۹ روز تا ویپاسانا یا آگاهی
۱۲ جولای ۲۰۲۱- ۲۱ تیر ۱۴۰۰
***
"Vipassana course July 21, 2021: Provisional Acceptance for Rasool Shahrad"
این جمله ای بود که روز تولدم در روز ۱۰ جولای وقتی با دوستان در ساحل بودیم دریافت کردم. درست روز تولد ۴۲ سالگی.
اولین بار حدود ۱۰ سال پیش بود که از یک دوست قدیمی در مورد ویپاسانا شنیدم. در حدود ۶-۷ سال پیش تقریبا تصمیم گرفتم که در این دوره در کانادا شرکت کنم. دو موضوع باعث شد که تصمیمم را عقب بیاندازم.
۱- با خودم می گفتم آیا لازم است ۱۰ روز از زندگی ام را صرف این کار کنم؟ این ده روز کمی زیادی به نظر میرسید. کمی طولانی بود. کمی اکستریم. شاید حسی شبیه مانک ها یا کسانی که از زندگی بریده اند. راستش لزومی برای آن پیدا نمی کردم.
۲- خودم میتوانم همینطور که در حال زندگی معمولی هستم کم کم مدیتیشن کنم. نیازی به این همه دردسر نیست. مثلا می توانم روزی ۱ ساعت مدیتیشن کنم و تمام. اینطوری هزینه ی زمانی کمتری میدهم. درحالیکه زندگی عادی ام را دارم کمی مدیتیشن اضافه میکنم. اما تعادل کجاست؟
اما برای پیداکردن خود تعادل نیاز به مدیتیشن دارم. این که چقدر و چه چیزی مهمتر است. اولویت ها چیست؟
شاید چند سال پیش یک بار اقدام به ثبت نام کردم که اسمم از لیست طولانی در نیامد. شاید در این چند سال با چند نفر که شرکت کرده بودند صحبت کردم و غیر از یک مورد که به او سخت گذشته بود همه به خوبی از ویپاسانا سخن می گفتند.
سالها گذشت و به جایی رسیدم که جواب سوالهایم را در مدیتیشن میجستم. کمی مدیتیشن با شیده انجام دادم و مشتاق و مشتاق تر شدم و به عدم توانایی در مدیتیشن توسط خودم پی بردم. حالا دخترم هم سه سالگی را رد کرده و مسوولیت هایم کمی کمتر شده. این بود که این بار دو سه جا با هم ثبت نام کردم و درست در روز تولدم پذیرفته شدم. یک روز بعد ایمیل کانفرمیشن و امروز که ۹ روز مانده در حال نوشتن گزارش شرح حال هستم.
هیجان بسیاری دارم و آن را با کسانی که به نظر خودم مراقبه گر هستند در میان میگذارم. باز به توصیه شیده کتاب هنر زندگی (مدیتیشن ویپاسانا) را شروع به خواندن کردهام.
این موضوع با نوعی مرگ آگاهی در من همراه شده و امروز داشتم به صورت سمبلیک به این فکر می کردم که چقدر این ده روز شبیه مردن است. حداقل در جامعه مردن اگر مرگ فیزیکی نباشد. ده روز با کسی ارتباط ندارم و از کامپیوتر و اینترنت و غیره خبری نیست. در یک جزیرهی نسبتا دور افتاده نه می توانم کار کنم نه حتی کاری برای خانوادهی کوچکم انجام بدهم. شاید شبیه مرگ هویت اجتماعی و تمام روابطم باشد. و حتی دور شدن از دختر سه ساله ام که از همین الان سخت ترین کار به نظر میرسد. نداشتن رابطه با همسرم و تغییر غذاها به غذاهای گیاهی. درضمن می گویند مراقبه نوعی آمادگی و تمرین برای مردن است.
همه و همه خیلی شبیه تجربهی مرگ به نظر می رسند. با خودم گفتم اگر که می گفتند سرطان داری و ده روز دیگر می میری خیلی شبیه این بود. ده روز وقت دارم آماده بشوم. در واقع این سعادتی است که زندگی فرصت آماده شدن برای مردن به آدم بدهد. پس در این نه روز مانده تصمیم گرفتم آماده بشوم و گاهی بنویسم. شاید شبیه یک داستان در بیاید. شاید هم یک تعریف خاطره. شاید شبیه وصیت نامه بشود.
اولین تغییر که امروز کردم این بود که وقت بیشتری با دخترم گذراندم. از صبح با هم بودیم و با هم کلی عشق بازی کردیم و گفت که دوست ندارد به مهد کودک برود. احساس کردم فرستادن دخترم به مهد کودک کاری احمقانه است. نشناختن اولویت هاست. حتی وقتی که بد خلقی می کند و خوابش میاید یا من خوابم میاید. یا لجبازی می کند. پس؛ ۹ روز وقت دارم وقت بیشتری با این عشق کوچک زیبا بگذرانم. با هم خرید رفتیم و گل خریدیم و اسباب بازی و مهم تر این که بیشتر به او توجه کردم. و او میفهمید. این که مورد توجه بیشتر قرار گرفته را میفهمید.
بعضی قرار ها را جابجا کردم. احتمالا بعضی روابط و کارهایی که با دیگران دارم را باید هماهنگ کنم. بعضی کارها و روابط کم اهمیت را باید حذف کنم. ده روز دیگر در دسترس نخواهم بود.
بعد از سالها ده روز می خواهم با خودم باشم. برای خودم. ده روز از زندگی ام را به خودم اختصاص بدهم. نه به آینده و کار و اهداف و اضطرابات.
امروز که پرداخت الکترونیکی موبایلم در موقع خرید در فروشگاه کار نکرد و مجبور شدیم اجناس از جمله دسته گلی که دخترم آن را برداشته بود را بگذاریم فهمیدم که شوخی نیست. تمام راههای معنوی اگر پول در حسابت نباشد نوعی بیراهه است.فهمیدم که باید برای جامعه کار کرد تا جامعه به ما کردیت بدهد و این قابل چشمپوشی نیست. البته تقریبا مطمئنم که من به اندازه نیازهای معمولی خودم محصولات یا خدماتی قابل عرضه به جامعه دارم. البته جای کار دارم برای تشخیص و روشن شدن نوع و نحوه ی خدمتی که به جامعه میدهم. درآینده در این مورد خواهم نوشت.
تجربه نشان داده که هر موقع زیاد به آینده فکرکرده ام و سعی کردم آنرا پیشبینی کنم معمولاً خود آینده هیچ شباهتی به آنچه پیشبینی میکردم نداشته. اینجا هم قصد پیشبینی آن ده روز ویپاسانا را ندارم. میتوانم آرزو کنم. از ترسها و اشتیاق هایم بگویم. همانطور که میشود از ترس مرگ گفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر