نماز در زمین غصبی کانادا
---
یک هفته ای از اومدنم به ونکوور میگذره. روز اول یک خلأ در شکمم حس میکردم. بعد هم شروع کردم به خوردن غذاهای اینجا. انگار غذاهای اینجا بدنم رو سیر نمیکرد. سطح انرژی ام به شدت پایین اومد. میزان خوابم بالا رفته. و حالا کمردرد!
حدود یک ماه سفر با وسایل! نشست و برخاست در تاکسی و ریکشاو و اتوبوس و هواپیما! بارکشی و پیادهروی و یوگا! هیچکدام اینقدر باعث کمردرد نشد که خوابیدن توی خونه توی ونکوور کانادا!
نمیدانم! واقعیت را خوب نمیدانم! نمیدانم چرا! آیا این کمردرد من عصبی است یا فیزیکی! آیا مربوط به مشکلات درونی ام است یا مربوط به محیط بیرون!
نمیدانم! نمیدانم آیا سرزمین و مردم و انرژی آنها روی آدم اینقدر تاثیر دارد یا نه! حتی نمیدانم تمام این فکر ها توهم است یا نه!
فقط میدانم هنوز با ونکوور کانادا کنار نیامدهام. میدانم امروز کمردرد خواهم داشت. باید با ملایمت با افکارم و جسمم برخورد کنم.
میدانم اینجا سرزمینی نسبتاً غصبی است. در زمانی نه چندان دور مهاجران وحشی اروپا که ادعای تمدن داشتند به اینجا حمله کردند! حیوانات و درختان و آدمها همه دچار شر آنها شدند. آنها با اسلحه آمدند و ادعای مالکیت زمین را کردند. زمینی که قرنها مادر بومیان اینجا بود. مادر تمام درختان و گیاهان و ماهیها بود. این متمدنین ظاهری و وحشی های باطنی اروپایی زمین را تکه تکه کردند! به جان جنگلها افتادند. بومیان را هم به صلابه کشیدند! آنها فرزندان بومی اینجا را به زور به تمدن رساندند! همانطور که مسیحیت شان مردم را به زور به بهشت میبُرد تمدنشان هم بومیان اینجا را نیست و نابود کرد!
بومیان چه کردند! آنها نه اسلحه داشتند و نه توان دفاع! احتمال میدهم آنها رو به مادر طبیعت کردند و نفرین کردند! کار دیگری نمیتوانستند انجام دهند. این تنها سلاحشان بود. آنها این وحشیان متمدن اروپایی و هرکسی که به دنبال آنها میآمد را نفرین کردند! و این نفرین هنوز مشخص است. نفرینی که باعث ناآرامی مردم این سرزمین شده. علی رغم ثروت ظاهری تا هفتاد هشتاد سالگی درحال دویدن هستند. کسی که میلیونها دلار جمع کرده مینالد و کسی که خرج دندانپزشکی اش را ندارد هم مینالد! آیا چیزی جز نفرین میتواند چنین کاری بکند؟ آدمها سوار ماشینهای جدید و نو هستند! ساختمان ها نوساز و تمیز است. اما درونها خالی است! نه لبخند محبت آمیزی. نه قلب تپندهای. نه خانهای سرشار از گرمی. نه پیرمردی سیر از احترام! نه زنی شاد از زنانگی اش و نه مردی خشنود و مغرور از مردانگی اش. کارمندان مثل زامبی ها برنامههای از قبل تعیین شده را اجرا میکنند. اگر بمیری هم باید چند تا فرم پر کنند تا از نظر قانونی مسوول نباشند! قبل از مردنت باید فرم ها را پر کنی تا کسی از مسوول قبرستان شکایت نکند!
بچه که بودم از بزرگترها شنیده بودم زمین غصبی نماز ندارد! حالا میفهمم. زمین غصبی نه تنها نماز ندارد بلکه گرمی ندارد. آرامش ندارد. خانواده ندارد. زندگی ندارد. کامیونیتی ندارد. زمین غصبی هیچ ندارد.
شما اگر کسی به مهمانی دعوتتان کند و در را برایتان باز کند را مقایسه کنید با وقتی که در را با لگد میشکنید و وارد میشوید! هر دو یکی است. شما وارد آن خانه شدید! اما این کجا و آن کجا!
کمردرد اجازه حرکت راحت به من نمیدهد. نمیدانم این کدام چرخه از زندگی من است. نمیدانم دوری اجباری از تارا دخترم باعث این کمردرد میشود یا نبودن یک دوست همدل!
هنوز چیزی نگذشته دلم برای نگاههای سرشار شرقی ها در هند تنگ شده. اینجا کسی به کسی نگاه نمیکند. نگاه ها خالی است. قلبها خالی است. زمین ها غصبی است. نمازها باطل. وام ها بلند مدت. ساعات کاری طولانی. دیدارها به ندرت. خیابان ها تمیز. قلب ها کثیف. ابرها تنهایند. حیوانات اسیرند. بومی ها در افسردگی. سفید ها هم در حال مردگی. سگها و آدمها در حال دویدن اند. همه مشکوک و بو کشان اند. همه ترسو. به همه چیز مشکوک!
و من این وسط میان این خانههای ساخته شده از بتنِ سریع و حلَب های آهنی و شیشههای دولایه نشستهام و میخواهم کمی نماز بخوانم. کمی یوگا کنم. کمی تنفس. کمی آرامش. کمی سکوت.
نمیدانم مشکل از من است یا از این انرژی این سرزمین! نمیدانم خودم را سرزنش کنم یا بلیط هواپیما بخرم!
زمین خدا هنوز بزرگ است.
جنگل دارد.
دریا. اقیانوس. کوه. رودخانه.
احتمالا به همان ها بروم.
همان معبد اصلی.
معبد اصلی تمام موجودات زنده و مرده.
همان آسمان خالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر