۱۴۰۰ فروردین ۲۰, جمعه

شاهرخ

زمان خواندن 9 دقیقه ***

 All about Shahrokh





کانادای بدون شاهرخ

کانادای بدون شاهرخ رو قبل از این که بیاد تجربه کرده بودم. گاهی افسرده شده بودم. شاید از روی خودخواهی برای داشتن یک دوست صمیمی؛ شاهرخ رو برای اومدن به کانادا تشویق کردم. البته اومدن شاهرخ باعث شد کارهای ایرانم کند پیش بره ولی داشتن یک دوست همیشه مهم تره. 

مدتی شاهرخ کانادا بود. خودش خوشحال بود. دوستان زیادی پیدا کرد. شادی زیادی به این کشور آورد.قلب های زیادی رو بدست آورد.

دوباره دارم خودم رو برای کانادای بدون شاهرخ آماده می کنم. کانادایی تنها تر. سرد تر و سخت تر.

***********************


روزها بدون شاهرخ

بعد از ۵-۶ روز حساب روزها از دستم دارد می رود

توان شمردن ندارم

دنیا خشن است 

ادامه میدهد

زندگی توجهی نمیکند

حس تو را لگد میکند و می رود

احساس میکنم من هم خشن شده ام

چون زندگی دارد من را هم می بَرد

دوستت را می کُشد و می رود

و تو باید با او بروی

تو باید تا وقتی او می گوید با او بروی

زندگی مادری است که کتک ات می زند ولی تو را باز با خود می کِشد

گریه می کنی ولی راه باید بروی

باید تا جایی که او می گوید بروی

او نمی ایستد

او خشن است

من هم خشن شده ام


*************************

دنیای خشن و شاهرخ


میتوانی قوی باشی و بروی

می توانی صدها دوست داشته باشی و بروی

می توانی امید داشته باشی و بروی

می توانی هزاران قصه داشته باشی و بروی

می توانی بگریانی و بروی

می توانی بخندانی و بروی

می توانی عاشق باشی و بروی

می توانی معشوق باشی و بروی

می توانی شاهرخ باشی و بروی


اگر آمده ای می روی

فرقی نمی کند

پس تا نرفتی هرچه میخواهی باش!

**************************

زمان با شاهرخ

سلام

سلام

اِ تو هم پدرت را از دست داده ای؟ بله

تو پدر و مادرت را از دست داده ای ؟ بله

اِ تو هم از نزدیکانت زخم خورده ای؟ بله 

از کسانی که دوستشان داشتی؟ بله

(تو دِلم :شاید واسه همینه که حس هم و درک میکنیم)

و اینطوری سفر دو نفری ما شروع شد. 

زمان را از دست دادیم تا الان که زمان واسه ما متوقف شد. 

هرکسی به نوعی. 

***************************

شاهرخی


ما اینجا یه کلمه داشتیم به نام شاهرخی!

تو فرهنگ ما شاهرخی معنی خودش رو داشت 

هر چیزی که بیش از اندازه بزرگ بود

یا زیاد بود

مثلا فروشگاه عمده فروشی کاستکو جنساش شاهرخی بود

یا وقتی زیاد خرید می کردیم میگفتیم شاهرخی خرید کردی!

از کارهای زیاده از حد

محبت های بزرگ

دل های بزرگ 

رقص های زیاد

کارهای بی حساب و کتاب برای دیگران

کمی هم بی برنامه

با یه چاشنی کله شقی

مثال زیاد دارم

یه بار تولد سعیده بود

اونقدر شمع روشن کردیم که کل خونه رو بوی دود برداشت 

سعیده در و باز کرد فهمید

یه بار شیر موز درست کرد تو پارچ

نتونستم تموم کنم 

معلوم بود خوشش نیومده!

یه بار گفتم سرما خوردم

با قاشق پر شربت سینه اومد سراغم 

یک کمش و از مجبوری در حالیکه میگفتم چیه خوردم

از اینکه چشم بسته همش و نخوردم بهش برخود هی میگفت سمّه بخور!


رفتنش هم شاهرخی بود ...

****************************


روز چهارم بعد از شاهرخ؟

روزهای عجیب جدیدی را تجربه میکنم.  شبیه روزهایی که منتظر اومدن شاهرخ به کانادا بودیم. هنوز فارسی نوشتن برای من خیلی ممکن نیست. اصلا این فضای مجازی قابل اطمینان نیست. حرفهایی و گاهی عکسهایی میگذارند که آدم باور نمی کند. 

دارم فکر میکنم که بهتر است اینترنت رو بذارم کنار و به زندگی عادی ام برسم. 

شاهرخ دوهفته رفته ایران. دیر به دیر سر میزد ولی این پست و ببینه حتما زنگ میزنه. زیاد اهل نوشتن نیست ولی اولین کسیه که این و بخونه زنگ میزنه. 

دیر به دیر سر میزد به ما ولی بفهمه حالم خوب نیست یه بهونه پیدا میکنیم میاد اینجا. نامه ای چیزی میاد میگیره. 

ایمان میگه ساعت ١٠ خاکسپاریه. نمی خواهم این ساعت رو به وقت ونکوور تبدیل کنم. شاید ١٠ شب ماست. شاید هم دیشب بوده. الان چهار صبحه. 

اتفاقات ایران به اینجا ربطی نداره. اینجا زندگی در جریانه. ویروس کرونا تحت کنترله. فقط تارا سرما خورده. ایران خبر بد زیاد میاد. بیشتر کار خبرگزاری هاست. خیلی وقته زیاد خبرهای ایران رو جدی نمی‌گیریم. زیادی سیاه‌نمایی میکنند. بچه ها ایران حال میکنند. شاهرخ هم خیلی هیجان داشت. میدونم حسابی مشغوله. کار من و ولی روز اول دوم ردیف کرد. خیلی سریع کار من و انجام داد. 

شاهرخ رفته ایران به مامانم گفتم داره میاد کارهارو ردیف میکنه. خیالم راحته. 

گفتم پول نبر هرچی خواستی از اینجا میریزم به حسابت. فعلا که نگفته پول میخواد. 

ایمان و پیروز چه پستهایی میذارند. پیروز گریه میکرد. خیلی وقت بود فیس تایم نکرده بودیم. چه ریش گذاشتن همه!

شاهرخ با محمود بود. زنگ زد. عجله داشت! ولی چقدر شوخی میکرد با محمود. میگفت محمود شکمش رفته. 

فکر کردم شهرک غربه ولی گیشا بود. نمیدونم پیش کی بود. حتما یه دوستی اش اونجاست. زیاد از دوستاش نمی گفت. هی میگم بهش دوستات رو معرفی کن.  شایان، محسن، ... هی میگم بابا این دوستات رو یه برنامه بذار آشنا بشیم حضوری. یا من خنگم یا شاهرخ نمیدونه باید دوستاش رو به هم معرفی کنه. فکر کنم اولیش درسته.  

ساعت ١ شب زنگ زد برنداشتم! چهار صبح زنگ زد برداشتم. واسه کار خودم بود. انگار واسه کارم باید همیشه بیدار باشم! 

خدا کنه این سری ملکاشو بفروشه پول کنه. اگه ملکای منم بتونه پول کنه عالیه. 

اینجا براش یه خونه میخرم بازسازی کنه. مغازه هم براش می‌فرستم. میخواد بنزها رو امتحان کنه. گفت کار خوب بگیره یه ماشین خوب فایننس میکنه. رفتیم تسلا بهش نشون دادم. شاید بتونم راضی اش کنم تسلا بخره. 

بیاد حسابی میتوپم بهش. سری قبلم اون زیرزمین آب گرفته بود زنگ زد یه سکته داد ما رو. نمیدونم هنوز اون گل دونای سه متری رو داره یا فروخته. خیلی سر نگهداشتن اونا بهش خندیدم. هی بهش میگفتم بفروش جا برای خودت باز شه. بشکه های ٢٠٠ کیلویی ترشی رو بگو!

شاهرخ سخت حرف قبول میکنه. خیلی قوی و مستقله. کمک نمیخواد از بقیه. سری آخر گفتم تو کمک میکنی باید کمک هم بخوای از دیگران. 

خیلی فنی اش خوبه. دست به آچاره. موقع اسباب کشی من و مسخره میکرد. آخه من واسه هر کاری برنامه ریزی میکنم. میگم زورت زیادی کرده میخندم بهش. خوشش میاد چیزای سنگین بلند کنه. از این کار حال میکنه. 

اون خونه رو خیلی بهش میرسه. چند بار بازسازی کرده. سری قبل دفتر فرشید میخوابید. این سری نگفت کجا میخواد بمونه. 

کلا از پس خودش بر میاد...



*************************


روز پنجم بدون شاهرخ؟

دیشب قرص خواب خوردم، سعی کردم خودم را به خواب بزنم. 

پیاده از کنار قبرستان تاریک رد شدم. جرأت رفتن نداشتم. خودم را سرزنش کردم. دلم پیش شاهرخ بود. 

مهدی برایم عکس نداد تا باور کنم.  

می گفت واقعیت است. 

صدای گریه ی پیروز در ذهنم حک شد!

فکر کنم خواب بودم! 

برای مادرم تلفنی گریه کردم. انگار گریه برای مامان بیشتر می چسبد. آیا من خودخواه بودم؟

شاهرخ اما از قبرستان نمی ترسد. وقتی شاهرخ باشد همیشه شلوغ است. نمی گذارد ساکت بنشینی. یا می رقصی یا از تعریف های رنگی اش به وجد میایی. 

فکر نمی کنم سکوت قبرستان بتواند بر شلوغی شاهرخ چیره شود. 

به سکوت میان هق هق پیروز گوش دادم. برایم عجیب بود. 

شاید شاهرخ دوباره نوزش را کرده تو موبایل! 

چقدر اذیتش کردم با این حرف. نمی گذاشتم ساکت بماند. به شاهرخ نمی خورد توی موبایل برود. 

من صبح ها توی موبایل قلم فرسایی میکنم. هنوز نوشتنم تمام نشده می فرستم. 

نقش ام در این نمایشنامه همین است. باز خودم را سرزنش میکنم.تو رو به خدا برای نقش من دست نزنید.  اگر شاهرخ جای من بود نقش بهتری اجرا میکرد. این نقش اما به شاهرخ نمی خورَد.  

بهتر است بیدار شوم. این خواب ها را دوست ندارم. یک روز طولانی دیگر در انتظارم است. 


*************************

یکسال بعد از رفتن شاهرخ


پسر کجایی؟

گفتی میرم سریع برمی‌گردم. یادته دم در خداحافظی کردیم. نذاشتی برسونمت فرودگاه. گفتیم اگه ندیدیم همو خداحافظی! گفتی اگه هواپیما تو نزنن زودی میای.  

یکساله رفتی ایران؟ خواهرت نگرانته. بچه ها دلشون تنگ شده. 

جات تو ونکوور خالیه. معمولاً یادت میکنیم. نامه ها گاهی به اسمت میاد. هارد و مدارکت دست منه. کلی مدرک تحصیلی. فولدرهات و اینا. 

یادته چقدر ذوق تسلا داشتی؟ عاشق سرعت و شتاب بودی. اونجا که رفتیم تست درایو یادته؟ دو سه روز پیش اونجا بودم. دلتنگتیم. 

تو که کانادا رو خیلی دوست داشتی. اینجا بودی دلمون بهت گرم بود. چقدر وقتای ناراحتی بهت غر میزدم یادته. الان اوضاع بدک نیست خدارو شکر. 

چقدر میخندیدیم؛ داستان پیرمرد چینیه یادته. میگفتی پیرمرد چینیه اینجوری گفته؟ منم میگفتم تو فقط به حرف پیرمرد چینیه گوش میکنی! حرفای من و گوش نمیدی. اینقدر خندیدیم به این موضوع. 

کلی برنامه داشتیم. کارامون مونده پسر. 

آخه یهویی آدم میره برنمیگرده؟ یادته میگفتم زور تو بازوهات گندیده؟ سیم کشی ماشین و که تو کرده بودی دو سه روز پیش باز کردم. بهت میگفتم داداش کاکرو. خیلی پهلوون بازی رو دوست داشتی. اسباب کشی یادته کمکمون کردی. روتو خیلی حساب میکردیم.

یادته به بهونه ی با هم بودن باهم روغن و لنت عوض میکردیم؟ بیشتر کارها رو تو انجام می‌دادی منم میگفتم چشم اوستا. کلی میخندیدیم. دنبال یه بهونه بودم یه کاری جورکنم با هم انجام بدیم. برای چند دقیقه مشکلات و تنهایی یادم میرفت. 

ازوقتی تو رفتی ایران دل و دماغ ایران رفتن ندارم. 

تارا عکسات و میبینه میگم عمو شاهرخه. بالاخره یادته ترست از بغل کردن بچه‌ها ریخت؟ اون فیلی که آوردی تارا هنوز داره. بزرگترین عروسکشه. روش میشینه به به میخوره. 

قرار بود یه ذره بریم مسافرت بگردیم. 

هنوز کسی رو به مرام تو پیدا نکردیم. چقدر راحت میشد بهت اعتماد کرد. دوستی برات از همه چیز مهم تر بود. چقدر از اینکه همه بهت اعتماد داشتن خوشحال بودی. 

اینجا لاغر کرده بودی دیگه به من میگفتی چاق. من در تئوری آگنوستیکم. حتما نمیدونی چیه ! بی‌خیال نشستی داری میخندی به ما ؟ خلاصه جات خالیه. 

بهت میگفتم تو تو کارهای فنی و یدی خوبی میگفتی میخوام مدرک فایننس بگیری. پاشو بیا عمو. هرکاری میکنی بکن. مهم باهم بودنه. بقیش مهم نیست. میگذره. 

من هنوز آدمی شبیه تو ندیدم. با اون حجم مرام و رفاقت. 

هرجا هستی بی خبرگذاشتی مارو





سالهای بعد


https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_34.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...