۱۴۰۲ مهر ۷, جمعه

فقط باش

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 داستان های روزانه‌ی ذهن - فقط باش

***

صحبت دوستان غنیمت است. چند روزی است که با دوستان موافق همنشین هستم و بالطبع از این قلم و صفحه دور. 

وقتی یار موافق باشد و هم صحبت، درد آشنا، کمتر نیاز به گفتن است و اگر هم حرفی زده شود برای وصف همان نانوشتنی است و بازی کردن در حوضچه اکنون و خندیدن به ذهن و ایگو. 

با دوستی قدم می‌زدم و از ذهن گفتیم و از حجاب ذهن. از تبادل انرژی در انسان‌ها و از یوگا و آرامش و از بودن! 

به او گفتم فقط باش! 

فقط باش! 

بودن نقطه‌ی غفلت بشر شده. 

شدن و انجام دادن زیاده از حد شده و انسان ناآرام! 

انسان امروز مدام در حال انجام دادن و دویدن و فکر کردن است! 

بودن را فراموش کرده! کسی باید به او بگوید فقط باش! 


با دوست دیگری از اکهارت میگفتم و از تجرد و تاهل! اکهارت میگوید حتی اگر از پول و مادیات و زن و نام هم دوری کنی و زهد پیشه کنی، خیلی کمکی شاید نکند. 

باید حجاب اصلی را کنار بگذاری. 

و حجاب اصلی چیزی نیست جز همین افکار! جز عطش دانستن با ذهن! 

باید با ندانستن راحت بشوی. 

باید بسپاری. 

باید فکر خودت را قربانی کنی. 

باید در ندانستن بمانی. 

باید در راز گل سرخ شناور باشی. 

نباید درصدد فهم ذهنی راز گل سرخ باشی. 

نباید فکر کنی میدانی. 

باید هر لحظه فکر خودت را مشاهده کنی. 

احساسات خودت را مشاهده کنی. 

تا بفهمی این افکار پوچ اند و ارزشی ندارند. 

این کلمات اگر به خودی خود باشند پوچ و بی ارزشند. 

چیزی باید متصل باشد پشت این کلمات. 

یک بستر نا فهمیدنی و نانوشتنی. 

یک حضور مدام. 

اگر آن را درک کردی به پوچی افکار خودت پی میبری. بعد راحت می‌توانی لحظه ها را بسپاری! 

وقتی بدانی است افکار تو هیچ ارزشی ندارد از آن آزاد می‌شوی. 

در سکوتی مداوم آزاد و رها و متصل! 

شناور و مسرور و شاد!



فقط باش

 داستان های روزانه‌ی ذهن - فقط باش

***

صحبت دوستان غنیمت است. چند روزی است که با دوستان موافق همنشین هستم و بالطبع از این قلم و صفحه دور. 

وقتی یار موافق باشد و هم صحبت، درد آشنا، کمتر نیاز به گفتن است و اگر هم حرفی زده شود برای وصف همان نانوشتنی است و بازی کردن در حوضچه اکنون و خندیدن به ذهن و ایگو. 

با دوستی قدم می‌زدم و از ذهن گفتیم و از حجاب ذهن. از تبادل انرژی در انسان‌ها و از یوگا و آرامش و از بودن! 

به او گفتم فقط باش! 

فقط باش! 

بودن نقطه‌ی غفلت بشر شده. 

شدن و انجام دادن زیاده از حد شده و انسان ناآرام! 

انسان امروز مدام در حال انجام دادن و دویدن و فکر کردن است! 

بودن را فراموش کرده! کسی باید به او بگوید فقط باش! 


با دوست دیگری از اکهارت میگفتم و از تجرد و تاهل! اکهارت میگوید حتی اگر از پول و مادیات و زن و نام هم دوری کنی و زهد پیشه کنی، خیلی کمکی شاید نکند. 

باید حجاب اصلی را کنار بگذاری. 

و حجاب اصلی چیزی نیست جز همین افکار! جز عطش دانستن با ذهن! 

باید با ندانستن راحت بشوی. 

باید بسپاری. 

باید فکر خودت را قربانی کنی. 

باید در ندانستن بمانی. 

باید در راز گل سرخ شناور باشی. 

نباید درصدد فهم ذهنی راز گل سرخ باشی. 

نباید فکر کنی میدانی. 

باید هر لحظه فکر خودت را مشاهده کنی. 

احساسات خودت را مشاهده کنی. 

تا بفهمی این افکار پوچ اند و ارزشی ندارند. 

این کلمات اگر به خودی خود باشند پوچ و بی ارزشند. 

چیزی باید متصل باشد پشت این کلمات. 

یک بستر نا فهمیدنی و نانوشتنی. 

یک حضور مدام. 

اگر آن را درک کردی به پوچی افکار خودت پی میبری. بعد راحت می‌توانی لحظه ها را بسپاری! 

وقتی بدانی است افکار تو هیچ ارزشی ندارد از آن آزاد می‌شوی. 

در سکوتی مداوم آزاد و رها و متصل! 

شناور و مسرور و شاد!



۱۴۰۲ مهر ۴, سه‌شنبه

ازدواج یا عشق؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ازدواج یا عشق؟

***

قبلاً در مورد تفاوت معامله با عشق نوشته بودم. 


https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


حالا ادامه‌ی همان داستان را در مورد ازدواج با هم بررسی می‌کنیم. 

قرار دادن ازدواج در برابر عشق دور از ذهن به نظر می‌رسد. اما عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی است که با ازدواج سازگاری ندارد. و ازدواجی که از آن می‌خواهم بگویم نوعی معامله است. 

ببینید ازدواج در عرف امروز نوعی قرارداد است. نوعی قرارداد بین دو نفر یا یک قرارداد اجتماعی که برای رفع نیازهای دو نفر طراحی شده است. 

نیازهای مختلف ما لیست بلندی است از جمله

نیاز به امنیت عاطفی، نیاز به امنیت روانی، امنیت اقتصادی،  نیاز های جنسی و جسمی، نیاز به بچه‌دار شدن، نیاز به همدم و همراه داشتن، نیاز به پرکردن تنهایی و مجموعه ای از نیازهای ریز و درشت دیگر. 

پس دو نفر برای رفع و پاسخگویی به نیازهایشان وارد قراردادی می‌شوند به نام ازدواج! 

این رابطه که براساس نیاز است همسوبا عشق نیست. عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی مبتنی بر نیاز نیست. این عشق وادی بی نیازی است. این عشق وادی دادن و نگرفتن است.  این عشق انحصاری نیست. این عشق بین زن و مرد تفاوت نمی‌گذارد. این عشق بین انسان و حیوان تفاوت نمی‌گذارد. 

این عشق تفاوتی بین همسر و غریبه قائل نیست. 

این عشق حسادت ندارد. محاسبه ندارد. 

این عشق معامله نمی‌کند. این عشق نوعی دیوانگی است. این عشق آینده ندارد. وضعیتی از بودن در زمان حال است. این عشق قرارداد بلند مدت نیست. این عشق وابستگی نیست. 

این عشق حالت حضور است. حالت نبودن ذهن. این عشق تحلیل و معامله نمی‌کند. 

این عشق ترسی ندارد و نیازی هم ندارد. این عشق جاری می‌شود. این عشق انتخاب نمی‌کند. تمییز نمی‌دهد! این عشق همان خداگونگی است. این عشق خورشید گونه است. این عشق مستغنی است. 

این عشق نمی‌تواند معطوف یک آدم بشود و معطوف دیگری نشود! 

این عشق بدون مرز است. شبیه عشق مولانا یا حافظ است. این عشق تنها عشق واقعی است. 

باقی عشق ها رنگ و تصور و تخیل است. کاریکاتور عشق است. 


ویدیویی از اکهارت مرتبط با ازدواج

https://youtu.be/dm9b-FjewRI?si=m2K-B9OfRz5TxtEK

ازدواج یا عشق؟

 ازدواج یا عشق؟

***

قبلاً در مورد تفاوت معامله با عشق نوشته بودم. 


https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


حالا ادامه‌ی همان داستان را در مورد ازدواج با هم بررسی می‌کنیم. 

قرار دادن ازدواج در برابر عشق دور از ذهن به نظر می‌رسد. اما عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی است که با ازدواج سازگاری ندارد. و ازدواجی که از آن می‌خواهم بگویم نوعی معامله است. 

ببینید ازدواج در عرف امروز نوعی قرارداد است. نوعی قرارداد بین دو نفر یا یک قرارداد اجتماعی که برای رفع نیازهای دو نفر طراحی شده است. 

نیازهای مختلف ما لیست بلندی است از جمله

نیاز به امنیت عاطفی، نیاز به امنیت روانی، امنیت اقتصادی،  نیاز های جنسی و جسمی، نیاز به بچه‌دار شدن، نیاز به همدم و همراه داشتن، نیاز به پرکردن تنهایی و مجموعه ای از نیازهای ریز و درشت دیگر. 

پس دو نفر برای رفع و پاسخگویی به نیازهایشان وارد قراردادی می‌شوند به نام ازدواج! 

این رابطه که براساس نیاز است همسوبا عشق نیست. عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی مبتنی بر نیاز نیست. این عشق وادی بی نیازی است. این عشق وادی دادن و نگرفتن است.  این عشق انحصاری نیست. این عشق بین زن و مرد تفاوت نمی‌گذارد. این عشق بین انسان و حیوان تفاوت نمی‌گذارد. 

این عشق تفاوتی بین همسر و غریبه قائل نیست. 

این عشق حسادت ندارد. محاسبه ندارد. 

این عشق معامله نمی‌کند. این عشق نوعی دیوانگی است. این عشق آینده ندارد. وضعیتی از بودن در زمان حال است. این عشق قرارداد بلند مدت نیست. این عشق وابستگی نیست. 

این عشق حالت حضور است. حالت نبودن ذهن. این عشق تحلیل و معامله نمی‌کند. 

این عشق ترسی ندارد و نیازی هم ندارد. این عشق جاری می‌شود. این عشق انتخاب نمی‌کند. تمییز نمی‌دهد! این عشق همان خداگونگی است. این عشق خورشید گونه است. این عشق مستغنی است. 

این عشق نمی‌تواند معطوف یک آدم بشود و معطوف دیگری نشود! 

این عشق بدون مرز است. شبیه عشق مولانا یا حافظ است. این عشق تنها عشق واقعی است. 

باقی عشق ها رنگ و تصور و تخیل است. کاریکاتور عشق است. 


ویدیویی از اکهارت مرتبط با ازدواج

https://youtu.be/dm9b-FjewRI?si=m2K-B9OfRz5TxtEK

۱۴۰۲ شهریور ۲۷, دوشنبه

عشق

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 عشق

***

کارامروز من نوشتن از عشق است. عشق نام دیگر خداوند است. همه چیز عشق است. چیزی جز عشق وجود ندارد. 

عشق همان ارتعاشِ بودن است. 

سنگ از عشق ساخته شده، زمین از عشق ساخته شده، انسان از عشق ساخته شده. 

گفتن و نوشتن از عشق هم، کار خود عشق است. 

عشق همه جا هست. 

اگر خوب ببینی، اگر عشق به تو بوَزد تو خودت هم عشق می‌شوی. 

عشق مثل مولانا است. مثل مسیح. 

هرکجا برود آن را تبدیل به عشق می‌کند. 

آتش عشق است کاندر نی فتاد ...


عشق خاک را به آدم تبدیل می‌کند

عشق کلمات را پشت سر هم می‌گذارد

عشق، درک عشق را برایت به ارمغان می‌آورد


هرچه از عشق بگویی کم است هرچه بنویسی کم نوشتی. 

عشق نانوشتنی است. 

عشق تمام آنچه که هست، است. 


عشق خواهد کین سخن بیرون بود...


و مولانا در داستان کنیزک و پادشاه چنین در عشق می‌گوید


عاشقی پیداست از زاری دل


نیست بیماری چو بیماری دل


علت عاشق ز علت‌ها جداست


عشق اصطرلاب اسرار خداست


عاشقی گر زین سر و گر زان سرست


عاقبت ما را بدان سر رهبرست


هرچه گویم عشق را شرح و بیان


چون به عشق آیم خجل باشم از آن


گرچه تفسیر زبان روشنگرست


لیک عشق بی‌زبان روشنترست


چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت


چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت


شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت


آفتاب آمد دلیل آفتاب


گر دلیلت باید از وی رو متاب


از وی ار سایه نشانی می‌دهد


شمس هر دم نور جانی می‌دهد


سایه، خواب آرد تو را همچون سمر


چون برآید شمس انشق القمر


خود غریبی در جهان چون شمس نیست


شمس جان باقیست کاو را امس نیست


شمس در خارج اگر چه هست فرد


می‌توان هم مثل او تصویر کرد


شمس جان کو خارج آمد از اثیر


نبودش در ذهن و در خارج نظیر


در تصور ذات او را گُنج کو


تا درآید در تصور مثل او


چون حدیث روی شمس‌الدین رسید


شمس چارم‌آسمان سر در کشید


واجب آید چونکه آمد نام او


شرح کردن رمزی از انعام او


این نفس جان دامنم برتافتست


بوی پیراهان یوسف یافتست


کز برای حقِ صحبت سال‌ها


بازگو حالی از آن خوش حال‌ها


تا زمین و آسمان خندان شود


عقل و روح و دیده صدچندان شود

***


من چه گویم یک رگم هشیار نیست


شرح آن یاری که او را یار نیست


شرح این هجران و این خون جگر


این زمان بگذار تا وقت دگر


***


صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق


نیست فردا گفتن از شرط طریق


تو مگر خود مرد صوفی نیستی


هست را از نسیه خیزد نیستی


***


گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار


خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار


خوش‌تر آن باشد که سر دلبران


گفته آید در حدیث دیگران


***

پرده بردار و برهنه گو که من


می‌نخسپم با صنم با پیرهن


گفتم ار عریان شود او در عیان


نه تو مانی نه کنارت نه میان


آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه


برنتابد کوه را یک برگ کاه


آفتابی کز وی این عالم فروخت


اندکی گر پیش آید جمله سوخت


فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی


بیش ازین از شمس تبریزی مگوی


این ندارد آخر، از آغاز گوی


رو تمام این حکایت بازگوی


مولانا در پایان داستان اینچنین می گوید و عشق را تمام و کمال میگوید. دیگر بعد از مولانا، دم زدن کسی از عشق کاری بیهوده و عبث مینماید. 


عشقهایی کز پی رنگی بود


عشق نبود عاقبت ننگی بود


کاش کان هم ننگ بودی یکسری


تا نرفتی بر وی آن بد داوری

***

گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز


باز گردد سوی او آن سایه باز؛


این جهان کوهست و فعل ما ندا


سوی ما آید نداها را صدا»


این بگفت و رفت در دَم زیر خاک


آن کنیزک شد ز عشق‌ و رنج پاک


زانک عشق مردگان پاینده نیست


زانک مرده سوی ما آینده نیست


عشق زنده در روان و در بصر


هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر


عشق آن زنده گزین کو باقیست


کز شراب جان‌فزایت ساقیست


عشق آن بگزین که جمله انبیا


یافتند از عشق او کار و کیا


تو مگو ما را بدان شه بار نیست


با کریمان کارها دشوار نیست



و عشق را از مولانا شنیدن و خواندن، موهبتی است از جانب همان عشق. 

امیدوارم بتوانیم این عشق را از زبان مولانا درک کنیم. 

پس حرف هایم را کوتاه می‌کنم تا خود مولانا یا همان عشق از عشق بگوید. 

چرا که در برابر عشق بهترین کار، رفتن است و دم نزدن و سکوت کردن و نظاره کردن. 


عشق

 عشق

***

کارامروز من نوشتن از عشق است. عشق نام دیگر خداوند است. همه چیز عشق است. چیزی جز عشق وجود ندارد. 

عشق همان ارتعاشِ بودن است. 

سنگ از عشق ساخته شده، زمین از عشق ساخته شده، انسان از عشق ساخته شده. 

گفتن و نوشتن از عشق هم، کار خود عشق است. 

عشق همه جا هست. 

اگر خوب ببینی، اگر عشق به تو بوَزد تو خودت هم عشق می‌شوی. 

عشق مثل مولانا است. مثل مسیح. 

هرکجا برود آن را تبدیل به عشق می‌کند. 

آتش عشق است کاندر نی فتاد ...


عشق خاک را به آدم تبدیل می‌کند

عشق کلمات را پشت سر هم می‌گذارد

عشق، درک عشق را برایت به ارمغان می‌آورد


هرچه از عشق بگویی کم است هرچه بنویسی کم نوشتی. 

عشق نانوشتنی است. 

عشق تمام آنچه که هست، است. 


عشق خواهد کین سخن بیرون بود...


و مولانا در داستان کنیزک و پادشاه چنین در عشق می‌گوید


عاشقی پیداست از زاری دل


نیست بیماری چو بیماری دل


علت عاشق ز علت‌ها جداست


عشق اصطرلاب اسرار خداست


عاشقی گر زین سر و گر زان سرست


عاقبت ما را بدان سر رهبرست


هرچه گویم عشق را شرح و بیان


چون به عشق آیم خجل باشم از آن


گرچه تفسیر زبان روشنگرست


لیک عشق بی‌زبان روشنترست


چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت


چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت


عقل در شرحش چو خر در گل بخفت


شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت


آفتاب آمد دلیل آفتاب


گر دلیلت باید از وی رو متاب


از وی ار سایه نشانی می‌دهد


شمس هر دم نور جانی می‌دهد


سایه، خواب آرد تو را همچون سمر


چون برآید شمس انشق القمر


خود غریبی در جهان چون شمس نیست


شمس جان باقیست کاو را امس نیست


شمس در خارج اگر چه هست فرد


می‌توان هم مثل او تصویر کرد


شمس جان کو خارج آمد از اثیر


نبودش در ذهن و در خارج نظیر


در تصور ذات او را گُنج کو


تا درآید در تصور مثل او


چون حدیث روی شمس‌الدین رسید


شمس چارم‌آسمان سر در کشید


واجب آید چونکه آمد نام او


شرح کردن رمزی از انعام او


این نفس جان دامنم برتافتست


بوی پیراهان یوسف یافتست


کز برای حقِ صحبت سال‌ها


بازگو حالی از آن خوش حال‌ها


تا زمین و آسمان خندان شود


عقل و روح و دیده صدچندان شود

***


من چه گویم یک رگم هشیار نیست


شرح آن یاری که او را یار نیست


شرح این هجران و این خون جگر


این زمان بگذار تا وقت دگر


***


صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق


نیست فردا گفتن از شرط طریق


تو مگر خود مرد صوفی نیستی


هست را از نسیه خیزد نیستی


***


گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار


خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار


خوش‌تر آن باشد که سر دلبران


گفته آید در حدیث دیگران


***

پرده بردار و برهنه گو که من


می‌نخسپم با صنم با پیرهن


گفتم ار عریان شود او در عیان


نه تو مانی نه کنارت نه میان


آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه


برنتابد کوه را یک برگ کاه


آفتابی کز وی این عالم فروخت


اندکی گر پیش آید جمله سوخت


فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی


بیش ازین از شمس تبریزی مگوی


این ندارد آخر، از آغاز گوی


رو تمام این حکایت بازگوی


مولانا در پایان داستان اینچنین می گوید و عشق را تمام و کمال میگوید. دیگر بعد از مولانا، دم زدن کسی از عشق کاری بیهوده و عبث مینماید. 


عشقهایی کز پی رنگی بود


عشق نبود عاقبت ننگی بود


کاش کان هم ننگ بودی یکسری


تا نرفتی بر وی آن بد داوری

***

گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز


باز گردد سوی او آن سایه باز؛


این جهان کوهست و فعل ما ندا


سوی ما آید نداها را صدا»


این بگفت و رفت در دَم زیر خاک


آن کنیزک شد ز عشق‌ و رنج پاک


زانک عشق مردگان پاینده نیست


زانک مرده سوی ما آینده نیست


عشق زنده در روان و در بصر


هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر


عشق آن زنده گزین کو باقیست


کز شراب جان‌فزایت ساقیست


عشق آن بگزین که جمله انبیا


یافتند از عشق او کار و کیا


تو مگو ما را بدان شه بار نیست


با کریمان کارها دشوار نیست



و عشق را از مولانا شنیدن و خواندن، موهبتی است از جانب همان عشق. 

امیدوارم بتوانیم این عشق را از زبان مولانا درک کنیم. 

پس حرف هایم را کوتاه می‌کنم تا خود مولانا یا همان عشق از عشق بگوید. 

چرا که در برابر عشق بهترین کار، رفتن است و دم نزدن و سکوت کردن و نظاره کردن. 


۱۴۰۲ شهریور ۲۵, شنبه

نانِ مقدسِ عیسی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 نانِ مقدسِ عیسی

***

تابلوی شام آخر روی دیوار کافی بود تا یاد آن داستان بیافتم. 

پرسیدم چه کسی این تابلو را درست کرده؟ گفتند دوستی که مدتهاست فوت کرده. 

گفتم داستان عیسی در شام آخر را شنیده‌اید؟ 

گفتند روایت غالب را شنیده‌ایم که بعد از این شام عیسی بالای صلیب رفت و کشته شد! 

نمی‌توانستم دیگر ساکت بمانم! 

گفتم روایت دیگری هم هست و روایت سادگورو را شروع به تعریف کردم! 

روایت این بود؛

عیسی بالای صلیب رفت  اما مخفیانه دوستانش او را نجات دادند. 

عیسی، آن وجود نازنین مدتی در حال التیام بود شاید یک ماهی می‌شد. نهایتاً پس از بهبودی از زخم‌ها او و تعدادی از یارانش تصمیم به ترک مخفیانه‌‌ی آن شهر گرفتند. 

در ابتدای راه به کاروانسرایی رسیدند. قرار بود آنجا شامی بخورند. 

همه نشسته بودند. عیسی تکه نانی را نصف می‌کند! و ناگهان همه متوجه آن حضور می‌شوند. 


تا اینجای داستان را که گفتم، دیگر اشک و احساس امانم نداد! گفتم این داستان برای من احساساتی است و داستان تا همین جا ماند! 

به دوستی درد آشنا گفتم تابلوی شام آخر عیسی روی دیوار اشکم را در آورد! نتوانستم پنهان کنم! 

عیسی هم نتوانست وجود  معجزه آسای خودش را مخفی کند! 

آنچه خواستم بگویم ‌و نتوانستم را را حالا می‌گویم! 


وجودِ خالی از هرگونه خشونتِ عیسی معجزه بود. حضور او معجزه بود. نفَس او معجزه بود. همه چیزِ او معجزه بود. او آنقدر پاک و خالص شده بود که تقریباً خدا شده بود. 

برای او تکه کردن نان هم معجزه است. 

تکه کردن نان برای عیسی معجزه است. هنوز هم معجزه است. عیسی فرای زمان بود. فرای مکان بود. 

برای چنان وجودی تکه کردن نان هم باعث میشود بعد از هزاران سال و هزاران کیلومتر، داوینچی اشک بریزد و زبان من هم بند بیاید! 

آری معجزه ی عیسی در سادگیِ اوست. عیسی می‌تواند نان را طوری تکه کند که برای هزاران سال نان مقدس بشود. او وجودی مقدس است. هر کاری بکند مقدس است. 

تقدس یعنی قدسی یعنی خدایی! 

وقتی از خودت پاک بشوی مثل عیسی می‌شوی و همه چیزت مقدس می‌شود. 

تو کماکان یک انسان معمولی هستی. راه می‌روی، غذا میخوری. نان را تکه می‌کنی. شاید حتی بالای صلیب بروی. اما تمام این کارها را قدسی انجام می‌دهی. و معجزه ی عیسی این بود. 

وجود بدون خشونت و سرشار از عشق عیسی کافی بود تا برای چند هزار سال چه در یهودیت چه مسیحیت و چه اسلام، نان مقدس شود! 

او به هرچه دست بزند مقدس می‌شود چون عیسی حضورش مقدس است. 

برای معجزه وار زیستن لازم نیست خارق‌العاده باشی. یا کاری عجیب بکنی. اگر حضوری پیدا کنی همین زندگی معمولی ات معجزه می‌شود. 

مثل اکهارت مثل سادگورو مثل مولانا مثل حافظ. 

این بار که نانی دیدی یاد شام آخر بیافت. داستان او را دوباره مرور کن. وقتی نانی را تکه می‌کنی بدان همان لحظه مقدس است. 

عیسی بعد از آن به سفر خودش ادامه داد. او زندگی پربار خودش را در قالب جسم تا چندین سال ادامه داد. از خاورمیانه عبور کرد و به هندوستان رسید. 

او هنوز زنده است. شاید مقبره‌اش جایی در هندوستان باشد یا اورشلیم! 

اما چه تفاوتی دارد؟ او هرگز نمرده. او هنوز زنده است. باور کنید. 

عیسی هنوز در ما زنده است. 

سر هر خیابان در هر کلیسا هست. در هر نفس. و در هر آگاهی. 

عیسی تقریباً خدا شد و خدا نمی‌میرد. 

او ارتعاشی است از زندگی. ارتعاشی نامیرا. 

اگر به آن ارتعاش برسی دیگر مرگی درکار نیست. 

پایان و آغاز هر دو در آنجا یکی میشوند. 


تو در این دنیا همین کارهای معمولی را انجام می‌دهی. غذا می‌خوری، حرف میزنی، نفس می‌کشی شاید سکس هم بکنی. اما کیفیت لحظه در تو متفاوت است. 

زندگی تو در لحظه معجزه وار است. مثل عیسی. 

تولد تو معجزه است. 

مرگ تو معجزه است. 

اگر تکه نانی را قسمت کنی معجزه است. 

حرفهایت معجزه است. سکوتت معجزه است. 

نوشتنت معجزه است. 

ننوشتنت معجزه است. 




 

نانِ مقدسِ عیسی

 نانِ مقدسِ عیسی

***

تابلوی شام آخر روی دیوار کافی بود تا یاد آن داستان بیافتم. 

پرسیدم چه کسی این تابلو را درست کرده؟ گفتند دوستی که مدتهاست فوت کرده. 

گفتم داستان عیسی در شام آخر را شنیده‌اید؟ 

گفتند روایت غالب را شنیده‌ایم که بعد از این شام عیسی بالای صلیب رفت و کشته شد! 

نمی‌توانستم دیگر ساکت بمانم! 

گفتم روایت دیگری هم هست و روایت سادگورو را شروع به تعریف کردم! 

روایت این بود؛

عیسی بالای صلیب رفت  اما مخفیانه دوستانش او را نجات دادند. 

عیسی، آن وجود نازنین مدتی در حال التیام بود شاید یک ماهی می‌شد. نهایتاً پس از بهبودی از زخم‌ها او و تعدادی از یارانش تصمیم به ترک مخفیانه‌‌ی آن شهر گرفتند. 

در ابتدای راه به کاروانسرایی رسیدند. قرار بود آنجا شامی بخورند. 

همه نشسته بودند. عیسی تکه نانی را نصف می‌کند! و ناگهان همه متوجه آن حضور می‌شوند. 


تا اینجای داستان را که گفتم، دیگر اشک و احساس امانم نداد! گفتم این داستان برای من احساساتی است و داستان تا همین جا ماند! 

به دوستی درد آشنا گفتم تابلوی شام آخر عیسی روی دیوار اشکم را در آورد! نتوانستم پنهان کنم! 

عیسی هم نتوانست وجود  معجزه آسای خودش را مخفی کند! 

آنچه خواستم بگویم ‌و نتوانستم را را حالا می‌گویم! 


وجودِ خالی از هرگونه خشونتِ عیسی معجزه بود. حضور او معجزه بود. نفَس او معجزه بود. همه چیزِ او معجزه بود. او آنقدر پاک و خالص شده بود که تقریباً خدا شده بود. 

برای او تکه کردن نان هم معجزه است. 

تکه کردن نان برای عیسی معجزه است. هنوز هم معجزه است. عیسی فرای زمان بود. فرای مکان بود. 

برای چنان وجودی تکه کردن نان هم باعث میشود بعد از هزاران سال و هزاران کیلومتر، داوینچی اشک بریزد و زبان من هم بند بیاید! 

آری معجزه ی عیسی در سادگیِ اوست. عیسی می‌تواند نان را طوری تکه کند که برای هزاران سال نان مقدس بشود. او وجودی مقدس است. هر کاری بکند مقدس است. 

تقدس یعنی قدسی یعنی خدایی! 

وقتی از خودت پاک بشوی مثل عیسی می‌شوی و همه چیزت مقدس می‌شود. 

تو کماکان یک انسان معمولی هستی. راه می‌روی، غذا میخوری. نان را تکه می‌کنی. شاید حتی بالای صلیب بروی. اما تمام این کارها را قدسی انجام می‌دهی. و معجزه ی عیسی این بود. 

وجود بدون خشونت و سرشار از عشق عیسی کافی بود تا برای چند هزار سال چه در یهودیت چه مسیحیت و چه اسلام، نان مقدس شود! 

او به هرچه دست بزند مقدس می‌شود چون عیسی حضورش مقدس است. 

برای معجزه وار زیستن لازم نیست خارق‌العاده باشی. یا کاری عجیب بکنی. اگر حضوری پیدا کنی همین زندگی معمولی ات معجزه می‌شود. 

مثل اکهارت مثل سادگورو مثل مولانا مثل حافظ. 

این بار که نانی دیدی یاد شام آخر بیافت. داستان او را دوباره مرور کن. وقتی نانی را تکه می‌کنی بدان همان لحظه مقدس است. 

عیسی بعد از آن به سفر خودش ادامه داد. او زندگی پربار خودش را در قالب جسم تا چندین سال ادامه داد. از خاورمیانه عبور کرد و به هندوستان رسید. 

او هنوز زنده است. شاید مقبره‌اش جایی در هندوستان باشد یا اورشلیم! 

اما چه تفاوتی دارد؟ او هرگز نمرده. او هنوز زنده است. باور کنید. 

عیسی هنوز در ما زنده است. 

سر هر خیابان در هر کلیسا هست. در هر نفس. و در هر آگاهی. 

عیسی تقریباً خدا شد و خدا نمی‌میرد. 

او ارتعاشی است از زندگی. ارتعاشی نامیرا. 

اگر به آن ارتعاش برسی دیگر مرگی درکار نیست. 

پایان و آغاز هر دو در آنجا یکی میشوند. 


تو در این دنیا همین کارهای معمولی را انجام می‌دهی. غذا می‌خوری، حرف میزنی، نفس می‌کشی شاید سکس هم بکنی. اما کیفیت لحظه در تو متفاوت است. 

زندگی تو در لحظه معجزه وار است. مثل عیسی. 

تولد تو معجزه است. 

مرگ تو معجزه است. 

اگر تکه نانی را قسمت کنی معجزه است. 

حرفهایت معجزه است. سکوتت معجزه است. 

نوشتنت معجزه است. 

ننوشتنت معجزه است. 




 

۱۴۰۲ شهریور ۲۲, چهارشنبه

وصف یک یوگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کار امروز - ۲۲ شهریور ۱۴۰۲- وصف یک یوگی

***


امروز یک لایو برگزار کردم به جای نوشتن! اما هنوز نوشتن را آرام تر و دقیق تر می‌دانم. 

نوشته را میتوان سریع تر و ساده تر خواند. هر کسی با صدای خود نوشته را می‌خواند. نوشتن در سکوت بیشتری نوشته می‌شود. پس این هم نوشته‌ی امروز. یعنی کار امروز.

حدود ۴۸ ساعت است که کربوهیدرات وارد بدنم نکردم و بدنم در آرامش خوبی است و بالطبع ذهنم. سطح انرژی ام بالاست. پس باید کاری انجام بدهم. یعنی بگذارم انرژی در راستایی جریان پیدا کند. حال اینکه این انرژی کجا جریان پیدا کند انتخاب من است. به صورت نوشته یا ویدیو یا وویس یا توجه به موضوعات مختلف.


یک یوگی همیشه در حالت سرور و وجد است پس از روی نیاز کاری انجام نمی‌دهد. یک یوگی خودش را به لحظه و جهان می‌سپارد. یک یوگی هر کاری که در هر لحظه نیاز باشد انجام میدهد.

یک یوگی همان مسلمان است. یعنی تسلیم لحظه است. در هر لحظه! 

او می‌داند که در این جهان فقط اراده ای کوچک دارد و از آن درست استفاده میکند.

یک یوگی در لحظه غرق است و هیچ کاری را برای رسیدن به چیزی در آینده انجام نمی‌دهد. هیچ کاری را. حتی نوشتن. 

یک یوگی صوفی است. یعنی ابن الوقت است. وقتی کلمات را تایپ میکند هر حرف را جدا جدا تایپ میکند. 

وقتی لحظه را پیدا کنی دیگر چیز زیادی لازم نداری. کارهایت از روی عشق است نه از روی نیاز.


یک یوگی مهمترین کار دنیا را ماندن در لحظه میداند. ماندن در عشق. ماندن در یوگا. بقیه‌ی کارها زیر مجموعه‌ی همین هستند. 

مثلا ارتباط با انسان ها و تمام موجودات و طبیعت زیر مجموعه‌ی بودن در لحظه است. 

مثلا کار کردن و پول در آوردن زیر مجموعه ی لحظه است. 

نوشتن زیر مجموعه ی لحظه است. 

چیز مهمتری وجود ندارد. 

وقتی غذا و سرپناه داشته باشد به یوگا میپردازد.یعنی به عشق ورزی با جهان! با خدا! 

او منتظر است. یعنی همیشه در لحظه است. 

منتظر یعنی سوار بر زمان. منتظر یعنی خارج از بعد زمان. یعنی امام زمان!

لحظه برای یوگی کافیست!

مثل کفایت خدا برای محمد. 

یک یوگی مثل بودا می‌تواند در سکوت بنشیند و کاری نکند و این مهمترین کار دنیاست. یعنی سپردن کارها به کارگردان اصلی. 

یک یوگی به راحتی تمام می‌کند. هم زندگی را هم نوشتن را.


وصف یک یوگی

 کار امروز - ۲۲ شهریور ۱۴۰۲- وصف یک یوگی

***


امروز یک لایو برگزار کردم به جای نوشتن! اما هنوز نوشتن را آرام تر و دقیق تر می‌دانم. 

نوشته را میتوان سریع تر و ساده تر خواند. هر کسی با صدای خود نوشته را می‌خواند. نوشتن در سکوت بیشتری نوشته می‌شود. پس این هم نوشته‌ی امروز. یعنی کار امروز.

حدود ۴۸ ساعت است که کربوهیدرات وارد بدنم نکردم و بدنم در آرامش خوبی است و بالطبع ذهنم. سطح انرژی ام بالاست. پس باید کاری انجام بدهم. یعنی بگذارم انرژی در راستایی جریان پیدا کند. حال اینکه این انرژی کجا جریان پیدا کند انتخاب من است. به صورت نوشته یا ویدیو یا وویس یا توجه به موضوعات مختلف.


یک یوگی همیشه در حالت سرور و وجد است پس از روی نیاز کاری انجام نمی‌دهد. یک یوگی خودش را به لحظه و جهان می‌سپارد. یک یوگی هر کاری که در هر لحظه نیاز باشد انجام میدهد.

یک یوگی همان مسلمان است. یعنی تسلیم لحظه است. در هر لحظه! 

او می‌داند که در این جهان فقط اراده ای کوچک دارد و از آن درست استفاده میکند.

یک یوگی در لحظه غرق است و هیچ کاری را برای رسیدن به چیزی در آینده انجام نمی‌دهد. هیچ کاری را. حتی نوشتن. 

یک یوگی صوفی است. یعنی ابن الوقت است. وقتی کلمات را تایپ میکند هر حرف را جدا جدا تایپ میکند. 

وقتی لحظه را پیدا کنی دیگر چیز زیادی لازم نداری. کارهایت از روی عشق است نه از روی نیاز.


یک یوگی مهمترین کار دنیا را ماندن در لحظه میداند. ماندن در عشق. ماندن در یوگا. بقیه‌ی کارها زیر مجموعه‌ی همین هستند. 

مثلا ارتباط با انسان ها و تمام موجودات و طبیعت زیر مجموعه‌ی بودن در لحظه است. 

مثلا کار کردن و پول در آوردن زیر مجموعه ی لحظه است. 

نوشتن زیر مجموعه ی لحظه است. 

چیز مهمتری وجود ندارد. 

وقتی غذا و سرپناه داشته باشد به یوگا میپردازد.یعنی به عشق ورزی با جهان! با خدا! 

او منتظر است. یعنی همیشه در لحظه است. 

منتظر یعنی سوار بر زمان. منتظر یعنی خارج از بعد زمان. یعنی امام زمان!

لحظه برای یوگی کافیست!

مثل کفایت خدا برای محمد. 

یک یوگی مثل بودا می‌تواند در سکوت بنشیند و کاری نکند و این مهمترین کار دنیاست. یعنی سپردن کارها به کارگردان اصلی. 

یک یوگی به راحتی تمام می‌کند. هم زندگی را هم نوشتن را.


۱۴۰۲ شهریور ۱۲, یکشنبه

کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی

***

قبلاً گفته بودیم مهمترین کار چیست. 

https://www.unwritable.net/search?q=مهمترین+کار&m=1


حالا دوباره نشسته‌ام برای انجام کار! کمی مراقبه و این هم شروع کار! 

بسیاری از کارها برای بقاء است! و بقاء هم منجر به مرگ! 

پس اگر فقط بقاء باشد چرخه‌ای است بی پایان! پس اگر بروم کارکنم که پول دربیاورم که غذا و سرپناه و تولید مثل بدست بیاورم خوب است اما همه چیز نیست! 

البته تلاش برای بقاء لازم و ضروری است. و چه بسا خوب و معنوی هم باشد. 

اما اگر با ذهن نگاه کنی پوچی اش سریع معلوم می‌شود. 

ته ِداستان ذهن مرگ و نابودی است! 

تنها چاره این است که زمانی 

ذهن را انکار کنی. 

ترس را انکار کنی. 

زمان را انکار کنی. 


بعد خودت را بسپاری. 

بسپاری به جریان عشق جهانی. 

بسپاری به نانوشتنی! 

کامل که بسپاری او تو را می‌برد. 


تو فقط یک وظیفه داری! ماندن در آگاهی و ماندن در لحظه! 

این لحظه، بقاء تو را هم در بر دارد. 

این لحظه، به تو می‌گوید چه بکنی! حتی راههای بقاء را هم به تو نشان می‌دهد! 

لحظه چیزی است که تو در آن نفس می‌کشی. 

چیزی کامل! 


و همین روش، بهترین روش برای زندگی کردن است. یعنی زندگی در آگاهیِ لحظه. همراه با عشق و سرسپردگی. همراه با اطمینان و اعتماد به جهان. 

معنی اش این نیست که هیچ کاری نمی‌کنی! 

اتفاقاً مهمترین کارها را انجام میدهی. یعنی پاسخگویی به تکامل آگاهی در فرم انسان. 


به دخترم تارا قول داده‌ام که خوب زندگی کنم! این مسوولیت من است. این آگاهانه و در لحظه زیستن، مسوولیت من نسبت به خودم و دخترم و تمام جهان است. 


در این بین آدم‌هایی را می‌بینم و تعریف آدم دیگر برایم جسمشان نیست. آدم‌ها، روح هایی هستند که موقتا‌ً برای درسی در این دنیا در بعد زمان و مکان حضور دارند و هر کدامشان درسی هم برای من دارند. 

دیدن آدم‌ها برای من با مراقبه‌ی تنها، تفاوتی ندارد. همواره مشاهده گر می‌مانم. چه تنها و چه با دیگران. 


در این بین تکلیف بدن مشخص است. بدن خانه‌ی موقت من است. وظیفه‌ی سالم نگه داشتن بدن به عهده‌ی من است.  


مرحله‌ی بعدی، ذهن است. این ابزار قدرتمند را هم به درستی استفاده میکنم. می‌دانم من ذهنم نیستم. می‌دانم این کلمات و نوشته‌ها از دریچه ی ذهن من بیرون می‌آیند ولی چیزی فرای ذهن و سکوتی فرای کلمه وجود دارد. 


پس همین نوشتن کمی ذهنم را آرام می‌کند. همین می‌شود بهترین و مهمترین کار من. مهمترین کار من برای خودم و برای تارا و برای دنیا! 



کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی

 کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی

***

قبلاً گفته بودیم مهمترین کار چیست. 

https://www.unwritable.net/search?q=مهمترین+کار&m=1


حالا دوباره نشسته‌ام برای انجام کار! کمی مراقبه و این هم شروع کار! 

بسیاری از کارها برای بقاء است! و بقاء هم منجر به مرگ! 

پس اگر فقط بقاء باشد چرخه‌ای است بی پایان! پس اگر بروم کارکنم که پول دربیاورم که غذا و سرپناه و تولید مثل بدست بیاورم خوب است اما همه چیز نیست! 

البته تلاش برای بقاء لازم و ضروری است. و چه بسا خوب و معنوی هم باشد. 

اما اگر با ذهن نگاه کنی پوچی اش سریع معلوم می‌شود. 

ته ِداستان ذهن مرگ و نابودی است! 

تنها چاره این است که زمانی 

ذهن را انکار کنی. 

ترس را انکار کنی. 

زمان را انکار کنی. 


بعد خودت را بسپاری. 

بسپاری به جریان عشق جهانی. 

بسپاری به نانوشتنی! 

کامل که بسپاری او تو را می‌برد. 


تو فقط یک وظیفه داری! ماندن در آگاهی و ماندن در لحظه! 

این لحظه، بقاء تو را هم در بر دارد. 

این لحظه، به تو می‌گوید چه بکنی! حتی راههای بقاء را هم به تو نشان می‌دهد! 

لحظه چیزی است که تو در آن نفس می‌کشی. 

چیزی کامل! 


و همین روش، بهترین روش برای زندگی کردن است. یعنی زندگی در آگاهیِ لحظه. همراه با عشق و سرسپردگی. همراه با اطمینان و اعتماد به جهان. 

معنی اش این نیست که هیچ کاری نمی‌کنی! 

اتفاقاً مهمترین کارها را انجام میدهی. یعنی پاسخگویی به تکامل آگاهی در فرم انسان. 


به دخترم تارا قول داده‌ام که خوب زندگی کنم! این مسوولیت من است. این آگاهانه و در لحظه زیستن، مسوولیت من نسبت به خودم و دخترم و تمام جهان است. 


در این بین آدم‌هایی را می‌بینم و تعریف آدم دیگر برایم جسمشان نیست. آدم‌ها، روح هایی هستند که موقتا‌ً برای درسی در این دنیا در بعد زمان و مکان حضور دارند و هر کدامشان درسی هم برای من دارند. 

دیدن آدم‌ها برای من با مراقبه‌ی تنها، تفاوتی ندارد. همواره مشاهده گر می‌مانم. چه تنها و چه با دیگران. 


در این بین تکلیف بدن مشخص است. بدن خانه‌ی موقت من است. وظیفه‌ی سالم نگه داشتن بدن به عهده‌ی من است.  


مرحله‌ی بعدی، ذهن است. این ابزار قدرتمند را هم به درستی استفاده میکنم. می‌دانم من ذهنم نیستم. می‌دانم این کلمات و نوشته‌ها از دریچه ی ذهن من بیرون می‌آیند ولی چیزی فرای ذهن و سکوتی فرای کلمه وجود دارد. 


پس همین نوشتن کمی ذهنم را آرام می‌کند. همین می‌شود بهترین و مهمترین کار من. مهمترین کار من برای خودم و برای تارا و برای دنیا! 



خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...