تسویه حسابهای شخصی!
***
مدتی است به دنبال تسویهی حسابهایم هستم! هدف این بود که با هیچکس حسابی نداشته باشم!
یک بُعد بعد حساب مادی است! این بُعد با جمع و تفریق و چند تا اکسل قابل حل و تسویه است!
اما در بُعدی بزرگتر کلی حساب هست از جنس انرژی! تسویه کردن آنها اما کمی سخت تر هست. راستش را بخواهید تسویه حسابی در کار نیست. حسابها درجا توسط یک حسابدار خیلی بزرگ انجام میشود! حساب شیر و آهو! حساب زنبور و پوست! همه درجا انجام میشود! حساب زمین و خورشید! درخت و هوا! خاک و آب! همهی حسابها با دقت اتم و با سرعت نور در حال تسویه است.
میماند یک سری حساب شخصی! عدالت تمام و کمال در جریان است. فقط گاهی من از روی ناآگاهی حسابهای دیگران دستم میماند! امیدوارم در این مدت باقیمانده بتوانم تمام حسابهایم را تسویه کنم.
حسابی که با خاک دارم! برای برگرداندن حدود ٨٠-٩٠ کیلو مواد قرضی! امیدوارم بتوانم حسابم را به مرور کم کنم! حداقل ١٠-٢٠ کیلو اضافه برداشت دارم. تا زمان بازپسگیری این وام باید حواسم باشد! هرزمان مطالبه کرد باید پرداخت کنم! سریع و بدون تردید!
حسابی داشتم با پدرم! در یکی از نوشته ها تقریباً تسویه شد! اما هنوز بدهکارم! سالها از درختانی که پدرم کاشت خوردم! زیاد خاطره ندارم! اما بدهکارم! خیلی! شاید توفیقی شد توانستم این بدهی را تسویه کنم. این حساب بین من و اوست! پدرم به دنبال حقیقت و ثروت رفت. هنوز خیلی حرف دارم. حرفهای نزده و کارهای نکرده. پدرم مذهبی بود و سخت. درسهایی به ما آموخت. هنوز با پدرم کار دارم. الان نوبت من است که کاری انجام بدهم برای پدرم. هنوز فرصت هست.
حسابی دارم با مادرم! مادرم من را نمیخواست! میگفت پله ها را پایین بالا میرفتم! بلکه بچه ای در کار نباشد! مادرم فکر میکرد بچه را خدا میدهد! شاید هم درست فکر میکرد! به هرحال ممنونم از مادرم! همانقدر که دوست داشتن به من آموخت که من را به چاه نیانداخت از او ممنونم!
مادرم در شش سالگی من را به مدرسه فرستاد تا فردی مفید تحویل جامعه بدهد! ممنونم. مادرم هرروز غذا میپخت. هرروز دعا میکرد و نماز میخواند! هنوز هم میخواند! به مادرم بدهکارم! شاید چند سال نگهداری از مادر نتواند جبران کند. شاید بدهکار بمانم. باید بجنبم. تا دیر نشده. یک بدهی بزرگ که شاید فقط درصدی را بتوانم برگردانم. تا فرصت هست! باید بجنبم!
بردارهایم! آنها حکم پدر را برایم داشتند! به مهدی بدهکارم. چون بار مسوولیت من بر دوش او بود! سی سال شاید هم چهل سال! عمری طولانی!
وقتی پدری در کار نبود منش پدرانه را از او گرفتم. نمیدانم پنج شش سالگی بود که فهمیدم برایش درد دارد که من گریه میکنم! بودنش کافی بود. بدون حرف زدن حس پدری را به من منتقل کرد. حتی با آن سیلی بی حرفِ غافل گیر کننده! وقتی زیادی اصرار کردم! یک سیلی خوردم در سکوت محض! هنوز نمیدانم چه شد! من سیلی خوردم. ولی سیلی فقط به صورت خورد! جای سیلی روی صورتم بعد از چند روز خوب شد! شرم جای سیلی مدت بیشتری ماند. زخم روحم را هم الان درمان میکنم. چقدر نیاز به آرامش داشت! آن زمانی که یک بچهی لجباز به او گیر داده بود! کسی نبود به او آرامش بدهد! الهی شکر! این آرامش را الان دارم!
هادی اما جنس دیگری داشت! یکبار گفت عسل ها را نریز! گفتم کو! و یک دعوا! من به اعتراض او به ریختن عسل شک کردم. حرف او را قبول نکردم! چقدر نیاز به اطمینان و اعتماد داشت. اعتمادی که در بچگی شاید نداشتم. اما الان دارم. احساساتش لخت و عریان بود! هنوز هم هست. با کلام صریح فحش میداد! وقتی گوشزد کردم کتک مفصلی خوردم! سفر امامزاده برایم زهرمار شد! غرورم شکست. اما صداقت و صراحتی که او میخواست داشته باشد الان دارم. آن تحقیر جسمی و روحی هم جایش را به بزرگمنشی داده. پس نه نیازی به آن غرور ناآگاهانه دارم نه درد جسمیِ کتک یادم مانده! کاش بتوانم لخت و عریان احساساتی بشوم! اما بدهکاری های من هم به هادی خیلی زیاد است. وقتی من را به کمال برد. مسیر دانشگاه و زندگی ام عوض شد. وقتی گفت هرروز یک کار خیر انجام بده باعث شد سی سال به کار خیر فکر کنم! امیدوارم فقط کمی بتوانم جبران کنم. من به هادی خیلی بدهکارم. از او صداقت و صراحت آموختم.
حسابهای خورده ریزه زیاد دارم.
به فرشته بدهکارم برای نوار صوتی خاله موندگار! داستان صوتی ای که موسیقی و ادبیات را در ذهن من جای داد. فرشته؛ مهربانیِ عریان را به من آموخت. دوست داشتن آتشین و بی پرده. دست پخت عالی! روی صداقتش میتوانی حساب باز کنی. من به فرشته هم بدهکارم. یک اعتماد و یک صداقت عظیم بدهکارم.
اما زهرا! شاید وقتی خیلی کوچک بودم یادم نباشد که چطور در آغوشش آرام میشدم! اما هنوز یادم هست که با حرف زدن چطور آرامش را به من هدیه میداد. حرف زدنهای طولانی اش مثل لالایی آرام بخش بود. خانه ی زهرا خیلی میرفتم. هنوز فرکانسی از مدیریت و نویسندگی را با من شریک است. هنوز هم همراهی او در برنامههای بلند پروازانه را حس میکنم. هنوز هم میدانم او مزهی یوگا را خوب چشیده! محبت او هم مثل من پشت کلمات پنهان شده! پشت حرف ها. پشت اشک ها. درست مثل من! من به زهرا بدهکارم! از همان زمان نوزادی! من با زهرا کار دارم. برای رد شدن از مذهب و برچسب و خانواده! رابطهی ما فراتر از خانواده است! کاری بزرگتر! یک تلنگر کافیست!
محمد که حسابش جداست. امروز کوتاه هم انرژی شدیم. یک تماس چند ثانیهای کافیست تا حس محبت را در او ببینی! خیلی دور خیلی نزدیک! گفت ایران هنوز جای کار دارد! گفت ادبیات چیز دیگری است! برای یک جملهاش رفتم عمران و برای دیگری جور دیگری به ادبیات نگاه کردم! شاید بیشترین همبازی من بود. دوست شهیدش علیمحمدی یادم هست. عباس و مجید فراهانی! خانوادی صدقی. دوستهای من هم زیرمجموعه ی دوستان او بود! هوشنگ! شاید بیشترین تاثیر را از محمد گرفته باشم. موتور هندای قهوهای! یک بار شاید کتک هم خورده باشم. خیلی یادم نیست. یک بار چند روز شَل میزدم به خاطر یک کتکی که خورده بودم. یادم رفته. داستانهای طولانی دارم با محمد! محمد در سکوت حرف میزند. یک انرژی نرمی دارد. گاهی نزدیک ترین حس ها را نسبت به او داشتم و گاهی دورترین ها. فراز و نشیب زیاد داشتیم. داستانهای زیادی داشتیم! حساب و کتابهای زیاد! شاید دوباره همبازی شدیم! به هرحال هنوز با هم حساب و کتاب داریم! یک برادری درست و حسابی به محمد بدهکارم!
اکرم خواهر بزرگتر من. بچگی خیلی کتک میخوردم. بیشتر در حد کشیدن مو و جیغ جیغ! بچه که بودم خیلی به من گیر میداد! شاید دوست داشت کوچک باشد مثل من! دوست داشت جای من باشد! آخر من جای او را گرفته بودم! اکرم همیشه برای کمک آماده است. هنوز با هم خیلی حساب داریم. نزدیک ترین خواهر از نظر سن! این اواخر خیلی به من لطف و محبت داشته. هنوز نتوانستم جبران کنم. من به اکرم بدهکارم!
دارم سعی میکنم بدهی هایم را تسویه کنم. یکی یکی. شاید هم یک جا. خیلی بدهکارم. بدهی ها را که بدهم تازه سبک میشوم. کم کم برای پرواز باید آماده شد! هرچه سبک تر بهتر!
خیلی حرف زدم!
همین حرفها شاید بارم را سنگین کند!
امیدوارم بدهی جدیدی نساخته باشم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر