۱۴۰۰ شهریور ۹, سه‌شنبه

دیگران! بهشت یا جهنم؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

دیگران! بهشت یا جهنم؟


در زندگی دیگران نقش مهمی دارند. نمی توانم انکار کنم که در مسیر زندگی من دیگران نقشی نداشته اند. گرچه مسیر را باید خود بپیمایی، دیگران همیشه تاثیر می‌گذارند. 

ما خودمان به تنهایی متولد می‌شویم و به تنهایی هم می‌میریم. اما بین این دو گاهی قایق زندگی مان به یکدیگر نزدیک میشود. 

در ده روز اول ویپاسانا با اینکه ارتباطات ظاهری مثل حرف زدن یا حتی نگاه مستقیم نبود اما هنوز دیگران با من بودند. در ذهن من. راستش را بخواهی یکی از بزرگترین درگیری‌های من بود. در مراقبه ها به خیلی ها می پرداختم. به کسانی که دِینی به گردنم دارند. یا کسانی که با آنها دشمنی ورزیده بودم. به کسانی که درحق من کار نیک کرده بودند و کسانی که با من دشمنی ورزیده بودند. یکی از آرزوهایم از مدیتیشن این بود که ابتدا خودم و بعد دیگران را به وضوح ببینم. همانطور که هستم. همانطور که هستند. اما باور کنید ساده نیست. 

تویی که این را میخوانی هم همان دیگری هستی! همان کسی که حتی شاید نمیدانم که هستی. ولی تو یک دیگری هستی. حتی با اینکه دقیقا نمیدانم کی هستی ولی گاهی تمام دیگران به صورت یک جمع یا جامعه هستند. یک دیگریِ کلی. شاید وجدان عمومی. شاید کائنات. شاید خدا یا طبیعت. به هرحال یک دیگری ای هست. 

در پیاده‌روی های ده روز ویپاسانا گاهی ازکنار دیگری رد میشدم. همین رد شدن بدون حتی یک کلام یا بدون اتصال نگاه موجی درمن ایجاد می‌کرد! یک موج ذهنی. گاهی این موج یا انرژی دریای ذهنم را متلاطم می‌کرد. به مرور یادگرفتم که این موج همان موج قضاوت خودِ من است. به مرور سعی کردم این موج قضاوت را کمتر کنم. به جایش تمرین کردم که یک آرزوی نیک کنم. برای دیگری طلب نیکی کنم و رد شوم. 

این تمام راه حل من برای حل مسئله قضاوت و مقایسه و مشکلات فراوان بعدی بود. 

قالب قبلی این بود، برخورد، موج قضاوت، موج مقایسه، خودبرتربینی، خودکمتر بینی و و و. 

قالب جدید این بود: برخورد، طلب نیکی و خیر در دل برای دیگری، برگشتن به مسیر خود. یعنی پرداختن دوباره به خود. 

قالب دوم مرا از جهنم دیگری نجات میداد. نمیدانم این طلب خیر به جایی می‌رسد یا نه. اما حداقل برای خودم خیردارد. آسودگی و مجالی برای پرداختن به خود. 

اسمهای دیگران یکی پس از دیگری در ذهنم می‌آیند و می‌روند. حتی بدون برخورد فیزیکی. دیگرانی ساکن ذهن و روح من هستند. شاید ١٠٠ نفر یا بیشتر. شاید کل انسانها! کل دیگران. 

گاهی اسمهایشان را قطار میکنم. 

سعیده فاطمه هادی محمد فرشته مهدی زهرا امین اکرم حنیف ساحارا شیده مهدی طاهر حامد علی اسان و و و بسیاری که فقط چهره شان می آید. گاهی کسانی یادم می رود و از قلم می افتند. بعد دوباره می آیند. مجتبی هادی. بعضی ها دوباره و دوباره می آیند. شیده سعیده. سارا. تارا. گاهی با قافیه می آیند. گاهی در شبکه‌ی ذهنی متصل به هم. اکبر. گاهی کسانی می آیند که دیگر جسمشان در روی زمین نیست. شاهرخ. اینجا خیلی فرقی نمیکند. کارستن سیلور جییک. کسانی را بصورت فیزیکی و از نزدیک دیده‌ام. شاید بدنهایشان را لمس کرده ام. اما کسانی را فقط به صورت تصویر دیده‌ام. گاهی اسمهایشان یادم نیست. مثلا فلان مستاجر یا فلان مشتری. فلان شریک یا فلان کسی که گاهی از کنار هم رد شده ایم. یا حتی عکس پروفایل اش را دیده‌ام. 

فرمول های یک و دو همیشه کار میکنند. اولی قضاوت مقایسه و قطاری نامتعادل. 

دومی طلب خیر و برگشتن به مسیر تعادل ذهن. کاری که سعی کردم اینجا هم انجام بدهم. 



۱۴۰۰ شهریور ۵, جمعه

چرا از مدیتیشن فراری‌ام؟

زمان خواندن 1 دقیقه ***

چرا از مدیتیشن فراری‌ام؟

---


همین نوشته خودش نوعی فرار است. چون به جای نوشتن می‌توانستم به درون خودم بروم. آنگاه احتمالا ذهن ام ساکت و آرام می‌شد و دیگر این نوشته‌ها را تولید نمی‌کرد! 

مدیتیشن کار سختی است. 

توجه به دردها درابتدا آنها را بزرگتر میکند. 

توجه به سنکاراها و ته مانده‌ی اشتباهات گذشته آنهارا به سطح می‌آورد. 

مشاهده‌ی حس ها همیشه منجر به بروز حس‌های خوشایند نمی‌شود. 

...٧دقیقه مدیتیشن...

گاهی تمایلی در من برای فرار از دنیای درون و پرداختن به دنیای بیرون به وجود می‌آید. این ناشی از این اشتباه بزرگ و استراتژیک است که فکر کنم دنیای بیرون مهم‌تر است. خیر خبری در بیرون نیست! بارها این را به خودم گوشزد می‌کنم. هر اتفاق خوبی اول باید در درون ما بیافتد. 

همین نوشتن؛ 

نوعی توجه به آینده درآن است. نوعی هم قضاوت و ساخت اگو یا نفس! یعنی وقتی که نوشته درحال شکل‌گیری است، همین نوشته میشود باری بردوشِ نفْس!

ذهن به آینده می‌رود و دیگران را درحال تحسین تو و خواندن این متون می‌بیند! چه خیالهای باطلی!

اما ننوشتن هم شاید بهترین راه نباشد! شاید نوشتن را بتوان نوعی مراقبه‌ی نوشتاری دانست! به هرحال شاید روزی کسی نوشته‌ای را بخواند و آن جرقه زده شود! همانطور که به روشن شدن ذهن من کمک می‌کند به دیگری هم کمک کند! شاید! 




۱۴۰۰ شهریور ۴, پنجشنبه

موسیقی حرام است یا مباح

زمان خواندن 1 دقیقه ***

موسیقی حرام است یا مباح


بعداز ویپاسانا موضعم نسبت به موسیقی عوض شد. الان پیانو بیشتر دوست دارم و موسیقی های آرام. اما آرامترین موسیقی ها را هم در موقع مدیتیشن، دوست ندارم. 

کمی حساس ترشده‌ام نسبت به موسیقی ها. یک موسیقی، راحت تر حس هایم را بیرون می‌کشد. اگرحسِ غم باشد یا شادی. 

میتوانم به موسیقی توجه کنم یا نکنم. 

شاید دارم می‌فهمم چرا بعضی ها موسیقی را حرام کرده‌اند. 

اینکه موسیقی حرام باشد یا مباه یا واجب، الان دیگر به وضعیت ذهنی خودم بستگی دارد. 

اگر بخواهم کمال آگاهی رانسبت به خودم تجربه کنم؛ موسیقی برایم حرام است. چون کمی انحراف را باعث می‌شود. 

اما وقتی که آگاهی‌ام پایین تر است؛ موسیقی با تحریک حس‌های باقیمانده در وجودم باعث می‌شود کمی آگاه‌تر بشوم. اینجا موسیقی خوب است. البته فقط برای مدت کوتاهی. نوعی نوازش روح است. وقتی خسته‌ای نوازش خوبی می‌دهد به روح. گاهی یک موسیقی را بارها و بارها گوش میدهم. ولی بهترین موسیقی هم گاهی آزاردهنده میشود. چون موسیقی روح خودت مدام درحال تغییر است، نمی‌شود مدام یک موسیقی بشنود. تغییر دائمی است. 

موسیقی نوعی موج است. اگر دریای ذهنم طوفانی باشد شاید موجی آرام از سمت موسیقی طوفان را کمی آرام کند. 

اما وقتی دریایت را چون آینه صاف می خواهی، هر موجی حتی موج موسیقی تو را از امواج درونی‌ات دور می‌کند. پس موسیقی در اینجا حرام است. 

فقط سکوت! ظرافتی لازم است به‌اندازه ظرافت بینهایت سکوت. 

موسیقی نفس‌هایت هست

موسیقی قلب‌ات هست

آنجا حتی صدای سیم‌های ظریف پیانو هم ضمخت و گوشخراش می‌شود. 




جنگجویان طالبان و داعش ما

زمان خواندن 5 دقیقه ***

جنگجویان طالبان و داعش ما


جنگجویان طالبان بر ارتش مجهز افغانستان غلبه کردند. مشابه این اتفاق قبلاً هم افتاده که گروهی مجهز به عقیده بر گروهی مجهز به ابزار غلبه کنند. مشابه این اتفاق درایران و شاید در خاور‌میانه ( که من دوست دارم بگویم آسیای غربی) افتاده و این جنگ مدام درحال انجام است. 

اگر بتوانم میخواهم تحلیل و توصیه‌ی خودم رو برای هر دو گروه بیان کنم. میتوان طالبان و لشکر افغانستان را یک نمونه و مثال خوب دانست. داعش یک نمونه بود. در ایران هم اندیشه‌ی داعش و طالبان حضور فعال دارد. منظور من در این نوشته طالبانِ نوعی است. یعنی هر شخص یا گروه عقیدتی را میتوانید جایگزین کنید. نمونه‌ی مشابه طالبان تقریباً در همه جای دنیا پیدا می‌شود. شاید خود ما شبیه طالبان بشویم. انحراف همیشه درکمین است. 

چیزی که واضح است این است که یک طالب، جنگجوی بهتری است. 

تحلیل جبهه مقابل طالب آسان تراست. انسان هایی که برای داشتن شغل یا حقوق وارد ارتش می‌شوند. آنها شاید برای یک زندگی مادی بهتر یا بدست آوردن موقعیت اجتماعی به این کار می پردازند. تقریباً کل سیستم سرمایه‌داری براین اساس کار میکند. آنها زیاد وارد عمق نمی‌شوند. وقتی گروه طالبان را تحلیل کنم تفاوت ها مشخص تر خواهد شد. 

در هر دو گروه البته همیشه انسان های استثنا وجود دارند و اینجا ما منظورمان اکثریت است. 

اما در طالبان کمی متفاوت است. آنها کوله باری از اعتقادات با خود دارند. آنها برای عقیده‌ی خود می جنگند. اگر کمی با تعلیمات و عرفان اسلامی آشنا باشید آنها را می‌توانید بهتر درک کنید. طالبان سعادت را نه در دنیا بلکه در آخرتشان می‌بینند. آنها تقریباً حاضرند دنیا را و جانشان را فدای آن آخرتی کنند که به آن اعتقاد دارند. سوای اینکه آن آخرت بعد از مرگ وجود داشته باشد یا نه، یک طالب جنگجوی بهتری میشود. انسان هدفمند تری است. شجاع تر است. ثابت قدم تر است. صبور تر است. از نظر من یک جنگجوی طالب یا مشابه آن نیمی از مسیر را رفته است. اما او از میانه‌ی مسیر آنچنان منحرف شده که مردم از دستش از هواپیما ها آویزان می‌شوند و مرگ ناشی از سقوط را به مرگ به دست طالبان ترجیح می‌دهند. 

خوب ببینیم این مسیر چه مسیری بوده و انحراف از کجا شروع شد. 

یک طالب از کودکی تحت تعالیم اسلامی یاد می‌گیرد که روزی ٣ یا ۵ بار با خود یا خدای خودش خلوت کند. سوای این که خدایی باشد یا نباشد این سبب آرامش او میشود. 

یک طالب یاد میگیرد که سالی یک ماه روزه بگیرد. سوای این که چقدر اعتقاد داشته باشد این سبب سلامتی بدن او میشود. 

یک طالب مشروب نمی‌خورد و درنتیجه تقریباً هوشیار می ماند. 

یک طالب یاد میگیرد که زیاد به دنیای مادی دل نبندد.این سبب قناعت او می‌شود.  

یک طالب مرگ را فقط گذشتن از مرحله‌ای به مرحله‌ی دیگر میداند. سوای این که مرگ پایان همه چیز باشد یا یک تغییر خوب، این سبب شجاعت او می‌شود. 

یک طالب به امت خودش اهمیت بیشتری میدهد تا منافع خودش. این سبب ازخودگذشتگی دراو می‌شود نسبت به همرزمانش. 

یک طالب برای نماز صبح بیدار میشود و مناسکی مثل وضو و نماز را انجام می‌دهد. این سبب نظم در زندگی او میشود. 

یک طالب یک معنای بزرگتری از زندگی مادی برای خودش ساخته. این سبب آرامش و هدفمندی‌اش می‌شود. 

خلاصه یک طالب نسبتاً به درون خودش متصل تر است تا یک جنگجوی عادی. 

تا اینجای مسیر به اذعان همه‌ی عرفا خوب و درست است. من نویسنده هم دوست دارم به خصوصیات خوبی که در بالا اشاره کردم دست یابم. اما من در جبهه‌ی مقابل طالبان هستم. من در سرزمین اندیشه سعی دارم کمی از دانسته ها و تحلیل ام را بنویسم تا شاید یک طالب یا یک جنگجوی مقابل طالب، آن را بخواند و شعله‌ی جنگ و چرخه‌ی خشونت پایان یابد. 

یک طالب آنجایی به انحراف می رود که از عقیدهاش بُتی می‌سازد و شروع به پرستش آن میکند. 

یک طالب یک اِگوی بزرگ از اسلام برای خودش ساخته. نفسانیتی که طبق تعالیم خودش باید نابود می‌کرده قویتر کرده. عقیده اش شده خدایش. عقیده اش را می‌پرستد. او یک بت پرست است. او درظاهر بُت ها و آثار تاریخی را منفجر می‌کند ولی بت بزرگتری را می‌پرستد به نام اسلام. 

یک طالب دیگر جاری نیست. 

صُلب و سخت شده. 

یک طالب دیگر از درونش و انسانیتش جدا شده. 

او رحم و مروتی که درونش است را نمی بیند. 

یک طالب تبدیل به یک زامبی یا آدم آهنی شده که فقط برنامه‌‌اش را اجرا می‌کند. 

یک طالب دیگر نمازش واقعی نیست و مکانیکی است. آن ظرافتی که نماز یا مدیتیشن میخواهد را از دست داده. 

یک طالب دیگر ندای درونش را نمی‌شنود. او آنقدر صدای بلندگوی اذان را بلند کرده، آنقدر بسم‌الله ‌اش را غلیظ و بلند میگوید که دیگر نسبت به ندای درونش کَر شده. 

یک طالب حتی این نوشته را تا آخر شاید نخواند چون قرآنی قطور برای خواندن دارد. 

تحلیل یک طالب کار سختی است. هر کدام از ما، من نویسنده یا شمای خواننده هر لحظه در خطر انحرافی شبیه انحراف طالبانی هستیم. 

همین نوشته‌ی من اگر سبب ایجاد یک اِگو در من بشود من با طالب فرقی ندارم. متوجه منظورم شدید؟ همین نوشته وقتی نوشته شود بلافاصله صلب و سخت میشود. پس نباید به آن چسبید. فقط آن حس درونی شما اصالت دارد ، آن برداشت لحظه‌ای شما. آن واقعی است و جاری. برای من هم آن ندای درونی من که خواستم شمعی بیافروزم، و مابقی همه حواشی است و غیر قابل استناد. پس حتی به این نوشته نچسبید! وقتی نوشتم و وقتی خواندی دیگر تمام! 




۱۴۰۰ شهریور ۱, دوشنبه

The story of Rasool, Russell, Russ, Ross ... !!!

زمان خواندن 6 دقیقه ***

The story of Rasool, Russell, Russ, Ross ... !!! 

(There is an issue with typing English in a blog that the default language is set to Persian, sorry if formatting is not correct)


When I was born, my family decided to put Rasool as my name, a semi-religious and mostly Arabic (and less Persian) name meaning The messenger (from God or someone else like a king, etc!). 


Since a teenager, I didn't like the religious taste of my name but changing names was not an option in my culture so I accepted it. 

Immigrated to Canada after 33 years of living and quickly noticed that my name is very important here. When people want to know and communicate with you they start with your first name, back in Iran with a less individualistic society family name was more important and the first name was just for close friends and family. 

Soon noticed some research and statistics also proves that name is a key factor in getting a job and survive here. The research stated that resumes with English first names get significantly more responses back from employers. 

Some people change their names to English names and also put English names on their kids hoping they can integrate easier. 

Some people totally gave up their original name pronunciation and pronounce their names as English speakers pronounce it, and they pronounce it incorrectly obviously. 

I was not an exception:

The first time I wrote my name as "Rasool" was to get my passport, it was the time I should dictate my name in the English alphabet. There were two options Rasool or Rasoul which I chose the first one because it looked better and simpler. 

Strangely, I still don't know what's the correct dictation of my name in English. It seems in English an "A" sound is slightly different from the "A" sound in Persian. Also having an "oo" or "ou" sound right after "A" sound seems very odd for English speakers. Right? 

Try saying "A" and then "OU" is it strange for you?

Teaching the English language was not the priority of the revolutionary government at the time I was in school, so I was thought a very distorted and sometimes wrong English. Just one funny example was that when we first started learning English at 13 years age in school the teacher was pronouncing the word "an" like "en". As a kid, I used to say en instead of an for some time until I noticed the reason he was pronouncing it en was because in the Persian language "AN" means Poop! Trying to control the classroom from laughing and going out of Control he decided to change the pronunciation totally. 


Long story short, I came to Canada and started surviving like other immigrants! 

The closest name to Rasool was Russell so I decided to write my name as Russell! Now the chances I get a response for my resume is higher and also I prevent people to pronounce it like "Rezuul" 

I thought that this solves my problem until I was repeatedly asked "What?" Or "Please repeat" when I called myself Russell! Don't know why but I have two theories:

1- I don't know how to pronounce Russell correctly in English which I think is true. (It reminds me of immigrants who put an English name on their kids and they don't pronounce it correctly until the kid learns correct pronunciation in school and asks his/her parents to pronounce it correctly)


2- People don't expect an English name when they see me and ask for my name and look for my real name! Also noticed some people with good intention want us to say our original name. They may feel more intimate or close or caring doing so. 


To resolve it I decided to go with "Russ".

It worked for a while until when I said my name is Russ and the lady at the seminar registration desk asked me: 

Russ or Russ? (this is what I heard)

Later on, I thought She might have asked me "Ross or Russ"? But obviously, I didn't know the difference and I couldn't distinguish this small difference in English pronunciation. So I looked at her and said, Russ! And I don't know what she wrote!

Time passed and I googled and noticed that "Ross" is more popular and sounds better. So I went with Ross for a while and changed my online profiles etc. 

Again it didn't work, I noticed Russell is more close to my original name "Rasool" so when my manager asked me what name I want to go with for my advertising and branding I said Russell!

For a while, I used to say "my name is Rasool or Russell" which is funny I think! It seems like I haven't decided on my name yet!

For a while I used to say "my name is Rasool like Russell" this was to prevent people from looking at me confused! Also to prevent people pronouncing it like "Rezuul"


Years past and thankfully I survived and didn't end up not having a job and becoming homeless. I think the fear is gone now. After all the frustrations in years, I decided to call myself Rasool. I don't think the problem is totally resolved but I go with my exact spelling and pronunciation. 

A similar story exists for my last name: pronunciation and also the fact that I don't have a middle name! My last name has two parts separated with a space!

Still, people use it as a middle name or sometimes add a "-" to it. That's another story by itself. 


I know similar stories exist for all immigrants, sometimes maybe much worse. I don't know the story of east Asian people or many other cultures and languages. 

As English is my third language I am definitely not perfect in writing and pronunciation. 

There is no final solution. Until then we would better try to eliminate any sort of discrimination and racism inside ourselves. 

Not all ethnicities can pronounce each other's names correctly. Including myself, I may not be able to pronounce your name correctly but it doesn't mean that I don't care about you or we should have unequal rights. 

After all, we are all humans, and names were put on us when we were born. Life is bigger than names and also bigger than us. 









۱۴۰۰ مرداد ۲۷, چهارشنبه

توهین به مقدسات یا احترام به انسانها؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

توهین به مقدسات یا احترام به انسانها؟


در عرصه گفتار و‌نوشتار فارسی بارها این را شنیده ایم ! 

“به عقاید دیگران احترام بگذار ! به مقدسات توهین نکن واگر نه (عصبانی می شوم وتو را میکشم! ...)”


آنقدر تکرار شده که نمی دانم با چه زبانی بگویم این جمله اشتباه است. 

باید بگویم مقدسات اصلا مهم نیستند. مقدسات تو عقایدی هستند که قابل نقداند. 


تنها موضوع مقدس و مهم حقوق انسانهاست. 

به عبارت دیگر انسانها ارزش ذاتی دارند نه عقایدشان!

عقاید بالاتر از انسانها نیستند. 

انسانها بالاتر از عقاید هستند. 

عقاید قابل نقد است. 

انسانها و‌حقوق آنها آن چیزی است که باید به آن احترام گذاشت. 

اشتباه نکنید!

اگر انسانی عقیده شما را نقد کرد حتی اگر توهین کرد نمیتوانید حقوق اساسی اش را سلب کنید. 

حقوق انسانها در یک منشور سی گانه به اجماع نوع بشر رسیده است. 

با یک سرچ ساده آنها را میتوانید پیدا کنید و کاملا ساده و قابل فهم هست. 

در آن حق زندگی و حق آزادی بیان هر دو به رسمیت شناخته میشوند. 

پس شما حق دارید عقیده تان را ابراز کنید و این حتی میتواند توهین تلقی شود!

اما یادتان باشد نمیتوانید حق زندگی و دیگر حقوق دیگران را چون به عقیده شما احترام نمی گذارند از آنها سلب کنید. 

خط قرمز؛ انسانها و‌حقوق اساسی آنهاست!

عقیده قابل احترام نیست! 

عقیده ی تو مذهب تو و ملیت تو همه در درجه ی بعد از انسانیت توست. 

هیچ عقیده ای خط قرمز ندارد. 

انسان و حقوقش مقدس هستند. 

اگر به من و‌حق زندگی من احترام نگذاری آن وقت است که وارد جنگ با من خواهی شد. 


اما تو‌حق داری عقیده ی من را نقد کنی. میتوانی همین نظر را مسخره کنی! 

حتی میتوانی آن را مسخره کنی و به آن توهین کنی. 

من چه خوشحال بشوم چه عصبانی باز‌هم من کاملا حقوق تو را رعایت خواهم کرد. 


اما حقوق من را نمیتوانی زیر پا بگذاری! 

اگر حقوق من را زیر پا گذاشتی آنوقت قانون حقوق تو را محدود خواهد کرد. 


خلاصه این که ما حق داریم به عقاید هم توهین کنیم. آنچه نباید به آن توهین بشود حقوق ماست. البته حق داریم هر عقیده ای داشته باشیم ولی دیگران هم حق دارند آن را نقد کنند.


لینک به حقوق سی گانه:


https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%87_%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82_%D8%A8%D8%B4%D8%B1?wprov=sfti1

۱۴۰۰ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

یک قدم پایین قله

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 یک قدم پایین قله


وقتی در قله باشی

هیچ نمیخواهی

آنجا قرار داری

آنجا را نمی توانی وصف کنی

آنجا مرارت میخواهد رفتنش

صبر میخواهد رفتنش

آنجا فقط سکوت است 

آنجا فقط عشق حضور دارد

فقط صدای قلبت را می شنوی

شاید تنفس ات را 


اما معمولا آنجا نیستیم

یک قدم پایین قله

موسیقی هنوز خوب است

هنر حرف می زند

اشک هایت از قله به تو می گویند

آنجا نوای نی مولانا را می شنوی

یک قدم پایین قله است که می توانی بنویسی

آنجا شاید بتوانی بخوانی

برقصی

سوار بر موسیقی دیگران بشوی

هر نسیمی که از قله می آید را شاید بتوانی حس کنی

کسانی که نسیمی از قله به آنها رسیده باشد

جهت را می فهند

اگر گوش به زنگ باشی

نسیم گاهی می وزد

گاهی در موسیقی 

گاهی در هنر

گاهی در نگاه

گاهی در سماع


حواست باشد

یک قدم پایین قله نمانی

آنجا جای خوبی است

اما شاید سقوط کنی

به سمت نسیم برو

اما به نسیم قله قانع نشو


جای تو بالای آن قله است

جایی که بودا هست

جایی که نمی توان در موردش نوشت


به سختی می توان حرف زد

هر حرفی شاید تو را از قله دور کند


۱۴۰۰ مرداد ۲۴, یکشنبه

جایی برای رفتن

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 جایی برای رفتن


جایی برای رفتن وجود ندارد

شاید به آینده بروی

یا به گذشته

شاید غرق دریای افکارت شوی

شاید بروی سفر

یا به سادگی بروی بیرون

بروی پارک

بروی جنگل

بروی به طبیعت

شاید بروی مهمانی

شاید غرق کاری شوی

شاید بخواهی بروی دنیایی دیگر

دنیای بعد از زندگی

شاید بخواهی بروی به دنیای خواب

یا دنیای نا آگاهی ات

یا دنیای سُکر و خَمر

شاید به دنیای سکس بروی و در جذابیت هایش غرق شوی

شاید به کوه بزنی

یا قله هایی را فتح کنی

شاید غرق صحبت دوستی بشوی

یا غرق نگاه کودکی


اما هیچکدام خانه ی تو نیست!

خانه ی تو خودت هستی

بالاخره روزی به آن خانه خواهی رفت

راه خانه پر است از بیراهه ها

ولی به خانه که برِسی دیگر یافته ای

گمشده ات را یافته ای

آرامش ات را یافته ای

خانه ی تو مکان آرامش است

همانجا که سهراب گفت

نرم و آهسته باید بروی

درآن خانه همه چیز روشن است

درونت رو میبینی

خانه ی درونت را که تمیز کنی

کم‌کم همه چیز تمیز می شود

به خانه که رسیدی دیگر نمی دوی

به خانه که رسیدی قرارت را یافته ای

شاید چیزهایی تو را از خانه ات دور کنند

ولی تو راه را یک بار رفته ای

دیگر مست شده ای

دیگر جَلد شده ای

آنجا خانه ی تنهایی توست

خانه ی قلبت روحت و ذهنت

خانه ی جسمت

خانه ی ابدی ات

مدتی شاید از خانه دور شوی

ولی زود دلت هوایش را می کند

جایی برای رفتن وجود ندارد

یادت باشد 

راه خانه ات یادت باشد ...


موسیقی پیشنهادی : 

https://music.youtube.com/watch?v=KeSd_TUa_3o&feature=share








پانزده روز بعد از ویپاسانا یا آگاهی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ۱۵ روز بعد از ویپاسانا یا آگاهی


اگر به حالتی از ذهن رسیده باشی که آرامش و تعادل را تجربه کرده باشی 

عاشقش می شوی

همیشه میخواهی به آن برگردی

هیچ لذت بیرونی 

هیچ چیز جذابی

هیچ زنی

هیچ موسیقی ای

هیچ هدفی

هیچ دارویی

هیچ سرگرمی ای

دیگر برای تو آن نمی شود

شاید فقط اشک ریختن کمک کند

شاید این همان حسی بود که مولانا برایش بیتها سرود

شاید این همان حسی بود که محمد سعی کرد آموزش بدهد

شاید همان حالی بود که عیسی داشت وقتی به سمت صلیب می رفت

شاید حس بودا باشد

نوعی دیوانگی در خودش دارد

نوعی نعشگی

هیچ چیز برایت مهم نیست

پول

موقعیت اجتماعی

حتی مرگ

قوی می شوی

از میان طوفان ها به امید آن نور آرام می مانی

می رقصی اما دلت آنجاست

می بوسی اما دلت آنجاست

زندگی می کنی اما دلت آنجاست

اگر فقط یک بار مزه اش را بچشی تمام است

تو دیگر آدم قبلی نیستی

قوی تر هستی

خطرناک تر هستی

آرام ترهستی

دیوانه تر هستی

آن قدر منتظر می شوی 

آن قدر می نشینی

آن قدر سماجت می کنی

تا فقط کمی دیگر بچشی

اما اگر راه را اشتباه بروی

خطر آنجاست

افتادن هایت سهمگین تر است

چون بالاتر رفته ای

خیلی بیشتر باید مواظب باشی

باید آنقدر آرام زندگی کنی که پایت نلغزد

برای مابقی عمر

اگر راه را نصفه رفته باشی خطرناک تر می شوی

همیشه باید مواظب باشی

نوعی وسواس

موقع غذا خوردن

موقع حرف زدن 

موقع نوشتن

موقع تایپ کردن

حتی قبل از خواب

یا بعد از خواب

خیلی باید آرام بروی

شاید معنی تقوی این باشد

تو می ترسی

مدام می ترسی

نه از مرگ 

بلکه از سقوط

از این که از عشقت از تعادلت دور بشوی

به خودت ظلم کنی

خشمگین بشوی

سقوط کنی

ظلم کنی

خیلی باید آرام زندگی کنی

آرام حرف بزنی

آرام عمل کنی

آرام بنویسی

آرام نفس بکشی

آرام گام برداری

آن مورچه ی روی سنگ سیاه به آرامی می آید

خیلی باید مواظب باشی

مثل گربه ای که در کمین موشی است

گاهی مثل موشی سریع می آید 

نفْس ات گاهی در فکرت می آید

گاهی در نوشته ات

گاهی در حرفت

گاهی در قضاوتت

گاهی در حسادتت

گاهی در خشونتت

باید مواظب باشی

شاید گاهی باد رحتمی بوزد 

قطره اشکی بیاید

نباید از دستش بدهی

باید پایین رفتن قطرات اشکت را روی پوستت حس کنی

شاید یک موسیقی ای آمد

باید سراپا گوش باشی

باید خیلی هوشیار باشی

گاهی گمراهی با سرعت نور می آید

گاهی در تاریکی شب

باید عجله نکنی

گفته بودند عجله کار شیطان است

وقتی آرام باشی نفس هایت هم آرام است

نفس ها را باید بشماری

هر دقیقه پانزده نفس

هر ساعت حدود ۱۰۰۰ نفس

هر روز ۲۴۰۰۰ نفس

هرکدام از این ۲۴۰۰۰ نفس شاید نفس آخر تو باشد

اگر آرام نفس بکشی شاید زودتر بفهمی

شاید نشانه های نفس های آخرت را پیدا کنی

هر نفسی که فرو می بری

و هر نفسی که بیرون می دهی

وقتی عطش فرو دادن نفس بعدی را داری

و وقتی خشم بیرون دادن نفس کنونی را

هر کدام را باید خوب نگاه کنی

اسراری در آن است

مثل پلی در مه 

هر نفس شاید تو را به آن طرف پل ببرد

اگر آگاه بمانی

اگر هوشیار بمانی

اگر به بدنت وصل باشی

اگر به طبیعت وصل باشی

اگر در آن تعادل باشی

اگر عاشق باشی

اگر دیوانه باشی

اگر مزه ی آن را چشیده باشی


با این موسیقی بخوانید: https://music.youtube.com/watch?v=tib20IW51JE&feature=share

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...