۱۴۰۰ تیر ۲۵, جمعه

پنج روز تا ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

۵ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

۱۶ جولای ٢٠٢١


در حال خواندن کتاب و نوشتن لیست وسایل سفر هستم. سالهاست سفری به این طولانی‌ای نرفته ام. همیشه در کنار خانواده بوده‌ام. هنوز نرفته اشتیاق مدیتیشن ها را دارم. در حال گوش دادن به این موسیقی هستم. 

https://music.youtube.com/watch?v=tib20IW51JE&feature=share

نمی توانم از فکرکردن به آن ده روز به کلی دست بکشم. کمی هم نگرانی از کارها و تماسهایی که در این ده روز نخواهم توانست پاسخ بدهم. امیدوارم این اضطراب دائمی کاری‌ام که تقریبا تمامی سالهای بزرگسالی درگیرش بوده‌ام برطرف شود. شاید با کمک ویپاسانا یا آگاهی انجام شود. خیلی مشتاق تجربیات آن ده روزِ طولانی هستم. شاید نتوانم. شاید هم تبدیل به یک مانک شدم که مدام درحال مدیتیشن و خدمت رسانی در مراکز ویپاساناست. به بعد از آن ده روز هم خیلی فکر میکنم. شاید بعدش جالب تر باشد. چه تغییری میکنم؟ آیا به کل معجزه ای رخ خواهد داد؟ یا من همانم که هستم؟ با همین اضطرابات و رنجها. بعد از آن چه تصمیمی خواهم گرفت؟ 

رسولی که اینقدر در تصمیم گیری تعلل دارد چه تصمیماتی خواهد گرفت؟ آیا به ایران خواهم رفت؟ جدا خواهم شد؟ محل زندگی ام را تغییر میدهم؟ یا در نهایت همین رسول خواهم ماند؟ همین زندگی با تمام اضطراباتش. 

این سوالات در ذهنم می‌چرخد. در آن مدیتیشن های طولانی چه چیز بیشتر بالا خواهد آمد؟ روابطم؟ مسایل مالی؟ خانواده؟ کار؟ خودم؟ سلامتی بدنم؟ گذشته ام؟ 

هنوز نرفته کمی تغییر کرده ام. کار و مسایل مالی را کم کم کنار می‌گذارم. دارم حاضر می‌شوم ده روز عادت‌های چهل ساله را عوض کنم. حاضر می‌شوم ده روز از زندگی ام را خرج کنم. شاید این خرج کردن مقدمه ای بشود برای خرج کردن مابقی زمانم در زمین. 

هنوز در مورد نحوه ی خبر دادن هم تصمیم نگرفتم. فکر کردن به دوری و دلتنگی تارا چشمانم را اشکین میکند. شاید جداشدن از تارا بزرگترین تمرین من باشد. این رابطه‌ی عاشقانه که منبع بزرگترین لذتهاست شاید منبع بزرگترین غمها هم باشد. غمی که همیشه از آن میترسم. غم جدایی که درنهایت اجتناب‌ناپذیر است.

همین الان یک پیغام نه چندان مطلوب حس خوبم را از بین برد. شاید همان پروسه ای که در کتاب هنر زندگی آمده انجام شد. یعنی یک کامنت تاثیری منفی در افکار و ذهنم گذاشت. همان چیزی که احتمالا با ویپاسانا درمان می‌شود. 

احتمالا در چند روز آینده به خواندن کتاب هنر زندگی و جمع کردن لباس هایم برای سفر خواهم پرداخت. 



یک روز تا ویپاسانا یا آگاهی

١٨ جولای ٢٠٢١


بالاخره روز سفر فرارسید. با مجموعه ای از ترس امیدواری دلتنگی هیجان احساس گناه و کنجکاوی را افتادم. برنامه این است که یک روز زودتر بروم و شب را هم هر وقت که خوابم گرفت در ماشین بخوابم. کمی در طبیعت اطراف آنجا بچرخم و یک روز زودتر سری به آدرس محل ویپاسانا بزنم. 

شاید هم در این مسیر یک بار دیگر کتاب را این بار به انگلیسی بتوانم بخوانم. البته شروع کردم و نمی دانم تا کجا پیش برود. 

در کتاب هنر زندگی از یک نوع آزادی و رهایی صحبت شده که خیلی مشتاقم تجربه کنم. 

رهایی از چرخه رنج. از چرخه تنفر و علاقه. در حال فکر کردن و آزمایش این مفاهیم در زندگی خودم هستم. هر لحظه این چرخه در حال انجام است. محرک - عکس العمل. احتمالا بدون پاسخ دادن به محرک های بدنی و بیرونی درک های دیگری بدست خواهم آورد. 

شاید باز هم فرصت شد بنویسم



۱۴۰۰ تیر ۲۴, پنجشنبه

شش روز تا ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

۶ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

١۵ جولای ٢٠٢١


آگاهی‌ای وجود ندارد. نباید انتظار زیادی داشته باشم. آگاهی مطلق ساخته ی ذهن است. نوعی کمال گرایی ذهن. آگاهی همین لحظه های زندگی است. همین نوشتن ها و خواندن ها. حس های بدنمان. آگاهی ساده است درست مثل زندگی. 

آگاهی مثل خوردن و نفس کشیدن معمولی است. امروز من معمولی بودم. این که منتظر معجزه باشیم نوعی اشتباه ذهن است. معجزه ای در آینده نخواهد بود. شاید مردن یک نوع معجزه باشد. ولی زندگی نه. زندگی ای که من شناختم ساده است. مثل زندگی یک ماهی یایک گیاه. زندگی ما هم تفاوت چندانی ندارد. کم کم دارم چمدانم را آماده می‌کنم.

۱۴۰۰ تیر ۲۳, چهارشنبه

هفت روز تا ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

٧ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

١۴ جولای ٢٠٢١

امروز بیشتر به برنامه‌ریزی مالی و همینطور به نحوه‌ی ساده سازی امور مالی ام گذشت. چند کار بانکی و غیره. تفکر در مورد اشتراک های مالی ام. 

پول و امور مالی در زندگی خیلی مهم است و تقریباً مسأله ایست شخصی. تقریباً کسی آنرا به ما یاد نمی‌دهد ولی به شدت مهم است. معمولاً با ازدواج یا با ارث یا همکاری ها ما بدون آگاهی درگیر شراکت ها و مسایل مالی می‌شویم. 

برنامه‌ریزی مالی برای درآمد هزینه و سرمایه‌گذاری و حتی برای بعداز مرگمان کاری پیچیده و مهم است. 

صنعت مالی و اختراع پول از بزرگترین اختراعات انسان است. هرکسی روش خود را دارد و این موضوع باعث ایجاد نابرابری های عجیبی در بین انسانها شده است. علم اقتصاد به وجود آمده و تقریباً به تمام روابط و امور زندگی سایه انداخته است. 

انواع بانک ها و بیمه ها حتی برای بعد از مردن ما برایمان برنامه‌ریزی می کنند و وامهایی به مدت ٢٠-٣٠ سال می دهند. مسایل مالی در تمام روابط حتی روابط خانوادگی یا دوستی یا کاری خودش را نشان می‌دهد. 

سیستمهای بزرگ مالیاتی در دولتها ایجاد شده که به بازتوزیع ثروت می پردازند.

نابرابری مالی آنچنان ایجاد شده که تعدادی معدود قدرت کنترل کل زندگی نیمی از انسانها را در دست دارند. 

گاهی مسایل مالی آنقدر پیچیده می شوند که مذهبیون رو به خرافه و دعا می آورند و آینده و درآمد مالی خود را به دست خدا و تقدیرشان می‌سپارند. 

سعی دارم مسایل مالی ام را ساده کنم. احتمالا در ٧ روز آینده نتوانم کامل انجام بدهم ولی حداقل برنامه‌ریزی دقیقی در مورد اینکه با امور مالی ام می خواهم چه کنم خواهم نوشت. 





۱۴۰۰ تیر ۲۲, سه‌شنبه

٨ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

٨ روز تا ویپاسانا یا آگاهی


اصلاً شاید در تست کووید پذیرفته نشدم. شاید هم اصلا نتوانستم روزهای اول را دوام بیاورم. زیاد نباید توقع خودم را بالا ببرم. شاید هیچ اتفاق عجیبی اصلا نیفتاد. بهتره زندگی عادی خودم رو داشته باشم. شاید تغذیه یا نداشتن سکس اثرات خوبی برمن نگذارد. 

اما زندگی عادی چیست؟ بهتر است دنبال جواب این سوال باشم. تعادل برای من کجاست؟ چند ساعت کار؟ گوشت‌خواری یا گیاه خواری؟ محل زندگی؟ تصمیمات زندگی و هزاران سوال و شک و تردیدهای دیگر. 

بهتر است همین ٨ روز نهایت استفاده را ببرم. زیاد روی دیگری که اینجا همین ویپاسانا است حساب نکنم. 

این که واقعا تعادل کجاست؟ چقدر باید کار کرد؟ چقدر مدیتیشن؟ معیار چیست؟ چقدر پول لازم است ؟ آیا روزی ۴ ساعت کار کم است و ٨ ساعت زیاد؟ چقدر برای آینده باید فعالیت کرد و هزاران سوال دیگر. اصلا چقدر باید سوال پرسید؟

اهمیت جایگاه اجتماعی چیست؟ چقدر باید برایش وقت گذاشت؟

با چه کسانی و چطور ارتباط بگیرم و با چه کسانی ارتباطم را قطع کنم ؟

چقدر از ارزش انسان ها به دارایی و موقعیت اجتماعی شان است؟

احتمالا با این سوالات به سفر خواهم رفت. شاید جوابی بیابم شاید هم نه. به هر حال جستجوگر می مانم. 

منتقد درونم می گوید چهل سال اگر جواب را نفهمیدی دیگر نخواهی فهمید! شاید هم نفهمم. اما همین طور خودم را قبول می‌کنم. 

مابقی امروز به امور مالی و صحبت با دوستان گذشت. 




۱۴۰۰ تیر ۲۱, دوشنبه

٩ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 5 دقیقه ***


۹ روز تا ویپاسانا یا آگاهی

۱۲ جولای ۲۰۲۱- ۲۱ تیر ۱۴۰۰

***


"Vipassana course July 21, 2021: Provisional Acceptance for Rasool Shahrad"



این جمله ای بود که روز تولدم در روز ۱۰ جولای وقتی با دوستان در ساحل بودیم دریافت کردم. درست روز تولد ۴۲ سالگی.

اولین بار حدود ۱۰ سال پیش بود که از یک دوست قدیمی در مورد ویپاسانا شنیدم. در حدود ۶-۷ سال پیش تقریبا تصمیم گرفتم که در این دوره در کانادا شرکت کنم. دو موضوع باعث شد که تصمیمم را عقب بیاندازم.

۱- با خودم می گفتم آیا لازم است ۱۰ روز از زندگی ام را صرف این کار کنم؟ این ده روز کمی زیادی به نظر می‌رسید. کمی طولانی بود. کمی اکستریم. شاید حسی شبیه مانک ها یا کسانی که از زندگی بریده اند. راستش لزومی برای آن پیدا نمی کردم. 

۲- خودم می‌توانم همینطور که در حال زندگی معمولی هستم کم کم مدیتیشن کنم. نیازی به این همه دردسر نیست. مثلا می توانم روزی ۱ ساعت مدیتیشن کنم و تمام. اینطوری هزینه ی زمانی کمتری می‌دهم. درحالیکه زندگی عادی ام را دارم کمی مدیتیشن اضافه می‌کنم. اما تعادل کجاست؟ 

اما برای پیداکردن خود تعادل نیاز به مدیتیشن دارم. این که چقدر و چه چیزی مهم‌تر است. اولویت ها چیست؟


شاید چند سال پیش یک بار اقدام به ثبت نام کردم که اسمم از لیست طولانی در نیامد. شاید در این چند سال با چند نفر که شرکت کرده بودند صحبت کردم و غیر از یک مورد که به او سخت گذشته بود همه به خوبی از ویپاسانا سخن می گفتند.

سالها گذشت و به جایی رسیدم که جواب سوالهایم را در مدیتیشن می‌جستم. کمی مدیتیشن با شیده انجام دادم و مشتاق و مشتاق تر شدم و به عدم توانایی در مدیتیشن توسط خودم پی بردم. حالا دخترم هم سه سالگی را رد کرده و مسوولیت هایم کمی کمتر شده. این بود که این بار دو سه جا با هم ثبت نام کردم و درست در روز تولدم پذیرفته شدم. یک روز بعد ایمیل کانفرمیشن و امروز که ۹ روز مانده در حال نوشتن گزارش شرح حال هستم.

هیجان بسیاری دارم و آن را با کسانی که به نظر خودم مراقبه گر هستند در میان می‌گذارم. باز به توصیه شیده کتاب هنر زندگی (مدیتیشن ویپاسانا)‌ را شروع به خواندن کرده‌ام.

این موضوع با نوعی مرگ آگاهی در من همراه شده و امروز داشتم به صورت سمبلیک به این فکر می کردم که چقدر این ده روز شبیه مردن است. حداقل در جامعه مردن اگر مرگ فیزیکی نباشد. ده روز با کسی ارتباط ندارم و از کامپیوتر و اینترنت و غیره خبری نیست. در یک جزیره‌ی نسبتا دور افتاده نه می توانم کار کنم نه حتی کاری برای خانواده‌ی کوچکم انجام بدهم. شاید شبیه مرگ هویت اجتماعی و تمام روابطم باشد. و حتی دور شدن از دختر سه ساله ام که از همین الان سخت ترین کار به نظر می‌رسد. نداشتن رابطه با همسرم و تغییر غذاها به غذاهای گیاهی. درضمن می گویند مراقبه نوعی آمادگی و تمرین برای مردن است. 

همه و همه خیلی شبیه تجربه‌‌ی مرگ به نظر می رسند. با خودم گفتم اگر که می گفتند سرطان داری و ده روز دیگر می میری خیلی شبیه این بود. ده روز وقت دارم آماده بشوم. در واقع این سعادتی است که زندگی فرصت آماده شدن برای مردن به آدم بدهد. پس در این نه روز مانده تصمیم گرفتم آماده بشوم و گاهی بنویسم. شاید شبیه یک داستان در بیاید. شاید هم یک تعریف خاطره. شاید شبیه وصیت نامه بشود. 


اولین تغییر که امروز کردم این بود که وقت بیشتری با دخترم گذراندم. از صبح با هم بودیم و با هم کلی عشق بازی کردیم و گفت که دوست ندارد به مهد کودک برود. احساس کردم فرستادن دخترم به مهد کودک کاری احمقانه است. نشناختن اولویت هاست. حتی وقتی که بد خلقی می کند و خوابش میاید یا من خوابم میاید. یا لجبازی می کند. پس؛ ۹ روز وقت دارم وقت بیشتری با این عشق کوچک زیبا بگذرانم. با هم خرید رفتیم و گل خریدیم و اسباب بازی و مهم تر این که بیشتر به او توجه کردم. و او می‌فهمید. این که مورد توجه بیشتر قرار گرفته را می‌فهمید.


بعضی قرار ها را جابجا کردم. احتمالا بعضی روابط و کارهایی که با دیگران دارم را باید هماهنگ کنم. بعضی کارها و روابط کم اهمیت را باید حذف کنم. ده روز دیگر در دسترس نخواهم بود. 


بعد از سالها ده روز می خواهم با خودم باشم. برای خودم. ده روز از زندگی ام را به خودم اختصاص بدهم. نه به آینده و کار و اهداف و اضطرابات.


امروز که پرداخت الکترونیکی موبایلم در موقع خرید در فروشگاه کار نکرد و مجبور شدیم اجناس از جمله دسته گلی که دخترم آن را برداشته بود را بگذاریم فهمیدم که شوخی نیست. تمام راه‌های معنوی اگر پول در حسابت نباشد نوعی بیراهه است.فهمیدم که باید برای جامعه کار کرد تا جامعه به ما کردیت بدهد و این قابل چشمپوشی نیست. البته تقریبا مطمئنم که من به اندازه نیازهای معمولی خودم محصولات یا خدماتی قابل عرضه به جامعه دارم. البته جای کار دارم برای تشخیص و روشن شدن نوع و نحوه ی خدمتی که به جامعه میدهم. درآینده در این مورد خواهم نوشت. 


تجربه نشان داده که هر موقع زیاد به آینده فکرکرده ام و سعی کردم آنرا پیش‌بینی کنم معمولاً خود آینده هیچ شباهتی به آنچه پیش‌بینی می‌کردم نداشته. این‌جا هم قصد پیش‌بینی آن ده روز ویپاسانا را ندارم. میتوانم آرزو کنم. از ترس‌ها و اشتیاق هایم بگویم. همانطور که می‌شود از ترس مرگ گفت.  

۱۴۰۰ تیر ۱۹, شنبه

تولد-مرگ

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ۱۹ تیر ۱۴۰۰ - ۱۰ جولای ۲۰۲۱


تولد-مرگ


۴۲ سال پیش در چنین روزی من از بدن مادرم جدا شدم. مادرم در آستانه ی ۷۷ سالگی نشانه هایی از فراموشی را نشان داده است. امروز مدیتیشن مادر زمین را با شیده‌‌ی عزیز انجام دادم. 

مادر زمین که درواقع مادر اصلی ماست. مادر همه‌ی ما. 

چند میلیارد سال پیش پدری ناشناخته مادر زمین را با نور حیات بارور ساخت. مادر زمین ما را پرورش داد و امروز من و شما از طریق این اشکال و نمادها با هم در تماس هستیم. موجودات زیادی از مادر زمین زاییده شدند و خواهند شد. بسیاری به زمین باز خواهند گشت. ما نیز به زودی به مادرمان باز خواهیم گشت. 

حدود نیمی از زندگی ام را در پاسخ به این سوال که چطور می توان خوب زندگی کرد گذراندم. در حدود نیمه ی دوم به پایان این نمایشنامه فکر می‌کنم. این که پایان نمایشنامه باید چطور باشد. این که پایان نمایشنامه روی خود نمایشنامه تاثیر میگذارد.

زمین یا طبیعت همان ما هستیم. ترکیب بدن ما نمونه از ترکیب هوا و پوسته ی زمین است. همین هوش و همین ذهنی که این کلمات را کنار هم می چیند هم روزی از بین خواهد رفت. پس تا هست از آن استفاده میکنیم برای ارتباط. برای اشاره به مفاهیمی و اشاره به حس هایی که راه دیگری برای اشتراکش نداریم. فرصتمان کوتاه است. ما قایقرانان تک نفره رودخانه هرگز نمی توانیم سوار قایق هم بشویم. ولی میتوانیم در پیچ و خم امواج رودخانه با هم بخندیم و برویم.

درصدد نوشتن وصیت نامه هستم. نه برای برنامه‌ریزی برای بعد از مرگم. بلکه برای روشن شدن نیمه دیگر زندگی ام. بیشتر برای تکمیل نمایشنامه‌‌ی زندگی ام. بیشتر برای نوشتن پیش نویسی برای نیمه‌ی دوم و شاید روایت نیمه‌ی اول. شاید در نگاه اول غمگین و افسرده به نظر برسم. کسی که در روز تولدش به فکر وصیت نامه است! اما غم و شادی از دل هم تولید می‌شوند. وجودیکی بدون دیگری بی معنی است. اوج غم از اوج شادی می آید. اوج زندگی از اوج مرگ.

فرزین رنجبر به نقل از اروین یالوم می گفت آخرین وظیفه ی ما در زندگی آموزش خوب مردن به فرزندان و اطرافیانمان است. مجتبی شکوری به نقل از بزرگان دیگری می‌گفت بزرگترین سلاح مرگ را که غافلگیری است را از او بگیرید. وقتی آمد بگویید سالها منتظرت بودم و متعجب نشوید. هر روز برایش نامه بنویسید. از او فرار نکنید. فراموشش نکنید. او شما را فراموش نمی کند. شما هم هر روز به یادش باشید. در نگاه اول غمگینانه به نظر می رسد. اما شاید اوج شادی باشد. 

هر چیزی را از متضادش بشناسید. تولد را از مرگ. زندگی را از مردگی. بودن را از نبودن. سیاهی را از سفیدی. و کلمات را از سکوت

۱۴۰۰ تیر ۱۳, یکشنبه

شيشه هاى الكترونيكى

زمان خواندن 1 دقیقه ***

شيشه هاى الكترونيكى خطرناك تر از شيشه ى شيميايى


اين نوع شيشه شامل تلويزيون، كامپيوتر، تبلت و موبايل غيره مى شود و غير از اين كه آدم رو مجبور به نشستن طولانى مى كنند ضرربزرگترى هم دارند

گرفتن كامل توجه و حواس ما!

به طورى كه در طول مدت نشستن روبروى شيشه هاى الكترونيكى هيچ توجهى به بدن و نيازهاى فيزيكى مان نداريم.

در كوتاه مدت باعث اضطراب و پرخورى و در بلند مدت باعث بيماريهاى ناشى از كم تحركى و كم توجهى مثل چاقى و ديابت و ... مىشوند

اكثر ما اين روزها در محل كار و خانه، قبل و بعد از خواب، در ماشين و تقريبا هميشه درحال مصرف اين اعتياد خطرناك هستيم :

شيشه ى الكترونيكى 

پول

زمان خواندن 7 دقیقه ***

پول


می خواهم در مورد پول بنویسم این بت دنیای مدرن که همه در پرستیدن آن مشترکیم. البته این متن کمی طولانی و چند وجهی است که خواندن آن نیاز به کمی وقت و حوصله خواهد داشت.

پول را از نظر اقتصادی روانی و فلسفی بررسی خواهم کرد.

این سوال را خواهم پرسد که به قول معروف این پول چیست که عالم همه دیوانه ی اوست!

البته ممکن است بسیار از این ادعا ها نیاز به اثبات و توضیح بیشتر داشته باشد و گروهی با آن مخالفت کنند. اینها بیشتر نظر شخصی هستند که در اثر تعمق در روان و درسهای اقتصادی به صورت شخصی تجربه شده و شما می توانید هر قسمتی از آن را زیر سوال برده یا رد نمایید.


به طور خلاصه پول تقریبا از زمانی که تمدن یکجا نشینی درست شد به وجود آمد. پول از نظر جامعه شناسی یعنی اعتبار و بعد از آن امنیت مادی و اجتماعی.


پول از نظر تاریخی و اقتصادی

خوب زمانی بود که آدمها بدون پول زندگی می کردند. در زمانی که کشاورزی و انبار کردن محصول که نتیجه ی یکجا نشینی به وجود آمد و زمان آینده وارد زندگی شد پول هم درست شد. قبل از آن انسانها در گروههایی به شکار و جمع آوری و مصرف محصولات گیاهی می پرداختند. هرچه نیاز داشتند در جنگل یا صحرا می یافتند و می خوردند و نیازی به پول نداشتند چیزی شبیه شامپانزه های امروزی.

کم کم با یکجا نشینی و به وجود آمدن سیستم های حکومتی برای انبار کردن و تقسیم محصولات نیاز به سیستم مبادلات کالا بوجود آمد. و مدتی با انواع کالاهای با دوام مثل نمک و طلا و نقره کالاهای کشاورزی و غذا مبادله می شد. معمولا حکومت یا پادشاه که کنترل زمین های کشاورزی و تقسیم محصولات را در دست داشت به چاپ و ضرب پول اقدام می کرد.

به تدریج با رشد جمعیت و رشد مبادلات دیگر طلا و نقره به علت سنگینی و عدم امنیت کالای مناسبی برای پول نبود. پس گروهی به ذخیره کردن طلا و دادن رسید به آورنده های آن پول کاغذی را ساختند. و حکومت ها هم که کنترل زمین و محصولات را دردست داشتند برای تقسیم غذا بین مردم دست به ضرب پول زدند. البته هنوز هم نوعی جدایی و استقلال بین ذخیره کنندگان طلا و تولید کنندگان پول که بانک های مرکزی هستند و بخش های دیگر حکومت ها وجود دارد.

پول در واقع نوعی ابزار برای استفاده در زمان آینده شد برای رفع نیاز های آینده. یعنی شما بعد از رفع نیاز های روزانه ی خود پولی هم می خواهید تا در آینده برای نیاز های خود خرج کنید. البته کم کم با صنعتی شدن خود تولید نیاز به پول داشت بنا براین خود پول ارزش زمانی پیدا کرد. یعنی از پول می شد پول ساخت. و این طور شد که بهره یا سود درست شد.

وقتی تقسیم کار در جامعه درست شد هر کسی تولیدی داشت و کم کم همه به واحد پول مشترک اعتماد کرده و شروع به استفاده از آن کردند. تا همین چند سال پیش هم رسم بر این بود که چاپ پول کاغذی درست به اندازه ی میزان طلای موجود باشد. یا حد اقل میزان تولید. اما کم کم پول دیجیتال درست شد و پول هایی که دیگر پشتوانه ندارند. 

سیستم های بانک مرکزی و بانک هاو موسسات مالی شروع به تولید پول دیجیتالی با تایپ کردن کردند و این باعث شد که شکاف بزرگی بین تولید کننده های پول و تولید کننده های واقعی کالا بوجود بیاید.

و امروزه هرساله پول فراوانی توسط بانک های مرکزی تولید و وارد سیستم می شود. تمام کسانی که دسترسی به این منابع دارند مثل بانک ها و وام گیرنده ها و کانالهای هزینه ای بودجه به راحتی ثروت بیشتری نصیبشان می شود و در مقابل تولید کنند گان واقعی مثل کشاورزان و صنعت گران و کارگران فقط و فقط می توانند هزینه های زندگی خودشان را بپردازند! آن هم برای این که زنده بمانند تا سال بعد هم بتوانند تولید کنند!

این شاخه های اصلی تزریق پول به سیستم هست که تعیین می کند چه کسی چقدر به منابع دسترسی داشته باشد نه میزان تولید و بهره وری افراد. مثلا اگر شما رییس فلان بانک باشید می توانید با پارتی بازی در حساب فامیلتان چند میلیارد پول تایپ کنید و فامیلتان می تواند هزاران مهندس و کارشناس را که به دنبال گذران هزینه های روزمره خود هستند را هدایت و کنترل کند. یا مثلا پول بدهد که در فلان بیابان روضه خوان ها بروند و معبد بسازند یا مثلا از طریق بودجه کنترل می شود که کدام بخش اقتصادی و چه گروههایی فعال تر بشوند یا نشوند.

حتی در بعد بین المللی دیگر جنگ ها بیشتر جنگ اقتصادی هستند تا نظامی. جنگ های نظامی هم درخدمت سیستم اقتصادی هستند. مثالهای جنگ اقتصادی مثل تحریم های ایران یا جنگ خلیج فارس برای کنترل منابع اقتصادی یا جنگ چین و امریکا هست.

پول از نظر شخصی می تواند به عنوان غذا باشد. یعنی ما در درجه ی اول نیاز به پول داریم برای تهیه غذا. به همین سادگی.

ولی از نظر روانی نوعی هویت ساز هم هست. یعنی بسیاری با پول هویت اجتماعی می خرند. و احترام و اعتبار.


در واقع پول رابطه ی مستقیمی با اعتبار اجتماعی دارد. اعتبار اجتماعی به راحتی تبدیل به پول می شود و بالعکس. اعتبار یا شهرت می تواند تولید پول کند. مثلا ستارگان سینما یا بزرگانی که توسط مدیا ها شهرت پیدا کردند به راحتی می توانند از شهرت خودشان دوباره پول بدست بیاورند.


پول از نظر روانشناسی و اجتماعی

از نظر روانشناسی پول و ترس از گرسنگی و از بین رفتن هویت اجتماعی دو مقوله قابل بررسی هستند. خود پول به خودی خود ابزاری است برای خرید غذا. اما وقتی که ما در ترسی مداوم از گرسنگی باشیم به صورت غیر عادی نیاز روانی شدیدی به پول پیدا می کنیم که در واقع نیاز به داشتن امنیت است.

همین طور اگر احساس خلا هویتی بکنیم باز برای ساختن هویت خودمان نیاز شدیدی به پول خواهیم داشت تا به وسیله ی آن بتوانیم هویتی برای خودمان بسازیم.


پس دو عامل ترس از گرسنگی و نیاز به هویت باعث می شود که اکثر ما اکثر عمر خودمان را صرف پول بکنیم و تقریبا ۲۴ ساعت زندگی خود را برای بدست آوردن این دو حد اقل به مدت سی سال صرف کنیم. و در تمام روابط اجتماعی خود نیز مدام در حال مقایسه و شمردن این پول باشیم. حتی در متون مذهبی آمده که آنقدر به جمع آوری پول مشفول می شوید تا زمانی که به مرگ و قبر ها می رسید. یعنی حتی تا آخر عمر ما نیازمان به پول کم نمی شود.

قدرت اصلی در این میان به شرکت های بزرگ و کانالهای اصلی تولید پول می رسد. و با رشد سیستم سرمایه داری مدام این وضعیت شدید تر می شود. به طوری که گفتمان غالب این دوره میشود پول! در صورتی که شاید حتی ۱۰۰ سال پیش گفتمان غالب بیشتر مذهب بود.

انسانها قبلا در ترس مداوم از گرسنگی نبودند و هویت خودشان را از مذهب می گرفتند پس این نیاز شدید به پول حس نمی شد.


داستان پول آنقدر همه گیر است که الان بازاریابی از کودکان شروع می شود و از کودکی برای کودکان حساب سرمایه گذاری در نظر می گیرند و تقریبا در تمام زوایای روانی اجتماعی ما ریشه دوانده. 

دنیای جدید همه آدمها در خدمت پول هستند و هر آدمی یک بیزینس است. که حتی روابط خود را برای بیزینس استفاده میکند. مثال آن انواع بازاریابی های شبکه ای است. سیستم های اجتماعی مثل مالیات و بیمه های بی کاری و حقوق و کار همه حول محور پول درست شده اند.

اما تمام این بت بزرگ پول با توجه به محدود بودن زمان زندگی فرو می ریزد. وقتی به مرگ فکر کنیم و این که همه ی ما تا صد سال دیگر باید مرگ را تجربه کنیم داستان بسیار تراژیک تر میشود. اگر که خود را فقط در بعد فیزیکی ببینیم و فقط هویت مادی برای خودمان متصور باشیم زندگی برایمان خیلی تلخ خواهد شد چون پول عادلانه تقسیم نمی شود و همیشه پولدار تر از ما وجود دارد. 

ولی اگر زندگی را عمیق تر از غذا و بدن فیزیک بدانیم که از نظر نویسنده همینطور است آنگاه نگاه ما به پول تغییرخواهد کرد. زندگی درخدمت پول دیگر می شود پول در خدمت زندگی …

سوالی که باید از خودمان بپرسیم این است که به چه میزان نیاز فیزیکی به پول داریم و چه میزان نیاز روانی! برای رفع ترس هایمان و خریدن هویت!

امروزه تلاشهایی برای رهایی از پول شروع شده وآدمهایی به زندگی در طبیعت بدون داشتن حساب بانکی و … دست زده اندکه شاید کمی زیاده روی باشد ولی هدف یافتن تعادل و آرامش است. 

آرامشی که خیلی از اوقات با پول خریدنی نیست !


امیدوارم این متن باز کننده بحث بوده باشد یا حد اقل سوالی در ذهن شما ایجاد کرده باشد...

رسول شهراد بجستانی


فیزیک، زمان، زندگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 آنچه از فیزیک می دانم و نمی دانم


می دانم که فیزیک نوعی فلسفه است

فلسفه ای که با سوال جهان چیست آغاز می شود


موضوع فیزیک اشیا و جهان هستی است

و نهایتا ما 

به عنوان ناظر!


فیزیک و شیمی ماده و تحولات آن را بررسی می کند

و با این که دور از ذهن است ولی زیست شناسی هم با شیمی آلی و شناخت میکروارگانیسم ها و ژنتیک نهایتا ماده را در فرم هایدیگری بررسی میکنند


اما ناظر؛ از جهان هستی جدا نیست

و این تناقض اصلی فیزیک است

بنا براین در فرمول ها گم می شود

و تئوری پشت تئوری ردیف می کند


اثبات هر تئوری فقط نوعی بازی ذهنی است

و موقتا مشغولیت و آرامش ذهنی ما را سبب می شود


فیزیک نهایتا تبدیل به خوراک جادوگران و فالگیران و کلاهبرداران می شود

که سعی در گول زدن مردم و علمی جلوه دادن تخیلاتشان می کنند


اما دوست دارم فیزیک را ساده کنم

و به اصلی ترین متغییر فیزیکی بپردازم

زمان!


زمان یک مفهوم پیوسته است

که ما سعی می کنیم با تیغه های چرخ دنده ها تقسیمش کنیم

یا با حرکت یک آونگ!


یعنی زمان را می خواهیم از روی مکان تعریف کنیم!

مکان هم سه بعد دارد


اما انیشتین روزی فهمید که زمان و مکان یک چیزند!


مفاهیم بعدی در فیزیک ماده و انرژی هستند


ماده و انرژی هم بعدها یکی شدند

یعنی ماده فرم فشرده ی انرژی شد

ماده به شکل ذره تصور شد و انرژی به شکل حرکت یا امواج !


نور هم نوعی انرژی است 

یکی از مهمترین فرم های انرژی؛ امواج الکترو مغناطیس هست

که از باز تولید میدان های الکتریکی و مغناطیسی عمود بر هم تولید می شود

و مکان را و زمان را تعریف می کند


مهمترین زمانی که ما درک می کنیم زمان بدنمان است

یعنی تغییر بدنمان

و چرخه های خواب و بیداری

که البته اگر مقیاس مکان و زمان را کمی بزرگتر کنیم

کل زندگی انسانها می شود 

تغییر و تحولات شیمیایی و فیزیکی اتم ها و مولکولها در سطح خارجی پوسته ی کره ای تشکیل شده از آب و خاک در منظومه ی شمسیالبته در بعد زمان و مکان!


ولی هم تجربه ی ما و هم فرمولها و آزمایشات فیزیک نشان داده اند که زمان آنقدرها هم سخت نیست

گاهی نرم می شود

گاهی کند وگاهی تند


آدمهایی از بی زمانی تجربیاتی داشته اند

و از بی مکانی!

شاید دروغ گفته باشند!

اما شاید هم درست گفته باشند

ولی تجربه ی ما هم زیاد دور از بی زمانی و بی مکانی نیست


درواقع زمان توسط قسمتی از مغز تعریف می شود

توسط حافظه

توسط مرور خاطرات گذشته

و تخیل آینده


به راحتی می توان خاطره و تخیل را تعطیل کرد

و زمان می ایستد


و شاید ما هم مثل انیشتین بتوانیم 

آنرا بفهمیم 

و به دیگران هم بگوییم

که زمان 

نوعی توهم است

زمان-مکان واقعی تراست

زندگی واقعی تراست


زندگی به عنوان رقصی بی زمان و بی مکان

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...