۱۴۰۲ بهمن ۱۱, چهارشنبه

دریافت عشق!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 دریافت عشق!

***

عشق همه جا جاری است. اما چرا بعضی‌ها خودشان را از آن محروم می‌کنند؟

آیا زمانی بوده که شما عشق را پس بزنید؟ 

آیا پیشنهاد یک لطف کوچک از طرف کسی را تا بحال رد کرده‌اید؟


کسی که به عشق باور ندارد عشق را قبول نمی‌کند. عشق را نمی‌پذیرد. چنین کسی خودش را کوچک و تنها و جداافتاده و ضعیف می‌بیند. 

چنین کسی در عمق وجودش، خودش را لایق عشق نمی‌داند. و با این باور احتمال دریافت عشق را از جهان برای خودش غیرممکن میشناسد. 

اگر با چنین کسی برخورد کنید چه می‌کنید؟ 


به عشقِ خودتان شک نکنید. کماکان به عشق ورزیدن ادامه بدهید. بگذارید عشقِ بدون شرط، کیفیت شما باشد. بدون انتظار بازگشت یا حتی انتظار دریافت. 


درختی که سایه و میوه و اکسیژن می‌دهد انتظار ندارد کسی از میوه هایش تعریف کند. 

درخت حتی انتظار ندارد کسی میوه ها را بچیند. میوه دادن کیفیت درخت است. برای درخت فرقی ندارد میوه را پرنده می‌خورد یا حیوان یا مورچه یا خاک! 

درخت میوه می‌دهد چون ذاتش میوه دادن است. 

تو عاشق باش چون ذات تو عشق است. 


کسی که عشق را دریافت نمی‌کند لایق دلسوزی بیشتر است. او مغرور می‌ماند تا زمان مرگ. شاید بعد از مرگ فهمید که عمری عشق را پس زده. باید برای او بیشتر دعا کرد. 


برای کسانی که خودشان را دوست ندارند و حتی از عشق ورزیدن به خودشان ناتوان هستند عشق بفرستید!


دریافت عشق!

 دریافت عشق!

***

عشق همه جا جاری است. اما چرا بعضی‌ها خودشان را از آن محروم می‌کنند؟

آیا زمانی بوده که شما عشق را پس بزنید؟ 

آیا پیشنهاد یک لطف کوچک از طرف کسی را تا بحال رد کرده‌اید؟


کسی که به عشق باور ندارد عشق را قبول نمی‌کند. عشق را نمی‌پذیرد. چنین کسی خودش را کوچک و تنها و جداافتاده و ضعیف می‌بیند. 

چنین کسی در عمق وجودش، خودش را لایق عشق نمی‌داند. و با این باور احتمال دریافت عشق را از جهان برای خودش غیرممکن میشناسد. 

اگر با چنین کسی برخورد کنید چه می‌کنید؟ 


به عشقِ خودتان شک نکنید. کماکان به عشق ورزیدن ادامه بدهید. بگذارید عشقِ بدون شرط، کیفیت شما باشد. بدون انتظار بازگشت یا حتی انتظار دریافت. 


درختی که سایه و میوه و اکسیژن می‌دهد انتظار ندارد کسی از میوه هایش تعریف کند. 

درخت حتی انتظار ندارد کسی میوه ها را بچیند. میوه دادن کیفیت درخت است. برای درخت فرقی ندارد میوه را پرنده می‌خورد یا حیوان یا مورچه یا خاک! 

درخت میوه می‌دهد چون ذاتش میوه دادن است. 

تو عاشق باش چون ذات تو عشق است. 


کسی که عشق را دریافت نمی‌کند لایق دلسوزی بیشتر است. او مغرور می‌ماند تا زمان مرگ. شاید بعد از مرگ فهمید که عمری عشق را پس زده. باید برای او بیشتر دعا کرد. 


برای کسانی که خودشان را دوست ندارند و حتی از عشق ورزیدن به خودشان ناتوان هستند عشق بفرستید!


۱۴۰۲ بهمن ۹, دوشنبه

کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

***

امروز روز اول هفته‌ی کاری است. همه‌ی دوستان و همشهری های من، امروز مشغول کسب و کار یا کارمندی هستند. همه در جایی در چرخ بزرگ اقتصادی مشغول هستند. این ماشین بزرگ اقتصادی همه را مشغول کرده. جدی ترین و اصلی ترین و مهمترین دغدغه ی بیشتر مردم شده کسب لقمه ای نان. کسب مقداری درآمد برای گذران ایام. خیلی هم خوب است. شاید حتی معنوی ترین کار همین باشد. 

هیچ انتقادی نیست. هیچ مقایسه و قضاوتی نیست. هر کسی مشغول کاری است. 


یکی هم باید از چیز دیگری بنویسد! شاید این کارِ من باشد! 

من هم بعد از دیدار دوست و سادگورو و مولانا مشغول کار می‌شوم! 

کارِ من چیست؟ کار من الان این است. 

جواب دادن به این سوال که «آیا معنویت جدی است؟» 


ذهن در بقاست. ذهن تمام توجه اش بقاست. ذهن، مرگ را نمی‌شناسد. 

یک سوال می‌پرسم! 

آیا مرگ جدی است؟ 

ذهن این سوال را دوست ندارد. 

ذهن می‌گوید ای بابا بس کن! چقدر از مرگ می‌نویسی! به زندگی بچسب! 

ذهن مرگ را بد و زندگی را خوب می‌داند! 

ذهن همیشه دوگانه دارد! 

ذهن میگوید معنویت و مرگ را فراموش کن و بچسب به زندگی. بچسب به درآمد. بچسب به پول! 

خوب هم هست. اشکالی ندارد. چون دوگانگی در کار نیست. 


هرکسی کاری انتخاب می‌کند. 

هرکسی سهمی از زمین دارد. 

هرکسی مقداری در زمین می‌ماند و می‌خورد و می‌خوابد و بعد جایش را میدهد به نفر بعدی! 

من اگر حق انتخاب داشته باشم ترجیح می‌دهم کلِ داستان را ببینم. کامل مرگ و تولد را با هم ببینم. اینطوری درک کاملتری دارم. 


من انتخاب می‌کنم از معنویت بنویسم. بگویم درون مهم‌تر از بیرون است. بگویم از مرگ فراری نیست. بگویم معنویت جدی است. 

بگویم معنویت فراتر و دربرگیرنده مادیت است. 

پول را اگر معنوی بدست بیاوری بیشتر می‌چسبد. 

غذا را اگر معنوی بخوری خوشمزه تر است. 

سکس را معنوی انجام بدهی لذت‌بخش تر است. 

روابط را معنوی ببینی زیبا تر است. 

معنویت جوهر زندگی مادی است. 

معنویت جدی است. واقعیت ماده نیست! واقعیت بزرگتر وجود معنوی ماده است. 

واقعیت نوشتنی نیست! ذهنی نیست! 



***


برای خواندن کل نوشته‌ها در موضوع کار و همینطور داستان کونِ کار از لینک زیر استفاده کنید

https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1

کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

 کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

***

امروز روز اول هفته‌ی کاری است. همه‌ی دوستان و همشهری های من، امروز مشغول کسب و کار یا کارمندی هستند. همه در جایی در چرخ بزرگ اقتصادی مشغول هستند. این ماشین بزرگ اقتصادی همه را مشغول کرده. جدی ترین و اصلی ترین و مهمترین دغدغه ی بیشتر مردم شده کسب لقمه ای نان. کسب مقداری درآمد برای گذران ایام. خیلی هم خوب است. شاید حتی معنوی ترین کار همین باشد. 

هیچ انتقادی نیست. هیچ مقایسه و قضاوتی نیست. هر کسی مشغول کاری است. 


یکی هم باید از چیز دیگری بنویسد! شاید این کارِ من باشد! 

من هم بعد از دیدار دوست و سادگورو و مولانا مشغول کار می‌شوم! 

کارِ من چیست؟ کار من الان این است. 

جواب دادن به این سوال که «آیا معنویت جدی است؟» 


ذهن در بقاست. ذهن تمام توجه اش بقاست. ذهن، مرگ را نمی‌شناسد. 

یک سوال می‌پرسم! 

آیا مرگ جدی است؟ 

ذهن این سوال را دوست ندارد. 

ذهن می‌گوید ای بابا بس کن! چقدر از مرگ می‌نویسی! به زندگی بچسب! 

ذهن مرگ را بد و زندگی را خوب می‌داند! 

ذهن همیشه دوگانه دارد! 

ذهن میگوید معنویت و مرگ را فراموش کن و بچسب به زندگی. بچسب به درآمد. بچسب به پول! 

خوب هم هست. اشکالی ندارد. چون دوگانگی در کار نیست. 


هرکسی کاری انتخاب می‌کند. 

هرکسی سهمی از زمین دارد. 

هرکسی مقداری در زمین می‌ماند و می‌خورد و می‌خوابد و بعد جایش را میدهد به نفر بعدی! 

من اگر حق انتخاب داشته باشم ترجیح می‌دهم کلِ داستان را ببینم. کامل مرگ و تولد را با هم ببینم. اینطوری درک کاملتری دارم. 


من انتخاب می‌کنم از معنویت بنویسم. بگویم درون مهم‌تر از بیرون است. بگویم از مرگ فراری نیست. بگویم معنویت جدی است. 

بگویم معنویت فراتر و دربرگیرنده مادیت است. 

پول را اگر معنوی بدست بیاوری بیشتر می‌چسبد. 

غذا را اگر معنوی بخوری خوشمزه تر است. 

سکس را معنوی انجام بدهی لذت‌بخش تر است. 

روابط را معنوی ببینی زیبا تر است. 

معنویت جوهر زندگی مادی است. 

معنویت جدی است. واقعیت ماده نیست! واقعیت بزرگتر وجود معنوی ماده است. 

واقعیت نوشتنی نیست! ذهنی نیست! 



***


برای خواندن کل نوشته‌ها در موضوع کار و همینطور داستان کونِ کار از لینک زیر استفاده کنید

https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1

۱۴۰۲ بهمن ۵, پنجشنبه

کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

***

همه چیز خوب است. وضعیت حال خوب است. از نظر بدنی هیچ کمبودی ندارم. هیچ حس بدی هم در کار نیست. 

خوب حالا می‌خواهم شروع کنم به کار! 

و اولین قدم برای کار کردن، برنامه‌ریزی است. 

به محض اینکه شروع میکنم به برنامه‌ریزی وارد مراقبه‌ی ذهن می‌شوم. ذهن من شروع می‌کند به کار. در ابتدای مراقبه ذهن را تماشا می‌کنم. 

و ...

این ذهن، درست مثل این نوشته‌ها عمل می‌کند. 

یعنی یک سری حرف و فکر! 

و من شروع می‌کنم به دسته بندی آن‌ها!


این فکر ها آنقدر تند تند می‌آیند که همه را نمی شود به دام انداخت. فقط تعدادی از افکار را اینجا لای کلمات گیر می‌اندازم. 


ذهنم مشوش است. 

مقداری فکر آینده، مقداری فکر آدم‌ها، فکر دخترم و مکالماتم در مورد مرگ و حیات ابدی با تارای شش ساله!، مقداری فکر اقتصادی، و هزاران فکر دیگر. 


گاهی فکری می‌آید مبنی بر بد بودن ذهن مشوش!

و فکر دیگری مبنی بر پذیرش ذهن مشوش! 


با خودم می‌گویم اشکالی ندارد! 

بگذار ذهنم مشوش بماند! 

بگذار مثل کودکی سرزنده از این شاخه به آن شاخه بپرد! 

بگذار بازی کند!


بگذار بنویسد! 

هرچه آمد را بنویس! 

این خودش کار است! 

و کار امروز درست می‌شود. همین نوشته می‌شود شرح حال و بیان وضعیت! 


این خودش کار است. درست است شاید پولی در نیاید اما حداقل برای خودم و تعدادی آدم هم مسیر من مفید است. پول برای چیست؟ ابزاری برای بقا و لذت! خوب من این دو را دارم! پس پول می‌خواهم برای چه! 


آینده را می‌خواهم برای چه! 

تمام روزهایم عالی است! 


هوش مصنوعی در حال گسترش است. هوش مصنوعی به راحتی می‌تواند بنویسد. 

هوش مصنوعی می‌تواند حرف بزند. نقاشی کند. فیلم بسازد و حتی فکر کند! 

اما تنها چیزی که ندارد اتصال به حیات است. 

اتصال به منبع خلاقیت! 

خلاقیت ترکیب اطلاعات قدیمی نیست. 

خلاقیت از ذات اصلی خلاق موجود در جهان می‌آید! 

همان نانوشتنی خودمان! 


تا چند سال دیگر معنویت و خلاقیت مهم‌ترین چیزها خواهند بود. کارهای فیزیکی و فکری را سخت افزار ها و نرم‌افزار ها انجام خواهند داد. 

تا چند سال دیگر منِ نویسنده هم بی مصرف می‌شوم. 

تنها اتصال به حیات مهم می‌شود و بس! 

تنها مراقبه مهم می‌شود و بس! 


تنها از طریق مراقبه است که می‌توان کارِ مهمی انجام داد. خلاقیت فقط از طریق مراقبه قابل دستیابی است. 


کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

 کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

***

همه چیز خوب است. وضعیت حال خوب است. از نظر بدنی هیچ کمبودی ندارم. هیچ حس بدی هم در کار نیست. 

خوب حالا می‌خواهم شروع کنم به کار! 

و اولین قدم برای کار کردن، برنامه‌ریزی است. 

به محض اینکه شروع میکنم به برنامه‌ریزی وارد مراقبه‌ی ذهن می‌شوم. ذهن من شروع می‌کند به کار. در ابتدای مراقبه ذهن را تماشا می‌کنم. 

و ...

این ذهن، درست مثل این نوشته‌ها عمل می‌کند. 

یعنی یک سری حرف و فکر! 

و من شروع می‌کنم به دسته بندی آن‌ها!


این فکر ها آنقدر تند تند می‌آیند که همه را نمی شود به دام انداخت. فقط تعدادی از افکار را اینجا لای کلمات گیر می‌اندازم. 


ذهنم مشوش است. 

مقداری فکر آینده، مقداری فکر آدم‌ها، فکر دخترم و مکالماتم در مورد مرگ و حیات ابدی با تارای شش ساله!، مقداری فکر اقتصادی، و هزاران فکر دیگر. 


گاهی فکری می‌آید مبنی بر بد بودن ذهن مشوش!

و فکر دیگری مبنی بر پذیرش ذهن مشوش! 


با خودم می‌گویم اشکالی ندارد! 

بگذار ذهنم مشوش بماند! 

بگذار مثل کودکی سرزنده از این شاخه به آن شاخه بپرد! 

بگذار بازی کند!


بگذار بنویسد! 

هرچه آمد را بنویس! 

این خودش کار است! 

و کار امروز درست می‌شود. همین نوشته می‌شود شرح حال و بیان وضعیت! 


این خودش کار است. درست است شاید پولی در نیاید اما حداقل برای خودم و تعدادی آدم هم مسیر من مفید است. پول برای چیست؟ ابزاری برای بقا و لذت! خوب من این دو را دارم! پس پول می‌خواهم برای چه! 


آینده را می‌خواهم برای چه! 

تمام روزهایم عالی است! 


هوش مصنوعی در حال گسترش است. هوش مصنوعی به راحتی می‌تواند بنویسد. 

هوش مصنوعی می‌تواند حرف بزند. نقاشی کند. فیلم بسازد و حتی فکر کند! 

اما تنها چیزی که ندارد اتصال به حیات است. 

اتصال به منبع خلاقیت! 

خلاقیت ترکیب اطلاعات قدیمی نیست. 

خلاقیت از ذات اصلی خلاق موجود در جهان می‌آید! 

همان نانوشتنی خودمان! 


تا چند سال دیگر معنویت و خلاقیت مهم‌ترین چیزها خواهند بود. کارهای فیزیکی و فکری را سخت افزار ها و نرم‌افزار ها انجام خواهند داد. 

تا چند سال دیگر منِ نویسنده هم بی مصرف می‌شوم. 

تنها اتصال به حیات مهم می‌شود و بس! 

تنها مراقبه مهم می‌شود و بس! 


تنها از طریق مراقبه است که می‌توان کارِ مهمی انجام داد. خلاقیت فقط از طریق مراقبه قابل دستیابی است. 


۱۴۰۲ بهمن ۴, چهارشنبه

کونِ کار -۴- ترس

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 کونِ کار -۴- ترس

***

ترس یعنی توهم. 

یکی از تمرینهای من همیشه این هست که ترس های خودم رو پیدا کنم و مشاهده کنم. 

ترس، نبود عشق است. 

ترس یک توهم موقت است. اصلا وجود ندارد. 

بزرگترین ترس، ترس از مرگ است. ترس از نیست شدن. 

اما این هم توهم است. 

تو از اول هم نیست بودی. 

هست هم از اول بوده. 

شخصیت کاذب تو که قرار است بمیرد از اول وجود نداشته. 

آن چیزی که همیشه هست و هیچگاه نمی‌میرد هم همیشه وجود دارد. 


با این مقدمه برسیم به ترس های خودم. 

من از نوشتن می‌ترسیدم. چون از قضاوت شدن می‌ترسیدم. چون خودم اهل قضاوت بودم. چون خودم در ذهن بودم. چون متوهم بودم. 

سالها نوشتم و نوشتم و این ترس تقریباً از بین رفت. 


چه کاری را از روی ترس انجام بدهی و چه کاری را از روی ترس انجام ندهی، در هر صورت اشتباه است. 


باید در عشق باشی و بدون ترس. 


حالا در ادامه‌ی مبحث کونِ کار رسیدم به کارهایی که شاید از روی ترس انجام نمی‌دهم. 

قدم اول این است که کارهایی را که از روی ترس انجام میدادی متوقف کنی. 

قدم دوم در ادامه شناخت کارهایی است که انجام نمی‌دهی.  


مثلاً به جای نوشتن حرف نمی زنی. 

به جای حرف زدن فیلم نمی‌گیری. 

قرار گذاشتم که با این ترس مواجه شوم. 

چرا خودت را ابراز نمی‌کنی. 


همین موضوع، بهترین است برای شروع. 

حدود هزار نوشته آنچه باید نوشته میشد را نوشتم. 

شاید باید ترس را کنار بگذارم. 

باید کونِ کار داشته باشم. 

باید حرف بزنم. 


حرف زدن مقابل دوربین قدم بعدی است. کاری که شاید مدتهاست از روی ترس انجام نمی‌دادم. 

تمرین مشاهده‌ی ترس ها. 

این موضوع خوبی است. 


کونِ کار -۴- ترس

 کونِ کار -۴- ترس

***

ترس یعنی توهم. 

یکی از تمرینهای من همیشه این هست که ترس های خودم رو پیدا کنم و مشاهده کنم. 

ترس، نبود عشق است. 

ترس یک توهم موقت است. اصلا وجود ندارد. 

بزرگترین ترس، ترس از مرگ است. ترس از نیست شدن. 

اما این هم توهم است. 

تو از اول هم نیست بودی. 

هست هم از اول بوده. 

شخصیت کاذب تو که قرار است بمیرد از اول وجود نداشته. 

آن چیزی که همیشه هست و هیچگاه نمی‌میرد هم همیشه وجود دارد. 


با این مقدمه برسیم به ترس های خودم. 

من از نوشتن می‌ترسیدم. چون از قضاوت شدن می‌ترسیدم. چون خودم اهل قضاوت بودم. چون خودم در ذهن بودم. چون متوهم بودم. 

سالها نوشتم و نوشتم و این ترس تقریباً از بین رفت. 


چه کاری را از روی ترس انجام بدهی و چه کاری را از روی ترس انجام ندهی، در هر صورت اشتباه است. 


باید در عشق باشی و بدون ترس. 


حالا در ادامه‌ی مبحث کونِ کار رسیدم به کارهایی که شاید از روی ترس انجام نمی‌دهم. 

قدم اول این است که کارهایی را که از روی ترس انجام میدادی متوقف کنی. 

قدم دوم در ادامه شناخت کارهایی است که انجام نمی‌دهی.  


مثلاً به جای نوشتن حرف نمی زنی. 

به جای حرف زدن فیلم نمی‌گیری. 

قرار گذاشتم که با این ترس مواجه شوم. 

چرا خودت را ابراز نمی‌کنی. 


همین موضوع، بهترین است برای شروع. 

حدود هزار نوشته آنچه باید نوشته میشد را نوشتم. 

شاید باید ترس را کنار بگذارم. 

باید کونِ کار داشته باشم. 

باید حرف بزنم. 


حرف زدن مقابل دوربین قدم بعدی است. کاری که شاید مدتهاست از روی ترس انجام نمی‌دادم. 

تمرین مشاهده‌ی ترس ها. 

این موضوع خوبی است. 


کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

***

دوستان زیادی دارم که مراقبه نمی‌کنند. این دوستان بالطبع ابزاری جز ذهن برای درک و قضاوت، نمی‌شناسند. 

از نظر آنها، مراقبه نوعی فرار است. 

در سطح ماجرا اینطور است که ظاهراً مراقبه کننده کاری نمی‌کند. پس ذهن اینطور قضاوت می‌کند که مراقبه کننده دارد فرار می‌کند از واقعیت. واقعیت برای او چیست؟ همین ذهن!

ذهن، مراقبه را فرار می‌داند. چون مراقبه خاموش کردن و مشاهده ی بی قضاوت ذهن است. 

خیلی ها هم مراقبه را تنبلی تفسیر می‌کنند. 

اما فرار از چه؟ فرار از کار؟


حال ببینیم آیا مراقبه واقعاً فرار از کار است؟

آیا کسی‌که مراقبه میکند تنبل است؟ 

آیا کسی‌که‌کون کار ندارد مراقبه  را انتخاب میکند؟


مراقبه چیزی‌است نانوشتنی. یعنی نمیشود با ذهن‌نوشتش.‌‌ نمیشود با ذهن توضیح داد یا فهمید. 

بهترین‌و‌سریعترین راه برای مراقبه تجربه کردن‌مراقبه است. 

اگر مراقبه میکنید دیگر نخوانید. خودتان با مراقبه خواهید دانست. 


اما اگر مراقبه نمیکنید و هنوز میخوانید، برای روشن‌تر‌شدن مفهومِ مراقبه اینجا کمی‌بیشتر مینویسم. 


مراقبه حتی اگر‌فرار باشد، فرار به جلو‌است. 

ذهن، کارش ایجاد ترس است. 

خاصیت ذهن‌، فرار است. فرار از واقعیت. 

و‌وقتی با مراقبه از ذهن عبور‌کنی دیگر‌فرار‌نمیکنی‌. 

فرارِ اصلی در واقع فرار از خود است. 

فرار از لحظه است. 

راههای فرار معمول هم اینهاست.

ذهن برای فرار از لحظه گذشته و آینده را میسازد. زمان را میسازد. 

ذهن برای فرار از خود دست به کارهای زیادی میزند. 

مثلا تلوزیون میبیند. یا اینترنت را اسکرول میکند. یا غذا میخورد. یا کار میکند. یا سکس میکند. و غیره. 


ذهن کونِ مراقبه ندارد. 

و مراقبه مهمترین کار است. 

ذهن سعی میکند خودش را مهم نشان بدهد. سعی میکند آینده را مهم نشان بدهد. ذهن با ترساندنِ تو، سعی میکند از لحظه فرار کند. 


اما وقتی‌مراقبه گون‌باشی دیگر‌فرار نمیکنی. 

خودِ مراقبه گون بودن؛ یک‌کیفیت است. 

مراقبه انجام کاری نیست. 


مراقبه فرار مداوم به خود است. 

فرار مداوم به جلو. 


یعنی به جای سرکوب کردنِ افکار و احساسات به سمت آنها بروی. 

افکار و احساسات را نگاه کنی. بدون‌ذهن و‌ بدون‌قضاوت. 

یعنی به سمت خودت فراری به جلو داشته باشی. 


اگر‌عجولی آن را ببینی. غم را ببینی. دیوانگی‌ ذهن را ببینی. همه چیز را ببینی. 


و‌مراقبه کردن شجاعت میخواهد. قدرت میخواهد. جسارت میخواهد. 

کونِ مراقبه باید داشته باشی. 

کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

 کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

***

دوستان زیادی دارم که مراقبه نمی‌کنند. این دوستان بالطبع ابزاری جز ذهن برای درک و قضاوت، نمی‌شناسند. 

از نظر آنها، مراقبه نوعی فرار است. 

در سطح ماجرا اینطور است که ظاهراً مراقبه کننده کاری نمی‌کند. پس ذهن اینطور قضاوت می‌کند که مراقبه کننده دارد فرار می‌کند از واقعیت. واقعیت برای او چیست؟ همین ذهن!

ذهن، مراقبه را فرار می‌داند. چون مراقبه خاموش کردن و مشاهده ی بی قضاوت ذهن است. 

خیلی ها هم مراقبه را تنبلی تفسیر می‌کنند. 

اما فرار از چه؟ فرار از کار؟


حال ببینیم آیا مراقبه واقعاً فرار از کار است؟

آیا کسی‌که مراقبه میکند تنبل است؟ 

آیا کسی‌که‌کون کار ندارد مراقبه  را انتخاب میکند؟


مراقبه چیزی‌است نانوشتنی. یعنی نمیشود با ذهن‌نوشتش.‌‌ نمیشود با ذهن توضیح داد یا فهمید. 

بهترین‌و‌سریعترین راه برای مراقبه تجربه کردن‌مراقبه است. 

اگر مراقبه میکنید دیگر نخوانید. خودتان با مراقبه خواهید دانست. 


اما اگر مراقبه نمیکنید و هنوز میخوانید، برای روشن‌تر‌شدن مفهومِ مراقبه اینجا کمی‌بیشتر مینویسم. 


مراقبه حتی اگر‌فرار باشد، فرار به جلو‌است. 

ذهن، کارش ایجاد ترس است. 

خاصیت ذهن‌، فرار است. فرار از واقعیت. 

و‌وقتی با مراقبه از ذهن عبور‌کنی دیگر‌فرار‌نمیکنی‌. 

فرارِ اصلی در واقع فرار از خود است. 

فرار از لحظه است. 

راههای فرار معمول هم اینهاست.

ذهن برای فرار از لحظه گذشته و آینده را میسازد. زمان را میسازد. 

ذهن برای فرار از خود دست به کارهای زیادی میزند. 

مثلا تلوزیون میبیند. یا اینترنت را اسکرول میکند. یا غذا میخورد. یا کار میکند. یا سکس میکند. و غیره. 


ذهن کونِ مراقبه ندارد. 

و مراقبه مهمترین کار است. 

ذهن سعی میکند خودش را مهم نشان بدهد. سعی میکند آینده را مهم نشان بدهد. ذهن با ترساندنِ تو، سعی میکند از لحظه فرار کند. 


اما وقتی‌مراقبه گون‌باشی دیگر‌فرار نمیکنی. 

خودِ مراقبه گون بودن؛ یک‌کیفیت است. 

مراقبه انجام کاری نیست. 


مراقبه فرار مداوم به خود است. 

فرار مداوم به جلو. 


یعنی به جای سرکوب کردنِ افکار و احساسات به سمت آنها بروی. 

افکار و احساسات را نگاه کنی. بدون‌ذهن و‌ بدون‌قضاوت. 

یعنی به سمت خودت فراری به جلو داشته باشی. 


اگر‌عجولی آن را ببینی. غم را ببینی. دیوانگی‌ ذهن را ببینی. همه چیز را ببینی. 


و‌مراقبه کردن شجاعت میخواهد. قدرت میخواهد. جسارت میخواهد. 

کونِ مراقبه باید داشته باشی. 

۱۴۰۲ بهمن ۳, سه‌شنبه

کونِ کار-۲-مقدارِ کار

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 کونِ کار-۲

***


در ادامه‌ی مبحث کون کار میرسیم به میزان انجام کار! 

چقدر باید کار کنیم؟

سوال دیگر این است که کار چیست؟ کار فقط برای پول است؟ پول چقدر نیاز است؟


کار فقط برای پول نیست. البته پول برای بقا نیاز است. ولی بقا میتواند مینیمال تعریف شود. بقا میتواند زندگی در طبیعت باشد یا یک زندگی ساده. داشتن یک سرپناه و کمی غذا. این بقا در زمین متعادل برای همه مهیاست. زمین همان بهشت است. از زمین غذا میروید و از درختان میوه. خورشید مداوم می تابد و گرما و انرژی میدهد. فراوانی در آب و خاک و درختان و زمین و خورشید موج میزند.


از زاویه‌ ی مرگ که نگاه کنیم تمام کارها پوچ است. با مرگ هر چه بدست آورده ای نابود میشود و نتیجه ی تلاشهای تو به دست دیگران می افتد. هر چقدر کار کرده باشی اهمیتی ندارد. 

پس با وجود اصل مرگ و بقا؛ چقدر باید کار کرد؟ 

جواب ساده است؛ درست به اندازه ی بقا. 

بقا را هم نسبی ندان. مطلق بدان. 

بقا را خودت تعریف کن. نگذار تبلیغات یا کارخانه ها یا مدیا یا مقایسه با دیگران بقا را برای تو تعریف کند. 

آنچه می‌خوری و می‌پوشی و آنجایی که زندگی می‌کنی را خودت تعیین کن.

این می‌شود بقا به روش خودت. بقا به روش طبیعت. بقا از روی سیری و عشق.

بقای مدرن امروزی بقایی از روی گرسنگی و ترس است. 

بقای بشر مدرن از روی مقایسه است و از روی ذهن. 

بشر به طور دیوانه واری در حال مصرف زمین است بدون این که بداند چه میکند. 

بشر امروزی گوشت را بو نمی‌کند فقط می بلعد. چون گوشت را بازار تبلیغ می‌کند می‌خورد. بقای بشر مدرن را اصول اقتصاد تعیین میکند نه خود او!


کار بشر امروز نوعی دویدن است. دویدنی از روی ترس. 

بشر امروز برای رسیدن به چیزی کار میکند و هر چه میدود پیدا نمیکند.

ثروتش هر چند سال دوبرابر میشود ولی رضایتش کمتر.



ما آدمهایی را داشته ایم مثل بودا مثل عیسی. اینها در عشق و لذت بوده اند. نیازی به انجام کاری نداشتند. 

تا به حال شده به این فکر کنید که چه میشد اگر گنجی پیدا می‌کردید. حتما تصور کرده اید. اگر گنجی بزرگ پیدا کنید دیگر نیازی نیست کار کنید. 


اینجا به شما میخواهم بگویم این گنج را بعضی ها پیدا کرده اند.


این گنج بزرگ البته در سهام و املاک و تجارت الکترونیکی و غیره نیست. 

این گنج گنج درون است. 

اگر این گنج را پیدا کنی واقعا نیازی به هیچ کاری نداری.

دقیقا مثل گنجی از جنس طلاست. گنج فیزیکی تو را از رنج های فیزیکی شاید برهاند ولی گنج درون تو را از تمام رنج ها میرهاند.

وقتی گنج درون را پیدا کنی ذهن تو سیر میشود و مهم تر این که چشم و دل تو سیر میشود. 


ذهن همواره گرسنه است. ذهن همواره در خواستن است. ذهن بی نیاز نمیشود. ولی وقتی از ذهن عبور کنی دیگر چیزی نمی‌خواهی!

خواستن خاصیت ذهن است. 

در وادی فرای ذهن خواستنی درکار نیست.

این نخواستن همراه با پوچی نیست بلکه همراه با سرور است. 

تو به منبع و به گنجینه دست پیدا کرده ای.


کار تو فقط وصف این گنج میشود. کار دیگری نداری. 

وصف عشق تنها کار تو میشود. 

شنا کردن در حوض اکنون بهترین کار میشود. 

مراقبه کردن لذت بخش ترین کار میشود.


در ویپاسانا جناب گوينکا در یک  جا گفت اگر کسی لذت مراقبه ی درون و لذت اتصال به آگاهی را بچشد دیگر محال است دنبال چیز دیگری برود. 


این همان باده ی حافظ است. 

این همان مستی مولانا است. 

وقتی یک بار بچشی دیگر مست میشوی. 

هیچ لذتی و هیچ شرابی برای تو کارگر نیست. 


تو شراب نامیرایی را چشیده ای.

تو به خانه ی دوست رسیده ای. 

تو یگانه شدی. 


واقعا دیگر هدف و خواسته ای نداری. 

آینده برای تو وجود ندارد. 

تو درگیر فکر آینده نمیشوی.

تو اکسیر حیات را نوشیده ای.


تو در عشق شناوری.

مثل مولانا میرقصی و جهانی را از عشق سیراب میکنی.

مثل حافظ از مستوری و مستی میگویی بدون این که نگران باشی.



پس در لحظه بمان و به اندازه ی بقای بدنت کار کن و از زمین و طبیعت لذت ببر. 

مثل اکهارت آینده را نفی کن. 

به خدای بخشنده اعتماد کن. 

به خدای روزی رسان اعتماد کن. 

متصل بمان.



کونِ کار-۲-مقدارِ کار

 کونِ کار-۲

***


در ادامه‌ی مبحث کون کار میرسیم به میزان انجام کار! 

چقدر باید کار کنیم؟

سوال دیگر این است که کار چیست؟ کار فقط برای پول است؟ پول چقدر نیاز است؟


کار فقط برای پول نیست. البته پول برای بقا نیاز است. ولی بقا میتواند مینیمال تعریف شود. بقا میتواند زندگی در طبیعت باشد یا یک زندگی ساده. داشتن یک سرپناه و کمی غذا. این بقا در زمین متعادل برای همه مهیاست. زمین همان بهشت است. از زمین غذا میروید و از درختان میوه. خورشید مداوم می تابد و گرما و انرژی میدهد. فراوانی در آب و خاک و درختان و زمین و خورشید موج میزند.


از زاویه‌ ی مرگ که نگاه کنیم تمام کارها پوچ است. با مرگ هر چه بدست آورده ای نابود میشود و نتیجه ی تلاشهای تو به دست دیگران می افتد. هر چقدر کار کرده باشی اهمیتی ندارد. 

پس با وجود اصل مرگ و بقا؛ چقدر باید کار کرد؟ 

جواب ساده است؛ درست به اندازه ی بقا. 

بقا را هم نسبی ندان. مطلق بدان. 

بقا را خودت تعریف کن. نگذار تبلیغات یا کارخانه ها یا مدیا یا مقایسه با دیگران بقا را برای تو تعریف کند. 

آنچه می‌خوری و می‌پوشی و آنجایی که زندگی می‌کنی را خودت تعیین کن.

این می‌شود بقا به روش خودت. بقا به روش طبیعت. بقا از روی سیری و عشق.

بقای مدرن امروزی بقایی از روی گرسنگی و ترس است. 

بقای بشر مدرن از روی مقایسه است و از روی ذهن. 

بشر به طور دیوانه واری در حال مصرف زمین است بدون این که بداند چه میکند. 

بشر امروزی گوشت را بو نمی‌کند فقط می بلعد. چون گوشت را بازار تبلیغ می‌کند می‌خورد. بقای بشر مدرن را اصول اقتصاد تعیین میکند نه خود او!


کار بشر امروز نوعی دویدن است. دویدنی از روی ترس. 

بشر امروز برای رسیدن به چیزی کار میکند و هر چه میدود پیدا نمیکند.

ثروتش هر چند سال دوبرابر میشود ولی رضایتش کمتر.



ما آدمهایی را داشته ایم مثل بودا مثل عیسی. اینها در عشق و لذت بوده اند. نیازی به انجام کاری نداشتند. 

تا به حال شده به این فکر کنید که چه میشد اگر گنجی پیدا می‌کردید. حتما تصور کرده اید. اگر گنجی بزرگ پیدا کنید دیگر نیازی نیست کار کنید. 


اینجا به شما میخواهم بگویم این گنج را بعضی ها پیدا کرده اند.


این گنج بزرگ البته در سهام و املاک و تجارت الکترونیکی و غیره نیست. 

این گنج گنج درون است. 

اگر این گنج را پیدا کنی واقعا نیازی به هیچ کاری نداری.

دقیقا مثل گنجی از جنس طلاست. گنج فیزیکی تو را از رنج های فیزیکی شاید برهاند ولی گنج درون تو را از تمام رنج ها میرهاند.

وقتی گنج درون را پیدا کنی ذهن تو سیر میشود و مهم تر این که چشم و دل تو سیر میشود. 


ذهن همواره گرسنه است. ذهن همواره در خواستن است. ذهن بی نیاز نمیشود. ولی وقتی از ذهن عبور کنی دیگر چیزی نمی‌خواهی!

خواستن خاصیت ذهن است. 

در وادی فرای ذهن خواستنی درکار نیست.

این نخواستن همراه با پوچی نیست بلکه همراه با سرور است. 

تو به منبع و به گنجینه دست پیدا کرده ای.


کار تو فقط وصف این گنج میشود. کار دیگری نداری. 

وصف عشق تنها کار تو میشود. 

شنا کردن در حوض اکنون بهترین کار میشود. 

مراقبه کردن لذت بخش ترین کار میشود.


در ویپاسانا جناب گوينکا در یک  جا گفت اگر کسی لذت مراقبه ی درون و لذت اتصال به آگاهی را بچشد دیگر محال است دنبال چیز دیگری برود. 


این همان باده ی حافظ است. 

این همان مستی مولانا است. 

وقتی یک بار بچشی دیگر مست میشوی. 

هیچ لذتی و هیچ شرابی برای تو کارگر نیست. 


تو شراب نامیرایی را چشیده ای.

تو به خانه ی دوست رسیده ای. 

تو یگانه شدی. 


واقعا دیگر هدف و خواسته ای نداری. 

آینده برای تو وجود ندارد. 

تو درگیر فکر آینده نمیشوی.

تو اکسیر حیات را نوشیده ای.


تو در عشق شناوری.

مثل مولانا میرقصی و جهانی را از عشق سیراب میکنی.

مثل حافظ از مستوری و مستی میگویی بدون این که نگران باشی.



پس در لحظه بمان و به اندازه ی بقای بدنت کار کن و از زمین و طبیعت لذت ببر. 

مثل اکهارت آینده را نفی کن. 

به خدای بخشنده اعتماد کن. 

به خدای روزی رسان اعتماد کن. 

متصل بمان.



رابطه چیست؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 رابطه چیست؟

***

رابطه، شگفت انگیز ترین پدیده‌ی حیات است. رابطه‌ی هر کس در واقع ابتدا با خودش است بعد شاید با چیزی به نام خدا. 

خدا هم همان خود است. 

همان آگاهیِ رابطه. 

همان نانوشتنی. 


رابطه هم چیزی نانوشتنی است. نباید تعریف شود. نباید با ذهن آلوده شود. 

ذهن نمی‌تواند رابطه برقرار کند. 

نه با خود نه با خدا نه با دیگران! 

ذهن فقط مقایسه بلد است. 

رابطه از جنس یکی شدن و درک یگانگی است. 

رابطه نوعی یوگا و وحدانیت است. 


ذهن وقتی رابطه ها تعریف کند خراب می‌شود. 

رابطه‌ی تو با خدا غیر قابل تعریف است. اجازه نده کسی خدا را برای تو تعریف کند. 

نگذار کسی روش ارتباط با خدا را به تو یاد بدهد. 

همانطور که اجازه نده کسی تو را تعریف کند. 

هویت تو چیزی نانوشتنی است. 

هویت تو همان خداست. 

خدای درون تو و همه چیز. 


ذهن فقط بالا و پایین را می‌شناسد. مقایسه را می‌شناسد. ذهن فقط دو را می‌شناسد. زن و مرد. یین و یانگ. من و تو. 

اینها همه زاده‌‌ی ذهن است. 

اما واقعیت یکی است. 

واقعیت یگانگی است. 

دو،  توهمِ ذهن است. 


پس نگذار کسی برای تو خدا را تعریف کند. 

تو را تعریف کند. 

نگذار کسی بگوید تو زن هستی یا مرد. 

نگذار کسی بگوید تو چنین هستی یا چنان. 


رابطه ها را هم بدون تعریف ببین. 


رابطه‌های شوهر، مادر، پدر، دوست دختر، دوست پسر، فرزند، رفیق، همکار، و غیره را نگذار جامعه برای تو تعریف کند. 


نگذار جامعه بگوید 

تو مادر هستی پس فلان طور باش! 

تو پدر هستی پس فلان کار را بکن! 

تو زن هستی پس چنان باش! 

تو دوست پسر هستی پس چنین باش! 


بگذار آگاهی بصورت پاک و خالص خودش حرکت کند. 

آگاهی باید بدون تعریف باشد. 

ساده و بدیهی! 

بی نهایت شگفت انگیز! 


تو به واسطه‌ی بودن در زمین مقداری آگاهی از کل به ارث بردی. این آگاهی را تعریف نکن. بگذار خالص بماند. 


روابط را تعریف نکن. روابط با ذهن اگر تعریف شود خشک و مکانیکی می‌شود. 

رابطه‌ی تو با همسایه یا خانواده یا خدا یا درخت یا خودت، همه شگفت‌انگیز هستند. 

چشمان دیگری را بدون تعریف نگاه کن. 

چه چشم یک گاو باشد یا چشم های کودکی زیبا. 

شگفتی آن را ببین. 


شگفتی موجود در تمام لحظات، همان رابطه‌ی تو با خداست. 

در شگفتی و حیرت بمان. 

حیرتی از تولد تا مرگ. 

شگفتی لمس را ببین. 

شگفتی شنیدن. 

شگفتی نوشتن. 

شگفتی خواندن. 

شگفتی خلقت را ببین. 


با ذهن درگیر نشو. ذهن نابیناست. ذهن ناشنواست. 

این ذهن نیست که درک می‌کند بلکه آگاهی است. 

ذهن سکوت را نمی‌فهمد. 

ذهن مرگ را نمی‌فهمد. 

ذهن رابطه را نمی‌فهمد. 

ذهن یگانگی را نمی‌فهمد. 


ذهن تعریف می‌کند. ذهن با تعریف شگفتی را می‌کُشد. ذهن ابزار بقاست. ذهن فقط محاسبه و مقایسه می‌کند. 


من نه مرد هستم نه پدر هستم نه شوهر هستم نه دوستِ پسر نه کارمند نه نویسنده نه هیچ تعریفی که ذهن بکند! 


من آگاهیِ بدون تعریف هستم. 

من خدا هستم. من کلمه نیستم. کلمه، ساخته‌ی ذهن است. 

من زنده هستم درست مثل یک ماهی مثل یک درخت مثل یک حشره یا پرنده. 

بدون تعریف در لحظه. 

بدون نقش اجتماعی. 

بدون ذهن. 

اینطوری من قسمتی از همان خدا هستم. 

خدایی که غیر قابل تعریف است. 

خدایی نانوشتنی. ناگفتنی. 

خدا ساکت است. از جنس سکوت است. تا سکوت ذهن را نبینی خدا را نمی‌بینی. 

خدا در تمام لحظات هست. 

ساده و بدیهی. 

بدون تعریف. 


خدا وقتی آب را با حضور بنوشی در آب است. 

خدا وقتی با حضور در بدن باشی در بدن هست. 

خدا جایی هست که ذهن نیست. 

خدا در ظرافت یک مورچه هست. 

در یک گل هست. 

در باد هست.در آب هست. در خاک هست. در آتش هست. 


رابطه چیست؟

 رابطه چیست؟

***

رابطه، شگفت انگیز ترین پدیده‌ی حیات است. رابطه‌ی هر کس در واقع ابتدا با خودش است بعد شاید با چیزی به نام خدا. 

خدا هم همان خود است. 

همان آگاهیِ رابطه. 

همان نانوشتنی. 


رابطه هم چیزی نانوشتنی است. نباید تعریف شود. نباید با ذهن آلوده شود. 

ذهن نمی‌تواند رابطه برقرار کند. 

نه با خود نه با خدا نه با دیگران! 

ذهن فقط مقایسه بلد است. 

رابطه از جنس یکی شدن و درک یگانگی است. 

رابطه نوعی یوگا و وحدانیت است. 


ذهن وقتی رابطه ها تعریف کند خراب می‌شود. 

رابطه‌ی تو با خدا غیر قابل تعریف است. اجازه نده کسی خدا را برای تو تعریف کند. 

نگذار کسی روش ارتباط با خدا را به تو یاد بدهد. 

همانطور که اجازه نده کسی تو را تعریف کند. 

هویت تو چیزی نانوشتنی است. 

هویت تو همان خداست. 

خدای درون تو و همه چیز. 


ذهن فقط بالا و پایین را می‌شناسد. مقایسه را می‌شناسد. ذهن فقط دو را می‌شناسد. زن و مرد. یین و یانگ. من و تو. 

اینها همه زاده‌‌ی ذهن است. 

اما واقعیت یکی است. 

واقعیت یگانگی است. 

دو،  توهمِ ذهن است. 


پس نگذار کسی برای تو خدا را تعریف کند. 

تو را تعریف کند. 

نگذار کسی بگوید تو زن هستی یا مرد. 

نگذار کسی بگوید تو چنین هستی یا چنان. 


رابطه ها را هم بدون تعریف ببین. 


رابطه‌های شوهر، مادر، پدر، دوست دختر، دوست پسر، فرزند، رفیق، همکار، و غیره را نگذار جامعه برای تو تعریف کند. 


نگذار جامعه بگوید 

تو مادر هستی پس فلان طور باش! 

تو پدر هستی پس فلان کار را بکن! 

تو زن هستی پس چنان باش! 

تو دوست پسر هستی پس چنین باش! 


بگذار آگاهی بصورت پاک و خالص خودش حرکت کند. 

آگاهی باید بدون تعریف باشد. 

ساده و بدیهی! 

بی نهایت شگفت انگیز! 


تو به واسطه‌ی بودن در زمین مقداری آگاهی از کل به ارث بردی. این آگاهی را تعریف نکن. بگذار خالص بماند. 


روابط را تعریف نکن. روابط با ذهن اگر تعریف شود خشک و مکانیکی می‌شود. 

رابطه‌ی تو با همسایه یا خانواده یا خدا یا درخت یا خودت، همه شگفت‌انگیز هستند. 

چشمان دیگری را بدون تعریف نگاه کن. 

چه چشم یک گاو باشد یا چشم های کودکی زیبا. 

شگفتی آن را ببین. 


شگفتی موجود در تمام لحظات، همان رابطه‌ی تو با خداست. 

در شگفتی و حیرت بمان. 

حیرتی از تولد تا مرگ. 

شگفتی لمس را ببین. 

شگفتی شنیدن. 

شگفتی نوشتن. 

شگفتی خواندن. 

شگفتی خلقت را ببین. 


با ذهن درگیر نشو. ذهن نابیناست. ذهن ناشنواست. 

این ذهن نیست که درک می‌کند بلکه آگاهی است. 

ذهن سکوت را نمی‌فهمد. 

ذهن مرگ را نمی‌فهمد. 

ذهن رابطه را نمی‌فهمد. 

ذهن یگانگی را نمی‌فهمد. 


ذهن تعریف می‌کند. ذهن با تعریف شگفتی را می‌کُشد. ذهن ابزار بقاست. ذهن فقط محاسبه و مقایسه می‌کند. 


من نه مرد هستم نه پدر هستم نه شوهر هستم نه دوستِ پسر نه کارمند نه نویسنده نه هیچ تعریفی که ذهن بکند! 


من آگاهیِ بدون تعریف هستم. 

من خدا هستم. من کلمه نیستم. کلمه، ساخته‌ی ذهن است. 

من زنده هستم درست مثل یک ماهی مثل یک درخت مثل یک حشره یا پرنده. 

بدون تعریف در لحظه. 

بدون نقش اجتماعی. 

بدون ذهن. 

اینطوری من قسمتی از همان خدا هستم. 

خدایی که غیر قابل تعریف است. 

خدایی نانوشتنی. ناگفتنی. 

خدا ساکت است. از جنس سکوت است. تا سکوت ذهن را نبینی خدا را نمی‌بینی. 

خدا در تمام لحظات هست. 

ساده و بدیهی. 

بدون تعریف. 


خدا وقتی آب را با حضور بنوشی در آب است. 

خدا وقتی با حضور در بدن باشی در بدن هست. 

خدا جایی هست که ذهن نیست. 

خدا در ظرافت یک مورچه هست. 

در یک گل هست. 

در باد هست.در آب هست. در خاک هست. در آتش هست. 


۱۴۰۲ بهمن ۲, دوشنبه

کونِ کار! -۱

زمان خواندن 2 دقیقه ***

  کونِ کار! -۱

***

چند روز پیش دوستی به من گفت کون کار نداری. من از این جمله ناراحت نشدم ولی به فکر فرو رفتم. چند روزی هست که دارم به این موضوع فکر میکنم. البته نوشته های زیادی در مورد کار نوشته ام که به درک بهتر کمک میکند. البته من معلم نیستم که پیش نیاز تعیین کنم و سیلابس درسی برای خواننده هایم تعیین کنم. این نوشته ها هم اول برای خودم کاربرد دارد. نوشته های مربوط به کار در لینک زیر هست. 

https://www.unwritable.net/search/label/کار


کار دو جور هست فیزیکی و ذهنی. 

در مورد کار فیزیکی خودم را متوسط میدانم. نه مثل کارگرهای حرفه ای قوی و خستگی ناپذیر هستم و نه مثل آدمهای تنبل. یک بدن معمولی با توانایی نستبا معمولی. 

کار دوم کار ذهنی هست. کار ذهنی مهم تر و سخت تر است. مرتب کردن ذهن همیشه برای من سخت بوده. کنترل ذهن و خاموش کردن و آرام کردن ذهن. البته مشاهدات من نشان میدهد که اکثر آدمها توان آرام کردن ذهنشان را ندارند و بنا براین رو می آورند به سیگار و مشروب و کار و غیره!

یعنی اکثرا؛ خود کار نوعی فرار از ذهن است. 


مراقبه و نوشتن هم برای من کاری ذهنی است. مراقبه برای من مهمترین کار و گاهی سخت ترین کار است. 

بر خلاف برداشت عموم مراقبه فرار نیست بلکه مواجه شدن است. در مراقبه با ذهن و ترسهایش مواجه میشویم. 

مراقبه نکردن نوعی فرار است. نوشته های مربوط به مراقبه اینجا هست.

https://www.unwritable.net/search/label/مراقبه


همین نوشتن نیاز به مراقبه دارد. افکار مختلف و حس های مختلف به طور مدام به ذهن من وارد میشوند. من هم با دقت بعضی شان را اینجا انتخاب میکنم و مینویسم.


کارهایی که این روزها در ذهنم رژه میروند اینها هستند. 


...

(در صورت نیاز به دانستن با من تماس بگیرید) 

...


تمام این کارها نیاز به برنامه ریزی مرتب ذهنی دارد. 

به عبارت دیگر نیاز به مراقبه ذهنی دارد. 


درست تر این است که بگویم ذهن کار ندارم. کون کار راحت است. 

درست کردن ذهن کار چیزی است که باید انجام بدهم. برای مرتب کردن ذهن هم چیزی جز مراقبه و نوشتن نمیشناسم. 

حالا هم قرار شده آنقدر مراقبه کنم و بنویسم تا یا خودم بفهمم یا دیگران!


کونِ کار! -۱

  کونِ کار! -۱

***

چند روز پیش دوستی به من گفت کون کار نداری. من از این جمله ناراحت نشدم ولی به فکر فرو رفتم. چند روزی هست که دارم به این موضوع فکر میکنم. البته نوشته های زیادی در مورد کار نوشته ام که به درک بهتر کمک میکند. البته من معلم نیستم که پیش نیاز تعیین کنم و سیلابس درسی برای خواننده هایم تعیین کنم. این نوشته ها هم اول برای خودم کاربرد دارد. نوشته های مربوط به کار در لینک زیر هست. 

https://www.unwritable.net/search/label/کار


کار دو جور هست فیزیکی و ذهنی. 

در مورد کار فیزیکی خودم را متوسط میدانم. نه مثل کارگرهای حرفه ای قوی و خستگی ناپذیر هستم و نه مثل آدمهای تنبل. یک بدن معمولی با توانایی نستبا معمولی. 

کار دوم کار ذهنی هست. کار ذهنی مهم تر و سخت تر است. مرتب کردن ذهن همیشه برای من سخت بوده. کنترل ذهن و خاموش کردن و آرام کردن ذهن. البته مشاهدات من نشان میدهد که اکثر آدمها توان آرام کردن ذهنشان را ندارند و بنا براین رو می آورند به سیگار و مشروب و کار و غیره!

یعنی اکثرا؛ خود کار نوعی فرار از ذهن است. 


مراقبه و نوشتن هم برای من کاری ذهنی است. مراقبه برای من مهمترین کار و گاهی سخت ترین کار است. 

بر خلاف برداشت عموم مراقبه فرار نیست بلکه مواجه شدن است. در مراقبه با ذهن و ترسهایش مواجه میشویم. 

مراقبه نکردن نوعی فرار است. نوشته های مربوط به مراقبه اینجا هست.

https://www.unwritable.net/search/label/مراقبه


همین نوشتن نیاز به مراقبه دارد. افکار مختلف و حس های مختلف به طور مدام به ذهن من وارد میشوند. من هم با دقت بعضی شان را اینجا انتخاب میکنم و مینویسم.


کارهایی که این روزها در ذهنم رژه میروند اینها هستند. 


...

(در صورت نیاز به دانستن با من تماس بگیرید) 

...


تمام این کارها نیاز به برنامه ریزی مرتب ذهنی دارد. 

به عبارت دیگر نیاز به مراقبه ذهنی دارد. 


درست تر این است که بگویم ذهن کار ندارم. کون کار راحت است. 

درست کردن ذهن کار چیزی است که باید انجام بدهم. برای مرتب کردن ذهن هم چیزی جز مراقبه و نوشتن نمیشناسم. 

حالا هم قرار شده آنقدر مراقبه کنم و بنویسم تا یا خودم بفهمم یا دیگران!


۱۴۰۲ دی ۳۰, شنبه

کارِ پایین! کارِ بالا!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کارِ پایین! کارِ بالا!

***

یکی از کارماهای من که در همان سنین کودکی از جامعه و اطراف گرفتم موضوع کار پایین و کار بالا بود. 

کار پایین یعنی کارهایی که ارزش زیادی ندارد. مثلاً نتیجه یا پول زیادی ندارد. یا اهمیت اجتماعی زیادی ندارد. 

و کار بالا یعنی کارهایی که نتیجه‌ی زیاد و اهمیت اجتماعی دارد. 

مثلاً کارگری کار پایین است و مدیریت کار بالا! 


در ادامه‌ی داستان هم هویت شدگی با کار امروز می‌خواهم داستان خودم را در مورد کار پایین و کار بالا بنویسم. 

این طبقه‌بندی کارها به پایین و بالا هم در ادامه‌ی هم هویت شدگی با کار است. 


داستان از آن‌جا شروع شد که در جوامع تقسیم کار درست شد. هر کسی کاری انجام می‌داد و بده بستان شکل گرفت. کم کم انسان های در جستجوی هویت توانستند هویتی از کاری که انجام می‌دهند بگیرند. 

یکی پیشه ور شد و یکی مغازه دار و یکی کارگر و یکی کشاورز. یکی مهندس شد و دیگری نویسنده و غیره. کم کم آدم‌ها در این کارکرد خودشان غرق شدند. و به طور نادرست؛ ارزش آدم‌ها به کاری که انجام می‌دهند ربط پیدا کرد. 


خودِ کار کردن تبدیل به ارزش شد و کار نکردن ضد ارزش. البته هر کسی باید برای بقای خودش تا حدودی تلاش کند ولی در جامعه‌ای که از سطح بقاء عبور کرده باشد دیگر خیلی حیاتی نیست. 


کم کم انجام دادن بیشتر از بودن مهم شد. کم کم جنبه های معنوی و آرامش تحت تاثیر جنبه‌های مادی و کار بیرونی کمرنگ شد. 

آدم‌ها شروع کردند به ساختن بیرون ولی از درون غافل شدند. ثروت و رفاه چند برابر شد ولی آرامش و سرور کمیاب گردید. هرچه آدم‌ها ثروت مند تر شدند تقاضای قرص های افسردگی هم بالا رفت. 


حال چاره چیست؟

تعادل بودن و انجام دادن. یعنی تاکید بر جنبه‌های معنوی. یعنی مقدم دانستن کیفیتِ بودن، بر کاری که انجام میدهیم. یعنی آرامش؛ بعد کار. 

یعنی انجام کار بدون درگیر شدن به نتیجه. یعنی کار انجام دادن در لحظه. 

یعنی انجام دادن نه از روی ترس و اجبار بلکه از روی عشق و لذت. 

یعنی حضور در لحظه! 

یعنی توجه نکردن به کار بالا یا پایین! 

یعنی ماندن در لحظه بدون قضاوت. 

یعنی چه کارَت پایین باشد چه بالا، بتوانی با حضور انجامش بدهی. 


یعنی اصلاً قضاوت نکنی که این کار پایین است یا بالا! یعنی در کار خودت غرق بشوی. چه از نظر ذهن پایین باشد چه بالا. 

در هر کاری تو در حال استفاده از ذهن و بدن هستی. یعنی همیشه در مرکز خودت باشی. چه هنگام جابجا کردن چیزی چه در هنگام حرف زدن با دیگران. 

اینطوری می‌شود که که بودن بر انجام دادن مقدم می‌شود. اینطوری با کار هم هویت نیستی. 

اینطوری در لحظه و حضور خواهی بود. 

چه کاری انجام بدهی چه ندهی. 


کارِ پایین! کارِ بالا!

 کارِ پایین! کارِ بالا!

***

یکی از کارماهای من که در همان سنین کودکی از جامعه و اطراف گرفتم موضوع کار پایین و کار بالا بود. 

کار پایین یعنی کارهایی که ارزش زیادی ندارد. مثلاً نتیجه یا پول زیادی ندارد. یا اهمیت اجتماعی زیادی ندارد. 

و کار بالا یعنی کارهایی که نتیجه‌ی زیاد و اهمیت اجتماعی دارد. 

مثلاً کارگری کار پایین است و مدیریت کار بالا! 


در ادامه‌ی داستان هم هویت شدگی با کار امروز می‌خواهم داستان خودم را در مورد کار پایین و کار بالا بنویسم. 

این طبقه‌بندی کارها به پایین و بالا هم در ادامه‌ی هم هویت شدگی با کار است. 


داستان از آن‌جا شروع شد که در جوامع تقسیم کار درست شد. هر کسی کاری انجام می‌داد و بده بستان شکل گرفت. کم کم انسان های در جستجوی هویت توانستند هویتی از کاری که انجام می‌دهند بگیرند. 

یکی پیشه ور شد و یکی مغازه دار و یکی کارگر و یکی کشاورز. یکی مهندس شد و دیگری نویسنده و غیره. کم کم آدم‌ها در این کارکرد خودشان غرق شدند. و به طور نادرست؛ ارزش آدم‌ها به کاری که انجام می‌دهند ربط پیدا کرد. 


خودِ کار کردن تبدیل به ارزش شد و کار نکردن ضد ارزش. البته هر کسی باید برای بقای خودش تا حدودی تلاش کند ولی در جامعه‌ای که از سطح بقاء عبور کرده باشد دیگر خیلی حیاتی نیست. 


کم کم انجام دادن بیشتر از بودن مهم شد. کم کم جنبه های معنوی و آرامش تحت تاثیر جنبه‌های مادی و کار بیرونی کمرنگ شد. 

آدم‌ها شروع کردند به ساختن بیرون ولی از درون غافل شدند. ثروت و رفاه چند برابر شد ولی آرامش و سرور کمیاب گردید. هرچه آدم‌ها ثروت مند تر شدند تقاضای قرص های افسردگی هم بالا رفت. 


حال چاره چیست؟

تعادل بودن و انجام دادن. یعنی تاکید بر جنبه‌های معنوی. یعنی مقدم دانستن کیفیتِ بودن، بر کاری که انجام میدهیم. یعنی آرامش؛ بعد کار. 

یعنی انجام کار بدون درگیر شدن به نتیجه. یعنی کار انجام دادن در لحظه. 

یعنی انجام دادن نه از روی ترس و اجبار بلکه از روی عشق و لذت. 

یعنی حضور در لحظه! 

یعنی توجه نکردن به کار بالا یا پایین! 

یعنی ماندن در لحظه بدون قضاوت. 

یعنی چه کارَت پایین باشد چه بالا، بتوانی با حضور انجامش بدهی. 


یعنی اصلاً قضاوت نکنی که این کار پایین است یا بالا! یعنی در کار خودت غرق بشوی. چه از نظر ذهن پایین باشد چه بالا. 

در هر کاری تو در حال استفاده از ذهن و بدن هستی. یعنی همیشه در مرکز خودت باشی. چه هنگام جابجا کردن چیزی چه در هنگام حرف زدن با دیگران. 

اینطوری می‌شود که که بودن بر انجام دادن مقدم می‌شود. اینطوری با کار هم هویت نیستی. 

اینطوری در لحظه و حضور خواهی بود. 

چه کاری انجام بدهی چه ندهی. 


۱۴۰۲ دی ۲۸, پنجشنبه

خود تراپیِ امروز

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خود تراپیِ امروز

***

ساعت چهار صبح است و ذهنِ من دوباره پراکنده شده. ایده‌هایی هست ولی پراکنده است. 

مشغول مشاهده‌ی خودم و ذهنم هستم. مثل همیشه. البته بعد از آشنایی با مراقبه اینطور شدم. 


با این نوشتن ها مسیر حرکتم را توصیف می‌کنم. مسیر حرکتی از تولد تا مرگ. 

داستان فراز و نشیب‌هایم را اینجا می‌نویسم. 

داستان دیدن آدم‌ها. 

داستان تنهایی و دوباره پیوستن. 


ساده بگویم، در این مسیر این اتفاق می‌افتد. 

بعد از سالها درگیر بودن با ذهن، تجربیاتی میکنی. تجربیاتی معنوی. نوعی خروج از ذهن. نوعی دیدن ذهن از بیرون. نوعی مردن!


بعد دوباره بازمیگردی به جامعه. بازمیگردی با آدم‌ها حرف می‌زنی. آدم‌هایی که هنوز در ذهنشان غوطه ور هستند! سعی می‌کنی به آن‌ها بگویی جایی هست فرای ذهن. آنها اما تو را باور نمی‌کنند! آن‌ها تو را به راه حل های ذهنی توصیه می‌کنند. 

هرچه می‌نویسی و حرف می‌زنی هاج و واج نگاهت می‌کنند! 


سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی روشن بین و غیر روشن بین تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی یوگی و عادی تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی برگردی به زندگی عادی ذهنی در جامعه! 

زور می‌زنی و به روی خودت نمی‌آوری که تجربیاتی داشتی. خیلی تلاش می‌کنی عادی زندگی کنی! 

اما راحت نیست! 

نمی‌شود! 

تو واقعاً تنها شدی. 

تو حتی در روابط نزدیک ات هم تنها هستی. 


شاید هم متصل شدی به همانی که باید، شاید متصل شدی به همان خدا! همان لحظه! همان نانوشتنی! 


می‌دانی این مسیر را باید تنها بروی. 

تو باید تنها تا خدا بروی! 

تنها متولد شدی و تنها می‌میری! 

این حقیقت را مز مزه می‌کنی. 


با دیگران می‌خندی و می‌خوری و هم‌آغوشی میکنی. ولی می‌دانی کسی با تو این مسیر را نمی‌آید. بعضی ها در این وادی درون بیشتر با تو هم مسیر هستند. بعضی ها نه. اکثراً در وادی ذهن هستند. و تو می‌دانی. 


گاهی معیاری ساده با خودم دارم. 

می‌گویم اگر کسی نانوشتنی را فهمیده باشد من را هم می‌فهمد. 

بعد می‌بینم این معیار هم خوب نیست. 

نمی‌توانم در جامعه فیلتر بگذارم بگویم هر که نانوشتنی نمی‌داند وارد نشود! 

این همان تقسیم بندی ذهن است. 

این شاید همان ایگوی معنوی باشد! 


این است که می‌پذیرم که هر آدمی که روبروی من نشسته نوری از همان آگاهی نانوشتنی است. 

و من یک وظیفه بیشتر ندارم. 

چه تنها باشم چه با دیگران؛ وظیفه‌ی من آگاه ماندن است و متصل ماندن. 


و لحظه برایم کافیست. 

در لحظه خدا هست. 

و خدا برای بنده اش کافیست!


خود تراپیِ امروز

 خود تراپیِ امروز

***

ساعت چهار صبح است و ذهنِ من دوباره پراکنده شده. ایده‌هایی هست ولی پراکنده است. 

مشغول مشاهده‌ی خودم و ذهنم هستم. مثل همیشه. البته بعد از آشنایی با مراقبه اینطور شدم. 


با این نوشتن ها مسیر حرکتم را توصیف می‌کنم. مسیر حرکتی از تولد تا مرگ. 

داستان فراز و نشیب‌هایم را اینجا می‌نویسم. 

داستان دیدن آدم‌ها. 

داستان تنهایی و دوباره پیوستن. 


ساده بگویم، در این مسیر این اتفاق می‌افتد. 

بعد از سالها درگیر بودن با ذهن، تجربیاتی میکنی. تجربیاتی معنوی. نوعی خروج از ذهن. نوعی دیدن ذهن از بیرون. نوعی مردن!


بعد دوباره بازمیگردی به جامعه. بازمیگردی با آدم‌ها حرف می‌زنی. آدم‌هایی که هنوز در ذهنشان غوطه ور هستند! سعی می‌کنی به آن‌ها بگویی جایی هست فرای ذهن. آنها اما تو را باور نمی‌کنند! آن‌ها تو را به راه حل های ذهنی توصیه می‌کنند. 

هرچه می‌نویسی و حرف می‌زنی هاج و واج نگاهت می‌کنند! 


سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی روشن بین و غیر روشن بین تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی یوگی و عادی تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی برگردی به زندگی عادی ذهنی در جامعه! 

زور می‌زنی و به روی خودت نمی‌آوری که تجربیاتی داشتی. خیلی تلاش می‌کنی عادی زندگی کنی! 

اما راحت نیست! 

نمی‌شود! 

تو واقعاً تنها شدی. 

تو حتی در روابط نزدیک ات هم تنها هستی. 


شاید هم متصل شدی به همانی که باید، شاید متصل شدی به همان خدا! همان لحظه! همان نانوشتنی! 


می‌دانی این مسیر را باید تنها بروی. 

تو باید تنها تا خدا بروی! 

تنها متولد شدی و تنها می‌میری! 

این حقیقت را مز مزه می‌کنی. 


با دیگران می‌خندی و می‌خوری و هم‌آغوشی میکنی. ولی می‌دانی کسی با تو این مسیر را نمی‌آید. بعضی ها در این وادی درون بیشتر با تو هم مسیر هستند. بعضی ها نه. اکثراً در وادی ذهن هستند. و تو می‌دانی. 


گاهی معیاری ساده با خودم دارم. 

می‌گویم اگر کسی نانوشتنی را فهمیده باشد من را هم می‌فهمد. 

بعد می‌بینم این معیار هم خوب نیست. 

نمی‌توانم در جامعه فیلتر بگذارم بگویم هر که نانوشتنی نمی‌داند وارد نشود! 

این همان تقسیم بندی ذهن است. 

این شاید همان ایگوی معنوی باشد! 


این است که می‌پذیرم که هر آدمی که روبروی من نشسته نوری از همان آگاهی نانوشتنی است. 

و من یک وظیفه بیشتر ندارم. 

چه تنها باشم چه با دیگران؛ وظیفه‌ی من آگاه ماندن است و متصل ماندن. 


و لحظه برایم کافیست. 

در لحظه خدا هست. 

و خدا برای بنده اش کافیست!


۱۴۰۲ دی ۲۶, سه‌شنبه

برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

***

این نوشته احتمالا عمومی نمی‌شود. فعلا فقط برای خودم است. برای برنامه ریزی و مرتب کردن مجدد ذهنم. یعنی کار هر روزم. 

درست است که می‌توان فقط بود و کاری نکرد ولی تا وقتی در این دنیا زندگی می‌کنم باید فعالیت اقتصادی هم بکنم. باید بدنم را سالم نگه دارم. پس نیاز به کار و فعالیت اقتصادی هست. میزانش را خودم تعیین می‌کنم. این که چقدر کار کنم را کاملاً آگاهانه انتخاب می‌کنم. 


هیچ کاری را از روی ناآگاهی و وسواس و هیچ بی فعالیتی را از روی فرار انجام نخواهم داد. 


در یوگا فکر کردن نوعی کار است. نوشتن هم بالطبع نوعی کار است. پس من الان دارم فعالیت اقتصادی انجام میدهم. 


برگردیم به اصول؛ چون در این دنیا هستم نیاز به حداقلی از بقا دارم. برای بدست آوردن آن یا باید برای جامعه کاری بکنم تا در ازای آن پول دریافت کنم یا همین چیزی که دارم را مدیریت کنم. 


تا به حال مقداری دارایی دارم. مقداری از ارث پدری و مقداری در اثر تلاش خودم. مقداری در ایران و بیشتر در تهران و مقداری در کانادا. 

امروز شاید کلا چیزی در حدود ... دلار کانادا بشود! کمی کمتر یا بیشتر! 


تعدادی هم شریک اقتصادی دارم. تعدادی از آنها باالاجبار شریک من شده‌اند و تعدادی با رضایت. 

برای ساده سازی تصمیم دارم شرکای اقتصادی خودم را کم کنم. 

البته ارتباطات اقتصادی هیچگاه به صفر نمی‌رسد. شاید بهتر باشد با کسانی که فهم و درک مشترکی ندارم ارتباط اقتصادی را قطع کنم. 


از نظر من مهمترین چیز در زندگی مادیات نیست. بلکه حس و حال درونی و ارتباط با خالق و معنویت است. هر کسی هم تجربه‌ی کاملاً منحصر بفرد خودش را از معنویت دارد. 


اگر کسی ارتباط درونی خودش را با اصل حیات یا خالق با طبیعت از دست بدهد به ناچار تنها تکیه گاهش مادیات خواهد بود و چنین شخصی همواره ناراضی و طلبکار باقی خواهد ماند و شریک مناسبی نیست. 


بیشتر شرکای من چنین هستند پس بهتر است این شراکت ها را کم کنم. 


بسیاری از کارهای اقتصادی مشمول زمان است و نیاز به برنامه ریزی دارد. ارتباط من با آینده هم در حال شکل گیری است. یعنی در حال می‌مانم ولی می‌توانم برای آینده برنامه ریزی کنم. 

برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

 برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

***

این نوشته احتمالا عمومی نمی‌شود. فعلا فقط برای خودم است. برای برنامه ریزی و مرتب کردن مجدد ذهنم. یعنی کار هر روزم. 

درست است که می‌توان فقط بود و کاری نکرد ولی تا وقتی در این دنیا زندگی می‌کنم باید فعالیت اقتصادی هم بکنم. باید بدنم را سالم نگه دارم. پس نیاز به کار و فعالیت اقتصادی هست. میزانش را خودم تعیین می‌کنم. این که چقدر کار کنم را کاملاً آگاهانه انتخاب می‌کنم. 


هیچ کاری را از روی ناآگاهی و وسواس و هیچ بی فعالیتی را از روی فرار انجام نخواهم داد. 


در یوگا فکر کردن نوعی کار است. نوشتن هم بالطبع نوعی کار است. پس من الان دارم فعالیت اقتصادی انجام میدهم. 


برگردیم به اصول؛ چون در این دنیا هستم نیاز به حداقلی از بقا دارم. برای بدست آوردن آن یا باید برای جامعه کاری بکنم تا در ازای آن پول دریافت کنم یا همین چیزی که دارم را مدیریت کنم. 


تا به حال مقداری دارایی دارم. مقداری از ارث پدری و مقداری در اثر تلاش خودم. مقداری در ایران و بیشتر در تهران و مقداری در کانادا. 

امروز شاید کلا چیزی در حدود ... دلار کانادا بشود! کمی کمتر یا بیشتر! 


تعدادی هم شریک اقتصادی دارم. تعدادی از آنها باالاجبار شریک من شده‌اند و تعدادی با رضایت. 

برای ساده سازی تصمیم دارم شرکای اقتصادی خودم را کم کنم. 

البته ارتباطات اقتصادی هیچگاه به صفر نمی‌رسد. شاید بهتر باشد با کسانی که فهم و درک مشترکی ندارم ارتباط اقتصادی را قطع کنم. 


از نظر من مهمترین چیز در زندگی مادیات نیست. بلکه حس و حال درونی و ارتباط با خالق و معنویت است. هر کسی هم تجربه‌ی کاملاً منحصر بفرد خودش را از معنویت دارد. 


اگر کسی ارتباط درونی خودش را با اصل حیات یا خالق با طبیعت از دست بدهد به ناچار تنها تکیه گاهش مادیات خواهد بود و چنین شخصی همواره ناراضی و طلبکار باقی خواهد ماند و شریک مناسبی نیست. 


بیشتر شرکای من چنین هستند پس بهتر است این شراکت ها را کم کنم. 


بسیاری از کارهای اقتصادی مشمول زمان است و نیاز به برنامه ریزی دارد. ارتباط من با آینده هم در حال شکل گیری است. یعنی در حال می‌مانم ولی می‌توانم برای آینده برنامه ریزی کنم. 

۱۴۰۲ دی ۲۵, دوشنبه

تراپیِ امروز

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 تراپیِ امروز

***

دوستی توصیه کرد تراپی کنم. قطعا هم از روی عشق و محبت. هر کسی آنچه خوب می‌داند را به دیگران توصیه می‌کند. او هم با عشق و صداقت این توصیه را کرد. من هم قبول کردم. قبول کردم که نمی‌دانم تراپی چیست اما حتماً امتحان می‌کنم. 

حالا در حال چیدن مقدمات تراپی هستم. گفتم قبلش کمی ذهنم را برای تراپی آماده کنم. چطور؟ با نوشتن! 


فرض کنیم تراپی حرف زدن با یک انسان است. آن انسان یک آگاهی است که می‌تواند تو را به خودت نشان بدهد. یعنی از بیرون مسائل تو را ببیند و به تو نشان بدهد. مثل آیینه. بعد که تو خودت را در آیینه دیدی میتوانی مساله ات را راحت حل کنی. 


تراپیست ها خیلی به حریم خصوصی اهمیت می‌دهند و حرف ها پیش خودشان می‌ماند. اما من سال‌هاست که حریم خصوصی ذهنم را باز کردم. سالهاست که دریچه ای به ذهنم گشودم تا تمام دنیا و خودم ذهنم را ببینیم. 


من از بیرون می‌توانم ذهن خودم را ببینم. دیگران هم می‌توانند ببینند. 

هرکسی از دریچه ی ذهن خودش ذهن من را هم می‌بیند. پس آنچه خودش میدانست را می‌داند. بیشتر نه! 

پس جای نگرانی از حریم خصوصی نیست. 

برای درصد بزرگی از خوانندگان، این ذهنِ من، در هم و بی معنی است. هیچ اشکالی ندارد که آنها ذهن من را اینطوری ببینند. 

درصد بالایی هم اصلا حال خواندن ندارند. آنها در عجله فقط کلمات را مرور می‌کنند و به معانی پشت آن اصلا پی نمی‌برند. این هم اشکالی ندارد. 


دوستان زیادی دارم که تراپی می‌کنند خیلی ها هم قرص های ضد افسردگی مصرف می‌کنند. من هم می‌نویسم. کسی را قضاوت نمی‌کنم. 

بگذریم! یک تلفن کمی افکارم را منحرف کرد ولی باز می‌گردم به تراپی. 


در یوگا سالهاست که تمرین می‌کنم خودم را یعنی ذهنم را از بیرون ببینم. 

ذهنی که به سرعت کار میکند و مسأله ایجاد می‌کند. ذهنی که افسوس گذشته و اضطراب آینده برایت می‌آورد. 


حالا در این تراپی که با صفحه‌ی سفید انجام می‌دهم و با کل آگاهی هایی که به این متصل می‌شوند حرف می‌زنم. برویم با هم به این جلسه‌ی تراپی بپردازیم. 


تراپیست: 

سلام جناب شهراد. واریزی شما دریافت شد. بفرمایید! حدود یکساعت وقت داریم. ( ایشان نیتشان علاوه بر کسب درآمد برای گذران زندگی، قطعاً خیر هست و کمک به دیگران. البته احتمالا مثل همه، در مشغله های ذهنی خودش غرق است و این را نمی‌خواند! اگر تراپیستی پیدا بشود که اینها را بخواند خیلی دوست دارم حضوری یا تلفنی با او حرف بزنم. )


ذهن من:

سلام. می‌توانم مساله را برایتان از ابتدا توضیح بدهم. چند سال پیش تصمیم گرفتم به کانادا مهاجرت کنم مهاجرت کردیم و بچه‌دار هم شدیم. دخترم حدود ۶ سال دارد. الان به خاطر قوانین اینجا دخترم با مادرش زندگی می‌کند و اجازه‌ی تغییر محل زندگی و حتی مسافرت ندارد. حالا اگر بخواهم در نزدیکی دخترم باشم باید در این شهر زندگی کنم. 

زندگی در این شهر هم مساوی است با سازگار شدن با هزینه‌های اینجا و آن هم یعنی سی چهل سال کار در سیستم اقتصادی اینجا. 

من هم چون یک بار زندگی می‌کنم و نمی‌خواهم این یک بار را به بردگی اقتصادی بگذارنم بین دوراهی مانده‌ام. 

قبلاً در مورد کار و اقتصاد زیاد نوشته‌ام!


https://www.unwritable.net/search/label/پول?m=1


البته قبلاً در مورد دوراهی های ذهن نوشته‌ام. 


https://www.unwritable.net/search/label/ذهن?m=1


ذهن مدام دوراهی می‌سازد. در واقع در لحظه دو راهی وجود ندارد. لحظه همیشه هست. یا هماهنگ و همراستا می‌شوم یا نه. من هم تصمیم گرفته‌ام همیشه آگاه و هماهنگ با لحظه بمانم. 

مقداری پول دارم که چند سالی به صورت معمولی زندگی کنم. شاید هم کاری و جایگاهی پیدا شد. با لحظه پیش می‌روم و به آینده اعتماد دارم. 


اینجا اکثر آدم‌ها اولویت اولشان بقاست. من هم اگر توانستم بقا پیدا کنم می‌مانم. اگر نه باز می‌گردم به ایران و آنجا تقریباً بقا می‌توانم داشته باشم. دوری دخترم را هم هر وقت اتفاق افتاد تجربه می‌کنم. 

لازم نیست از ترس حسی در آینده الان بترسم. 


روز هایم خوب و سرشار است. چه اینجا و چه در ایران و چه در هر کجای جهان! 

حس هایم و افکارم اگرچه گاهی آزار دهنده می‌شوند ولی آن را هم می‌پذیرم. 

معمولاً با خودم در صلح و پذیرش هستم. 


نوعی پذیرش و تسلیم دارم. شاید کسی درک نکند. برای خودم اما معنی دار است. کلمات تا حدود کمی می‌توانند توضیج بدهند. 

هر کسی معنی خودش را از زندگی و پذیرش و تسلیم و مرگ دارد. 

هر کسی تجربه‌ی منحصر بفرد خودش را دارد. 

من نمیتوانم به کسی بفهمانم که 

پذیرش یعنی چه، اعتماد به هستی چیست، مسولیت شخصی و جهانی یعنی چه! 

یوگا چیست! 

سکوت چیست! 

دیدن مداوم ذهن چیست! 

دیوانگی چیست! 

مولانا و حافظ چه می‌گفتند. 

شُکر چیست. 

لحظه چیست! 

پس بهتر است قطار کلمات را همین‌جا متوقف کنم! 


تراپیست:

ممنون جناب شهراد! 

جلسه ی خوبی بود! باید به مشتری بعدی برسم! 

حتماً جلسه‌ی بعدی را زودتر پرداخت کنید! 

خداحافظ!


من:

خداحافظ!🙃





تراپیِ امروز

 تراپیِ امروز

***

دوستی توصیه کرد تراپی کنم. قطعا هم از روی عشق و محبت. هر کسی آنچه خوب می‌داند را به دیگران توصیه می‌کند. او هم با عشق و صداقت این توصیه را کرد. من هم قبول کردم. قبول کردم که نمی‌دانم تراپی چیست اما حتماً امتحان می‌کنم. 

حالا در حال چیدن مقدمات تراپی هستم. گفتم قبلش کمی ذهنم را برای تراپی آماده کنم. چطور؟ با نوشتن! 


فرض کنیم تراپی حرف زدن با یک انسان است. آن انسان یک آگاهی است که می‌تواند تو را به خودت نشان بدهد. یعنی از بیرون مسائل تو را ببیند و به تو نشان بدهد. مثل آیینه. بعد که تو خودت را در آیینه دیدی میتوانی مساله ات را راحت حل کنی. 


تراپیست ها خیلی به حریم خصوصی اهمیت می‌دهند و حرف ها پیش خودشان می‌ماند. اما من سال‌هاست که حریم خصوصی ذهنم را باز کردم. سالهاست که دریچه ای به ذهنم گشودم تا تمام دنیا و خودم ذهنم را ببینیم. 


من از بیرون می‌توانم ذهن خودم را ببینم. دیگران هم می‌توانند ببینند. 

هرکسی از دریچه ی ذهن خودش ذهن من را هم می‌بیند. پس آنچه خودش میدانست را می‌داند. بیشتر نه! 

پس جای نگرانی از حریم خصوصی نیست. 

برای درصد بزرگی از خوانندگان، این ذهنِ من، در هم و بی معنی است. هیچ اشکالی ندارد که آنها ذهن من را اینطوری ببینند. 

درصد بالایی هم اصلا حال خواندن ندارند. آنها در عجله فقط کلمات را مرور می‌کنند و به معانی پشت آن اصلا پی نمی‌برند. این هم اشکالی ندارد. 


دوستان زیادی دارم که تراپی می‌کنند خیلی ها هم قرص های ضد افسردگی مصرف می‌کنند. من هم می‌نویسم. کسی را قضاوت نمی‌کنم. 

بگذریم! یک تلفن کمی افکارم را منحرف کرد ولی باز می‌گردم به تراپی. 


در یوگا سالهاست که تمرین می‌کنم خودم را یعنی ذهنم را از بیرون ببینم. 

ذهنی که به سرعت کار میکند و مسأله ایجاد می‌کند. ذهنی که افسوس گذشته و اضطراب آینده برایت می‌آورد. 


حالا در این تراپی که با صفحه‌ی سفید انجام می‌دهم و با کل آگاهی هایی که به این متصل می‌شوند حرف می‌زنم. برویم با هم به این جلسه‌ی تراپی بپردازیم. 


تراپیست: 

سلام جناب شهراد. واریزی شما دریافت شد. بفرمایید! حدود یکساعت وقت داریم. ( ایشان نیتشان علاوه بر کسب درآمد برای گذران زندگی، قطعاً خیر هست و کمک به دیگران. البته احتمالا مثل همه، در مشغله های ذهنی خودش غرق است و این را نمی‌خواند! اگر تراپیستی پیدا بشود که اینها را بخواند خیلی دوست دارم حضوری یا تلفنی با او حرف بزنم. )


ذهن من:

سلام. می‌توانم مساله را برایتان از ابتدا توضیح بدهم. چند سال پیش تصمیم گرفتم به کانادا مهاجرت کنم مهاجرت کردیم و بچه‌دار هم شدیم. دخترم حدود ۶ سال دارد. الان به خاطر قوانین اینجا دخترم با مادرش زندگی می‌کند و اجازه‌ی تغییر محل زندگی و حتی مسافرت ندارد. حالا اگر بخواهم در نزدیکی دخترم باشم باید در این شهر زندگی کنم. 

زندگی در این شهر هم مساوی است با سازگار شدن با هزینه‌های اینجا و آن هم یعنی سی چهل سال کار در سیستم اقتصادی اینجا. 

من هم چون یک بار زندگی می‌کنم و نمی‌خواهم این یک بار را به بردگی اقتصادی بگذارنم بین دوراهی مانده‌ام. 

قبلاً در مورد کار و اقتصاد زیاد نوشته‌ام!


https://www.unwritable.net/search/label/پول?m=1


البته قبلاً در مورد دوراهی های ذهن نوشته‌ام. 


https://www.unwritable.net/search/label/ذهن?m=1


ذهن مدام دوراهی می‌سازد. در واقع در لحظه دو راهی وجود ندارد. لحظه همیشه هست. یا هماهنگ و همراستا می‌شوم یا نه. من هم تصمیم گرفته‌ام همیشه آگاه و هماهنگ با لحظه بمانم. 

مقداری پول دارم که چند سالی به صورت معمولی زندگی کنم. شاید هم کاری و جایگاهی پیدا شد. با لحظه پیش می‌روم و به آینده اعتماد دارم. 


اینجا اکثر آدم‌ها اولویت اولشان بقاست. من هم اگر توانستم بقا پیدا کنم می‌مانم. اگر نه باز می‌گردم به ایران و آنجا تقریباً بقا می‌توانم داشته باشم. دوری دخترم را هم هر وقت اتفاق افتاد تجربه می‌کنم. 

لازم نیست از ترس حسی در آینده الان بترسم. 


روز هایم خوب و سرشار است. چه اینجا و چه در ایران و چه در هر کجای جهان! 

حس هایم و افکارم اگرچه گاهی آزار دهنده می‌شوند ولی آن را هم می‌پذیرم. 

معمولاً با خودم در صلح و پذیرش هستم. 


نوعی پذیرش و تسلیم دارم. شاید کسی درک نکند. برای خودم اما معنی دار است. کلمات تا حدود کمی می‌توانند توضیج بدهند. 

هر کسی معنی خودش را از زندگی و پذیرش و تسلیم و مرگ دارد. 

هر کسی تجربه‌ی منحصر بفرد خودش را دارد. 

من نمیتوانم به کسی بفهمانم که 

پذیرش یعنی چه، اعتماد به هستی چیست، مسولیت شخصی و جهانی یعنی چه! 

یوگا چیست! 

سکوت چیست! 

دیدن مداوم ذهن چیست! 

دیوانگی چیست! 

مولانا و حافظ چه می‌گفتند. 

شُکر چیست. 

لحظه چیست! 

پس بهتر است قطار کلمات را همین‌جا متوقف کنم! 


تراپیست:

ممنون جناب شهراد! 

جلسه ی خوبی بود! باید به مشتری بعدی برسم! 

حتماً جلسه‌ی بعدی را زودتر پرداخت کنید! 

خداحافظ!


من:

خداحافظ!🙃





خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...