۱۴۰۲ آبان ۸, دوشنبه

مثلث عشقی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مثلث عشقی

***

مثلث عشقی تا کنون رابطه ای بین سه نفر تعریف می‌شده که در سریال های پرمخاطب سوژه‌ی خوبی است. 

این بار می‌خواهم بگویم تمام رابطه‌های عشقی نوعی مثلث عشقی است، اما چطور؟


اگر تعریف عشق را از زبان اکهارت یا سادگورو بشنوید و درک کنید می‌دانید که عشق با معامله فرق دارد. 

اینکه دو نفر با هم قراردادی ببندند تا چیزی بدهند و بگیرند عشق نیست. مثلاً اینکه یکی اسپرم بدهد یکی تخمک عشق نیست. این یک معامله یا قرارداد اجتماعی است. 


عشق طبق تعریف مولانا یا اکهارت یا سادگورو درک یگانگی است. یعنی درک یکی بودن تو و دیگری. 

https://www.unwritable.net/search?q=عشق&m=1


با ذهن نمی‌توانی این را بفهمی فقط باید به تو چشانده شود. وقتی کمی به تو چشانده شد آنگاه مزه‌ی یکی شدن با مبدأ وجود آنقدر برایت می‌ماند که همواره دنبال آن هستی. حتی اگر خودت ندانی این مزه به تو قبلاً چشانده شده. اگر به دنبال یکی شدن در بعد جسم باشی یا یکی شدن احساسات تو نادانسته هنوز دنبال همان یگانه وجود موجود هستی. همان نانوشتنی ای که همه را در برگرفته. 


تو به صورت موقت مقداری از شهد یگانگی را میچشی وقتی با کسی ارتباط عاشقانه برقرار می‌کنی. پس در واقع آنچه تو می‌خواستی طرف مقابلت نبوده بلکه همان وجود نانوشتنی بوده. 

برای همین گفتم همیشه در هر ارتباطی نفر سومی هست. همان نانوشتنی. 

در واقع او نفر اول هست. 

من و تو نفرات دوم و سوم هستیم. 

در واقع نفر دو و سه اصلا وجود ندارند. یک توهم موقتی هستند. 

ما ناخودآگاه یا خودآگاه به دنبال رسیدن به همان یک هستیم. اما به طور موقت فکر می‌کنیم آرامش یا عشق در نفر دو یا سه هست. 

به صورت موقت از یکی شدن با کسی احساس عشق و دلبستگی می‌کنیم اما اگر خوب نگاه کنیم همه‌ی ما وجود های مستقلی نیستیم ما فقط شاخه های موقت یک درختیم که برای یک فصل گل می‌دهیم و دوباره از طریق خاک به همان درخت بازمیگردیم. 

حال اگر هر دوی ما در این مسیر یگانگی مدتی هم جهت شویم معنی عشق را درک می‌کنیم. اما اگر به آن وجود یگانه غافل باشیم دیر یا زود با مرگ دیگری یا هر اتفاق دیگری می فهمیم که راه را اشتباه آمده بودیم. 

عشق هایی که از پی رنگی باشند محکوم به شکست هستند. اصالت و یگانگی فراتر از رنگ است. 

باید ابتدا خودت در سکوت آن را درک کرده باشی. 




مثلث عشقی

 مثلث عشقی

***

مثلث عشقی تا کنون رابطه ای بین سه نفر تعریف می‌شده که در سریال های پرمخاطب سوژه‌ی خوبی است. 

این بار می‌خواهم بگویم تمام رابطه‌های عشقی نوعی مثلث عشقی است، اما چطور؟


اگر تعریف عشق را از زبان اکهارت یا سادگورو بشنوید و درک کنید می‌دانید که عشق با معامله فرق دارد. 

اینکه دو نفر با هم قراردادی ببندند تا چیزی بدهند و بگیرند عشق نیست. مثلاً اینکه یکی اسپرم بدهد یکی تخمک عشق نیست. این یک معامله یا قرارداد اجتماعی است. 


عشق طبق تعریف مولانا یا اکهارت یا سادگورو درک یگانگی است. یعنی درک یکی بودن تو و دیگری. 

https://www.unwritable.net/search?q=عشق&m=1


با ذهن نمی‌توانی این را بفهمی فقط باید به تو چشانده شود. وقتی کمی به تو چشانده شد آنگاه مزه‌ی یکی شدن با مبدأ وجود آنقدر برایت می‌ماند که همواره دنبال آن هستی. حتی اگر خودت ندانی این مزه به تو قبلاً چشانده شده. اگر به دنبال یکی شدن در بعد جسم باشی یا یکی شدن احساسات تو نادانسته هنوز دنبال همان یگانه وجود موجود هستی. همان نانوشتنی ای که همه را در برگرفته. 


تو به صورت موقت مقداری از شهد یگانگی را میچشی وقتی با کسی ارتباط عاشقانه برقرار می‌کنی. پس در واقع آنچه تو می‌خواستی طرف مقابلت نبوده بلکه همان وجود نانوشتنی بوده. 

برای همین گفتم همیشه در هر ارتباطی نفر سومی هست. همان نانوشتنی. 

در واقع او نفر اول هست. 

من و تو نفرات دوم و سوم هستیم. 

در واقع نفر دو و سه اصلا وجود ندارند. یک توهم موقتی هستند. 

ما ناخودآگاه یا خودآگاه به دنبال رسیدن به همان یک هستیم. اما به طور موقت فکر می‌کنیم آرامش یا عشق در نفر دو یا سه هست. 

به صورت موقت از یکی شدن با کسی احساس عشق و دلبستگی می‌کنیم اما اگر خوب نگاه کنیم همه‌ی ما وجود های مستقلی نیستیم ما فقط شاخه های موقت یک درختیم که برای یک فصل گل می‌دهیم و دوباره از طریق خاک به همان درخت بازمیگردیم. 

حال اگر هر دوی ما در این مسیر یگانگی مدتی هم جهت شویم معنی عشق را درک می‌کنیم. اما اگر به آن وجود یگانه غافل باشیم دیر یا زود با مرگ دیگری یا هر اتفاق دیگری می فهمیم که راه را اشتباه آمده بودیم. 

عشق هایی که از پی رنگی باشند محکوم به شکست هستند. اصالت و یگانگی فراتر از رنگ است. 

باید ابتدا خودت در سکوت آن را درک کرده باشی. 




۱۴۰۲ آبان ۶, شنبه

پیمان زندگی مشترک

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 این نوشته حداقل برای حدود بیست سال پیش هست یعنی حدود بیست سالگی من. 

با اینکه در آن زمان بنده تا حدود زیادی ناآگاه بودم ولی مطالب مطرح شده در این نوشته خالی از حقیقت و خواندنش خالی از لطف نیست. 



پیمان زندگی مشترک

قرار بود در مورد ازدواج مطالبی بنویسم. می خوام خیلی صریح و ساده بنویسم ، عامیانه اما دقیق و خلاصه. 

اول طرح مساله: 

عشق آسان نمود اول، اما مشکل از اونجاافتاد که من در کشوری زندگی میکنم که در اون دو نفر نمی تونند آزادانه شریک زندگی یا ساده تر هم خونه و یا شریک جنسی خودشون رو انتخاب کنند.

اینجا می گن اگر دو نفر بخوان با هم ازدواج کنند باید 1- ولی دختر یا به نظر من "مالک دختر" موافقت کنه و 2- این دو نفر باید در دفاتر رسمی دولتی ازدواج خودشون رو ثبت کنند تا همه قوانین نوشته و نا نوشته بر اونها حاکم بشه. 

اونها باید طی مراسمی شروع به زندگی در یک خونه کنند و اگر هم بخواند جدا شند باید با طی مراحل قانونی باشه. اگر هم کسی دست از پا خطا کنه در بهترین حالت طرد و در بدترین حالت سنگسار میشه!

اما من چی می خوام بگم؟

بعد از کلی مطالعه و تفکر من ریشه این قوانین و اینکه چرا وضع شدند رو کشف کردم: به طور خلاصه ریشه اونها "حفظ ساختار جامعه " ست؛

آدمها توی زندگی گروهی خودشون "تقسیم کار" کردند. این تقسیم کار در جاهایی ناچار بر اساس جنسیت بود. مثلا زنها بعضی کار ها مثل موندن توی غار و نگهداری از بچه هایی  رو که به دنیا می آوردن و مردها کارهای دیگه مثل شکار و پیدا کردن غذا و جنگیدن با خطرات محیطی رو به عهده گرفتند. این ساختار همین طور ادامه پیدا کرد تا به دوران ظهوراسلام و جامعه های کنونی رسید. مردها حالا می تونستند خونه ای بسازند و برای ادامه زندگی با یک یا چند زن برای ماندن در خونه به توافق برسند. به تدریج قوانینی مثل ازدواج، حجاب، غیرت یا همون احساس مالکیت نسبت به همسر و ممنوعیت های شدیدی مثل حرمت استمناء ،زنا تا سیستم جامعه به درستی کار کنه و به هم نریزه. بچه هایی هم که توی این سیستم به وجود میان به خوبی مراقبت می شدند و سنت و فرهنگ و آموزش با قدرت به نسل بعدی منتقل می شد.کم کم کسانی که توی جوامع بر مسند حاکمیت و قدرت بودند برای نظم حفظ این قوانین  رو وضع کردند. بخاطر نظم و امنیتی که این قوانین به آدمها می داد کم کم مورد قبول اکثریت قرار گرفت و به صورت قوانینی محتوم و عرفی دراومد.

اما در چند سال اخیر با توسعه تکنولوژی تغیرات اساسیی در پایه های این تفکر بوجود اومده:

با اومدن ماشین و صنعت انسانها دیگه برای شکار یا همون کسب درآمد احتیاج به قدرت جسمی مردها ندارند. به عبارت امروزی حالا هم زن می تونه  در آمد خوبی داشته باشه هم مرد.

از طرف دیگه با رشد جمعیت و تقاضا برای داشتن جمعیت ثابت و بیمه های اجتماعی و رشد علم پزشکی اهمیت بچه دار شدن کمتر شده یعنی دیگه مردها و زنها برای گسترش جامعه، دستگیری در دوران پیری و جبران مرگ و میر بالا لازم نیست بچه های زیادی تولید کنند. در شرایط فرضی برای داشتن جمعیت ثابت در دنیا بدون در نظر گرفتن احتمال پا گرفتن تکنولوژیها ی "همانند سازی" یا تولید علمی آزمایشگاهی و صنعتی انسان به ازای هر یک نفر که می میرد یک جایگزین نیاز داریم. از طرفی با گسترش تکنولوژی های ضد بارداری هر دو نفر چه زن وچه مرد ، می توانند بدون بچه دار شدن به قصد لذت بردن به عمل جنسی بپردازند .

اینطوری سکس دیگر یک کار هدفدار نیست بلکه میتونه مثل یک تفریح یا سرگرمی باشه؛ ظهور و گسترش آزادی جنسی و حتی همجنس خواهی هم اثر مستقیم همین تغییراته . دیگر قوانین خیلی سخت و محکم برای اون لزومی نداره . 

خوب این تغییرات در دنیا کم کم ساختار جوامع پیشرفته رو تغییر میده ولی جامعه ای که من توی اون زندگی می کنم متاسفانه هنوز تغییرات رو درک نکرده و حتی با زور و تعصب دارند انسانها رو مجبور به تبعیت از قوانین حداقل هزار سال قبل می کنند . 

آرمانهایی مثل " جامعه مدنی اسلامی " یا "ظهور مصلح انقلابی اسلامی" نمونه های خوبی از این تفکرند . 

توده های مردم هم در خواب عمیقی غوطه ورند. در یکی از این تلو تلو خوردن ها در سال 57 این جامعه به طرز فجیعی زمین خورد که حالا حالاها فکر نمی کنم بتونه بلند بشه و سر شکسته خودشو التیام بده. امیدوارم جامعه ما بتونه از اون جراحات جون سالم به در ببره و ماشین سریع جهان مدرن از روی نقش بی حالی و زخمی اش رو نشه . 



خوب من هم به دلیل زندگی توی این طور جامعه ای و لزوم  داشتن یک حداقل تعامل و دیالوگی با اطرافیانم تقریبا مجبورم که چنین چیزهایی رو بنویسم اون هم به زبون خیلی خیلی ساده و 2 ، 2 تا 4 تایی . خوب این هم بیان لزوم نوشتن این نوشتار . 

البته فکر می کنم مقدمه و پایه بحث رو هم گفتم . حالا  "پیمان زندگی مشترک"

با درک تغییراتی که در جامعه انسانها بخصوص در قرن اخیر بوجود اومد می تونم بگم که حالا عواملی که آدمها رو در طول تاریخ واداشت تا پیمانی برای ازدواج داشته باشند از بین رفتند یا خیلی ضعیف شدند : 

عامل اول یا تقسیم کار بکلی از بین رفته ؛

البته بودن پستهای عالی مدیریتی و منابع ثروت و قدرت اقتصادی در دست مردها کمی وابستگی اقتصادی برای زنها میاره ولی الان به راحتی میتونم زنهایی با استقلال اقتصادی قابل قبولی داشته باشیم که برای در آمد یا همون شکار نیازمند مردها نیستند.

عامل دوم یعنی لزوم بچه دار شدن و نگهداری از بچه ها توسط زن ها هم با احتمال گسترش تولید آزمایشگاهی انسان و ایجاد مراکز نگهداری از بچه ها و لزوم کنترل و  کاهش جمعیت کاملا ضعیف شده ؛ 

البته تحلیل رفتن کامل این عامل احتیاج به زمان داره چون مسائلی مثل عواطف بین مادر و فرزند یا پدر و فرزند چیزهایی نیست که به سادگی بشه ازش صرف نظر کرد .


 پس ای همه جامعه ای عزیز ای دوست خانواده و همسایه خوب من!

امیدوارم با هم به این نتیجه برسیم که "پیمان زندگی مشترک"
دیگه لزومی نداره . بلکه میشه به جای اون "پیمان تولید و رشد دادن انسانی جدید" رو بگذاریم ؛ یعنی دو نفر وقتی بخواهند بچه ای تولید کنند و اون رو بزرگ کرده و مراقبت کنند و به عواطف خودشون پاسخ مثبت بدند ، این پیمان رو ببندند نه همه!






پیمان زندگی مشترک

 این نوشته حداقل برای حدود بیست سال پیش هست یعنی حدود بیست سالگی من. 

با اینکه در آن زمان بنده تا حدود زیادی ناآگاه بودم ولی مطالب مطرح شده در این نوشته خالی از حقیقت و خواندنش خالی از لطف نیست. 



پیمان زندگی مشترک

قرار بود در مورد ازدواج مطالبی بنویسم. می خوام خیلی صریح و ساده بنویسم ، عامیانه اما دقیق و خلاصه. 

اول طرح مساله: 

عشق آسان نمود اول، اما مشکل از اونجاافتاد که من در کشوری زندگی میکنم که در اون دو نفر نمی تونند آزادانه شریک زندگی یا ساده تر هم خونه و یا شریک جنسی خودشون رو انتخاب کنند.

اینجا می گن اگر دو نفر بخوان با هم ازدواج کنند باید 1- ولی دختر یا به نظر من "مالک دختر" موافقت کنه و 2- این دو نفر باید در دفاتر رسمی دولتی ازدواج خودشون رو ثبت کنند تا همه قوانین نوشته و نا نوشته بر اونها حاکم بشه. 

اونها باید طی مراسمی شروع به زندگی در یک خونه کنند و اگر هم بخواند جدا شند باید با طی مراحل قانونی باشه. اگر هم کسی دست از پا خطا کنه در بهترین حالت طرد و در بدترین حالت سنگسار میشه!

اما من چی می خوام بگم؟

بعد از کلی مطالعه و تفکر من ریشه این قوانین و اینکه چرا وضع شدند رو کشف کردم: به طور خلاصه ریشه اونها "حفظ ساختار جامعه " ست؛

آدمها توی زندگی گروهی خودشون "تقسیم کار" کردند. این تقسیم کار در جاهایی ناچار بر اساس جنسیت بود. مثلا زنها بعضی کار ها مثل موندن توی غار و نگهداری از بچه هایی  رو که به دنیا می آوردن و مردها کارهای دیگه مثل شکار و پیدا کردن غذا و جنگیدن با خطرات محیطی رو به عهده گرفتند. این ساختار همین طور ادامه پیدا کرد تا به دوران ظهوراسلام و جامعه های کنونی رسید. مردها حالا می تونستند خونه ای بسازند و برای ادامه زندگی با یک یا چند زن برای ماندن در خونه به توافق برسند. به تدریج قوانینی مثل ازدواج، حجاب، غیرت یا همون احساس مالکیت نسبت به همسر و ممنوعیت های شدیدی مثل حرمت استمناء ،زنا تا سیستم جامعه به درستی کار کنه و به هم نریزه. بچه هایی هم که توی این سیستم به وجود میان به خوبی مراقبت می شدند و سنت و فرهنگ و آموزش با قدرت به نسل بعدی منتقل می شد.کم کم کسانی که توی جوامع بر مسند حاکمیت و قدرت بودند برای نظم حفظ این قوانین  رو وضع کردند. بخاطر نظم و امنیتی که این قوانین به آدمها می داد کم کم مورد قبول اکثریت قرار گرفت و به صورت قوانینی محتوم و عرفی دراومد.

اما در چند سال اخیر با توسعه تکنولوژی تغیرات اساسیی در پایه های این تفکر بوجود اومده:

با اومدن ماشین و صنعت انسانها دیگه برای شکار یا همون کسب درآمد احتیاج به قدرت جسمی مردها ندارند. به عبارت امروزی حالا هم زن می تونه  در آمد خوبی داشته باشه هم مرد.

از طرف دیگه با رشد جمعیت و تقاضا برای داشتن جمعیت ثابت و بیمه های اجتماعی و رشد علم پزشکی اهمیت بچه دار شدن کمتر شده یعنی دیگه مردها و زنها برای گسترش جامعه، دستگیری در دوران پیری و جبران مرگ و میر بالا لازم نیست بچه های زیادی تولید کنند. در شرایط فرضی برای داشتن جمعیت ثابت در دنیا بدون در نظر گرفتن احتمال پا گرفتن تکنولوژیها ی "همانند سازی" یا تولید علمی آزمایشگاهی و صنعتی انسان به ازای هر یک نفر که می میرد یک جایگزین نیاز داریم. از طرفی با گسترش تکنولوژی های ضد بارداری هر دو نفر چه زن وچه مرد ، می توانند بدون بچه دار شدن به قصد لذت بردن به عمل جنسی بپردازند .

اینطوری سکس دیگر یک کار هدفدار نیست بلکه میتونه مثل یک تفریح یا سرگرمی باشه؛ ظهور و گسترش آزادی جنسی و حتی همجنس خواهی هم اثر مستقیم همین تغییراته . دیگر قوانین خیلی سخت و محکم برای اون لزومی نداره . 

خوب این تغییرات در دنیا کم کم ساختار جوامع پیشرفته رو تغییر میده ولی جامعه ای که من توی اون زندگی می کنم متاسفانه هنوز تغییرات رو درک نکرده و حتی با زور و تعصب دارند انسانها رو مجبور به تبعیت از قوانین حداقل هزار سال قبل می کنند . 

آرمانهایی مثل " جامعه مدنی اسلامی " یا "ظهور مصلح انقلابی اسلامی" نمونه های خوبی از این تفکرند . 

توده های مردم هم در خواب عمیقی غوطه ورند. در یکی از این تلو تلو خوردن ها در سال 57 این جامعه به طرز فجیعی زمین خورد که حالا حالاها فکر نمی کنم بتونه بلند بشه و سر شکسته خودشو التیام بده. امیدوارم جامعه ما بتونه از اون جراحات جون سالم به در ببره و ماشین سریع جهان مدرن از روی نقش بی حالی و زخمی اش رو نشه . 



خوب من هم به دلیل زندگی توی این طور جامعه ای و لزوم  داشتن یک حداقل تعامل و دیالوگی با اطرافیانم تقریبا مجبورم که چنین چیزهایی رو بنویسم اون هم به زبون خیلی خیلی ساده و 2 ، 2 تا 4 تایی . خوب این هم بیان لزوم نوشتن این نوشتار . 

البته فکر می کنم مقدمه و پایه بحث رو هم گفتم . حالا  "پیمان زندگی مشترک"

با درک تغییراتی که در جامعه انسانها بخصوص در قرن اخیر بوجود اومد می تونم بگم که حالا عواملی که آدمها رو در طول تاریخ واداشت تا پیمانی برای ازدواج داشته باشند از بین رفتند یا خیلی ضعیف شدند : 

عامل اول یا تقسیم کار بکلی از بین رفته ؛

البته بودن پستهای عالی مدیریتی و منابع ثروت و قدرت اقتصادی در دست مردها کمی وابستگی اقتصادی برای زنها میاره ولی الان به راحتی میتونم زنهایی با استقلال اقتصادی قابل قبولی داشته باشیم که برای در آمد یا همون شکار نیازمند مردها نیستند.

عامل دوم یعنی لزوم بچه دار شدن و نگهداری از بچه ها توسط زن ها هم با احتمال گسترش تولید آزمایشگاهی انسان و ایجاد مراکز نگهداری از بچه ها و لزوم کنترل و  کاهش جمعیت کاملا ضعیف شده ؛ 

البته تحلیل رفتن کامل این عامل احتیاج به زمان داره چون مسائلی مثل عواطف بین مادر و فرزند یا پدر و فرزند چیزهایی نیست که به سادگی بشه ازش صرف نظر کرد .


 پس ای همه جامعه ای عزیز ای دوست خانواده و همسایه خوب من!

امیدوارم با هم به این نتیجه برسیم که "پیمان زندگی مشترک"
دیگه لزومی نداره . بلکه میشه به جای اون "پیمان تولید و رشد دادن انسانی جدید" رو بگذاریم ؛ یعنی دو نفر وقتی بخواهند بچه ای تولید کنند و اون رو بزرگ کرده و مراقبت کنند و به عواطف خودشون پاسخ مثبت بدند ، این پیمان رو ببندند نه همه!






۱۴۰۲ آبان ۳, چهارشنبه

آزادی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 آزادی

***

آزادی نام دیگر خداوند است. آزادی قبل از مرگ بدن بزرگترین موهبت است. 

آزاد شدن از ذهن. ذهنی که بزرگترین زندان است. زندانی نامرئی حتی خطرناک تر از زندان بدن! 

زندانِ بدن ساده است. خوردن و سکس کردن را کنترل کنی از بدن رها می‌شوی اما زندان ذهن نامرئی تر و ترسناک تر است. 

زندان ذهن همان زندان زمان و مکان است. ذهن برای تو زمان و مکان را می‌سازد و تو را در آن زندانی می‌کند. 

ذهن برای تو اسمت را و مفاهیم مربوط به هویتت را می‌سازد و تو را در هویت کاذب خودت زندانی می‌کند. 

ذهن برایت گذشته را می‌سازد و تو را اسیر آن می‌کند. 

ذهن برایت آینده را می‌سازد و تو را بیچاره و مضطرب می‌کند. 

ذهن برای تو مرزهای بیشمار می‌کشد و تو پشت آن مرزها می‌مانی. 

ذهن ترس را برایت می‌سازد و تو را فلج می‌کند. 

ذهنی که قرار بود بقای بدن را برایت بیاورد می‌شود زندانی ترسناک تر از همان بدن. 


وقتی آزاد بشوی دیگر توجه خودت را بدست می‌آوری. تنها چیزی که واقعاً داری و واقعا هستی. 

یعنی مقداری توجه!

مقداری آگاهی! 

آگاهی و توجهی که مدتی کوتاه به تو هدیه داده شده. 

از طرف آگاهی کل به تو هدیه ای داده شده. 

مقداری از همان آگاهی!

مقداری از خدا!

تکه ای جدا نشدنی از خدا! 


تو در بازی ذهن مشغول می‌شوی و بازی زمان و مکان و بدن را مشاهده میکنی و می‌روی!

دوباره می‌روی به همان‌جا! 

همان ازل و ابد!

همان آغوش خدا!

همان نانوشتنی! 


آزاد که بشوی از فعالیت و عمل هم آزاد می‌شوی. 

دیگر لازم نیست کاری بکنی. 

می‌توانی باشیدن را باشی!

مثل خود خدا! 

او فقط هست! همین! 

تنها او هست! 

بدیهی و آرام! 


تو انتخاب گر می‌شوی. تو هم می‌توانی فقط باشی! 

تا خود مرگ می‌توانی بنشینی! در بودن! 

در بودن می‌توانی بمیری! و زندگی واقعی را تجربه کنی!


می‌توانی اما انتخاب کنی که کاری انجام بدهی! 

مثلاً راه بروی یا بنویسی! یا بخوابی! 

تو برای اولین بار حق انتخاب داری! 

وقتی متصل هستی فرقی ندارد! چه حرف بزنی چه نزنی! 

هر دو سرور است و لذت!


می‌توانی موسیقی گوش بدهی! 

می‌توانی حافظ بخوانی یا مولانا یا سعدی! 

فرقی ندارد! 

می‌توانی تا بینهایت همان بینهایت را وصف کنی! 

تمام نمی‌شوی. تمام نمی‌شود. 


می‌توانی درخت را و حشره را و پرنده را تماشا کنی!

می‌توانی خودت را بدنت را ارگاسم را و کلمات را مشاهده کنی!


تو آزادی! تو در آغوش خدایی! 

تو خودِ خدایی!


آزادی

 آزادی

***

آزادی نام دیگر خداوند است. آزادی قبل از مرگ بدن بزرگترین موهبت است. 

آزاد شدن از ذهن. ذهنی که بزرگترین زندان است. زندانی نامرئی حتی خطرناک تر از زندان بدن! 

زندانِ بدن ساده است. خوردن و سکس کردن را کنترل کنی از بدن رها می‌شوی اما زندان ذهن نامرئی تر و ترسناک تر است. 

زندان ذهن همان زندان زمان و مکان است. ذهن برای تو زمان و مکان را می‌سازد و تو را در آن زندانی می‌کند. 

ذهن برای تو اسمت را و مفاهیم مربوط به هویتت را می‌سازد و تو را در هویت کاذب خودت زندانی می‌کند. 

ذهن برایت گذشته را می‌سازد و تو را اسیر آن می‌کند. 

ذهن برایت آینده را می‌سازد و تو را بیچاره و مضطرب می‌کند. 

ذهن برای تو مرزهای بیشمار می‌کشد و تو پشت آن مرزها می‌مانی. 

ذهن ترس را برایت می‌سازد و تو را فلج می‌کند. 

ذهنی که قرار بود بقای بدن را برایت بیاورد می‌شود زندانی ترسناک تر از همان بدن. 


وقتی آزاد بشوی دیگر توجه خودت را بدست می‌آوری. تنها چیزی که واقعاً داری و واقعا هستی. 

یعنی مقداری توجه!

مقداری آگاهی! 

آگاهی و توجهی که مدتی کوتاه به تو هدیه داده شده. 

از طرف آگاهی کل به تو هدیه ای داده شده. 

مقداری از همان آگاهی!

مقداری از خدا!

تکه ای جدا نشدنی از خدا! 


تو در بازی ذهن مشغول می‌شوی و بازی زمان و مکان و بدن را مشاهده میکنی و می‌روی!

دوباره می‌روی به همان‌جا! 

همان ازل و ابد!

همان آغوش خدا!

همان نانوشتنی! 


آزاد که بشوی از فعالیت و عمل هم آزاد می‌شوی. 

دیگر لازم نیست کاری بکنی. 

می‌توانی باشیدن را باشی!

مثل خود خدا! 

او فقط هست! همین! 

تنها او هست! 

بدیهی و آرام! 


تو انتخاب گر می‌شوی. تو هم می‌توانی فقط باشی! 

تا خود مرگ می‌توانی بنشینی! در بودن! 

در بودن می‌توانی بمیری! و زندگی واقعی را تجربه کنی!


می‌توانی اما انتخاب کنی که کاری انجام بدهی! 

مثلاً راه بروی یا بنویسی! یا بخوابی! 

تو برای اولین بار حق انتخاب داری! 

وقتی متصل هستی فرقی ندارد! چه حرف بزنی چه نزنی! 

هر دو سرور است و لذت!


می‌توانی موسیقی گوش بدهی! 

می‌توانی حافظ بخوانی یا مولانا یا سعدی! 

فرقی ندارد! 

می‌توانی تا بینهایت همان بینهایت را وصف کنی! 

تمام نمی‌شوی. تمام نمی‌شود. 


می‌توانی درخت را و حشره را و پرنده را تماشا کنی!

می‌توانی خودت را بدنت را ارگاسم را و کلمات را مشاهده کنی!


تو آزادی! تو در آغوش خدایی! 

تو خودِ خدایی!


خود و دیگری!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خود و دیگری!

***

یوگا یعنی یگانگی. یعنی یگانگی خود و دیگری. 

در مقابل، نفس یا ایگو یا ذهن هست که خود و دیگری را جدا می‌کند. 

در واقعیت و در یوگا اینچنین است:

رنج تو رنج دیگری است و رنج دیگری رنج تو. 

لذت دیگری لذت توست و لذت دیگری لذت تو. 


در مقابل نفس و ذهن تو این را وارونه جلوه می‌دهد. ذهنِ تو، تو را جدا تصویر می‌کند و توهمی چنین به تو القاء می‌کند که:

رنج تو لذت دیگری است و لذت تو رنج دیگری. 


ذهن این را به تو القاء می‌کند. حس تنهایی و جدا افتادگی را به تو می چشاند. 

ذهن میگوید لذت تو مساوی است با رنج دیگری پس تو جدا هستی. ذهن میگوید لذت نبر چون دیگری رنج می‌کشد. همینطور به تو میگوید باید رنج بکشی. 

ذهن با جداکردن تو از دیگری می‌خواهد تو همیشه در رنج باشی. 

ذهن میگوید قربانی باش ضعیف باش رنج بکش. 

رنج را برایت خوب جلوه می‌دهد. 

ذهن میگوید زندگی تو باید رنج باشد تا خوب باشد. 

می‌گوید باید سختی بکشی باید رنج بکشی باید سخت زحمت بکشی. 

ذهن رنج کشیدن را برایت مقدس می‌کند. تو را معتاد رنج می‌کند. 

اما حقیقت و واقعیت این است که رنج تو رنج دیگران است. تو مسوول هستی لذت ببری. تو مسوول هستی شاد باشی. تو از شادی دیگران شاد می‌شوی و از رنج دیگران رنج میکشی. 

اگر در خودت رنج ایجاد کنی رنج را می‌پراکنی. 

اگر در خودت لذت ایجاد کنی لذت و شادی را می‌پراکنی. 


بین تو و دیگری مرزی نیست. جدایی نیست. 

تو رنج بشر را تحمل می‌کنی. اما همواره در سرور و شکر و تسلیم می‌مانی. 

درست مثل عیسی. 

تو شفا بخش می‌شوی. تو نوع بشر را از رنج می‌رهانی. 


اگر کودک همسایه شاد باشد تو شاد می‌شوی. اگر کودک همسایه رنج بکشد تو رنج می‌کشی. 

مسولیت تو این است که شاد زندگی کنی. و این اولین قدم برای انجام مسوولیت تو در این دنیاست. شادی تو می‌شود شادی دنیا و دیگران. 

اگر مسوولیت اصلی خودت را بر عهده نگیری رنج می‌کشی و به دیگران و دنیا رنج می‌دهی. 


نگذار ذهن تو را گول بزند. شاد بزی. شاد باش. دنیا را شاد کن. شادی مقدس است. شادی وظیفه‌ی طبیعی و حالت طبیعی توست. 

رنج، توهم ذهن است. 

دیگری، هم توهم ذهن است. 


حقیقت یگانگی است. 

حقیقت توحید است. 


خود و دیگری!

 خود و دیگری!

***

یوگا یعنی یگانگی. یعنی یگانگی خود و دیگری. 

در مقابل، نفس یا ایگو یا ذهن هست که خود و دیگری را جدا می‌کند. 

در واقعیت و در یوگا اینچنین است:

رنج تو رنج دیگری است و رنج دیگری رنج تو. 

لذت دیگری لذت توست و لذت دیگری لذت تو. 


در مقابل نفس و ذهن تو این را وارونه جلوه می‌دهد. ذهنِ تو، تو را جدا تصویر می‌کند و توهمی چنین به تو القاء می‌کند که:

رنج تو لذت دیگری است و لذت تو رنج دیگری. 


ذهن این را به تو القاء می‌کند. حس تنهایی و جدا افتادگی را به تو می چشاند. 

ذهن میگوید لذت تو مساوی است با رنج دیگری پس تو جدا هستی. ذهن میگوید لذت نبر چون دیگری رنج می‌کشد. همینطور به تو میگوید باید رنج بکشی. 

ذهن با جداکردن تو از دیگری می‌خواهد تو همیشه در رنج باشی. 

ذهن میگوید قربانی باش ضعیف باش رنج بکش. 

رنج را برایت خوب جلوه می‌دهد. 

ذهن میگوید زندگی تو باید رنج باشد تا خوب باشد. 

می‌گوید باید سختی بکشی باید رنج بکشی باید سخت زحمت بکشی. 

ذهن رنج کشیدن را برایت مقدس می‌کند. تو را معتاد رنج می‌کند. 

اما حقیقت و واقعیت این است که رنج تو رنج دیگران است. تو مسوول هستی لذت ببری. تو مسوول هستی شاد باشی. تو از شادی دیگران شاد می‌شوی و از رنج دیگران رنج میکشی. 

اگر در خودت رنج ایجاد کنی رنج را می‌پراکنی. 

اگر در خودت لذت ایجاد کنی لذت و شادی را می‌پراکنی. 


بین تو و دیگری مرزی نیست. جدایی نیست. 

تو رنج بشر را تحمل می‌کنی. اما همواره در سرور و شکر و تسلیم می‌مانی. 

درست مثل عیسی. 

تو شفا بخش می‌شوی. تو نوع بشر را از رنج می‌رهانی. 


اگر کودک همسایه شاد باشد تو شاد می‌شوی. اگر کودک همسایه رنج بکشد تو رنج می‌کشی. 

مسولیت تو این است که شاد زندگی کنی. و این اولین قدم برای انجام مسوولیت تو در این دنیاست. شادی تو می‌شود شادی دنیا و دیگران. 

اگر مسوولیت اصلی خودت را بر عهده نگیری رنج می‌کشی و به دیگران و دنیا رنج می‌دهی. 


نگذار ذهن تو را گول بزند. شاد بزی. شاد باش. دنیا را شاد کن. شادی مقدس است. شادی وظیفه‌ی طبیعی و حالت طبیعی توست. 

رنج، توهم ذهن است. 

دیگری، هم توهم ذهن است. 


حقیقت یگانگی است. 

حقیقت توحید است. 


۱۴۰۲ آبان ۱, دوشنبه

دیگران کیستند؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 دیگران کیستند؟

***


اگر جواب این سوال که «من کیستم؟» را بدهی، جواب «دیگران کیستند؟»  هم در می‌آید. 

دیگران آیینه‌ی خود تو هستند. 

هر جوری که خودت را بشناسی دیگران را هم می‌شناسی. 

روابط تو با خودت تعیین کننده ی روابط تو با دیگران است. 

پس برای بهبود روابط و بهبود جامعه هم باز برمی‌گردیم به همان سوال اصلی! 

من کیستم؟

چند مثال می‌زنم. 


مثلاً اگر تو خودت را مادّه بدانی دیگران را هم ماده می‌پنداری. اشیاء و دارایی ها مثلاً پول هم ماده‌ی مجسم هستند. پس تو دیگران را با اشیائی که دارند می‌سنجی. آنچه در دیگران می‌بینی خودشان نیست بلکه میزان اشیائی است که در اختیار دارند. مثلاً میزان پول یا دارایی ها یا ماشین و خانه و ملک آنها برای تو مهم می‌شود. تو دیگری را یک دسته اسکناس می‌بینی. و تمام ارتباطات تو بر همین مبناست. این دیدگاه سرمایه‌داری و بیزینس است. در دنیای جدید هر فردی یک بیزینس است! و هدف و وظیفه ‌ی بیزینس بدست آوردن بیشتر دارایی است! 


اگر تو خودت را بدن بدانی دیگران را هم بدن می‌پنداری. هر کسی را ببینی ابتدا شکل بدن و سن بدن و فرم بدن و مو و وزن و قد او به چشم تو می‌آید. بدن او زنانه است یا مردانه! خصوصیات زنانگی و مردانگی بدن دیگران برایت مهم می‌شود. و همینطور هم خودت را می‌بینی. به نقایص و محاسن بدن دیگران حساس می‌شوی و همینطور نقایص و محاسن بدن خودت. اینطور می‌شود که خودت را با بدن دیگران مقایسه می‌کنی. دنبال بدن های زیبا هستی. زن های زیبا. مردهای زیبا. و تمام روابط تو بر این مبناست. زنهایی با بدن های زیبا بازدید های میلیونی پیدا می‌کنند. آدمها سعی می‌کنند بدن خودشان را به زعم خودشان زیبا تر و جوانتر کنند و بیزینس های لوازم آرایشی و جراحی‌های زیبایی و فشن و لباس و چاقی و لاغری و کاشت مو و تزریق ژل سر به فلک می‌کشند! 


اگر خودت را افکار و احساسات بدانی دیگران را هم همینطور می‌بینی. یعنی به دنبال کشف افکار و احساسات دیگران هستی. اگر افکار برایت مهم باشند دنبال دانستن دانسته‌های دیگرانی و اگر احساسات برایت مهم باشند به دنبال پیدا کردن احساسات دیگرانی. مثلاً مذهب مجموعه ای از افکار است. وقتی خودت را مسلمان یا مسیحی بدانی اولین سوال تو از دیگران مذهبشان است. اگر حتی خودت را معنوی بدانی در دیگران به دنبال نشانه‌های معنویت میگردی. البته معنویتی که خودت با ذهن خودت تعریف کردی. 


اگر خودت را کار و موقعیت اجتماعی بدانی روابطت را هم بر این اساس می‌چینی. سلام کردن تو به نگهبان و مدیر متفاوت است. دیگران را نقش کاری و اجتماعی شان میبینی. چون خودت را با نقش اجتماعی و کار می‌سنجی. تمام تلاش تو بزرگ کردن شخصیت اجتماعی در دید دیگران است. 


اگر خودت را ژن اجدادی و نژاد و ریشه‌ی خانواده بدانی در دیگران هم دنبال همین هستی. روابط تو با سیاه پوست و سفید پوست متفاوت می‌شود. ملیت و نژاد برایت مهم می‌شود. 


حال اگر خودت را آگاهی بدانی دیگران را هم آگاهی می‌دانی. دیگری چه حیوان باشد چه انسان، یک تشعشعی از آگاهی است و آگاهی، پیوسته و یگانه است. آگاهی مثل ذهن جدا جدا نیست. آگاهی یک امر پیوسته و جهانی است. آگاهی همان خداست. همانی که حلاج خودش را می‌دانست. حلاج میگفت من حق هستم. یعنی من آگاهی کل هستم. اینجاست که مرز بین تو و دیگری کمرنگ می‌شود. 

ماده و پول و موقعیت اجتماعی و بدن و ژن اهمیتش کم می‌شود. 

اینجا تو در دیگران دنبال آگاهی می‌گردی. هر چه آگاهی بیشتر جذاب تر. 

آگاهی هر کس بسته به میزان نزدیکی او به آگاهی کل است. هر چه کسی رقیق تر باشد نور آگاهی بیشتری از او ساطع میشود و تو بیشتر جذب می‌شوی. 


اینجاست که عشق به جای معامله می‌نشیند. 


https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html



دیگران کیستند؟

 دیگران کیستند؟

***


اگر جواب این سوال که «من کیستم؟» را بدهی، جواب «دیگران کیستند؟»  هم در می‌آید. 

دیگران آیینه‌ی خود تو هستند. 

هر جوری که خودت را بشناسی دیگران را هم می‌شناسی. 

روابط تو با خودت تعیین کننده ی روابط تو با دیگران است. 

پس برای بهبود روابط و بهبود جامعه هم باز برمی‌گردیم به همان سوال اصلی! 

من کیستم؟

چند مثال می‌زنم. 


مثلاً اگر تو خودت را مادّه بدانی دیگران را هم ماده می‌پنداری. اشیاء و دارایی ها مثلاً پول هم ماده‌ی مجسم هستند. پس تو دیگران را با اشیائی که دارند می‌سنجی. آنچه در دیگران می‌بینی خودشان نیست بلکه میزان اشیائی است که در اختیار دارند. مثلاً میزان پول یا دارایی ها یا ماشین و خانه و ملک آنها برای تو مهم می‌شود. تو دیگری را یک دسته اسکناس می‌بینی. و تمام ارتباطات تو بر همین مبناست. این دیدگاه سرمایه‌داری و بیزینس است. در دنیای جدید هر فردی یک بیزینس است! و هدف و وظیفه ‌ی بیزینس بدست آوردن بیشتر دارایی است! 


اگر تو خودت را بدن بدانی دیگران را هم بدن می‌پنداری. هر کسی را ببینی ابتدا شکل بدن و سن بدن و فرم بدن و مو و وزن و قد او به چشم تو می‌آید. بدن او زنانه است یا مردانه! خصوصیات زنانگی و مردانگی بدن دیگران برایت مهم می‌شود. و همینطور هم خودت را می‌بینی. به نقایص و محاسن بدن دیگران حساس می‌شوی و همینطور نقایص و محاسن بدن خودت. اینطور می‌شود که خودت را با بدن دیگران مقایسه می‌کنی. دنبال بدن های زیبا هستی. زن های زیبا. مردهای زیبا. و تمام روابط تو بر این مبناست. زنهایی با بدن های زیبا بازدید های میلیونی پیدا می‌کنند. آدمها سعی می‌کنند بدن خودشان را به زعم خودشان زیبا تر و جوانتر کنند و بیزینس های لوازم آرایشی و جراحی‌های زیبایی و فشن و لباس و چاقی و لاغری و کاشت مو و تزریق ژل سر به فلک می‌کشند! 


اگر خودت را افکار و احساسات بدانی دیگران را هم همینطور می‌بینی. یعنی به دنبال کشف افکار و احساسات دیگران هستی. اگر افکار برایت مهم باشند دنبال دانستن دانسته‌های دیگرانی و اگر احساسات برایت مهم باشند به دنبال پیدا کردن احساسات دیگرانی. مثلاً مذهب مجموعه ای از افکار است. وقتی خودت را مسلمان یا مسیحی بدانی اولین سوال تو از دیگران مذهبشان است. اگر حتی خودت را معنوی بدانی در دیگران به دنبال نشانه‌های معنویت میگردی. البته معنویتی که خودت با ذهن خودت تعریف کردی. 


اگر خودت را کار و موقعیت اجتماعی بدانی روابطت را هم بر این اساس می‌چینی. سلام کردن تو به نگهبان و مدیر متفاوت است. دیگران را نقش کاری و اجتماعی شان میبینی. چون خودت را با نقش اجتماعی و کار می‌سنجی. تمام تلاش تو بزرگ کردن شخصیت اجتماعی در دید دیگران است. 


اگر خودت را ژن اجدادی و نژاد و ریشه‌ی خانواده بدانی در دیگران هم دنبال همین هستی. روابط تو با سیاه پوست و سفید پوست متفاوت می‌شود. ملیت و نژاد برایت مهم می‌شود. 


حال اگر خودت را آگاهی بدانی دیگران را هم آگاهی می‌دانی. دیگری چه حیوان باشد چه انسان، یک تشعشعی از آگاهی است و آگاهی، پیوسته و یگانه است. آگاهی مثل ذهن جدا جدا نیست. آگاهی یک امر پیوسته و جهانی است. آگاهی همان خداست. همانی که حلاج خودش را می‌دانست. حلاج میگفت من حق هستم. یعنی من آگاهی کل هستم. اینجاست که مرز بین تو و دیگری کمرنگ می‌شود. 

ماده و پول و موقعیت اجتماعی و بدن و ژن اهمیتش کم می‌شود. 

اینجا تو در دیگران دنبال آگاهی می‌گردی. هر چه آگاهی بیشتر جذاب تر. 

آگاهی هر کس بسته به میزان نزدیکی او به آگاهی کل است. هر چه کسی رقیق تر باشد نور آگاهی بیشتری از او ساطع میشود و تو بیشتر جذب می‌شوی. 


اینجاست که عشق به جای معامله می‌نشیند. 


https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html



۱۴۰۲ مهر ۳۰, یکشنبه

شُکرِ شُکْر

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 شُکرِ شُکْر

***


از شکرگزاری هرچه بنویسم کم نوشتم. پس دوباره و دوباره می‌نویسم. 


شُکری که از دست و زبان برنمی‌آید. 

شُکر می‌کنم که شکر می‌کنم که شکر می‌کنم تا بینهایت! 

شکر می‌کنم چون حالم خوب است. 

خوب اندر خوب است. 

شکر می‌کنم از تنهایی هایم که سرشار است. 

شکر می‌کنم از ارتباطاتم که سرشار است. 

سرشار از عشق. سرشار از او. 

سرشار از نانوشتنی. 


دیشب خواب اکهارت را دیدم. درست روبروی او نشستم و گفتم حرفی ندارم. سوالی ندارم. فقط میخواهم گردشی از انرژی داشته باشم با تو. میخواستم همان عشقی را که اکهارت یاد داده بود را بچشم و چشیدم. در خواب با او یکی شدم. هر دو یکی شدیم. 

هر دو غرق در سرور شدیم. 


موسیقی ای از رویاهای اوشو گوش می‌دهم. با تصویری از بودا. 

و هر نفس را مزه مزه می‌کنم. و لحظه را با کلمه‌ها همراه می‌کنم.


دنیای درونم خوب است. آنقدر خوب است که نیازی به بیرون آمدن ندارم. آنجا خوش می‌گذرد. همه چیز مرتب است. شبیه خود طبیعت. 

گاهی اما دلم برای زمین می‌سوزد. 

دلم برای آدمهای جدا مانده‌ی درک نکرده می‌سوزد. 

دلم برای ساحل های پر از پلاستیک می‌سوزد. 

دلم برای ذهن های شرطی شده می‌سوزد. 

سربازهای جنگ! کارگرهای ساخت مهمات و سلاح! 

دلم برای آنهایی که بدون نوشیدن شراب عشق می‌میرند می‌سوزد. 

 



شُکرِ شُکْر

 شُکرِ شُکْر

***


از شکرگزاری هرچه بنویسم کم نوشتم. پس دوباره و دوباره می‌نویسم. 


شُکری که از دست و زبان برنمی‌آید. 

شُکر می‌کنم که شکر می‌کنم که شکر می‌کنم تا بینهایت! 

شکر می‌کنم چون حالم خوب است. 

خوب اندر خوب است. 

شکر می‌کنم از تنهایی هایم که سرشار است. 

شکر می‌کنم از ارتباطاتم که سرشار است. 

سرشار از عشق. سرشار از او. 

سرشار از نانوشتنی. 


دیشب خواب اکهارت را دیدم. درست روبروی او نشستم و گفتم حرفی ندارم. سوالی ندارم. فقط میخواهم گردشی از انرژی داشته باشم با تو. میخواستم همان عشقی را که اکهارت یاد داده بود را بچشم و چشیدم. در خواب با او یکی شدم. هر دو یکی شدیم. 

هر دو غرق در سرور شدیم. 


موسیقی ای از رویاهای اوشو گوش می‌دهم. با تصویری از بودا. 

و هر نفس را مزه مزه می‌کنم. و لحظه را با کلمه‌ها همراه می‌کنم.


دنیای درونم خوب است. آنقدر خوب است که نیازی به بیرون آمدن ندارم. آنجا خوش می‌گذرد. همه چیز مرتب است. شبیه خود طبیعت. 

گاهی اما دلم برای زمین می‌سوزد. 

دلم برای آدمهای جدا مانده‌ی درک نکرده می‌سوزد. 

دلم برای ساحل های پر از پلاستیک می‌سوزد. 

دلم برای ذهن های شرطی شده می‌سوزد. 

سربازهای جنگ! کارگرهای ساخت مهمات و سلاح! 

دلم برای آنهایی که بدون نوشیدن شراب عشق می‌میرند می‌سوزد. 

 



۱۴۰۲ مهر ۲۶, چهارشنبه

یادِ انسانهای آگاه

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 یادِ انسانهای آگاه

***


یکی از مراقبه ها در شیعه یاد کردن از چهل مومن است. در فضای غیر مذهبی هم یاد کردن و نام بردن از انسانهای بزرگ و آگاه بدون خیر و برکت نیست. نام بردن از انسانهای آگاه حتی اگر فقط به زعم ما آگاه باشند و با نیت رشد و آگاهی خود ما انجام شوند به نظر من کار خوبی است. هر چه در مسیر آگاهی قدم برمی‌داریم بیشتر و بیشتر با انسانهای آگاه آشنا میشویم. کم کم می‌فهمیم که حتی تفاوتی بین انسان آگاه و ناآگاه نیست. همه آگاه هستند و فقط درجات آگاهی تفاوت دارد. حتی یک حیوان نسبت به خودش آگاه است. 

همه روزی آگاه خواهند شد. و یک آگاهی مطلق بیشتر در جهان نیست. 

آن آگاهی همان نانوشتنی خودمان است. 

همان بی نام. همان مطلق. 


تمام انسانهای آگاه جلوه هایی از اویند. 

بعضی جلوه ای تمام و با شکوه هستند و برخی پشت ابرهای ایگو و نفس پنهان شده اند. 

برای برکت گرفتنِ این نوشته‌ها، اینجا دوست دارم اسم های آدمهایی که به زعم من هر یک نمودی از آن آگاهی مطلق هستند را بیاورم. 

این لیست شامل من و تو هم میشود. این لیست قرار نیست محدود باشد. این لیست در برگیرنده ی تمام ماست. 

با هر کدام از این نامها حسی در ما ایجاد می‌شود و شاید نام آنها برکتی در زندگی ما بیاورد. 

این لیست نه ترتیب خاصی دارد و نه اولویت یا اهمیت خاصی. 

فقط همانطور که یادشان می‌کنم اسمشان را می‌نویسم. 

بعضی را همین امروز شناختم. بعضی را از کودکی میشناختم. 

مثلا امروز اسم روپرت اسپایرا را شناختم. 

سادگورو را دو سه سالی است می‌شناسم. 

اکهارت را حدود ده پانزده سال است می‌شناسم.

بودا را و اوشو را چند سالی است می‌شناسم.

گوئنکا که ما را با ویپاسانا آشنا کرد.

حافظ و سعدی و مولانا را می‌شناختم ولی درک بیشتر آنها برایم به تازگی بوجود آمده.

عطار و خیام نیشابوری خراسانی اند.

عیسی را هر روزه به یاد می آورم.

شاید محمد را. شاید امام زمان، که شناختی از او ندارم جز یک اسم.

شیده را که دو سه سال است می‌شناسم. 

پروانه را حدود یک ماه است.

مادرم و خانواده ام که به اندازه ی خودشان آگاه هستند.

پیامبران قدیم مثل موسی و ابراهیم و نوح که فقط داستانهایی از آنها شنیده ام.

افراد نزدیک و آنلاین مثل بهار شهیدی و حسین عرب زاده و محمد رضا قیمتی که به تازگی در فضای اینترنت با آنها آشنا شدم.

مریم مقدادی که چند روزی است میشناسم.


هر چه بیشتر آگاه می‌شوی جز او کسی را نمی بینی.

چشم تو به نور حساس تر میشود. 

در هر کسی نور را میبینی.

حتی در شیطان!


وقتی حساس بشوی نور آن نانوشتنی را در همه جا می‌بینی. در همه ی انسان ها. در همه‌ی موجودات. در تک تک سنگ ها و کوه ها و درخت ها. 



وقی حساس باشی نور آن نانوشتنی را در انسانهای آگاه و عاشق از هزاران کیلومتر و از پس هزاران سال به وضوح میبینی.


در شعر سهراب خدا را میبینی. به وضوح!

در عشق بازیِ شاعران پارسی.


در بزرگان عرفان هندوستان.

در کریشنا. در شیوا. و در دیوی ها. در تمام خدایان آنها!

در پاتانجلی.

در ویویکاناندا.

در رامانا ماهارشی.

در تیک نات هان.

در لائوتسو.


در تمام استادان قبلی انسان. 

در آنهایی که درک کردی و درک نکردی.

در آنهایی که یادت آمد یا نیامد.






یادِ انسانهای آگاه

 یادِ انسانهای آگاه

***


یکی از مراقبه ها در شیعه یاد کردن از چهل مومن است. در فضای غیر مذهبی هم یاد کردن و نام بردن از انسانهای بزرگ و آگاه بدون خیر و برکت نیست. نام بردن از انسانهای آگاه حتی اگر فقط به زعم ما آگاه باشند و با نیت رشد و آگاهی خود ما انجام شوند به نظر من کار خوبی است. هر چه در مسیر آگاهی قدم برمی‌داریم بیشتر و بیشتر با انسانهای آگاه آشنا میشویم. کم کم می‌فهمیم که حتی تفاوتی بین انسان آگاه و ناآگاه نیست. همه آگاه هستند و فقط درجات آگاهی تفاوت دارد. حتی یک حیوان نسبت به خودش آگاه است. 

همه روزی آگاه خواهند شد. و یک آگاهی مطلق بیشتر در جهان نیست. 

آن آگاهی همان نانوشتنی خودمان است. 

همان بی نام. همان مطلق. 


تمام انسانهای آگاه جلوه هایی از اویند. 

بعضی جلوه ای تمام و با شکوه هستند و برخی پشت ابرهای ایگو و نفس پنهان شده اند. 

برای برکت گرفتنِ این نوشته‌ها، اینجا دوست دارم اسم های آدمهایی که به زعم من هر یک نمودی از آن آگاهی مطلق هستند را بیاورم. 

این لیست شامل من و تو هم میشود. این لیست قرار نیست محدود باشد. این لیست در برگیرنده ی تمام ماست. 

با هر کدام از این نامها حسی در ما ایجاد می‌شود و شاید نام آنها برکتی در زندگی ما بیاورد. 

این لیست نه ترتیب خاصی دارد و نه اولویت یا اهمیت خاصی. 

فقط همانطور که یادشان می‌کنم اسمشان را می‌نویسم. 

بعضی را همین امروز شناختم. بعضی را از کودکی میشناختم. 

مثلا امروز اسم روپرت اسپایرا را شناختم. 

سادگورو را دو سه سالی است می‌شناسم. 

اکهارت را حدود ده پانزده سال است می‌شناسم.

بودا را و اوشو را چند سالی است می‌شناسم.

گوئنکا که ما را با ویپاسانا آشنا کرد.

حافظ و سعدی و مولانا را می‌شناختم ولی درک بیشتر آنها برایم به تازگی بوجود آمده.

عطار و خیام نیشابوری خراسانی اند.

عیسی را هر روزه به یاد می آورم.

شاید محمد را. شاید امام زمان، که شناختی از او ندارم جز یک اسم.

شیده را که دو سه سال است می‌شناسم. 

پروانه را حدود یک ماه است.

مادرم و خانواده ام که به اندازه ی خودشان آگاه هستند.

پیامبران قدیم مثل موسی و ابراهیم و نوح که فقط داستانهایی از آنها شنیده ام.

افراد نزدیک و آنلاین مثل بهار شهیدی و حسین عرب زاده و محمد رضا قیمتی که به تازگی در فضای اینترنت با آنها آشنا شدم.

مریم مقدادی که چند روزی است میشناسم.


هر چه بیشتر آگاه می‌شوی جز او کسی را نمی بینی.

چشم تو به نور حساس تر میشود. 

در هر کسی نور را میبینی.

حتی در شیطان!


وقتی حساس بشوی نور آن نانوشتنی را در همه جا می‌بینی. در همه ی انسان ها. در همه‌ی موجودات. در تک تک سنگ ها و کوه ها و درخت ها. 



وقی حساس باشی نور آن نانوشتنی را در انسانهای آگاه و عاشق از هزاران کیلومتر و از پس هزاران سال به وضوح میبینی.


در شعر سهراب خدا را میبینی. به وضوح!

در عشق بازیِ شاعران پارسی.


در بزرگان عرفان هندوستان.

در کریشنا. در شیوا. و در دیوی ها. در تمام خدایان آنها!

در پاتانجلی.

در ویویکاناندا.

در رامانا ماهارشی.

در تیک نات هان.

در لائوتسو.


در تمام استادان قبلی انسان. 

در آنهایی که درک کردی و درک نکردی.

در آنهایی که یادت آمد یا نیامد.






۱۴۰۲ مهر ۲۵, سه‌شنبه

برای تارا - مهر ١۴٠٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا - مهر ١۴٠٢ 

***

تارای عزیزم. دختر کوچولوی قشنگ من. ستاره‌ی زندگی. دیگر نمی‌گویم «ستاره‌ی زندگی من» به جای آن می‌گویم ستاره‌ی زندگی. 

چون تو متعلق به من نیستی. تو متعلق به مادرت نیستی. تو متعلق به هیچکس نیستی. تو آزاد آفریده شدی. مثل یک ستاره. 

حدود سه ماه هست که از آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم می‌گذرد. میخواستم ببینم آیا میتوانم دوری تو را تحمل کنم یا نه. حالا بعد از سه ماه برای تو و خودم می‌نویسم. 

برای آدمهای دیگر قبلاً نوشته‌ام. 


برای مسوولین تارا!

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_16.html


این را برای مسوولین تارا نوشتم کسانی که نسبت به تو احساس مسوولیت می‌کنند. 

اما حالا دیگر می‌خواهم برای خودم بنویسم و برای تو. دیگران اگر نسبت به خودشان احساس مسولیت نداشته باشند نمی‌توانند نسبت به تو احساس مسوولیت کنند. این غیرممکن است. 

اگر کسی مسولیت وضع خودش را گردن دیگری بیاندازد حتما نسبت به خودش احساس مسوولیت ندارد و چنین کسی مسولیت نسبت به هیچکس ندارد. نه خودش نه دنیا و نه تو!

این آدم‌ها مسوولیت حال خودشان را گردن دنیا می‌اندازند. از جهان ایراد می‌گیرند و همیشه به جای نور از سیاهی‌ها ایراد می‌گیرند. 

من اما، راه درون را در پیش گرفته‌ام. راهی که از آزادی و مسوولیت جهانی عبور می‌کند. 

من هم دارم تمرین می‌کنم که مسوولیت وضعیت خودم را بپذیرم. بعد از آن کم کم می‌توانم مسوولیت دیگری را بپذیرم. از جمله تو و تمام دیگران در جهان، حتی آن کودکان فلسطینی و اسرائیلی. 

هر وقت که به تو فکر میکنم حسی شبیه مچاله شدن در قلبم می‌آید. وقتی به جنگ در فلسطین هم فکر میکنم تقریباً همینطور است. 

من نقش پدری را در خودم کشته ام، اما حس زیبای بینمان را نه! 

با نقش های اجتماعی فاصله گرفته‌ام و با حس هایم نزدیکتر شده‌ام. 


تو همیشه خوشگل ددی هستی. 

با این که نمی‌توانیم حرفهای جدی بزنیم ولی همان ادا در آوردن های پشت تماس تصویری برای من یک دنیا ارزش دارد. 

من دوری از تو را انتخاب کردم تا روی خودم کار کنم. تا آدم‌ها را ببینم. تا حس های خودم را ببینم. 

می‌دانم این سه ماه برای تو خیلی طولانی بوده. من را ببخش. من دیگر توان زندگیِ تنها در ونکوور را نداشتم. اما به زودی دوباره برمی‌گردم و تو را در آغوش می‌گیرم و مستقیم در چشمان تو زل میزنم. 


نمی‌دانم آن خدایی که تو را آفریده برای تو چه طرحی در نظر گرفته! 

اگر در طرح تو باشد که الفبا یاد بگیری و این ها را بخوانی خوشحال میشوم. اگر هم طرح الهیِ تو انگلیسی حرف زدن باشد اشکالی ندارد. من برای تارای کوچک ذهن خودم باز هم به فارسی نامه می‌نویسم. 

قبلاً فکر می‌کردم من خدای فرزندم می‌شوم. همین چند وقت پیش فکر می‌کردم که من بهترین پدر دنیا هستم و می‌توانم به بهترین نحو تو را بزرگ کنم. 

دست روزگار و تصمیم مادرت اما جور دیگری بود. او هم فکر می‌کند می‌تواند بهتر تو را بزرگ کند. جامعه‌ی تنهای کانادا هم فکر می‌کند که بهتر میتواند تو را بزرگ کند. خلاصه رقابتی هست در به چنگ آوردن تو! 

اما من از این رقابت بیرون آمدم. من تو را به خدا سپردم. از خدا خواستم اگر قسمت من هست، بودن با تو را نصیب من کند. 

من به آن خدایی که انسان، احمقانه به او شک دارد اطمینان پیدا کردم. می‌دانم او صلاح من را و تو را و مادرت را بهتر از همه می‌داند. 

به او اعتماد کردم. 

همان کسی که تو را آفریده صلاح تو را هم بهتر می‌داند. 

اما این سپردن باعث نمی‌شود که بلیط نخرم و پیش تو نیایم. 

من لحظه به لحظه زندگی می‌کنم و لحظه به لحظه یاد تو را با خودم دارم. 

به امید دیدار



برای تارا - مهر ١۴٠٢

 برای تارا - مهر ١۴٠٢ 

***

تارای عزیزم. دختر کوچولوی قشنگ من. ستاره‌ی زندگی. دیگر نمی‌گویم «ستاره‌ی زندگی من» به جای آن می‌گویم ستاره‌ی زندگی. 

چون تو متعلق به من نیستی. تو متعلق به مادرت نیستی. تو متعلق به هیچکس نیستی. تو آزاد آفریده شدی. مثل یک ستاره. 

حدود سه ماه هست که از آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم می‌گذرد. میخواستم ببینم آیا میتوانم دوری تو را تحمل کنم یا نه. حالا بعد از سه ماه برای تو و خودم می‌نویسم. 

برای آدمهای دیگر قبلاً نوشته‌ام. 


برای مسوولین تارا!

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_16.html


این را برای مسوولین تارا نوشتم کسانی که نسبت به تو احساس مسوولیت می‌کنند. 

اما حالا دیگر می‌خواهم برای خودم بنویسم و برای تو. دیگران اگر نسبت به خودشان احساس مسولیت نداشته باشند نمی‌توانند نسبت به تو احساس مسوولیت کنند. این غیرممکن است. 

اگر کسی مسولیت وضع خودش را گردن دیگری بیاندازد حتما نسبت به خودش احساس مسوولیت ندارد و چنین کسی مسولیت نسبت به هیچکس ندارد. نه خودش نه دنیا و نه تو!

این آدم‌ها مسوولیت حال خودشان را گردن دنیا می‌اندازند. از جهان ایراد می‌گیرند و همیشه به جای نور از سیاهی‌ها ایراد می‌گیرند. 

من اما، راه درون را در پیش گرفته‌ام. راهی که از آزادی و مسوولیت جهانی عبور می‌کند. 

من هم دارم تمرین می‌کنم که مسوولیت وضعیت خودم را بپذیرم. بعد از آن کم کم می‌توانم مسوولیت دیگری را بپذیرم. از جمله تو و تمام دیگران در جهان، حتی آن کودکان فلسطینی و اسرائیلی. 

هر وقت که به تو فکر میکنم حسی شبیه مچاله شدن در قلبم می‌آید. وقتی به جنگ در فلسطین هم فکر میکنم تقریباً همینطور است. 

من نقش پدری را در خودم کشته ام، اما حس زیبای بینمان را نه! 

با نقش های اجتماعی فاصله گرفته‌ام و با حس هایم نزدیکتر شده‌ام. 


تو همیشه خوشگل ددی هستی. 

با این که نمی‌توانیم حرفهای جدی بزنیم ولی همان ادا در آوردن های پشت تماس تصویری برای من یک دنیا ارزش دارد. 

من دوری از تو را انتخاب کردم تا روی خودم کار کنم. تا آدم‌ها را ببینم. تا حس های خودم را ببینم. 

می‌دانم این سه ماه برای تو خیلی طولانی بوده. من را ببخش. من دیگر توان زندگیِ تنها در ونکوور را نداشتم. اما به زودی دوباره برمی‌گردم و تو را در آغوش می‌گیرم و مستقیم در چشمان تو زل میزنم. 


نمی‌دانم آن خدایی که تو را آفریده برای تو چه طرحی در نظر گرفته! 

اگر در طرح تو باشد که الفبا یاد بگیری و این ها را بخوانی خوشحال میشوم. اگر هم طرح الهیِ تو انگلیسی حرف زدن باشد اشکالی ندارد. من برای تارای کوچک ذهن خودم باز هم به فارسی نامه می‌نویسم. 

قبلاً فکر می‌کردم من خدای فرزندم می‌شوم. همین چند وقت پیش فکر می‌کردم که من بهترین پدر دنیا هستم و می‌توانم به بهترین نحو تو را بزرگ کنم. 

دست روزگار و تصمیم مادرت اما جور دیگری بود. او هم فکر می‌کند می‌تواند بهتر تو را بزرگ کند. جامعه‌ی تنهای کانادا هم فکر می‌کند که بهتر میتواند تو را بزرگ کند. خلاصه رقابتی هست در به چنگ آوردن تو! 

اما من از این رقابت بیرون آمدم. من تو را به خدا سپردم. از خدا خواستم اگر قسمت من هست، بودن با تو را نصیب من کند. 

من به آن خدایی که انسان، احمقانه به او شک دارد اطمینان پیدا کردم. می‌دانم او صلاح من را و تو را و مادرت را بهتر از همه می‌داند. 

به او اعتماد کردم. 

همان کسی که تو را آفریده صلاح تو را هم بهتر می‌داند. 

اما این سپردن باعث نمی‌شود که بلیط نخرم و پیش تو نیایم. 

من لحظه به لحظه زندگی می‌کنم و لحظه به لحظه یاد تو را با خودم دارم. 

به امید دیدار



سعدی و حافظ

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سعدی و حافظ

***

چند خط از شعرهای سعدی یا حافظ کافیست. گاهی یک بیت شعر حافظ کافیست تا تو را با خودش به وادی عشق ببرد. موهبتی است که بتوانی آنچه سعدی می‌گوید را درک کنی. موهبتی است که عشق حافظ را بفهمی.

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


داستان نوشتن های من هم همینطور است. اضطرابات، داستان ها و حرافی های ذهن، درست زمانی که شروع به نوشتن می‌کنم از بین می‌روند. 


فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد


آنچه سعدی و حافظ نوشتند و گفتند کافیست. همین دو بزرگوار کافی هستند که عاشق این سرزمین بشوی. عاشق این زبان بشوی. 

آن عشق و ظرافت و لطافتی که سعدی و حافظ زیستند و در حافظه‌ی تاریخی ما نگاشتند کافیست تا تو عاشق این خاک بشوی. 

بعد از حافظ و سعدی گفتن از عشق، سخت و غیر ممکن است. 

خوش به حال ملتی که سخن و انرژی این بزرگان در روزمرگی هایشان هست. مثل مردمی که دُرّ و الماس زیر پایشان و در سرزمینشان فراوان ریخته. 

اینجا سرزمین عشق است. اینجا قسمت عاشقِ شرق است. اگر غرب در فن و شرق در ذن سرآمد هستند این وسط در عشق سرآمد است. 

اینجا مرکز دنیاست. اینجا ارتعاش عشق از هزاران سال پیش در جریان بوده و هنوز هست. اگر کمی حساس باشی. 

سعدی هنوز با لطایفش هست و حافظ هنوز لب این جوی ها نشسته. 

آرزویم این است که بنشینم و حافظ بنوشم و سعدی بخوانم. همین دو عاشق برای معلمی عشق کافی هستند. و این عشق در موسیقی و در ادبیات و در روزمره ی ما ساری و جاری است و ما چقدر خوشبختیم. 

سعدی و حافظ

 سعدی و حافظ

***

چند خط از شعرهای سعدی یا حافظ کافیست. گاهی یک بیت شعر حافظ کافیست تا تو را با خودش به وادی عشق ببرد. موهبتی است که بتوانی آنچه سعدی می‌گوید را درک کنی. موهبتی است که عشق حافظ را بفهمی.

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


داستان نوشتن های من هم همینطور است. اضطرابات، داستان ها و حرافی های ذهن، درست زمانی که شروع به نوشتن می‌کنم از بین می‌روند. 


فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد


آنچه سعدی و حافظ نوشتند و گفتند کافیست. همین دو بزرگوار کافی هستند که عاشق این سرزمین بشوی. عاشق این زبان بشوی. 

آن عشق و ظرافت و لطافتی که سعدی و حافظ زیستند و در حافظه‌ی تاریخی ما نگاشتند کافیست تا تو عاشق این خاک بشوی. 

بعد از حافظ و سعدی گفتن از عشق، سخت و غیر ممکن است. 

خوش به حال ملتی که سخن و انرژی این بزرگان در روزمرگی هایشان هست. مثل مردمی که دُرّ و الماس زیر پایشان و در سرزمینشان فراوان ریخته. 

اینجا سرزمین عشق است. اینجا قسمت عاشقِ شرق است. اگر غرب در فن و شرق در ذن سرآمد هستند این وسط در عشق سرآمد است. 

اینجا مرکز دنیاست. اینجا ارتعاش عشق از هزاران سال پیش در جریان بوده و هنوز هست. اگر کمی حساس باشی. 

سعدی هنوز با لطایفش هست و حافظ هنوز لب این جوی ها نشسته. 

آرزویم این است که بنشینم و حافظ بنوشم و سعدی بخوانم. همین دو عاشق برای معلمی عشق کافی هستند. و این عشق در موسیقی و در ادبیات و در روزمره ی ما ساری و جاری است و ما چقدر خوشبختیم. 

۱۴۰۲ مهر ۲۳, یکشنبه

انرژی ِجنسیِ حیات

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 انرژی ِجنسیِ حیات

***

انرژی حیات همان انرژی جنسی است. یعنی انرژی جنسی فرمی از انرژی حیاتی است. 

در طول تاریخ انسانها معمولاً قادر به استفاده درست از این انرژی نبوده‌اند. معمولاً اکثر این انرژی حیاتی هدر می‌رود. درست مثل درختی که هزاران گل و دانه تولید می‌کند و اکثرشان بدون تبدیل شدن به درختی جدید می‌پوسند و تبدیل به خاک می‌شوند. 

سرکوب این میل جنسی یا استفاده نادرست از آن، هر دو کاری است اشتباه. همین سرکوب باعث می‌شود حتی نوشتن از آن مثلاً در این نوشته خیلی آسان نباشد. امیدوارم در دهه‌ی چهل و بالاتر بتوانم کنترل و مدیریت این حس حیاتی را بدست بیاورم. 

هدایت و جهت دهی به این انرژی مهم‌ترین کار یک انسان است. اگر نتوانیم این انرژی را درست هدایت کنیم منجر به انحرافات جنسی و هدر دادن این انرژی می‌شود. 

همین نوشتن و هر حرکت و کاری که انجام میدهیم نوعی هدایت انرژی است. برای این نوشتن من باید توجه و انرژی تمرکز خودم را به سمت ذهنم بیاورم. باید کلمات را درست انتخاب کنم. باید معانی را با منطق درست در کنار هم بچینم. 

مشاهدات من از نوسانات  میل جنسی نشان می‌دهد که در هنگام بالا بودن این میل به شدت ریسک پذیر تر و خلاق تر و پر انرژی تر میشوم. این ریسک پذیری در تمام جنبه های ارتباطی و اجتماعی خودش را نشان میدهد. کمتر دچار ترس می‌شوم. کمتر حساب و کتاب می‌کنم و به وضوح اعتماد به نفسم بالاتر می‌رود. 

حتی شاید همین نترسیدن از قضاوت ها در نوشتن نانوشتنی ها ناشی از این انرژی جنسی حیاتی باشد. 

زن ها و مردها می‌توانند در راستای هدایت این میل جنسی به همدیگر کمک بزرگی بکنند. 

یک زن می‌تواند این انرژی حیاتی در مرد را به حرکت دربیاورد و همچنین یک مرد در زن. 

در حالت ساده و فیزیک این انرژی می‌تواند یک بچه خلق کند. با همین نسبت این تداخل انرژی زنانه و مردانه در بعد های دیگر می‌تواند منجر به خلق بشود. 

این انرژی حیاتی در سنین جوانی در بعد بدن و فیزیکی فعال می‌شود. یک جوان در بدن خودش این انرژی را حس می‌کند و بر اساس آن لباس میپوشد و عمل می‌کند. چیزی شبیه کاری که حیوانات می‌کنند. 

در سنین بالاتر بعضی ها توانایی کنترل و هدایت این انرژی را از دست می‌دهند و مثلاً تبدیل به حرص و آز می‌شود. در بعضی‌ها تبدیل به وسواس می‌شود. گاهی هم تبدیل به اضطراب می‌شود. 

اما انسانهایی که کنترل آن را یاد میگیرند آن را در راستای خلاقیت یا رشد فیزیکی یا ذهنی و حتی رشد معنوی استفاده میکنند. 

پیرمردهایی که هنوز جذابند را همه دیده‌ایم. این همان هدایت این انرژی به بالاست. یعنی هدایت آن به جنبه های دیگر حیات. 

بدیهی ترین نمود این انرژی حیاتی جنسی در هنر دیده می‌شود. یعنی خلق کردن. 


انرژی ِجنسیِ حیات

 انرژی ِجنسیِ حیات

***

انرژی حیات همان انرژی جنسی است. یعنی انرژی جنسی فرمی از انرژی حیاتی است. 

در طول تاریخ انسانها معمولاً قادر به استفاده درست از این انرژی نبوده‌اند. معمولاً اکثر این انرژی حیاتی هدر می‌رود. درست مثل درختی که هزاران گل و دانه تولید می‌کند و اکثرشان بدون تبدیل شدن به درختی جدید می‌پوسند و تبدیل به خاک می‌شوند. 

سرکوب این میل جنسی یا استفاده نادرست از آن، هر دو کاری است اشتباه. همین سرکوب باعث می‌شود حتی نوشتن از آن مثلاً در این نوشته خیلی آسان نباشد. امیدوارم در دهه‌ی چهل و بالاتر بتوانم کنترل و مدیریت این حس حیاتی را بدست بیاورم. 

هدایت و جهت دهی به این انرژی مهم‌ترین کار یک انسان است. اگر نتوانیم این انرژی را درست هدایت کنیم منجر به انحرافات جنسی و هدر دادن این انرژی می‌شود. 

همین نوشتن و هر حرکت و کاری که انجام میدهیم نوعی هدایت انرژی است. برای این نوشتن من باید توجه و انرژی تمرکز خودم را به سمت ذهنم بیاورم. باید کلمات را درست انتخاب کنم. باید معانی را با منطق درست در کنار هم بچینم. 

مشاهدات من از نوسانات  میل جنسی نشان می‌دهد که در هنگام بالا بودن این میل به شدت ریسک پذیر تر و خلاق تر و پر انرژی تر میشوم. این ریسک پذیری در تمام جنبه های ارتباطی و اجتماعی خودش را نشان میدهد. کمتر دچار ترس می‌شوم. کمتر حساب و کتاب می‌کنم و به وضوح اعتماد به نفسم بالاتر می‌رود. 

حتی شاید همین نترسیدن از قضاوت ها در نوشتن نانوشتنی ها ناشی از این انرژی جنسی حیاتی باشد. 

زن ها و مردها می‌توانند در راستای هدایت این میل جنسی به همدیگر کمک بزرگی بکنند. 

یک زن می‌تواند این انرژی حیاتی در مرد را به حرکت دربیاورد و همچنین یک مرد در زن. 

در حالت ساده و فیزیک این انرژی می‌تواند یک بچه خلق کند. با همین نسبت این تداخل انرژی زنانه و مردانه در بعد های دیگر می‌تواند منجر به خلق بشود. 

این انرژی حیاتی در سنین جوانی در بعد بدن و فیزیکی فعال می‌شود. یک جوان در بدن خودش این انرژی را حس می‌کند و بر اساس آن لباس میپوشد و عمل می‌کند. چیزی شبیه کاری که حیوانات می‌کنند. 

در سنین بالاتر بعضی ها توانایی کنترل و هدایت این انرژی را از دست می‌دهند و مثلاً تبدیل به حرص و آز می‌شود. در بعضی‌ها تبدیل به وسواس می‌شود. گاهی هم تبدیل به اضطراب می‌شود. 

اما انسانهایی که کنترل آن را یاد میگیرند آن را در راستای خلاقیت یا رشد فیزیکی یا ذهنی و حتی رشد معنوی استفاده میکنند. 

پیرمردهایی که هنوز جذابند را همه دیده‌ایم. این همان هدایت این انرژی به بالاست. یعنی هدایت آن به جنبه های دیگر حیات. 

بدیهی ترین نمود این انرژی حیاتی جنسی در هنر دیده می‌شود. یعنی خلق کردن. 


۱۴۰۲ مهر ۲۱, جمعه

رازهای تنهایی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 رازهای تنهایی

***

عنوان را انتخاب می‌کنم. رازهای تنهایی. یعنی شاید رازهای تنهایی ام را بدون ترس بنویسم. 

هر لحظه هزاران فکر و کلمه و احساس می‌آیند و می‌روند. فکرِ آدمها، فکر آینده، احساسات خوب و بد! همه و همه! زمان برایم کند می‌گذرد. حتی نمی‌توانم مراقبه کنم. نمی‌توانم یوگا کنم. چند ثانیه‌ای می‌نشینم با چشمان بسته، اما باز مورد هجوم افکار قرار می‌گیرم. 

این بار یادم می‌آید که در زمان‌های تنهایی یک چیز هست. یک قلم و صفحه ی شیشه‌ای که می‌توانم با او حرف بزنم. این کلمات حداقل کمی از بار ذهنی ام را کم می‌کند. 

مهم نیست چند نفر می‌خوانند و چه قضاوت هایی می‌کنند. مهم این است که این بهترین و موثرترین مراقبه‌ی من است! یعنی نوشتن! 

آدمهای اطراف هر کسی مشغول کار خودش است! 

همسر قبلی بچه را زد زیر بغلش و بُرد! اثبات دیگری بر اینکه نباید شریک میشدم! حتی در واضح ترین شراکت ممکن که بچه دار شدن بود طرف مقابل آن چیزی که به وضوح ۵٠ درصد بود را برداشت و برد! و من هیچ کاری نمی‌توانم بکنم! اهل جنگ نیستم! اهل تسلیمم. نمی‌خواهم مظلوم نمایی کنم. نمی‌خواهم بگویم قربانی ام! اما حتی در چنین حق واضحی که حق خودم و دخترم هست که در ۵٠ درصد اوقات با هم باشیم قادر نیستم کاری بکنم! 

دیگر چه برسد به شراکت های دیگر! 

با هر که شریک شدم حق بیشتری دادم! چه مالی و چه تبلیغاتی! 

به این نتیجه رسیدم که با هیچکس شریک نباشم! 

حتی خانه را نمی‌توانم با مادرم شریک باشم! حتی یک طبقه یخچال را نمی‌توانم برای خودم داشته باشم! یا حتی حریم خصوصی یک اتاق! 

شریک های دیگر اکثراً ریش و قیچی دستشان است ولی باز هم از من طلبکار هستند! 

نمی‌دانم چه چیزی می‌خواهند. چیزی از جنس انرژی یا پول! 

امیدوارم بتوانم مجرای جریان بی نهایت انرژی باشم. با کمی مراقبه و تمرین می‌توانم. 


ایرادِ کار من شِرک است! دور شدن از مبدأ. دور شدن از نانوشتنی. دور شدن از خودم. 


باید پاسبان حرم دل باشم. همیشه و همه وقت. باید همیشه ذهن را مشاهده کنم. بدون حتی یک لحظه غفلت. یک لحظه غفلت من را به پایین پرتاب می‌کند. 


باید بگذارم ذهن خودم و دیگران هر چه میخواهند بگویند. بدون عکس‌العمل از طرف من. 

احساس میکنم گاهی در گرداب انرژی آدمهای ایران گیر می‌افتم که البته کارمای خودم هست. یعنی مسوولیت آن با خودم هست. 


گیجی الان من شاید در این نوشته پیدا باشد. حتی نمیدانم چطور تمامش کنم! چندین بار وسط این نوشته دوستی با من تماس گرفت. و هر بار نوعی تغییر انرژی را تجربه کردم. به هر حال این هم وضعیت حال من بود در این لحظه! این بود انشای من!  



رازهای تنهایی

 رازهای تنهایی

***

عنوان را انتخاب می‌کنم. رازهای تنهایی. یعنی شاید رازهای تنهایی ام را بدون ترس بنویسم. 

هر لحظه هزاران فکر و کلمه و احساس می‌آیند و می‌روند. فکرِ آدمها، فکر آینده، احساسات خوب و بد! همه و همه! زمان برایم کند می‌گذرد. حتی نمی‌توانم مراقبه کنم. نمی‌توانم یوگا کنم. چند ثانیه‌ای می‌نشینم با چشمان بسته، اما باز مورد هجوم افکار قرار می‌گیرم. 

این بار یادم می‌آید که در زمان‌های تنهایی یک چیز هست. یک قلم و صفحه ی شیشه‌ای که می‌توانم با او حرف بزنم. این کلمات حداقل کمی از بار ذهنی ام را کم می‌کند. 

مهم نیست چند نفر می‌خوانند و چه قضاوت هایی می‌کنند. مهم این است که این بهترین و موثرترین مراقبه‌ی من است! یعنی نوشتن! 

آدمهای اطراف هر کسی مشغول کار خودش است! 

همسر قبلی بچه را زد زیر بغلش و بُرد! اثبات دیگری بر اینکه نباید شریک میشدم! حتی در واضح ترین شراکت ممکن که بچه دار شدن بود طرف مقابل آن چیزی که به وضوح ۵٠ درصد بود را برداشت و برد! و من هیچ کاری نمی‌توانم بکنم! اهل جنگ نیستم! اهل تسلیمم. نمی‌خواهم مظلوم نمایی کنم. نمی‌خواهم بگویم قربانی ام! اما حتی در چنین حق واضحی که حق خودم و دخترم هست که در ۵٠ درصد اوقات با هم باشیم قادر نیستم کاری بکنم! 

دیگر چه برسد به شراکت های دیگر! 

با هر که شریک شدم حق بیشتری دادم! چه مالی و چه تبلیغاتی! 

به این نتیجه رسیدم که با هیچکس شریک نباشم! 

حتی خانه را نمی‌توانم با مادرم شریک باشم! حتی یک طبقه یخچال را نمی‌توانم برای خودم داشته باشم! یا حتی حریم خصوصی یک اتاق! 

شریک های دیگر اکثراً ریش و قیچی دستشان است ولی باز هم از من طلبکار هستند! 

نمی‌دانم چه چیزی می‌خواهند. چیزی از جنس انرژی یا پول! 

امیدوارم بتوانم مجرای جریان بی نهایت انرژی باشم. با کمی مراقبه و تمرین می‌توانم. 


ایرادِ کار من شِرک است! دور شدن از مبدأ. دور شدن از نانوشتنی. دور شدن از خودم. 


باید پاسبان حرم دل باشم. همیشه و همه وقت. باید همیشه ذهن را مشاهده کنم. بدون حتی یک لحظه غفلت. یک لحظه غفلت من را به پایین پرتاب می‌کند. 


باید بگذارم ذهن خودم و دیگران هر چه میخواهند بگویند. بدون عکس‌العمل از طرف من. 

احساس میکنم گاهی در گرداب انرژی آدمهای ایران گیر می‌افتم که البته کارمای خودم هست. یعنی مسوولیت آن با خودم هست. 


گیجی الان من شاید در این نوشته پیدا باشد. حتی نمیدانم چطور تمامش کنم! چندین بار وسط این نوشته دوستی با من تماس گرفت. و هر بار نوعی تغییر انرژی را تجربه کردم. به هر حال این هم وضعیت حال من بود در این لحظه! این بود انشای من!  



۱۴۰۲ مهر ۱۹, چهارشنبه

نقطه‌ی بی‌نهایت

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 نقطه‌ی بی‌نهایت

***

حالم خیلی خوب است. آنقدر خوب که جایی برای رفتن ندارم. در حال رانندگی در جاده بودم که گفتم کناری بزنم و بنویسم. کنار یک درخت. یک درخت کافیست تا تو را به نقطه‌ی بی‌نهایت برساند. 

نقطه‌ای هست که اسمش را می‌گذارم نقطه ی بی‌نهایت. 

بعضی‌ها به آن می‌گویند خدا! بعضی ها می‌گویند طبیعت! بعضی‌ها می‌گویند هیچ! بعضی‌ها می‌گویند همه! بعضی می‌گویند الله و خلاصه هر کسی کلمه‌ای برای آن دارد. اما اینجا به آن می‌گویم نانوشتنی! 

جالب اینجاست که من تا آخر عمر می‌توانم بنشینم و از نانوشتنی بنویسم! آخر تمام نمی‌شود! بی‌نهایت یعنی همین! 

بعضی به آن می‌گویند عشق! بعضی می‌گویند آزادی! بعضی با مرگ به او می‌رسند بعضی در زندگی می‌میرند!

بعضی وقت ها به او می‌گویم مبدأ گاهی می‌گویم مقصد! گاهی ازل نامیده می‌شود گاهی ابد! 

گاهی هزار صفت به او نسبت می‌دهند و گاهی هیچ صفتی به او نمی‌چسبد! 

اگر آن نقطه را یادت بیاید همه چیز آنجاست! همه چیز! 

اگر آرامش می‌خواهی آنجاست! 

اگر پول می‌خواهی آنجاست!

اگر قدرت میخواهی آنجاست! 

اگر عشق می‌خواهی آنجاست! 

هر چه بخواهی همانجاست! 

شهرت میخواهی؟ فراوانی؟ سکوت؟ حرکت؟ انرژی؟ همه چیز همان جاست! 

شاید بهتر باشد بگویم همین جاست. یعنی درون خودت! 

فقط مقداری خواب و خیال و توهم باعث شده مدتی گم اش کنی! 

مگر می‌شود گم اش کرد! چه توهمات باطلی! 

در داخل نفَس هایت هست! 

در داخل هر تپش قلبت هست! 

اگر نمی یابی اش باید خودت کنار بروی. 

باید رقیق شوی! باید حل شوی! 

باید هر لحظه از خودت بپرسی من کیستم. وقتی این را بپرسی میفهمی هیچ هستی. و ناگهان همه چیز می‌شوی. 


تو بدن نیستی. تو ذهن نیستی. تو زمان نیستی. مکان نیستی. افکار نیستی. احساسات نیستی. 

تو همانی! 

همان بینهایت هستی! 

اگر عطش شهوت داری اگر عطش بدست آوردن داری، بدان تو می‌خواهی به بی‌نهایت برسی. 

خودت را هر لحظه بشکن! 

هر لحظه از کوه ذهن بپر پایین! 

هر لحظه هویت خودت را از بین ببر! 

دیوانه شو! مستانه شو! 

وقتی اشک جاری می‌شود یا کلمات سرریز می‌شود کنار برو. 

بگذار جاری شود. اگر نی شوی در تو دمیده می‌شود. کنار برو. خالی شو. نیست شو. به زودی نیست خواهی شد. زود تر بپر. به بی‌نهایت بپر. 

آنگاه تا ابد پرواز خواهی کرد. 

تو بینهایتی! تو به چیزی کمتر قانع نشو! به بدن قانع نشو. به زمین قانع نشو. پرواز کن تا بینهایت. 

اعتماد کن. 

شکر کن. 

سپاسگزار باش. 

آینده را انکار کن. 

آینده ساخته و پرداخته‌ی ذهن توست. 

ذهنِ خودت را مشاهده کن و بیرون بریز. ذهن تو مخلوق همان بینهایت است. اما ذهنِ تو محدود است. ذهن تو را به بی‌نهایت نمی‌رساند. 

برای پرواز باید سبک شوی. باید شفاف شوی. از بدن سبک شو. از ذهن سبک شو. از گذشته سبک شو. اشک بریز. پاک شو. نترس شو. شجاع شو. قمار کن. 

قمار کن خودت را. قمار کن بدن ات را. قمار کن ذهن ات را. توکل کن. اعتماد کن. شکر کن! 


کاری برای انجام دادن نیست. می‌توان نشست و تماشایش کرد. می‌توان آنقدر تماشایش کرد تا مُرد! 

من به کجا نظر کنم؟ 

مگر چیز دیگری هم هست؟ 

مگر معشوق دیگری هم هست؟ 

عاشق و معشوق هم همانجاست! 

قبل از من و تو بی نهایت مخلوق دیگر آمدند و رفتند! 

فقط یک چیز مانده! 

تو ماندی! او مانده! 

او تنها ماندنی است. 

نه من می‌مانم نه تو! و نه هیچ یک از مردم این آبادی! 

پس فقط باش!

همینطور مبهوت! 

تماشا کن! مراقبه کن! اشک بریز!

سکوت کن! 


نقطه‌ی بی‌نهایت

 نقطه‌ی بی‌نهایت

***

حالم خیلی خوب است. آنقدر خوب که جایی برای رفتن ندارم. در حال رانندگی در جاده بودم که گفتم کناری بزنم و بنویسم. کنار یک درخت. یک درخت کافیست تا تو را به نقطه‌ی بی‌نهایت برساند. 

نقطه‌ای هست که اسمش را می‌گذارم نقطه ی بی‌نهایت. 

بعضی‌ها به آن می‌گویند خدا! بعضی ها می‌گویند طبیعت! بعضی‌ها می‌گویند هیچ! بعضی‌ها می‌گویند همه! بعضی می‌گویند الله و خلاصه هر کسی کلمه‌ای برای آن دارد. اما اینجا به آن می‌گویم نانوشتنی! 

جالب اینجاست که من تا آخر عمر می‌توانم بنشینم و از نانوشتنی بنویسم! آخر تمام نمی‌شود! بی‌نهایت یعنی همین! 

بعضی به آن می‌گویند عشق! بعضی می‌گویند آزادی! بعضی با مرگ به او می‌رسند بعضی در زندگی می‌میرند!

بعضی وقت ها به او می‌گویم مبدأ گاهی می‌گویم مقصد! گاهی ازل نامیده می‌شود گاهی ابد! 

گاهی هزار صفت به او نسبت می‌دهند و گاهی هیچ صفتی به او نمی‌چسبد! 

اگر آن نقطه را یادت بیاید همه چیز آنجاست! همه چیز! 

اگر آرامش می‌خواهی آنجاست! 

اگر پول می‌خواهی آنجاست!

اگر قدرت میخواهی آنجاست! 

اگر عشق می‌خواهی آنجاست! 

هر چه بخواهی همانجاست! 

شهرت میخواهی؟ فراوانی؟ سکوت؟ حرکت؟ انرژی؟ همه چیز همان جاست! 

شاید بهتر باشد بگویم همین جاست. یعنی درون خودت! 

فقط مقداری خواب و خیال و توهم باعث شده مدتی گم اش کنی! 

مگر می‌شود گم اش کرد! چه توهمات باطلی! 

در داخل نفَس هایت هست! 

در داخل هر تپش قلبت هست! 

اگر نمی یابی اش باید خودت کنار بروی. 

باید رقیق شوی! باید حل شوی! 

باید هر لحظه از خودت بپرسی من کیستم. وقتی این را بپرسی میفهمی هیچ هستی. و ناگهان همه چیز می‌شوی. 


تو بدن نیستی. تو ذهن نیستی. تو زمان نیستی. مکان نیستی. افکار نیستی. احساسات نیستی. 

تو همانی! 

همان بینهایت هستی! 

اگر عطش شهوت داری اگر عطش بدست آوردن داری، بدان تو می‌خواهی به بی‌نهایت برسی. 

خودت را هر لحظه بشکن! 

هر لحظه از کوه ذهن بپر پایین! 

هر لحظه هویت خودت را از بین ببر! 

دیوانه شو! مستانه شو! 

وقتی اشک جاری می‌شود یا کلمات سرریز می‌شود کنار برو. 

بگذار جاری شود. اگر نی شوی در تو دمیده می‌شود. کنار برو. خالی شو. نیست شو. به زودی نیست خواهی شد. زود تر بپر. به بی‌نهایت بپر. 

آنگاه تا ابد پرواز خواهی کرد. 

تو بینهایتی! تو به چیزی کمتر قانع نشو! به بدن قانع نشو. به زمین قانع نشو. پرواز کن تا بینهایت. 

اعتماد کن. 

شکر کن. 

سپاسگزار باش. 

آینده را انکار کن. 

آینده ساخته و پرداخته‌ی ذهن توست. 

ذهنِ خودت را مشاهده کن و بیرون بریز. ذهن تو مخلوق همان بینهایت است. اما ذهنِ تو محدود است. ذهن تو را به بی‌نهایت نمی‌رساند. 

برای پرواز باید سبک شوی. باید شفاف شوی. از بدن سبک شو. از ذهن سبک شو. از گذشته سبک شو. اشک بریز. پاک شو. نترس شو. شجاع شو. قمار کن. 

قمار کن خودت را. قمار کن بدن ات را. قمار کن ذهن ات را. توکل کن. اعتماد کن. شکر کن! 


کاری برای انجام دادن نیست. می‌توان نشست و تماشایش کرد. می‌توان آنقدر تماشایش کرد تا مُرد! 

من به کجا نظر کنم؟ 

مگر چیز دیگری هم هست؟ 

مگر معشوق دیگری هم هست؟ 

عاشق و معشوق هم همانجاست! 

قبل از من و تو بی نهایت مخلوق دیگر آمدند و رفتند! 

فقط یک چیز مانده! 

تو ماندی! او مانده! 

او تنها ماندنی است. 

نه من می‌مانم نه تو! و نه هیچ یک از مردم این آبادی! 

پس فقط باش!

همینطور مبهوت! 

تماشا کن! مراقبه کن! اشک بریز!

سکوت کن! 


۱۴۰۲ مهر ۱۶, یکشنبه

مشاهده‌ی همه!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 مشاهده‌ی همه!

***

از وقتی یادم هست خدای من خدای ساکت بوده! خدایی که آن بالاها نشسته و فقط مشاهده می‌کند! همه را مشاهده می‌کند! 

تمام زمین را! 

تمام آدمهای آن را! 

همان چشم بزرگ جهان! 

همان آگاهیِ همه گیر جهان! 


خدای مشاهده گر! 

همان نانوشتنی! 


من هم مشاهده می‌کنم. امروز قرار است دوباره سفر کنم. زندگی سفری است لحظه به لحظه! 

و هر لحظه را مشاهده می‌کنم. 

هر لحظه از زندگی سفری است از خود به خود! 


آدم‌ها هم خود من هستند. 

این روزها گروهی جنگ می‌کنند. گروهی مرز می‌کشند. گروهی تهدید می‌کنند. گروهی آه و فغان می‌کشند و از مظلومیت دو طرف می‌گویند! 

گروهی معتقدند فلسطین مظلوم است و گروهی می‌گویند اسرائیل مظلوم است! هر دو قربانی اند! 

و من مشاهده می‌کنم! مشاهده‌ی من مشاهده‌ای بی تفاوت نیست! من هم اشک میریزم! 

آرام اشک میریزم موقع مشاهده! پیانو گوش می‌دهم و می‌گویم آیا بر این نادانی پایانی هست؟ 


گروهی درگیر مقایسه های ذهن هستند! دوستی می‌خواهد به هر راهی ثابت کند بالاتر از دیگری است. می‌خواهد ثابت کند یک طرف بد است و یک طرف خوب! و همیشه خود توهمی اش سمت خوب ها است! 

و بازی های ذهن ادامه دارد! می‌گویم شاید من بد هستم و به ذهن می‌خندم! می‌گوید په نه په! تو حتماً بد هستی! و من حتماً خوبم! این خاصیت دوگانه‌ی ذهن را هم مشاهده می‌کنم! 

این مشاهده شاید شبیه بی تفاوتی باشد! اما نه! قلبم می‌لرزد. در اعماق قلبم دعا می‌کنم. دعا می‌کنم از ذهن رها شوم. از بالا و پایین دیدن ها. دعا می‌کنم از ذهن رها شویم. صد سال دیگر هر دو مساوی با خاکیم. چرا الان مساوی نباشیم! 

آیا بر این نادانی پایانی هست؟


دوستی دیگر می‌خواهد لیلی باشد! و دنبال مجنون می‌گردد! او فکر می‌کند برای هر لیلی یک مجنونی هست! او داستان عشق لیلی و مجنون را به روش خودش می‌نویسد. می‌گویم لیلی و مجنون یکی است. همه چیز یکی است. لیلی و مجنون همان یکی است. همان نانوشتنی! 

من کیستم؟ تو کیستی؟ 

لیلی کدام است؟ مجنون کجاست؟ 

فقط یکی هست! 

و تو هم همانی! 

هم لیلی هستی هم مجنون! 

عاشق خودت باش! عشق را که همان وجود نانوشتنی است دریاب! 

آیا من عاشق بدن تو باشم یا روح تو؟ آیا تو بدن هستی؟ یا روح؟ یا هر دو یا هیچ؟ 


این داستان های ذهن را میگویم و در دل می‌خندم. مشاهده می‌کنم. این مشاهده کاری بی تفاوت نیست. این مشاهده کاری است فعال. مثل همان خدای مشاهده گر! و باز با خودم می‌گویم من کیستم؟ تو کیستی؟ 

آیا نباید ما در همین افسون گل سرخ شناور باشیم؟ 

من عاشق گل هستم یا گل عاشق من؟ 


حرف های دیگران را هم گوش می‌دهم! قبل ها فقط در سکوت می‌نوشتم. حالا کمی بیشتر تمرین کردم! اگر کسی هم باشد باز شاید بتوانم کلمات را مشاهده کنم. باز شاید بتوانم نوشته شوم! نانوشتنی شوم! 


در فلان شهر زلزله آمده. فلان سردار جنگی تهدید کرده! آدم‌ها زیر آوار مانده‌اند! چند صد کیلومتر آن طرف تر! 

این اخبار را و این حرف ها را مشاهده می‌کنم! 

این مشاهده کاری است فعال! درست مثل خود خدا! 


او فقط مشاهده می‌کند! او خدایی ساکت است! 

او همه چیز است. او کارگردان کل داستان است. 

که یکی هست و هیچ نیست جز او! 


و این مشاهده دیدن دارد. 

دیگر نه غمی هست نه داستانی. 

دیگر نه منی هست نه تویی! 

دیگر نه مرگی هست نه تولدی! 


در این لحظه در این مشاهده همه‌ی خوب ها و بد ها یکی می‌شوند! 

فرقی ندارد در لیست خوب ها بروم یا بدها! 

می‌گویند حرف های حکمت آمیز می‌زنم! 

گاهی هم حرف های بد! 

اصلا فرقی هم ندارد! 

چه این نوشته ادامه داشته باشد چه نه! 


آن خورشید عیان است! چه من بگویم چه نه! 

پس چه بهتر که مثل او شوم! 

خاموش و مشاهده گر! 

خالق و مخلوق! 

در همین لحظه! 


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...