۱۴۰۱ فروردین ۱۱, پنجشنبه

جایی بین خواستن و نخواستن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 جایی بین خواستن و نخواستن

---


یک بازی طبیعت با ما همین است. ماندن بین خواستن و نخواستن! اگر چیزی را بخواهی باخته‌ای. اگر هم نخواهی باخته‌ای. باید جایی بین این دو بایستی. شاید گرفتی شاید هم نه! پل صراط را یادت هست؟ یا از چپ می‌افتی یا از راست! 

جایی بین خواستن و نخواستن! اگر چیزی را مدام بخواهی بدست بیاوری بازنده‌ای. دنبال چیزی رفتی؟ دنبال هدفی هستی؟  حال را از دست می‌دهی. 

اگر شادی را طلب کنی شادی بلافاصله می‌رود. اگر از غم فرار کنی دنبالت می‌آید. 

باید جایی آن وسط ها بیایستی. 

گریان و امیدوار! 

شاید اشک‌هایت بیاید! 

نمی‌توانی آن را توضیح بدهی! 

آن لحظه را فقط باید ببینی!

حتی دیدن آن را نمی‌توانی طلب کنی! 

اگر یک لحظه خواستی ببینی اش محو می‌شود! 

از یک طرف می‌افتی!

نمی‌توانی با ذهن دنبالش بگردی! 

خودت را خسته نکن. 

ذهن کار را خراب تر می‌کند. 

صدای پرنده‌ها را گوش کن. 

روی نت های موسیقی سوار شو!

هیچ نتی را جدا نمی‌شنوی! 

همه‌ی آن ها با هم تو را به جایی می‌برد. 

به سکوت. 

به مکث بین خواستن و نخواستن!

در یک لحظه که ذهنت ات حواسش نیست می‌رسی!

آهنگ نفسهایت تغییر می‌کند. 

شاید اصلاً نفس نکشی!

اما حواست نیست!

تو محو شده‌ای. 

رسیده‌ای! 

تو منفعل نیستی. 

زنده‌ای. 

هستی اما تقلا نمی‌کنی. 

چیزی نمی‌خواهی!

حتی رسیدن را نمی‌خواهی!

از بی‌قراری ات فرار نمی‌کنی! 

طلب قرار نمی‌کنی! 

جمله‌ی بی‌قراری ات از طلب قرار توست!

سوالهایت مثل خواسته‌هایت از بین رفته اند. 

سوالی نداری. 

شکی در کار نیست. 

چیزی نمی‌خواهی. 

آینده‌ای در کار نیست. 

آن وسط همه چیز کامل است. 

شاید آنجا آغوش خدا باشد. 

یا مستیِ عشق. 

یا مرگ! 

مرگی که وجود ندارد. 

زندگی اما هست. 

هرچقدر بیشتر تمرین کنی شاید بیشتر بتوانی آن وسط بایستی!

شبیه تعادل یوگا!

مثل یک درخت. 

در تعادل کامل با زمین و خورشید!

در تعادل با باد. با آتش. با آب. 

آنجا یک لحظه‌اش به کل زندگی می‌ارزد! 

آنجا شادی و غم هر دو محو می‌شوند!

فقط زندگی می‌ماند!

نه حرفی

نه آینده‌ای

نه گذشته‌ای

نه چیزی برای گفتن ...




لینک موسیقی متن این نوشته از محمد یاروف

Iday- We live in your dreams 

https://soundcloud.app.goo.gl/uYjesSJa1xw3RZBx9

بازیهای زن ها و مردها

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 بازیهای زن ها و مردها

---

طبیعت کار خنده‌داری با ما کرد! نصفمان را زن و نصفمان را مرد آفرید! ما را به زمین تبعید کرد! بازی شروع شد!

بازی از زمان آدم و حوا هنوز ادامه دارد! شاید در رختخواب شاید هم در دادگاه ها!

حفره‌ای خالی در مرد ها و حفره‌ای خالی در روح زنها آفرید. همین طبیعت ما را به چرخه‌هایی واداشت. زنها را به چرخه‌های پریود ماهانه و مردها را به چرخه‌های جنسی!  هر دو را به هم نیازمند کرد! نیازی فیزیکی، جسمی و حتی روحی! همین نیازها ما را به دور هم می‌چرخاند! زنها را به دنبال مردها. و مردها را به دنبال زنها. در حین دافعه جاذبه ای ایجاد کرد. 

زن به دنبال قدرت و امنیت از مرد. و مرد به دنبال ظرافت و مهربانی از زن! 

معامله ای در سطح جهانی. هدف ازدیاد نسل! تکثیر و کپی کردن ژن‌ها! 

ما در این چرخه‌ها افتادیم تا شدیم ٧-٨ میلیارد! 

یک جایی باید جلوی این چرخه‌ها گرفته شود. این بازی جایی تمام می‌شود. آنجایی که زن و مرد از زن بودن و مرد بودن خودشان گذر کنند! از جنسیت گذر کنند. فقط بشوند یک آدم! یک انسان! همین. نه زن و نه مرد! هدفِ دوری به نظر می‌رسد اما شدنی است. 

برگردیم به نیازها! 

هر دو نیاز داریم به بودن با فرزندمان! هر دو نیاز داریم به حمایت کردن و حمایت شدن. هر دو نیاز داریم به آغوش. هر دو نیاز داریم به سکس. شاید! اما کمی بیشتر. کمی کمتر! هر دو نیاز داریم به غذا. به پول! به موقعیت اجتماعی! به خانواده! 

این نیازها در ما کم و زیاد می‌شود! با نیازهای هم بازی می‌کنیم. دیگری را تشنه نگه می‌داریم. گرو کِشی می‌کنیم. معامله می‌کنیم. دعوا می‌کنیم. شکایت می‌کنیم. ازدواج می‌کنیم. طلاق می‌گیریم. کتک کاری می‌کنیم! این بازی گاهی به خشونت کشیده می‌شود! 

می‌توانی سر تمام این نیازها بجنگی. جنگی نا تمام! می‌توانی سر پول، سر سکس، سر بچه، سر همه چیز سرسختی نشان بدهی و بجنگی! می‌توانی دیگری را از فرزندش محروم کنی! می‌توانی بچه را برداری و ببری! اما نمی‌دانی که تنها نبودن دیگر نیاز نیست. تنها بودن موهبتی است؛ اگر تنهایی را چشیده باشی! 

تنها بودن موهبتی است. فضیلتی است. می‌توانی تنها باشی ولی قلبت و روحت سفر کند. به تمام زمین. به تمام قلب ها. 

بازی ادامه دارد. گاهی با خشم. گاهی با کینه. دو گروه صف آرایی می‌کنند. گروه زن ها و گروه مردها! 

زن ها مردان را خشن و زمخت و ظالم می‌نامند. 

مردها زنان را کم عقل و بی اساس و هرزه می‌نامند! 

زنها در حقوق خودشان مرثیه سرایی می‌کنند. 

مردها هم در سکوتشان می‌شکنند و در خفا زن ها را حقیر می‌شمارند!

گاهی سعی در گول زدن هم دارند. مردها روز زن درست می‌کنند. زنها روز مرد جوراب هدیه می‌دهند! مردها غیرت نشان می‌دهند و زنها از دعوای مردان لذت می‌برند! مردها برای اثبات مردانگی شان به همدیگر سیلی می‌زنند. 

اما جنگ کجا پایان میابد؟ 

آن حفره را یادت هست؟ آن حفره‌ی عشق؟ آن حفره‌ی زندگی؟ 

حفره‌ی تو با هیچ زنی یا هیچ مردی پر نمی‌شود! تنهاییت با هزاران زن یا هزاران شوهر یا صدها بچه هم پر نمی‌شود! عطش توجه ات و عطش جنسی ات با هیچ آبی سیراب نمی‌شود! 

حفره‌ی عشق فقط با عشق پر می‌شود! عشقی که از چشمه‌ی درونت می‌جوشد! عشقی که نانوشتنی است. عشقی که هست. بوده و خواهد بود! 

یک طرف جنگ من هستم. اگر مرد باشم. اگر زن باشم. اما من نه مرد هستم. نه زن. نه ماده هستم نه نر. این ها مال جوان تر هاست. بعد از چهل سالگی ریش دارم اما مرد نیستم. بدنم مردانه است ولی زنانه هم هست. بیشتر انسانم تا مرد. تو هم بیشتر انسان باش تا زن!

من نمی جنگم. من برای بدست آوردن نیازهایم نمی‌جنگم. من سکس را فرو می‌دهم. من دوری از فرزندم را با اشک جبران می‌کنم. من تنهایی ام را جشن می‌گیرم. نیازی به حمایت نیست وقتی عشق هست. جنگی در کار نیست. وقتی مزه‌ی عشق را چشیده باشی. دیگر نمی‌جنگی. حفره‌ی خالی درونت با عشق با یگانگی با موسیقی یا یوگا پر می‌شود. آنگاه صف آرایی ها از میان می‌رود. مردانگی و زنانگی ات ذوب می‌شود. دیگر زیاد حرفی نمی‌زنی. سکوت بهتر است. جنگ سردی در کار نیست.تو برای همه آرزوی خیر می‌کنی. حتی کسی که نادانسته به تو ظلم کرد! وقتی عشق از درونت بجوشد بالای دار هم که باشی مثل عیسی در صدد انتقام نیستی! عیسی پیامبر عشق نامیده شد. نه به خاطر مردی یا زنی. مریم زن نبود. عیسی مرد نبود. آنها از زنانگی و مردانگی گذر کردند. آنها عشق شدند. 

تنها. 

مثل عشق تنها. 

مثل عشق بی سر و صدا. 

مثل عشق با وقار. 

مثل عشق ساکت! 


منبع اصلی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 منبع اصلی

---

بسیاری وقت ها نمی‌دانیم. 

نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم چه حسی دارم. حتی نمی‌دانم آیا باید بنویسم یا نه. یک سری ایده‌های پراکنده هست. این ایده‌های خام در ذهن و روحم رژه می‌روند. آنها را خوب نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم چطور آنها را بنویسم! چطور در چند کلمه بیاورم. چطور خلاصه کنم! 

راستش را بخواهید فقط یک منبع وجود دارد. 

مثلا در نوشته ها و مقالات علمی همیشه از شما منبع می‌خواهند. این منبع خواستن زمانی شروع شد که عده‌ای خواستند دانش را در کنترل خود داشته باشند. آنها گروهی درست کردند و از آن به بعد همه باید از آن گروه منبع بیاورند! نوعی انحصار در دانش. یعنی گروهی ادعا می کنند که صاحب دانش هستند و بقیه باید هرچه می‌گویند باز تعریفی از دانش آنها باشد. حداقل یک کپی از منبع موثق آنها! شاید این انحصار گرایی علمی ریشه در بازار و امرار معاش این گروه هم داشته باشد. 

اما همانطور که گفتم فقط یک منبع هست. برای تمام دانش ها. تمام خلاقیت‌ها. یک منبع نانوشتنی. 

هریک از ما به نوعی به آن منبع دانش درونی متصل هستیم. همان منبعی که شاید منبع حیات باشد. تمام دانشمندان و تمام کسانی که ایده‌های جدیدی خلق می‌کنند به نوعی به آن منبع متصل می‌شوند. بزرگان دانش تجربی، بزرگان موسیقی، بزرگان هنر، پیامبران، آدمهای معمولی همه و همه راهی به آن منبع دارند. اگر به اندازه‌ی کافی سکوت کنی. اگر مراقبه کنی. اگر حواست باشد. اگر ذهن ات را کمی مرتب کنی. تا حدودی ذهن را خاموشش کنی. اگر خودت کنار بروی. کم کم پرده برمی افتد. حافظ می‌گفت تو خود حجاب خودی! اگر خودت را کمرنگ کنی. نفْس ات را کوچک کنی. اگر حواس ات را شش دانگ جمع کنی. کم کم به منبع اصلی متصل می‌شوی. خیلی راه ظریفی است. باید حواست به تک تک حس ها باشد. به تک تک اعضای بدن. تک تک فکر ها. تک تک کلمات. 

اگر اقرارکنی به ندانستن! اگر خودت را گول نزنی. اگر در ندانستن بمانی. اگر در تله ی دانستن نیافتی. اگر در تله‌ی ذهن گیر نکنی. شاید فرَجی بشود. تا قبل از آن در نمی‌دانم بمان! مثلاً نمی‌دانم چه بنویسم! حتی نمی‌دانم اصلا باید بنویسم یا نه! یک نوع شک و تردید دائمی. تا حالا از شک و تردید فراری بودم. اما الان سرزمین شک را دوست دارم. آنقدر در سرزمین شک می‌مانم تا یقین طلوع کند. یقین قلابی به درد نمی‌خورد. من نمی‌دانم پس هستم. حتی نمی‌دانم این نوشته به درد کسی می‌خورد یا نه. حتی نمی‌دانم آیا باید آن را برای دیگران بفرستم یانه! نمی‌دانم آیا توانستم نانوشتنی را بنویسم یا نه. 

اما می‌دانم که نمی‌دانم. همین که بدانی که نمی‌دانی موهبت بزرگی است. در ندانستن می‌مانم. مثل یک دانه. یک دانه نمی‌داند که کی جوانه می‌زند! در ندانستن می‌ماند! اگر خورشید و زمین و خاک و آب مقدر کردند درختی می‌شود اگر هم نه، دانه در همان ندانستن می‌ماند. 

دانستنِ ندانستن اولین قدم تمام دانش هاست. نمی‌دانم این نوشته به کجا می‌رود! چه کسی می‌خواند! می‌دانم که نمی‌دانم! همین کافیست. نور خواهد آمد. خورشید همین نزدیکی هاست. صبح خواهد آمد. 

من نمی‌دانم. این جمله را خیلی دوست دارم. در همین نمی‌دانم می‌مانم. تا آخر. 

۱۴۰۱ فروردین ۹, سه‌شنبه

در باب مراقبه

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 در باب مراقبه

---

مراقبه نانوشتنی است. نمی‌توان به راحتی در موردش نوشت. در واقع مراقبه انجام کاری نیست! مراقبه کیفیتی از بودن است. حالتی از زندگی! زندگی خالص! 

حالتی نانوشتنی. 

اما به هر حال

اگر ناراحتی مراقبه کن

اگر خوشحالی مراقبه کن

اگر می‌خواهی بدانی مراقبه کن

اگر می‌خواهی خوشحال باشی مراقبه کن

اگر سعادت را می‌خواهی مراقبه کن

اگر تعادل را می‌خواهی مراقبه کن

اگر نخواستن را می‌خواهی مراقبه کن

اگر سوال داری مراقبه کن

اگر بیماری جسمی داری مراقبه کن

اگر ناراحتی روحی داری مراقبه کن

اگر هر مشکلی داری مراقبه کن

اگر نمی‌دانی مشکلی داری یا نه مراقبه کن

اگر نمی‌دانی چه بنویسی مراقبه کن

اگر گیجی مراقبه کن

اگر عصبانی هستی مراقبه کن

اگر کنجکاوی مراقبه کن

اگر نمی‌دانی مراقبه چیست مراقبه کن

اگر می‌خواهی بدانی مراقبه چیست مراقبه کن

اگر می‌ترسی مراقبه کن

اگر نمی‌دانی چه کار کنی مراقبه کن

خود این کلمه گویاست. مراقب باش. مراقب خودت. مراقب بدنت. مراقب زمان. مراقب افکارت. مراقب احساساتت. مراقب قدم هایت. مراقب زندگی! مراقب فرصت زندگی. مراقب ورودیها. 

مراقبه جسم را آرام می‌کند. مراقبه ذهن را آرام می‌کند و جایی فرای ذهن را به تو نشان می‌دهد. جایی فرا تر از منطق. جایی که تمام خلاقیت‌ها آنجاست. خلقت آنجاست. حتی خدا آنجاست. جایی فراتر از آن که من بتوانم بنویسم. مراقبه به سکوت خیلی نزدیک است. پس سکوت می‌کنم! 


اضطراب کاری ( شماره دو)

زمان خواندن 3 دقیقه ***

اضطراب کاری ( شماره دو)

--

این را بیشتر برای خودم می‌نویسم. هنوز تصمیمی برای پابلیک کردنش ندارم! شاید هم خوب از کار دربیاید و به درد کسی بخورد. آنوقت می‌گذارم آنلاین! 

از اینجا شروع شد که امروز هم تقریباً تقویمم خالی است! این یعنی یک روز عالی با آزادی نسبتاً کامل برای من! از این بهتر نمی‌شود! یک روز خالی خوب در کنار دخترم تارا در اوایل بهار برای لذت بردن از زندگی! طبیعت زیبا و بهاری. هوای خوب. اطراف شهر پر از درختان و کوهها و رودها و دریاها! اما به جای شوق و لذت؛ این روز خالی من را دچار اضطراب می‌کند! چرا؟ 

قبلاً کمی نوشته بودم تحت عنوان اضطراب دائمی کار. انگار در دنیای جدید اقتصاد؛ همه‌ی ما روی یک تسمه نقاله باید باشیم. یک لحظه پایین بیایی دیگران جلو می‌روند و تو عقب میافتی. هرروز باید پولی در بیاوری و پولی خرج کنی! واگر نکنی مرگ اجتماعی خودت را باعث شده‌ای. 

تا حدودی درست و منطقی به نظر می‌رسد. اولین نیاز ما نیاز به غذا و سرپناه است. برای این دو نیاز هم به کمک دیگران احتیاج داریم. برای گرفتن کمک باید تو هم به دیگران کمک کنی. پس باید سهمی در اقتصاد جامعه داشته باشی. کاملا منطقی و درست! پس مشکل کجاست؟ 

تمام داستان به نوع جامعه و نوع کمک برمی‌گردد. و ساختن آن کمکی که می‌خواهی به دیگران بکنی. و در نهایت این سوال که تو به چقدر غذا و سرپناه نیاز داری. مقدار آن چقدر باید باشد؟ آیا نیاز تو مطلق است یا نسبت به دیگران نیاز پیدا کردی؟ یعنی می‌خواهی شبیه دیگران زندگی کنی؟ و موضوع دیگر دیدن کل داستان! کل زمین و اینکه چقدر تاثیر روی محیط زیست زمین داری. کار تو منجر به چه چیزی می‌شود. آیا تو هم داری این محیط زیست را خراب می‌کنی؟ یا نه؟ از نگاه بالا داری به چرخه‌‌ی حیات در زمین کمک می‌کنی؟ نقش ایگو کجاست؟ چقدر از این نیاز نیاز ایگو و شخصیت مجازی توست؟ چقدر نیاز واقعی؟ آیا در جامعه‌ی درستی هستی؟ آیا می‌توانی به جامعه‌ات و نهایتاً به زمین خدمت کنی؟ اصلاً تعریف خدمت چیست؟ تعریف کمک چیست؟ اصلا چطور می‌توانی به خودت و دیگران کمک کنی؟ آیا جامعه‌ای که در آن هستی نیاز به کمک تو دارد؟ 

اینها سوالاتی است که کار را پیچیده می‌کند! آیا کار تو مولد است یا بیهوده؟ مثلا اگر در بانک کار می‌کنی یا در ساخت و ساز یا بازار سهام یا تحول پیتزا و غیره. نتیجه و نهایت غایی کار تو چیست؟ در آتش کدام قطار میدمی؟ آیا نتیجه و محصول کار تو منجر به زندگی بهتر برای خودت و زمین می‌شود یا نه؟ چقدر باید جلو بروی؟ چند مرحله جلوتر از کار خودت را باید ببینی؟ رسالت زندگی‌ات چیست؟ برای چه زنده‌ای؟ اگر آخرین روز زندگی ات باشد باز هم همین کار را می‌کنی؟ یا کارَت را عوض می‌کنی؟ آیا جامعه‌ای که در آن هستی نیازهایی دارد که تو بتوانی برآورده کنی؟ آیا باید کوچک فکر کنی؟ فقط به خودت و خانواده ات؟ یا بزرگتر فکر کنی؟ به کل زمین؟ این سوال‌ها و قسمت های مربوط به ایگوی شخصی کار نسبتا ساده را سخت می‌کند! اگر ایگو و مقایسه در کار نبود چه می‌کردی؟ اگر به آینده فکر نمی‌کردی چه می‌کردی؟ 

اصلا شاید پرداختن به این سوال‌ها بهترین کار برای من باشد! بهترین و معنی دار ترین کاری که امروز در ساعت پنج صبح می‌توانم انجام بدهم همین است! شاید این سوال و جواب به درد کس دیگری هم بخورد! 

همین می‌شود آن کمکی که می‌خواستم بکنم. پس فعلاً این را می‌گذارم روی دیوار شهر تا بعد. 





۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

زندگی آنلاین اجتماعی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 زندگی آنلاین اجتماعی

---

گاهی فضای آنلاین مثلا اینستاگرام رو چک می‌کنم! استوری ها و پُست ها. خیلی از کسب و کارها رو آنفالو کردم. پیغام اونها ساده هست: بیایید از من خرید کنید. خیلی هم خوب. ولی دیگه اینجا که زندگی کنی از حجم تبلیغات یک کم خسته میشی. سعی کردم ایده های جالب رو و آدمهایی رو که دوست دارم رو فالو کنم. درصد کمی از آدمهایی که می‌شناسم پست می‌گذارند. حدود هشتاد درصد خاموش هستند. بقیه هم لحظات خوبشون رو شییر می‌کنند. خود من هم این کار رو گاهی می‌کنم. دیگه در دنیای جدید که همه چرخ‌دنده ای از ماشین بزرگ اقتصادی هستند راه دیگری برای ارتباط تقریباً باقی نمونده! 

هرکسی بهترین لحظات خودش رو میگذاره. من هم همینطور. اما حس های درونی رو نمیشه خیلی راحت شییر کرد! 

مثلا کسی از کبابش فیلم می‌ذاره. کسی از مهمونی ای که رفته. کسی عکس خانوادگیش! کسی از لباس و آرایش جذابش! کسی از مشروب خوری اش. کسی از مسافرتش. کسی هم مثل من از طبیعت گردیش! هر کسی سعی می‌کنه بهترین لحظات زندگی اش رو به اشتراک بگذاره. 

یکی می‌رقصه یکی هم اسکی می‌کنه. تقریباً همه از سفره‌های هفت سینشون. 

تمام این عکسها و پست ها فقط ظاهر داستانه. هیچ کسی واقعا نمی‌دونه که اون فسنجونی که مراحل درست کردنش رو گذاشتی واقعاً چه مزه‌ای میداد برای تو! یا توی اون مهمونی وقتی داشتی میرقصیدی واقعا چه حسی داشتی! یا توی ماشین که بودی توی جاده چه حسی داشتی! البته تا حدودی میشه حدس زد. اما نه کامل. 

خطر اصلی این زندگی آنلاین اجتماعی این هست که کم کم خود تو هم به همین ظاهر اکتفا می‌کنی! همین که توی پروفایل ات شاد به نظر برسی برات کافی میشه! همین که توی پروفایلت همیشه مهمونی باشی کافی میشه! دیگه حتی خود تو هم یادت میره که اصل؛ حس درونی خودته! تمام اتفاقات درون تو می‌افته. اون چیزهایی که به بقیه نشون میدی فقط یک پوسته و ظاهره داستانه. 

من هم توی این نوشتن ها این خطر تهدیدم می‌کنه. توی نوشته ها فقط یک ظاهر از آنچه درون من اتفاق می‌افته هست. یک پوسته. 

آیا واقعاً حس شادی رو داری تجربه می‌کنی یا واقعاً شاد هستی؟ 

آیا واقعاً از مزه‌ی غذا لذت میبری یا فقط غذات نمایشی هست؟ 

آیا واقعاً توی اون مهمونی شاد بودی یا فقط خواستی بگویی مهمانی بوده‌ای؟ 

آیا از لحظات مسافرت یا طبیعت گردی ات لذت میبری یا داری لایو و ویدیو می‌گیری؟

من هم توی نوشتن باید حواسم باشه! تقریباً همیشه سعی کردم صادق باشم!

همین الان احتمالا به خاطرنونی که دیروز خوردم زیاد حالم خوب نیست! دستگاه گوارش ام راحت نیست! از این همه ظاهر سازی توی فضای آنلاین دل خوشی ندارم! اینها رو ولی سعی می‌کنم پنهان نکنم! حتماً مقداری در نوشته‌هایم میاد. 

خوب دیگه برم به حال درونی خودم برسم. 

تا بعد :)





۱۴۰۱ فروردین ۶, شنبه

سنگ قبر

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سنگ قبر

---

امروز تقویمم خالی بود. هیچ کار از پیش تعیین شده‌ای نداشتم. از ساعت یک صبح تقریباً بیدار بودم. زمان مدّ ماه و خورشید تقریباً روی هم افتاده. تقریباً از دو شب تا دو عصر دریاها بالاست. تقویم خالی مثل زندگی خالیست. یک صفحه ‌ی خالی و تویی که اختیار داری پُرش کنی. آزادی مطلق. البته نه کاملاً مطلق. بلکه در چارچوب تعیین شده! البته چهارچوب را هم ذهنت برایت تعیین می‌کند. 

گهگاهی به این فکر می‌کنم که روی سنگ قبرم چی بنویسم. شاید هم خالی بهتر باشد! سفیدِ سفید. یا سیاهِ سیاه! حرفهای بیشتری می‌توانی بزنی وقتی هیچ نمی نویسی! 

روز خالی را به پیاده‌روی، فقط چند دقیقه مراقبه ، رانندگی و نوشتن طی می‌کنم. تا چه پیش آید! شاید گاهی عکسی در اینستاگرام! 

اما یک چیز را اینجا می‌نویسم. شاید اینجا هم حکم سنگ قبر را داشته باشد! سنگ قبر مجازی! اگر گوگل منفجر نشود! جنگ هسته‌ای اتفاق نیافتد! احتمالا بعد از من هم مردم به این نوشته‌ها دسترسی خواهند داشت. تا مدتی! سنگ قبر هم فقط تا مدتی می‌ماند! 

این نوشته هم مثل روزم خالی شروع شد. معمولاً برایشان خیلی برنامه‌ریزی نمی‌کنم. معمولاً یک سرنخ کوچک در مدیتیشن ها پیدا می‌کنم. سرنخ را می‌گیرم می‌شود اینی که شما الان می‌خوانی! 

روی سنگ قبرم بنویسید

تلاش کرد خودش باشد

تلاش کرد زندگی را فقط زندگی کند

تلاش کرد تقلید نکند

تلاش کرد مثل دیگران نباشد

تلاش کرد صادق باشد

تلاش کرد بنویسد

تلاش کرد به دیگران خدمت کند

تلاش کرد مراقبه کند

تلاش کرد حقیقت را پیدا کند

تلاش کرد بچه داشته باشد

تلاش کرد به چیزها تعلق پیدا نکند

تلاش کرد در لحظه باشد

تلاش کرد سالم زندگی کند

تلاش کرد مهاجرت کند

تلاش کرد بدنش را قوی کند

تلاش کرد یوگا کند

تلاش کرد مرگ را بفهمد

تلاش کرد خدا را درک کند

تلاش کرد تلاش نکند

گیر داشت

همیشه گیر داشت

برای ازدواج سالها فکر کرد

برای کار سالها فکر کرد

فلسفه دوست داشت اما فهمید فلسفه بازی یا کلمات است

با کلمات نقاشی هایی میکشید! 

نقاشی ها را گاهی پخش می‌کرد

موسیقی را دوست داشت

دیگران فکر می‌کردند 

پولدار است

افسرده است

مغرور است 

کرگدن است

بی احساس است

سعی کرد آینه باشد

سعی می‌کرد صادقانه بنویسد

سعی می‌کرد آرام باشد

سعی می‌کرد کمتر حرف بزند

مادرم می‌گفت ساکت بودی

سعی کردم جهان را بفهمم

سعی کردم مهندس بشوم

سعی کردم کارمند بشوم

سعی کردم فیلسوف بشوم

سعی کردم نماز بخوانم

سعی کردم روزه بگیرم

من هم سعی کردم شاد باشم

سعی کردم گاهی مثل دیگران باشم

گاهی گول خوردم

گاهی به عدالت فکر کردم

گاهی به آزادی

گاهی بی دین

گاهی دین دار

سعی کرد بیزینسمن باشد

سعی کرد کاسبی کند

سعی کرد حساب و کتاب کند

سعی کرد مافیا را خوب بازی کند

سعی کرد دروغ بگوید

سعی کرد بنویسد! 

سعی کرد برای سنگ قبرش تصمیم بگیرد!

سعی کرد پدر باشد

سعی کرد شوهر باشد

سعی کرد فقط باشد! 

هرچه سعی کرد

هرچه نوشت

دور تر شد

دورتر و دورتر

حالا کمتر سعی می‌کند

کمتر برنامه‌ریزی می‌کند

کمتر بحث می‌کند

کمتر افکار را شخم میزند

بیشتر راه می‌رود

بیشتر تنهاست

بیشتر زندگی می‌کند

گاهی بیشتر می‌نویسد! 

و معمولاً سکوت می‌کند! 

...



یوگا و مدیتیشن

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 یوگا و مدیتیشن

---

نوشتن در مورد این دو کلمه زیاد آسون نیست. تقریباً معتاد این دو تا شدم! فکر کنم صبر و الصلاة هم که محمد سعی داشت بگه همین دو تاست. صبر میشه مدیتیشن و صلاة میشه یوگا! دو چیزی که به کمک اون از تمام سختی های زندگی میشه عبور کرد. 

من جسته و گریخته یوگا و مدیتیشن می‌کردم از حدود ده سال پیش. اما حدود یکسالی هست که کاملاً معتادشون شدم. البته بعضی روزها کم و زیاد میشه میزان اعتیادم ولی هرروز لازم دارم. 

اگر یوگا نکنم بدنم یه چیزی کم داره. و اگر مدیتیشن نکنم ذهنم نامرتب میشه. اینجا یوگا رو به همون معنی حرکات بدنی اش و نه معنی اصلی اش که تجربه‌ی یگانگی هست بکار می‌برم. 

داستان اون دکتری که برای هر مرضی یک نسخه‌ی ثابت داشت یادتونه! یک جورایی من هم همینطور شدم! تقریباً برای هر مشکل جسمی و روحی یک نسخه دارم! یوگا و مدیتیشن! 

اگر مشکل بدنی! بیماری های مزمن! هر نوع عدم تعادل در بدن داری: یوگا! 

اگر مشکل روحی اضطراب یا هر مشکل فکری دیگری داری: مدیتیشن!

یوگا باعث میشه برگردی به بدنت. یعنی تمرکز و توجه ات برگرده به بدنت. مگر تا الان کجا بوده؟ توجه ما معمولاً به بیرون و اطرافمون هست. یا بیشتر توی ذهن و درگیر افکار و احساسات. وقتی یوگا می‌کنی این توجه برمیگرده توی خود بدن! توی جسم. دستها. پاها. شکم. گردن. و غیره. وقتی توجه ات برگرده به بدن تازه یادت می‌افته که یک بدن هم داری که سوارش هستی! برات مهم میشه. مشکلاتش رو پیدا می‌کنی. اگر جایی از تعادل خارج شده باشه متوجه اش میشی. کلا بدن ابزار خیلی خوبیه که تو رو به لحظه برگردونه! یوگا ورزش نیست اما اگر یک فعالیت بدنی حسابش کنیم میتونیم با فعالیت های دیگه مقایسه اش کنیم. (یوگا در اصل دارای هشت وجه هست که یکیش به بدن می‌پردازه) تفاوت اصلی یوگا به عنوان یک فعالیت بدنی اینه که در بقیه‌ی ورزش ها شما همیشه توجه‌ات به یک موضوع خارج از بدنت هست. مثلا توپ یا دستگاههای بدنسازی یا وزنه یا راکت یا نمایش و غیره. ولی در یوگا تو با بدنت تنها میشی. تنها چیزی که برای یوگا لازم داری توجهت هست. خودت، بدنت و توجه ات! همین. در هر لحظه اگر توجه ات رو به بدنت و فرم و حالت بدنت بیاری در واقع درحال انجام یوگا هستی! در یوگا هیچ رقابت و مقایسه یا هدفی وجود نداره! هر شخصی با هر بدنی می‌تونه یوگا کنه! مربی یوگا به تو پیشنهاداتی میده ولی تو حرکت رو به سبک و روش خودت انجام میدی. هیچ چیز پرفکتی در یوگا نیست. مهم توجه و در لحظه بودنه. اونقدر ساده هست که ذهن متوجه نمیشه! ذهن دنبال رقابت، هدف و پیشرفته! اما یوگا تو رو به لحظه میاره. ذهن دنبال یک مفهوم پیچیده است که خودش رو پرورش بده! یوگا خلاف ذهنه. ساده!

اما می‌رسیم به مدیتیشن. یوگا و مدیتیشن خیلی به هم نزدیک هستند. معمولاً اول و آخر تمرین یوگا کمی مدیتیشن وجود داره. مدیتیشن شبیه یوگا است ولی تمرکزش روی خود ذهن یا احساسات یا تنفس و غیره هست. یعنی کمتر از یوگا به بدن پرداخته میشه. البته حرف زدن در مورد مدیتیشن همیشه راه بادیه رفتنه چون مدیتیشن یعنی کاری نکردن! یعنی تمرین سکون ذهن! و الان با حرف زدن و خود ذهن سعی میکنم مدیتیشن رو توضیح بدم که اشتباهه. مدیتیشن شبیه طعم گیلاسه اگر در موردش بخونی و بنویسی مسیر رو اشتباه رفتی. بزرگی می‌گفت مدیتیشن کاری نیست که انجام بدهی! مدیتیشن یک حالتی از بودنه! حالتی شبیه در لحظه بودن. شبیه همین الان که من می‌نویسم و تو می‌خوانی! این کلمه ها من و تو رو در لحظه نگه میداره. این نوشتن ها و امیدوارم خوندن ها برای تو کمی تحربه‌ای شبیه مدیتیشن ایجاد کنه. برای من نوشتن نوعی مدیتیشن هست. مدیتیشن زمانی است که جریان افکار و احساسات رو کند می‌کنی. تجربه‌ی حضور! بدون فکر و احساسات. تجربه‌ی زندگی. مدیتیشن مثل آرامش بعداز طوفانه. آگاهی خالص! آگاهی از لحظه. مدیتیشن یعنی زندگی کردن لحظه. مدیتیشن یعنی رفتن به جایی که دست فکر به اونجا نمی‌رسه. منطق نمی‌تونه توضیح اش بده. با منطق و با کلمه توضیح دادنش سخت و غیر ممکنه! به شدت اعتیادآوره. اگر زیر زبونت مزه کنه دیگه نمی‌تونی ولش کنی! یکی باید کمکت کنه یکبار زیر زبونت مزه اش کنی. یک معلم. یک گورو. یک چراغ راه! هرچی از مدیتیشن بنویسم بدتر میشه. دیدی وقتهایی هست که فقط نگاه می‌شوی! فقط اشک. فقط مات می‌مانی! هیچ کلمه‌ای هیچ ری اکشنی نمی‌تونه حس ات رو توضیح بده. ساعت کند میشه. حرکت ساعت مثل قبل نیست! لحظه ها کش میان یا سریع میشن! از زمان و شاید از مکان بیرون میای! چیزی شبیه مردن. مردن زمان و مکان. مردن ایگو. مردن شخصیت های پوشالی. چیزی شبیه لذت بودن! چیزی شبیه خدا. چیزی شبیه سکوت! شبیه شب! چیزی شبیه پایان!




۱۴۰۱ فروردین ۵, جمعه

شعر شاملو، سایه، صدای بچه‌ها در پارک

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 شعر شاملو، سایه، صدای بچه‌ها در پارک

---

تارا دخترم در پارک بازی می‌کند. من هم شاملو و سایه گوش می‌دهم. گهگاهی صدایم می‌کند. ددی...

لبخندی از دور می‌زنیم و من دوباره مشغول نوشتن می‌شوم. نیم نگاهی به تارا می اندازم. 

آنقدر بازی کرده تا خسته شده. توی ماشین خوابش می‌برد. صدای ملچ مولوچ خوردن انگشت خاکی اش همراه با شعر سکوت شاملو می‌شود زمینه‌ای برای نوشتن! در ماشین می‌مانم تا خوابش نصفه نشود. 

این نوشتن ها شده تراپی من! با افراد کمی در روز حرف می‌زنم. فرکانس های حرف زدن کمتر یکی می‌شود! همه مشغولند. سیستم اقتصادی به خوبی در حال کار است! همه مشغولند. اگر چند نفر کانادایی زنگ بزنی فقط یک نفر پیغام میدهد که جریان چیست! از اینکه کسی زنگ زده متعجب می‌شود! همین! 

گاهی لینک ها را پخش می‌کنم. گاهی هم نه. وقتی لینک ها را پخش نکنم شاید یکی دو نفر بخوانند! نمی‌شناسم دقیقا کی. ولی حتما کسی برایش جالب بوده! اینستاگرام را تمام کرده. تمام پست های جالبش تمام شده. ویدیوها و عکسهای جذاب را دیده! ناگهان یاد من افتاده! و این چقدر ارزشمند است! 

یکبار میخواستم اینجا بنویسم می‌خواهم خودکشی کنم ببینم آیا کسی زنگ میزند یا نه! البته این فقط یک شوخی است. من تا آخرین نفس ایستاده‌ام! 

راستش را بخواهی اینجا شده دفترچه‌ی عمومی من! راستش را بخواهی اصلا مهم نیست کسی برای مُردن یا خودکشی آدم ناراحت بشود یا نه! بالاخره باید این راه را خودت تنهای تنها بروی. هرچه سبک تر بهتر! آدمها یادشان رفته ما ها، همه‌ی ماها در صف هستیم. در صف رفتن! وقتی که این را به خودت گوشزد کنی دیگر حاضر نیستی برای آینده کار کنی! همه چیز را نقد می‌خواهی. در لحظه!

دوستی می‌گفت برای بدست آوردن دختران زیباروی باید وقت بگذاری! باید خودت را تغییر بدهی! آماده کنی! زهی خیال باطل! ما نقد زندگی می‌کنیم! لحظه به لحظه با تصادف! برنامه‌ریزی نمی‌کنیم! خودمان را بزک نمی‌کنیم! مثل همین نوشته. تنهای تنها. حتی برای پایانش برنامه ندارم! شروع می‌کنم هرچه شد شد! 

حاضر نیستی وقتت را یا توجه‌ات را با چیزی عوض کنی! فرصت کم است! این توهم زیاد وقت داشتن عجب مخمری است! 

اگر خوب نگاه کنی وقت نیست. برای زندگی کردن وقت نیست! حتی از دست دادن یک لحظه خسران بزرگی است. 


https://youtu.be/-OngIwdzV_0


https://youtu.be/RI3BDuAaaMoظ

۱۴۰۱ فروردین ۴, پنجشنبه

امان از شک

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 امان از شک

---

امروز چند ساعت سمینار آنلاین بازآموزی اجباری داشتم! راستش محتوای کلاس را چک نکردم. چون فرصتم کم بود اولین درس بازآموزی را که حداقل واحد‌های بازآموزی حرفه‌ای را داشت برداشتم! خیلی حالم بد شد! واقعاً اگر کاری را انجام بدهی که دوست نداری خیلی شکنجه آور هست! درس در مورد محاسبات مالی املاک و محاسبه‌ی سود و زیان و ... بود! این حس را داشتم که مجبورم برای گذران عمرم سود سرمایه‌داران را حساب کنم! محاسبات سرمایه‌گذاری در املاک تجاری و پیش بینی و مشاوره‌ی مالی به سرمایه‌گذاران جهت سرمایه‌گذاری در پروژه‌های درست! با اینکه مباحث را بارها خوانده بودم ولی مشارکت در کلاس برای گرفتن امتیاز بازآموزی و تمدید پروانه‌ی کار حرفه ایم بود. رقابت کثیف شاگردان و تظاهر آنها در کلاس و فضای تجلیل از سرمایه و سود و زیان و این بحث ها. مهم نبودن کل داستان برایم آنقدر زجرآور بود که حالم بد شد و رو آوردم به خوردن برای آرام کردن خودم. در حین کلاس سعی داشتم موضوعات دیگری که مورد علاقه ام بود را دنبال کنم ولی ممکن نبود! نمی‌شد همزمان دو موضوع را پیگیری کنم. حس برده‌ای را داشتم که مجبور است برای خدمت رسانی به سرمایه و محاسبه‌ی سود سرمایه‌داران کار کند! غیر از این هم نیست. برای بودن در این حرفه که هدفش پولدارتر کردن سرمایه‌داران است مجبور بودم به چیزی که علاقه ندارم بپردازم! 

نتیجه‌ی این دوگانگی و تضاد به هم ریختن سیستم فکری و اینتگریتی ذهنی ام بود. شک به خودم. شک به مسیرم! شک به همه چیز! شک به این که مسیرت را اشتباه میروی. وقتی در جمعی باشی که همه یک طرف می‌روند حفظ اطمینان سخت ترین کار است. 

خلاف رودخانه شنا کردن بیشتر از قدرت فیزیکی قدرت روحی می‌خواهد! 

اگر در رودخانه‌‌ای بیفتی که به دریایی نمی‌رود که تو می‌خواهی باید مدام خلاف جهت شنا کنی! 

باید رودخانه ی خودم را پیدا کنم. 

هرچقدر قوی باشم نمی توانم همواره خلاف جهت شنا کنم. 

هرچقدر هم بگویی قدرت داری وقتی در محیط نا مناسب باشی محیط تو را شکل می‌دهد! 

آرزو کردم زودتر از این محیط نامناسب بیرون بروم! فردا هم دوباره همان سمینار و همان داستان احتمالا خواهد بود. اما من سعی میکنم کمی هوشیار تر باشم! 





اضطراب دائمی کار

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 اضطراب دائمی کار

---

درست از وقتی که متولد می‌شویم اضطراب پدر و مادر به ما منتقل می‌شود! اضطرابی که منجر به مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن پیداکردن شغل و دویدن و دویدن است! 

الان که اینها را می‌نویسم فقط برای پارکینگ ماشینم ساعتی هشت دلار در حال پرداخت هستم! برای خانه ام همینطور! کنتور پول در حال چرخیدن است! هر نفسی که میکشی برایت کنتور می اندازد! نتیجه؟ باید مدام بدوی تا از قافله ی اقتصاد عقب نیافتی. به کجا بدوی؟ به آن سمتی که سرمایه داری می‌گوید! تا آخر عمر برایت برنامه دارد! بیمه‌ی عمرتا آخر با محاسبات دقیق احتمالاتی برایت حساب شده. همه چیز محاسبه شده! تو یک چرخ دنده هستی در ماشین بزرگ اقتصادی! ماشینی که درحال نابود کردن حیات روی زمین است!

راستش را بخواهید مخالف کار کردن و خدمت رسانی به دیگران و جامعه نیستم اما هیچ کسی در حال دویدن نمی‌تواند به دیگران یا جامعه خدمت کند! در جوامع جدید هیچ کس وقت و نای کمک ندارد! هیچ کس وقت ندارد تلفنی صحبت کند اگر برای بیزینس نباشد! دید و بازدید که بسیار نادر و دست نیافتنی تر است!

مگر واقعاً به چه نیاز داریم؟ جز یک سقف و مقداری غذا؟ بقیه نیازها بیشتر نیازهای درونی و روحی روانی است. 


گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای


کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما


خوب غذا که به راحتی در طبیعت پیدا می‌شود! برکت که فراوان است! چطور تمام حیوانات و پرندگان غذا دارند! آنها بدون اضطراب در طبیعت غذا بدست می‌آورند و معمولاً به خاطر تعادل موجود در طبیعت همیشه به اندازه‌ی کافی غذا هست! 

اما آدم برای غذایش باید مدام بدود؟ بله باید تلاش کرد اما در جهتی که خودت می‌خواهی! نه در جهت سرمایه‌داری! 

من به روش خودم کار خواهم کرد. به روش خودم خدمت خواهم کرد. به روش خودم زندگی خواهم کرد. 

اما صبر کن! این خودم خودم کردن ها هم نوعی ایجاد هویت می‌کند! این هم درست نیست!

اصلاً لازم نیست کاری بکنی! اگر بتوانی فقط باشی ولی شاد و مسرور آن وقت دیگران بدون هیچ تلاشِی از سمت تو از بودنت و از انرژی سرور تو بهره‌مند خواهند شد و چه خدمتی بهتر از این! پس سعی کن خودت شاد زندگی کردن و سرور درونی را زندگی کنی. 

بزرگترین مسوولیت من در زندگی شاد زندگی کردن است برای خودم! در نگاه اول خودخواهانه به نظر می‌رسد ولی آیا کسی که خودش سرور را تجربه نمی‌کند می‌تواند آن را به دیگران بدهد؟ مسلماً خیر. 

بهترین روش این است که خودت در درون خودت راه خوب زیستن -به آن طریقی که خودت تجربه می‌کنی نه تقلید از دیگران- را بروی. رسالت و مسوولیت تو نسبت به خودت و دیگران تنها و تنها همین است! مابقی خود به خود درست می‌شود. 

اگر خوب زندگی کنی -اما با معیار خودت- آنگاه چیزی خواهی داشت که به دیگران بدهی! 

اگر بخواهی شبیه دیگران زندگی کنی یا متضاد دیگران در هر صورت در تله خواهی بود! 

اگر خوب زندگی کنی، دیگران این شادی و سرور تو را حس خواهند کرد! خود همین زندگیِ تو می‌شود یک کتاب راهنما! 

بودن و حضور در کنار تو می‌شود آرزوی همه! دیگر لازم نیست کار دیگری انجام بدهی!

خوب زندگی کن! 

بقیه‌ی چیزها خود به خود درست می‌شود...






۱۴۰۱ فروردین ۳, چهارشنبه

برهماچاری یعنی چه؟ What Does it Mean to be a Brahmachari? | Sadhguru

زمان خواندن 17 دقیقه ***

 برهماچاری یعنی چه؟ 

What Does it Mean to be a Brahmachari? | Sadhguru

Transcript

https://youtu.be/SBCzFSY-wvY


اینها ترجمه‌ی فارسی متن صحبتهایی است که سادگورو در مورد برهماچاریا انجام داده. در لینک بالا اصل ویدیو را می‌توانید ببینید. ترتیب زمانی هم آورده شده تا بتواند به عنوان زیرنویس ویدیو استفاده شود. 


0:00

Sadhguru: They don't want to succumb to this. On and on and on, the same things happen.

سادگورو: آنها نمی‌خواهند تسلیم (این چرخه) بشوند. چرخه‌ی های مدام. مدام تکرار شونده. 

0:06

Most people don't even realise. It's not lifetime to lifetime,

بیشتر افراد اصلا متوجه نمیشوند. این چرخه معمولا فقط محدود به زندگیهای مجدد نمیشود.

0:11

that is also there. But within this life, you dont have to admit it in front of people,

این چرخه ها در همین زندگی هم هست. شما حتی لازم نیست به صورت عمومی به آن اعتراف کنید.

0:17

but I want you to sincerely look at this.

من از شما می‌خواهم که صادقانه به این نگاه کنید.

0:29

Participant: Namaskaram Sadhguru. What does the path of brahmacharya involve?

سوال کننده: نمازکارم سادگورو. مسیر برهماچاریا شامل چه چیزهایی میشود؟

0:35

How do I know whether I am capable of that?

چطور من بدانم که آیا توان انجام برهماچاریا را دارم یا نه؟

0:37

Sadhguru: Brahmacharya means to be like the breeze… that is, you don't stick to anything.

سادگورو: برهماچاریا یعنی مثل همین نسیم باشی … یعنی به هیچ چیز نچسبی..

0:48

نسیم همه جا میرود؛ نمی دانیم الان از کجا آمده

It's going everywhere; we don't know where it's coming from right now.

0:53

همین الان از اقیانوس آمده؛ الان اینجاست و دوباره می‌رود.

Just crossed the oceans and come, here it is, and just keeps going.

1:02

برهماچاریا به سادگی یعنی زندگی! یعنی بودن!

Brahmacharya means simply just being life,

1:13

زندگی کردن درست به همان شکلی که به دنیا آمدی- 

تنهای تنها

just to live the way you were born – alone.

1:20

حتی اگر مادرت دوقلو در شکم داشته

Even if your mother happened to bear twins,

1:25

باز هم تو تنها به دنیا آمده ای. در یک نزدیکی کامل به بینهایت.(همراه با خالق)

you still were born alone. In a very close association with the Divine

1:33

همین طور زندگی کردن! 

برهماچاریا یک گام بزرگ نیست. فقط وجود داشتن مثل زندگی است.

just to live like that. Brahmacharya is not a great step, just to exist as life is.

1:41

اما ازدواج یک گام بزرگ است! شما سعی می کنید یک کار خیلی بزرگ انجام دهید!(خنده)

Marriage is a great step. You're trying to do something very big (Laughs).

1:49

حداقل آدمها اینطور فکر میکنند. برهماچاریا یعنی شما هیچ کاری انجام نداده اید.

At least people believe so (Laughs). Brahmacharya means you did nothing,

1:57

شما اجازه دادید زندگی شما همانطوری اتفاق بیافتد که خالق، شما را ساخته است

you allowed your life to happen just the Creator made you,

2:01

شما از زندگی خود چیزی درست نمی کنید. بودن در مسیر الهی

you don't make anything out of it. To be on the path of Brahman

2:09

بودن درمسیر خالقتان. یعنی بودن در مسیر او. نه مسیر خودتان.

or the Creator, just to be His way, not your way.

2:18

ازدواج! شما ازدواج میکنید و فکر میکنید که زندگی به مسیر شما خواهد رفت (خنده)

Marriage – you get married thinking it's going to be your way,

2:21

اما بعد متوجه میشوید که راه شخص دیگری را رفته اید!! (خنده)

but it's going to be somebody else's way (Laughs).

2:29

بنابراین برهماچاریا یعنی فقط مسیر او! همان طور که شما را خلق کرده. تو فقط همان طور که آفریده شده‌ای می مانی!

So, brahmacharya means just His way, the way He made you just to be like that.

2:38

هیچ کاری لازم نیست. اگر شما کاری انجام ندهید شما درمسیر برهماچاریا هستید.

No step, if you don't do anything, you are a brahmachari.

2:43

اما ریاضت هایی هست. نظمی ها و تمرین هایی هست. پس آنها چیست؟

But there is sadhana, there is other disciplines, what is that about?

2:47

اینها برای این است که شما مثل خودتان بمانید

That is just to help you to stay like that because

2:53

وقتی از زمین ماده را به خود جذب کردید وقتی جرم زمین 

once you picked up material from this planet, once you pick up substance

3:02

را از این سیاره به خود گرفتید خصوصیات ماده از این زمین وارد شما میشود و میخواهد به شما فرمانروایی کند

from this planet, the qualities of this planet will enter you and try to rule you.

3:09

این یک خاصیت پایه ای زمین است که وقتی که زمین را به خود گرفتید( در زمین زندگی می‌کنید)

One basic quality of once you pick up earth is,

3:18

چیزی وجود دارد به نام اینرسی

there is something called as 'Inertia'.

3:21

بنابراین بودن در مسیر الهی یعنی رها کردن مسیر زمین (‌مسیر خاک و ماده)

So, to be on the path of the Divine means not to give in to the way of the earth.

3:29

اینرسی یک چیز است. در قید و بند زندگی کردن چیز دیگر.

One thing is inertia; another thing is a compulsive movement.

3:38

وقتی مقداری از خاک زمین را برمیدارید ( در زمین زندگی میکنید) شما هم مثل خاک (زمین )‌میشوید

If you pick up a piece of this earth, you've become like the earth.

3:43

خاک زمین شما را به چرخه هایش می برد. این چرخه ها خاصیت 

It tries to take you in circles. Cyclical movement is the basis

3:51

همه ی چیزهای مادی در جهان است

of everything that you call as physical in the universe,

3:56

زیرا جهان مادی تنها زمانی میتواند وجود داشته باشد که این چرخه ها باشند. برهماچاریا یعنی شما نمیخواهید تسلیم چرخه های ماده بشوید

'cause physical can exist only if it is cyclical Brahmacharya means you don't want to succumb

4:06

یک برهماچاری به این درک رسیده است که جهان مادی بدون او هم می‌تواند ادامه داشته باشد

to the cyclical movement. Because a brahmachari has realized that the world can do without him.

4:16

بنابراین او نمی‌خواهد به این دنیای مادی بازگردد

He doesn't want to come back.

4:19

ببینید! چرخه یعنی این که شما در یک دایره حرکت می‌کنید. هرچقدر هم که دایره بزرگ باشد به نقطه‌ی قبلی باز می‌گردید. غیر از این است؟

See cycle means, if you move in a circle however large the circle is, you come back, isn't it?

4:26

حتی وقتی دعوت نشده باشید! درست است؟ یا غلط؟ 

Even if you're not invited (Laughs). Yes or no?

4:32

وقتی در یک چرخه باشید به نقطه‌ی قبلی بازمیگردید

Once you're on a circular path invariably you will come back.

4:36

ما نمی‌دانیم که آدمها شما را میخواهند یا نه! جهان شما را میخواهد یا نه! 

We don't know whether people want you or not, whether world wants you or not,

4:41

به هرحال شما در هر صورت بازمیگردید چون در یک چرخه هستید

but you will anyway come back because you are on a circle.

4:46

پس کسانی که متوجه شده‌اند که واقعاً اینجا کسی آنها را نمی‌خواهد(خنده)

So those who have realized that they are not really wanted around here,

4:52

آنها می‌خواهند مسیر مستقیم را بروند، مسیر الهی را، نه مسیر سیاره ها را. 

they want to be on a straight path, the path of the Divine, not the planetary trajectory.

5:00

بنابراین وقتی تسلیم مسیر این سیاره زمین نمی‌شوید

So to see that you do not succumb to the ways of the planet…

5:08

چون اگر هویت خود را از زمین بگیرید شما قسمتی از این سیاره خواهید بود

because if you're identified with this, you're just a piece of the planet

5:14

تمام چیزهایی که دارید از این سیاره قرض گرفته شده و شما را از درون فرمانروایی خواهد کرد

everything that you have is borrowed from this planet and it will rule you from within.

5:22

بنابراین کسی که مسیر برهماچاریا را به جای مسیر طبیعی انتخاب می‌کند

So one takes on to Brahmacharya instead of as a natural process,

5:27

به عنوان یک نظم روزانه این مسیر را انتخاب می‌کند تا درگیر چرخه‌های زندگی نشود

as a path, as a discipline so that they don't get into cyclical motion of life,

5:34

آنها نمی‌خواهند تسلیم این (چرخه‌ها) بشوند. دوباره و دوباره و دوباره همان چیزها تکرار می‌شود

they don't want to succumb to this. On and on and on the same things happen.

5:43

خوب برهماچاریا شامل چیست؟ اگر خیلی آگاه باشید

So what does it involve? If you are very conscious

5:50

هیچ چیز! هیچ چیز لازم ندارد! خیلی ساده است. شما هر روز صبح همانطور بیدار می‌شوید مثل وقتی که متولد شده‌اید

it involves nothing, very simple. You wake up every day in the morning like you were born;

5:58

وقتی برای خواب آماده می‌شوید انگار که دارید می‌میرید. در این بین

you go to sleep like you would die. In-between,

6:06

هرچیزی که برای همه مفید است انجام می‌دهید چون هنوز به آنجایی نرسیدید که بتوانید 

whatever is useful to everybody you do because you still not reached the place

6:14

بدون فعالیت فقط وجود داشته باشید! نیاز دارید کاری انجام بدهید

where you can exist without activity, you need to do something.

6:20

ایده این است که این فعالیت هرگز نباید برای خودتان باشد، چون اگر کارها را برای خودت انجام بدهی

The idea is, that activity should be never about you because if the activity is about you,

6:29

وابستگی و گرفتاری را برای خودت ایجاد می‌کنی. پس به طور مداوم کاری انجام می‌دهی که برای خودت نیست. 

you will pile up entanglement. So you constantly do activity which is not about you.

6:38

آنقدر فعالیت می‌کنی که وقتی به رختخواب می‌روی دیگر وقت نداشته باشی

You do that much activity, when you go to bed you don't have a moment,

6:43

طوری خسته ای که مثل مرده‌ها می‌خوابی. وقتی بیدار می‌شوی قبل از اینکه پرنده‌ها بیدرشوند

you fall like you're dead. When you wake up before the birds,

6:52

مشغول شو. بقیه‌ی کارها توسط مشیت الهی انجام می‌شود. 

get busy, rest will be taken care of by Grace.

7:05

نیازی نیست که خیلی کاری انجام بدهی چون ما مقداری انرژی برای 

Need not do too much because we invest a certain amount of energy to

7:14

ساختن یک برهماچاری صرف می‌کنیم. در واقع نباید به صرف انرژی نیاز باشد. 

manufacture a brahmachari. Actually, it shouldn't be necessary.

7:21

اگر آنها هیچ کاری انجام نمی‌دادند آنها خودبخود می‌رسیدند. اما

If they simply didn't do anything, they would be there, but

7:29

چون زمین از دورن بر شما فرمانروایی می‌کند شما نمی‌توانید بدن خود را کنار بگذارید

the ways of the Earth rule from within because after all you can't keep your body down.

7:35

بدن شما حافظه دارد، یک سابقه ی عظیم کارمایی دارد. بنابراین تمایلات خودش را دارد

It has memory, it has a huge karmic pile, so it has its tendencies.

7:42

برای رفتن به فرای این تمایلات که برای ذات شما طبیعی نیست اما

To go beyond these tendencies which are not natural to your being but

7:51

مثل این است که این بدن که وسیله ی حرکت شماست تمایل دارد اینطور حرکت کند. 

it is like... because this vehicle tends to go like this.

7:55

فرض کنید ماشینی را می‌رانید که کمی مشکل میزان فرمان دارد

Suppose you are driving a car and it has a little alignment problem,

7:59

مدام به یک طرف کشیده می‌شود شما باید مدام فرمان را صاف بگیرید در غیر اینصورت منحرف می‌شود

it keeps pulling like that (Gestures) you have to straighten it (Gestures) otherwise it will go

8:06

درست مثل همین ماشین، بدن ما هم مشکل میزان فرمان دارد، مدام به یک سمتی کشیده می‌شود

This is just like that, this has a alignment problem, it always wants to go like this.

8:12

وقتی به سمتی کشیده شد دیگر فقط موضوع زمانی است که این چرخه کامل میشود

Once it bends, it's just a question of time before it completes the circle.

8:20

اما چون فقط این چرخه مدتی زمان می‌برد و آگاهی شخص خیلی

But because it is taking a certain period of time and one's awareness

8:26

کامل نیست هر وقت که چرخ میزنید و به نقطه ی قبلی باز می‌گردید

is not in any great place, every time you pass the same spot

8:31

به نظر می‌رسد که در جای جدیدی هستید! اگر شما بعدازظهر اینجا نشسته بودید

it looks like a new place (Laughs), it will. If you sat here in the afternoon,

8:40

همین جایی که الان نشسته‌اید کل این مکان متفاوت به نظر می‌رسید

the same place where you are sitting, the whole place would look different,

8:45

اگر هوا آفتابی باشد و متفاوت. حالا شما می‌نشینید متفاوت به نظر می‌رسد

if it's sunny and in a different way. Now you sit, it looks different.

8:49

دوازده شب بیایید و بنشینید متفاوت به نظر می‌رسد بنابراین

Come at 12:00 in the night and sit down it looks different. So, you

8:52

شما فکر می‌کنید که به جای متفاوتی آمده‌اید

think you've come to a different place every time

8:55

اما نه! مسأله فقط زمان است. تغییرات فصول و حافظه ی کوتاه مدت شما!

but no, it's just a question of time, season and short memory.

9:04

چون یک محاسباتی در حرکت مداری زمین هست

Because of a certain mathematic involved in the movement of the planet,

9:13

معمولاً چرخه های شما مقداری بیشتر از دوازده سال طول می‌کشد، هر دوازده سال به همان نقطه می‌رسید

generally your cycles are little over twelve years, same spot you keep hitting.

9:20

بیشتر آدمها اصلا متوجه نمی‌شوند. این چرخه‌ها از زندگی به زندگی بعدی هم نیست. آن هم هست اما

Most people don't even realize. It's not lifetime to lifetime, that is also there

9:26

حتی در یک زندگی هر دوازده یا دوازده و نیم سال

but within this life every twelve, twelve-and-a-half years

9:30

شما یک چرخه را طی می‌کنید

you are going through a cycle.

9:32

بیشتر افراد حتی متوجه این چرخه‌ها نمی‌شوند متوجه این که مدام همان چیزها دارد تکرار می‌شود. 

Most people never even notice it, that the same things are happening. Most people,

9:38

بیشتر افراد، ٩٩.٩ درصد افراد متوجه نمی‌شوند. افراد خیلی کمی متوجه می‌شوند که همان چرخه‌های

99.9 percent of the people don't notice. Very few people notice that the same situations and…

9:46

فیزیولوژیکی، همان چرخه‌های روانشناسی و شرایط بیرونی، چیزهای مشابه دوباره تکرار می‌شوند. 

both physiological, psychological and outside situations, similar things are coming by.

9:54

اگر کمی بی قرار باشید هر شش سال تکرار میشوند، اگر کمی بیشتر بی قرار باشید

If you are little hyper, it will come every six years. If you're little more hyper

10:03

هر سه سال تکرار می‌شود، خیلی بی قراری بیشتر هر هجده ماه تکرار می‌شود

it will come every three years, much more hyper it will come once in eighteen months,

10:09

خیلی خیلی بیشتر بی قرار باشید هر سه ماه تکرار می‌شود

much, much more hyper it will come once is three months.

10:13

اکر کمتر از سه ماه باشد شما نباید اینجا باشید، شما باید به تیمارستان بروید. 

If it comes below three months, you shouldn't be here; you should be in a mental asylum,

10:19

بله. اگر چرخه‌های شما کمتر از سه ماه باشد مطمئنا

yes. If your cycles are less than three months for sure

10:23

شما برای خود و اطرافیان تان خطرناک هستید! شما باید در تیمارستان باشید. 

you're dangerous for yourself and everybody around you. You should be in an asylum.

10:29

چون این چرخه‌ها خیلی کوتاه است شما خیلی ناپایدار میشوید، به طرز خطرناکی ناپایدار. 

because your cycles are so short, you will become volatile, dangerously volatile.

10:37

بنابراین اگر چرخه‌های دوازده ساله یا سه ماهه را تکرار می‌کنید

So, whether you are doing a twelve-year cycle or you are doing a three-month cycle,

10:43

فقط تفاوت در میزان و درصد دیوانگی است! درست است؟

it's just the difference is only a question of percentages of madness, isn't it? Hmm?

10:52

اگر چرخه‌های شما سه ماهه باشد همه می‌توانند ببینند که شما دیوانه‌اید. 

If you're doing three month, everybody can see that you're mad.

10:56

اگر چرخه‌های شما دوازده ساله باشد دیگران تشخیص نمی‌دهند اما خودتان می‌دانید

If you're doing twelve-year cycles people don't make out, but you know.

11:01

اگر با خود صادق باشید می‌دانید که شما دیوانه اید. فقط اگر با خودتان روراست باشید

If you're sincere, you know you are crazy. If you're straight with yourself

11:07

به روشنی می‌بینید که دیوانه اید. 

you clearly know you are crazy. Only thing is

11:11

فقط چون دوازده سال و نیم طول میکشد می‌توانید دیگران را گول بزنید و بگویید که اوکی هستید

because it's twelve and a half years or so, you can fool the world that you are okay.

11:20

من می‌خواهم همه‌ی شما این را ببینید

I want all of you to look at this.

11:27

صادقانه خودتان را ببینید، به تاثیرات اجتماعی کار نداشته باشید

Sincerely look at yourself, don't worry about the social impact,

11:30

شما مجبور نیستید پیش کسی اعتراف کنید، خوب. فقط درون خودتان! آیا شما کاملاً دیوانه نیستید؟

you don't have to admit it to anybody, okay. Within yourself, aren't you quite insane?

11:39

نمی‌خواهد الان جواب بدهید! لازم نیست جلوی دیگران اقرار کنید

Don't have to say anything; you don't have to admit it in front of people.

11:43

می‌خواهم شما صادقانه به این نگاه کنید. اگر شما صادقانه و روراست به خودتان نگاهی بیاندازید

But I want you to sincerely look at this. If you If you're sincere and straight about yourself,

11:50

می‌دانید که خیلی انحراف دارید. اگر خودتان این را متوجه باشید آنگاه به فکر اصلاح خودتان میافتید. 

you know you're quite off. If you've admitted this to yourself, you want to fix it,

11:58

اما آنقدر شما در جامعه حل شده‌اید که دیگر خود شما اصلا مهم نیست. 

but you've become so much of a social being how you are doesn't matter,

12:04

تنها چیزی که برایتان مهم است این است که چطور به نظر دیگران می‌آیید. زندگی های زیادی می‌تواند همینطور ادامه پیدا کند. 

how you look is all that matters to you, then you can go on. Many lifetimes you can go on.

12:11

آنطور که واقعاً هستید برای شما مهم می‌شود. وجود خود شما خیلی برای شما مهم می‌شود 

How you are matters to you, your being has become… has become very important for you,

12:16

نه آن چیزی که دیگری در مورد شما فکر می‌کند. این نظر  دیگران در مورد شما نیست که

not what somebody thinks about you, it is not other person's opinion

12:21

زندگی شما را می‌سازد. این ذات وجودی خود شماست. اگر 

which is crafting your life, it is the nature of your being, if that happens

12:26

این برای شما اتفاق بیافتد شما به صورت طبیعی در مسیر الهی قرار می‌گیرید. شما خودتان خواهید خواست که آنجا باشید. 

you will naturally be on the path of the Divine. You will want to be there.

12:32

مسیر دیگری وجود ندارد. 

There is no other way.

پارادوکس بزرگ معنویت

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 پارادوکس بزرگ معنویت!

---

وقتی جوان بودم موضوعی را دیدم که باعث شد مدتی موضوعات مربوط به عرفان و معنویت را کنار بگذارم. آن موضوع این بود که می‌دیدم تقریباً تمام عرفا و بزرگانِ معنویت از مرگ به نیکی یاد می‌کنند. تقریباً نهایت آمال و آرزوهای آنها مرگ بود. هدف غایی و نهایی. پیوستن به معشوق! نیست شدن در معشوق! حل شدن و ذوب شدن در بی‌نهایت! کعبه‌ی آمال آنها مرگ بود. 

تا همین حدود یک سال پیش من این را نوعی انحراف در تفکرات معنوی می‌دانستم! سالها به خاطر همین موضوع از کل مباحث معنوی کناره می‌گرفتم. من هم مثل بیشتر آدمها چسبیدم به همین دنیای نقد! ازدواج و کار و پول و موقعیت اجتماعی! شاید فرزند! اینها را تا حدودی بدست آوردم! 

بعد از سال‌ها رسیدم به نوشته‌های اروین یالوم در مورد مرگ! دوباره این موضوع برایم زنده تر شد! و مراقبه! تمرین مُردن! 

من در گذشته پرداختن به مرگ را نوعی فرار از زندگی عادی! نوعی انحراف یا حتی نوعی شکست می‌دانستم! پرداختن به مرگ برایم نپرداختن به زندگی معنی می‌شد! فکر می‌کردم کسانی به مرگ می اندیشند که زندگی خوبی ندارند! افسرده ها! فکر کردن به مرگ کار آدمهای افسرده است. آدم شاد باید تا آخر بجنگد! تا آخرین نفس برای زندگی بجنگد! 

گرچه شکست می‌خورد اما جنگجو بماند! در حال نبرد با مرگ بمیرد! 

اما اخیراً کمی عوض شده‌ام. مرگ تقریباً همراه نوشته‌ها و روزهایم است ولی غمگین نیست! مرگ باعث نمی‌شود زندگی نکنم! اتفاقا برعکس! 

وقتی به مرگ فکر کنی بهتر زندگی می‌کنی! 

چطور؟ مثلا از غذا خوردن بیشتر لذت میبری! از بدن ات بیشتر محافظت می‌کنی! بهتر باران را حس می‌کنی! حتی سکس را بهتر انجام می‌دهی! تمام کارهای مادی زندگی را بهتر تجربه می‌کنی! 

خیلی عجیب به نظر می‌رسد ولی درست است! حالا می‌فهمم بزرگان معنویت چقدر لذت برده‌اند. لذت های مادی زیر مجموعه ای از لذت های معنوی است نه مخالف آن! 

پارادوکس گونه و متضاد! چطور کسی مرگ را دوست دارد ولی زندگی را هم دوست دارد؟ مگر می‌شود؟!

تمام این پارادوکس از درک اشتباه ما از مرگ ناشی می‌شود! هیچکدام از ما مرگ را واقعا تجربه نکرده‌ایم! فقط شاید مرده ها را دیده باشیم! اما خود مرگ را نه؟ ما فقط شنیده‌ایم! ما بدن یک مرده را دیده ایم و از آن بدن بیجان وحشت داریم اما خود مرگ را نمی‌دانیم! نه من میدانم نه تو! نه آخوند روضه خوان محلمان! 

عرفای واقعی که درک واقعی از مرگ را بدست آورده‌اند بهتر زندگی می‌کنند! همین دنیای مادی را بهتر زندگی می‌کنند! 

حس هایشان قوی تر است. بهتر می‌بینند! بهتر می‌شنوند! بهتر راه می‌روند! بهتر حس می‌کنند! بهتر زندگی می‌کنند! تعدادشان کم است. تشخیص دادنشان آسان نیست! اما وجود دارند! آن ها که مرگ را فهمیده‌اند دنیای مادی را هم بهتر می‌فهمند و بهتر زندگی می‌کنند! کاملا عجیب و پارادوکس گونه! 

آنها در همین دنیا شاد تر هستند! اما شادی بزرگ‌تری را هم طلب می‌کنند! آنها به نظر متناقض می‌رسند! از نظر ذهن منطقی ما پارادوکس به نظر می‌رسد! چون ما مرگ را درست درک نکرده‌ایم! نتیجتاً زندگی را خوب نفهمیده‌ایم. حالا کم کم دارم می‌رسم به اینجا که اگر می‌خواهی زندگی مادی و دنیوی خوبی داشته باشی مرگ را بفهم! مرگ را بنویس! مرگ را زندگی کن! 



انواع صبح

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 انواع صبح

---

بعضی صبح ها با بقیه فرق دارد! نمی‌دانم به خاطر کارهای دیروز است یا نحوه‌ی قرارگرفتن ستارگان! گاهی یک یا دو یا سه بیدار می‌شوم. گاهی هم چهار یا پنج یا شش! گاهی بیدار می‌شوم با یک ایده‌ی نوشتن! گاهی هم با حس های دیگر! 

گاهی با انگیزه‌ی زیاد. گاهی هم با رخوت. 

گاهی با بدن درد یا دل درد. گاهی با سبُکی. 

صبح هایی هست که بلافاصله از رختخواب بیرون می‌آیم دوش میگیرم مراقبه می‌کنم پیاده‌روی می‌روم! هنوز خورشید نیامده کلی زندگی کرده‌ام!

صبح هایی هم هست که ترجیح می‌دهم کمی بیشتر خودم را به خواب بزنم. ادامه‌ی آن سریال داخل رویاهایم را نگاه کنم. کمی اضطراب. کمی ناامیدی. اندکی پریشانی فکر. کمی گیجی. چاشنی صبح ها می‌شود! به دیروز نگاه می‌کنم! کدام شام سنگین یا کار نادرست دیروز باعث شد این صبح اینچنین باشد؟ جوابی پیدا نمی‌کنم. کمی خودم را با انواع پست های اینستاگرام یا چند تا پیغام بازی یا دوستان مشغول می‌کنم! علی رغم قولی که به خودم داده بودم! یک مصاحبه بی بی سی شاید ببینم! اما مدام وسط آن مصاحبه به خودم می‌گویم چه میکنی؟ دیدن مصاحبه های بی ربط بی بی سی الان درست است؟ بعد از درو کردن تمام نوتیفیکیشن ها بالاخره خودم را به چند دقیقه مراقبه مشغول می‌کنم!

با خودم قول داده بودم هیچگاه از سر وقت گذرانی به سراغ این قلم نیایم. هیچگاه از سر بی حوصلگی اینستاگرام را باز نکنم! به گفتن آسان است اما انجام دادن آن سخت! نگاه کردن به حس هایت زمانی که با سرعت اسکرول میکنی! پیغام و کامنت ها را میخوانی کار ساده‌ای نیست! دیدن حس ها حداقل برای من با این مقدار تمرینی که دارم نیاز به کند بودن زندگی دارد. با آن سرعتی که پست ها و کامنت ها و پیغام ها می‌آید نمی‌شود تک تک حس های خودم را مشاهده کنم. 

بالاخره بعد از فقط ده دقیقه مراقبه کمی آرام تر می‌شوم و می‌توانم کمی اینجا بنویسم! 

صبح ها با هم فرق دارد! حس ها می‌آیند و می‌روند اما این امیدواری همیشه هست که می‌شود با چند دقیقه شاید هم با چند تنفس به آنها آگاه شد و تغییرشان داد! گاهی هم با چند خط نوشتن مثل الان. یا یک موسیقی عالی! مثل این موسیقی:


https://music.youtube.com/watch?v=nGDn_c0GjVs&feature=share




۱۴۰۱ فروردین ۲, سه‌شنبه

حفره‌های دورنی و مبادلات اقتصادی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 حفره‌های دورنی و مبادلات اقتصادی

---


در هر مبادله‌ای ما سعی می‌کنیم حفره‌ای از درون خودمان را پر کنیم. 

در یک مبادله حتی اگر به سادگی مبادله‌ی یک کالا یا خدمت باشد هم همین قانون حاکم است. فروشنده چیزی از خود را می‌دهد و حفره‌ای درونی را با پولی که می‌گیرد پر می‌کند. 

خریدار هم حفره‌ای دارد که با آن کالا پر می‌کند و در ازای آن پولی از خود را می‌دهد. 

در هر مبادله‌ای هر کس قسمتی از خودش را می‌دهد و قسمتی را می‌گیرد. حتی اگر مثلا یک کالا را جابجا کنیم آن کالا جایی در درون ماست. مثلا وقتی ما خودمان را مالک زمینی میدانیم این زمین به صورت یک تکه کاغذ که اسم ما روی آن است فقط یک قسمت از حس مالکیت ما را پر می‌کند. پس آن زمین هم در واقع یک قسمتی از درون ماست. 

در بعد مادی ما مدام نیاز به اکسیژن آب و غذا داریم. این حفره ها در بعد مادی است. حفره‌های دیگری در بعد معنوی و ذهنی و احساسی هم هست. 

بدن به موادی نیاز دارد که از موجودات زنده‌ی دیگر تامین می‌شود. این یک سطح از مبادله است. سطح دیگر مبادله مبادله  در سطح روح یا زندگی یا انرژی است. 

راستش را بخواهید فکر می‌کنم آن حفره‌ی روحی هیچ وقت  تا وقتی که روی زمین هستیم سیراب نمی‌شود! احتمالا آن حفره فقط با پیوستن به بینهایت سیراب می‌شود. 

برگردیم به همان مبادلات زمینی که زیرمجموعه‌ای از مبادلات در سطح انرژی است. 

حفره‌های درون غیر از اکسیژن و آب و غذا چیست؟

بسیاری از ما حفره‌های احساسی داریم. افرادی که این حفر‌ه‌های خود را با منبع اصلی پر کرده باشند می‌توانند حفره‌‌های دیگران را تشخیص دهند. این افراد چون این حفره‌ها را در خودشان شناخته‌اند در دیگران هم می‌شناسند. گاهی آنها ما را بهتر از خودمان درک می‌کنند. این روح ها می‌توانند حفره‌های روحی آدم ها را پر کنند. نوعی معجزه! اینها چراغ راه دیگران می‌شوند. 

مثلا حفره‌ای که مولانا با خود داشت! بعد از سالها تدریس و وعظ و معروفیت و مشهوریت و احترام اجتماعی! این حفره را پول و موقعیت اجتماعی نمی‌توانست پر کند! 

تنها کسی که آن حفره را می‌شناخت کسی نبود جز شمس تبریزی! او این حفره‌ها را خوب می‌شناخت. شمس این حفره‌ها را در خودش از منبع اصلی سرشار کرده بود! وقتی به مولانا رسید خودش را در او دید و مولانا هم خودش را در او دید! آن معجزه رخ داد. مولانا حفره‌اش را با شمس پر کرد. اما شمس به جایی رسیده بود که دیگر وجودی غیر از آن انرژی نداشت. هر دو در هم تنیدند. هر دو در رقصی چنان میانه‌ی میدان به آن منبع اصلی انرژی پیوستند. 

اگر زنگار آیینه‌ی دل را برداری چون شمس و مولانا می‌شوی. دیگران خود را در تو می‌بینند و تو خود را در دیگران می‌بینی. شخصیت و بدن و ذهنت دیگرسر راه نیست. 

ما آدم‌ها تلاش می‌کنیم به روشهای مختلف حفره‌ها را پرکنیم. با بزرگ شدن در بعد مادی. با انواع مالکیت. با جذب افکار و ایدئولوژی های مختلف. اما هیچ بینهایتی با یک چیز متناهی و محدود پر نمی‌شود. تمام زمین را هم اگر داشته باشی به فکر ماه و خورشید و مریخ خواهی بود! 

پیوستن به منبع لایزال انرژی تنها راه است. بسیاری در زندگی و برخی از طریق مرگ به آن منبع می پیوندند. 

باردیگر که در چشمان کسی نگاه کردی یادت باشد. دو روح به هم می‌نگرند و یکی می‌شوند! آنها حفره‌های هم را پر می‌کنند. این مبادلات در تمام ابعاد در حال اتفاق افتادن است. 

همین نوشتن و خواندن نوعی مبادله است. 

وقتی این سطور را میخوانی یادت باشد ما با هم مبادله‌ای داریم!

من و تو در عالم معنی به یک نقطه رسیدیم!

موقتا در بعدی از عالم معنا یکی شدیم!

هرچند کوتاه ولی اگر این را خواندی این اتفاق می‌افتد! 

شاید حواس من نباشد

شاید تو حواست نباشد

اما مبادلات در جریانند

این مبادلات ادامه دارد ...


ابن الوقت یا امام زمان

زمان خواندن 7 دقیقه ***

 ابن الوقت یا امام زمان!

---

دوستی گفت ابن الوقت چیست! 

برای من فرصتی برای نوشتن! گاهی یک سوال یک دنیا جواب دارد. 

ابن الوقت یا فرزند لحظه یا در لحظه زیستن مفهومی عظیم و بزرگ برای ذهن است! اما بسیار ساده برای زندگی! شاید قبل از من مولانا یا اکهارت تول یا سادگورو و بسیاری از بزرگان دیگر سعی کرده‌اند که این را توضیح بدهند.  هرکسی به اندازه‌ی درک خود! برداشت من هم بیشتر به کمک این بزرگان و کمی تجربه‌ی شخصی بدست آمده. 

از اوایل کودکی درست زمانی که ما زبان یاد می‌گیریم ذهن شروع به کار و فعالیت می‌کند. در بعد فیزیکی ذهن بهترین و موثرترین ابزار ادامه‌ی حیات برای ماست. به مرور وقتی بزرگتر می‌شویم اما ذهن از کنترل ما خارج می‌شود به طوری که ما در رودخانه افکارمان می‌افتیم و با جریان افکار حرکت می‌کنیم. تقریباً بیشتر عمرمان در رودخانه‌ی افکار دست و پا می‌زنیم. به ندرت فرصتی دست می‌دهد تا کمی به ساحل بیاییم و از بیرون به رودخانه‌ی افکار نگاه کنیم. به صورت خیلی ساده بیرون از رودخانه‌های افکار و احساسات بودن یعنی بودن در لحظه. 

جریان عظیم افکار و احساسات همواره هست. این دو جنبه‌هایی از وجود ماست. در بدن ما تولید می‌شود. بزرگترین اشتباه در مورد این جریان افکار و احساسات این است که فکر کنیم ما این جریان هستیم! یعنی آنقدر به این جریان افکار و احساسات نزدیک شویم که هویت ما بشود آن! تمرینات یوگا و مدیتیشن سعی در جدا کردن ما از افکار و احساسات ما دارد. اگر فقط اندکی از آن رودخانه فاصله بگیریم به لحظه می‌رسیم. گذشته و آینده و حتی زمان هم محصول بدن و ذهن ماست. 


گاهی ما مجموعه ای از این افکار را بسته بندی می‌کنیم می‌شود یک ایدئولوژی یا یک دین و مذهب! بعد خودمان را با آن بسته هویت می‌دهیم! هویت کاذب ذهنی! این هویت یا یک سوال یا حتی شک درونی خودمان فرومیریزد! خانه های سست عنکبوت مثال خوبی است. این هویت کاذب؛ ما را از دیگران جدا می‌کند! حفظ آن هویت می‌شود تمام هدف ما. ما برای حفظ آن هویت هر کسی را که خلاف آن گفت یا سوالی شک برانگیز پرسید گردن می‌زنیم! بر شکاک آن مجموعه‌ی فکر لعنت می‌فرستیم! یا با بمب جسم خودمان و او را منفجر می‌کنیم! گاهی حلاج را دار می‌زنیم گاهی مسیح را به صلیب می‌کشیم! غافل از اینکه حلاج حق بود. حلاج بدن نبود! عیسی نفس اش زندگی بود. عیسی بدن نبود که بتوانی آن را بر دار بکشی! اشتباه رفتند! اما حلاج ها و عیسی ها حتی با مرگ بدنشان حرفهایی زدند به وسعت تاریخ! عیسی نمُرد. حلاج نمُرد!


ببینید زندگی در لحظه جریان دارد. لحظه‌ها یکی یکی و شاید پیوسته همدیگر را خلق می‌کنند و جلو می‌روند. اما وقتی در این رودخانه ی افکار بیافتی مدام دست و پا میزنی در گذشته و آینده. گذشته و آینده ای که وجود ندارد و توهمی بیش نیست. خیالاتی شدن مولانا شاید همان درگیر ذهن شدن باشد. همین الان که این کلمات را می‌نویسم و همین لحظه که شما می‌خوانید کمی از ذهن و منطق کمک می‌گیریم! اما من نویسنده و توی خواننده این کلمات نیستی! من و تو آگاهی پشت این مفاهیم هستیم. یک آگاهی کل! یک وجود بی‌نهایت. بدون زمان و مکان! یک وجودی که در ذهن نمی‌گنجد. غیر قابل توصیف. اما قابل تجربه و درک شخصی! نانوشتنی!


نماز؛ یوگا و مدیتیشن تمرین هاییست برای رهایی از ذهن. برای برگشتن به لحظه. یا به خدا! لحظه شاید نام بهتری برای مفهومی ذهنی به نام خدا باشد! 

کلمات و مفاهیمی مثل خدا هم ساخته و پرداخته‌ی همین ذهن است. این کلمات فقط یک سری علایم و تابلوهای نشانی است. این کلمات خودِ مفهوم نیست! تجربه در لحظه و بدون کلمات اتفاق می‌افتد. این کلمات فقط جهت را نشان میدهد! پس به هیچ کلمه ای نچسبید! جهت را ببینید و بروید! مثلا جایی در جاده نوشته تهران ١٠٠ کیلومتر! شما آنجا پای تابلو نمی‌نشیند و بگویید اینجا نوشته تهران پس تهران اینجاست! شما به سمت آن فلِش حرکت می‌کنید تا به تهران واقعی برسید! این کلمات هم فقط تابلوهایی هستند به سمت نه مقصد! خدا یک کلمه و نهایتاً یک مفهوم ذهنی است. یک تابلو! یک جهت!  کلمات لحظه و طبیعت هم تابلوهایی دیگر هستند. 

فقط با تمرین می‌توان تجربه‌اش کرد. با فکر کردن یا غور کردن نه! اگر سعی کنی لحظه را با ذهن درک کنی آب در هاون کوبیدن است. لحظه یعنی جدا شدن از ذهن. ذهن بسیار کوچک تر از لحظه است. شاید قسمت بسیار کوچکی از درک ما از طریق ذهن است. درک عظیم زندگی یا خلقت در لحظه است. خدا در لحظه است. مرگ در لحظه است. بی زمانی در لحظه است. حتی همان گذشته و آینده ای که داری تصور می‌کنی در لحظه در حال اتفاق افتادن است. چیزی جز لحظه وجود ندارد. گاهی ما متوهم و خیالاتی می‌شویم و فکر می‌کنیم که ما همان احساسات و جریان افکارمان هستیم. خودمان را با آنها آیدنتیفای می‌کنیم. یعنی هویت سازی با ذهن و احساسات! 

درست در همان لحظه ما جهان را تقسیم می‌کنیم. فکر من. عقیده من. دین من! و حتما در مقابل فکر تو. دین تو و عقیده‌ی تو ایجاد میشود. از این مرز بندی از این جداسازی تقریباً تمام جنگ‌ها و خونریزی ها ایجاد شده است. 

وقتی لحظه را درک کنیم یکی بودن را درک می‌کنیم. زمان و مکان هر دو تولیدات مادی هستند. وقتی به لحظه یا آگاهی برسی می‌توانی فراتر از زمان و مکان بروی. به وادی ای که قوانین فیزیک و جسم آنجا حاکم نیست. بسیاری از انسان‌ها با تمرین به آنجا رسیده‌اند. معجزه‌ی خلقت آنجا اتفاق می‌افتد. 

تمام تلاشهای ذهن برای بیرون آمدن از ذهن بیهوده است. برعکس باید تلاش نکنی! باید پارو زدن را رها کنی! 

باید پارو نزد واداد ... باید دل رو به دریا داد!

مثل حافظ که بر لب جوی عمر می‌نشست!

فقط باید بنشینی و نگاهش کنی! بدون عکس العمل! وقتی نور شدید آگاهی به ذهن بتابد ذهن دیگر از بین می‌رود. ایگو یا ذهن کم‌رنگ می‌شود. 

برای آمدن به لحظه که وادی ای فرای ذهن است تمرین ها و ابزارهایی هست. یکی از مهمترین ابزارهای تعبیه شده در ما تنفس هاست. تنفس ها ابزاری در دسترس برای همه‌ی ماست. می‌توانی بنشینی و توجه ات را بیاوری به طول نفس ها. دم و باز دم. طول دم. طول بازدم. مکث قبل از دم. مکث قبل از بازدم. اگر مدت زمانی این کار را انجام بدهی حتماً ذهن آرام می‌شود و به همین سادگی تو به لحظه میایی! 

اما ناگهان ذهن شروع به تلاش و تقلا می‌کند تا بازگردد. افکار و احساسات مختلفی برایت تولید می‌کند! تنها کافیست بدون عکس‌العمل فقط به آن آگاه باشی! جریان افکار و احساسات مثل رودی است که تو در کنار آن نشستی! رود را میبینی! اما تو از رود خانه بیرون آمدی! 

ترس می‌آید و می‌رود! اضطراب با رودخانه می آید و می‌رود! گاهی یک موج بزرگ احساسات می‌آید! اما تو جایی بالاتر نشسته‌ای. تو فقط نگاه می‌کنی! موج را قضاوت نمیکنی! جلویش را نمی‌گیری! تشویق اش نمی‌کنی! تو این موج نیستی! 

بدنت که همان ذهن باشد امواجی تولید می‌کند! امواج درد! پادرد می‌گیری! دردهای ذخیره شده در بدنت مثل سیگنالهای عصبی ذهن باز هم از طریق همان رودخانه می‌آیند! اگر عکس‌العمل نشان بدهی می‌افتی داخل رودخانه و با آن جربان افکار زیر آب می‌روی! دوباره تلاش کن. شاخه‌های نفَس را بگیر و از رودخانه بیرون بیا! مجدد می‌افتی. دوباره بیرون بیا! شاخه‌های تنفس همیشه هستند!

اوایل خیلی در رودخانه می‌افتی! اما کم کم تبحر پیدا می‌کنی! مدت زمان بیشتری می‌توانی در ساحل بنشینی! شاید گاهی سِیلی بیاید. سیلی از افکار و احساسات. شاید کمی خیس بشوی! اما دیگر کامل به درون آنها نمی‌افتی! تبریک میگویم! 

شما به ساحل لحظه آمدید! اینجا گذشته ‌ و آینده‌ای نیست! شما به مبدأ خلقت خیلی نزدیک شده‌اید! شاید بهشت همینجا باشد! شادی و سرور! بی زمانی! سعادت! همه و همه. 

خلاقیت اینجاست! 

شاید امام زمان هم اینجا باشد! امام زمان یعنی امام بی زمان! یعنی آدم بی زمان! بی زمان که بشوی بی مکان هم می‌شوی! درون جسم یا بیرون جسم دیگر چندان تفاوتی ندارد! تو دیگر درگیر چرخه‌ی توهم ذهن و بدن نیستی! تو به مبدأ خلقت آنقدر نزدیک می‌شوی که شاید کن فیکون را بتوانی انجام بدهی! شاید هزاران سال عمر کنی! بدنها فقط لباسهایی است که می‌پوشی و دور می‌اندازی! تبریک می‌گویم! شما به لحظه وارد شده‌اید! در همین لحظه! 


۱۴۰۱ فروردین ۱, دوشنبه

ریش صوفی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 ریش صوفی!

---

در حین دید و بازدید های مجازی عید دوستی گفت صوفی شدی! 

به شوخی یا به جدی! مزاح یا غیرآن. این کلمه چون مُشتی بر صورتم بود! 

اول گفتم صوفی ابن الوقت باشد! بعد گفتم اگر بگویی صوفی همین امروز میزنم! 

امان از این برچسب ها! 

وقتی چیزی را نمی‌دانیم ولی می‌خواهیم آن را به کنترل ذهن در بیاوریم اولین کار برچسب زدن است. 

قبلا برچسب‌های دیگری را حتما شنیده‌اید! شاید هنوز بعضی از آنها به من و شما چسبیده باشد! خوب نگاه کنید!

زن! مرد! صوفی! پیامبر! خوب! بد! مسلمان! یهودی! بهایی! زیبا! زشت! و و و ...

بعضی از برچسب ها را به خودت نمی‌گیری! اما بعضی به تو می‌چسبد!

آنقدر به تو می‌چسبد که خودت یادت می‌رود که این برچسب بود!

با برچسب خودت می‌مانی تا مرگ! مرگ به خوبی آن را از تو می‌کَنَد! بدون برچسب می‌شوی! آزادِ آزاد!

سهراب را یادت هست! تو نمی‌توانی راز گل سرخ را بدانی! حتی نگو گل سرخ! ساکت شو! صامت شو! ببین! یکی شو!

تو نمی‌توانی دنیا را بدانی! نگو خدا!

حتی نگو طبیعت! 

ننویس!

هیچ مگو!



چرخه‌های نابودی زندگی

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 چرخه‌های نابودی زندگی

---

داشتم متنی را در مورد چرخه‌های زندگی ترجمه می‌کردم که در یک لحظه بعضی چرخه‌های زندگی خودم برایم یادآوری شد. چرخه‌های نابودی! 

اولین چرخه در حدود ٢١ سالگی! در آن زمان من مذهب را و سیستم فکری قبلی ام را نابود کردم. فوق لیسانس شریف را نابود کردم و آن را رها کردم حتی دوستانم را رها کردم. حتی تاریخچه‌ی زندگی با مادرم را هم نابود کردم و مستقل شدم. زندگی جدیدی را شروع کردم! خیلی درد داشت. خیلی گریستم!


در حدود ٣٣-٣۴ سالگی سرزمین مادری ام و آرامش آن را نابود کردم و مهاجرت کردم. تمام داشته های شخصیتی و مالی خودم را رها کردم. دوستانم را و تمام گذشته‌ی زندگی ام را رها کردم و نابود. مدارج کاری و تحصیلی و تمام روابط اجتماعی را رها کردم و به کشور جدیدی مهاجرت کردم. از نو همه چیز را ساختم! خیلی درد داشت. خیلی گریستم!


حال در حدود ۴٢-۴٣ سالگی بار دیگر هوای یک نابودی دیگر در سر دارم. این بار دوباره قصد نابود کردن موقعیت کاری، خانواده و پایداری نسبی زندگی در کانادا را دارم. این بار فاش تر. این بار آگاه تر! این بار دیوانه‌تر!

می‌خواهم نابود کنم. شاید چیز دیگری ساختم. من بهار دیگری می‌بینم! شکوفایی دیگری در انتظارم است. گلهای رنگارنگی! باغ و بوستانی!

این نابود کردن ها هیچگاه آسان نبوده. درد داشته. پیرم کرده. اما من اینجا هستم تا نابود کنم. شاید رسالت زندگی من همین است. ساختن و دوباره نابود کردن! ساختن بتها و شکستنشان. 

بالاخره روزی همه چیزِ زمین نابود خواهد شد!

اینها مشقی برای آن نابودی نهایی است. 

هر بار آگاه تر دست به نابودی می‌زنم. 

تمرین می‌کنم رها کردن را سوزاندن را. 

هر بار آگاه تر می‌فهمم که در واقع چیزی وجود نداشت. 

آنچه نابود شد و سوخت از اول وجود نداشت. 

توهم را می‌سوزانم. 

توهم را رها می‌کنم. 

این شاخ و برگهای اضافی زندگی را می‌سوزانم. 

دیوانه به نظر می‌رسم. 

اما آگاهم. 

عاقل‌ترین شما هم می‌داند روزی اینها خواهند سوخت. 

این شخصیت ها. 

این دارایی ها. 

این هویت های پوچ. 

این خیالات. 

اینها روزی خواهند سوخت. 

می‌توانی دو دستی به آنها بچسبی. 

اما روزی اینها را طبیعت از تو می‌گیرد. 

کمترین منطق و کمترین عقل هم این را می‌داند. 

تا کی به آنها می‌خواهی بچسبی؟

تا زمان مرگ؟ 

سکه ها را بشماری؟ 

پس کی می‌خواهی زندگی کنی؟ 

ناگهان می‌بینی تو اصلاً نزیسته‌ای. 

در طول عمرت فقط چسبیده بودی به یک سری خیالات. 

خدای شیوا در هندوستان خدای نابودگر است. نابودگر آنچه که نیست. جالبی داستان آنجاست که شیوا خودش هم نیست! او وجودی توهمی است. وجودی مجازی. به شکل‌های مختلف درمی‌آید ولی نهایتاً نیست و نابود می‌شود. شاید بتوان به آن گفت ایگو! یا بدن. یا شاخ و برگ زندگی. مثل ققنوس که از خاکستر خود برخاست!

در دوره‌های حدوداً ١٠-١٢ ساله من هم مثل درختان شاخ و برگ های اضافی را میزنم. 

این هرس کردن ها درد دارد. 

اینها گریه دارد. 

سختی دارد. 

اما گریان ولی آگاه آنها را هرس می‌کنم. من دوباره برگ خواهم داد. اینها مشق زندگی است. یک باغبان خوب می‌داند کی شاخه های اضافی را هرس کند. او این کار را با عشق انجام میدهد. 

شما فکر می‌کنید او دیوانه شده. او بیشتر شاخه ها را می‌بُرد. اما او بهار را می‌بیند. شما اره و شاخه را فقط می‌بینید. 

فکر می‌کنید افسرده‌ام. هر کسی از ظن خود گمانی می‌زند! 

اما هر کسی مشق خودش را دارد. هیچ کسی مشق تو را نمی‌تواند برایت انجام دهد. کسی به جای تو نمی تواند زندگی کند. کسی به جای تو نمی‌تواند بمیرد! کسی به جای تو نمی‌تواند درخت زندگی ات را هرس کند.  

از اول کسی نبودم که کارهایم را بیاندازم به دقایق آخر. همیشه زودتر دست به کار می‌شدم. اگر امتحان داشتم زودتر آماده می‌شدم. اضطراب امتحان در کل ترم همراهم بود. همه‌ی شما می‌دانید که روزی امتحان فرا می‌رسد. فقط بعضی از ما ها شب امتحانی هستیم. اضطراب امتحان هست. اما بعضی ها راحت تر فراموشش می‌کنند. خودشان را با چیزهای دیگر سرگرم می‌کنند. فوتبال و تلویزیون و انواع بازی‌ها! اما بالاخره امتحان هست. چه امروز دست به کار بشوی چه شب امتحان؛ این انتخاب توست. 

درخت زندگی را یادت هست؟

روزی هم می‌رسد که تنه زده می‌شود چه من بخواهم یا نه. 

درختان را در پاییز دیده‌ای؟ دیوانه وار برگهایی که منبع حیاتش بودند رها می‌کند! یک به یک! رقصان و چرخان. آن هم زیباست. درخت بهار بعدی را دیده است. 

آن روز شاید گریان شاید خندان ولی آگاه تر تنه را می اندازم. 

درختان را دیده‌اید؟

حتی مرگشان زیباست! حتی شاخه‌های خشک آنها زیباست. حتی افتادنشان در باد!

در آخر! 

فقط یک چیز می‌ماند که همان زندگی است. 

فقط یک چیز می‌ماند. همان نانوشتنی. همان سکوت. همان عدم. همان وجود!


موسیقی متن این کلمات این بود:

https://music.youtube.com/watch?v=0ot7New_GA8&feature=share




آیا همه باید برهماچاری باشند؟ Everyone Should be a Brahmachari - Sadhguru

زمان خواندن 20 دقیقه ***

 آیا همه باید برهماچاری باشند؟

Everyone Should be a Brahmachari - Sadhguru

---

https://youtu.be/yOo0VwTVT8g


اینها ترجمه‌ی فارسی متن صحبتهایی است که سادگورو در مورد برهماچاریا انجام داده. در لینک بالا اصل ویدیو را می‌توانید ببینید. ترتیب زمانی هم آورده شده تا بتواند به عنوان زیرنویس ویدیو استفاده شود. 


0:05

یکی از مزایای برهماچاریا این است که برای کنترل رشد جمعیت خوب است. من فقط الان دارم مزایایش را لیست میکنم! (خنده)

One thing is its good for the nation's population. I'm just listing the benefits

0:14

چرا برهماچاریا؟ اول ببینیم برهماچاریا چیست؟ برهما یعنی بی نهایت یا وجود ازلی.

Why Brahmacharya? What is Brahmacharya first? Brahman means the ultimate or the

0:22

وجود ازلی. چاریا یعنی مسیر. کسی که مسیر بی نهایت را می پیماید. کسی که

divine. Charya means the path. One who is on the path of the ultimate or one who

0:29

در مسیر الهی و بی نهایت خالق است. کسی که در مسیر خالق است یعنی 

is on the path of the divine is a Brahmacharya. One who is in the path of the

0:35

ببینید… همه ما به دنبال شادی هستیم؛ درست؟

divine means.. see after all, everybody is in search of joyfulness, isn't it?

0:47

دانسته یا نا دانسته دنبال شادی هستیم. بله یا نه؟ بله. اما چون نمی توانیم وجد و سرور درونی را پیدا کنیم 

Knowingly or unknowingly, yes or no? Yes Because you could not find joy, you

0:56

به لذت ها اکتفا می کنیم. لذت ها وجد و سرور درونی به ما نمیدهند. لذت ها فقط سایه ای از سرور هستند. 

settled for pleasure. Pleasure is not joy, pleasure is just a shadow of joy

1:02

لذت ها هم زیبا هستند ولی خیلی محدودند

Its beautiful but it's very limited

1:07

هر وقت که دنبال لذت های مادی می روید اگر بخواهید آن لذت را بدست بیاورید 

Whenever you involve yourself in pleasure, if you want to have pleasure

1:13

به کسی یا چیزی نیاز دارید. آن لذت از محیط بیرون به شما می رسد. درست است؟ هر چه عمیق تر به لذت بروید

you need something or somebody to have pleasure, isn't it? yes? The deeper you go

1:19

تعلق و وابستگی شما هم 

into pleasure, the deeper your bondage with this

1:22

به آن چیز یا آن کس بیشتر میشود. درست؟ حال تصور کنید که این شخص یا چیز 

something or somebody, yes? Suppose this something or somebody is

1:28

از شما گرفته شود. شما بدبخت میشود. مگر این طور نیست؟

taken away from you, you will be broken isn't it so?

1:33

اگر شما خیلی به لذات مادی بپردازید به آن چیز یا آن کس 

if you have a very deep involvement with pleasure, that something or somebody

1:37

که به شما آن لذت را میدهد اگر آن را از شما بگیرند شما بدبخت میشود. بنابراین 

which gives you pleasure, if it's taken away from you, aren't you broken? So your

1:42

وجود شما یک وابستگی شدید پیدا میکند. و وابستگی و انقیاد چیزی نیست که هیچ انسانی

existence becomes that of huge bondage. Bondage is not something that any human

1:49

از آن لذت ببرد.چیزی درون شما هست که همواره میخواهد آزاد باشد.

being enjoys. There is something within you which is always wanting to be free

1:54

از تمام تعلقات آزاد باشد.درست است؟ اما اگر مدام دنبال لذت باشید طبیعتا

from all bondage, isn't it? But if you become a pleasure seeker, naturally you

1:59

دارید برای خودتان تعلقاتی ایجاد میکنید که به راحتی نمی توانید از آنها بگذرید.

are setting up limitations in such a pleasant way that you cannot transcend

2:03

تعلقات نا خوش آیند را می توانید بشکنید. اما تعلقات خوش آیند را نمی توانید!

it. Unpleasant limitations you can break the, pleasant limitations you cannot

2:08

درست است؟ تعداد زیاد دست بند طلایی 

break them, isn't it? Lot of your shackles you have gold plated them

2:13

این زنجیر ها و قید و بند های طلایی را به عنوان زیور آلات استفاده میکنید. مگر نه؟ محدودیت هایتان را

and you're wearing them like ornaments, aren't you? Your limitations, you're

2:18

شما این وابستگی ها را جشن میگیرید. وقتی که وابستگی هایتان را جشن بگیرید

celebrating your limitations. Once you start celebrating your limitations, then

2:24

دیگر راهی برای رهایی از آنها نیست! بنا براین برهماچاریا یعنی شما در مسیر بی نهایت هستید.

there is no way to become free of that. So Brahmacharya means you are on the path

2:30

این یعنی اولین قدم آن این است که شما به خودی خود سرور را تجربه کنید. 

of the divine. That means first step towards that is you are joyful by your

2:35

سرور طبیعت شما باشد. تا به حال دقت کرده اید که  هر گاه که شاد و مسرور هستید

own nature. Whenever you are very happy or joyful

2:39

چیزی نیاز ندارید! روزهایی که  

have you noticed you don't seem to need anything, yes? On a particular day you're

2:45

خیلی خوشحال هستید حتی اگر غذایی نخورید یا حتی اگر نخوابید مهم نیست

very happy, if you don't eat, if you don't sleep, it doesn't matter

2:49

درست است؟ اما برعکس روزهایی که خوشحال نیستید همه چیز در بیرون باید کامل و بی نقص باشد

Is that so? You're unhappy then everything has to be perfect you

2:54

شما در این روزها برای هر چیزی شکایت میکنید. وقتی واقعا مسرور باشید

complain about everything in the world isn't it so? When you're really joyful

2:59

ببینید چقدر شما آزاد میشوید! وقتی خوشحال نیستید همه چیز مهم میشود

just see it sets you free. When you're unhappy, everything is important

3:05

هر چیزی باید جور خاصی باشد. برای همه چیز شما شکایت میکنید.

everything has to be in a particular way. For everything you will complain

3:10

افراد ناراحت همواره در حال شکایت اند. افراد خوشحال کارکردن با آنها همیشه راحت است

Unhappy people are always complaining Happy people are always easy to work

3:15

کارکردن با آنها آسان است چون هیچ چیز برایشان مهم نیست. همه چیز

with, easy to be with because nothing matters when you're happy. Everything is

3:20

برایشان منعطف است. حال شما بگویید کدام یک به شما آزادی میدهد؟ لذات مادی یا سرور درونی؟

flexible. Which is freedom joy is freedom or pleasure is freedom?

3:26

مشخصا سرور درونی آزادی می آورد. درست است؟ حالا ببینیم چطور به سرور درونی دست پیدا کنیم؟

Joy is obviously freedom, isn't it? So you're seeing how to become joyful

3:34

اگر سرور را در بیرون جستجو کنید مسلما تبدیل میشوید به یک لذت جو!

If you seek it outside you will invariably end up becoming a pleasure seeker

3:39

اما در هر صورت منبع شادی و سرور درون شماست. هر گاه که شاد هستید آیا این شادی

Anyway the source of joy is within you. Whenever you we were happy, did happiness

3:45

از دورن شما اتفاق افتاد یا از بیرون بر شما بارید؟ همیشه شادی درون شما شکل میگیرد. درست؟

happen from within you or did it rain upon you from outside? Always within you

3:51

بنا براین وقتی که منبع شادی و سرور درون شماست جستجو کردن آن در بیرون

isn't it? So if the source of happiness is within you, searching for it outside

3:57

کاملا کار احمقانه ای است. بله؟ کاملا بدیهی است که منبع شادی درون شماست

is quite a stupid thing, yes? It is just that the source of happiness is within

4:04

شما از تحریک های بیرونی برای بالا آوردن آن شادی درونی استفاده می کنید

you, you are using an external stimulus to bring forth the joy in you or in other

4:11

به عبارت دیگر ماشین شما فقط با هول دادن روشن می شود. نمیخواهید ماشینتان را درست کنید که خودش روشن بشود؟ واقعا نمی خواهید نیاز به هول دادن از بیرون نداشته باشید؟

words, your joy is on push start. Shall we fix self start on it? Don't want?

4:20

اگر ماشین شادی شما خود به خود روشن بشود شما یک برهماچاریا هستید. 

If you put self start on your joy, then you're a Brahmacharya. Now

4:28

حالا شما در مسیر الهی هستید. شما ذاتا و از دورن شاد و مسرور هستید.

you're on the path of the divine, you are joyful by your own nature. Have all the

4:34

آیا همه ی کسانی که این مسیر را دنبال میکنند به این شادی درونی میرسند؟ شاید نه. اما قصدشان این است

Brahmacharies here become like that?Maybe not but that's the intention. They're

4:39

آنها در این مسیر در حال تمرین هستند. شما برای چنین تمرینی نیاز به محیط تنها و زمانی برای خودتان دارید.

working towards that. To work towards that, you need a certain space and time

4:44

شما به زمانی نیاز دارید که مسوولیت های دیگری در زندگی نداشته باشید.

of your own that you don't have other things to handle in your life so they

4:51

بنابراین افراد برهماچاری چنین مسیری را برای زندگی انتخاب کرده اند. مثلا ما دیروز رفتیم به قله ی کوه 

have chosen a certain way of life. Now yesterday we went up the mountain. Just

4:59

خیلی ها به سختی خودشان را را به قله رساندند.حتی وقتی فقط خودتان را حمل میکنید 

carrying your own bodyweight and reaching there, many of you, your legs are

5:04

گاهی توان بالا رفتن ندارید! حال تصور کنید چهار نفر هم روی شانه های شما بایستند و 

trembling, isn't it? Suppose you want to carry four people on your shoulders

5:09

شما بخواهید آن چهار نفر را هم با خود به قله ببرید. چند تا از شما قادر خواهید بود؟ بیشتر شما نمی توانید

and walk up the mountain, how many of you would make it? Most of you would not make it

5:16

درست است؟ پس برای همین برهماچاریا تصمیم میگیرد تنها به قله برود.

Isn't it? So that's why Brahmacharya

5:21

متوجه میشوید؟ شما تصمیم دارید به قله بروید. اگر می توانستید 

You understand? You are planning to climb a big peak.If you had the strength to

5:27

ده نفر را روی دوشتان سوار کنید و به قله بروید عالی بود

carry ten people on your shoulders and walk, that would be fantastic

5:31

اما خیلی کم اتفاق می افتد که چنین کسانی پیدا بشوند.پس بهتر است که تنها برویم. بنابراین آنها تنها می روند

But we rarely find such people. It's better to walk alone, so they walk alone

5:40

اما مشکل شما این است که درست وقتی چهارده سالتان میشود عقل و هوش شما 

Now your problem is that, by the time you became 14, your intelligence got hijacked

5:50

توسط هورمونهایتان کنترل میشود! شما متوجه نمیشوید یا نمی توانید قبول کنید که 

by your hormones so much you can't understand or you cannot accept how

5:57

کسی بتواند از بند هورمون هایش آزاد شود. باور کردنی نیست برایتان که کسی بتواند همینطور بنیشیند و شاد باشد

somebody can be free from it. Somebody can just sit here and be happy, they

6:03

آنها نیازی به ازدواج ندارند! آنها نیاز ندارند دنبال جنس مخالف بدوند.

don't have to get married, they don't have to run behind the opposite sex, they

6:07

آنها نیاز ندارند که به هر چیزی چنگ بزنند. آنها از انجام کارهای ساده در زندگی شاد میشوند

don't have to do this or that, they're just happy doing simple things in their

6:11

آنها شادی و سرور را خیلی شدید تر و خیلی بیشتر از شما تجربه می کنند. خوب حالا این یعنی همه ی شما باید 

life, more joyful than you, more intense than you, so does it mean all of you

6:15

برهماچاری بشوید؟ خیر. همه باید برهماچاری بشوید اما 

should become a Brahmachari? No, all of you should become a Brahmachari

6:19

فقط به صورت درونی. تغییر نحوه ی زندگی شما به برهماچاری لازم نیست. 

internally. In terms of lifestyle, not necessarily. Brahmacharya does not mean

6:26

برهماچاریا فقط به معنی تجرد نیست. تجرد فقط یکی از جنبه هاست. تجرد فقط یک کار جنبی و کمکی 

just celibacy, okay? That is just one of the aspects that have been taken up as a

6:33

است برای این که برهماچاری بشوید. برهماچاری یعنی شما در مسیر الهی

supportive system to become a Brahmacharya. Brahmacharya means you are walking

6:38

قدم میزنید. یعنی خود به خود و ذاتا شاد و مسرور هستید. شما حتی 

the path of the divine, that you are ecstatic by your own nature. You can be

6:44

می توانید متاهل باشید و همچنان برهماچاری باشید. این زمانی ممکن است که شما خود به خود شاد و مسرور باشید

married and still be a Brahmacharya, it is possible because you are joyful by your

6:50

شما در چنین حالتی تلاش نمی کنید که شادی را از شریک جنسی خود استخراج کنید.

own nature, you are not trying to extract joy from your husband or wife. You are

6:55

شما خود به خود و از درون شاد هستید. این همانطوری است که باید باشد.

joyful by your own nature. This is how it should be. The whole world should be

6:59

کل آدمها باید برهماچاری باشند. همه باید از درون شاید و خوشحال باشند. 

Brahmacharya, isn't it? Everybody should be joyful by their own nature. If two

7:05

اگر دو نفر با هم هستند باید بیشتر به اشتراک گذاشتن شادی های درونشان باشد تا استخراج شاید از دیگری

people come together, it should be more a sharing of joy not extracting joy from

7:10

درست است؟ بنا براین  کسانی که تصمیم گرفته اند که نمی خواهند چیزی از کسی استخراج کنند 

each other, isn't it? So those who have decided that they don't want to extract

7:16

کسانی که میخواهند شادی را از منبع سرور دورنی جستجو کنند  

anything from anybody, they want to source their own inner joy, they have

7:21

همان ها در مسیر برهماچاریا هستند. حال چرا ما تشکیلاتی برای برهماچاریا درست کرده ایم؟

taken Brahmacharya. And why a certain order has been set up - they have been

7:28

اگر آنها فقط به فکر خودشان بودند 

taken up not just for their realization. If it's just their realization, we can

7:33

راههای زیادی وجود داشت. چند نفر از شما تا به حال منگو خورده اید؟ تا به حال منگو خورده اید؟

take care of in so many ways. How many of you eat mangoes? You eat mangoes ? You ate

7:40

حال چند نفر از شما درخت منگو کاشته اید؟ ببینید فقط چند نفر درخت کاشته اند. 

mangoes? No? How many of you have planted mango trees? See, just ten people have planted

7:50

اما همه میوه ی منگو خورده اند. این برای این است که به طور مداوم

mango trees but everybody has eaten mangoes. It's only because constantly in

7:55

در هر نسلی افراد کمی درخت منگو کاشته اند.و همه استفاد کرده اند

every generation, those ten people are planting mango trees, everybody else is

8:00

همین طور برای مسیر معنویت است

eating, isn't it? So to carry on the spiritual path in its

8:05

برای پیمودن مسیر معنویت نیاز به برهماچاری ها داریم.

integrity, brahmacharies are needed

8:10

ما برهما چاری ها را جوری نگه میداریم که 

Brahmacharies means we are keeping them in

8:11

انرژی های آنها خیلی انعطاف پذیر است شکل پذیر است

such a way that their energies are loose, malleable, we can make anything out of

8:16

ما از آنها هر چیزی میتوانیم بسازیم. میتوانم ده برهماچاری را به 

them.Just anything out of them. I can combine 10 Brahmacharies into one and

8:22

یک ابر انسان تبدیل کنم. یک نیروی فوق العاده.

make ten Brahmacharies into one huge human being, a huge force. We have kept

8:28

ما انرژی آنها را انعطاف پذیر نگاه داشته ایم. هر طرفی که بچرخانیمشان 

their energies loose, no personality. Whichever way you bend they will become

8:33

همانطور می‌شوند. اگر بخواهم مثالی بزنم شما یک مسیر هستید. یک مسیر کارمایی هستید

that way. See if we take analogies, you are like a path. You're a karmic path.

8:41

کارماهای خاصی (کارهای گذشته) تاثیراتی بر شما گذاشته است و شما را به قالبی درآورده

A certain karmas, certain influences have molded you into a certain shape, yes?

8:49

بنابراین شخصیت خاصی به خود گرفته‌اید

Now you become a certain type of person. With the process of living, when you were

8:55

زمانی که کودک بودید انعطاف بیشتری داشتید. در جوانی کمی سخت تر شدید

a child it was little more malleable. When you were a youth, it got a little

8:59

وقتی به بزرگسالی رسیدید شما کاملا سخت و صلب بودید. 

rigid, by the time you're a full adult, its totally rigid. This is just, we can

9:05

قسمت‌هایی از شما در طول روند زندگی سوخته. 

see the part is slowly being burnt with the process of life. Now by the time

9:09

بنابراین زمانی که شما پیر میشوید کاملاً سخت و صلب می‌شود اگر کار دیگری با آن بخواهید انجام بدهید

you're reasonably old, it is totally rigid shape. If you do anything else with

9:14

می‌شکند. حال ما با یک کوزه ی سخت شده طرف هستیم. اکر بخواهید شکلش را تغییر دهی 

it, it will break. See now there's a burnt pot here, if you try to change the shape

9:20

فقط کوزه خواهد شکست. اینطور نیست؟ اما اگر کوزه دوباره نرم شود

of this pot, it'll only break into pieces, isn't it? But when it was unburnt,very

9:26

دوباره می‌توانید آن را به هر شکلی دربیاورید. شما ده کوزه را نرم کرده‌اید. فردا روزی

easily you could mold it into anything. You made ten unburnt pots, tomorrow if

9:32

اگر خواستید می‌توانید آن ده کوزه را با هم مخلوط کنید و یک کوزه‌ی بزرگ بسازید. اینطور نیست؟

you don't like it, you can put all of them together and make one big pot, isn't it?

9:36

اینجا ما کوزه های آدم ها را نرم می‌کنیم. آن ها را به حالتی در می‌آوریم که 

Now we are unburning people. We are unburning them into that state where they are very

9:45

کاملا شکل پذیر می‌شوند. هر شکلی بخواهیم به آنها می‌دهیم. برهماچاریها در این راستا کار می‌کنند 

malleable, we can give them any shape, any form. So Brahmacharies are working towards

9:51

این یک مسیر خودسازی بزرگ است. شبیه هیچ یک از سیستم‌های دیگر نیست

that. It's a huge sadhana. It is not just, you know like others other systems in

9:58

در جاهای دیگر فقط قسم می‌خورند که تجرد پیشه کنند. یرهماچاریا تنها این نیست

the world are doing this, just they take a vow of celibacy, this is not like that

10:03

یک سیستم کامل خودسازی است که با انرژی های حیاتی خود کار می‌کنند

There is a whole system of what they're doing with their energies. There is a

10:08

یک سری کارهای جامعی در زمینه‌ی درونی انجام می‌دهند. تجرد فقط قسمت کوچکی از آن است

whole lot of work that's being done internally. This is just a small part of

10:13

این که شما می‌بینید که ازدواج نمی‌کنند فقط قسمت کوچکی از آن است

it. What you see as they being unmarried is just a small part of it. The rest of

10:20

بقیه ی کارها درونی است. به افرادی که خود را وقف 

it is very internal. And people who are willing to dedicate themselves for

10:31

خیر و صلاح دیگران می‌کنند در جامعه نیاز است. اگر در جامعه کسی نباشد

others well-being are needed in the society. At anytime, if there is nobody in

10:37

که به فکر خیر صلاح جمعی آن جامعه باشد آن جامعه له سمت

the society who is thinking about others well-being, that society is heading for

10:41

نابودی خواهد رفت. این چیزی است که در مورد این جامعه الان اتفاق افتاده است

ruin, definitely. That's what has happened to this society right now. There are very

10:46

افراد خیلی کمی هستند که به خیر و صلاح جمعی فکر می‌کنند. دیگران فقط به خودشان فکر می‌کنند

few people thinking of everybody's well-being. Others are all what about me,

10:50

به من چی میرسد. من چطور. اگر درصد خاصی از افراد

what about me, what about me. If a certain percentage of people are

10:55

به چیزی فراتر از منافع شخصی و خودشان فکر کنند

thinking beyond their own well-being, only then a society

10:58

آنگاه جامعه می‌تواند پایدار و سالم باقی بماند در غیر اینصورت به سمت نابودی خواهیم رفت

will remain sane and stable. Otherwise societies will just go for ruin. Is it

11:04

به نظر شما این مهم نیست که افرادی باشند فقط به 

not important there are few people who are not thinking about their own

11:07

زندگی خودشان و منافع شخصی خودشان فکر نمی‌کنند. آنها به این فکر می‌کنند که چطور برای دیگران کاری انجام بدهند. 

well-being, their own life, they are seeing how to make it happen for somebody else?

11:11

بنابراین برهماچاری ها یک نوع سرمایه‌گذاری برای آینده هستند تا معنویت به صورت

So Brahmacharies are an investment for future, to keep spirituality in its

11:17

خالص حفظ شود و به نسل های آینده منتقل شود. یک 

pristine purity and to transmit it from generation to generation. A small core

11:23

هسته‌ی کوچکی از افراد برای این کار نیاز است. نیاز نیست همه وارد شوند

group of people are needed. Everybody need not take that thing nor will we

11:27

ما هم همه را قبول نمی‌کنیم. هر ساله از بین صدها متقاضی که برای برهماچاری هست ما

take everybody. Every year hundreds of applications for brahmacharya comes, we

11:32

فقط ٨ تا ١٠ نفر را قبول می‌کنیم. این را با نگاه به کیفیت ها و 

just choose 8-10 people out of that looking at various qualities and various

11:37

جنبه های ممکن دیگر انتخاب می‌کنیم. ما هر کسی را که می‌آید نمی پذیریم چون نه تنها ضروری نیست که 

possibilities. We don't take everybody who comes because it's not necessary nor

11:43

همه وارد شوند بلکه بسیاری اصلا نمی توانند این مسیر را طی کند و تمرین‌های

can they be like that, nor can they put in the sadhana that is required or

11:46

لازم را انجام دهند. شخصیت شما باید آگاه و انعطاف پذیر باشد

demanded out of them. Your personality has to become malleable and conscious

11:52

که بتوانید خود را به صورت هر کوزه‌ای در بیاورید. آیا خوب نیست چنین آزادی ای داشته باشید؟ 

that you can mold yourself into any kind of pot. Is it not good to have that

11:57


این آزادی برهماچاریاست.

freedom? That's Brahmacharya

۱۴۰۰ اسفند ۲۹, یکشنبه

آرزوهای سال ١۴٠١

زمان خواندن 0 دقیقه ***

 آرزوهای سال ١۴٠١

---

ای کاش می‌دانستم کی بنویسم. کی نه. 

ای کاش می‌دانستم چه وقت باید کاری نکنم. 

چه وقت باید کاری انجام بدهم. 

ای کاش می‌دانستم کی باید سخن بگویم و کی سکوت کنم. 

ای کاش می‌دانستم تعادل کجاست. 

ای کاش می‌دانستم چه حالی و وضعی دارم. 

ای کاش می‌دانستم درونم چه خبر است. 

ای کاش با ندانستن هایم کنار بیایم. 

ای کاش تمام زندگی ام بر مبنای عشق و دهش بود. 

ای کاش در لحظه می‌بودم. 

ای کاش ریشه های حرص و طمع را می‌شناختم. 

ای کاش آگاه می‌بودم. 

ای کاش ...


هزاروچهارصدویک

زمان خواندن 6 دقیقه ***



 هزاروچهارصدویک

---

حدود چهار ساعت دیگر وارد قرن پانزدهم هجری شمسی می‌شویم. این‌ها عدد هستند. عددها خیلی مهم نیستند. اما چند اتفاق مهم در حال افتادن است. 

زمین در گردش خودش به نقطه‌ی تعادل بهاری می‌رسد. 

ماه هم دیروز کامل بود. 

آب دریای اینجا در حال بالا آمدن است. تا چند ساعت دیگر به اوج مدّ خودش می‌رسد. 

شاید فکر کنیم که تمام این گردش ها و چرخش ها دورانی است و به نقطه‌ی قبلی بازمی‌گردد پس موضوع مهمی نیست! مثل نفس های تکراری ما! شاید افکار تکراری! کلمات تکراری و زندگی تکراری! 

اما اگر کمی از بالا نگاه کنیم همین چرخه‌های تکراری به سمتی می‌رود. 

همین نفَس های تکراری بی‌شمار روزی تمام خواهد شد. 

زمین روزی از گردش بازخواهد ایستاد و خورشید این چرخه‌های روز شب را در خودش خواهد سوزاند!

ماه هم روزی متلاشی خواهد شد! 

١۴۴٠ یا ١۴۵٠ یا کمی زودتر یا کمی دیرتر من هم دیگر نخواهم بود تا بنویسم. تو شاید باشی که بخوانی! آن را نمی‌دانم! 

بالاخره یک روزی داخل همین قرن پانزدهم هجری خورشیدی نفس‌های من به شماره خواهد افتاد و روزی خواهد بود که از من قلمی و دستی و چشمی باقی نخواهد ماند. زمین وماه و خورشید ولی ادامه می‌دهند برای چندین قرن دیگر. آن زمان منی که الان می‌نویسد جور دیگری در بعد دیگری خواهد بود. بودن همیشه خواهد بود! پس تا فرصت هست می‌نویسم و می‌روم! 

زمین متحول شده. درختان بیدار شده‌اند و پرندگان و حیوانات در حال جنب و جوش. آدمها هم همینطور. خرید ها و خانه‌تکانی ها. و من مبهوت این گردش! 

تا چند ساعت دیگر پیغام ها سرازیر می‌شوند. تلفن ها به صدا درمی‌آیند. کلمات و جملاتی چند. آرزوهای خوب. حس های مختلف. سهم من هم کلماتی خواهد بود. و دوستان و خانواده و اطرافیان. ما آدم‌های پراکنده ولی در اصل واحد. تبریک ها را یک به یک باید جواب بدهم. کوچکتر ها و بزرگ‌ترها. به مادرم زنگ بزنم. به دخترم بهار را یاد بدهم. سعی می‌کنم اسم ها را حتی شده یک بار به زبان بیاورم یا بنویسم. هر اسمی که به ذهنم می‌آید را می‌نویسم. اینها فقط اسم نیستند. اینها همسفران این دوره از زندگی ام هستند. اگر اسمی آمد فقط می‌نویسم. در طول زمان بودن آن اسم در ذهنم آن را تکرار می‌کنم. پشت این اسم ها روحی است. آن روح را به جهان خودم دعوت می‌کنم و برایش آروزی تحول خواهم کرد. همین جا. 

تارا تارا ستاره‌ی زندگی من. زیبای من. تارا ستاره‌ی آسمان من. سعیده. مادرم. فاطمه. خواهرانم زهرا. فرشته. اکرم. برادرانم. مهدی. مهدی. هادی. محمد. تمام فامیل. حبیب. مهرزاد. مصطفی ملکی. مهرداد ملکی. الهه ملکی. مژگان. دخترشان. دامادشان. علی خواجوی. پدرش. بردارانش. حسین. و دیگران. امیر خواجوی. رویا. علیرضا. دیانا و آمیتیس. ناهید و نجمه و نغمه و محسن غفوری. مهرداد نظری. و مهدی رمضانی. دوستانم. عباس گوهری. مادرش. فاطمه و یگانه گوهری. یگانه. آوید ایزدی. علی و محمد ایزدی و مادرشان. رسول رسولی. ایران خانم. پدر آوید. برادران آوید. سارا و سروناز. هادی شهراد. شیده نو بهار. دوستان مراقبه گر. پدرم. اکبر شهراد بجستانی. پدربزرگم حسین شهراد. فرزندانش. عباس ووغلامرضا. دایی هایم ابوالقاسم و محمود. همه هایم. فاطمه فضه و ربابه. محمد سرمدی و محمد حسین سرمدی. غلامحسین سرمدی و همسرش. خانواده ‌ی غریبیان. منوچهر و مصطفی و مسعود. شیده. عارف. لادن. الی. امیر. لادن. طاهر ایزدپناه. همسر و دخترش. الناز و آرشیدا. محمود صناعی. همسر و فرزندانش. داوود رضا عرب. همسر و دو پسرش. اردشیر منصوری. محمود خراسانی و مژگان. محمود افژول و مینا و فراز. ناهید و بهزاد پیله چیان لنگرودی. اشکان. پیروز یوسفیان و خواهرش و پدرو مادرش. دوستان پیروز. بهزاد. دوستان پیروز که اسمشان یادم نیست ولی تصویرشان هست. علی چراغی. رخسانه. الهام لقایی زاده. لیلا برج سریا و حامد یا رایان کریمی. دخترانشان. خاله هایم. صغری و فرزندانش. سید احمد. سید جلال مرجانی. همسرش آذر و شهاب. عباس شهراد و همسرش. فرزندانش. علی و ناصر. غلامرضا و فرزندان و همسرش. حمید و سعید. عصمت و عفت. علی نقیبی و سهیلا. دوستان ونکووری. شاهرخ آذین. مینا آذین. مهدی ملک زاده. ترانه. پسرشان سپنتا. داماد پیروز. حنیف شمیم. مجتبی شبیری. چکاد سرامی. فرزندان مجتبی. همسرش. سارا و مینو و گیتی و سعید سمانه فوقانی. صمد فوقانی. مرتضی و آیدین طهماسقلی زاده. هدیه باقری و خواهر زاده اش. ژوبین دانش. دخترش. لیلا حاتمی. صدرا و سینا شهراد بجستانی. آقای عنایت. خانم حاتمی. پسرشان. دوستان شریفی که فقط تصویری در ذهن دارم. الهام شریفی. آرمین نوربخش. هادی صدرالسادات. برادرش. هانی و مجید. فرزندانشان. خاله هایم ربابه و منصوره. حاج خانم غریبیان. دوباره شیده. دوستانش. تارا دخترم. ستاره‌ی زندگی ام. سعیده فوقانی. ایمان حبیبی و همسرش. پدرومادرش. دوستان شاهرخ... معلم های یوگایم. سادگورو. معلم های یوگایم. دختران یوگا. گوئنکا. همراهان ویپاسانا. آرش زریابی. حسام. طناز. مهسان. پسرخاله هایم. دخترخاله‌هایم. دختر عموهایم. همان دوستانی که حسشان هست. صورتشان هست ولی اسمشان نه. کوین. سیلور. دوستان برادران سامورایی. دوستان گروههای کانادایی. فرزانه صادقی و خواهرش. آرمین و پدرش. همسر و فرزندش. مهرداد نظری و پدرش. ندا سوری و همسرش. مشتریهایم. برادران مقصود. پرویز بهروزی. همکارانم. جیسون. دیوید. موژان. الکس. خشایار و شریکش. کوین. همسر سیلور. اکهارت توله. همسرش کیم. مولانا جلال‌الدین محمد. حافظ شیرازی. سعدی شیرازی. خیام نیشابوری. عطار. باباطاهر عریان همدانی. یوگی ها. حلاج. پدر حنیف شمیم. عمه ها و مادر بزرگش. اولین یوگی. سادگورو و جو روگن. محمدابن عبدالله. عباس گوهری. مادرش. دایی اش. حاجی فرزانه. حاحی نظرنژاد. حاجی لطفی. برادران قویدل. مستاجران. حسن امان نیا. هادی پورقاسم. شریک امان نیا. خواهر زاده‌اش. همسر حاجی لطفی. فرزندانش. مجید و سعید و حمید. پدر مادرم. محمد حسن تهرانی. نوادگانش. حبیب فرجادی و همسر و فرزندانش. پسر خاله‌ها. برادران گله دار. آقای سلیم. خاله منصور و ربابه. 

تمام روح هایی که درک کرده‌ام یا خیر. برای تمامشان آرزوی خیر دارم. آرامش و سعادت. در این زمان. در گذشته و آینده. شاید درخواست مغفرت و بخشش. اگر ظلمی کردم. قضاوتی. بدگویی ای. خودم را و تمام شان را می‌بخشم. روح هایی که به این دنیا آمدیم و رفتیم. و ماهایی که هنوز فرصت اندکی در زمین داریم. 

تمام انسانها. آنهایی که در زمین زیسته‌اند. آنها که رفته اند. آنهایی که خواهند آمد. آنهایی که درک کرده‌ام یا نه. اسمهایی که در حافظه ‌ی من می‌گنجند یا نه. آرزوی تحول و آرامش دارم. برای همه. برای تمام زمینیان. حیوانات و گیاهان. حیوانات اهلی در قفس. حیوانات وحشی. حشرات. پرندگان. حیوانات دریا و خشکی. تمام ظواهر حیات. 

آرزوی سعادت از مبدأ حیات. از آن جاری همیشگی. از آن دمنده‌ی مدام در سینه‌ها. آن مانا. که بوده و هست. زمان را و مکان را خلق کرده. زمین و آسمان را. آنچه در درک من هست و نیست. 

هم او که آتشی در خرمن مولانا زد. شمس. خورشید جهان. همانی که خورشید در مقابلش کم سو و تاریک است. همان نور ابدی. ازلی. همان سازنده‌ی این بدن. این چشم ها. این اشک ها. این قلم. این سکوت. این بهار. این بازگشت. 



خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...