۱۴۰۲ آذر ۹, پنجشنبه

وسواسِ آینده

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 وسواسِ آینده

***

آینده یک فکر وسواس گونه است. همین!


وقتی به اندازه‌ی کافی مراقبه کنی و ذهن را مشاهده کنی می‌بینی که ذهن وسواس شدیدی نسبت به فکر آینده دارد. 

در هر لحظه ذهن می‌تواند آرام باشد یا دارای وسواس آینده. 

این خاصیت ذهن با مشاهده و مراقبه دقیق ذهن آشکار می‌شود. در واقع ذهن آینده را تولید می‌کند. 

آینده به خودی خود وجود ندارد یعنی وجود واقعی و عینی ندارد. فقط بصورت یک فکر در ذهن تولید می‌شود. 

همین! 

وقتی فکر آینده را کنار بگذاری ذهن مقاومت می‌کند. آدم‌های غیر مراقبه گر آن را نوعی بی‌خیالی میبینند در صورتیکه نوعی آگاهی است نه بی‌خیالی. 


همین الان که در حال تایپ این کلمات هستم ذهن من در حال کار است ولی گاهی هم به جلو می‌پرد. این پریدن ها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و اینطور است که می‌خواهد من را از نوشتن در لحظه خارج کند. اینطوری که می‌گوید ادامه‌ی نوشته ات چیست؟ چه می‌خواهی بنویسی! آیا در آینده این نوشته خوب در می‌آید؟ آیا قابل درک و فهم برای خواننده ها می‌شود؟ آیا از آن استقبال می‌شود؟ و غیره و غیره. 


اما وقتی کنترل توجه و مشاهده‌ی ذهن را تمرین کنی بطور مدام می‌توانی ذهن را از آینده برگردانی به حال. آینده بصورت یک وسواس شدید در آمده و تقریباً تمام انسانها را دچار کرده! 

وقتی با آدم‌ها صحبت می‌کنی مدام در حال فکرکردن به آینده هستند! 

فرقی نمی‌کند به پنج دقیقه‌ی دیگر فکر کنند یا پنج ماه یا پنج سال! 

تمام این فکر کردن وسواسی به آینده به خاطر غفلت از حال بدست می‌آید. توجه به تنفس و حس ها بهترین ابزار برای برگرداندن ذهن به حال است. 


فکر کردن به آینده نوعی عدم توجه یا عدم پذیرش یا عدم شکرگزاری در حال است. 

حالت مراقبه گون حالتی است که تو در غیاب وسواس ذهن به حال  توجه داری. 

ذهنی که مدام آینده را می‌سازد زمان را هم می‌سازد. ذهنی که برای بقاء خلق شده بقای تو را در شکار فردا می‌بیند که طبیعی است اما وسواس آینده قطعا یک بیماری پاندمی و همه‌گیر است. 


وقتی نگران حسی هستی که فردا تجربه خواهی کرد! وقتی نگران گرسنگی یک سال دیگر هستی! وقتی نگران یک ساعت دیگر هستی اینها تماما وسواس آینده اند. 


توجه به آینده میتوان داشت به مقدار بسیار کمتر از حالت وسواسی. مثلاً یک لحظه کافیست که تو فکر کنی برای شام چه غذایی می‌خواهی درست کنی! فقط یک لحظه طول می‌کشد و مابقی لحظات درست کردن غذاست! 


بن بست بودن آینده، زمانی مشخص می‌شود که ما آینده‌ی واقعی اصلی یعنی مرگ را بفهمیم. مرگ آینده‌ی قطعی ماست. مرگ بدن را می‌گویم. نابودی تمام این شخصیت و این بدن با تمام افکار و احساسات قطعی است. با دانستن عمیق این آینده یعنی مرگ، توجه ذهن را از آینده می‌توان گرفت. 


تمام دوراهی های ذهن نوعی فکر کردن به آینده است. این که این کنم یا آن کنم! این دوراهی ساخته‌ی وسواس آینده ی ذهن است. 


تمیزی خوب است اما وسواس تمیزی نوعی بیماری است. آینده به صورت افکار لحظه‌ای خوب است اما حالت وسواس گونه‌ی آن بیماری است. 


کیفیاتی مثل توکل و شکرگزاری هم با توجه وسواس گونه به آینده از بین می‌روند و با پرداختن به لحظه ایجاد می‌شوند. 


اگر مراقبه می‌کنی یعنی خودت و ذهن ات را مشاهده میکنی این وسواس آینده را ببین. این وسواس آینده را من در ویپاسانا مشاهده کردم و اگر یک لحظه غفلت کنم خودم دچارش می‌شوم. 


لحظه دارای بسیاری گنج هاست. ذهن فکر می‌کند لحظه خالی است و فقط آینده وجود دارد. 

این کلک ذهن است. درست برعکس، آینده غیرواقعی است و لحظه شامل همه چیز می‌شود. 


وسواسِ آینده

 وسواسِ آینده

***

آینده یک فکر وسواس گونه است. همین!


وقتی به اندازه‌ی کافی مراقبه کنی و ذهن را مشاهده کنی می‌بینی که ذهن وسواس شدیدی نسبت به فکر آینده دارد. 

در هر لحظه ذهن می‌تواند آرام باشد یا دارای وسواس آینده. 

این خاصیت ذهن با مشاهده و مراقبه دقیق ذهن آشکار می‌شود. در واقع ذهن آینده را تولید می‌کند. 

آینده به خودی خود وجود ندارد یعنی وجود واقعی و عینی ندارد. فقط بصورت یک فکر در ذهن تولید می‌شود. 

همین! 

وقتی فکر آینده را کنار بگذاری ذهن مقاومت می‌کند. آدم‌های غیر مراقبه گر آن را نوعی بی‌خیالی میبینند در صورتیکه نوعی آگاهی است نه بی‌خیالی. 


همین الان که در حال تایپ این کلمات هستم ذهن من در حال کار است ولی گاهی هم به جلو می‌پرد. این پریدن ها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و اینطور است که می‌خواهد من را از نوشتن در لحظه خارج کند. اینطوری که می‌گوید ادامه‌ی نوشته ات چیست؟ چه می‌خواهی بنویسی! آیا در آینده این نوشته خوب در می‌آید؟ آیا قابل درک و فهم برای خواننده ها می‌شود؟ آیا از آن استقبال می‌شود؟ و غیره و غیره. 


اما وقتی کنترل توجه و مشاهده‌ی ذهن را تمرین کنی بطور مدام می‌توانی ذهن را از آینده برگردانی به حال. آینده بصورت یک وسواس شدید در آمده و تقریباً تمام انسانها را دچار کرده! 

وقتی با آدم‌ها صحبت می‌کنی مدام در حال فکرکردن به آینده هستند! 

فرقی نمی‌کند به پنج دقیقه‌ی دیگر فکر کنند یا پنج ماه یا پنج سال! 

تمام این فکر کردن وسواسی به آینده به خاطر غفلت از حال بدست می‌آید. توجه به تنفس و حس ها بهترین ابزار برای برگرداندن ذهن به حال است. 


فکر کردن به آینده نوعی عدم توجه یا عدم پذیرش یا عدم شکرگزاری در حال است. 

حالت مراقبه گون حالتی است که تو در غیاب وسواس ذهن به حال  توجه داری. 

ذهنی که مدام آینده را می‌سازد زمان را هم می‌سازد. ذهنی که برای بقاء خلق شده بقای تو را در شکار فردا می‌بیند که طبیعی است اما وسواس آینده قطعا یک بیماری پاندمی و همه‌گیر است. 


وقتی نگران حسی هستی که فردا تجربه خواهی کرد! وقتی نگران گرسنگی یک سال دیگر هستی! وقتی نگران یک ساعت دیگر هستی اینها تماما وسواس آینده اند. 


توجه به آینده میتوان داشت به مقدار بسیار کمتر از حالت وسواسی. مثلاً یک لحظه کافیست که تو فکر کنی برای شام چه غذایی می‌خواهی درست کنی! فقط یک لحظه طول می‌کشد و مابقی لحظات درست کردن غذاست! 


بن بست بودن آینده، زمانی مشخص می‌شود که ما آینده‌ی واقعی اصلی یعنی مرگ را بفهمیم. مرگ آینده‌ی قطعی ماست. مرگ بدن را می‌گویم. نابودی تمام این شخصیت و این بدن با تمام افکار و احساسات قطعی است. با دانستن عمیق این آینده یعنی مرگ، توجه ذهن را از آینده می‌توان گرفت. 


تمام دوراهی های ذهن نوعی فکر کردن به آینده است. این که این کنم یا آن کنم! این دوراهی ساخته‌ی وسواس آینده ی ذهن است. 


تمیزی خوب است اما وسواس تمیزی نوعی بیماری است. آینده به صورت افکار لحظه‌ای خوب است اما حالت وسواس گونه‌ی آن بیماری است. 


کیفیاتی مثل توکل و شکرگزاری هم با توجه وسواس گونه به آینده از بین می‌روند و با پرداختن به لحظه ایجاد می‌شوند. 


اگر مراقبه می‌کنی یعنی خودت و ذهن ات را مشاهده میکنی این وسواس آینده را ببین. این وسواس آینده را من در ویپاسانا مشاهده کردم و اگر یک لحظه غفلت کنم خودم دچارش می‌شوم. 


لحظه دارای بسیاری گنج هاست. ذهن فکر می‌کند لحظه خالی است و فقط آینده وجود دارد. 

این کلک ذهن است. درست برعکس، آینده غیرواقعی است و لحظه شامل همه چیز می‌شود. 


۱۴۰۲ آذر ۸, چهارشنبه

برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات

***

مدتی قبل با توجه به دانش آن زمان سعی داشتم برنامه‌ای ایده‌آل برای آموزش کودکان بریزم. نتیجه‌ی آن سرفصل هایی بود که در آخر این نوشته می‌گذارم. 


اما این بار با دانش امروزم خواستم در این مورد بنویسم. 

ابتدا وضعیت موجود را بررسی کنیم. داستان این است که آدم بزرگ ها به طور وسواس گونه‌ای سعی در آموزش دادن به بچه‌ها را دارند. 

این را برای تارا دخترم که این روزها پیش دبستانی است و به ناچار وارد این سیستم شده و تمام کودکان می‌نویسم. 


فرض ابتدایی ما بزرگترها به این که ما باید به بچه‌ها چیز یاد بدهیم اشتباه است. 

ملاک و معیار من شادی است. و با این معیار تمام بزرگ‌تر ها باید از بچه‌ها بیاموزند. 

بچه‌ها به وضوح شاد تر هستند و به وضوح بهتر و بیشتر می‌توانند در لحظه زندگی کنند. 

این شادی و این اتصال کودکان با مبدأ حیات که از قضا منشأ خلاقیت هم هست به مرور در مدارس و دانشگاه ها کشته شده و نابود می‌شود. 


معلم‌های ناشاد از نظر من حق معلم بودن ندارند. اکثر بزرگتر هایی که خودشان توان شاد بودن و هدایت افکار و احساسات خودشان را ندارند حق آمورش به کودکان را ندارند. 

بچه‌ها مثل اسفنج تمام احساسات و عواطف بزرگتر ها را جذب می‌کنند و معلمانی که خود ناشادند و سرشار از ترس های مختلف، ناچارا کودکان را به سمت ترس پیش می‌برند. 


خروجی مدارس درست شبیه پادگان ها، یک سری سرباز است. این سربازها در حالت عادی دانشمندانی می‌شوند که بمب و موشک می‌سازند و در حالت بهتر سرباز اقتصادی سرمایه‌داری می‌شوند. 

کودکان ورودی ماشین بزرگ اقتصادی هستند. 


تاچند سال دیگر با آمدن هوش مصنوعی دیگر حافظه و حتی مقداری از تفکر منطقی توسط ماشین ها انجام می‌شود. نوشتن و چیدن کلمات هم همینطور. در سال‌های آینده اهمیت حافظه به شدت کم می‌شود و اهمیت توجه و خلاقیت بالا می‌رود. 


ترس از بقا که هنوز در اکثر آدم‌ها هست، منجر به آموزش دیوانه‌وار بچه‌ها به جنگیدن برای بقا و نهایتاً ماندن در رقابت برای بقا و تاکید بیش از حد به پول درآوردن می‌شود. 


فقط انسانهای آگاه و شاد و‌کسانی که انسان را و خودشان را و از جمله ذهن و بدن انسان را می‌شناسند حق آموزش به کودکان را دارند. 


کودکان به شدت کنجکاو هستند و تشنه‌ی یادگرفتن و سرشار از خلاقیت. 

دیدگاه من در آموزش بسیار مینی‌مالیستی است. یعنی آموزش طبیعی زندگی به کودکان. همه‌ی ما میدانیم بچه‌های روستایی که در طبیعت بزرگ می‌شوند هم از نظر جسمی و هم روحی از بچه‌های شهری سالم تر هستند. 


ذات خلقتی که کودکان را آفریده هوش و نبوغی در آن‌ها قرار داده و من این را به رسمیت می‌شناسم. وقت آن رسیده که ما بزرگترها خودمان را برای شاد زیستن آموزش بدهیم و کودکان مسلما از ما یاد خواهند گرفت. 


داستان هویت سازی و شناخت ذهن و بدن اولویت اول آموزش است. به جای تدریس علوم و ریاضیات باید به بچه‌ها شناخت ذهن و بدنشان و اتصال به درونشان آموزش داده شود. 

بچه‌ها باید به گفتگوی درونی خودشان آگاه شوند. 

باید به افکار و احساسات خودشان آگاه باشند. 

و اکثر بزرگتر هایی که خود به افکار و احساسات خودشان آگاه نیستند چطور می‌توانند به بچه‌ها آموزش بدهند؟ 


هویت سازی با جنسیت با رنگ پوست با کشور با شغل و غیره که به کودکان آموزش داده می‌شود هم منشأ جدایی ها و جنگ هاست. 

بزرگتر هایی که خود حامل هویت های کاذب ذهنی هستند چطور هویت جهانی و هویت خداگونگی را می‌توانند به کودکان آموزش دهند؟


در نهایت بهترین چیزی که به کودکان میتوان آموزش داد حضور در لحظه و اتصال و آگاهی نسبت به خودشان است. جدا بودن و مشاهده‌ کردن افکار و احساسات هم چیزی است که مورد نیاز تمام انسانهاست. بزرگترها هم که خود چنین آموزشهایی ندیده‌اند هرگز قادر به انتقال به کودکان نیستند! 

پس هر کسی باید از خودش شروع کند! 

لطفاً کودکان را به حال خودشان رها کنید! 





***


برنامه درسی ایده آل طراحی سیستم آموزشی برای کودک


اينها سر فصل دروسی هستند كه  برای تحصيل برای يك سيستم اموزشي ايده آل پيشنهاد دادم. هنوز سطح و روش تدريس براي اين موضوعات رو تعيين نكردم. ولی خوشحال ميشم نظر بدين. بسته به سن و استعداد می تواند از ابتدایی تا پیشرفته باشد. آموزش به صورت غیرمستقیم و از طریق ویدیو و داستان و انواع بازیها انجام می‌گیرد. این کار صرفا در حد ایده است و بعضی ویدیو هایی که پیدا میکنم این پایین لینکش را میگذارم. 



۱- آموزشهای اولیه زندگی

دستشویی

دروس تغذیه طبیعی و سالم

دانستنیهای سلامتی بدن

آموزش مهارت های زندگی رانندگی

نظافت شخصی بهداشت فردی و بهداشت محیط زندگی

نظم شخصی

برنامه ریزی زمان

هدف گذاری

استقامت و پشتکار



۲- تکنولوژی و اینترنت

برنامه ریزی کامپیوترها و IT

الکترونیک



۳- دروس هنرواحساسات شامل:

ارتباط از طریق هنر

موسیقی و آواز

رقص

هنرهای بصری نقاشی و تصویر سازی

عکاسی و فیلم سازی

مهارت های دستی شامل مجسمه سازی سفالگری خطاطی 



۴- مهارت های اجتماعی

زبان بدن ، تئاتر

تيم وركینگ

نحوه ادای کلمات و سخن گفتن 

سخنرانی و‌پرزنتیشن

ارتباطات جنسی و عاطفی و خانواده و بارداری



۵- زبان و ادبیات

آموزش زبان شناسی 

زبان انگلیسی و فرانسوی ویا زبان انتخابی دیگر

تخیل و داستان سازی

نویسندگی و داستان نویسی و شعر و ادب فارسی



۶- سلامتی و مهارت های بدنی 

یوگا و مدیتیشن و ژیمناستیک

انواع ورزش ها

کمکهای اولیه و احیا

سلامت روانی  و روانشناسی

کوهنوردی و هایکینگ

شنا و ورزشهای آبی

اسکی و برف نوردی

دوچرخه سواری

دفاع شخصی



۷- تاریخ و جغرافیا و جامعه شناسی

آشنایی با فرهنگ ها و دین ها و سیر آنها در تاریخ

حقوق بشر، اخلاق و مسووليت جمعی

جهان بینی ها

مقدمات قانون واخلاق 

منشا بشر و فرگشت



۸- علوم پایه در حد آشنایی

زيست شناسی

منطق رياضی

علوم طبیعت فيزيك و شيمی



۹- علم اقتصاد و معنی مبادله

پول در آوردن و اقتصاد

ارزش زمانی پول

بازی مونوپولی سرمایه گذاری


برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات

 برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات

***

مدتی قبل با توجه به دانش آن زمان سعی داشتم برنامه‌ای ایده‌آل برای آموزش کودکان بریزم. نتیجه‌ی آن سرفصل هایی بود که در آخر این نوشته می‌گذارم. 


اما این بار با دانش امروزم خواستم در این مورد بنویسم. 

ابتدا وضعیت موجود را بررسی کنیم. داستان این است که آدم بزرگ ها به طور وسواس گونه‌ای سعی در آموزش دادن به بچه‌ها را دارند. 

این را برای تارا دخترم که این روزها پیش دبستانی است و به ناچار وارد این سیستم شده و تمام کودکان می‌نویسم. 


فرض ابتدایی ما بزرگترها به این که ما باید به بچه‌ها چیز یاد بدهیم اشتباه است. 

ملاک و معیار من شادی است. و با این معیار تمام بزرگ‌تر ها باید از بچه‌ها بیاموزند. 

بچه‌ها به وضوح شاد تر هستند و به وضوح بهتر و بیشتر می‌توانند در لحظه زندگی کنند. 

این شادی و این اتصال کودکان با مبدأ حیات که از قضا منشأ خلاقیت هم هست به مرور در مدارس و دانشگاه ها کشته شده و نابود می‌شود. 


معلم‌های ناشاد از نظر من حق معلم بودن ندارند. اکثر بزرگتر هایی که خودشان توان شاد بودن و هدایت افکار و احساسات خودشان را ندارند حق آمورش به کودکان را ندارند. 

بچه‌ها مثل اسفنج تمام احساسات و عواطف بزرگتر ها را جذب می‌کنند و معلمانی که خود ناشادند و سرشار از ترس های مختلف، ناچارا کودکان را به سمت ترس پیش می‌برند. 


خروجی مدارس درست شبیه پادگان ها، یک سری سرباز است. این سربازها در حالت عادی دانشمندانی می‌شوند که بمب و موشک می‌سازند و در حالت بهتر سرباز اقتصادی سرمایه‌داری می‌شوند. 

کودکان ورودی ماشین بزرگ اقتصادی هستند. 


تاچند سال دیگر با آمدن هوش مصنوعی دیگر حافظه و حتی مقداری از تفکر منطقی توسط ماشین ها انجام می‌شود. نوشتن و چیدن کلمات هم همینطور. در سال‌های آینده اهمیت حافظه به شدت کم می‌شود و اهمیت توجه و خلاقیت بالا می‌رود. 


ترس از بقا که هنوز در اکثر آدم‌ها هست، منجر به آموزش دیوانه‌وار بچه‌ها به جنگیدن برای بقا و نهایتاً ماندن در رقابت برای بقا و تاکید بیش از حد به پول درآوردن می‌شود. 


فقط انسانهای آگاه و شاد و‌کسانی که انسان را و خودشان را و از جمله ذهن و بدن انسان را می‌شناسند حق آموزش به کودکان را دارند. 


کودکان به شدت کنجکاو هستند و تشنه‌ی یادگرفتن و سرشار از خلاقیت. 

دیدگاه من در آموزش بسیار مینی‌مالیستی است. یعنی آموزش طبیعی زندگی به کودکان. همه‌ی ما میدانیم بچه‌های روستایی که در طبیعت بزرگ می‌شوند هم از نظر جسمی و هم روحی از بچه‌های شهری سالم تر هستند. 


ذات خلقتی که کودکان را آفریده هوش و نبوغی در آن‌ها قرار داده و من این را به رسمیت می‌شناسم. وقت آن رسیده که ما بزرگترها خودمان را برای شاد زیستن آموزش بدهیم و کودکان مسلما از ما یاد خواهند گرفت. 


داستان هویت سازی و شناخت ذهن و بدن اولویت اول آموزش است. به جای تدریس علوم و ریاضیات باید به بچه‌ها شناخت ذهن و بدنشان و اتصال به درونشان آموزش داده شود. 

بچه‌ها باید به گفتگوی درونی خودشان آگاه شوند. 

باید به افکار و احساسات خودشان آگاه باشند. 

و اکثر بزرگتر هایی که خود به افکار و احساسات خودشان آگاه نیستند چطور می‌توانند به بچه‌ها آموزش بدهند؟ 


هویت سازی با جنسیت با رنگ پوست با کشور با شغل و غیره که به کودکان آموزش داده می‌شود هم منشأ جدایی ها و جنگ هاست. 

بزرگتر هایی که خود حامل هویت های کاذب ذهنی هستند چطور هویت جهانی و هویت خداگونگی را می‌توانند به کودکان آموزش دهند؟


در نهایت بهترین چیزی که به کودکان میتوان آموزش داد حضور در لحظه و اتصال و آگاهی نسبت به خودشان است. جدا بودن و مشاهده‌ کردن افکار و احساسات هم چیزی است که مورد نیاز تمام انسانهاست. بزرگترها هم که خود چنین آموزشهایی ندیده‌اند هرگز قادر به انتقال به کودکان نیستند! 

پس هر کسی باید از خودش شروع کند! 

لطفاً کودکان را به حال خودشان رها کنید! 





***


برنامه درسی ایده آل طراحی سیستم آموزشی برای کودک


اينها سر فصل دروسی هستند كه  برای تحصيل برای يك سيستم اموزشي ايده آل پيشنهاد دادم. هنوز سطح و روش تدريس براي اين موضوعات رو تعيين نكردم. ولی خوشحال ميشم نظر بدين. بسته به سن و استعداد می تواند از ابتدایی تا پیشرفته باشد. آموزش به صورت غیرمستقیم و از طریق ویدیو و داستان و انواع بازیها انجام می‌گیرد. این کار صرفا در حد ایده است و بعضی ویدیو هایی که پیدا میکنم این پایین لینکش را میگذارم. 



۱- آموزشهای اولیه زندگی

دستشویی

دروس تغذیه طبیعی و سالم

دانستنیهای سلامتی بدن

آموزش مهارت های زندگی رانندگی

نظافت شخصی بهداشت فردی و بهداشت محیط زندگی

نظم شخصی

برنامه ریزی زمان

هدف گذاری

استقامت و پشتکار



۲- تکنولوژی و اینترنت

برنامه ریزی کامپیوترها و IT

الکترونیک



۳- دروس هنرواحساسات شامل:

ارتباط از طریق هنر

موسیقی و آواز

رقص

هنرهای بصری نقاشی و تصویر سازی

عکاسی و فیلم سازی

مهارت های دستی شامل مجسمه سازی سفالگری خطاطی 



۴- مهارت های اجتماعی

زبان بدن ، تئاتر

تيم وركینگ

نحوه ادای کلمات و سخن گفتن 

سخنرانی و‌پرزنتیشن

ارتباطات جنسی و عاطفی و خانواده و بارداری



۵- زبان و ادبیات

آموزش زبان شناسی 

زبان انگلیسی و فرانسوی ویا زبان انتخابی دیگر

تخیل و داستان سازی

نویسندگی و داستان نویسی و شعر و ادب فارسی



۶- سلامتی و مهارت های بدنی 

یوگا و مدیتیشن و ژیمناستیک

انواع ورزش ها

کمکهای اولیه و احیا

سلامت روانی  و روانشناسی

کوهنوردی و هایکینگ

شنا و ورزشهای آبی

اسکی و برف نوردی

دوچرخه سواری

دفاع شخصی



۷- تاریخ و جغرافیا و جامعه شناسی

آشنایی با فرهنگ ها و دین ها و سیر آنها در تاریخ

حقوق بشر، اخلاق و مسووليت جمعی

جهان بینی ها

مقدمات قانون واخلاق 

منشا بشر و فرگشت



۸- علوم پایه در حد آشنایی

زيست شناسی

منطق رياضی

علوم طبیعت فيزيك و شيمی



۹- علم اقتصاد و معنی مبادله

پول در آوردن و اقتصاد

ارزش زمانی پول

بازی مونوپولی سرمایه گذاری


۱۴۰۲ آذر ۶, دوشنبه

سفری به ذهن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سفری به ذهن

***

گاهی می‌شود که می‌آیم اینجا چون جای دیگری وجود ندارد. یعنی تنهایم. یعنی کسی نیست که بشود این حرفها را با او زد. 

اینجا حرف‌های تنهایی را می‌زنم. البته به آرامی مینویسمشان. انگار جوری مراقبه باشد. 

انگار نوعی حرف زدن با خداست. در تنهایی و معمولا شب‌ها. 

می‌دانم برای ٨٠-٩٠ درصد آدم‌ها نامفهوم است و بی معنی و چرت و پرت. 

در مشاهداتم در جامعه هم همین را دیده‌ام، با اکثر آدم‌های معمولی و عادی جامعه هم فرکانس نیستم. این هم برای من واضح است. 

با آن درصد کم، اما خوب هم فرکانس می‌شوم. انگار حرف همدیگر را می‌فهمیم. 

مولانا و حافظ و سادگورو و اکهارت از این دسته اند. و بعضی از آدم‌های معمولی و عادی مثل حسین عرب زاده و یا ماه نو در اینستاگرام. 

با آن درصد کم انگار هردویمان مرگ را فهمیده باشیم. اما با اکثر آدم‌ها فقط در خود مرگ مشترکم. 

از جمله یکی از دوستان که چه بسا سابقه‌ی طولانی هم داریم. 

وقتی به هم می‌رسیم گاهی موفق به انجام مراقبه و مشاهده می‌شوم اما شاید هم از آگاهی خارج شوم. آگاهی از افکار و احساسات خودم. مشاهده‌ی خودم. 

اینجور مواقع می‌فهمم چیزی درست کار نمیکند. فرکانس هایمان فاصله دارد. 

انگار تنها نقطه‌ی مشترک ما مرگ است اما اگر این را هم بگویم او به ترس بیشتری فرو می‌رود. پس در مورد همین مرگ هم نمی‌شود حرف زد. 

مرگ چیز خوبی برای شروع است. 

مرگ قطعی و بدیهی است! شکی در آن نیست. قابل مذاکره نیست. 

مرگ ترس های کوچک تو را می‌ریزد. 

مرگ تو را شجاع می‌کند. 

مرگ باعث می‌شود آینده و گذشته، معنی خودشان را از دست بدهند. 

مرگ باعث می‌شود به لحظه بیایی. 


این واقعیت من است. 

اما واقعیت خیلی ها فرار از مرگ است. 

گاهی فرار به مواد گاهی فرار به حواس پرتی ذهن و گاهی فرار به ذهن. 

ذهنی که بر توهم تو می‌افزاید. 

در بعضی جاها انگار چیزی درست کار نمی‌کند. 

در بعضی خانه‌ها در بعضی کشورها در حضور بعضی از آدم‌ها!

اکهارت راهش را گفته، مراقبه و شناخت و ایجاد شفقت نسبت به ذهن های برنامه ریزی شده. 

در حضور بعضی آدم‌ها راهی جز رفتن به ذهن نیست. آنها جایی در ذهن خودشان گیر کرده‌اند. 

آنها جایی در آینده گیر افتاده‌اند. 

وقتی بگویی آینده وجود ندارد نمی‌گیرند. همواره در ذهن و آینده بوده‌اند و هیچ‌گاه لذت بودن در حال را نچشیده‌اند. به من می‌گویند ننویس. این ایگوی توست که می‌نویسد. درست است که این ذهن است که می‌نویسد اما این ذهنی است که دارد خودش را نشان می‌دهد. این ذهن لخت شده و دارد خودش را نگاه می‌کند. 

و وقتی به ذهن و احساسات نگاه کنی پوچی و گذرا بودنش معلوم می‌شود. 

در بیشتر جاها دیوانه و آف به نظر میرسم. در بیشتر جوامع عادی اینطور است. 

انگار فقط در مراکز مراقبه و یوگاست که همدیگر را می‌فهمیم. 

از سمت آدم‌ها مدام قضاوت میشوم و ذهن قضاوت گر خودم بالا می‌آید. 

میدانم چیزی آف است! 

این همان داستان رفتن و برگشتن از جمع به تنهایی است و از تنهایی به جمع. 

یا من دیوانه‌ام و مولانا و حافظ و اکهارت. 

یا اکثر مردم این شهر! 


سفری به ذهن

 سفری به ذهن

***

گاهی می‌شود که می‌آیم اینجا چون جای دیگری وجود ندارد. یعنی تنهایم. یعنی کسی نیست که بشود این حرفها را با او زد. 

اینجا حرف‌های تنهایی را می‌زنم. البته به آرامی مینویسمشان. انگار جوری مراقبه باشد. 

انگار نوعی حرف زدن با خداست. در تنهایی و معمولا شب‌ها. 

می‌دانم برای ٨٠-٩٠ درصد آدم‌ها نامفهوم است و بی معنی و چرت و پرت. 

در مشاهداتم در جامعه هم همین را دیده‌ام، با اکثر آدم‌های معمولی و عادی جامعه هم فرکانس نیستم. این هم برای من واضح است. 

با آن درصد کم، اما خوب هم فرکانس می‌شوم. انگار حرف همدیگر را می‌فهمیم. 

مولانا و حافظ و سادگورو و اکهارت از این دسته اند. و بعضی از آدم‌های معمولی و عادی مثل حسین عرب زاده و یا ماه نو در اینستاگرام. 

با آن درصد کم انگار هردویمان مرگ را فهمیده باشیم. اما با اکثر آدم‌ها فقط در خود مرگ مشترکم. 

از جمله یکی از دوستان که چه بسا سابقه‌ی طولانی هم داریم. 

وقتی به هم می‌رسیم گاهی موفق به انجام مراقبه و مشاهده می‌شوم اما شاید هم از آگاهی خارج شوم. آگاهی از افکار و احساسات خودم. مشاهده‌ی خودم. 

اینجور مواقع می‌فهمم چیزی درست کار نمیکند. فرکانس هایمان فاصله دارد. 

انگار تنها نقطه‌ی مشترک ما مرگ است اما اگر این را هم بگویم او به ترس بیشتری فرو می‌رود. پس در مورد همین مرگ هم نمی‌شود حرف زد. 

مرگ چیز خوبی برای شروع است. 

مرگ قطعی و بدیهی است! شکی در آن نیست. قابل مذاکره نیست. 

مرگ ترس های کوچک تو را می‌ریزد. 

مرگ تو را شجاع می‌کند. 

مرگ باعث می‌شود آینده و گذشته، معنی خودشان را از دست بدهند. 

مرگ باعث می‌شود به لحظه بیایی. 


این واقعیت من است. 

اما واقعیت خیلی ها فرار از مرگ است. 

گاهی فرار به مواد گاهی فرار به حواس پرتی ذهن و گاهی فرار به ذهن. 

ذهنی که بر توهم تو می‌افزاید. 

در بعضی جاها انگار چیزی درست کار نمی‌کند. 

در بعضی خانه‌ها در بعضی کشورها در حضور بعضی از آدم‌ها!

اکهارت راهش را گفته، مراقبه و شناخت و ایجاد شفقت نسبت به ذهن های برنامه ریزی شده. 

در حضور بعضی آدم‌ها راهی جز رفتن به ذهن نیست. آنها جایی در ذهن خودشان گیر کرده‌اند. 

آنها جایی در آینده گیر افتاده‌اند. 

وقتی بگویی آینده وجود ندارد نمی‌گیرند. همواره در ذهن و آینده بوده‌اند و هیچ‌گاه لذت بودن در حال را نچشیده‌اند. به من می‌گویند ننویس. این ایگوی توست که می‌نویسد. درست است که این ذهن است که می‌نویسد اما این ذهنی است که دارد خودش را نشان می‌دهد. این ذهن لخت شده و دارد خودش را نگاه می‌کند. 

و وقتی به ذهن و احساسات نگاه کنی پوچی و گذرا بودنش معلوم می‌شود. 

در بیشتر جاها دیوانه و آف به نظر میرسم. در بیشتر جوامع عادی اینطور است. 

انگار فقط در مراکز مراقبه و یوگاست که همدیگر را می‌فهمیم. 

از سمت آدم‌ها مدام قضاوت میشوم و ذهن قضاوت گر خودم بالا می‌آید. 

میدانم چیزی آف است! 

این همان داستان رفتن و برگشتن از جمع به تنهایی است و از تنهایی به جمع. 

یا من دیوانه‌ام و مولانا و حافظ و اکهارت. 

یا اکثر مردم این شهر! 


۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2

***


بچه که بودم فیزیک را خیلی دوست داشتم. فیزیک واقعی بود. اما فیزیک هم در آخر کار می‌رسید به فلسفه. فلسفه هم بازی با کلمات بود. بازی با کلمات هم در آخر می‌رسد به شعر! 

شعر که خیلی نه چون شعر یعنی احساس اما شاید چینش کلمات! چینش مفاهیم کنار هم! 

خوب برویم تقاطع فیزیک و فلسفه و شعر را بسازیم. 

نسبیت عام و خاص را خوانده ام و خوانده‌اید! 

چقدر درک کردیم خدا می‌داند. من که یک لحظه می‌فهمم لحظه ای بعد یادم می‌رود. 

انیشتین آن دانشمند ژولیده موی آلمانی اما ظاهراً درک کرد! او در رویاهایش سوار قطاری شد با سرعت نور! 

محمد هم می‌گفت خدا نور آسمان‌ها و زمین است! 

هر دو در تخیلاتشان به جایی رسیدند! 

حالا چرا مانه؟ 

من که در عالم ویپاسانا سفرهای دور و دراز می‌روم و شما هم آنقدر خُل هستید که با من بیایید! پس ما هم سوار قطار مفاهیم می‌شویم. 


خوب «ایی مساوی ام سی دو» یعنی چه؟

خلاصه‌اش این می‌شود که« جرم همان انرژی است! »


دوستی به من می‌خندید که می‌گفتم آدمها انرژی هستند! 

به پوست دستش اشاره کردم گفتم مگر این جرم نیست؟ و مگر انیشتین نگفت جرم همان انرژی است! گفت بله! گفتم پس تو انرژی هستی! قانع شد! یک علم گرا هم قانع شد! علم گراهای جدید همان داعشی های قدیم اند. به راحتی نمی‌گویند نمی‌دانم! 


حالا ببینیم فرمول چه می‌گوید. 

جرم یا جسم یا ماده آن چیزهایی است که از نظر تو سکون دارند و ابدی‌اند. مثل یک سنگ. یا خاک. یا چوب خشک. یا یک تکه گوشت یا همین بدن! یا یک تکه آهن رنگ شده که ماشین تو باشد! 

جسم ها جرم دارند یعنی سنگین اند یعنی به طرف جرم های دیگر می‌روند در یک فرمول زمان و مکان خاص! 

تو فکر می‌کنی جسم ها ثابت و ابدی اند. فکر می‌کنی جسم تو، یا خانه‌ی تو یا زمین تو در زمان ثابت می‌مانند اما زهی خیال باطل! 

انیشتین گفت جرم همان انرژی است! 


خوب انرژی چیست؟ 

انرژی فرمی تعریف نشدنی و نادیدنی است. شاید نانوشتنی! انرژی را از روی اثری که روی جرم می‌گذارد می‌بینیم. مثلاً جرمی را در مکان و زمان جلو می‌برد. یل جرمی را داغ می‌کند. یا جرمی را می‌سوزاند و دود می‌کند و غیره. انرژی در حرکت و جریان است. اصلاً هر جرم متحرکی دارای انرژی است! انرژی پتانسیل و جنبشی! تعاریف ساده و کودکانه گاهی مهم و اساسی هستند. 


انرژی دیده نمی‌شود ولی ماده ظاهراً دیده می‌شود اما برای دیدن همین ماده هم انرژی لازم است! یعنی مثلاً نوری لازم است که به جرم بخورد و بازگردد و غذایی که تو بخوری تا زنده بمانی تا نور بازگشت شده را ببینی! 

دیدن همین کلمات بدون انرژی ممکن نیست! چه برسد به فهم‌شان! 


خوب انیشتین که سوار نور شد لاجرم نوری بر او تابیده شد. همان نور اصلی. همان نانوشتنی. همانی که اگر بگویم خدا بعضی ها احساساتی می‌شوند! بعضی احساسات مثبت و بعضی منفی! اگر بگویم خدا بعضی اشک در چشمشان می‌آید و بعضی خشمگین از این خدای ظالم می‌شوند! بگذریم! همان نانوشتنی بهتر است! 


نوری بر انیشتین تابید و دریچه‌هایی برایش باز شد. و نهایتاً هم مُرد و برگشت به چرخه‌ی ماده و انرژی. سرنوشت من نویسنده و توی خواننده هم همین است! چه بخواهی و اشک بریزی چه بترسی و فرار کنی! 


انیشتین گفت ماده همان انرژی است. این همان است. یک رابطه‌ی این همانی را کشف کرد. 

انیشتین دو را یک کرد. 

همان کاری که یوگا می‌کند. 

همان اصل اساسی توحید! 

هر چه می‌خواهی بنامش! هاتف هم گفت قبلاً که

یکی هست و هیچ نیست جز او! وحده لاالله‌الاهو!

انیشتین گفت این دویی که شما می‌بینید یکی است. مثل شاگرد مغازه‌ای که در داستان مولانا دو شیشه شراب می‌دید و احول بود. 

ما آدم‌ها حول یا احول بودیم. یعنی چشممان دو بینی داشت! ماده را جدا می‌دیدیم و انرژی را جدا! 

انیشتین آمد و گفت این دو یکی است. 


این ماده‌ی به ظاهر صلب و سخت همان انرژی پیچان و گردان آتش است! همان نور است! همان الکتریسیته است. همان تغییر و تحولِ دائم است. 

به عبارتی، مرده همان زنده است. مرگ همان تولد است. پس اصلاً مرگی در کار نیست. سکون و ثباتی در کار نیست. 

تماما یک انرژیِ بزرگِ جهان‌شمولِ نانوشتنی است! 


ثباتی در کار نیست. این همان درک درستی است که در ویپاسانا مشاهده اش می‌کنی. تغییر دائمی درون و بیرون. تغییر دائمی جهان. 


اما C یا این ضریب ثابت چیست؟ این سی سرعت است. سرعت حرکت انرژی. حرکت چیست؟ سرعت چیست؟ سرعت نسبت مکان به زمان است! 

نسبت ثابتِ مکان به زمان. یا زمان به مکان! تنها چیزی ثابت جهان. نسبت ثابتی که خالق تعیین کرده. نسبت ثابتی که خالق با آن مخلوقات را تنظیم کرده. یک ثابت جهانی! تنها چیز ثابت جهان! 

شاید بتوانی بگویی نسبت خدا یا نسبت خلقت. 

یک چیزی که با عدد و ریاضی می‌توانی بنویسی اش. مثلاً سیصد هزار کیلومتر در ساعت! یا متر در ثانیه! یا هر چه! 


پس تو و تمام بدن تو هم با سرعت  ثابت نور در حال تبدیل و تحول یافتن به انرژی است. 

دیر یا زود جرم تو دود می‌شود و تمام زمین و خورشید هم همینطور! 

پس خوش باش! 

سوار قطار نور شو! 

خشم و غم را به سرعت جا بگذار. 

فرصتی نیست. 

قطار نور با سرعتی خیره کننده حرکت می‌کند. 

مثل انیشتین سوار شو و برو به لایه‌های بالای زمان و مکان. 

نمی‌دانم! 


نه فیزیک را می‌دانم نه فلسفه را و نه شعر را!

فقط می‌دانم چیزی هست! 

چیزی که در وهم نیاید! 

در ذهن نیاید!

در کلمه نیاید! 

چیزی بس نانوشتنی! 

چیزی قطعی و بدیهی! 

حتی بدیهی تر از من و تو. 

مثل سکوت. 


تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2

 تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2

***


بچه که بودم فیزیک را خیلی دوست داشتم. فیزیک واقعی بود. اما فیزیک هم در آخر کار می‌رسید به فلسفه. فلسفه هم بازی با کلمات بود. بازی با کلمات هم در آخر می‌رسد به شعر! 

شعر که خیلی نه چون شعر یعنی احساس اما شاید چینش کلمات! چینش مفاهیم کنار هم! 

خوب برویم تقاطع فیزیک و فلسفه و شعر را بسازیم. 

نسبیت عام و خاص را خوانده ام و خوانده‌اید! 

چقدر درک کردیم خدا می‌داند. من که یک لحظه می‌فهمم لحظه ای بعد یادم می‌رود. 

انیشتین آن دانشمند ژولیده موی آلمانی اما ظاهراً درک کرد! او در رویاهایش سوار قطاری شد با سرعت نور! 

محمد هم می‌گفت خدا نور آسمان‌ها و زمین است! 

هر دو در تخیلاتشان به جایی رسیدند! 

حالا چرا مانه؟ 

من که در عالم ویپاسانا سفرهای دور و دراز می‌روم و شما هم آنقدر خُل هستید که با من بیایید! پس ما هم سوار قطار مفاهیم می‌شویم. 


خوب «ایی مساوی ام سی دو» یعنی چه؟

خلاصه‌اش این می‌شود که« جرم همان انرژی است! »


دوستی به من می‌خندید که می‌گفتم آدمها انرژی هستند! 

به پوست دستش اشاره کردم گفتم مگر این جرم نیست؟ و مگر انیشتین نگفت جرم همان انرژی است! گفت بله! گفتم پس تو انرژی هستی! قانع شد! یک علم گرا هم قانع شد! علم گراهای جدید همان داعشی های قدیم اند. به راحتی نمی‌گویند نمی‌دانم! 


حالا ببینیم فرمول چه می‌گوید. 

جرم یا جسم یا ماده آن چیزهایی است که از نظر تو سکون دارند و ابدی‌اند. مثل یک سنگ. یا خاک. یا چوب خشک. یا یک تکه گوشت یا همین بدن! یا یک تکه آهن رنگ شده که ماشین تو باشد! 

جسم ها جرم دارند یعنی سنگین اند یعنی به طرف جرم های دیگر می‌روند در یک فرمول زمان و مکان خاص! 

تو فکر می‌کنی جسم ها ثابت و ابدی اند. فکر می‌کنی جسم تو، یا خانه‌ی تو یا زمین تو در زمان ثابت می‌مانند اما زهی خیال باطل! 

انیشتین گفت جرم همان انرژی است! 


خوب انرژی چیست؟ 

انرژی فرمی تعریف نشدنی و نادیدنی است. شاید نانوشتنی! انرژی را از روی اثری که روی جرم می‌گذارد می‌بینیم. مثلاً جرمی را در مکان و زمان جلو می‌برد. یل جرمی را داغ می‌کند. یا جرمی را می‌سوزاند و دود می‌کند و غیره. انرژی در حرکت و جریان است. اصلاً هر جرم متحرکی دارای انرژی است! انرژی پتانسیل و جنبشی! تعاریف ساده و کودکانه گاهی مهم و اساسی هستند. 


انرژی دیده نمی‌شود ولی ماده ظاهراً دیده می‌شود اما برای دیدن همین ماده هم انرژی لازم است! یعنی مثلاً نوری لازم است که به جرم بخورد و بازگردد و غذایی که تو بخوری تا زنده بمانی تا نور بازگشت شده را ببینی! 

دیدن همین کلمات بدون انرژی ممکن نیست! چه برسد به فهم‌شان! 


خوب انیشتین که سوار نور شد لاجرم نوری بر او تابیده شد. همان نور اصلی. همان نانوشتنی. همانی که اگر بگویم خدا بعضی ها احساساتی می‌شوند! بعضی احساسات مثبت و بعضی منفی! اگر بگویم خدا بعضی اشک در چشمشان می‌آید و بعضی خشمگین از این خدای ظالم می‌شوند! بگذریم! همان نانوشتنی بهتر است! 


نوری بر انیشتین تابید و دریچه‌هایی برایش باز شد. و نهایتاً هم مُرد و برگشت به چرخه‌ی ماده و انرژی. سرنوشت من نویسنده و توی خواننده هم همین است! چه بخواهی و اشک بریزی چه بترسی و فرار کنی! 


انیشتین گفت ماده همان انرژی است. این همان است. یک رابطه‌ی این همانی را کشف کرد. 

انیشتین دو را یک کرد. 

همان کاری که یوگا می‌کند. 

همان اصل اساسی توحید! 

هر چه می‌خواهی بنامش! هاتف هم گفت قبلاً که

یکی هست و هیچ نیست جز او! وحده لاالله‌الاهو!

انیشتین گفت این دویی که شما می‌بینید یکی است. مثل شاگرد مغازه‌ای که در داستان مولانا دو شیشه شراب می‌دید و احول بود. 

ما آدم‌ها حول یا احول بودیم. یعنی چشممان دو بینی داشت! ماده را جدا می‌دیدیم و انرژی را جدا! 

انیشتین آمد و گفت این دو یکی است. 


این ماده‌ی به ظاهر صلب و سخت همان انرژی پیچان و گردان آتش است! همان نور است! همان الکتریسیته است. همان تغییر و تحولِ دائم است. 

به عبارتی، مرده همان زنده است. مرگ همان تولد است. پس اصلاً مرگی در کار نیست. سکون و ثباتی در کار نیست. 

تماما یک انرژیِ بزرگِ جهان‌شمولِ نانوشتنی است! 


ثباتی در کار نیست. این همان درک درستی است که در ویپاسانا مشاهده اش می‌کنی. تغییر دائمی درون و بیرون. تغییر دائمی جهان. 


اما C یا این ضریب ثابت چیست؟ این سی سرعت است. سرعت حرکت انرژی. حرکت چیست؟ سرعت چیست؟ سرعت نسبت مکان به زمان است! 

نسبت ثابتِ مکان به زمان. یا زمان به مکان! تنها چیزی ثابت جهان. نسبت ثابتی که خالق تعیین کرده. نسبت ثابتی که خالق با آن مخلوقات را تنظیم کرده. یک ثابت جهانی! تنها چیز ثابت جهان! 

شاید بتوانی بگویی نسبت خدا یا نسبت خلقت. 

یک چیزی که با عدد و ریاضی می‌توانی بنویسی اش. مثلاً سیصد هزار کیلومتر در ساعت! یا متر در ثانیه! یا هر چه! 


پس تو و تمام بدن تو هم با سرعت  ثابت نور در حال تبدیل و تحول یافتن به انرژی است. 

دیر یا زود جرم تو دود می‌شود و تمام زمین و خورشید هم همینطور! 

پس خوش باش! 

سوار قطار نور شو! 

خشم و غم را به سرعت جا بگذار. 

فرصتی نیست. 

قطار نور با سرعتی خیره کننده حرکت می‌کند. 

مثل انیشتین سوار شو و برو به لایه‌های بالای زمان و مکان. 

نمی‌دانم! 


نه فیزیک را می‌دانم نه فلسفه را و نه شعر را!

فقط می‌دانم چیزی هست! 

چیزی که در وهم نیاید! 

در ذهن نیاید!

در کلمه نیاید! 

چیزی بس نانوشتنی! 

چیزی قطعی و بدیهی! 

حتی بدیهی تر از من و تو. 

مثل سکوت. 


حالِ خوب

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 حالِ خوب

***

ساعت ١٢:٢٠ صبح در یک مرکز ویپاسانا هستم. خوابم هم نمی‌آید و خواستم در مورد حال خوب بنویسم. 

وقتی مراقبه کنی حالت خوب است. وقتی در طبیعت باشی حالت خوب است. اما حال خوب را خیلی از آدم‌ها نمی‌دانند. آدم‌های شهری قطعاً نمی‌دانند. 

وقتی حالت خوب است حتی نیاز به نوشتن نداری! نیازی به حرف زدن از حال خوب نداری. نیازی به گفتن این که حالت خوب است نداری! پس چرا می‌نویسم! چون میخواهم مردم بدانند حال خوب هم وجود دارد. می‌خواهم مردم بدانند بهشت، همین زمین است! خیلی ها خبر ندارند زمین بهشت است! و چون حالشان خوب نیست، بهشت را در تخیلاتشان می‌سازند و زمین را جهنم می‌کنند! اول برای خودشان و بعد برای دیگران! 

وقتی حالت خوب است اصلا لازم نداری چیزی بگویی! من هم نمی‌خواستم این را فعلاً آپلود کنم! شاید اما به عشق دوستانم آپلود کردم! دوستانی که با عشقی سرشار من را به مراقبه تشویق کردند و دل توی دلشان نیست! دل توی دلشان نیست که از حال خوب من خبر دار شوند! آنها حالشان خوب است! می‌خواهم با خواندن این حالشان بهتر بشود! خودشان می‌دانند! 

خلاصه وقتی حالت خوب است نیازی به بدن نداری! تو اصلا بدن‌ات را حس نمی‌کنی. سنگینی بدن را روی دوش‌ات حس نمی‌کنی. وقتی بدن نباشی حالت خوب است. نیازهای بدن به حداقل می‌رسند. نیاز به غذا و خواب و سکس در حداقل ممکن هستند! همان غذا و آب و سکسِ حداقلی هم بر لذت تو می‌افزایند! 

از اینکه نفس می‌کشی قدردان و راضی هستی. از دیدن با چشم به وجد می‌آیی. از شنیدن صدای بارانی که به برگهای خشک می‌خورد هیجان زده می‌شوی. نیازی به گوشت خوردن نداری! پرتغال را با لذت تمام می‌خوری! 

وقتی حالت خوب است، گذشته ای نداری! هویت و شخصیت سنگینی را با خودت به دوش نمی‌کشی! وظیفه‌ی تو فقط ماندن در لذت است. وظیفه‌ی تو فقط ماندن در لحظه است! و این را خوب بلدی! چون حالت خوب است. مثل سعدی شِکر اندر شِکر هستی. برای هر نفس دو بار شُکر می‌کنی. 

وقتی حالت خوب است خبری از آینده نیست. خبری از ذهن نیست. خبری از سوال نیست! 

وقتی حالت خوب است تمام دوراهی ها از بین می‌روند و فقط یک راه می‌ماند. 

راهِ بودن! 

وقتی حالت خوب است آینده مهم نیست. آینده اصلا وجود ندارد. اخبار مهم نیستند. این که یک پرنده در جنگل می‌خواند، برای تو مهم ترین خبر دنیاست. 

این که الان باران می‌آید یا آفتاب تعیین می‌کند که تو از کدام می‌خواهی لذت ببری! 

وقتی حالت خوب است، راه رفتن معمولی بزرگ ترین هیجان دنیاست. 

بیدار شدن از خواب و فهمیدن اینکه تا حالا خواب بودی و حالا بیداری بهترین خبر است! پس نیازی به اخبار بی بی سی نیست! 

نیازی به سیاه نمایی یا سفید نمایی های ذهن نداری! 

نیاز به مثبت نگری نداری. مثبت و منفی هر دو خوب است. 

وقتی حالت خوب است مثل بودا هستی. 

ساکت و آرام! شاید هم در جوش و خروش. اما هردو حالت خوب است. چون هر دو را پذیرفتی. 

وقتی حالت خوب است مثل مولانا هستی! 

بر قهر و بر لطفش عاشقی. به جد هم عاشقی. 

وقتی حالت خوب است عاشقی. 

عاشق عشقی واقعی. 

عشقی که فقط دهنده است و هر چه می‌دهی بیشتر می‌گیری! 

این را بگذارم در ضمیر بشر بماند و بروم! 

این را روی دیوار شهر می‌گذارم و میروم! 

این را برای حال خوبان و حال بدان می‌گذارم که هر دو بدانند. 

حال خوبها لبخندی بزنند و حالشان بهتر از قبل شود!

حال بدها بدانند حال خوب هم هست! 

حال بدها بدانند می‌شود حال خوب داشت! فقط باید بنشینی و چشمهایت را ببندی. 

این تمام چیزی است که لازم داری. با بستن چشمهایت به دنیا به آینده به گذشته، بهترین حال را پیدا میکنی. 

ما همه محکوم به اعدامیم. مثل یهودی های زندان های نازی. پس بهترین کار بودن و ماندن در لحظه است. 

و عشق ورزیدن. 

عشق ورزیدنی که محصول حال خوب است! 

عشق ورزیدنی که محصول مراقبه است!

محصول سکوت است! 

عشق ورزیدنی که کار خود عشق است! 


حالِ خوب

 حالِ خوب

***

ساعت ١٢:٢٠ صبح در یک مرکز ویپاسانا هستم. خوابم هم نمی‌آید و خواستم در مورد حال خوب بنویسم. 

وقتی مراقبه کنی حالت خوب است. وقتی در طبیعت باشی حالت خوب است. اما حال خوب را خیلی از آدم‌ها نمی‌دانند. آدم‌های شهری قطعاً نمی‌دانند. 

وقتی حالت خوب است حتی نیاز به نوشتن نداری! نیازی به حرف زدن از حال خوب نداری. نیازی به گفتن این که حالت خوب است نداری! پس چرا می‌نویسم! چون میخواهم مردم بدانند حال خوب هم وجود دارد. می‌خواهم مردم بدانند بهشت، همین زمین است! خیلی ها خبر ندارند زمین بهشت است! و چون حالشان خوب نیست، بهشت را در تخیلاتشان می‌سازند و زمین را جهنم می‌کنند! اول برای خودشان و بعد برای دیگران! 

وقتی حالت خوب است اصلا لازم نداری چیزی بگویی! من هم نمی‌خواستم این را فعلاً آپلود کنم! شاید اما به عشق دوستانم آپلود کردم! دوستانی که با عشقی سرشار من را به مراقبه تشویق کردند و دل توی دلشان نیست! دل توی دلشان نیست که از حال خوب من خبر دار شوند! آنها حالشان خوب است! می‌خواهم با خواندن این حالشان بهتر بشود! خودشان می‌دانند! 

خلاصه وقتی حالت خوب است نیازی به بدن نداری! تو اصلا بدن‌ات را حس نمی‌کنی. سنگینی بدن را روی دوش‌ات حس نمی‌کنی. وقتی بدن نباشی حالت خوب است. نیازهای بدن به حداقل می‌رسند. نیاز به غذا و خواب و سکس در حداقل ممکن هستند! همان غذا و آب و سکسِ حداقلی هم بر لذت تو می‌افزایند! 

از اینکه نفس می‌کشی قدردان و راضی هستی. از دیدن با چشم به وجد می‌آیی. از شنیدن صدای بارانی که به برگهای خشک می‌خورد هیجان زده می‌شوی. نیازی به گوشت خوردن نداری! پرتغال را با لذت تمام می‌خوری! 

وقتی حالت خوب است، گذشته ای نداری! هویت و شخصیت سنگینی را با خودت به دوش نمی‌کشی! وظیفه‌ی تو فقط ماندن در لذت است. وظیفه‌ی تو فقط ماندن در لحظه است! و این را خوب بلدی! چون حالت خوب است. مثل سعدی شِکر اندر شِکر هستی. برای هر نفس دو بار شُکر می‌کنی. 

وقتی حالت خوب است خبری از آینده نیست. خبری از ذهن نیست. خبری از سوال نیست! 

وقتی حالت خوب است تمام دوراهی ها از بین می‌روند و فقط یک راه می‌ماند. 

راهِ بودن! 

وقتی حالت خوب است آینده مهم نیست. آینده اصلا وجود ندارد. اخبار مهم نیستند. این که یک پرنده در جنگل می‌خواند، برای تو مهم ترین خبر دنیاست. 

این که الان باران می‌آید یا آفتاب تعیین می‌کند که تو از کدام می‌خواهی لذت ببری! 

وقتی حالت خوب است، راه رفتن معمولی بزرگ ترین هیجان دنیاست. 

بیدار شدن از خواب و فهمیدن اینکه تا حالا خواب بودی و حالا بیداری بهترین خبر است! پس نیازی به اخبار بی بی سی نیست! 

نیازی به سیاه نمایی یا سفید نمایی های ذهن نداری! 

نیاز به مثبت نگری نداری. مثبت و منفی هر دو خوب است. 

وقتی حالت خوب است مثل بودا هستی. 

ساکت و آرام! شاید هم در جوش و خروش. اما هردو حالت خوب است. چون هر دو را پذیرفتی. 

وقتی حالت خوب است مثل مولانا هستی! 

بر قهر و بر لطفش عاشقی. به جد هم عاشقی. 

وقتی حالت خوب است عاشقی. 

عاشق عشقی واقعی. 

عشقی که فقط دهنده است و هر چه می‌دهی بیشتر می‌گیری! 

این را بگذارم در ضمیر بشر بماند و بروم! 

این را روی دیوار شهر می‌گذارم و میروم! 

این را برای حال خوبان و حال بدان می‌گذارم که هر دو بدانند. 

حال خوبها لبخندی بزنند و حالشان بهتر از قبل شود!

حال بدها بدانند حال خوب هم هست! 

حال بدها بدانند می‌شود حال خوب داشت! فقط باید بنشینی و چشمهایت را ببندی. 

این تمام چیزی است که لازم داری. با بستن چشمهایت به دنیا به آینده به گذشته، بهترین حال را پیدا میکنی. 

ما همه محکوم به اعدامیم. مثل یهودی های زندان های نازی. پس بهترین کار بودن و ماندن در لحظه است. 

و عشق ورزیدن. 

عشق ورزیدنی که محصول حال خوب است! 

عشق ورزیدنی که محصول مراقبه است!

محصول سکوت است! 

عشق ورزیدنی که کار خود عشق است! 


۱۴۰۲ آبان ۲۷, شنبه

انتخاب کار!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 انتخاب کار!

***

این نوشته در ادامه‌ی نوشته‌های مربوط به کار و اقتصاد هست. 

https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1


بعد از خواندن اقتصاد و تعمق در یوگا حالا ترکیب این دو دانش را اینجا می‌نویسم. 

در یوگا وقتی بزرگ می‌شوی، پهنه‌ی مسولیت ات جهانی می‌شود یعنی کاری که انجام می‌دهی به نیت کل جهان انجام می‌دهی. تو در یوگا مرزهای هویت خودت را کمرنگ می‌کنی و بزرگ می‌اندیشی. بالطبع برای کاری که انجام می‌دهی هم عمیق و گسترده می‌اندیشی. 

مثلاً اینطور نیست که تن به هر کاری بدهی و فقط به منافع خودت یا خانواده‌ات یا کمپانی ات یا حتی کشورت فکر کنی! 

تو مسوول کل جهان هستی! در هر کاری که انجام می‌دهی! 


تمام کارها و اعمال تو در راستای بهبود زندگی تمام انسانها خواهد بود. نه یک گروه یا قشر خاصی! 


در این راستا آگاهی رسانی و یوگا و مراقبه، مستقیم ترین و شاید حیاتی ترین کار روی زمین است. تمام شغل های آگاهی رسان، اولویت اول است. مثل برگزاری دوره‌های آگاهی بخش یا کلاسهای مراقبه و یوگا. یا حتی همین نوشتن، اگر شغل بشود!


شغل های مربوط به بقای انسان‌ها مثل شغل های محیط زیستی و کارهای مربوط به کشاورزی پایدار و زنجیره سالم غذایی و جلوگیری از آلودگی‌های صنعتی، اولویت بعدی هستند. 


تمام شغل های تشویق کننده‌ی مصرف مثلاً مثل تبلیغات لوازم آرایشی و آنچه به مصرف و نابودی بیشتر زمین منجر می‌شود نادرست و مضر خواهد بود. 


تمام شغل های دروغ پراکنی و سازمانهای خبرپراکنی و شرکت‌های اینترنتی که ناآگاهی را گسترش می‌دهند مضموم هستند. 


شغل‌های صنعتی که منجر به تولیدات مضر و تولیدات نظامی می‌شوند مضر هستند. 


شغل‌های واسطه‌ای که منجر به روان شدن گردش اقتصاد مفید می‌شوند نسبتاً مفید هستند. 


شغل‌های تولیدی که همراستا با طبیعت باشند و به گسترش زندگی طبیعی و پایدار شدن چرخه‌ی زندگی انسان و طبیعت باشند مفید هستند. اما شغل هایی که منجر به گسترش شهرنشینی و زندگی مصنوعی شوند مضرند. 


فرمول کلی این است، با شناخت زندگی درست از مسیر یوگا می‌توانید هر کاری انجام می‌دهید را درست تحلیل کنید. می‌توانید به عمق بروید و نتیجه‌ی کارهای خودتان را ببینید. 

معمولاً هر کاری که از روی عشق و آگاهی انجام شود مفید است و خیر آن به خود شخص و دیگران می‌رسد. هر کاری که از روی ترس و اجبار و فقط برای گذران زندگی و بقای شخصی و دریافت حقوق باشد مضر است و ضرر آن به خود شخص و کل زمین می‌رسد. 


از نظر اکهارت هر کاری که برای رسیدن به نتیجه‌ای در آینده باشد مضر است و کار باید در لحظه و در آگاهی انجام بشود. 

از نظر اکهارت، وضعیت آگاهی شخص از خود کار مهم تر است. 

پس باز دوباره بازمیگردیم به آگاهی! 

شاید مهمترین و یگانه کار اصلی ما بعد از بقاء بالابردن آگاهی شخصی خودمان و آگاهی جهانی در دیگران باشد! و من نویسنده خوشحالم که همین الان در این راستا می‌نویسم! 


انتخاب کار!

 انتخاب کار!

***

این نوشته در ادامه‌ی نوشته‌های مربوط به کار و اقتصاد هست. 

https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1


بعد از خواندن اقتصاد و تعمق در یوگا حالا ترکیب این دو دانش را اینجا می‌نویسم. 

در یوگا وقتی بزرگ می‌شوی، پهنه‌ی مسولیت ات جهانی می‌شود یعنی کاری که انجام می‌دهی به نیت کل جهان انجام می‌دهی. تو در یوگا مرزهای هویت خودت را کمرنگ می‌کنی و بزرگ می‌اندیشی. بالطبع برای کاری که انجام می‌دهی هم عمیق و گسترده می‌اندیشی. 

مثلاً اینطور نیست که تن به هر کاری بدهی و فقط به منافع خودت یا خانواده‌ات یا کمپانی ات یا حتی کشورت فکر کنی! 

تو مسوول کل جهان هستی! در هر کاری که انجام می‌دهی! 


تمام کارها و اعمال تو در راستای بهبود زندگی تمام انسانها خواهد بود. نه یک گروه یا قشر خاصی! 


در این راستا آگاهی رسانی و یوگا و مراقبه، مستقیم ترین و شاید حیاتی ترین کار روی زمین است. تمام شغل های آگاهی رسان، اولویت اول است. مثل برگزاری دوره‌های آگاهی بخش یا کلاسهای مراقبه و یوگا. یا حتی همین نوشتن، اگر شغل بشود!


شغل های مربوط به بقای انسان‌ها مثل شغل های محیط زیستی و کارهای مربوط به کشاورزی پایدار و زنجیره سالم غذایی و جلوگیری از آلودگی‌های صنعتی، اولویت بعدی هستند. 


تمام شغل های تشویق کننده‌ی مصرف مثلاً مثل تبلیغات لوازم آرایشی و آنچه به مصرف و نابودی بیشتر زمین منجر می‌شود نادرست و مضر خواهد بود. 


تمام شغل های دروغ پراکنی و سازمانهای خبرپراکنی و شرکت‌های اینترنتی که ناآگاهی را گسترش می‌دهند مضموم هستند. 


شغل‌های صنعتی که منجر به تولیدات مضر و تولیدات نظامی می‌شوند مضر هستند. 


شغل‌های واسطه‌ای که منجر به روان شدن گردش اقتصاد مفید می‌شوند نسبتاً مفید هستند. 


شغل‌های تولیدی که همراستا با طبیعت باشند و به گسترش زندگی طبیعی و پایدار شدن چرخه‌ی زندگی انسان و طبیعت باشند مفید هستند. اما شغل هایی که منجر به گسترش شهرنشینی و زندگی مصنوعی شوند مضرند. 


فرمول کلی این است، با شناخت زندگی درست از مسیر یوگا می‌توانید هر کاری انجام می‌دهید را درست تحلیل کنید. می‌توانید به عمق بروید و نتیجه‌ی کارهای خودتان را ببینید. 

معمولاً هر کاری که از روی عشق و آگاهی انجام شود مفید است و خیر آن به خود شخص و دیگران می‌رسد. هر کاری که از روی ترس و اجبار و فقط برای گذران زندگی و بقای شخصی و دریافت حقوق باشد مضر است و ضرر آن به خود شخص و کل زمین می‌رسد. 


از نظر اکهارت هر کاری که برای رسیدن به نتیجه‌ای در آینده باشد مضر است و کار باید در لحظه و در آگاهی انجام بشود. 

از نظر اکهارت، وضعیت آگاهی شخص از خود کار مهم تر است. 

پس باز دوباره بازمیگردیم به آگاهی! 

شاید مهمترین و یگانه کار اصلی ما بعد از بقاء بالابردن آگاهی شخصی خودمان و آگاهی جهانی در دیگران باشد! و من نویسنده خوشحالم که همین الان در این راستا می‌نویسم! 


۱۴۰۲ آبان ۲۴, چهارشنبه

کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا

***

امروز من هم مشغول کاری هستم. مثل میلیون ها آدم دیگر روی این زمین. 

زمین همان بهشت موعود است. غذا و سرپناه برای ساکنان زمین فراوان است و مثل تمام موجودات زنده روی زمین، ما انسان‌ها هم از تمام نعمت‌ها برخورداریم. 

می‌توانیم بنشینیم و دوران کوتاه زندگی خود روی زمین را در سکوت مطلق و آرامش بگذرانیم و می‌توانیم انتخاب کنیم که برای بهبود شرایط زندگی روی زمین کاری انجام بدهیم. 

من هم انتخاب کردم که کاری انجام بدهم. 

این کار نوشتن است. این نوشتن به ذهن من و ذهن جمعی بشر کمک می‌کند که کمی بهبود یابد. ذهن نامرتب کمی مرتب شود. تا به اینجای کار، تکنولوژی، فرآیند بقا را بسیار آسان کرده و قدم های بعدی، حرکت به سوی آرامش و خلاقیت و صلح است. 

برای بردن جهان به این سمت باید احساس مسوولیت و تعلق داشته باشیم، به کل جهان و خودمان. باید خودمان آرامش و خلاقیت و صلح را درونمان ایجاد کنیم. 

وقتی یک نفر را که خودمان باشیم در صلح و خلاقیت و آرامش نگه داریم، کار ما شروع می‌شود و بعد می‌توانیم تاثیر مثبتی در جهان بگذاریم. 

اگر از روی اجبار و ترس کاری انجام بدهیم، نه تنها تاثیر مثبت نمی‌گذاریم بلکه تخریب هم ایجاد می‌کنیم که نتیجه‌اش تخریب زمین می‌شود. 

آنچه جهان و منی که قسمتی از جهان هستم به آن نیاز داریم ساماندهی ذهن و اتصال به لحظه و اتصال به طبیعت و آرامش و خلاقیت است. تمام این‌ها در تعالیم یوگا ظهور و بروز پیدا کرده. 

یوگا دین نیست، بلکه درک و راه درست زندگی است. یوگا تخریب های مذاهب و اقتصاد سرطان وار را می‌بیند و درمان می‌کند. 

یوگا با حرکت به سمت آگاهی، مهم‌ترین کاری است که می‌توان در راستای بهبود زندگی انجام داد. 

یوگا مجموعه ای از دانش ها و روشهایی است که بدون تخریب و بدون ایجاد دسته‌بندی ها و گروه بندی ها کار می‌کند. 

یوگا بدون نفس است پس بدون جنگ است. 

یوگای واقعی راه درست زندگی را روشن می‌کند. 

یوگا از دورن شروع به ساخت ذهن و بدن می‌کند. 

ذهن انسان مهمترین موهبت و ابزار ماست. اگر درست استفاده نشود تبدیل به جنگ و آلودگی و سقوط می‌شود و اگر درست استفاده شود تبدیل به خلاقیت و ساختن بهشت در روی زمین. 

یوگا دقیقترین راه و روش برای شناخت و استفاده از ذهن و بدن است. 

وقت آن رسیده که زندگی مان را برای چیزی که برایمان معنی دارد صرف کنیم. 

بزرگ بیاندیشیم و بیشتر از بقای خود و خانواده مان فکر کنیم. 

به جهان بیاندیشیم و آنچه بیش از هر چیز مورد نیاز است! 

آن چیز، آگاهی است و سلامتی. 

آگاهی و سلامتی از راه یوگا بدست می‌آید. 

هم سلامت جسم و هم سلامت روان. 

من از کار امروزم راضی هستم و خشنود. 

این کلمات جریانی از آگاهی ایجاد می‌کند و این انرژی در جهان حرکت می‌کند و برکاتش به من و دیگران می‌رسد. 


کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا

 کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا

***

امروز من هم مشغول کاری هستم. مثل میلیون ها آدم دیگر روی این زمین. 

زمین همان بهشت موعود است. غذا و سرپناه برای ساکنان زمین فراوان است و مثل تمام موجودات زنده روی زمین، ما انسان‌ها هم از تمام نعمت‌ها برخورداریم. 

می‌توانیم بنشینیم و دوران کوتاه زندگی خود روی زمین را در سکوت مطلق و آرامش بگذرانیم و می‌توانیم انتخاب کنیم که برای بهبود شرایط زندگی روی زمین کاری انجام بدهیم. 

من هم انتخاب کردم که کاری انجام بدهم. 

این کار نوشتن است. این نوشتن به ذهن من و ذهن جمعی بشر کمک می‌کند که کمی بهبود یابد. ذهن نامرتب کمی مرتب شود. تا به اینجای کار، تکنولوژی، فرآیند بقا را بسیار آسان کرده و قدم های بعدی، حرکت به سوی آرامش و خلاقیت و صلح است. 

برای بردن جهان به این سمت باید احساس مسوولیت و تعلق داشته باشیم، به کل جهان و خودمان. باید خودمان آرامش و خلاقیت و صلح را درونمان ایجاد کنیم. 

وقتی یک نفر را که خودمان باشیم در صلح و خلاقیت و آرامش نگه داریم، کار ما شروع می‌شود و بعد می‌توانیم تاثیر مثبتی در جهان بگذاریم. 

اگر از روی اجبار و ترس کاری انجام بدهیم، نه تنها تاثیر مثبت نمی‌گذاریم بلکه تخریب هم ایجاد می‌کنیم که نتیجه‌اش تخریب زمین می‌شود. 

آنچه جهان و منی که قسمتی از جهان هستم به آن نیاز داریم ساماندهی ذهن و اتصال به لحظه و اتصال به طبیعت و آرامش و خلاقیت است. تمام این‌ها در تعالیم یوگا ظهور و بروز پیدا کرده. 

یوگا دین نیست، بلکه درک و راه درست زندگی است. یوگا تخریب های مذاهب و اقتصاد سرطان وار را می‌بیند و درمان می‌کند. 

یوگا با حرکت به سمت آگاهی، مهم‌ترین کاری است که می‌توان در راستای بهبود زندگی انجام داد. 

یوگا مجموعه ای از دانش ها و روشهایی است که بدون تخریب و بدون ایجاد دسته‌بندی ها و گروه بندی ها کار می‌کند. 

یوگا بدون نفس است پس بدون جنگ است. 

یوگای واقعی راه درست زندگی را روشن می‌کند. 

یوگا از دورن شروع به ساخت ذهن و بدن می‌کند. 

ذهن انسان مهمترین موهبت و ابزار ماست. اگر درست استفاده نشود تبدیل به جنگ و آلودگی و سقوط می‌شود و اگر درست استفاده شود تبدیل به خلاقیت و ساختن بهشت در روی زمین. 

یوگا دقیقترین راه و روش برای شناخت و استفاده از ذهن و بدن است. 

وقت آن رسیده که زندگی مان را برای چیزی که برایمان معنی دارد صرف کنیم. 

بزرگ بیاندیشیم و بیشتر از بقای خود و خانواده مان فکر کنیم. 

به جهان بیاندیشیم و آنچه بیش از هر چیز مورد نیاز است! 

آن چیز، آگاهی است و سلامتی. 

آگاهی و سلامتی از راه یوگا بدست می‌آید. 

هم سلامت جسم و هم سلامت روان. 

من از کار امروزم راضی هستم و خشنود. 

این کلمات جریانی از آگاهی ایجاد می‌کند و این انرژی در جهان حرکت می‌کند و برکاتش به من و دیگران می‌رسد. 


هرچه می‌خواهی، بِده

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 هرچه می‌خواهی، بِده

***

قبلاً گفته بودیم جایی بین خواستن و نخواستن باش. 

آن خواستن درواقع طلب بود. 

طلب رسیدن به عشق. 

اما حالا می‌دانم همه‌ی ما از قبل رسیده‌ایم. پس جایی هست که هیچ خواستنی در آنجا نیست. 

این نوشته در جایی بین خواب و بیداری ایجاد شد و حالا نوشته میشود. خواست من نبود. 


خلاصه ی آن این است

هر آنچه می‌خواهی را بده! چون داری!

اگر آرامش می‌خواهی، آرامش بده

اگر فراوانی میخواهی، فراوانی بده

اگر محبت میخواهی، محبت بده


تو رسیده‌ای! 

تو وقتی در مبدأ هستی تمام اینها را داری! 

اصلا تویی وجود ندارد، تو در مبدأ درواقع به اقیانوس متصل هستی. 

بیکرانی از عشق بیکرانی از فراوانی بیکرانی از بودن

پس همه چیز را داری! 


این نوشته منطقی نیست، عقلانی نیست! محاسباتی نیست! معاملاتی نیست! 


اینجا تو هر چه اراده کنی از قبل هست! 

اراده هم مال تو نیست! اراده هم مال نانوشتنی است! 


اگر دانش طلب کنی داری اش پس اصلاً نیازی به خواستن نیست. 

تو به وادی استغنا رسیده‌ای!

تو فقط واسطه‌ی فیض هستی! 

فیض جاری موجود در تمام جهان!


«الیس الله بکاف بعبده» جوابش بله است

او کافی است! 

لحظه کافیست! 

خدا کافیست! 

حرف زدن لازم نیست! 

نوشتن لازم نیست! 

سکوت کافیست! 

تمام حرف‌ها در سکوت هست! 



هرچه می‌خواهی، بِده

 هرچه می‌خواهی، بِده

***

قبلاً گفته بودیم جایی بین خواستن و نخواستن باش. 

آن خواستن درواقع طلب بود. 

طلب رسیدن به عشق. 

اما حالا می‌دانم همه‌ی ما از قبل رسیده‌ایم. پس جایی هست که هیچ خواستنی در آنجا نیست. 

این نوشته در جایی بین خواب و بیداری ایجاد شد و حالا نوشته میشود. خواست من نبود. 


خلاصه ی آن این است

هر آنچه می‌خواهی را بده! چون داری!

اگر آرامش می‌خواهی، آرامش بده

اگر فراوانی میخواهی، فراوانی بده

اگر محبت میخواهی، محبت بده


تو رسیده‌ای! 

تو وقتی در مبدأ هستی تمام اینها را داری! 

اصلا تویی وجود ندارد، تو در مبدأ درواقع به اقیانوس متصل هستی. 

بیکرانی از عشق بیکرانی از فراوانی بیکرانی از بودن

پس همه چیز را داری! 


این نوشته منطقی نیست، عقلانی نیست! محاسباتی نیست! معاملاتی نیست! 


اینجا تو هر چه اراده کنی از قبل هست! 

اراده هم مال تو نیست! اراده هم مال نانوشتنی است! 


اگر دانش طلب کنی داری اش پس اصلاً نیازی به خواستن نیست. 

تو به وادی استغنا رسیده‌ای!

تو فقط واسطه‌ی فیض هستی! 

فیض جاری موجود در تمام جهان!


«الیس الله بکاف بعبده» جوابش بله است

او کافی است! 

لحظه کافیست! 

خدا کافیست! 

حرف زدن لازم نیست! 

نوشتن لازم نیست! 

سکوت کافیست! 

تمام حرف‌ها در سکوت هست! 



۱۴۰۲ آبان ۲۳, سه‌شنبه

آرامشِ ذهن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

آرامشِ ذهن

***

هیچ چیز که واقعی باشد قابل تهدید شدن نیست

هیچ چیزِ غیر واقعی وجود ندارد

اینجا، آرامش خداوند نهفته است


ساعت سه صبح می‌شود. من به دوستی عاشق، قول داده ام مراقبه کنم. معجزه اینجاست که او از معدود کسانی است که می‌داند مراقبه مهمترین کار است. اگر بتوانی آن را کار بنامی. 

او به من توصیه می‌کند مراقبه کنم و این را از روی عشق می‌گوید. 

بعد از بیدار شدن، قبل از باز شدن چشم هایم، ذهن شروع به کار می‌کند. شروع به حرف زدن می‌کند! 

و من با مشاهده‌ی بدن و ذهنم مراقبه را شروع می‌کنم از همان سه صبح. 

هفت روزی میشود که در سفرم. مثل همیشه، در سفر. در هر لحظه!


پیش خودمان باشد، این نوشتن ها برای من همان مراقبه است. یعنی دیدن ذهنم! 

آنقدر ذهن را نگاه می‌کنم تا آرام آرام کلمه ها را ردیف کند. بعد مقداری از محتویات ذهنِ مراقبه گون را اینجا می‌گذارم. 


ببخشید که پراکنده می‌شود! پراکنده است ولی واقعی است. شاید خودم را و ذهنم را قضاوت کنم مثل همین الان، اما این ها واقعیت الان ذهن من هستند. 

بدون سانسور! بدون قضاوت! 


این کلمات و نوشتن ها خودِ مراقبه است. 


دیدن آدمها مراقبه است، غذا خوردن مراقبه است، نفس کشیدن مراقبه است. 


ترس ها را در خود دیدن مراقبه است. ترس از مرگ، ترس از تنهایی، ترس از قضاوت شدن! 

ترس از بد شدن این نوشته! 

ترس از آینده! 

ترسِ گرسنه ماندن!

ترسِ بی پولی! 


ترس، تولیدِ ذهن است. 

توقفِ ذهن می‌شود نترسیدن و نترسیدن مساوی عشق است. 

وقتی اطمینان داری وقتی توکل داری وقتی در لحظه هستی ترسی درکار نیست. 

می‌دانی چیزی برای از دست دادن نداری. 

جسم را باید بدهی، ذهن را باید بدهی

حافظه و گذشته را باید بدهی،

باید خودت را به نیستی پرتاب کنی

همان نیستیِ ذهن! 

و ذهن می‌ترسد و ترس را تولید می‌کند!

و تو خیلی خوشبخت هستی اگر قبل از مرگِ بدن، از ذهن آگاه شده باشی. 


خیلی ساده است. خودت را ببین! 

وقتی خودت را ببینی، این خود، از بیننده جدا میشود. 

تو بیننده‌ی خودت هستی!

به همین سادگی! 

و خدا همین است! همین بیننده! همین درک کننده‌ی خودش! 

خدا به همین سادگی است! 

خودت را ببین 

این جریان افکار را ببین! 

این احساسات را ببین! 

این فکرها و حس ها مثل رودخانه‌ای در برابر تو در جریان هستند. پاهایت شاید در رودخانه باشد اما تو از جریان خروشان افکار بیرون هستی. 

این همان مراقبه است. 

یعنی تو لب جوی عمر نشستی. مثل حافظ! 

تو در مراقبه خدا می‌شوی!

تو در مراقبه بودا می‌شوی!

بودا خودش خداست!

خدا بودن محض است! 

مابقی حاشیه‌ای بیش نیست! 

منِ نویسنده و توی خواننده حاشیه هستیم! 

خدای دیگری درکار است! 

خدای دیگری این مشاهده را انجام می‌دهد! 

خدای دیگری هم بودن است هم انجام دادن! 

من و تو توهم زمان و مکانیم! 


آرامشِ ذهن

آرامشِ ذهن

***

هیچ چیز که واقعی باشد قابل تهدید شدن نیست

هیچ چیزِ غیر واقعی وجود ندارد

اینجا، آرامش خداوند نهفته است


ساعت سه صبح می‌شود. من به دوستی عاشق، قول داده ام مراقبه کنم. معجزه اینجاست که او از معدود کسانی است که می‌داند مراقبه مهمترین کار است. اگر بتوانی آن را کار بنامی. 

او به من توصیه می‌کند مراقبه کنم و این را از روی عشق می‌گوید. 

بعد از بیدار شدن، قبل از باز شدن چشم هایم، ذهن شروع به کار می‌کند. شروع به حرف زدن می‌کند! 

و من با مشاهده‌ی بدن و ذهنم مراقبه را شروع می‌کنم از همان سه صبح. 

هفت روزی میشود که در سفرم. مثل همیشه، در سفر. در هر لحظه!


پیش خودمان باشد، این نوشتن ها برای من همان مراقبه است. یعنی دیدن ذهنم! 

آنقدر ذهن را نگاه می‌کنم تا آرام آرام کلمه ها را ردیف کند. بعد مقداری از محتویات ذهنِ مراقبه گون را اینجا می‌گذارم. 


ببخشید که پراکنده می‌شود! پراکنده است ولی واقعی است. شاید خودم را و ذهنم را قضاوت کنم مثل همین الان، اما این ها واقعیت الان ذهن من هستند. 

بدون سانسور! بدون قضاوت! 


این کلمات و نوشتن ها خودِ مراقبه است. 


دیدن آدمها مراقبه است، غذا خوردن مراقبه است، نفس کشیدن مراقبه است. 


ترس ها را در خود دیدن مراقبه است. ترس از مرگ، ترس از تنهایی، ترس از قضاوت شدن! 

ترس از بد شدن این نوشته! 

ترس از آینده! 

ترسِ گرسنه ماندن!

ترسِ بی پولی! 


ترس، تولیدِ ذهن است. 

توقفِ ذهن می‌شود نترسیدن و نترسیدن مساوی عشق است. 

وقتی اطمینان داری وقتی توکل داری وقتی در لحظه هستی ترسی درکار نیست. 

می‌دانی چیزی برای از دست دادن نداری. 

جسم را باید بدهی، ذهن را باید بدهی

حافظه و گذشته را باید بدهی،

باید خودت را به نیستی پرتاب کنی

همان نیستیِ ذهن! 

و ذهن می‌ترسد و ترس را تولید می‌کند!

و تو خیلی خوشبخت هستی اگر قبل از مرگِ بدن، از ذهن آگاه شده باشی. 


خیلی ساده است. خودت را ببین! 

وقتی خودت را ببینی، این خود، از بیننده جدا میشود. 

تو بیننده‌ی خودت هستی!

به همین سادگی! 

و خدا همین است! همین بیننده! همین درک کننده‌ی خودش! 

خدا به همین سادگی است! 

خودت را ببین 

این جریان افکار را ببین! 

این احساسات را ببین! 

این فکرها و حس ها مثل رودخانه‌ای در برابر تو در جریان هستند. پاهایت شاید در رودخانه باشد اما تو از جریان خروشان افکار بیرون هستی. 

این همان مراقبه است. 

یعنی تو لب جوی عمر نشستی. مثل حافظ! 

تو در مراقبه خدا می‌شوی!

تو در مراقبه بودا می‌شوی!

بودا خودش خداست!

خدا بودن محض است! 

مابقی حاشیه‌ای بیش نیست! 

منِ نویسنده و توی خواننده حاشیه هستیم! 

خدای دیگری درکار است! 

خدای دیگری این مشاهده را انجام می‌دهد! 

خدای دیگری هم بودن است هم انجام دادن! 

من و تو توهم زمان و مکانیم! 


۱۴۰۲ آبان ۲۰, شنبه

جوابِ تمام سوالات

زمان خواندن 1 دقیقه ***

جواب تمام سوالات

***

گاهی دوراهی یا چندراهی برایت پیدا میشود. بین انتخاب های مختلف می‌مانی. اینجا بمانم یا آنجا! شرق زندگی کنم یا غرب؟ با این شخص زندگی کنم یا با آن! تنها باشم یا با دیگران! بنویسم یا ننویسم! 

و و و هزاران سوال و دوراهی دیگر. 

معمولاً این ذهن است که سوال و دوراهی برایم ایجاد می‌کند و معمولا یک جواب بیشتر وجود ندارد. یک راه حل هم بیشتر وجود ندارد! 

جواب، لحظه است! 

لحظه همان خداست، همان جایی که تمام جواب‌ها آنجاست. 

درک هر کسی از این مفهوم یا کلمه یا وجود هم متفاوت است. 

راه رسیدن به او هم مراقبه است و سکوت و تنهایی! 

و وقتی به او می‌رسی، تمام سوالات از بین می‌روند! 

از بین رفتن سوال، همان جواب است. یعنی از اول سوالی وجود نداشت! 

سوال ها تماماً ساخته‌ی ذهن بود. توهم بود. 

جواب ها همه یکی است. 

یک نانوشتنی!

جوابِ تمام سوالات

جواب تمام سوالات

***

گاهی دوراهی یا چندراهی برایت پیدا میشود. بین انتخاب های مختلف می‌مانی. اینجا بمانم یا آنجا! شرق زندگی کنم یا غرب؟ با این شخص زندگی کنم یا با آن! تنها باشم یا با دیگران! بنویسم یا ننویسم! 

و و و هزاران سوال و دوراهی دیگر. 

معمولاً این ذهن است که سوال و دوراهی برایم ایجاد می‌کند و معمولا یک جواب بیشتر وجود ندارد. یک راه حل هم بیشتر وجود ندارد! 

جواب، لحظه است! 

لحظه همان خداست، همان جایی که تمام جواب‌ها آنجاست. 

درک هر کسی از این مفهوم یا کلمه یا وجود هم متفاوت است. 

راه رسیدن به او هم مراقبه است و سکوت و تنهایی! 

و وقتی به او می‌رسی، تمام سوالات از بین می‌روند! 

از بین رفتن سوال، همان جواب است. یعنی از اول سوالی وجود نداشت! 

سوال ها تماماً ساخته‌ی ذهن بود. توهم بود. 

جواب ها همه یکی است. 

یک نانوشتنی!

۱۴۰۲ آبان ۱۶, سه‌شنبه

نحوه‌ی برخورد با اطرافیان!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 نحوه‌ی برخورد با اطرافیان!

***

این نوشته خلاصه ای از یک سخنرانی کوتاه از اکهارت است. آنقدر زیبا و خلاصه و دقیق گفته شده که خواستم اینجا خلاصه ای از آن بنویسم. 

لینک ویدیوی اصلی و ترجمه‌ی اتوماتیک فارسی را اینجا می‌گذارم. 


https://youtu.be/_BUw3sKs0lY?si=DvplyaXPizQ9aG8-


داستان از آنجا شروع می‌شود که اکثر ما آدم‌ها با بدن و ذهن خودمان هم هویت شده‌ایم. یعنی خودمان را ذهن خودمان می‌دانیم. و این ذهن چیزی نیست جز یک سری شرطی شدگی های اجتماعی. 

این را تنها زمانی خواهی فهمید که از بیرون، ذهن را مشاهده کنی. مثل ماهی ای درون اقیانوس است ولی اقیانوس را نمی‌بیند کسانی که با ذهن هم هویت هستند ذهن را نمی‌بینند و بالطبع شرطی شدگی های آنرا هم متوجه نمی‌شوند. 

زمانی که بتوانی با مراقبه و آگاهی، ذهن را مشاهده کنی شرطی شدگی های آن را در خودت و دیگران می‌بینی. شرطی شدگی های خودت را می‌توانی حل کنی ولی کماکان در دیگران می‌بینی. 

اینجاست که ذهن های شرطی شده در دیگران شروع به قضاوت تو می‌کنند. اینجا اکهارت نحوه‌ی برخورد را با این آدم‌ها توضیح می‌دهد. این‌ها معمولاً اعضای خانواده و اطرافیان نزدیک ما هستند. 

اکهارت با دانستن این موضوع، توصیه می‌کند آن‌ها را درکشان کنیم و بدانیم که آنها خودشان نیستند بلکه ذهن هایی شرطی شده هستند. به عبارت دیگر ذهن هایشان هست که ما را قضاوت می‌کند. 

نتیجه‌ی این دانستن، ایجاد حس شفقت نسبت به آنهاست. این افراد معمولاً از شما فاصله می‌گیرند و حتی ممکن است جواب شما را ندهند یا به شدت شما را قضاوت کنند. 

اینجا باید بدانیم رفتار آنها شخصی نیست بلکه نوعی رفتار شرطی شده جمعی است. 

باید بدانیم تایید و پذیرش آن‌ها در مورد ما، تاثیری در کیفیت زندگی و شادی درونی ما ندارد. 

گاهی آنها شما را تحمل نمی‌کنند و شما را ترک می‌کنند. 

تنها کاری که می‌توانید انجام بدهید آرزوی خوب و فرستادن انرژی عشق به سمت آنهاست. 

شما هرگز این شرطی شدگی را به آن‌ها نمیتوانید توضیح بدهید چون آنها چیزی فرای شرطی شدگی نمی‌دانند. 

حتی اگر آن‌ها از شما عصبانی باشند تقصیر شما نیست. آنها با ذهنشان شما را قضاوت و مقایسه می‌کنند. 

اما شما قسمتی از ذات وجود آنها را که دوست داشتنی است می‌شناسید و در مراقبه هایتان با جوهر وجودی آنها ارتباط و یگانگی را حس می‌کنید. 

آنها نهایتاً در این زندگی یا زندگی بعد از مرگ، این یگانگی را درک خواهند کرد. 

حتی اگر آنها را نبینید باز هم می‌توانید نسبت به آنها پذیرش و عشق داشته باشید. 

در این صورت گاهی آنها شفا می‌یابند و معجزه‌ای اتفاق می‌افتد. 

اما شما نیازی به پذیرفته شدن از طرف آنها ندارید ولی ارتباط عمیق و درونی خود را با جوهر وجود آنها حفظ کنید. 


نحوه‌ی برخورد با اطرافیان!

 نحوه‌ی برخورد با اطرافیان!

***

این نوشته خلاصه ای از یک سخنرانی کوتاه از اکهارت است. آنقدر زیبا و خلاصه و دقیق گفته شده که خواستم اینجا خلاصه ای از آن بنویسم. 

لینک ویدیوی اصلی و ترجمه‌ی اتوماتیک فارسی را اینجا می‌گذارم. 


https://youtu.be/_BUw3sKs0lY?si=DvplyaXPizQ9aG8-


داستان از آنجا شروع می‌شود که اکثر ما آدم‌ها با بدن و ذهن خودمان هم هویت شده‌ایم. یعنی خودمان را ذهن خودمان می‌دانیم. و این ذهن چیزی نیست جز یک سری شرطی شدگی های اجتماعی. 

این را تنها زمانی خواهی فهمید که از بیرون، ذهن را مشاهده کنی. مثل ماهی ای درون اقیانوس است ولی اقیانوس را نمی‌بیند کسانی که با ذهن هم هویت هستند ذهن را نمی‌بینند و بالطبع شرطی شدگی های آنرا هم متوجه نمی‌شوند. 

زمانی که بتوانی با مراقبه و آگاهی، ذهن را مشاهده کنی شرطی شدگی های آن را در خودت و دیگران می‌بینی. شرطی شدگی های خودت را می‌توانی حل کنی ولی کماکان در دیگران می‌بینی. 

اینجاست که ذهن های شرطی شده در دیگران شروع به قضاوت تو می‌کنند. اینجا اکهارت نحوه‌ی برخورد را با این آدم‌ها توضیح می‌دهد. این‌ها معمولاً اعضای خانواده و اطرافیان نزدیک ما هستند. 

اکهارت با دانستن این موضوع، توصیه می‌کند آن‌ها را درکشان کنیم و بدانیم که آنها خودشان نیستند بلکه ذهن هایی شرطی شده هستند. به عبارت دیگر ذهن هایشان هست که ما را قضاوت می‌کند. 

نتیجه‌ی این دانستن، ایجاد حس شفقت نسبت به آنهاست. این افراد معمولاً از شما فاصله می‌گیرند و حتی ممکن است جواب شما را ندهند یا به شدت شما را قضاوت کنند. 

اینجا باید بدانیم رفتار آنها شخصی نیست بلکه نوعی رفتار شرطی شده جمعی است. 

باید بدانیم تایید و پذیرش آن‌ها در مورد ما، تاثیری در کیفیت زندگی و شادی درونی ما ندارد. 

گاهی آنها شما را تحمل نمی‌کنند و شما را ترک می‌کنند. 

تنها کاری که می‌توانید انجام بدهید آرزوی خوب و فرستادن انرژی عشق به سمت آنهاست. 

شما هرگز این شرطی شدگی را به آن‌ها نمیتوانید توضیح بدهید چون آنها چیزی فرای شرطی شدگی نمی‌دانند. 

حتی اگر آن‌ها از شما عصبانی باشند تقصیر شما نیست. آنها با ذهنشان شما را قضاوت و مقایسه می‌کنند. 

اما شما قسمتی از ذات وجود آنها را که دوست داشتنی است می‌شناسید و در مراقبه هایتان با جوهر وجودی آنها ارتباط و یگانگی را حس می‌کنید. 

آنها نهایتاً در این زندگی یا زندگی بعد از مرگ، این یگانگی را درک خواهند کرد. 

حتی اگر آنها را نبینید باز هم می‌توانید نسبت به آنها پذیرش و عشق داشته باشید. 

در این صورت گاهی آنها شفا می‌یابند و معجزه‌ای اتفاق می‌افتد. 

اما شما نیازی به پذیرفته شدن از طرف آنها ندارید ولی ارتباط عمیق و درونی خود را با جوهر وجود آنها حفظ کنید. 


برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

***

تارای عزیزم، ستاره‌ی زندگی. 

این بار در راه هستم. در حال پرواز برای دیدن تو. برای دیدن تو لحظه شماری می‌کنم و لحظات اولیه ای که تورا در آغوش خواهم گرفت را برای خودم بارها و بارها تصور می‌کنم. 

اینجا داستان های زندگی و احساسات خودم را می‌نویسم. شاید یک روز پیدا کنی و بخوانی و بدانی پدرت چه حس هایی داشته. شاید هم اینها را نتوانی پیدا کنی یا بخوانی. به هر حال اینها را به یاد تو می‌نویسم. 

سرنوشت زندگی های ما نامعلوم و از پیش تعیین نشده است. ما پا به این دنیا که می‌گذاریم هیچ نمی‌دانیم. کم کم راهمان را پیدا می‌کنیم و زندگی خودمان را رقم می‌زنیم. حدوداً تو چهار سالت بود که مادرت تصمیم گرفت جدا از من زندگی کند! برای مدتی نا معلوم! و تو را با خودش برد! 

من هم بین تنها در شهر ماندن و دیدن گهکاهی تو و سفر، رفتن دومی را انتخاب کردم. 

شاید شرایط نگذارد من همیشه پیش تو باشم و بتوانم زندگی را با تو تجربه کنم البته بودن در کنار تو چیزی است که از نانوشتنی خواستم. 

اما صلاح من و تو معلوم نیست. 

درست زمانی که من از نعمت بودن ٢۴ ساعته در کنار تو محروم شدم وقتی بود که فهمیدم عشق از درون ما ایجاد می‌شود. 

فرقی نمی‌کند ما بطور فیزیکی کنار هم باشیم یا نه، این حس های ما از درون ایجاد می‌شود نه از بیرون. 


حس دیگری که همزمان با این اتفاق یاد گرفتن ِ این بود که برای عشق ورزیدن مرزی نیست. 

یعنی من می‌توانم تمام کودکانِ زمین را درست به اندازه تو دوست داشته باشم. 

این یک جهش بزرگ در درک من از جهان بود. 

حالا آینده هرچه باشد امیدوارم روزی بدانی پدرت برای دیدن تو لحظه شماری می‌کند و هیجان دارد. 

من و تو حتی یک لحظه هم با لحظه باشیم برایمان کافی است. تو با من و کل جهات یگانه هستی و بزودی این را درک خواهی کرد. 


برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

 برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

***

تارای عزیزم، ستاره‌ی زندگی. 

این بار در راه هستم. در حال پرواز برای دیدن تو. برای دیدن تو لحظه شماری می‌کنم و لحظات اولیه ای که تورا در آغوش خواهم گرفت را برای خودم بارها و بارها تصور می‌کنم. 

اینجا داستان های زندگی و احساسات خودم را می‌نویسم. شاید یک روز پیدا کنی و بخوانی و بدانی پدرت چه حس هایی داشته. شاید هم اینها را نتوانی پیدا کنی یا بخوانی. به هر حال اینها را به یاد تو می‌نویسم. 

سرنوشت زندگی های ما نامعلوم و از پیش تعیین نشده است. ما پا به این دنیا که می‌گذاریم هیچ نمی‌دانیم. کم کم راهمان را پیدا می‌کنیم و زندگی خودمان را رقم می‌زنیم. حدوداً تو چهار سالت بود که مادرت تصمیم گرفت جدا از من زندگی کند! برای مدتی نا معلوم! و تو را با خودش برد! 

من هم بین تنها در شهر ماندن و دیدن گهکاهی تو و سفر، رفتن دومی را انتخاب کردم. 

شاید شرایط نگذارد من همیشه پیش تو باشم و بتوانم زندگی را با تو تجربه کنم البته بودن در کنار تو چیزی است که از نانوشتنی خواستم. 

اما صلاح من و تو معلوم نیست. 

درست زمانی که من از نعمت بودن ٢۴ ساعته در کنار تو محروم شدم وقتی بود که فهمیدم عشق از درون ما ایجاد می‌شود. 

فرقی نمی‌کند ما بطور فیزیکی کنار هم باشیم یا نه، این حس های ما از درون ایجاد می‌شود نه از بیرون. 


حس دیگری که همزمان با این اتفاق یاد گرفتن ِ این بود که برای عشق ورزیدن مرزی نیست. 

یعنی من می‌توانم تمام کودکانِ زمین را درست به اندازه تو دوست داشته باشم. 

این یک جهش بزرگ در درک من از جهان بود. 

حالا آینده هرچه باشد امیدوارم روزی بدانی پدرت برای دیدن تو لحظه شماری می‌کند و هیجان دارد. 

من و تو حتی یک لحظه هم با لحظه باشیم برایمان کافی است. تو با من و کل جهات یگانه هستی و بزودی این را درک خواهی کرد. 


۱۴۰۲ آبان ۱۵, دوشنبه

خدا با ماست

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 خدا با ماست

***

موقع سفر معمولاً حس های مختلفی سراغ آدم می آید. این سفر هم مستثنی نیست. حالا که چند ساعتی بین زمین و هوا مجبورم بنشینم، پس برایتان و برای خودم می‌نویسم. 

روز آخر سفر حس عجیبی است از یک طرف داری از  مبدا جدا می‌شوی ولی حس خوبی دارد و آن حس جدید زندگی است که همراه با کمی اضطراب است برای آینده‌ای نامعلوم. این شد که موقع خداحافظی با مادرم توی آسانسور گفتم نگران نباش خدا باماست! 

البته نه خدایی که اسلام ساخته یا تعریف های مختلف ذهنی که هر کسی می‌سازد. این خدا واقعا به من آرامش می‌دهد احتمالا به مادرم هم آرامش می‌دهد پس بهترین جمله‌ای بود که می‌توانستم بگویم. این خدایی است که با من است حتی در زمان مرگ، پس سفر که چیزی نیست. مدت‌ها بود که این کلمه‌ی خدا را استفاده نمی‌کردم اما به مادرم نمی‌توانم بگویم مبدأ حیات یا نانوشتنی پس کلمه‌ی خدا را استفاده می‌کنم. 


اتفاق عجیب دوم صحبت با راننده‌ی تاکسی بود. کسی که اصلاً در ظاهر نشان نمی‌داد و موقع گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اصلا پیاده نشد و داشت در گوشی اش ویدیوهای اینستاگرام تماشا می‌کرد وقتی سر صحبت باز شد اسم اکهارت تُله را آورد. من هم هیجان زده از او پرسیدم چطور و گفت پانزده سال است بعد از سختی ها و ترک اعتیاد، کتاب‌های اکهارت را خوانده. من را هم که می‌دانید با اکهارت زندگی می‌کنم! دیدن راننده‌ای که تصادفی پیدا می‌شود و ذهن را طبق تعریف اکهارت میداند خیلی خوشحال کننده و شگفت‌انگیز بود. پول بیشتری به او دادم و لینک هایم را برایش فرستادم. 


اتفاق بعدی خوشحالی مشخصی بخاطر آزاد شدن از قید و بندهای اجتماعی است. بخصوص درمورد ایران وقتی آنجا هستی انگار یک باری از سمت جامعه همیشه روی دوش ات هست. نوعی حس خفگی یا فشار اجتماعی که توضیح دادنش سخت است. مثلاً در نوع لباس پوشیدن برای زنان و حتی مردان. نوعی فشار اجتماعی و توقع بودن به نوعی خاص. نمی‌دانم چرا ولی به محض خارج شدن از ایران نوعی نسیم آزادی حس می‌کنم. نوعی رهایی از هزاران سال شرطی شدگی های ذهنی مردم. انگار از یک زندان ذهنی آزاد شده باشم. اینترنت آزاد هم نعمتی است که ٩٠ میلیون ایرانی از آن محرومند. البته نبودن آب در دستشویی ها هم معضل جهان اول است! 


وقتی وارد فرودگاه می‌شوم با دیدن آنچه پول می‌تواند بخرد یعنی مثلاً آزادی و سفر، کمی ذهنم به سمت مادیات می‌رود. پول برای مدتی برایم مهمتر می‌شود. زرق و برق و امکاناتی که پول می‌تواند بخرد از جمله سفر هوایی مدتی من را به اهمیت پول می‌رساند که البته بعد از مدتی کوتاه به خودم باز می‌گردم. برای مدتی کوتاه تکنولوژی و اقتصاد و سیستمی که انسان‌ها ساخته‌اند برایم مهم می‌شود ولی به سرعت بازمیگردم به درون، همان‌جایی که بوده ام و خواهم بود!


تنهاییِ سفر باعث می‌شود به ارتباط های عمیق خودم بیشتر فکر کنم. به عشقی که نسبت به دخترم دارم و به عشقی که از بعضی دوستانم دریافت میکنم. 

محبت و عشقی که پایه و اساس زندگی است. وقتی یک مسافرِ تنها هستم رابطه‌های عمیق و محبت آمیز زندگی ام چیزی است که کم دارم. ولی خودِ فکرِ داشتن چنین رابطه‌هایی باعث دلگرمی و آرامش قلبی ام می‌شود. 


جایی که میروم هنوز خانه ندارم. چند روز اول تا خانه‌ای اجاره کنم تقریباً بی خانمان و کمی متزلزل هستم. اگر شب اول مهمان کسی نشوم یا هتل می‌روم یا دوباره در ماشین تسلای خودم کمپ میزنم. قبلاً یک ماهی بدون خانه در ماشین کمپ کرده‌ام. زیاد بد نمی‌گذرد اگر ذهن بگذارد. از وقتی بیشتر در لحظه هستم ترس از بقا برایم کمرنگ شده. زندگی، آسان و هیجان انگیز است. احساسات خودم را مشاهده می‌کنم بدن قضاوت و ترس! 

کم کم صبحانه‌ی هواپیما به من می‌رسد و من شما را تنها میگذارم تا فرودگاه بعدی که این نوشته را برای شما بفرستم یادتان باشد 

خدا با ماست! 

نانوشتنی با ماست!


خدا با ماست

 خدا با ماست

***

موقع سفر معمولاً حس های مختلفی سراغ آدم می آید. این سفر هم مستثنی نیست. حالا که چند ساعتی بین زمین و هوا مجبورم بنشینم، پس برایتان و برای خودم می‌نویسم. 

روز آخر سفر حس عجیبی است از یک طرف داری از  مبدا جدا می‌شوی ولی حس خوبی دارد و آن حس جدید زندگی است که همراه با کمی اضطراب است برای آینده‌ای نامعلوم. این شد که موقع خداحافظی با مادرم توی آسانسور گفتم نگران نباش خدا باماست! 

البته نه خدایی که اسلام ساخته یا تعریف های مختلف ذهنی که هر کسی می‌سازد. این خدا واقعا به من آرامش می‌دهد احتمالا به مادرم هم آرامش می‌دهد پس بهترین جمله‌ای بود که می‌توانستم بگویم. این خدایی است که با من است حتی در زمان مرگ، پس سفر که چیزی نیست. مدت‌ها بود که این کلمه‌ی خدا را استفاده نمی‌کردم اما به مادرم نمی‌توانم بگویم مبدأ حیات یا نانوشتنی پس کلمه‌ی خدا را استفاده می‌کنم. 


اتفاق عجیب دوم صحبت با راننده‌ی تاکسی بود. کسی که اصلاً در ظاهر نشان نمی‌داد و موقع گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اصلا پیاده نشد و داشت در گوشی اش ویدیوهای اینستاگرام تماشا می‌کرد وقتی سر صحبت باز شد اسم اکهارت تُله را آورد. من هم هیجان زده از او پرسیدم چطور و گفت پانزده سال است بعد از سختی ها و ترک اعتیاد، کتاب‌های اکهارت را خوانده. من را هم که می‌دانید با اکهارت زندگی می‌کنم! دیدن راننده‌ای که تصادفی پیدا می‌شود و ذهن را طبق تعریف اکهارت میداند خیلی خوشحال کننده و شگفت‌انگیز بود. پول بیشتری به او دادم و لینک هایم را برایش فرستادم. 


اتفاق بعدی خوشحالی مشخصی بخاطر آزاد شدن از قید و بندهای اجتماعی است. بخصوص درمورد ایران وقتی آنجا هستی انگار یک باری از سمت جامعه همیشه روی دوش ات هست. نوعی حس خفگی یا فشار اجتماعی که توضیح دادنش سخت است. مثلاً در نوع لباس پوشیدن برای زنان و حتی مردان. نوعی فشار اجتماعی و توقع بودن به نوعی خاص. نمی‌دانم چرا ولی به محض خارج شدن از ایران نوعی نسیم آزادی حس می‌کنم. نوعی رهایی از هزاران سال شرطی شدگی های ذهنی مردم. انگار از یک زندان ذهنی آزاد شده باشم. اینترنت آزاد هم نعمتی است که ٩٠ میلیون ایرانی از آن محرومند. البته نبودن آب در دستشویی ها هم معضل جهان اول است! 


وقتی وارد فرودگاه می‌شوم با دیدن آنچه پول می‌تواند بخرد یعنی مثلاً آزادی و سفر، کمی ذهنم به سمت مادیات می‌رود. پول برای مدتی برایم مهمتر می‌شود. زرق و برق و امکاناتی که پول می‌تواند بخرد از جمله سفر هوایی مدتی من را به اهمیت پول می‌رساند که البته بعد از مدتی کوتاه به خودم باز می‌گردم. برای مدتی کوتاه تکنولوژی و اقتصاد و سیستمی که انسان‌ها ساخته‌اند برایم مهم می‌شود ولی به سرعت بازمیگردم به درون، همان‌جایی که بوده ام و خواهم بود!


تنهاییِ سفر باعث می‌شود به ارتباط های عمیق خودم بیشتر فکر کنم. به عشقی که نسبت به دخترم دارم و به عشقی که از بعضی دوستانم دریافت میکنم. 

محبت و عشقی که پایه و اساس زندگی است. وقتی یک مسافرِ تنها هستم رابطه‌های عمیق و محبت آمیز زندگی ام چیزی است که کم دارم. ولی خودِ فکرِ داشتن چنین رابطه‌هایی باعث دلگرمی و آرامش قلبی ام می‌شود. 


جایی که میروم هنوز خانه ندارم. چند روز اول تا خانه‌ای اجاره کنم تقریباً بی خانمان و کمی متزلزل هستم. اگر شب اول مهمان کسی نشوم یا هتل می‌روم یا دوباره در ماشین تسلای خودم کمپ میزنم. قبلاً یک ماهی بدون خانه در ماشین کمپ کرده‌ام. زیاد بد نمی‌گذرد اگر ذهن بگذارد. از وقتی بیشتر در لحظه هستم ترس از بقا برایم کمرنگ شده. زندگی، آسان و هیجان انگیز است. احساسات خودم را مشاهده می‌کنم بدن قضاوت و ترس! 

کم کم صبحانه‌ی هواپیما به من می‌رسد و من شما را تنها میگذارم تا فرودگاه بعدی که این نوشته را برای شما بفرستم یادتان باشد 

خدا با ماست! 

نانوشتنی با ماست!


۱۴۰۲ آبان ۱۴, یکشنبه

ایران، خانواده‌ام

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ایران، خانواده‌ام

***

کمتر از ٢۴ ساعت دیگر از خاک ایران پرواز می‌کنم. برای خداحافظی هم که شده بد نیست چیزی بنویسم. 

حدود سه ماه میهمان ایران بودم و خانواده‌ام. در این سه ماه آنچه دیدم عشق بود و انرژی. 

آدم‌هایی مهربان و عمیق. 

نگاه های مادرم که قلبش برای هر قدم من می‌لرزد و به روش خودش عشق را جاری می‌کند. 

برادر هایم که هر کدام سمبل مردانگی و معرفت و مسولیت هستند. از یکیشان استواری کوه را آموختم از دیگری زلالی آب را. 

خواهرهایم که مهربانی و انرژی عشق و مادری در آنهاست. از یکیشان معرفت و مهربانی آموختم و از دیگری انرژی و فراوانی را. 

دوستانی که تلفنی و حضوری دیدمشان. 

با بعضی هایشان تلفنی گفتیم و خندیدیم. 

با بعضی در پارک قدم زدم. 

با بعضی فیلم تماشا کردم. 

با بعضی سفر رفتم. 

با بعضی هایشان تا صبح موسیقی گوش دادیم و رقصیدیم و گاهی گریه کردیم. 

گاهی با هم هم نفس شدیم تا خود صبح!


از همه ممنونم. 

حلالم کنید. این کلمه شاید تکراری یا قدیمی به نظر برسد اما کاملاً معنی دار است. 

حلال کنید یعنی ببخشید! یعنی بدی های من را نادیده بگیرید. 

حلال کنید یعنی هر چه خوبی دیدید در خودتان بوده. 

آن لحظات با هم بودن تمام شد، اما خاطره‌ی عشق باقی می‌ماند چرا که خود عشق ماندنی است. 

عشق تنها ماندنیِ این دنیاست. 


از این که در این سرزمین متولد شدم خشنود و شاکرم. اینجا جایی است که مولانا از آن عبور کرده. حافظ لب جوی نشسته و سعدی مراقبه کرده. عطار و خیام اینجا زیسته‌اند و هزاران عارف بزرگ. اینجا هاتف اصفهانی بوده، حلاج بوده. این سرزمین آبستن عشقی بزرگ است. 


میزان عشق و محبتی که در این سرزمین دریافت کردم بیشمار است. توان تشکر ندارم. توان شکر ندارم. 

اینجا فراوانی بسیار است. 

فراوانی محصولات کشاورزی و فراوانی معرفت. 

فراوانی به میزان تولید ناخالص داخلی نیست! فراوانی به میزان آگاهی و درک مردمان از عشق است. 


خیلی از دوستان من را به باغشان و خانه شان دعوت کردند با نهایت عشق و بدون هیچ چشم داشتی از من پذیرایی کردند که توان جبران ندارم. 


تنها داشته ام چند کلمه است! و مقداری دعا یا شاید آرزوی خوب برای این سرزمین. 

هر کجا بروم زبانم فارسی است و روحم متصل به سرزمین اجدادی ام. 

باشد که بزرگ شویم و از مرزها فراتر رویم و جهان را از آتش عشق و معرفت سیراب کنیم. 



ایران، خانواده‌ام

 ایران، خانواده‌ام

***

کمتر از ٢۴ ساعت دیگر از خاک ایران پرواز می‌کنم. برای خداحافظی هم که شده بد نیست چیزی بنویسم. 

حدود سه ماه میهمان ایران بودم و خانواده‌ام. در این سه ماه آنچه دیدم عشق بود و انرژی. 

آدم‌هایی مهربان و عمیق. 

نگاه های مادرم که قلبش برای هر قدم من می‌لرزد و به روش خودش عشق را جاری می‌کند. 

برادر هایم که هر کدام سمبل مردانگی و معرفت و مسولیت هستند. از یکیشان استواری کوه را آموختم از دیگری زلالی آب را. 

خواهرهایم که مهربانی و انرژی عشق و مادری در آنهاست. از یکیشان معرفت و مهربانی آموختم و از دیگری انرژی و فراوانی را. 

دوستانی که تلفنی و حضوری دیدمشان. 

با بعضی هایشان تلفنی گفتیم و خندیدیم. 

با بعضی در پارک قدم زدم. 

با بعضی فیلم تماشا کردم. 

با بعضی سفر رفتم. 

با بعضی هایشان تا صبح موسیقی گوش دادیم و رقصیدیم و گاهی گریه کردیم. 

گاهی با هم هم نفس شدیم تا خود صبح!


از همه ممنونم. 

حلالم کنید. این کلمه شاید تکراری یا قدیمی به نظر برسد اما کاملاً معنی دار است. 

حلال کنید یعنی ببخشید! یعنی بدی های من را نادیده بگیرید. 

حلال کنید یعنی هر چه خوبی دیدید در خودتان بوده. 

آن لحظات با هم بودن تمام شد، اما خاطره‌ی عشق باقی می‌ماند چرا که خود عشق ماندنی است. 

عشق تنها ماندنیِ این دنیاست. 


از این که در این سرزمین متولد شدم خشنود و شاکرم. اینجا جایی است که مولانا از آن عبور کرده. حافظ لب جوی نشسته و سعدی مراقبه کرده. عطار و خیام اینجا زیسته‌اند و هزاران عارف بزرگ. اینجا هاتف اصفهانی بوده، حلاج بوده. این سرزمین آبستن عشقی بزرگ است. 


میزان عشق و محبتی که در این سرزمین دریافت کردم بیشمار است. توان تشکر ندارم. توان شکر ندارم. 

اینجا فراوانی بسیار است. 

فراوانی محصولات کشاورزی و فراوانی معرفت. 

فراوانی به میزان تولید ناخالص داخلی نیست! فراوانی به میزان آگاهی و درک مردمان از عشق است. 


خیلی از دوستان من را به باغشان و خانه شان دعوت کردند با نهایت عشق و بدون هیچ چشم داشتی از من پذیرایی کردند که توان جبران ندارم. 


تنها داشته ام چند کلمه است! و مقداری دعا یا شاید آرزوی خوب برای این سرزمین. 

هر کجا بروم زبانم فارسی است و روحم متصل به سرزمین اجدادی ام. 

باشد که بزرگ شویم و از مرزها فراتر رویم و جهان را از آتش عشق و معرفت سیراب کنیم. 



۱۴۰۲ آبان ۱۳, شنبه

وادیِ سرسپردگی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 وادیِ سرسپردگی

***

دو روز دیگر مسافرم و از یک سمت زمین به سمت دیگر می‌روم. آدم‌ها از من می‌پرسند کجا می‌خواهی زندگی کنی! و جواب کوتاه من این است: در وادی سرسپردگی!


کلمه‌ی Devotion که به فارسی سرسپردگی می‌نویسم معنی عمیقی دارد. وادی سرسپردگی جایی فرای ذهن و محاسبات منطقی و سود و زیان است. اگر هنوز با ذهن ات زندگی می‌کنی این نوشته برایت بی معنی و متناقض خواهد بود چون سرسپردگی برای ذهن بی معنی و مسخره است. 


ببینید جایی می‌رسد که تو به کوچکی خودت در این دنیا پی میبری. می‌فهمی بودن تو روی زمین هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یعنی در مقابل این جهان ناچیز هستی. از این ناچیزی درکی حاصل می‌شود که تو را به سمت نظم و عدالت گسترده‌ی جهان سوق می‌دهد. 

تو می‌فهمی یک قطره از اقیانوس هستی و یک قطره می‌تواند اقیانوس هم باشد! 

آنقدر کوچک می‌شوی که بزرگ می‌شوی! 

تناقض های ذهنی از همینجا شروع می‌شود. 

مولانا هم این مسیر را پیمود. مولانا در مردنِ خودش زنده شد. مولانا کوچک شد تا وارد وادی عشق شد و بزرگترین مرجع عشق شد در دلهای عاشقان. 


تو وقتی در این وادی سرسپردگی باشی دیگر سیال می‌شوی و درست مثل قطره‌ای که می‌داند اقیانوسی هست خودت را به اقیانوس می‌سپاری. اینجا وادی سرسپردگی است. 

اینجا خبری از ترس نیست! 

اینجا تو به اقیانوس، اعتماد کامل داری. امواج اقیانوس، تو را هر جا ببرد خوب است. 


وقتی دنیا را نگاه می‌کنی، هر جایی که لازم بود می‌روی. هر کاری که لازم بود می‌کنی. از خودت ترجیح و تمییزی نشان نمی‌دهی. اینجا وادی تسلیم است و رضا. همان وادی سرسپردگی. 


اگر لازم شد عزلت میگزینی و اگر لازم شد جلوت. اگر سکوت لازم بود ساکت می‌شوی و اگر سخن لازم بود حرف می‌زنی. تو هیچ شخصیت ثابتی نیستی. می‌دانی تمام شخصیت های ثابت، مردنی و رفتنی اند. 


اگر لازم بود تجرد و اگر لازم بود تأهل را برمیگزینی. در خاورمیانه باشی یا آمریکای شمالی فرقی ندارد. تو از درون در سرسپردگی هستی. انتخاب زیادی نداری. 


وقتی دنیا را نگاه می‌کنی که هنوز جنگ هست و هنوز گمراهی هست و تو نور را دیده‌ای، دیگر می‌دانی نور کجاست و تاریکی کجاست. تو همواره به سمت نور در حرکتی. 


اگر کسی از آینده بپرسد می‌گویی نمی‌دانم. این ندانستن هم قسمتی از سرسپردگی است. تو در ندانستن خودت راحتی. اضطراب و ترس ذهن برای امنیت و دانستن آینده از بین رفته. تو فقط هستی! در حضور و سرسپردگی. 


می‌دانی دنیا عادلانه است می‌دانی دنیا همان بهشت موعود است. می‌دانی لحظه برایت کافیست. شکلِ آنچه در لحظه اتفاق می‌افتد هر چه باشد خوب است! چه سخنرانی بزرگ باشی یا فقیری دوره‌گرد! چه تفاوت دارد؟ 


چه صدها نفر به به کنند یا هیچ کس اعتنایی نکند! تو در سرسپردگی خودت غرق هستی. معامله‌ی تو با خدا یا طبیعت است. معامله‌ی اصلی آنجاست. معامله با آدم‌ها برایت فقط یک بازی است. 


می‌دانی ذهن تو ذره‌ی کوچکی از هوشمندی عظیم جهان است! با ذهنت هم هویت نیستی. 

می‌دانی بدن تو رو به نابودی است و با بدنت هنم هویت نیستی. 

تو متصل به هوشمندی عظیم پشت بدن و ذهن ات هستی. 

همان نانوشتنی! 


وادیِ سرسپردگی

 وادیِ سرسپردگی

***

دو روز دیگر مسافرم و از یک سمت زمین به سمت دیگر می‌روم. آدم‌ها از من می‌پرسند کجا می‌خواهی زندگی کنی! و جواب کوتاه من این است: در وادی سرسپردگی!


کلمه‌ی Devotion که به فارسی سرسپردگی می‌نویسم معنی عمیقی دارد. وادی سرسپردگی جایی فرای ذهن و محاسبات منطقی و سود و زیان است. اگر هنوز با ذهن ات زندگی می‌کنی این نوشته برایت بی معنی و متناقض خواهد بود چون سرسپردگی برای ذهن بی معنی و مسخره است. 


ببینید جایی می‌رسد که تو به کوچکی خودت در این دنیا پی میبری. می‌فهمی بودن تو روی زمین هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یعنی در مقابل این جهان ناچیز هستی. از این ناچیزی درکی حاصل می‌شود که تو را به سمت نظم و عدالت گسترده‌ی جهان سوق می‌دهد. 

تو می‌فهمی یک قطره از اقیانوس هستی و یک قطره می‌تواند اقیانوس هم باشد! 

آنقدر کوچک می‌شوی که بزرگ می‌شوی! 

تناقض های ذهنی از همینجا شروع می‌شود. 

مولانا هم این مسیر را پیمود. مولانا در مردنِ خودش زنده شد. مولانا کوچک شد تا وارد وادی عشق شد و بزرگترین مرجع عشق شد در دلهای عاشقان. 


تو وقتی در این وادی سرسپردگی باشی دیگر سیال می‌شوی و درست مثل قطره‌ای که می‌داند اقیانوسی هست خودت را به اقیانوس می‌سپاری. اینجا وادی سرسپردگی است. 

اینجا خبری از ترس نیست! 

اینجا تو به اقیانوس، اعتماد کامل داری. امواج اقیانوس، تو را هر جا ببرد خوب است. 


وقتی دنیا را نگاه می‌کنی، هر جایی که لازم بود می‌روی. هر کاری که لازم بود می‌کنی. از خودت ترجیح و تمییزی نشان نمی‌دهی. اینجا وادی تسلیم است و رضا. همان وادی سرسپردگی. 


اگر لازم شد عزلت میگزینی و اگر لازم شد جلوت. اگر سکوت لازم بود ساکت می‌شوی و اگر سخن لازم بود حرف می‌زنی. تو هیچ شخصیت ثابتی نیستی. می‌دانی تمام شخصیت های ثابت، مردنی و رفتنی اند. 


اگر لازم بود تجرد و اگر لازم بود تأهل را برمیگزینی. در خاورمیانه باشی یا آمریکای شمالی فرقی ندارد. تو از درون در سرسپردگی هستی. انتخاب زیادی نداری. 


وقتی دنیا را نگاه می‌کنی که هنوز جنگ هست و هنوز گمراهی هست و تو نور را دیده‌ای، دیگر می‌دانی نور کجاست و تاریکی کجاست. تو همواره به سمت نور در حرکتی. 


اگر کسی از آینده بپرسد می‌گویی نمی‌دانم. این ندانستن هم قسمتی از سرسپردگی است. تو در ندانستن خودت راحتی. اضطراب و ترس ذهن برای امنیت و دانستن آینده از بین رفته. تو فقط هستی! در حضور و سرسپردگی. 


می‌دانی دنیا عادلانه است می‌دانی دنیا همان بهشت موعود است. می‌دانی لحظه برایت کافیست. شکلِ آنچه در لحظه اتفاق می‌افتد هر چه باشد خوب است! چه سخنرانی بزرگ باشی یا فقیری دوره‌گرد! چه تفاوت دارد؟ 


چه صدها نفر به به کنند یا هیچ کس اعتنایی نکند! تو در سرسپردگی خودت غرق هستی. معامله‌ی تو با خدا یا طبیعت است. معامله‌ی اصلی آنجاست. معامله با آدم‌ها برایت فقط یک بازی است. 


می‌دانی ذهن تو ذره‌ی کوچکی از هوشمندی عظیم جهان است! با ذهنت هم هویت نیستی. 

می‌دانی بدن تو رو به نابودی است و با بدنت هنم هویت نیستی. 

تو متصل به هوشمندی عظیم پشت بدن و ذهن ات هستی. 

همان نانوشتنی! 


۱۴۰۲ آبان ۱۲, جمعه

هنوز زنده‌ام!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 هنوز زنده‌ام!

***

در حال رانندگی در جاده‌ام که حالم خیلی خوب می‌‌شود. موسیقی و کوه و جاده دست‌به‌دست هم می‌دهند تا عشق جاری شود. 

اشک ها هم مثل باران جاری می‌شوند و منِ دیوانه را دیوانه تر می‌کنند. 

می‌گویم این پیچ نه بعدی می‌ایستم! پیچهای جاده را یکی یکی رد می‌کنم. 

اما کم کم دیگر طاقت نمی‌آورم. چطور این حس و حال را ننویسم. 

چطور از عشق هیچ نگویم. 

چطور همینطور سریع از تمام پیچ‌های راه عبور کنم؟ 

نمی‌شود! 

بالاخره می‌ایستم! 

داخل تپه های تمیز می‌روم. موسیقی را آرام می‌کنم. صدای جاده را کمتر می‌کنم. کمی خارهای بیابان را با خودم سیراب می‌کنم! 

بعد هم می‌نشینم مثل دیوانه‌ها وسط تپه‌ها تا بنویسم من هنوز زنده ام! 

گاهی باورم نمی‌شود! 

وقتی چشم‌هایم را بعد از مراقبه باز می‌کنم گاهی باورم نمی‌شود هنوز زنده ام! 

آخر در مراقبه تقریباً مرده بودم! یادم می‌رود کجا بودم و کجا هستم! 

معمولاً چشمهایم را به پایین و روی بدن خودم باز می‌کنم و بدنی را می‌بینم که میدانم من نیستم! 

در ابتدای مراقبه گفته بودم من بدن نیستم! دوباره بازمیگردم به بدن! 

باورم نمی‌شود! دوباره با خودم تکرار می‌کنم من هنوز زنده ام! من هنوز در این بدن هستم. 

اگر بیرون می‌رفتم هم بد نبود! اما هنوز نرفتم! 

امروز در حضور عاشقی درد فراق کشیده گفتم همیشه نفَس ها را یادت باشد! 

با هر نفس، یاد من و او باش! 

تا آخر، این نفس ها هست! 

وقتی هم که تمام شد، دیگر نور علی نور است! 

پس هر نفس را خوب بزی! 

خوب نگاهشان کن! 

تو نفس نمی‌کشی! 

کسی دارد برای تو نفس می‌کشد! 

کسی با طنابِ نفس، تو را اینجا نگاه داشته! 


آن طناب سلسله‌وار نفس ها را بگیر رو برو. برو پیش او!

همان نانوشتنی خودمان! که حالا دیگر خودمانی شده! 

طناب نفس را بگیر و از پل صراط آن رد شو! 


با هر نفس زندگی کن! 

یادت باشد هنوز زنده‌ای! 

تو هنوز می‌توانی معجزه را ببینی! 

معجزه‌ی نفس کشیدن! 

معجزه‌ی انسان!

معجزه‌ی عشق! 

دیوانگی را بچش! 

فقط برای یک بار برای طول یک نفس دیوانه باش! 

باور کن بس است! 

با یک نفس هم می‌توانی دیوانه شوی! 

با یک نفس می‌توانی بمانی یا بروی! 

نفس ها را مزه کن! 

سکوت را مزه کن!

عشق را مزه کن! 

به همین راحتی! 

با هوا عشق بازی کن! 

با کلمه با نوشته با بدن با زمین با خاک با خدا! 




هنوز زنده‌ام!

 هنوز زنده‌ام!

***

در حال رانندگی در جاده‌ام که حالم خیلی خوب می‌‌شود. موسیقی و کوه و جاده دست‌به‌دست هم می‌دهند تا عشق جاری شود. 

اشک ها هم مثل باران جاری می‌شوند و منِ دیوانه را دیوانه تر می‌کنند. 

می‌گویم این پیچ نه بعدی می‌ایستم! پیچهای جاده را یکی یکی رد می‌کنم. 

اما کم کم دیگر طاقت نمی‌آورم. چطور این حس و حال را ننویسم. 

چطور از عشق هیچ نگویم. 

چطور همینطور سریع از تمام پیچ‌های راه عبور کنم؟ 

نمی‌شود! 

بالاخره می‌ایستم! 

داخل تپه های تمیز می‌روم. موسیقی را آرام می‌کنم. صدای جاده را کمتر می‌کنم. کمی خارهای بیابان را با خودم سیراب می‌کنم! 

بعد هم می‌نشینم مثل دیوانه‌ها وسط تپه‌ها تا بنویسم من هنوز زنده ام! 

گاهی باورم نمی‌شود! 

وقتی چشم‌هایم را بعد از مراقبه باز می‌کنم گاهی باورم نمی‌شود هنوز زنده ام! 

آخر در مراقبه تقریباً مرده بودم! یادم می‌رود کجا بودم و کجا هستم! 

معمولاً چشمهایم را به پایین و روی بدن خودم باز می‌کنم و بدنی را می‌بینم که میدانم من نیستم! 

در ابتدای مراقبه گفته بودم من بدن نیستم! دوباره بازمیگردم به بدن! 

باورم نمی‌شود! دوباره با خودم تکرار می‌کنم من هنوز زنده ام! من هنوز در این بدن هستم. 

اگر بیرون می‌رفتم هم بد نبود! اما هنوز نرفتم! 

امروز در حضور عاشقی درد فراق کشیده گفتم همیشه نفَس ها را یادت باشد! 

با هر نفس، یاد من و او باش! 

تا آخر، این نفس ها هست! 

وقتی هم که تمام شد، دیگر نور علی نور است! 

پس هر نفس را خوب بزی! 

خوب نگاهشان کن! 

تو نفس نمی‌کشی! 

کسی دارد برای تو نفس می‌کشد! 

کسی با طنابِ نفس، تو را اینجا نگاه داشته! 


آن طناب سلسله‌وار نفس ها را بگیر رو برو. برو پیش او!

همان نانوشتنی خودمان! که حالا دیگر خودمانی شده! 

طناب نفس را بگیر و از پل صراط آن رد شو! 


با هر نفس زندگی کن! 

یادت باشد هنوز زنده‌ای! 

تو هنوز می‌توانی معجزه را ببینی! 

معجزه‌ی نفس کشیدن! 

معجزه‌ی انسان!

معجزه‌ی عشق! 

دیوانگی را بچش! 

فقط برای یک بار برای طول یک نفس دیوانه باش! 

باور کن بس است! 

با یک نفس هم می‌توانی دیوانه شوی! 

با یک نفس می‌توانی بمانی یا بروی! 

نفس ها را مزه کن! 

سکوت را مزه کن!

عشق را مزه کن! 

به همین راحتی! 

با هوا عشق بازی کن! 

با کلمه با نوشته با بدن با زمین با خاک با خدا! 




۱۴۰۲ آبان ۱۰, چهارشنبه

دربرگیرندۀ بدیهی!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 دربرگیرندۀ بدیهی!

***

امروز این دو کلمه برایم تکرار می‌شد. دربرگیرندۀ بدیهی. 

تمام شاعران، نویسندگان، عارفان، گیاهان، ستارگان و حیوانات از یک چیز می‌نویسند و می‌گویند و نشانی می‌دهند. 

یک دربرگیرندۀ نانوشتنیِ بدیهی! 

شوق نوشتن باعث شد مراقبه را کوتاه تر کنم و لذت سکون را با کلمات پاره کنم تا شاید کمی از این لذت در دیگران و در لابلای کلمات آشکار شود و کمی با هم لذت ببریم. کمی با هم از پیچش موی لیلی بگوییم و وصف عیش کنیم و مست شویم و چشمان را خیس کنیم و جور دیگر ببینیم! 

ذهن به همه چیز شک می‌کند چون خاصیتش است. ذهن دو را می‌سازد. تحلیل می‌کند. سبک سنگین می‌کند. ازواج را خلق می‌کند. 

اما یک چیز بدیهی را یادش می‌رود و آن این است که وقتی دو باشد حتما یک هم هست! 

گاهی ذهن به بودنِ یک شک می‌کند که کاری بس خنده دار است. مثل کسی که بازی نور را بر پرده‌ی سینماها می‌بیند اما یادش می‌رود اینجا یک پرده هم هست! 

یا کسی که رنگ روغن و چرخش سحرآمیز رنگها را روی تابلوی نقاشی می‌بیند ولی یادش می‌رود از بوم نقاشی! 

یادش می‌رود از سکوت فراگیر جهان!

یادش می‌رود از گستره‌ی بزرگ دربرگیرندۀ نقاشی! 

یادش می‌رود از نانوشتنی! 

آنقدر درگیر کلمه و نوشته می‌شود که یادش می‌رود اینها نشانی از بی نشان است! 

این نوشته‌ها نشانی از نانوشتنی است. 


اگر روزی به او شک کردی به خودت شک کن! 

از خودت بپرس این ذهن کیست؟

این بدن چیست؟

بپرس این من کیست؟ 

این منی که ذهن برایت ساخته واقعی است؟ 

این بدن واقعی است؟ 

آیا افکار و احساسات تو واقعی است؟ 

یا کسی که آنها را می‌بیند واقعی است؟

یک بیننده‌ی ثابت جهانی! 

یک خدا!

یک ناظر ثابت! 

یک آگاهی مطلق!

یک در برگیرنده‌ی تمام. 

در برگیرنده‌ی من در برگیرنده‌ی تو! 

یک وجود بدیهی. 

کلمات را فراموش کن. درگیر کلمه نشو. جاری بنویس. 

از او بنویس. 

او تمام کلمات و مفاهیم را در بر گرفته. 

تمام حس ها و فکر ها را. 

او به اندازه‌ی تمام سینه ها نفس میکشد. به اندازه‌ی تمام گوش ها می‌شنود و به اندازه‌ی تمام چشم ها می‌بیند. 


به خودت شک کن! تو کیستی؟ 

تو نویسنده‌ای؟ خواننده ای؟ 

تو شغل و بدن و ذهنی؟ 

نه! 

تو هیچکدام نیستی! 

هیچ از نظر ذهن! 

تو هیچ نیستی! 

تو از هیچ آمدی و به هیچ می‌روی! 

هیچ و پوچ! 

تو هیچ هستی. فقط یک هیچ هست. هیچ دو تا نمی‌شود. 

از آنجایی که هیچ دو تا نمی‌شود پس هیچ همان همه است. 

صفر همان بینهایت است. 

پس هیچ همان خداست. 

تو هم همانی. 

تو خدایی. 

تو مثل حلاج حقی! 

مثل عیسی عشقی! 

مثل تمام عاشقان. مولانا. حافظ و سعدی و عطار و خیام. 

این اسمهای بزرگ. 

تو همانی. 

به همان اندازه هیچ به همان اندازه بزرگ! 


می‌خواستم از در برگیرندگی بنویسم! من را هم در بر گرفت. 

می‌خواستم از بدیهی بودنش بنویسم! خودم متوهم شدم. 


او ساده است. من ساده ام. تو ساده ای. 

ضمیر اول شخص و دوم شخص و سوم شخص ساخته‌ی ذهن من و تو و اوست. 

واگر نه ذهن که ساکت باشد فقط یک شخص هست. 

یک شخص دربرگیرندۀ من و تو و او!

یک وجود بدیهی! 


یک سکوت دائم! 

اگر جهانی هست حتما بر پرده‌ای نقش بسته. آن پرده‌ی گسترده‌ی سینما همان خداست. 

خیلی ساده دارم می‌گویم. 

خدا ساده است. مثل مفهوم هیچ. مثل نگاه کودک. 

با ذهن پیچیده‌اش نکن. 

خدا ساده است مثل روییدن یک برگ سبز از چوب خشک! 

خدا ساده است مثل یک دم یا بازدم! 

خدا ساده است! 

خدا ساکت است! 

خدا بدیهی است! 

به خودت شک کن! 

تو نیستی اما خدا هست. 

تو خودت خدایی! 

تو دنبال خدایی. همیشه و در هر لحظه! 

تو خدا را میبینی و می‌شنوی و مینویسی و می‌خوری و لمس می‌کنی. همیشه و در هر لحظه! 

به همین سادگی! 

دنبال خدا در آسمان نگرد! در کتاب های قدیمی نیست! 

خدا در بدن توست. در غرغر کردن های شکم است. خدا در حس های توست. در نفس های توست. 

ساده و بدیهی! 

خدا در لحظه است. 

لحظه‌ی ابدی و ازلی. 

لحظه‌ی بی زمان! 




خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...