرگ عشق بازی می‌کند! 

او از دو جهان گذشته! 

به مرز سکوت رسیده! 

جایی که قلم ها و سخن ها دیگر کار نمی‌کند! 

او بودن را درک کرده!

انجام دادن مرحله‌ی بعدی است!

انجام دادن او فقط برای گستراندن عشق است!

او برای رضایت خودش کاری نمی‌کند. 

او برای گسترش گنج آگاهی اینجاست! 

همین!




کار؛ اقتصاد!

 کار؛ اقتصاد!

***

این دو موضوع الان همه‌گیر ترین موضوعات روز هستند! مهم‌ترین موضوع صحبت و مهمترین صرف کننده‌ی وقت آدم‌ها. 

حالا من هم نوشتن شده کارم! حتی نوشتن در مورد کار! 


بیاییم از بالا به پایین نگاه کنیم!

 از دید خیلی بالا؛ نیازی به هیچ کاری نیست! ما از یک منبع حیات آمده‌ایم و به همان هم برمی‌گردیم! این وسط هم؛زمین؛ بهشتی است که غذا از آن برای مان می‌روید! پس فقط کافیست بنشینیم و بگذریم و برویم!

همه‌ی کارها را آن خلاق جهان انجان می‌دهد! 

مشاهده و آگاهی می‌شود تنها وظیفه‌ی اصلی ما!


اینجا اکثر آدم‌ها؛ این را با تنبلی و بی مسوولیتی اشتباه می‌گیرند! پس فعلاً از این قسمت عبور می‌کنیم! 


یک مرحله که پایین بیاییم اینجاست که کارهایی که لازم است را باید انجام بدهیم! 

یک انسان آگاه فقط کاری را که لازم است انجام می‌دهد! 


نگاهی به وضعیت زمین نشان می‌دهد که آدم‌ها به راحتی با حماقتشان حاضرند بر سر هم بمب اتم بیاندازند و خودشان و زمین و محیط زیست را نابود کنند! روشهای صنعتی کشاورزی و آلوده کردن منابع حیاتی و زاد و ولد اجبارگونه. ظلم به جنگلها و حیوانات! 


تمام اینها ناشی از ذهن بیمار انسان است! پس هر انسان آگاهی سعی می‌کند جلوی نابودی را بگیرد! پس دست به کار می‌شود! 

از کجا شروع می‌کند؟ ابتدا از خودش! یعنی خودش را به منبع آگاهی متصل نگاه می‌دارد! و سعی می‌کند این آگاهی را گسترش بدهد! از هر راهی که بلد است! 

اگر انسان‌ها آگاه شوند دیگر دست به نابودی خودشان و طبیعت نمی‌زنند! پس بعد از عبور از منیت و نفس؛ انسانهای آگاه سعی در گسترش این آگاهی در جهان می‌کنند!

خودشان را وقف خدمت می‌کنند!

آلودگی‌های خودشان را به حداقل می‌رسانند. تمیز و هماهنگ با طبیعت زندگی می‌کنند. 


اینجا شکل بیرونی کارشان زیاد اهمیت ندارد! 

کسی که به چشمه‌ی آگاهی متصل باشد حضورش کافیست تا ارتعاش آگاهی را پخش کند! 

می‌تواند مثل بودا بنشیند! 

یا مثل کریشنا بجنگد! 

می‌تواند هیچ کاری نکند! 

می‌تواند کشاورزی کند! یا نظافت! یا فروشندگی! یا پخش پیتزا! 

اما او هر کاری را که انجام می‌دهد متفاوت از دیگران است! حتی اگر فقط در خیابان راه برود چهره و لبخندش منشأ خیر و برکت است برای تمام موجودات! 


او با جهان یگانه است! او جدا نمی‌کند! 

او برای وصل کردن آمده! 

او شمس می‌شود! خورشیدی جهان تاب! 

او مولاناها را پرورش می‌دهد! 


او بودا می‌شود! موجودی نامیرا!

او عیسی می‌شود که تندیس اش هنوز قلب‌ها را نرم می‌کند! 


او حضورش به یاد ماندنی است! حضوری پررنگ دارد! حتی اگر هیچ کاری نکند! 

نیازی نیست تلاش کند! 

او نی می‌شود! نی ای شبیه مولانا! 

وقتی در او دمیده شود از نفیرش همه نالان می‌شوند! 

آتش عشق را می‌گستراند! 


شاید عطار باشد! شاید خیام! 

تفاوتی ندارد! 

شاید ثروت مادی داشته باشد یا نه! 

تفاوتی ندارد!


او نیازی به این دنیا و هرآنچه در آن است ندارد! 

او در استغناست!

هرچه می‌کند بازی عشق است! 

حتی با مرگ عشق بازی می‌کند! 

او از دو جهان گذشته! 

به مرز سکوت رسیده! 

جایی که قلم ها و سخن ها دیگر کار نمی‌کند! 

او بودن را درک کرده!

انجام دادن مرحله‌ی بعدی است!

انجام دادن او فقط برای گستراندن عشق است!

او برای رضایت خودش کاری نمی‌کند. 

او برای گسترش گنج آگاهی اینجاست! 

همین!




اگر فلان بشود!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 اگر فلان بشود!

***

اگر فلان جا باشم! اگر فلان کار را بکنم! اگر فلان شیء را داشته باشم! در فلان شهر زندگی کنم! فلان قدرت را داشته باشم! فلان پول را داشته باشم! فلان ماشین را سوار شوم! فلان مرد یا زن را داشته باشم! فلان رابطه را داشته باشم! 

فلان مقام را داشته باشم! فلان فضیلت معنوی را داشته باشم! فلان رقابت را برنده شوم! دوباره متولد بشوم! فلان عادت را ترک کنم! فلان عشق را بدست بیاورم! 


اگر فلان بشود فلان می‌شوم!

این جمله‌ای است که بارها و بارها از ذهنتان شنیده‌اید. اگر کمی دقت بکنید می‌فهمید که این یک الگوی تکرار شونده است! 

بسیاری از این فلانها اتفاق افتاده و بسیاری نیافتاده! 

اما الگو کماکان هست! 

این الگو چیزی نیست جز الگوی آینده در ذهن. 

ذهن یا ایگو یا توهم به تو می‌گوید چیزی کم است!

می‌گوید چیزی کم داری! 

می‌گوید لحظه کافی نیست! 

می‌گوید تو قربانی هستی!

می‌گوید تو نیازمند این و آن هستی!

می‌گوید تو تنها هستی! 


وقتی این الگو یا پتِرن را بفهمی کمتر گولش را می‌خوری. شاید فریاد بزنی!الیس الله بکاف بعبده! 

یا از کفایت لحظه بنویسی! 

کفایت لحظه

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_39.html


اینجاست که تمام چیزهایی که دنبالشان بودی را در یک جا پیدا می‌کنی!

آرامش را! فراوانی را! ثروت را! لذت را! عشق را! سرور را! نامیرایی را! اکسیر حیات را! لحظه را! نانوشتنی را! دوستی را! محبت را! زیبایی را! همه را! 


اینجاست که دیگر دست ذهن برایت رو می‌شود! 

تو رسیده‌ای! 

تو به منبع خلاقیت! و منبع ثروت و منبع حیات و منبع انرژی ‌ منبع سلامتی و منبع هرآنچه هست و نیست رسیده‌ای! 

تو به مقام استغنا رسیده‌ای! 

تو سرشار هستی!

نیازی به چیز دیگری نیست!

حتی نوشتن! 



ویدیویی از اکهارت در این موضوع

اگر فلان بشود!

 اگر فلان بشود!

***

اگر فلان جا باشم! اگر فلان کار را بکنم! اگر فلان شیء را داشته باشم! در فلان شهر زندگی کنم! فلان قدرت را داشته باشم! فلان پول را داشته باشم! فلان ماشین را سوار شوم! فلان مرد یا زن را داشته باشم! فلان رابطه را داشته باشم! 

فلان مقام را داشته باشم! فلان فضیلت معنوی را داشته باشم! فلان رقابت را برنده شوم! دوباره متولد بشوم! فلان عادت را ترک کنم! فلان عشق را بدست بیاورم! 


اگر فلان بشود فلان می‌شوم!

این جمله‌ای است که بارها و بارها از ذهنتان شنیده‌اید. اگر کمی دقت بکنید می‌فهمید که این یک الگوی تکرار شونده است! 

بسیاری از این فلانها اتفاق افتاده و بسیاری نیافتاده! 

اما الگو کماکان هست! 

این الگو چیزی نیست جز الگوی آینده در ذهن. 

ذهن یا ایگو یا توهم به تو می‌گوید چیزی کم است!

می‌گوید چیزی کم داری! 

می‌گوید لحظه کافی نیست! 

می‌گوید تو قربانی هستی!

می‌گوید تو نیازمند این و آن هستی!

می‌گوید تو تنها هستی! 


وقتی این الگو یا پتِرن را بفهمی کمتر گولش را می‌خوری. شاید فریاد بزنی!الیس الله بکاف بعبده! 

یا از کفایت لحظه بنویسی! 

کفایت لحظه

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_39.html


اینجاست که تمام چیزهایی که دنبالشان بودی را در یک جا پیدا می‌کنی!

آرامش را! فراوانی را! ثروت را! لذت را! عشق را! سرور را! نامیرایی را! اکسیر حیات را! لحظه را! نانوشتنی را! دوستی را! محبت را! زیبایی را! همه را! 


اینجاست که دیگر دست ذهن برایت رو می‌شود! 

تو رسیده‌ای! 

تو به منبع خلاقیت! و منبع ثروت و منبع حیات و منبع انرژی ‌ منبع سلامتی و منبع هرآنچه هست و نیست رسیده‌ای! 

تو به مقام استغنا رسیده‌ای! 

تو سرشار هستی!

نیازی به چیز دیگری نیست!

حتی نوشتن! 



ویدیویی از اکهارت در این موضوع

تجربیاتی نانوشتنی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 تجربیاتی نانوشتنی

***


ساعت دو صبح! 

همین مبلی که رویش نشستم را هم قرار است فردا بدهم برود! 

خیلی از دوستان هم با دیدن نوشته‌های من روابطشان را کم کردند! 

دخترم را هم همسر قبلی برد! 

هرآنچه که یک آدم معمولی می‌تواند داشته باشد را می‌خواهم بدهم برود!

نصف پول فروش خانه ها را هم با کمی اکراه می‌خواهم بدهم به نفر قبلی! 

خانه ای که در آن هستم را هم حدود بیست روز دیگر تحویل می‌دهم! 

کسی از من پرسید خانه ات را فروختی بعدش چه؟ گفتن میخواهم بشوم عشایر! یعنی بدون محلی ثابت برای زندگی! 

این کارها با شرطی شدگی های قدیمی تقریباً فاجعه به نظر می‌رسد! 

ذهن مدام در حال ساختن داستان است!


تنها کاری که می‌کنم مشاهده‌ی ذهن است!

مشاهده‌ی تنهایی! مشاهده‌ی اینکه هر کسی از ظن خود یار من می‌شود!

در هر لحظه فقط خودم هستم و خودم! 

تقریباً همه‌ی ما همینیم!

شاید سرمان شلوغ باشد! شاید چند جا مهمانی دعوت باشیم! شاید در یک خانواده یا رابطه‌ای مدتی احساس امنیت کنیم. 

اما دوباره تنها می‌شویم! تنهای تنها! 

مثل خدا!

گاهی فکر می‌کنی یک کسی تو را می‌فهمد بعد دوباره به کامنتها و جملاتش و رفتارش که نگاه می‌کنی میفهمی ای دل غافل؛ آن فهم و آن رابطه هم توهم بود! 

در اصل فقط تو وجود داری!

یک وجود تنها!

مثل یک خدا!

که با خودش حرف می‌زند!

برای خودش مینویسد!

با خودش متولد می‌شود و می‌میرد!

این وسط؛ در زندگی چهره‌هایی از دیگران را می‌بیند

اما تمام آنها آیینه‌ای بودند از خود او!

تجربیاتی که به سختی می‌توانی بنویسی!

تجربیاتی نانوشتنی!




تجربیاتی نانوشتنی

 تجربیاتی نانوشتنی

***


ساعت دو صبح! 

همین مبلی که رویش نشستم را هم قرار است فردا بدهم برود! 

خیلی از دوستان هم با دیدن نوشته‌های من روابطشان را کم کردند! 

دخترم را هم همسر قبلی برد! 

هرآنچه که یک آدم معمولی می‌تواند داشته باشد را می‌خواهم بدهم برود!

نصف پول فروش خانه ها را هم با کمی اکراه می‌خواهم بدهم به نفر قبلی! 

خانه ای که در آن هستم را هم حدود بیست روز دیگر تحویل می‌دهم! 

کسی از من پرسید خانه ات را فروختی بعدش چه؟ گفتن میخواهم بشوم عشایر! یعنی بدون محلی ثابت برای زندگی! 

این کارها با شرطی شدگی های قدیمی تقریباً فاجعه به نظر می‌رسد! 

ذهن مدام در حال ساختن داستان است!


تنها کاری که می‌کنم مشاهده‌ی ذهن است!

مشاهده‌ی تنهایی! مشاهده‌ی اینکه هر کسی از ظن خود یار من می‌شود!

در هر لحظه فقط خودم هستم و خودم! 

تقریباً همه‌ی ما همینیم!

شاید سرمان شلوغ باشد! شاید چند جا مهمانی دعوت باشیم! شاید در یک خانواده یا رابطه‌ای مدتی احساس امنیت کنیم. 

اما دوباره تنها می‌شویم! تنهای تنها! 

مثل خدا!

گاهی فکر می‌کنی یک کسی تو را می‌فهمد بعد دوباره به کامنتها و جملاتش و رفتارش که نگاه می‌کنی میفهمی ای دل غافل؛ آن فهم و آن رابطه هم توهم بود! 

در اصل فقط تو وجود داری!

یک وجود تنها!

مثل یک خدا!

که با خودش حرف می‌زند!

برای خودش مینویسد!

با خودش متولد می‌شود و می‌میرد!

این وسط؛ در زندگی چهره‌هایی از دیگران را می‌بیند

اما تمام آنها آیینه‌ای بودند از خود او!

تجربیاتی که به سختی می‌توانی بنویسی!

تجربیاتی نانوشتنی!




۱۴۰۲ خرداد ۵, جمعه

آزمایشگاه زندگی!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 آزمایشگاه زندگی!

***


دوران تحصیل درس‌های فیزیک و شیمی را خیلی دوست داشتم.  بخصوص فیزیک. چون حفظی نبود. لازم نبود چیزهای زیادی حفظ کنی. مثلاً با یک قانون نیوتن می‌توانستی تمام حرکت اجسام را با دقت بسیار بدانی. در ضمن پذیرفتن هم لازم نداشت. پیش فرضی نداشت! 

لازم نبود فرضیه ای را چشم بسته بپذیری! مثلاً اگر می‌گفتند شتاب گرانش زمین ٩/٨ است میتوانستی یک وزنه و نخ برداری و خودت اندازه بگیری و به این عدد برسی! یا در شیمی اگر می‌گفتند اسید و باز اینطوری با هم واکنش می‌دهند میتوانستی خودت اسید و باز را مخلوط کنی و نتیجه را ببینی! 

من همینطور به کل زندگی نگاه میکنم! 

زندگی یک آزمایشگاه بزرگ است! 

حالا درس‌هایی یاد گرفتم از اکهارت و سادگورو. این دو معلم هم درسهایشان شبیه فیزیک و شیمی است! لازم نیست چیزی را بپذیری! میتوانی خودت آزمایش کنی! 

در یوگا هم همینطور است. این بار موضوع آزمایش بدن و ذهن خودت است! 

خودت را از بیرون مشاهده می‌کنی! ترسهایت را نگاه می‌کنی! افکارت را نگاه می‌کنی! احساسات خودت را نگاه می‌کنی! 

وقتی در تعالیم گفته می‌شود که تقریباً تمام رنج بشر از هویت های پوچ است می‌توانی آنها را در خودت پیدا کنی!

وقتی گفته می‌شود که ذهن مدام در گذشته و آینده است می‌توانی این را در خودت مشاهده کنی!

وقتی می‌گویند لحظه کافی است باز هم می‌توانی مشاهده کنی و آزمایش کنی!

من همیشه در حال آزمایش بوده‌ام! آزمایش زندگی! آزمایش آگاهی خودم! آزمایش دیگران! 

حالا در این دوران از زندگی خودم در حال مشاهده‌ی شرطی شدگی های ذهن خودم هستم! 

می‌بینم که ذهن چطور به گذشته می‌رود و غم و افسوس می‌سازد و چطور به آینده می‌رود و اضطراب و ترس می‌سازد. 

این‌ها را در خودم می‌بینم! بعد وقتی دیگری هم می‌آید معمولاً این فرمول ها صادق است! 

مفاهیمی مثل پذیرش! توکل! را در خودم تست می‌کنم! ترس هایم از آینده را نگاه می‌کنم! 

مرگ را نگاه می‌کنم! در مراقبه ها انگار به آزمایشگاه می‌روم. در سختی های زندگی دوباره تمام اصول را تست می‌کنم! 

اصل لحظه را در سخت ترین روزها؛ دوباره و دوباره تست کرده‌ام! همیشه جواب می‌دهد! 

لحظه همیشه هست! 

مثل خدا! 

همیشه حضور دارد!

همه جا هست! 

تنهایی و نزدیکی چیزی را به خودم همیشه تست می‌کنم! هنوز بیدارم! هنوز زنده ام! 

چیزی شبیه آگاهی!

چیزی که از کودکی با من بوده! و احتمالا همیشه خواهد بود!

چیزی نانوشتنی‌! 




آزمایشگاه زندگی!

 آزمایشگاه زندگی!

***


دوران تحصیل درس‌های فیزیک و شیمی را خیلی دوست داشتم.  بخصوص فیزیک. چون حفظی نبود. لازم نبود چیزهای زیادی حفظ کنی. مثلاً با یک قانون نیوتن می‌توانستی تمام حرکت اجسام را با دقت بسیار بدانی. در ضمن پذیرفتن هم لازم نداشت. پیش فرضی نداشت! 

لازم نبود فرضیه ای را چشم بسته بپذیری! مثلاً اگر می‌گفتند شتاب گرانش زمین ٩/٨ است میتوانستی یک وزنه و نخ برداری و خودت اندازه بگیری و به این عدد برسی! یا در شیمی اگر می‌گفتند اسید و باز اینطوری با هم واکنش می‌دهند میتوانستی خودت اسید و باز را مخلوط کنی و نتیجه را ببینی! 

من همینطور به کل زندگی نگاه میکنم! 

زندگی یک آزمایشگاه بزرگ است! 

حالا درس‌هایی یاد گرفتم از اکهارت و سادگورو. این دو معلم هم درسهایشان شبیه فیزیک و شیمی است! لازم نیست چیزی را بپذیری! میتوانی خودت آزمایش کنی! 

در یوگا هم همینطور است. این بار موضوع آزمایش بدن و ذهن خودت است! 

خودت را از بیرون مشاهده می‌کنی! ترسهایت را نگاه می‌کنی! افکارت را نگاه می‌کنی! احساسات خودت را نگاه می‌کنی! 

وقتی در تعالیم گفته می‌شود که تقریباً تمام رنج بشر از هویت های پوچ است می‌توانی آنها را در خودت پیدا کنی!

وقتی گفته می‌شود که ذهن مدام در گذشته و آینده است می‌توانی این را در خودت مشاهده کنی!

وقتی می‌گویند لحظه کافی است باز هم می‌توانی مشاهده کنی و آزمایش کنی!

من همیشه در حال آزمایش بوده‌ام! آزمایش زندگی! آزمایش آگاهی خودم! آزمایش دیگران! 

حالا در این دوران از زندگی خودم در حال مشاهده‌ی شرطی شدگی های ذهن خودم هستم! 

می‌بینم که ذهن چطور به گذشته می‌رود و غم و افسوس می‌سازد و چطور به آینده می‌رود و اضطراب و ترس می‌سازد. 

این‌ها را در خودم می‌بینم! بعد وقتی دیگری هم می‌آید معمولاً این فرمول ها صادق است! 

مفاهیمی مثل پذیرش! توکل! را در خودم تست می‌کنم! ترس هایم از آینده را نگاه می‌کنم! 

مرگ را نگاه می‌کنم! در مراقبه ها انگار به آزمایشگاه می‌روم. در سختی های زندگی دوباره تمام اصول را تست می‌کنم! 

اصل لحظه را در سخت ترین روزها؛ دوباره و دوباره تست کرده‌ام! همیشه جواب می‌دهد! 

لحظه همیشه هست! 

مثل خدا! 

همیشه حضور دارد!

همه جا هست! 

تنهایی و نزدیکی چیزی را به خودم همیشه تست می‌کنم! هنوز بیدارم! هنوز زنده ام! 

چیزی شبیه آگاهی!

چیزی که از کودکی با من بوده! و احتمالا همیشه خواهد بود!

چیزی نانوشتنی‌! 




۱۴۰۲ خرداد ۲, سه‌شنبه

چرا سلام نمی‌کنم؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 چرا سلام نمی‌کنم؟

***

از کودکی یادم هست که بزرگترها حساسیت زیادی در سلام کردن داشتند! آنها می‌خواستند به هر زور و ضربی من را مودب کنند! گاهی با خشمگینی زیاد و چشم غُرّه و شاید کتک می‌خواستند سلام یاد ما بدهند! 

یاد دادن سلام با جنگ! یاد دادن احترام با خشونت!

درست مثل تمام کردن جنگ با بمب اتم!

نجات دادن جان انسان‌ها با کشتن!

حماقت بشر تا اینجاها هم می‌رود! 


خلاصه به هر ضرب و زوری بود یاد گرفتیم سلام کنیم و خداحافظی! مثلاً قبل از رفتن با اجازه بگوییم و موقع آمدن سلام کنیم! 

اما این سلام و خداحافظی های اجباری فقط گوشه‌ای از شرطی شدگی های اجتماعی است. 

و هر کاری که از روی انجام وظیفه و شرطی شدگی باشد نوعی کار مکانیکی و بی روح خواهد بود! 

اینطوری است که جامعه؛ کودک سرزنده و پرانرژی را بعد از چند سال به یک زامبی مکانیکی تبدیل می‌کند! 


سلام و خداحافظی های اجباری و مصنوعی جای حس های زیبای ما آدمها را می‌گیرد! 

شاید به جای سلام نگاه شوق آمیزی باشد یا به جای خداحافظی یک بغض مخفیانه! شاید هر حس دیگری باشد! اما هر چه باشد واقعی است! 

و هر چیز واقعی زیباتر از کار مصنوعی است. 

سگهارا همه دوست دارند چون حداقل موقع دیدار و سلام کردن با صاحبشان معمولاً شرطی نیستند و از شوق بالا و پایین می‌پرند. اما آدمها همان شوق را تقریباً در کودکی از دست می‌دهند! 

مذاهب و دین ها هم با همین شرطی شدگی های مرده و بی معنی آدم‌ها را از معنویتی که به سادگی با آن نفس می‌کشند زده می‌کنند. 

کلاسهای هنر معمولاً خلاقیت را می‌کُشند! آنها روشهای از پیش تعیین شده را به جای هنر جا میزنند! 

هنری که جدید و در لحظه و متصل به منبع خلاقیت حیات است را با چند حرکت تکراری و مکانیکی جایگزین می‌کنند! 


حال اگر آدمی که می‌بینم؛ یک رهگذر باشد یا یک رابطه‌ی موقتی باشد نمی‌خواهم عجیب و غریب به نظر برسم پس من هم سعی میکنم موقتا‌ً همرنگ جماعت بشوم و یک سلام و خداحافظی معمولی بکنم. 

اما اگر آن آدم و آن رابطه برایم مهم و با معنی باشد آنجا دیگر دوست ندارم زامبی باشم! دوست ندارم شرطی عمل کنم! دوست ندارم نقش بازی کنم! 

آنجا می‌خواهم خودِ خودم باشم! یک آگاهی! 

آگاه به حس های خودم و دیگری!

این می‌شود که گاهی نه سلام می‌کنم و نه خداحافظی! 


کودکان را هم هیچگاه شرطی نمی‌کنم! زنده بودن و برق چشمانشان را از بین نمی‌برم!

آنها را سر به راه نمی‌کنم. اخلاق و ادب یادشان نمی‌دهم! 

کودکان همانطوری که توسط خالق جهان آفریده شده‌اند زیبا و شگفت انگیز هستند !

این من هستم که باید در لحظه بودن و شور زندگی را از کودکان یاد بگیرم! 

کودکان را پیش معلمهایی که خودشان زامبی هستند و شادی را فراموش کردند نمی‌فرستم! 

این جنایت را در حق بچه‌ها نمی‌کنم! 

به آنها سلام خشک و مکانیکی یاد نمی‌دهم!

بگذار همه‌ی آدم‌های مکانیکی شرطی شده بگویند وحشی و بی تربیت! 

من تمام موجودات وحشی را بیشتر از زامبی ها دوست دارم! 

کاش من هم می‌توانستم وحشی باشم!

همان قدر خالص و طبیعی!

همان طوری که آفریده شده‌ام!

رها و آزاد از قید و بند!


چرا سلام نمی‌کنم؟

 چرا سلام نمی‌کنم؟

***

از کودکی یادم هست که بزرگترها حساسیت زیادی در سلام کردن داشتند! آنها می‌خواستند به هر زور و ضربی من را مودب کنند! گاهی با خشمگینی زیاد و چشم غُرّه و شاید کتک می‌خواستند سلام یاد ما بدهند! 

یاد دادن سلام با جنگ! یاد دادن احترام با خشونت!

درست مثل تمام کردن جنگ با بمب اتم!

نجات دادن جان انسان‌ها با کشتن!

حماقت بشر تا اینجاها هم می‌رود! 


خلاصه به هر ضرب و زوری بود یاد گرفتیم سلام کنیم و خداحافظی! مثلاً قبل از رفتن با اجازه بگوییم و موقع آمدن سلام کنیم! 

اما این سلام و خداحافظی های اجباری فقط گوشه‌ای از شرطی شدگی های اجتماعی است. 

و هر کاری که از روی انجام وظیفه و شرطی شدگی باشد نوعی کار مکانیکی و بی روح خواهد بود! 

اینطوری است که جامعه؛ کودک سرزنده و پرانرژی را بعد از چند سال به یک زامبی مکانیکی تبدیل می‌کند! 


سلام و خداحافظی های اجباری و مصنوعی جای حس های زیبای ما آدمها را می‌گیرد! 

شاید به جای سلام نگاه شوق آمیزی باشد یا به جای خداحافظی یک بغض مخفیانه! شاید هر حس دیگری باشد! اما هر چه باشد واقعی است! 

و هر چیز واقعی زیباتر از کار مصنوعی است. 

سگهارا همه دوست دارند چون حداقل موقع دیدار و سلام کردن با صاحبشان معمولاً شرطی نیستند و از شوق بالا و پایین می‌پرند. اما آدمها همان شوق را تقریباً در کودکی از دست می‌دهند! 

مذاهب و دین ها هم با همین شرطی شدگی های مرده و بی معنی آدم‌ها را از معنویتی که به سادگی با آن نفس می‌کشند زده می‌کنند. 

کلاسهای هنر معمولاً خلاقیت را می‌کُشند! آنها روشهای از پیش تعیین شده را به جای هنر جا میزنند! 

هنری که جدید و در لحظه و متصل به منبع خلاقیت حیات است را با چند حرکت تکراری و مکانیکی جایگزین می‌کنند! 


حال اگر آدمی که می‌بینم؛ یک رهگذر باشد یا یک رابطه‌ی موقتی باشد نمی‌خواهم عجیب و غریب به نظر برسم پس من هم سعی میکنم موقتا‌ً همرنگ جماعت بشوم و یک سلام و خداحافظی معمولی بکنم. 

اما اگر آن آدم و آن رابطه برایم مهم و با معنی باشد آنجا دیگر دوست ندارم زامبی باشم! دوست ندارم شرطی عمل کنم! دوست ندارم نقش بازی کنم! 

آنجا می‌خواهم خودِ خودم باشم! یک آگاهی! 

آگاه به حس های خودم و دیگری!

این می‌شود که گاهی نه سلام می‌کنم و نه خداحافظی! 


کودکان را هم هیچگاه شرطی نمی‌کنم! زنده بودن و برق چشمانشان را از بین نمی‌برم!

آنها را سر به راه نمی‌کنم. اخلاق و ادب یادشان نمی‌دهم! 

کودکان همانطوری که توسط خالق جهان آفریده شده‌اند زیبا و شگفت انگیز هستند !

این من هستم که باید در لحظه بودن و شور زندگی را از کودکان یاد بگیرم! 

کودکان را پیش معلمهایی که خودشان زامبی هستند و شادی را فراموش کردند نمی‌فرستم! 

این جنایت را در حق بچه‌ها نمی‌کنم! 

به آنها سلام خشک و مکانیکی یاد نمی‌دهم!

بگذار همه‌ی آدم‌های مکانیکی شرطی شده بگویند وحشی و بی تربیت! 

من تمام موجودات وحشی را بیشتر از زامبی ها دوست دارم! 

کاش من هم می‌توانستم وحشی باشم!

همان قدر خالص و طبیعی!

همان طوری که آفریده شده‌ام!

رها و آزاد از قید و بند!


۱۴۰۲ خرداد ۱, دوشنبه

یک نوشته‌ی کیفیت پایین

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یک نوشته‌ی کیفیت پایین


***

دوباره از نوشتن شروع می‌کنم. وضعیت درونی من تاثیر مستقیمی در کیفیت نوشته‌ها دارد. الان اصلا به نظر نمی‌رسد زمان خوبی برای نوشتن باشد! 

یک صبحانه مفصل خورده ام و کمی هم خواب آلودم! حدود ۴ صبح بیدار شدم و الان ساعت ٧ است! 

اما جالبی کار آنجاست که قضاوت نکنم! یعنی خودم و وضعیت روحی خودم و نوشته‌ام را قضاوت نکنم! 

این روزها حال و وضع خیلی بالایی ندارم. دیروز که با همسر قدیمی حرف می‌زدم گفتم برای این می‌نویسم چون کسی حرفهایم را نمی‌فهمد! معمولاً با دیگران سکوت می‌کنم ولی پای نوشتن پرحرف می‌شوم! 

اینجا می‌توانم در سکوت حرف بزنم! و در سکوت بخوانم و بنویسم! 

حرف‌هایی که چه اینجا می‌زنم و چه با آدمهای مختلف در خودم هم طنین می‌اندازد. گاهی بعضی حرف‌ها چندین روز طنین اش در ذهنم می‌ماند. 

گفتم زیاد حس نوشتن ندارم! کمی خواب آلودم! کمی ذهنم مشوش است. 

این نوشته هم سر و ته ندارد. ذهنم مدام به جاهای مختلف می‌پرد! به حرفهای دیروز! به سکس به غذا به بدن به هزار و یک چیز دیگر!

اگر هم رگه هایی از خرد بیاید لای تمام این شلوغی ذهنم گم می‌شود!

کیفیت حرف‌ها و نوشته‌ها پایین می آید و می‌شود این! می‌شود یک نوشته‌ی کیفیت پایین! 

اصلاً همین را میگذارم عنوان و خلاص! 

«یک نوشته‌ی کیفیت پایین»


یک نوشته‌ی کیفیت پایین از یک ذهن کیفیت پایین می آید و ذهن کیفیت پایین از بدن کیفیت پایین و بدن کیفیت پایین از محیط و غذاهای کیفیت پایین! 

همه چیز را انداختم گردن بیرون!

حالا با خیال راحت می‌توانم دیگر خودم را سرزنش نکنم و بخوابم! اما اولین چیزی که از یوگای معنوی یادگرفتم پذیرش مسئولیت حال خودم هست! 

من خودم مسوول حال خودم هستم و مسوول کیفیت این نوشته! 

و مسوول پذیرفتن این نوشته و این لحظه!

و مسوول شرایطی که بچه ام را از من دور کرده!

این لحظه همینی است که هست و نمی‌تواند جور دیگری باشد!

من در اصل این بدن و این ذهن نیستم. 

من مادری هستم برای کل جهان! 



پنج اصل تمرین درونی


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


یک نوشته‌ی کیفیت پایین

 یک نوشته‌ی کیفیت پایین


***

دوباره از نوشتن شروع می‌کنم. وضعیت درونی من تاثیر مستقیمی در کیفیت نوشته‌ها دارد. الان اصلا به نظر نمی‌رسد زمان خوبی برای نوشتن باشد! 

یک صبحانه مفصل خورده ام و کمی هم خواب آلودم! حدود ۴ صبح بیدار شدم و الان ساعت ٧ است! 

اما جالبی کار آنجاست که قضاوت نکنم! یعنی خودم و وضعیت روحی خودم و نوشته‌ام را قضاوت نکنم! 

این روزها حال و وضع خیلی بالایی ندارم. دیروز که با همسر قدیمی حرف می‌زدم گفتم برای این می‌نویسم چون کسی حرفهایم را نمی‌فهمد! معمولاً با دیگران سکوت می‌کنم ولی پای نوشتن پرحرف می‌شوم! 

اینجا می‌توانم در سکوت حرف بزنم! و در سکوت بخوانم و بنویسم! 

حرف‌هایی که چه اینجا می‌زنم و چه با آدمهای مختلف در خودم هم طنین می‌اندازد. گاهی بعضی حرف‌ها چندین روز طنین اش در ذهنم می‌ماند. 

گفتم زیاد حس نوشتن ندارم! کمی خواب آلودم! کمی ذهنم مشوش است. 

این نوشته هم سر و ته ندارد. ذهنم مدام به جاهای مختلف می‌پرد! به حرفهای دیروز! به سکس به غذا به بدن به هزار و یک چیز دیگر!

اگر هم رگه هایی از خرد بیاید لای تمام این شلوغی ذهنم گم می‌شود!

کیفیت حرف‌ها و نوشته‌ها پایین می آید و می‌شود این! می‌شود یک نوشته‌ی کیفیت پایین! 

اصلاً همین را میگذارم عنوان و خلاص! 

«یک نوشته‌ی کیفیت پایین»


یک نوشته‌ی کیفیت پایین از یک ذهن کیفیت پایین می آید و ذهن کیفیت پایین از بدن کیفیت پایین و بدن کیفیت پایین از محیط و غذاهای کیفیت پایین! 

همه چیز را انداختم گردن بیرون!

حالا با خیال راحت می‌توانم دیگر خودم را سرزنش نکنم و بخوابم! اما اولین چیزی که از یوگای معنوی یادگرفتم پذیرش مسئولیت حال خودم هست! 

من خودم مسوول حال خودم هستم و مسوول کیفیت این نوشته! 

و مسوول پذیرفتن این نوشته و این لحظه!

و مسوول شرایطی که بچه ام را از من دور کرده!

این لحظه همینی است که هست و نمی‌تواند جور دیگری باشد!

من در اصل این بدن و این ذهن نیستم. 

من مادری هستم برای کل جهان! 



پنج اصل تمرین درونی


https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۰, شنبه

خدای زن یا مرد؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 خدای زن یا مرد؟

***


با دوستی در حال گپ زدن بودیم. داشت از آنچه میخواست میگفت. میگفت موجودی را میخواهد که 

به غایت حمایتگر باشد

به غایت زیبا و سکسی باشد

به غایت قوی و سرشار باشد

به غایت پر شور و انرژی باشد

به غایت نان آور باشد

و به غایت هوشمند باشد

و غیره


به او گفتم بعضی از خدایان هندوستان دارای این خصوصیات هستند! شاید خدای شیوا یا خدای کریشنا به دردش بخورد!

بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدیم که او به دنبال خدا میگردد!


بعد به خودم هم که نگاه میکنم موجودی را میخواهم که 

به غایت زیبا و فریبنده باشد

به غایت ظریف باشد

به غایت مهربان باشد

به غایت مادر باشد

به غایت پر شور و انرژی باشد

به غایت آرام باشد 

و به غایت دانا باشد


و ظاهرا من هم به دنبال یک الهه هستم. شبیه الهه های هندوستان. 


جالب اینجاست که در هندوستان چند نوع خدا داریم. 

اما واضح ترین آنها خداهایی با سمبل مردانگی هستند. این خدایان حتی به صورت نماد آلت جنسی مردانه ساخته میشوند و توسط پیروانشان پرسیده میشوند! گروهی ظاهر بین هم به آنها آلت پرست میگویند. در هندوستان به آنها لینگا میگویند یعنی عضو یا اندام!


خداهایی هم با سمبل زنانگی در هندوستان هست. این خدایان در واقع نوعی الهه هستند و شاید حتی شبیه صورت زن یا اندام جنسی زنانه ساخته شوند. در هندوستان به آنها دییوی گفته میشود. بیشتر این خدایان با گسترش ادیان مردسالار نابود شدند. بخصوص با حمله ی اسلام اکثر نمادهای الهه های زنانگی که گاها شامل سینه های برهنه بودند نابود شدند. 


از تمام اینها که بگذریم مشخص است که ما آدمها بسته به اینکه کدام یک از خصوصیات زنانه یا مردانه را داریم به دنبال خدای خودمان میگردیم.

ما آدمها وقتی گرسنه ایم خدای نان آور را صدا میزنیم.

وقتی در ترس و عدم اطمینان هستیم خدای حمایتگر را صدا میزنیم.

وقتی در اضطراب هستیم خدای آرامش بخش را طلب میکنیم.


اما از این غافلیم که این خدا نه در آسمان هاست و نه در سنگ و چوب و پول و مادیات و نه در دیگران!

این خدا در خود ماست!

این خدا از وقتی که ما یک سلول بودیم در ما بوده تا وقتی که دوباره این سلول ها با خاک و زمین یکی میشود با ماست. 

کودکان خدا را در آسمان یا زمین یا خورشید یا ماه پیدا میکنند که البته از دیدگاهی درست است!

دختر بچه ها این خدا را در شوهر یا خواستگار می جویند پسر بچه ها هم در آغوش زنان به دنبال این خدا هستند!

گاهی این دختر بچه ها و پسر بچه ها حتی تا سنین ۷۰-۸۰ سالگی منتظر آمدن این خدا هستند!


اما این خدا همه جا هست! یعنی همه شمول است! یعنی تو و من را هم شامل میشود!

به عبارت دیگر من و تو توهمی بیش نیستیم!

هر چه هست همان خدا است!

با تمام خصوصیات زنانه و مردانه ای که من و تو به دنبالش هستیم!


یک خدایی هم  در چند هزار سال اخیر وارد ذهن انسان شده! بیشتر آدمها یک مفهوم ذهنی از خدا برای خودشان ساخته اند و آن را شبیه بت ثابت و غیر قابل تغییر میپندارند!

هر که به آن مفاهیم ذهنی آنها انتقادی بکند کافر و دشمن میشود! و خونش را حلال میدانند!

این خدای ذهنی خیلی خطرناک است چون دیده نمیشود و تا زمانی که فردی خودش و دیگران را در یک عملیات انتحاری نابود نکرده باشد شاید حتی در ظاهر قابل تشخیص نباشد!

بت خدا

https://www.unwritable.net/2021/09/blog-post_27.html

به هر حال تا زمانی که در بدن فیزیکی باشیم خصوصیات زنانه و مردانه مثل دو قطب همدیگر را جذب میکنند! این هم بازی طبیعت با ماست! 

درست است که بدن ها زنانه و مردانه هستند! 

درست است که بدن های زنانه و مردانه به هم نیاز دارند و جذب همدیگر میشوند!

اما هر چقدر به عمق بدن برویم آنجا نقطه ای را پیدا میکنیم که این دو گانه ها و دو قطبی ها به هم میرسند!

خدایی پیدا میشود که هم خصوصیات زنانه دارد هم مردانه!


این خدا را در ذهن یا در آسمان نمیشود ساخت!

این خدا را باکلمات نمیشود نوشت!

این خدا نانوشتنی است!

نا فهمیدنی است!

این خدا میتواند خود ما باشد! یا بصورت زنانه یا بصورت مردانه!

اما معمولا به صورت سکوت!




خدای زن یا مرد؟

 خدای زن یا مرد؟

***


با دوستی در حال گپ زدن بودیم. داشت از آنچه میخواست میگفت. میگفت موجودی را میخواهد که 

به غایت حمایتگر باشد

به غایت زیبا و سکسی باشد

به غایت قوی و سرشار باشد

به غایت پر شور و انرژی باشد

به غایت نان آور باشد

و به غایت هوشمند باشد

و غیره


به او گفتم بعضی از خدایان هندوستان دارای این خصوصیات هستند! شاید خدای شیوا یا خدای کریشنا به دردش بخورد!

بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدیم که او به دنبال خدا میگردد!


بعد به خودم هم که نگاه میکنم موجودی را میخواهم که 

به غایت زیبا و فریبنده باشد

به غایت ظریف باشد

به غایت مهربان باشد

به غایت مادر باشد

به غایت پر شور و انرژی باشد

به غایت آرام باشد 

و به غایت دانا باشد


و ظاهرا من هم به دنبال یک الهه هستم. شبیه الهه های هندوستان. 


جالب اینجاست که در هندوستان چند نوع خدا داریم. 

اما واضح ترین آنها خداهایی با سمبل مردانگی هستند. این خدایان حتی به صورت نماد آلت جنسی مردانه ساخته میشوند و توسط پیروانشان پرسیده میشوند! گروهی ظاهر بین هم به آنها آلت پرست میگویند. در هندوستان به آنها لینگا میگویند یعنی عضو یا اندام!


خداهایی هم با سمبل زنانگی در هندوستان هست. این خدایان در واقع نوعی الهه هستند و شاید حتی شبیه صورت زن یا اندام جنسی زنانه ساخته شوند. در هندوستان به آنها دییوی گفته میشود. بیشتر این خدایان با گسترش ادیان مردسالار نابود شدند. بخصوص با حمله ی اسلام اکثر نمادهای الهه های زنانگی که گاها شامل سینه های برهنه بودند نابود شدند. 


از تمام اینها که بگذریم مشخص است که ما آدمها بسته به اینکه کدام یک از خصوصیات زنانه یا مردانه را داریم به دنبال خدای خودمان میگردیم.

ما آدمها وقتی گرسنه ایم خدای نان آور را صدا میزنیم.

وقتی در ترس و عدم اطمینان هستیم خدای حمایتگر را صدا میزنیم.

وقتی در اضطراب هستیم خدای آرامش بخش را طلب میکنیم.


اما از این غافلیم که این خدا نه در آسمان هاست و نه در سنگ و چوب و پول و مادیات و نه در دیگران!

این خدا در خود ماست!

این خدا از وقتی که ما یک سلول بودیم در ما بوده تا وقتی که دوباره این سلول ها با خاک و زمین یکی میشود با ماست. 

کودکان خدا را در آسمان یا زمین یا خورشید یا ماه پیدا میکنند که البته از دیدگاهی درست است!

دختر بچه ها این خدا را در شوهر یا خواستگار می جویند پسر بچه ها هم در آغوش زنان به دنبال این خدا هستند!

گاهی این دختر بچه ها و پسر بچه ها حتی تا سنین ۷۰-۸۰ سالگی منتظر آمدن این خدا هستند!


اما این خدا همه جا هست! یعنی همه شمول است! یعنی تو و من را هم شامل میشود!

به عبارت دیگر من و تو توهمی بیش نیستیم!

هر چه هست همان خدا است!

با تمام خصوصیات زنانه و مردانه ای که من و تو به دنبالش هستیم!


یک خدایی هم  در چند هزار سال اخیر وارد ذهن انسان شده! بیشتر آدمها یک مفهوم ذهنی از خدا برای خودشان ساخته اند و آن را شبیه بت ثابت و غیر قابل تغییر میپندارند!

هر که به آن مفاهیم ذهنی آنها انتقادی بکند کافر و دشمن میشود! و خونش را حلال میدانند!

این خدای ذهنی خیلی خطرناک است چون دیده نمیشود و تا زمانی که فردی خودش و دیگران را در یک عملیات انتحاری نابود نکرده باشد شاید حتی در ظاهر قابل تشخیص نباشد!

بت خدا

https://www.unwritable.net/2021/09/blog-post_27.html

به هر حال تا زمانی که در بدن فیزیکی باشیم خصوصیات زنانه و مردانه مثل دو قطب همدیگر را جذب میکنند! این هم بازی طبیعت با ماست! 

درست است که بدن ها زنانه و مردانه هستند! 

درست است که بدن های زنانه و مردانه به هم نیاز دارند و جذب همدیگر میشوند!

اما هر چقدر به عمق بدن برویم آنجا نقطه ای را پیدا میکنیم که این دو گانه ها و دو قطبی ها به هم میرسند!

خدایی پیدا میشود که هم خصوصیات زنانه دارد هم مردانه!


این خدا را در ذهن یا در آسمان نمیشود ساخت!

این خدا را باکلمات نمیشود نوشت!

این خدا نانوشتنی است!

نا فهمیدنی است!

این خدا میتواند خود ما باشد! یا بصورت زنانه یا بصورت مردانه!

اما معمولا به صورت سکوت!




۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۹, جمعه

برایش عنوان نگذارم!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 برایش عنوان نگذارم!


***

از بین تمام کارهایی که در این لحظه می‌توانستم انجام بدهم نوشتن را انتخاب کردم! 

می‌توانستم به پیاده‌روی بروم یا به آدمهای مختلف زنگ بزنم یا آنلاین گردی کنم! یا به جمع مهمانی هایی که الان دعوت هستم بروم. هزاران انتخاب وجود دارد! در هر لحظه هزاران انتخاب!

تو نیز همینطور! توی خواننده هم هزاران انتخاب داری! از بین هزاران گزینه انتخاب کردی اینها را بخوانی! 

چه انتخاب آگاهانه بوده یا از روی اجبار به هر حال من در حال نوشتنم و تو در حال خواندن! 

تصمیم گرفتم کنار درختان در پارک بنشینم و بنویسم! 

این روزها توجه من معطوف به بدن و ذهن است. یعنی دو چیزی که روی آن ها حق انتخاب دارم. 

این که چطور با بدنم رفتار کنم. 

این که ذهنم را مشاهده کنم یا نه. 

این که لحظه را مشاهده کنم!

احساسات و افکاری که روی لحظه سوار می‌شوند را ببینم. و انتخاب کنم که همه را بپذیرم!

حتی احساساتی که ذهن منفی می‌داند. 

حتی فکر کردن به آینده و حس ترسی که با خودش دارد. ترس از آینده را بپذیرم. قضاوت های ذهنم را ببینم و بپذیرم! مشکلات جسمی و ناخوشی های بدنم را هم ببینم و بپذیرم. همه را بپذیرم! تمام و کمال! 

این نوشته را هم در همین لحظه بپذیرم!

قضاوتش نکنم!

دسته‌بندی اش نکنم!

برایش عنوان نگذارم!

سبک سنگین اش نکنم! 


برایش عنوان نگذارم!

 برایش عنوان نگذارم!


***

از بین تمام کارهایی که در این لحظه می‌توانستم انجام بدهم نوشتن را انتخاب کردم! 

می‌توانستم به پیاده‌روی بروم یا به آدمهای مختلف زنگ بزنم یا آنلاین گردی کنم! یا به جمع مهمانی هایی که الان دعوت هستم بروم. هزاران انتخاب وجود دارد! در هر لحظه هزاران انتخاب!

تو نیز همینطور! توی خواننده هم هزاران انتخاب داری! از بین هزاران گزینه انتخاب کردی اینها را بخوانی! 

چه انتخاب آگاهانه بوده یا از روی اجبار به هر حال من در حال نوشتنم و تو در حال خواندن! 

تصمیم گرفتم کنار درختان در پارک بنشینم و بنویسم! 

این روزها توجه من معطوف به بدن و ذهن است. یعنی دو چیزی که روی آن ها حق انتخاب دارم. 

این که چطور با بدنم رفتار کنم. 

این که ذهنم را مشاهده کنم یا نه. 

این که لحظه را مشاهده کنم!

احساسات و افکاری که روی لحظه سوار می‌شوند را ببینم. و انتخاب کنم که همه را بپذیرم!

حتی احساساتی که ذهن منفی می‌داند. 

حتی فکر کردن به آینده و حس ترسی که با خودش دارد. ترس از آینده را بپذیرم. قضاوت های ذهنم را ببینم و بپذیرم! مشکلات جسمی و ناخوشی های بدنم را هم ببینم و بپذیرم. همه را بپذیرم! تمام و کمال! 

این نوشته را هم در همین لحظه بپذیرم!

قضاوتش نکنم!

دسته‌بندی اش نکنم!

برایش عنوان نگذارم!

سبک سنگین اش نکنم! 


۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

تبلیغات ممنوع!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تبلیغات ممنوع!

***


بعد از انقلاب اسلامی در ایران برای مدتی هرگونه تبلیغات ممنوع بود. دوران کودکی من که مقارن با اوایل انقلاب بود همزمان شد با باز شدن تدریجی اقتصادی و شروع مجدد تبلیغات شرکت‌ها. 

از تبلیغات بازار که بگذریم تعدادی از دوستان مدتی است که از این نوشته‌ها رنجور می‌شوند و این‌ها را تبلیغات می‌نامند. تبلیغات با همان بار منفی که در فرهنگ ما هست. 

تبلیغات در فرهنگ ما یعنی حرف‌هایی که مقداری دروغ در آن هست. یعنی تقریباً حرف پوشالی. تبلیغات یعنی حرف های باد شده. یعنی طبل توخالی! یعنی بلوف. 


وقتی انسان‌ها در مسیر معنوی تجربیاتی بدست می‌آورند درست مثل بیدار شدن از خواب است! یا پیدا کردن گنج! یا یافتن اکسیر. 

هیجان زیادی دارد. شبیه آن دانشمندی که پس از بدست آوردن شهودی در مسأله‌ی ریاضی از حمام بیرون پرید!

مثل اینکه گنجی پیدا کرده باشی که نا تمام است! 

سرچشمه‌ای از خوبی ها که هیچگاه تمام نمی‌شود. 

بنابراین عجله می‌کنی که این را به دیگران بدهی! می‌خواهی دیگران را هرچه زودتر از خواب بیدار کنی!

می‌خواهی رنج دیگران را کم کنی! 

وقتی ریشه‌ی رنج های بشر را میدانی؛ می‌خواهی سعی کنی آن‌ها را کم کنی. 

شروع می‌کنی این طرف و آن طرف فریاد زدن!

شروع می‌کنی به نوشتن! شروع می‌کنی به گفتن! 

اما از طرف دیگر آدمها را می‌بینی که در رنج هستند! همان رنج‌هایی که تو قبلاً میکشیدی. 

با نیت خوب و قصد خیر میخواهی آن‌ها را از رنجهایشان برهانی و راه رهای خروج از رنج را به اطرافیان خودت نشان بدهی. 

هرچه تلاش می‌کنی نتیجه‌ی معکوس می‌گیری!

تو را به دروغگویی متهم می‌کنند!

تو را به تبلیغات پوشالی متهم می‌کنند!

تو را محکوم به کفر و اعدام می‌کنند!

مثل حلاج بر دارت میکشند!

مثل عیسی بر صلیب می‌روی! 


اما تو چیزی را یافتی به نام پذیرش! به نام تسلیم! یعنی حتی در مورد رنج دیگران هم باید همان پذیرش را نشان بدهی! 


تو مثل تمام عاشقان فهمیده‌ای که عشق بدون شرط وجود دارد!

می‌دانی عیسی توانست به صلیب کشندگانش را دوست بدارد!

او برای آنها طلب بخشش می‌کرد! 


این‌ها را قصه و شعار نمیدانی! 

این‌ها را تجربه کردی و واقعی می‌دانی! 


اینجاست که پذیرش می‌آید! تو رنج بشر را هم میپذیری! گمراهی بشر را هم میپذیری! 

اگر به تو اتهام شعار دادن یا دروغگو بودن بزنند خشمگین نمی‌شوی! 

اگر تو را طرد کنند آزرده نمی‌شوی! 

تو نیازی به پذیرش دیگران نداری!

بازی عشق را فهمیده‌ای!

گوی سبقت را ربوده‌ای! 

معنای سکوت را می‌دانی! 

وقتی دیگران رنج می‌کشند فقط شفقت و مهربانی در تو ایجاد میشود! حتی اگر کاری نتوانی انجام بدهی.  

وقتی تو را تخطئه می‌کنند میفهمی زمانش نرسیده! 

تو به مقام صبر رسیده‌ای! 

می‌دانی ایگو و توهم رفتنی است! 

اما صبر هم داری. شاید هزاران سال دیگر!

اما بالاخره رفتنی است! ماندنی همیشه می‌ماند. 

آن نانوشتنی تنها چیزی است که می‌ماند!



تبلیغات ممنوع!

 تبلیغات ممنوع!

***


بعد از انقلاب اسلامی در ایران برای مدتی هرگونه تبلیغات ممنوع بود. دوران کودکی من که مقارن با اوایل انقلاب بود همزمان شد با باز شدن تدریجی اقتصادی و شروع مجدد تبلیغات شرکت‌ها. 

از تبلیغات بازار که بگذریم تعدادی از دوستان مدتی است که از این نوشته‌ها رنجور می‌شوند و این‌ها را تبلیغات می‌نامند. تبلیغات با همان بار منفی که در فرهنگ ما هست. 

تبلیغات در فرهنگ ما یعنی حرف‌هایی که مقداری دروغ در آن هست. یعنی تقریباً حرف پوشالی. تبلیغات یعنی حرف های باد شده. یعنی طبل توخالی! یعنی بلوف. 


وقتی انسان‌ها در مسیر معنوی تجربیاتی بدست می‌آورند درست مثل بیدار شدن از خواب است! یا پیدا کردن گنج! یا یافتن اکسیر. 

هیجان زیادی دارد. شبیه آن دانشمندی که پس از بدست آوردن شهودی در مسأله‌ی ریاضی از حمام بیرون پرید!

مثل اینکه گنجی پیدا کرده باشی که نا تمام است! 

سرچشمه‌ای از خوبی ها که هیچگاه تمام نمی‌شود. 

بنابراین عجله می‌کنی که این را به دیگران بدهی! می‌خواهی دیگران را هرچه زودتر از خواب بیدار کنی!

می‌خواهی رنج دیگران را کم کنی! 

وقتی ریشه‌ی رنج های بشر را میدانی؛ می‌خواهی سعی کنی آن‌ها را کم کنی. 

شروع می‌کنی این طرف و آن طرف فریاد زدن!

شروع می‌کنی به نوشتن! شروع می‌کنی به گفتن! 

اما از طرف دیگر آدمها را می‌بینی که در رنج هستند! همان رنج‌هایی که تو قبلاً میکشیدی. 

با نیت خوب و قصد خیر میخواهی آن‌ها را از رنجهایشان برهانی و راه رهای خروج از رنج را به اطرافیان خودت نشان بدهی. 

هرچه تلاش می‌کنی نتیجه‌ی معکوس می‌گیری!

تو را به دروغگویی متهم می‌کنند!

تو را به تبلیغات پوشالی متهم می‌کنند!

تو را محکوم به کفر و اعدام می‌کنند!

مثل حلاج بر دارت میکشند!

مثل عیسی بر صلیب می‌روی! 


اما تو چیزی را یافتی به نام پذیرش! به نام تسلیم! یعنی حتی در مورد رنج دیگران هم باید همان پذیرش را نشان بدهی! 


تو مثل تمام عاشقان فهمیده‌ای که عشق بدون شرط وجود دارد!

می‌دانی عیسی توانست به صلیب کشندگانش را دوست بدارد!

او برای آنها طلب بخشش می‌کرد! 


این‌ها را قصه و شعار نمیدانی! 

این‌ها را تجربه کردی و واقعی می‌دانی! 


اینجاست که پذیرش می‌آید! تو رنج بشر را هم میپذیری! گمراهی بشر را هم میپذیری! 

اگر به تو اتهام شعار دادن یا دروغگو بودن بزنند خشمگین نمی‌شوی! 

اگر تو را طرد کنند آزرده نمی‌شوی! 

تو نیازی به پذیرش دیگران نداری!

بازی عشق را فهمیده‌ای!

گوی سبقت را ربوده‌ای! 

معنای سکوت را می‌دانی! 

وقتی دیگران رنج می‌کشند فقط شفقت و مهربانی در تو ایجاد میشود! حتی اگر کاری نتوانی انجام بدهی.  

وقتی تو را تخطئه می‌کنند میفهمی زمانش نرسیده! 

تو به مقام صبر رسیده‌ای! 

می‌دانی ایگو و توهم رفتنی است! 

اما صبر هم داری. شاید هزاران سال دیگر!

اما بالاخره رفتنی است! ماندنی همیشه می‌ماند. 

آن نانوشتنی تنها چیزی است که می‌ماند!



۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء

***


خوب اقامت من برای دو شب در خانه‌ی یک دوست بعد از تحویل خانه مشخص شد. احتمالا بلیط ایران رو برای ١۶ جون می‌گیرم. 

از امروز شروع کردم به مدیتیشن اشیاء ! برای دانستن مقدمات موضوع این نوشته شاید کمک کند!


آیا تو شیء هستی؟

https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_2.html


شروع کرده‌ام به یکی یکی رد کردن اشیاء اضافه! دانه دانه با چیزهایی که لازم ندارم خداحافظی می‌کنم! آن‌ها را به هرکسی که برسد می‌دهم! یا می‌فروشم! 

با رفتن هر چیزی کمی خانه خلوت تر می‌شود و همزمان کمی ذهنم سبک تر می‌شود! 

با کم شدن اشیاء ترس من هم کم می‌شود! 

نیاز من کم میشود. 

و مهمتر از همه؛ توجه من معطوف چیزهای مهمتر می‌شود. 

بزرگترین چیزهایی که داریم خانه و ماشین و اشیاء نیستند بلکه اینها هستند

بدن؛  

ذهن و احساسات 

انرژی‌های حیاتی


هرچه بیرون خلوت تر باشد بهتر و بیشتر می‌توانم به روی بدنم تمرکز کنم!

نظافت بدن! حس های بدن! پوزیشن فیزیکی بدن! وضعیت شیمیایی بدن! 

تغذیه بدن!

حواس بدن!

این ابزار فوق پیشرفته نیاز به آرامش و آگاهی دارد. 

هرچه توجه را از اشیاء بردارم توجه بیشتری برای بدنم دارم. 


ابزار فوق پیشرفته بعدی ذهن و احساسات هست. ابزاری که تمام دیگر چیزها از آن ساخته می‌شود. 

فرستادن توجه و آگاهی به درون ذهن قدرت ذهن را چندین برابر می‌کند. نفوذ و دقت آن را زیاد می‌کند. 

فرصت مراقبه و توجه به ذهن می‌دهد. 


یوگا تعادل بدن و ذهن است! 

همین نوشته‌ها خروجی ذهن است!

با ذهن میتوان دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد!


در حال سبک شدن از بار اشیاء اضافی هستم!

تغییر مسیری بزرگ در زندگی با برکات بی نهایت! 

این کار را با شادی و سرور انجام می‌دهم!


هرچه بیرون خالی تر باشد اگر همراه با آگاهی باشد درون پر تر می‌شود! 



کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء

 کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء

***


خوب اقامت من برای دو شب در خانه‌ی یک دوست بعد از تحویل خانه مشخص شد. احتمالا بلیط ایران رو برای ١۶ جون می‌گیرم. 

از امروز شروع کردم به مدیتیشن اشیاء ! برای دانستن مقدمات موضوع این نوشته شاید کمک کند!


آیا تو شیء هستی؟

https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_2.html


شروع کرده‌ام به یکی یکی رد کردن اشیاء اضافه! دانه دانه با چیزهایی که لازم ندارم خداحافظی می‌کنم! آن‌ها را به هرکسی که برسد می‌دهم! یا می‌فروشم! 

با رفتن هر چیزی کمی خانه خلوت تر می‌شود و همزمان کمی ذهنم سبک تر می‌شود! 

با کم شدن اشیاء ترس من هم کم می‌شود! 

نیاز من کم میشود. 

و مهمتر از همه؛ توجه من معطوف چیزهای مهمتر می‌شود. 

بزرگترین چیزهایی که داریم خانه و ماشین و اشیاء نیستند بلکه اینها هستند

بدن؛  

ذهن و احساسات 

انرژی‌های حیاتی


هرچه بیرون خلوت تر باشد بهتر و بیشتر می‌توانم به روی بدنم تمرکز کنم!

نظافت بدن! حس های بدن! پوزیشن فیزیکی بدن! وضعیت شیمیایی بدن! 

تغذیه بدن!

حواس بدن!

این ابزار فوق پیشرفته نیاز به آرامش و آگاهی دارد. 

هرچه توجه را از اشیاء بردارم توجه بیشتری برای بدنم دارم. 


ابزار فوق پیشرفته بعدی ذهن و احساسات هست. ابزاری که تمام دیگر چیزها از آن ساخته می‌شود. 

فرستادن توجه و آگاهی به درون ذهن قدرت ذهن را چندین برابر می‌کند. نفوذ و دقت آن را زیاد می‌کند. 

فرصت مراقبه و توجه به ذهن می‌دهد. 


یوگا تعادل بدن و ذهن است! 

همین نوشته‌ها خروجی ذهن است!

با ذهن میتوان دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد!


در حال سبک شدن از بار اشیاء اضافی هستم!

تغییر مسیری بزرگ در زندگی با برکات بی نهایت! 

این کار را با شادی و سرور انجام می‌دهم!


هرچه بیرون خالی تر باشد اگر همراه با آگاهی باشد درون پر تر می‌شود! 



درس‌های حفظی و یادگرفتنی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 درس حفظی و یادگرفتنی

***


دوران تحصیل یادم هست که دو جور درس داشتیم. یک سری درس های حفظی بود و یک سری درس‌های یادگرفتنی! 

درس‌های حفظی در ظاهر ساده بود! البته برای من خیلی سخت بود. انبوه اطلاعات رو باید حفظ می‌کردیم و تحویل می‌دادیم! مثل تاریخ ادبیات یا تقریباً ٨٠ درصد بقیه درسها!


اما در مقابل درس‌های یادگرفتنی بود. یعنی یا فهمیدن مفهوم کلی می‌توانستیم هر مساله‌ای را نسبت به آن حل کنیم. مثلاً مفهوم مشتق یا انتگرال رو اگر میفهمیدیم می‌توانستیم هزاران مسأله رو در این رابطه حل کنیم! یا مثلاً اصول هندسه رو اگر خوب میفهمیدیم یا اصول فیزیک مثل اصول نیوتن دیگر هزاران مسأله رو می‌توانستیم حل کنیم. 

مثل یادگیری خواندن که وقتی بتوانی بخوانی می‌توانی تمام کتاب‌های دنیا را بخوانی! مستقل از موضوع کتاب. 

یا مثلاً با یادگرفتن معنی ریشه‌ی کلمات در عربی می‌شد معنی صدها کلمه‌ی مشتق شده از آن ریشه رو حدس زد. 

درس‌های حفظی همیشه ی برای من سخت و زجر آور بود! اما درس‌های فهمیدنی لذت بخش!

حالا در چهل و چند سالگی با آمدن هوش مصنوعی و رشد شخصی خودم تفاوت بزرگ این دو را بهتر می‌فهمم!

اولی به قسمتی از ذهن اشاره می‌کند به نام حافظه!

دومی به قسمتی از ذهن به نام چیتا یا منبع خلاقیت. 


به مبحث چهار قسمت ذهن مراجعه کنید

https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_24.html



سخن پایانی این که امروزه نهایت این دو را فهمیده‌ام!


بخش حافظه مربوط به گذشته است! انبوهی از اطلاعات مرده. بیشتر برای بقا مفید است. ایجاد ایگو می‌کند. دیتابیس های کامپیوتری به کمک نرم‌افزار می‌توانند همان کار بازیابی و بازچینی اطلاعات را بهتر از حافظه‌ی انسان انجام بدهند!


بخش خلاق ذهن متصل است به لحظه! متصل است به خلاق اصلی جهان! یعنی همان خلاقی که مدام در حال خاق است! خلق جهان! خلق تمام موجودات! زنده و مرده! 


کسی که بتواند به این منبع خلاقیت متصل شود از ماده و زمان و مکان رها می‌شود! نهایت زندگی را درک می‌کند! از مرگ بدن عبور میکند و به خالق جهان تبدیل می‌شود. به مقام روشن شدگی می‌رسد. مستی حافظ و مولانا را تجربه می‌کند! توحید و نبوت و معاد را می‌فهمد! از ذهن و گذشته رها می‌شود! 


چنین کسی اکسیر حیات؛ دانش زندگی و در یک کلام نانوشتنی را درک می‌کند! 



درس‌های حفظی و یادگرفتنی

 درس حفظی و یادگرفتنی

***


دوران تحصیل یادم هست که دو جور درس داشتیم. یک سری درس های حفظی بود و یک سری درس‌های یادگرفتنی! 

درس‌های حفظی در ظاهر ساده بود! البته برای من خیلی سخت بود. انبوه اطلاعات رو باید حفظ می‌کردیم و تحویل می‌دادیم! مثل تاریخ ادبیات یا تقریباً ٨٠ درصد بقیه درسها!


اما در مقابل درس‌های یادگرفتنی بود. یعنی یا فهمیدن مفهوم کلی می‌توانستیم هر مساله‌ای را نسبت به آن حل کنیم. مثلاً مفهوم مشتق یا انتگرال رو اگر میفهمیدیم می‌توانستیم هزاران مسأله رو در این رابطه حل کنیم! یا مثلاً اصول هندسه رو اگر خوب میفهمیدیم یا اصول فیزیک مثل اصول نیوتن دیگر هزاران مسأله رو می‌توانستیم حل کنیم. 

مثل یادگیری خواندن که وقتی بتوانی بخوانی می‌توانی تمام کتاب‌های دنیا را بخوانی! مستقل از موضوع کتاب. 

یا مثلاً با یادگرفتن معنی ریشه‌ی کلمات در عربی می‌شد معنی صدها کلمه‌ی مشتق شده از آن ریشه رو حدس زد. 

درس‌های حفظی همیشه ی برای من سخت و زجر آور بود! اما درس‌های فهمیدنی لذت بخش!

حالا در چهل و چند سالگی با آمدن هوش مصنوعی و رشد شخصی خودم تفاوت بزرگ این دو را بهتر می‌فهمم!

اولی به قسمتی از ذهن اشاره می‌کند به نام حافظه!

دومی به قسمتی از ذهن به نام چیتا یا منبع خلاقیت. 


به مبحث چهار قسمت ذهن مراجعه کنید

https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_24.html



سخن پایانی این که امروزه نهایت این دو را فهمیده‌ام!


بخش حافظه مربوط به گذشته است! انبوهی از اطلاعات مرده. بیشتر برای بقا مفید است. ایجاد ایگو می‌کند. دیتابیس های کامپیوتری به کمک نرم‌افزار می‌توانند همان کار بازیابی و بازچینی اطلاعات را بهتر از حافظه‌ی انسان انجام بدهند!


بخش خلاق ذهن متصل است به لحظه! متصل است به خلاق اصلی جهان! یعنی همان خلاقی که مدام در حال خاق است! خلق جهان! خلق تمام موجودات! زنده و مرده! 


کسی که بتواند به این منبع خلاقیت متصل شود از ماده و زمان و مکان رها می‌شود! نهایت زندگی را درک می‌کند! از مرگ بدن عبور میکند و به خالق جهان تبدیل می‌شود. به مقام روشن شدگی می‌رسد. مستی حافظ و مولانا را تجربه می‌کند! توحید و نبوت و معاد را می‌فهمد! از ذهن و گذشته رها می‌شود! 


چنین کسی اکسیر حیات؛ دانش زندگی و در یک کلام نانوشتنی را درک می‌کند! 



۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

این هم کار امروز!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 این هم کار امروز!

***


هر روز به شدت کار میکنم! کارم هم مشاهده ی اطراف و مشاهد ی ذهن هست. ذهنم را مشاهده میکنم.

و بعد از مدتی مشاهده و گاهی هم نشستن پای صحبت آدمهای معمولی و کسانی مثل اکهارت و سادگورو می نشینم پای این صفحه ی شیشه ای!

این کل کار من در امروز است!

ذهن میپرسد: پس از کجا می‌آوری و میخوری؟

جواب این است که سعی دارم رژیم بگیرم و خوردنم را به حداقل برسانم. به اندازه ی شکمم روزی پیدا کنم و بخورم. مابقی وقتم را همینطور به بطالت مشاهده و نوشتن میگذرانم!

به نظرم برنامه ی خوبی است!


هر روز به فکر روزی همان روز هستم! اگر گرسنه شدم به دنبال غذا میروم! فکر کردن به مرگ خیلی کمک میکند که اینطوری زندگی کنم! 


گاهی با دیدن بعضی آدمها مطمئن میشوم که تقریبا هیچ کسی یعنی شاید ۹۹ درصد آدمها این نوشته ها را نمی گیرند! یک حس تنهایی موقتی میگیرم!

بعد دوباره به خودم نگاه میکنم! میفهمم این نوشته های من فقط بازتاب ذهن شلوغ من بر اثر یک فرکانس احساسی خاص است! 

گاهی رگه هایی از سکوت و حقیقت در آن است! اما خود من آنقدر تغییر میکنم که گاهی بعضی از نوشته های خودم را نمیگیرم! چون فرکانس ذهنی آن لحظه را دیگر ندارم! 

پس انتظار اینکه دیگران حرفهای من را و حس و فرکانس من را در این نوشته ها درک کنند بسیار بیهوده است. 


از نظر ذهن من این کار نوشتن واقعا کاری بیهوده است! از نظر ذهن کل زندگی بیهوده است! تولد منتهی به مرگ!

پس دقیق ترین و باهوش ترین ذهن ها نهایتا میشوند مثل خیام!


من هم دارم از تجربه ی زندگی قبل از مرگ میگویم!

گاهی هم هذیان بافی میکنم البته از نظر ذهن!


مثل آدم مستی که میخواهد مشکلاتش را فراموش کند

من هم با نوشتن سعی میکنم تفاوت خودم را با جامعه فراموش کنم!

سعی میکنم با کسی حرف بزنم!

مثلا با یک خدا!

یا با خودم!


همین حرف ها میشود نوعی برنامه ریزی ذهنی و نوعی کار!

آنچه تجربه ی زندگی می نامند برای هر آدمی متفاوت و منحصر به فرد است!


این هم تجربه ی کار کردن من در امروز است.

میدانم با تجربه ی دیگران فرق دارد!

میدانم عجیب و قریب است!


این لینک ها برای بعضی ها بحث فلسفی و تبلیغ ایدئولوژی و اینهاست!

میگویند حوصله ی منبر و سخنرانی نداریم!

من هم همینطور هستم!


گاهی پیش می آید که ذهن خسته ی من فقط میخواهد استراحت کند!

و این نوشتن ها نوعی استراحت است!


این هم کار امروز!

 این هم کار امروز!

***


هر روز به شدت کار میکنم! کارم هم مشاهده ی اطراف و مشاهد ی ذهن هست. ذهنم را مشاهده میکنم.

و بعد از مدتی مشاهده و گاهی هم نشستن پای صحبت آدمهای معمولی و کسانی مثل اکهارت و سادگورو می نشینم پای این صفحه ی شیشه ای!

این کل کار من در امروز است!

ذهن میپرسد: پس از کجا می‌آوری و میخوری؟

جواب این است که سعی دارم رژیم بگیرم و خوردنم را به حداقل برسانم. به اندازه ی شکمم روزی پیدا کنم و بخورم. مابقی وقتم را همینطور به بطالت مشاهده و نوشتن میگذرانم!

به نظرم برنامه ی خوبی است!


هر روز به فکر روزی همان روز هستم! اگر گرسنه شدم به دنبال غذا میروم! فکر کردن به مرگ خیلی کمک میکند که اینطوری زندگی کنم! 


گاهی با دیدن بعضی آدمها مطمئن میشوم که تقریبا هیچ کسی یعنی شاید ۹۹ درصد آدمها این نوشته ها را نمی گیرند! یک حس تنهایی موقتی میگیرم!

بعد دوباره به خودم نگاه میکنم! میفهمم این نوشته های من فقط بازتاب ذهن شلوغ من بر اثر یک فرکانس احساسی خاص است! 

گاهی رگه هایی از سکوت و حقیقت در آن است! اما خود من آنقدر تغییر میکنم که گاهی بعضی از نوشته های خودم را نمیگیرم! چون فرکانس ذهنی آن لحظه را دیگر ندارم! 

پس انتظار اینکه دیگران حرفهای من را و حس و فرکانس من را در این نوشته ها درک کنند بسیار بیهوده است. 


از نظر ذهن من این کار نوشتن واقعا کاری بیهوده است! از نظر ذهن کل زندگی بیهوده است! تولد منتهی به مرگ!

پس دقیق ترین و باهوش ترین ذهن ها نهایتا میشوند مثل خیام!


من هم دارم از تجربه ی زندگی قبل از مرگ میگویم!

گاهی هم هذیان بافی میکنم البته از نظر ذهن!


مثل آدم مستی که میخواهد مشکلاتش را فراموش کند

من هم با نوشتن سعی میکنم تفاوت خودم را با جامعه فراموش کنم!

سعی میکنم با کسی حرف بزنم!

مثلا با یک خدا!

یا با خودم!


همین حرف ها میشود نوعی برنامه ریزی ذهنی و نوعی کار!

آنچه تجربه ی زندگی می نامند برای هر آدمی متفاوت و منحصر به فرد است!


این هم تجربه ی کار کردن من در امروز است.

میدانم با تجربه ی دیگران فرق دارد!

میدانم عجیب و قریب است!


این لینک ها برای بعضی ها بحث فلسفی و تبلیغ ایدئولوژی و اینهاست!

میگویند حوصله ی منبر و سخنرانی نداریم!

من هم همینطور هستم!


گاهی پیش می آید که ذهن خسته ی من فقط میخواهد استراحت کند!

و این نوشتن ها نوعی استراحت است!


برنامه‌ی آینده!

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 برنامه‌ی آینده! 


***

کل داستان سفر معنوی ماجرای شناخت ذهن و رهایی از ذهن است. و وقتی از ذهن رها بشوی از گذشته و آینده رها می‌شوی. اما در عین حال ذهن یک ابزار است. ابزاری برای ذخیره ی حافظه و تخیل آینده. 

یک تناقضی اینجا بوجود می‌آید. چطور از ذهن استفاده کنیم ولی درگیر ذهن نشویم؟

شاید در بعدی بالاتر سوال این باشد؛ چطور از دنیای مادی عبور کنیم ولی درگیر ماده نشویم؟


برویم سراغ سوال اول!

معمولا در مورد مبدا مختصات اینجا صحبت میکنم. مبدا مختصات برای من مرگ است! یعنی جایی که تمام دیگر نقاط زندگی با آن باید سنجیده شود. یعنی کاری که مبدا مختصات در ریاضیات انجام میدهد. 


حالا در این سری نوشته ها سعی میکنم به آینده بروم ولی در زمان حال! شما را با خودم به آینده میبرم. 

کسی که در مسیر معنوی است خیلی به سختی حاضر است به آینده برود. آینده منظورم آینده ی ذهنی است. کسی که در مسیر معنوی است جایگاهش لحظه است! یعنی لحظه ی حال! یعنی حضور! فقط شاید برای نیاز گاهی آن هم به صورت محدود به آینده برود. رفتن به آینده فرآیند حساسی از ذهن است. نوعی ساختن! ساختنی که نیاز به نهایت آرامش و توکل دارد!


با هم این بازی برنامه ریزی برای آینده را انجام میدهیم!

بعد این بازی را پیگیری میکنیم ببینیم چقدر به واقعیت نزدیک خواهد بود!


خوب من یک مبدا مختصات کوچک دارم. قراردادی را امضا کرده ام برای که در آن متعهد هستم در روز ۱۴  جون ۲۰۲۳ خانه ای که الان در آن هستم را تحویل بدهم. 

فرض را بر این میگذاریم که میخواهم به تعهدم عمل کنم! روز ۱۴ جون حوالی ظهر قراری با خریدار یا نماینده اش میگذارم و با گذاشتن یک تور کوچک شاید نیم ساعته خانه را تحویل خریدار میدهم. این کار را با انرژی خوب انجام خواهم داد!‌ 

قبل از تحویل خانه و کلید ها وسایلم را کاملا خالی کرده ام. مانده دو عدد چمدان و یک کوله پشتی که با آن به سفر میخواهم بروم. آنها را در ماشینم گذاشته ام.

سعی میکنم بلیطم را برای ١۵ جون بگیرم. شب ١۴ جون را یا در ماشین می‌خوابم یا در هتل یا در خانه‌ی دوستی!

پانزده جون احتمالا یک چند تایی کار بانکی داشته باشم که البته شاید یکی دو روزی طول بکشد!

باید راهی برای دسترسی به حساب‌های بانکی ام پیدا کنم. ریموت کردن روی یک کامپیوتر در کانادا و سپردن سیم کارت به یک دوست!

اگر نشد باید کارهای بانکی را انجام بدهم بعد بروم. بیشتر حسابها در کانادا بصورت اتوماتیک از حساب پول برداشت می‌کنند که باید همه را متوقف کنم. 

این کارها را باید زودتر انجام بدهم!


موضوع مهم دیگری که باید انجام بدهم نوشتن روایت داستان است! 

ذهن همواره در حال روایت است. روایت از گذشته و پروجکت کردن این روایت ها به آینده!


ذهن مدام در حال سناریو سازی برای آینده است. بعد از رفتن من به ایران دو حالت متصور است

١- ایجاد یک رابطه‌ی جدید و ماندن در ایران برای مدتی نسبتا طولانی

٢- دلتنگی زیاد برای آنچه در کانادا داشتم و تلاش برای برگشتن به شرایط قبلی


شواهدی نشان می‌دهد که احتمال شماره‌ی ٢ بیشتر است. قبلاً هم چند باری تجربه کردم در سفرهای مختلف به هند و فرانسه و آمریکا دوباره دلم برای همان قبلی ها تنگ شده بود. 

زندگی در شرایط خانوادگی چیزی است که اکثر آدم‌ها انتخاب می‌کنند با تمام سختی هایش! 

 

در هر صورت ذهن به دنبال نوشتن داستان است!

ذهن من هر روز می‌پرسد چه شد؟ ماجرا چه بود؟

نه تنها ذهن من بلکه ذهن تمام آدم‌هایی که اطرافم هستند!


در آینده احتمالا ذهن تارا هم این را خواهد پرسید! چه شد؟ چه شد که اینطور شد؟ 

با کسی حرف می‌زدم که حدود ٩ سالگی از پدرش جدا شده بود و هنوز در ۴۶ سالگی دنبال این بود که بداند چه روایتی درست است!

١- یک راه حل سرکوب یا باز گذاشتن یا مشاهده‌ی این سوال است!

٢- یک راه حل تلاش برای یافتن یک روایت و قبولاندن آن به دیگران! یا با استفاده از تکرار یا نوشتن یا هرچه! این خیلی شبیه مذهب می‌شود که سعی می‌کند یک روایت را به خورد همه بدهد!


راه حل یک به نظرم درست تر است! چون دومی یعنی اهمیت دادن به قضاوت های ذهنی خودم و دیگران! 


و می‌دانیم قضاوت های ذهنی تا ابد ادامه دارد! 


در زندگی لحظه به لحظه زیاد به قضاوت ها و روایت های ذهنی اهمیت داده نمی‌شود! 

ذهنی که مدام دنبال نتیجه گیری است! 

می‌خواهد یک روایت را بپذیرد و راحت شود!

ذهن خودش یک دیکتاتور است! 


حالت درست زندگی؛ ماندن در وضعیت نمیدانم است! 

ماندن در حالت بدون قضاوت!

بدون روایت!


زندگی یک لحظه‌ی شگفت انگیز بدون روایت است! 

رفتن به آینده هم باید می‌نیمم باشد!

حداقل برنامه‌ریزی!

حداقل استفاده از ذهن!

حداکثر بودن در سکوت!

ماندن در لحظه!


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...