زن زنانگی زیبایی
---
میخواستم از نیازهایم برای ازدواج بنویسم رسیدم به زن! رسیدم به زنانگی! رسیدم به زیبایی!
آری من به شدت به زن، به زیبایی و به زنانگی نیاز دارم.
من به زن نیاز دارم. اولین زن مادرم هست. مادری که از زنانگی او تغذیه کردم. از شکم و سینه هایش. از درون واژن او بیرون آمدم. کاملاً فیزیکی و مادی و جسمانی! بعدهم با لبهایم به سینه هایش چسبیدم. مکیدم و مکیدم. بوسیدم. خوردم و زندگی گرفتم.
شاید چهار پنج سالم بود که زخم زبان دیگران که خرس گنده نباید بغل مادرش برود من را به تدریج از بغل اولین زن زندگی ام جدا کرد!
ده پانزده سالی در حسرت زن و زیبایی و زنانگی ماندم! با مشق و مدرسه مشغول شدم. سینههای بزرگ معلم دبستانم اما هنوز برای توجه ام و برای حافظهام مثل آهنربا بود! چون هنوز سینههای بزرگ معلم کلاس پنجم از زیر مانتو یادم هست!
حدود بیست سالگی چند سال کم و بیش دوباره به بدن زنهایی دست یافتم.
بدن زنها همیشه برایم معجزه مینماید! شاید من مریضم اما حتی یک وجب از بدن زن میتواند چیزی را درون من روشن کند! یک انرژی! یک حرکت مادی یا معنوی! چیزی درونم به حرکت در میآید! درون شکمم شاید! شاید هم پایین تر از شکم! شاید هم بالاتر!!
نمیدانم آن چیست درون بدن یک زن! پوست همان پوست است! گوشت همان گوشت است. مو همان مو! معده و روده همان است! اما یک آهنربای قوی آنجاست! آن جاذبهی قوی من را نسبت به بقیهی چیزها کور میکند! فقط زیبایی میبینم! حتی باور نمیکنم این زن زیبا دستشویی برود! بوی بد هم بدهد! مگر میشود! زن ها را مثل فرشته میبینم! مسحور میشوم! چه در خیابان، چه در اینترنت!
چیزی آنجاست که من را کور میکند! چیزی مثل یک نور شدید! یک رایحه! حتی رایحهی زن برایم جذاب است! نمیدانم انگار بدن زنها یک بوی خاصی دارد! نمیفهمم شاید بدن یک زن مگر بوی بد هم میدهد! نوعی دیوانگی! نوعی مستی!
اما چیزی هست به نام زنانگی! زنانگی از خود زن هم عحیب تر است!
زنانگی یعنی آن انرژی شگفتانگیز! آن چیزی که من را میکشاند! آن جاذبهای که من را کر و کور میکند!
زنانگی یعنی ظرافت! یعنی پیچش مو! یعنی ساق باریک! یعنی پوست نازک! یعنی صدای نازک! زنانگی یعنی محبت! یعنی سینه ها! زنانگی انحنای باسن است! نوک بیرون زده ی سینه ها! نرمی پوست پشت دست یا روی پا!
زنانگی از خود زن عجیب تر است. زنانگی میتواند صدای نازک باشد! یا مویی پریشان! میتواند شلوار تنگ باشد یا حتی یک جواهر! زنانگی مثل کمر باریک است! مثل راه رفتن آرام!
زنانگی پاشنههای بلند کفش است! نبود پاشنهی زمخت پا! زنانگی میتواند در چیزهای دیگر هم باشد! نه فقط در زن! زنانگی میتواند در یک مرد باشد! زنانگی میتواند در یک طرح صندلی باشد!
زنانگی چیزی فراتر از زن است! زن میتواند خالی از زنانگی باشد! مرد میتواند سرشار از زنانگی باشد!
زنانگی در جوراب نازک هست! در لبهی دامن! در دالبر های کنار پارچههای نازک! در رنگ سفید!
زنانگی همه جا هست. زنانگی در بی منطقی هست. در صدای خش دار! در لاک ناخن! در پارگی شلوار جین! نوعی بی قیدی! نوعی دیوانگی! زنانگی در پای برهنه ی یک زن هست. در منحنی های خاصی پیدا میشود! زنانگی عجیب و شگفت انگیز است.
زنانگی یعنی توجه به ریز ترین جزییات! یعنی بی عقلی! یعنی دیوانگی عشق!
من هنوز دیوانهی زن هستم! و دیوانهی زنانگی! و زیبایی را هنوز با این دو تعریف میکنم! شاید من مریضم! کمی دیوانه!
من هنوز رد شورت را از زیر دامن میبینم! و سایهی بند سوتین از پشت لباس روی کمر برایم جذاب است! آری من دیوانهام! زن را در حد فرشته میبینم! گاهی یادم میرود او هم انسان است که غذا میخورد و دستشویی میرود!
من هنوز معتقدم نامجو حق داشت با زنی بخوابد! من هنوز معتقدم زنانگی را ارزان میفروشند! هنوز دلم میسوزد برای زنانی که زنانگی شان را با مشتی پول معامله میکنند!
من زنانگی را میبینم. زیبایی مرحلهای بعد است. خیلی اوقات زیبایی در زنانگی برایم تعریف میشود! من حتماً دیوانهام! مریض جنسی!
عکس زنها را که میبینم من را میبرد به خیالات! یاد آن لحظات روحانی میافتم! لحظات روحانی غلتیدن در بدن زن! لمس کردن! و عطش آرامش! و گسترش یافتن در بعد فیزیکی و جسمانی!
اصلا بدن من با دیدن یک زن گسترش مییابد! من مریضم! دوست دارم گسترش پیدا کنم تا اعماق بدن اش! و برای لحظاتی از خود بیخود بشوم! حتی برای چند لحظه هم که شده با او یکی بشوم! نوعی یوگا!
و بعد هم دیگر طاقت نمیآورم! ارگاسم! آن لحظهای که دیگر اختیار بدنت دست تو نیست! یک کسی شاید خود خدا اختیارت را بدست میگیرد! آن سلولهای کوچک حاوی اسپرمهای دیوانه را پرتاب میکند! تو هم همراه آن اسپرمها میروی به داخل گرمای واژن! و آنجا کم کم میمیری! مرگی لحظهای را تجربه میکنی! ناگهان برمیگردی به این جهان! سست و بیحال! میشوی همان کودکی که قرار است نه ماه دیگر از واژن بیرون بپرد! درست مثل همان کودک نیاز به نوازش و لمس سینه های زن را داری! میخواهی چشمهایت را ببندی و فقط از پستانها تغذیه کنی! انرژی زنانگی بنوشی! تا دوباره جان بگیری! تقریباً مردهای! تنها چیزی که زندهات میکند همان زنانگی است که تورا کشته!
زنی باید تو را نوازش کند! از سینههایش به تو محبت بنوشاند! شاید دوباره قدرت گرفتی و مرد شدی! یک بار چرخهی زندگی و مرگ را روی بدن زن تجربه میکنی! تمام اضطراباتت با اسپرمها بیرون میریزد!
عرفا میگویند تو به کسی نیاز نداری! تو به زن نیاز نداری! تو میتوانی در ارگاسم دائمی باشی! بسیار هم خوب!
میگویند لذتی هست بالاتر از لذت زن! چیزی بهتر از زنانگی! اما مگر میشود چیزی باشد به شگفتانگیزی زن!؟
زیبایی شاید از زنانگی فراتر برود!
زیبایی همان چیزی است درون من است! همان درک کنندهی زن! همان درک کنندهی زنانگی! همان نانوشتنی!
آنجا جایی درون من کسی هست که هم مرد است هم زن! او هم زیبایی زن را میبیند هم زیبایی مرد را!
مرد هم زیباست! با آن بدن تراشیده و تمیز! آلت جنسی مرد هم زیباست! حتی شاید زیبا تر از زن!
یک گل، ظریف تر از زن است! ابرها نرم ترند از بدن زن. نفس ها حساس ترند. آب روان تر است. آتش گرم تر است.
زن شاید جرقهای باشد اما آتش درون خود من است.
زن ها شاید با زیبایی شان بدن مرا بلرزانند! اما این بدن من است که میلرزد! و چیزی در من هست به غایت ظریف تر از بدن هر زنی!
یک زیبایی بزرگ تر!
یک درک کنندهی زیبایی!
یک سازندهی زیبایی!
اوست که مرا دیوانه کرده!
و مریض!
و من مریض هنوز دنبال زن میگردم و زنانگی!
شاید تا چند سال دیگر جسم من دیگر دنبال جنس زن نرود!
شاید زنانگی خودم آنقدر بشود که هر زنی در مقابل آن زمخت به نظر برسد!
اما زیبایی را نمیدانم!
نمیدانم چقدر میتوان زیبا شد!
آیا میشود به اندازهی سکوت زیبا شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر