تنهایی و نیمهی گمشده
***
نیمهی گم شدهی ما گاهی پیدا میشود! دوباره گم میشود و دوباره پیدا میشود!
بچه که بودم حدود ده دوازده سال؛ معمولاً همبازی پیدا نمیکردم. به دلایل مختلفی این حس که کسی پیدا نمیشود با هم بازی کنیم در من بود. یادم هست که به خواهر و برادرها میگفتم اما آنها هم علاقهای به بازی با بچهی کوچکتر معمولاً نداشتند. الان هم بعد از حدود چهل سال تقریباً هست.
امروز داشتم رانندگی میکردم. دیدم آن طرف خیابان خانمی در حال عکس گرفتن از همسر و فرزندشان است. خوب که دیدم مرد را شناختم! دوست دوران دبستان یا راهنمایی! همان سن ١٠-١٢ سالگی! زدم کنار و کلی گفتیم و خندیدیم! از آنها یک عکس خانوادگی انداختم! همسر و فرزندشان را بعد از سالها برای اولین بار دیدم! بعضی آدمها را فقط تصادفی توی خیابان میبینم! موقع خداحافظی گفتم میخواستم بنویسم. گفت بنویس! لینک نوشتهها را به او دادم. گفتیم و خندیدیم و خداحافظی کرد!
من هم آمدم نشستم کنار جنگل شروع کردم به نوشتن!
اما ماجرا از صبح شروع شد. شاید دیروز! دیروز را با همسر و دو دوست گذراندم. سفر به دریاچه و گشت و گذار! بدون لحظهای حس تنهایی!
اما امروز متفاوت بود! بعد از ماجراهای صبح زود که سانسور میکنم، امروز به همسرِ مستقل! پیغام دادم اگر خواستی با تارا دخترم بیایید اینجا! امروز اما حدودای ظهر با دخترم تصویری حرف زدم. بعد از از کلی ادا بازی و خندیدن گفتم بیا بریم بیرون گفت نه! میخوام خونه بمونم!
دوستی دارم ورزشکار! دوستش در اثر حادثهی افتادن از صخرهای١۶ متری در بیمارستان بستری است. رفتم عیادت اما وقتی رسیدم لابی بیمارستان دوستم زنگ زد و گفت گفته حالش خوب نیست و گفته بگو نیاد! گفتم بیا آجیل مشکل گشا رو بگیر و من میروم!
بعد به دوستم گفتم من این اطراف هستم خواستی بروی خبر بده! بعد از یکی دو تا مسیج فهمیدم مودبانه میخواهد بگوید نه!
رفتم به یک قسمت تفریحی شهر. زنگ زدم به دوستی که کلا ۵ سال با تمام گروه دوستی قطع رابطه کرده بود! گفتم من همانجایی هستم که تو هستی. کجا هستی پیدایت کنم! گفت نه! دارم میروم خانه. گفت همین الان از دوستانم خداحافظی کردم و یک گروه دیگر دوستان منتظرم هستند! سرش شلوغ بود! از پنج سال پیش که در حالت اضطرار حس تنهایی شدیدی کرده بود دیگر رابطه را با کل گروه ما قطع کرده بود!
زنگ زدم به دوست دیگری که سه ماه است میخواهیم کمی با هم صحبت کنیم! گفتم نزدیک خانه ات هستم! گفت امروز نمیشود! امشب مهمانی دعوتم!
تعداد ریجکتی ها به ۵ و ۶ رسید! با خودم گفتم میروم مینشینم کنار جنگل و این داستان تنهایی را مینویسم!
میروم از داستان تنهایی مینویسم!
از نیمهی گم شده!
از نیمهای که کل عمر دنبالش میگردیم!
کم کم میفهمیم چنین نیمهای وجود نداشته!
ما اصلاً نیمه نبودیم!
نصفه نبودیم که نیمهی گم شده داشته باشیم!
ولی چون به دوستم قول دادن آمدم اینجا برای شما خوانندهها که شاید نیمهی گم شدهی خودم باشید ماجرا را نوشتم!
فعلاً!
پانویس:
کمی برای نوشتن این نوشتهی بالا عجله کردم. چون بعد از کمتر از یکساعت از نوشتن در حال قدم زدن نزدیک ساحل یک دوستی چشم تو چشم شدم و من رو به دوست دیگرش معرفی کرد و چند ساعتی کنار جنگل هنگام غروب قدم زدیم و حرف زدیم. حرفهایی که دقیقاً نیاز این روزهای من بود! شاید این به ظاهر تصادف آخری مسیر زندگی من رو عوض کنه!
طبیعت هر لحظه برگهای برای من رو میکنه و من مات میمونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر