۱۴۰۱ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

رفتن به تراپی!

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 رفتن به تراپی! 


مقدمات مراجعه به تراپیست! -١ 

***

داشتم با دوستی صحبت می‌کردم! در واقع داشتم تمرین تراپی می‌کردم! در واقع داشتم تمرین گوش دادن می‌کردم! در واقع داشتم به خودم توجه می‌کردم! 

یکی دو ساعتی گفتگو؛ تراپی کردیم! بعد این دوست عزیز به بنده پیشنهاد دادند که به تراپیست مراجعه کنم! 

ایشان در گذشته موردهایی از دوستانش را دیده بود که هم مشکل دارند و هم می‌نویسند! ناگهان من را هم در این دسته‌بندی ذهنی قرار داد! ایشان از روی خاطره‌ی خوب خودش و دوستاتش یک اکستراپوله Extrapolation انجام داد و در نهایت صداقت و محبت به بنده پیشنهاد کرد به یک تراپیست مراجعه کنم! 

البته قبلاً یک بار تماس گرفتم؛ شرح آن تماس مختصر با مشاور که حدود دو سال پیش بود را می‌خواستم اینجا بگذارم اما منصرف شدم! چرا چون از دو سال پیش تا الان خیلی چیز‌ها تغییر کرده! بنده هم رشد کرده‌ام! ایشان هم رشد کرده! الان اینجانب به پذیرش رسیده‌ام! 


خوب برویم سراغ این تراپیست جدید! ایشان بعد از مشکلات ذهنی ای که از ابتدای جوانی دامن‌گیر همه می‌شود به این نتیجه رسید که به روانشناسی نیاز دارد! خوب حالا چه کند؟ خودش می‌رود و درسهایش را می‌خواند تا روانشناس بشود! اول سر کچل خودش را درمان کند و بعد یک شغل و مدرک و موقعیتی هم دست و پا کند! 

تراپیست ما با تلاش فراوان وارد دانشگاه شد! فکر می‌کرد به کعبه‌ی آمالش رسیده! در دانشگاه چند کتاب قطور از خزعبلات فروید و تراوشات یونگ به دستش دادند! مجبور بود آنها را حفظ کند و درسها را پاس کند! هیچگونه منطقی در کار نبود! مثلاً فروید می‌گفت ریدن اولین مشکل روانی انسان است! شاید ایشان دچار یبوست بوده‌اند! البته اگر یبوست بگیری بزرگترین مشکل روانیت ریدن است! 

بگذریم تراپیست ما مسیر کسب مدرک را با موفقت و زورکی طی کرد! به گروه‌ها و جمع های روانشناسی رفت! یک شخصیت برای خودش در گروه روانشناس ها پیدا کرد! کمر به احداث یک بیزینس و خدمت به خلق بست! 

روز به روز اما اضطرابش بیشتر و بیشتر می‌شد! قرص ها ‌ داروهای مختلفی که قدیم تر به دیوانه های زنجیری می‌داند را روی خودش و مراجعانش امتحان می‌کرد! وارد چرخه‌های اقتصادی شده بود! زندگی خرج داشت! 

ایشان هدفش خدمت خالصانه به مراجعانش بود! اما چه کنیم که زندگی هم خرج دارد! ‌

ایشان برای دوستان و رفقا زحمت می‌کشید و مجانی مشاوره می‌داد! 

اما مشخص بود که بنده خدا مثل فروید هنوز مشکل خودش را نتوانسته برطرف کند! 

داستان کوزه گر و کوزه‌ی شکسته به وضوح قابل دیدن بود! 

معمولاً دوستان مشاور بعد از چهار پنج طلاق مشاور ازدواج می‌شوند! به هر حال تمرین کرده اند! 

بگذریم! 

جامعه‌ی روانشناسان داشتند جای ملاها و کشیش ها را می‌گرفتند! اما هنوز قدرت تغییر بزرگ مثل تراپی ای که آخوند ها روی جامعه انجام میدهند را نداشتند! حتی مداحان به نظر موثر تر بودند! 

یک مداح به کمک موسیقی و هنرِ خواندن و اسطوره پردازی هزاران نفر را می‌گریاند و آرام می‌کند! 

هیچ مشاوری از نظر قیمت و کمیت به پای مداح و آخوند روضه خان نمیرسد! 

خلاصه این مشاورها هم مجهز به سلاح ذهن خواستند مشکلات بشر را با قیمت بسیار زیاد و به صورت لاکچری حل کنند! هنوز هم پرداخت هزینه‌های مشاوره جزو خدمات لاکچری بیمه‌های درمانی است! تا دولت سوبسید ندهد فقط مرفهین با درد توان پرداخت دارند! 

با این مقدمه ان شاء الله در جلسه‌ی بعدی شما را در جریان این جلسه‌ی مشاوره یا تراپی می‌گذارم! 




گزارشِ یک تراپی!-٢

***

الو سلام! برای مشاوره مزاحم میشوم! لطفاً هزینه اش را بفرمایید! 

صد لار! لطفاً برای تعیین وقت؛ اول واریز بفرمایید!

از طریق سایت واریز و تعیین وقت انجام می‌شود! سایتها ارزان تر از منشی کار را انجام می‌دهند. 

بالاخره آدرس را پیدا کردم! یک هفته‌ای طول کشید تا وقت بگیرم! خیلی سرشان شلوغ است! مراجعان صف بسته‌اند! 

روی صندلی می‌نشینم! صندلی من حتماً پایین تر است! برای داشتن پذیرش باید پایین تر بنشینم! 

هر دو نگاهی به ساعتهایمان می‌اندازیم و شروع می‌کنیم! 

تراپیست: خوب بفرمایید! 

من نمیدانم از کجا شروع کنم آقای دکتر! خودم اعتقادی به ذهن ندارم! ذهن نمی‌تواند درمان ذهن باشد! این را جایی نوشته‌ام! 


ذهن درمان ذهن نیست

https://www.unwritable.net/2021/04/blog-post_95.html

حالت شعر دارد! گاهی می‌نویسم! 

می‌گویند کسانی که مشکل دارند می‌نویسند! 

آقای دکتر آخر افراد کمی حرف‌های من را می‌گیرند! 

این می‌شود که بهترین مشاور من همین کاغذ و قلم شیشه‌ای است!


تراپیست:( با خودش تمرین می‌کند که من را به حرف وادارد! بدون وارد شدن به داستان‌ها و دراماهای من! ) خوب میگفتی! 

( او کارش را درست انجام می‌دهد! یعنی نشان می‌دهد که شنواست و قضاوتی ندارد )


ادامه می‌دهم! 

بله جناب دکتر! 

گاهی حس تنهایی دارم! این ها را می‌نویسم! گاهی هم برای بعضی ها می‌فرستم! 

گاهی شعر مولانا می‌خوانم که می‌گفت 

بشنو از نی ...

از درون من نجست اسرار من ...

گاهی هم احساسات آنقدر زیاد است که ابراز آن در قالب شعر و اشک ممکن می‌شود! 


تراپیست:(حالا کمی کنجکاو شده) خوب چه می‌نویسی؟


از موضوعات درونی مینویسم! 

از اتفاقات! مثلاً همین جلسه تراپی!

اعتقادی به دارو ندارم! تا مجبور نشوم

قرص و الکل و علف و کوکایین و SSRI مصرف نمی‌کنم! از ورزش و تغذیه کمک می‌گیرم! 

از اکهارت و سادگورو! 

شادترین آدمهایی که می‌شناسم!

از مدیتیشن!

از یوگا! 

گاهی داستان زندگی ام را می‌نویسم! 

مراجعه به درون را راه حل می‌دانم! 

زیاد معتقد نیستم شما از بیرون بتوانی کمکی بکنی!

هر کسی اول باید به خودش کمک کند!

رنج ها نعمتند!

دردها را باید چشید!

احساسات را باید کامل حس کرد!

تنها را عبور از حس های منفی حس کردن کامل آنهاست بدون مقاومت!

تسلیم دکتر!

معنای پذیرش و تسلیم!


تراپیست: ( حالا کمی همزاد پنداری می‌کند اما زود به نقشش بازمیگردد)بسیار عالی! بله ادامه می‌دادی!


بله دیگه آقای دکتر! حرف زدن خودش کمی آدم را آرام می‌کند! شغل خوبی دارید! من هم به بیزینس شما علاقمند هستم!

کمی از داستان های ذهنی ام و ماجراهایم با خانمم و خانواده‌ام را تعریف می‌کنم! هر آنچه می‌خواستم بنویسم را شفاها می‌گویم! 

نگاهی به ساعتم می اندازم! تقریباً یک ساعت شده! 


تراپیست: خوب شما بسیار خوب از پس مدیریت مسایل برآمده‌ای! ما یک پکیج داریم. حدود بیست جلسه. در آن به مسائل مختلف می‌پردازیم. هفته‌ای یک ساعت! 

(تراپیست در نقش یک مامور فروش کلی از محصولش تعریف می‌کند) 

لطفاً برای جلسات بعدی با منشی هماهنگی کنید. 


خیلی خوشحال شدم! 

بیرون می‌آیم یک حساب سرانگشتی می‌بینم باید چند هزار دلاری بدهم تا کسی به حرفهایم گوش بدهد! کمی گران است! شاید بلیط یک سفر باشد! سفری برای یوگا! منشی را میپیچانم و می‌گویم برای جلسه‌ی بعد تماس میگیرم! 


حالا اگر مجددا رفتم برایتان گزارش می‌دهم! 










رفتن به تراپی!

 رفتن به تراپی! 


مقدمات مراجعه به تراپیست! -١ 

***

داشتم با دوستی صحبت می‌کردم! در واقع داشتم تمرین تراپی می‌کردم! در واقع داشتم تمرین گوش دادن می‌کردم! در واقع داشتم به خودم توجه می‌کردم! 

یکی دو ساعتی گفتگو؛ تراپی کردیم! بعد این دوست عزیز به بنده پیشنهاد دادند که به تراپیست مراجعه کنم! 

ایشان در گذشته موردهایی از دوستانش را دیده بود که هم مشکل دارند و هم می‌نویسند! ناگهان من را هم در این دسته‌بندی ذهنی قرار داد! ایشان از روی خاطره‌ی خوب خودش و دوستاتش یک اکستراپوله Extrapolation انجام داد و در نهایت صداقت و محبت به بنده پیشنهاد کرد به یک تراپیست مراجعه کنم! 

البته قبلاً یک بار تماس گرفتم؛ شرح آن تماس مختصر با مشاور که حدود دو سال پیش بود را می‌خواستم اینجا بگذارم اما منصرف شدم! چرا چون از دو سال پیش تا الان خیلی چیز‌ها تغییر کرده! بنده هم رشد کرده‌ام! ایشان هم رشد کرده! الان اینجانب به پذیرش رسیده‌ام! 


خوب برویم سراغ این تراپیست جدید! ایشان بعد از مشکلات ذهنی ای که از ابتدای جوانی دامن‌گیر همه می‌شود به این نتیجه رسید که به روانشناسی نیاز دارد! خوب حالا چه کند؟ خودش می‌رود و درسهایش را می‌خواند تا روانشناس بشود! اول سر کچل خودش را درمان کند و بعد یک شغل و مدرک و موقعیتی هم دست و پا کند! 

تراپیست ما با تلاش فراوان وارد دانشگاه شد! فکر می‌کرد به کعبه‌ی آمالش رسیده! در دانشگاه چند کتاب قطور از خزعبلات فروید و تراوشات یونگ به دستش دادند! مجبور بود آنها را حفظ کند و درسها را پاس کند! هیچگونه منطقی در کار نبود! مثلاً فروید می‌گفت ریدن اولین مشکل روانی انسان است! شاید ایشان دچار یبوست بوده‌اند! البته اگر یبوست بگیری بزرگترین مشکل روانیت ریدن است! 

بگذریم تراپیست ما مسیر کسب مدرک را با موفقت و زورکی طی کرد! به گروه‌ها و جمع های روانشناسی رفت! یک شخصیت برای خودش در گروه روانشناس ها پیدا کرد! کمر به احداث یک بیزینس و خدمت به خلق بست! 

روز به روز اما اضطرابش بیشتر و بیشتر می‌شد! قرص ها ‌ داروهای مختلفی که قدیم تر به دیوانه های زنجیری می‌داند را روی خودش و مراجعانش امتحان می‌کرد! وارد چرخه‌های اقتصادی شده بود! زندگی خرج داشت! 

ایشان هدفش خدمت خالصانه به مراجعانش بود! اما چه کنیم که زندگی هم خرج دارد! ‌

ایشان برای دوستان و رفقا زحمت می‌کشید و مجانی مشاوره می‌داد! 

اما مشخص بود که بنده خدا مثل فروید هنوز مشکل خودش را نتوانسته برطرف کند! 

داستان کوزه گر و کوزه‌ی شکسته به وضوح قابل دیدن بود! 

معمولاً دوستان مشاور بعد از چهار پنج طلاق مشاور ازدواج می‌شوند! به هر حال تمرین کرده اند! 

بگذریم! 

جامعه‌ی روانشناسان داشتند جای ملاها و کشیش ها را می‌گرفتند! اما هنوز قدرت تغییر بزرگ مثل تراپی ای که آخوند ها روی جامعه انجام میدهند را نداشتند! حتی مداحان به نظر موثر تر بودند! 

یک مداح به کمک موسیقی و هنرِ خواندن و اسطوره پردازی هزاران نفر را می‌گریاند و آرام می‌کند! 

هیچ مشاوری از نظر قیمت و کمیت به پای مداح و آخوند روضه خان نمیرسد! 

خلاصه این مشاورها هم مجهز به سلاح ذهن خواستند مشکلات بشر را با قیمت بسیار زیاد و به صورت لاکچری حل کنند! هنوز هم پرداخت هزینه‌های مشاوره جزو خدمات لاکچری بیمه‌های درمانی است! تا دولت سوبسید ندهد فقط مرفهین با درد توان پرداخت دارند! 

با این مقدمه ان شاء الله در جلسه‌ی بعدی شما را در جریان این جلسه‌ی مشاوره یا تراپی می‌گذارم! 




گزارشِ یک تراپی!-٢

***

الو سلام! برای مشاوره مزاحم میشوم! لطفاً هزینه اش را بفرمایید! 

صد لار! لطفاً برای تعیین وقت؛ اول واریز بفرمایید!

از طریق سایت واریز و تعیین وقت انجام می‌شود! سایتها ارزان تر از منشی کار را انجام می‌دهند. 

بالاخره آدرس را پیدا کردم! یک هفته‌ای طول کشید تا وقت بگیرم! خیلی سرشان شلوغ است! مراجعان صف بسته‌اند! 

روی صندلی می‌نشینم! صندلی من حتماً پایین تر است! برای داشتن پذیرش باید پایین تر بنشینم! 

هر دو نگاهی به ساعتهایمان می‌اندازیم و شروع می‌کنیم! 

تراپیست: خوب بفرمایید! 

من نمیدانم از کجا شروع کنم آقای دکتر! خودم اعتقادی به ذهن ندارم! ذهن نمی‌تواند درمان ذهن باشد! این را جایی نوشته‌ام! 


ذهن درمان ذهن نیست

https://www.unwritable.net/2021/04/blog-post_95.html

حالت شعر دارد! گاهی می‌نویسم! 

می‌گویند کسانی که مشکل دارند می‌نویسند! 

آقای دکتر آخر افراد کمی حرف‌های من را می‌گیرند! 

این می‌شود که بهترین مشاور من همین کاغذ و قلم شیشه‌ای است!


تراپیست:( با خودش تمرین می‌کند که من را به حرف وادارد! بدون وارد شدن به داستان‌ها و دراماهای من! ) خوب میگفتی! 

( او کارش را درست انجام می‌دهد! یعنی نشان می‌دهد که شنواست و قضاوتی ندارد )


ادامه می‌دهم! 

بله جناب دکتر! 

گاهی حس تنهایی دارم! این ها را می‌نویسم! گاهی هم برای بعضی ها می‌فرستم! 

گاهی شعر مولانا می‌خوانم که می‌گفت 

بشنو از نی ...

از درون من نجست اسرار من ...

گاهی هم احساسات آنقدر زیاد است که ابراز آن در قالب شعر و اشک ممکن می‌شود! 


تراپیست:(حالا کمی کنجکاو شده) خوب چه می‌نویسی؟


از موضوعات درونی مینویسم! 

از اتفاقات! مثلاً همین جلسه تراپی!

اعتقادی به دارو ندارم! تا مجبور نشوم

قرص و الکل و علف و کوکایین و SSRI مصرف نمی‌کنم! از ورزش و تغذیه کمک می‌گیرم! 

از اکهارت و سادگورو! 

شادترین آدمهایی که می‌شناسم!

از مدیتیشن!

از یوگا! 

گاهی داستان زندگی ام را می‌نویسم! 

مراجعه به درون را راه حل می‌دانم! 

زیاد معتقد نیستم شما از بیرون بتوانی کمکی بکنی!

هر کسی اول باید به خودش کمک کند!

رنج ها نعمتند!

دردها را باید چشید!

احساسات را باید کامل حس کرد!

تنها را عبور از حس های منفی حس کردن کامل آنهاست بدون مقاومت!

تسلیم دکتر!

معنای پذیرش و تسلیم!


تراپیست: ( حالا کمی همزاد پنداری می‌کند اما زود به نقشش بازمیگردد)بسیار عالی! بله ادامه می‌دادی!


بله دیگه آقای دکتر! حرف زدن خودش کمی آدم را آرام می‌کند! شغل خوبی دارید! من هم به بیزینس شما علاقمند هستم!

کمی از داستان های ذهنی ام و ماجراهایم با خانمم و خانواده‌ام را تعریف می‌کنم! هر آنچه می‌خواستم بنویسم را شفاها می‌گویم! 

نگاهی به ساعتم می اندازم! تقریباً یک ساعت شده! 


تراپیست: خوب شما بسیار خوب از پس مدیریت مسایل برآمده‌ای! ما یک پکیج داریم. حدود بیست جلسه. در آن به مسائل مختلف می‌پردازیم. هفته‌ای یک ساعت! 

(تراپیست در نقش یک مامور فروش کلی از محصولش تعریف می‌کند) 

لطفاً برای جلسات بعدی با منشی هماهنگی کنید. 


خیلی خوشحال شدم! 

بیرون می‌آیم یک حساب سرانگشتی می‌بینم باید چند هزار دلاری بدهم تا کسی به حرفهایم گوش بدهد! کمی گران است! شاید بلیط یک سفر باشد! سفری برای یوگا! منشی را میپیچانم و می‌گویم برای جلسه‌ی بعد تماس میگیرم! 


حالا اگر مجددا رفتم برایتان گزارش می‌دهم! 










تولد همه مبارک!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 تولد همه مبارک!

***

هر چند روز یک بار تولدی است! تولد یک دوست! یک فامیل یا حتی خودم! 

یک بده بستانی هست! دوستانی در گروههای عمومی و بعضی در گروه‌های خصوصی به همدیگر تبریک تولد می‌فرستند! 

این کار؛ برای تنبلهایی مثل من کاری طاقت فرساست! 

دوستانی دارم که یک بار تبریک تولد می‌گویند و یک سال به پیغام و تلفنت جواب نمی‌دهند! گاهی این تبریک حالت مکانیکی پیدا می‌کند! مثل تبریک های بانک ها و شرکت‌ها که معمولاً اولین و دقیقترین تبریک ها هستند! این هم برای این که ما هم از این قافله‌ی جشن عقب نمانیم! 


سفر به زمین مبارک است! جای سرور و جشن دارد! 

چرا؟ چون یک فرصت دوباره به من و شما داده می‌شود! یک فرصت دوباره برای تجربه‌ی بودن در یک بدن! 

یک تجربه برای سفر در زمان و مکان! 


تولد- تجربه- مرگ! 


شاید شما از آمدن کلمه‌ی مرگ در کنار تولد کمی مکدر بشوید! اما تولد و مرگ دو روی یک سکه اند! 

هنوز خوب نمی‌دانم کدام بهتر است؟

اما فکر می‌کنم هر دو خوب است و قابل جشن گرفتن! 

روزی با گریه آمدیم چه بسا که بتوانیم با لبخند برویم! 

یک انسانِ دیگر وقتی به زمین می‌آید مثل یک گل جدید است!

یک گل جدید با رنگ و عطری جدید! 

کاش می‌شد همه‌ی گلها شکوفا شوند! 

گل‌ها یک روز شکوفا می‌شوند و یک روز هم پژمرده!

اما روح گل ها همیشه هست!

ظرافت گل ها همیشه هست!

زیبایی گل ها همیشه هست!

عطر گل ها همیشه هست!


ما آدم‌ها هم متولد می‌شویم و می‌میریم! 

اما آگاهیِ ما همیشه هست! 

یک آدم دیگر متولد شد! 

خداوند یک چهره‌ی جدید از خودش را نشان داد!

این حتماً جای جشن دارد!

جای تبریک دارد!

پس 

تولد همه مبارک! 

در هر لحظه!

نه فقط سالی یک بار! 



تولد همه مبارک!

 تولد همه مبارک!

***

هر چند روز یک بار تولدی است! تولد یک دوست! یک فامیل یا حتی خودم! 

یک بده بستانی هست! دوستانی در گروههای عمومی و بعضی در گروه‌های خصوصی به همدیگر تبریک تولد می‌فرستند! 

این کار؛ برای تنبلهایی مثل من کاری طاقت فرساست! 

دوستانی دارم که یک بار تبریک تولد می‌گویند و یک سال به پیغام و تلفنت جواب نمی‌دهند! گاهی این تبریک حالت مکانیکی پیدا می‌کند! مثل تبریک های بانک ها و شرکت‌ها که معمولاً اولین و دقیقترین تبریک ها هستند! این هم برای این که ما هم از این قافله‌ی جشن عقب نمانیم! 


سفر به زمین مبارک است! جای سرور و جشن دارد! 

چرا؟ چون یک فرصت دوباره به من و شما داده می‌شود! یک فرصت دوباره برای تجربه‌ی بودن در یک بدن! 

یک تجربه برای سفر در زمان و مکان! 


تولد- تجربه- مرگ! 


شاید شما از آمدن کلمه‌ی مرگ در کنار تولد کمی مکدر بشوید! اما تولد و مرگ دو روی یک سکه اند! 

هنوز خوب نمی‌دانم کدام بهتر است؟

اما فکر می‌کنم هر دو خوب است و قابل جشن گرفتن! 

روزی با گریه آمدیم چه بسا که بتوانیم با لبخند برویم! 

یک انسانِ دیگر وقتی به زمین می‌آید مثل یک گل جدید است!

یک گل جدید با رنگ و عطری جدید! 

کاش می‌شد همه‌ی گلها شکوفا شوند! 

گل‌ها یک روز شکوفا می‌شوند و یک روز هم پژمرده!

اما روح گل ها همیشه هست!

ظرافت گل ها همیشه هست!

زیبایی گل ها همیشه هست!

عطر گل ها همیشه هست!


ما آدم‌ها هم متولد می‌شویم و می‌میریم! 

اما آگاهیِ ما همیشه هست! 

یک آدم دیگر متولد شد! 

خداوند یک چهره‌ی جدید از خودش را نشان داد!

این حتماً جای جشن دارد!

جای تبریک دارد!

پس 

تولد همه مبارک! 

در هر لحظه!

نه فقط سالی یک بار! 



ساختن دنیا!

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 ساختن دنیا!

***

همه‌ی ما در حال ساختن دنیا هستیم. ساختن دنیای خودمان. در هر لحظه! 

منظورم چیست؟ 

در این خلقت کمی آزادی و حق انتخاب به ما داده شده. ما آدم‌ها قدرت بیشتری از حیوانات بدست آورده‌ایم. این قدرت قطعاً قدرت عضله نیست. این قدرت قدرت ساختن است. ساختن زمین و دنیا! 

اما یک چیزی هست و آن اینکه هر چیزی که ما می‌سازیم ابتدا آن را در ذهن خود می‌سازیم. 

مثلاً برای ساختن یک خانه اول آن را در ذهنمان می‌سازیم بعد آن طرح ذهنی را روی کاغذ می‌آوریم و بعد با چوب و سنگ و مصالح آن را می‌سازیم! 

پس هر ساختنی ابتدا از ذهن شروع می‌شود! 

یک سازنده‌ی اصلی داریم که ذهن را ساخته و زمان را ساخته. 

آن سازنده‌ی اصلی خودش فرای ذهن است. فرای نوشته است و فرای تصور و گنجیدن در ذهن! 

آن سازنده‌ی اصلیِ ذهن که در نهایت سازنده‌ی زمان و سازنده‌ی خود ذهن است اما غایب نیست! 

او هر لحظه در حال ساختن است! 

ما آدم‌ها هم فقط زمانی که با آن سازنده ی اصلی هماهنگ و هم راستا باشیم می‌توانیم چیزی بسازیم! 

فقط وقتی در لحظه باشیم می‌توانیم بسازیم! 

ساختن از دریچه‌ی لحظه اتفاق می‌افتد! از درون ذهن! از نقطه‌ی بی زمان ذهن! 

اگر آن نقطه را پیدا کنیم ما هم سازنده می‌شویم! 

مثل ساختن این نوشته! هر کلمه‌ای که از لحظه بیاید آجری می‌شود برای ساختن این نوشته! 

خود کلمه یک تکه شکل یا آجر سرد و توخالی است اما وقتی مفاهیم از مبدأ سازندگی به آن گرکا و زندگی می‌بخشند ناگهان کلمه زنده می‌شود! این کلمه‌ی مرده؛ ناگهان روح می‌گیرد! 

این کلمه در وادی مفاهیم زنده می‌شود! این مفهوم یا روح زنده که جسم کلمه را به خود گرفته می‌تواند زنده بماند. این کلمات زنده مدتی زندگی می‌کنند. گاهی در روح و دنیای مفاهیم زنده می‌مانند. آنجا یعنی در وادی مفاهیم زمان و مکانی نیست. یعنی خواننده و نویسنده شاید در در زمان و مکان متفاوت ولی به یک مفهوم دسترسی پیدا می‌کنند. 

نوشتن، ساختن دنیاست! ساختن دنیایی که می‌خواهیم از درون شروع می‌شود. از لحظه شروع می‌شود. 

مثلاً وقتی ذهن آرام می‌شود و بدن آرام می‌شود شاید ما به وادی کن فیکون برسیم. یعنی جایی که هر چه بخواهیم هست! 

به بهشت می‌رسیم! 

در این لحظه مثلاً ساعت دوی شب در یک اتاق نشسته‌ام! دمای هوا خوب است! تازه بیدار شده‌ام. خستگی ای ندارم غیر از یک پادرد کوچک ناشی از نشستن! 

یک روز دیگر به من داده شده! یک صفحه‌ی جدید برای ساختن! حالا من در حکم خالق هستم! 

ذهن مدام به این طرف و آنطرف می‌رود! اما می‌توانم آجر به آجر دنیا را بسازم! 

نفس به نفس! 

او از جایی که هستم شروع می‌کنم! 

خانه ای دارم و غذایی! دما عالی است! از این بهتر نمی‌شود! 

کمی آنطرف تر صدها هزار نفر آدم در رفاه و آسایش نسبی خواب هستند! شهر آرام است! 

شنیده‌ام کوکایین هم آزاد شده! پس آزادی مصرف مواد هم هست! درست مثل آزادی من در ساختن! 

چند ساختمان آنطرف تر همسر و دخترم هستند! خواهرم و چند فامیل! کمی دور تر در همین قاره برادر و چند فامیل دیگر!

اگر زمین را دور بزنیم مادر و مابقی خانواده آنجا هستند! اصلاً کل ما هشت میلیارد هستیم! به همراه چندین میلیارد موجود زنده‌ی دیگر! 

امیدوارم همه در صلح و آرامش باشند! مثل آرامشی که من الان دارم! و این می‌شود!

امیدوارم همه‌ی موجودات زنده به مبدأ حیات متصل باشند! و این می‌شود!

امیدوارم آگاهی و عشق و سرور و اتصال همواره برقرار باشد! و این می‌شود!

امیدوارم دردها درمان شوند! و این می‌شود!

امیدوارم همه به منبع فراوانی و منبع خلاقیت و منبع ثروت و منبع آرامش متصل باشند! و این می‌شود! 

امیدوارم زمین و خورشید و تمام جهان، نشانه‌ای از آن خالق بزرگ همه‌گیر باشند و این می‌شود!

این بدن و این ذهن موقت است! امیدوارم این نمودِ موقت بتواند آیینه‌ای از آن خالق اصلی باشد! و این می‌شود!

این نمود موقت این نقش و نگار موقت و این شخصیت موقت بتواند همیشه در درگاه لحظه باقی بماند! و این می‌شود! 

امیدوارم انرژی ثروت و انرژی آرامش از مبدأ و از طریق همین کلمات به سمت همه جاری شود! و این می‌شود! 

امیدوارم سفر این بدن با آرامش باشد به سوی زمین! و این می‌شود!

امیدوارم سفر این روح به سوی مبدأ تعالی با آرامش و عشق باشد؛ و این می‌شود! 

این کلمات و این بدن رفتنی هستند! 

اما روح آن‌ها زنده است! 

یک زنده‌ی ابدی و ازلی! 

چهل و چند سال در آغوش زمین بوده‌ام! قدردانم! مابقی هم به خوبی و شکوفایی بیشتر باشد و این می‌شود!

این اتصال! این خلقت! این آرامش! این اختیار! این نفس! این لحظه! پایدار باشد و می‌شود!

همه در این سکوت و در این عشق شریک باشند و می‌شود! 

آنچه نمی‌دانم و بهترین است همواره می‌شود!

آنچه نمی‌دانم و درست ترین است همواره می‌شود!

آنچه نمی‌دانم و عادلانه ترین است همواره می‌شود! 

گذشته همواره درست بوده و آینده هم خواهد بود!

گذشته و آینده در حال این لحظه ظهور پیدا می‌کند!

حال این لحظه خلاقیت است!

و لحظه به لحظه و آجر به آجر می‌توانم دنیا را بسازم و این می‌شود!

من مسؤول ساختن جهان هستم هر لحظه!

من مثل مادری برای جهان هستن هر لحظه!

من پذیرای سازنده‌ی جهان هستم هر لحظه!

همانطوری که این کلمات این جملات و این متن را ساختند!

لحظه ها هم دنیا را می‌سازند! 

و همیشه عالی می‌سازند!

و این می‌شود!

این نقشه‌ی کلی!

جزییات هم به بهترین وجهی ساخته می‌شود!

طرح اصلی این است!

ریزه کاری ها و جزییات را سازنده‌ی بزرگ هستی خوب می‌داند! 

جزییات را او خوب بلد است! 

او زمان را ساخته! مکان را ساخته!

گلبرگهای ظریف یک مرجان دریایی را ساخته! 

عروس دریایی! 

پرهای یک پرنده!

بالهای یک پروانه!

انگشتان انسان!

حرکت باد و آب! 

فرمول‌های دقیق ریاضی!

ذهن!

خود ذهن خلاق! 

پیچ و خم مغز!

فکر ، احساس! 

همه را او ساخته! 

جزییات را می‌سپارم به او! 

من محو تماشا می‌شوم! 

محوِ محوِ محو ...


ساختن دنیا!

 ساختن دنیا!

***

همه‌ی ما در حال ساختن دنیا هستیم. ساختن دنیای خودمان. در هر لحظه! 

منظورم چیست؟ 

در این خلقت کمی آزادی و حق انتخاب به ما داده شده. ما آدم‌ها قدرت بیشتری از حیوانات بدست آورده‌ایم. این قدرت قطعاً قدرت عضله نیست. این قدرت قدرت ساختن است. ساختن زمین و دنیا! 

اما یک چیزی هست و آن اینکه هر چیزی که ما می‌سازیم ابتدا آن را در ذهن خود می‌سازیم. 

مثلاً برای ساختن یک خانه اول آن را در ذهنمان می‌سازیم بعد آن طرح ذهنی را روی کاغذ می‌آوریم و بعد با چوب و سنگ و مصالح آن را می‌سازیم! 

پس هر ساختنی ابتدا از ذهن شروع می‌شود! 

یک سازنده‌ی اصلی داریم که ذهن را ساخته و زمان را ساخته. 

آن سازنده‌ی اصلی خودش فرای ذهن است. فرای نوشته است و فرای تصور و گنجیدن در ذهن! 

آن سازنده‌ی اصلیِ ذهن که در نهایت سازنده‌ی زمان و سازنده‌ی خود ذهن است اما غایب نیست! 

او هر لحظه در حال ساختن است! 

ما آدم‌ها هم فقط زمانی که با آن سازنده ی اصلی هماهنگ و هم راستا باشیم می‌توانیم چیزی بسازیم! 

فقط وقتی در لحظه باشیم می‌توانیم بسازیم! 

ساختن از دریچه‌ی لحظه اتفاق می‌افتد! از درون ذهن! از نقطه‌ی بی زمان ذهن! 

اگر آن نقطه را پیدا کنیم ما هم سازنده می‌شویم! 

مثل ساختن این نوشته! هر کلمه‌ای که از لحظه بیاید آجری می‌شود برای ساختن این نوشته! 

خود کلمه یک تکه شکل یا آجر سرد و توخالی است اما وقتی مفاهیم از مبدأ سازندگی به آن گرکا و زندگی می‌بخشند ناگهان کلمه زنده می‌شود! این کلمه‌ی مرده؛ ناگهان روح می‌گیرد! 

این کلمه در وادی مفاهیم زنده می‌شود! این مفهوم یا روح زنده که جسم کلمه را به خود گرفته می‌تواند زنده بماند. این کلمات زنده مدتی زندگی می‌کنند. گاهی در روح و دنیای مفاهیم زنده می‌مانند. آنجا یعنی در وادی مفاهیم زمان و مکانی نیست. یعنی خواننده و نویسنده شاید در در زمان و مکان متفاوت ولی به یک مفهوم دسترسی پیدا می‌کنند. 

نوشتن، ساختن دنیاست! ساختن دنیایی که می‌خواهیم از درون شروع می‌شود. از لحظه شروع می‌شود. 

مثلاً وقتی ذهن آرام می‌شود و بدن آرام می‌شود شاید ما به وادی کن فیکون برسیم. یعنی جایی که هر چه بخواهیم هست! 

به بهشت می‌رسیم! 

در این لحظه مثلاً ساعت دوی شب در یک اتاق نشسته‌ام! دمای هوا خوب است! تازه بیدار شده‌ام. خستگی ای ندارم غیر از یک پادرد کوچک ناشی از نشستن! 

یک روز دیگر به من داده شده! یک صفحه‌ی جدید برای ساختن! حالا من در حکم خالق هستم! 

ذهن مدام به این طرف و آنطرف می‌رود! اما می‌توانم آجر به آجر دنیا را بسازم! 

نفس به نفس! 

او از جایی که هستم شروع می‌کنم! 

خانه ای دارم و غذایی! دما عالی است! از این بهتر نمی‌شود! 

کمی آنطرف تر صدها هزار نفر آدم در رفاه و آسایش نسبی خواب هستند! شهر آرام است! 

شنیده‌ام کوکایین هم آزاد شده! پس آزادی مصرف مواد هم هست! درست مثل آزادی من در ساختن! 

چند ساختمان آنطرف تر همسر و دخترم هستند! خواهرم و چند فامیل! کمی دور تر در همین قاره برادر و چند فامیل دیگر!

اگر زمین را دور بزنیم مادر و مابقی خانواده آنجا هستند! اصلاً کل ما هشت میلیارد هستیم! به همراه چندین میلیارد موجود زنده‌ی دیگر! 

امیدوارم همه در صلح و آرامش باشند! مثل آرامشی که من الان دارم! و این می‌شود!

امیدوارم همه‌ی موجودات زنده به مبدأ حیات متصل باشند! و این می‌شود!

امیدوارم آگاهی و عشق و سرور و اتصال همواره برقرار باشد! و این می‌شود!

امیدوارم دردها درمان شوند! و این می‌شود!

امیدوارم همه به منبع فراوانی و منبع خلاقیت و منبع ثروت و منبع آرامش متصل باشند! و این می‌شود! 

امیدوارم زمین و خورشید و تمام جهان، نشانه‌ای از آن خالق بزرگ همه‌گیر باشند و این می‌شود!

این بدن و این ذهن موقت است! امیدوارم این نمودِ موقت بتواند آیینه‌ای از آن خالق اصلی باشد! و این می‌شود!

این نمود موقت این نقش و نگار موقت و این شخصیت موقت بتواند همیشه در درگاه لحظه باقی بماند! و این می‌شود! 

امیدوارم انرژی ثروت و انرژی آرامش از مبدأ و از طریق همین کلمات به سمت همه جاری شود! و این می‌شود! 

امیدوارم سفر این بدن با آرامش باشد به سوی زمین! و این می‌شود!

امیدوارم سفر این روح به سوی مبدأ تعالی با آرامش و عشق باشد؛ و این می‌شود! 

این کلمات و این بدن رفتنی هستند! 

اما روح آن‌ها زنده است! 

یک زنده‌ی ابدی و ازلی! 

چهل و چند سال در آغوش زمین بوده‌ام! قدردانم! مابقی هم به خوبی و شکوفایی بیشتر باشد و این می‌شود!

این اتصال! این خلقت! این آرامش! این اختیار! این نفس! این لحظه! پایدار باشد و می‌شود!

همه در این سکوت و در این عشق شریک باشند و می‌شود! 

آنچه نمی‌دانم و بهترین است همواره می‌شود!

آنچه نمی‌دانم و درست ترین است همواره می‌شود!

آنچه نمی‌دانم و عادلانه ترین است همواره می‌شود! 

گذشته همواره درست بوده و آینده هم خواهد بود!

گذشته و آینده در حال این لحظه ظهور پیدا می‌کند!

حال این لحظه خلاقیت است!

و لحظه به لحظه و آجر به آجر می‌توانم دنیا را بسازم و این می‌شود!

من مسؤول ساختن جهان هستم هر لحظه!

من مثل مادری برای جهان هستن هر لحظه!

من پذیرای سازنده‌ی جهان هستم هر لحظه!

همانطوری که این کلمات این جملات و این متن را ساختند!

لحظه ها هم دنیا را می‌سازند! 

و همیشه عالی می‌سازند!

و این می‌شود!

این نقشه‌ی کلی!

جزییات هم به بهترین وجهی ساخته می‌شود!

طرح اصلی این است!

ریزه کاری ها و جزییات را سازنده‌ی بزرگ هستی خوب می‌داند! 

جزییات را او خوب بلد است! 

او زمان را ساخته! مکان را ساخته!

گلبرگهای ظریف یک مرجان دریایی را ساخته! 

عروس دریایی! 

پرهای یک پرنده!

بالهای یک پروانه!

انگشتان انسان!

حرکت باد و آب! 

فرمول‌های دقیق ریاضی!

ذهن!

خود ذهن خلاق! 

پیچ و خم مغز!

فکر ، احساس! 

همه را او ساخته! 

جزییات را می‌سپارم به او! 

من محو تماشا می‌شوم! 

محوِ محوِ محو ...


۱۴۰۱ بهمن ۹, یکشنبه

برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣

***

تارای عزیزم! 

ستاره‌ی زندگی!

یک هفته ای است که هرروز همدیگر را می‌بینیم. گاهی آنقدر غرق بازی با تو می‌شوم که اختلاف سنمان را فراموش می‌کنم. مثل وقتی که با هم موزیک می‌سازیم! 

هوش و شادی تو آنقدر هست که برای من چیزهای بسیاری برای آموختن داری. محبت و لطافت و بازیگوشی سرشاری که نشان از اتصال به مبدا حیات دارد. 

بودن با تو برای من موهبتی است. الفبا را هم به خاطر من یاد می‌گیری. شاید هم روزی این کلمات را بخوانی! 

ما بزرگ‌ترها اسیر ذهن و کلمات هستیم! آن شادی و سرور و بازیگوشی را ازیاد برده‌ایم. 

ما بزرگ‌ترها در لابلای افکار و احساسات خودمان غرق هستیم! اما تو هنوز آنقدر از لحظه یا همان خدا دور نشده‌ای! 

جامعه به شدت مشغول دور کردن تو از منبع شادی و خلاقیت است. مدام برایت آینده و گذشته می‌کنند! 

مدام غم و غصه هایشان را بر دوش تو و هم سن هایت می اندازند.

شاید قسمت روح من و روح تو جدایی بوده!

گاهی برای کسانی که ما را از هم جدا می‌کنند طلب مرگ می‌کنم! اما باز به خودم نهیب میزنم! شکایت چرا؟ 

این دوری تمرین من است و تمرین تو!

این دوری برای تمرین نزدیکی من و تو به خودمان است!

از همان‌جایی که من وقتی هم سن تو بودم یادم هست. فقط وقتی چهار پنج سالم بود یادم هست. به نوعی آگاه تر بودم. آن زمان بود که فهمیدم ذهن غیرقابل کنترلی دارم! آن زمان اولین جرقه‌ی آگاهی در من زده شد. 

اولین بار بود که تمرین می‌کردم فکر نکنم! دیدم نمی‌شود! برای اولین بار من از فکرم جدا شدم! 

این اولین جرقه‌ی خودآگاهی در من بود. سی چهل سال طول کشید تا از لابلای شلوغی های جامعه دوباره بتوانم فکرْ نکردن را تمرین کنم. 

فرصت بازی کردن با تو نعمت و موهبتی بزرگ است. هر کسی عمق و درک این موضوع را ندارد. هرکسی نمی‌داند که خدا در چشمان تو موج می‌زند. 

ما آدم بزرگ ها درگیر آینده نگری های احمقانه‌ی خود هستیم! 

دوستی می‌گفت ده سال دیگر تو از من شکایت خواهی کرد که چرا سفر رفتم! 

این دیگر اوج سفاهت ماست! 

ما با ذهن ناقص خودمان ده سال دیگر را تصور می‌کنیم! در ده سال دیگر مشکلات خودمان را در تو منعکس می‌کنیم! بعد قضاوت می‌کنیم! اوج حماقت ما بزرگ‌ترها را میبینی! 

ما خودمان را وکیل و صاحب اختیار شما بچه‌ها تصور می‌کنیم! 

ما شادی و سرور شما را نمی‌بینیم! ما توان درک انرژیِ حیاتی سرشار شما را نداریم! 

ما فقط می‌توانیم حماقت خودمان را در حدس قضاوت های ده سال دیگر تو و در ساختن داستانهای های ذهنی؛ ثابت کنیم! 

کسانی که توانایی ارتباط با خودشان را ندارند وکیل این و آن می‌شوند! آنها وکیل من و تو میشوند! 

کل سیستم کانادا به دنبال کودکانی مثل توست. کل سیستم تبلیغاتی و سیستم مصرفی به دنبال بَرده کردن کودکان است! 

آن‌ها برد‌ه هایی می‌خواهند برای مسخ شدن در چرخه‌های معیوب ترس ! چرخه‌های تولید و مصرف! 

تو اما آزاد بمان!

اول از ذهن!

بعد از گذشته! بعد از آینده!

بعد از داستان های دارماتیک احساسات!

آزاد بمان! مثل برق چشمانت! 

چه من باشم چه نه! 

آزاد بمان حتی از من!

به هیچ کس وابسته نباش! جز به منبع درون ات! 

همانی که به تو حیات میدهد! همانی که به تو نفس می‌دهد! 

من به عنوان پدر فقط پنجاه درصد ژنهایت را به تو دادم! همین! شاید چند کلمه! این بهترین کاری بود که می‌توانستم برای خودم و تو انجام بدهم! 

از ژنهایت آزاد شو! 

از پدر و مادرت آزاد شو! 

این بزرگترین هدیه‌ی من به تو خواهد بود!

آزادی از من!

آزادی از وابستگی های خانوادگی!

آزادی از وابستگی های ژنتیکی!

آزادی از وابستگی های بدن! و ذهن!

نهایتاً ما آزاد خواهیم شد!

شاید چند سال زودتر یا دیرتر! 

تو و روح تو که به یاد مریم مقدس به زمین دعوت شدید هم آزاد خواهید شد! 

این کلمات شاید بماند! شاید هم نه!

پدرت در تنهایی فقط کلمه داشت! 

فقط صفحه‌ای سیاه که با آن درد و دل کند! 

شاید دیگران هم بخوانند! 

درد و دل پدر و دختری بین ما را! 

ما به هم متصل هستیم! نه فقط از طریق بدن! بلکه از طریق مبدأ!

اگر خواندی که چه بهتر!

نخواندی هم من با یاد تو خوشم!

می‌توانم با خودم و تو درد و دل کنم!

می‌توانم به تو متصل شوم! هرکجا که باشم! 







شکلکهای انتخاب شده توسط تارا

💐💐💐🥳🤩🥳🤩👽👽👾🤖☠️💀👻👺🤡☠️💩💩🤡👺👿💃💃👗👗👙👠👑💍🐸🦄🦄🦄🦋🐦🐤🐥🐣🐠🐬🍉🍉🍉🥕🥕🥯🍡🍦🍰🍭🍬🎂🍩🧁🍨🍼🍪🪀🪁🪁🪁🪁🏆🥇🥈🥉🏅🎖🏵🎗🎪🎭🩰🎤🎤🎸🎻🛴🛴💒🏩🎆🌠🎇🌌🔮📿🧬🎈

Image.png

Image_1.png

💂‍♂️

🧜‍♀️🧜‍♀️🧚‍♀️🧚‍♂️🧚👩‍❤️‍💋‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍💋‍👨👩‍❤️‍👨👨‍❤️‍👨🐱🦄🦄🦄🦄🐛🕸🕸🕷🐬💎🪪🥐🍓🍉🍇🍒🍌🍊🍎🍏🍐🥝🥭🥑🌽🍳🥨🧀🥖🍞🍠🍳🦴🧇🥓🌭🍟🍔🍣🍣🍱🍭🍫🧁🍨🍢🍡🍧🥧🥧🎂🍩🍩🍭🍰🍦🍡🍬🍭🍫🍪🧁🍨🍢🍡🍧🥧🍦🍦⛷🤿🤸🤸🤸🤸‍♂️🧘‍♀️🧘‍♀️🏊‍♀️🏄‍♀️🤽‍♀️✈️🚀🛬💒🏩💎⚖️⚖️💰🕯🪔🔫🔮🔮🔮🧨🧿🧿💈🔭💊🧫🧪🎎🎀🎁🧸🛍🪑🔑🛌🛏🛋🗝🌡🧺🧹📦💌📯📬 c


برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣

 برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣

***

تارای عزیزم! 

ستاره‌ی زندگی!

یک هفته ای است که هرروز همدیگر را می‌بینیم. گاهی آنقدر غرق بازی با تو می‌شوم که اختلاف سنمان را فراموش می‌کنم. مثل وقتی که با هم موزیک می‌سازیم! 

هوش و شادی تو آنقدر هست که برای من چیزهای بسیاری برای آموختن داری. محبت و لطافت و بازیگوشی سرشاری که نشان از اتصال به مبدا حیات دارد. 

بودن با تو برای من موهبتی است. الفبا را هم به خاطر من یاد می‌گیری. شاید هم روزی این کلمات را بخوانی! 

ما بزرگ‌ترها اسیر ذهن و کلمات هستیم! آن شادی و سرور و بازیگوشی را ازیاد برده‌ایم. 

ما بزرگ‌ترها در لابلای افکار و احساسات خودمان غرق هستیم! اما تو هنوز آنقدر از لحظه یا همان خدا دور نشده‌ای! 

جامعه به شدت مشغول دور کردن تو از منبع شادی و خلاقیت است. مدام برایت آینده و گذشته می‌کنند! 

مدام غم و غصه هایشان را بر دوش تو و هم سن هایت می اندازند.

شاید قسمت روح من و روح تو جدایی بوده!

گاهی برای کسانی که ما را از هم جدا می‌کنند طلب مرگ می‌کنم! اما باز به خودم نهیب میزنم! شکایت چرا؟ 

این دوری تمرین من است و تمرین تو!

این دوری برای تمرین نزدیکی من و تو به خودمان است!

از همان‌جایی که من وقتی هم سن تو بودم یادم هست. فقط وقتی چهار پنج سالم بود یادم هست. به نوعی آگاه تر بودم. آن زمان بود که فهمیدم ذهن غیرقابل کنترلی دارم! آن زمان اولین جرقه‌ی آگاهی در من زده شد. 

اولین بار بود که تمرین می‌کردم فکر نکنم! دیدم نمی‌شود! برای اولین بار من از فکرم جدا شدم! 

این اولین جرقه‌ی خودآگاهی در من بود. سی چهل سال طول کشید تا از لابلای شلوغی های جامعه دوباره بتوانم فکرْ نکردن را تمرین کنم. 

فرصت بازی کردن با تو نعمت و موهبتی بزرگ است. هر کسی عمق و درک این موضوع را ندارد. هرکسی نمی‌داند که خدا در چشمان تو موج می‌زند. 

ما آدم بزرگ ها درگیر آینده نگری های احمقانه‌ی خود هستیم! 

دوستی می‌گفت ده سال دیگر تو از من شکایت خواهی کرد که چرا سفر رفتم! 

این دیگر اوج سفاهت ماست! 

ما با ذهن ناقص خودمان ده سال دیگر را تصور می‌کنیم! در ده سال دیگر مشکلات خودمان را در تو منعکس می‌کنیم! بعد قضاوت می‌کنیم! اوج حماقت ما بزرگ‌ترها را میبینی! 

ما خودمان را وکیل و صاحب اختیار شما بچه‌ها تصور می‌کنیم! 

ما شادی و سرور شما را نمی‌بینیم! ما توان درک انرژیِ حیاتی سرشار شما را نداریم! 

ما فقط می‌توانیم حماقت خودمان را در حدس قضاوت های ده سال دیگر تو و در ساختن داستانهای های ذهنی؛ ثابت کنیم! 

کسانی که توانایی ارتباط با خودشان را ندارند وکیل این و آن می‌شوند! آنها وکیل من و تو میشوند! 

کل سیستم کانادا به دنبال کودکانی مثل توست. کل سیستم تبلیغاتی و سیستم مصرفی به دنبال بَرده کردن کودکان است! 

آن‌ها برد‌ه هایی می‌خواهند برای مسخ شدن در چرخه‌های معیوب ترس ! چرخه‌های تولید و مصرف! 

تو اما آزاد بمان!

اول از ذهن!

بعد از گذشته! بعد از آینده!

بعد از داستان های دارماتیک احساسات!

آزاد بمان! مثل برق چشمانت! 

چه من باشم چه نه! 

آزاد بمان حتی از من!

به هیچ کس وابسته نباش! جز به منبع درون ات! 

همانی که به تو حیات میدهد! همانی که به تو نفس می‌دهد! 

من به عنوان پدر فقط پنجاه درصد ژنهایت را به تو دادم! همین! شاید چند کلمه! این بهترین کاری بود که می‌توانستم برای خودم و تو انجام بدهم! 

از ژنهایت آزاد شو! 

از پدر و مادرت آزاد شو! 

این بزرگترین هدیه‌ی من به تو خواهد بود!

آزادی از من!

آزادی از وابستگی های خانوادگی!

آزادی از وابستگی های ژنتیکی!

آزادی از وابستگی های بدن! و ذهن!

نهایتاً ما آزاد خواهیم شد!

شاید چند سال زودتر یا دیرتر! 

تو و روح تو که به یاد مریم مقدس به زمین دعوت شدید هم آزاد خواهید شد! 

این کلمات شاید بماند! شاید هم نه!

پدرت در تنهایی فقط کلمه داشت! 

فقط صفحه‌ای سیاه که با آن درد و دل کند! 

شاید دیگران هم بخوانند! 

درد و دل پدر و دختری بین ما را! 

ما به هم متصل هستیم! نه فقط از طریق بدن! بلکه از طریق مبدأ!

اگر خواندی که چه بهتر!

نخواندی هم من با یاد تو خوشم!

می‌توانم با خودم و تو درد و دل کنم!

می‌توانم به تو متصل شوم! هرکجا که باشم! 







شکلکهای انتخاب شده توسط تارا

💐💐💐🥳🤩🥳🤩👽👽👾🤖☠️💀👻👺🤡☠️💩💩🤡👺👿💃💃👗👗👙👠👑💍🐸🦄🦄🦄🦋🐦🐤🐥🐣🐠🐬🍉🍉🍉🥕🥕🥯🍡🍦🍰🍭🍬🎂🍩🧁🍨🍼🍪🪀🪁🪁🪁🪁🏆🥇🥈🥉🏅🎖🏵🎗🎪🎭🩰🎤🎤🎸🎻🛴🛴💒🏩🎆🌠🎇🌌🔮📿🧬🎈

Image.png

Image_1.png

💂‍♂️

🧜‍♀️🧜‍♀️🧚‍♀️🧚‍♂️🧚👩‍❤️‍💋‍👩👩‍❤️‍👩👩‍❤️‍💋‍👨👩‍❤️‍👨👨‍❤️‍👨🐱🦄🦄🦄🦄🐛🕸🕸🕷🐬💎🪪🥐🍓🍉🍇🍒🍌🍊🍎🍏🍐🥝🥭🥑🌽🍳🥨🧀🥖🍞🍠🍳🦴🧇🥓🌭🍟🍔🍣🍣🍱🍭🍫🧁🍨🍢🍡🍧🥧🥧🎂🍩🍩🍭🍰🍦🍡🍬🍭🍫🍪🧁🍨🍢🍡🍧🥧🍦🍦⛷🤿🤸🤸🤸🤸‍♂️🧘‍♀️🧘‍♀️🏊‍♀️🏄‍♀️🤽‍♀️✈️🚀🛬💒🏩💎⚖️⚖️💰🕯🪔🔫🔮🔮🔮🧨🧿🧿💈🔭💊🧫🧪🎎🎀🎁🧸🛍🪑🔑🛌🛏🛋🗝🌡🧺🧹📦💌📯📬 c


۱۴۰۱ بهمن ۸, شنبه

مهم‌ترین ارتباط!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 مهم‌ترین ارتباط!

***

مهم‌ترین ارتباط هرکسی با کیست؟ با چیست؟ 

داستان ارتباطات از کجا شروع می‌شود؟ چرا روز به روز ارتباطات سخت تر می‌شود؟ چرا با ابداع هر روش ارتباطی، با اختراع تلفن و نوشته و شبکه‌های اجتماعی؛ ارتباطات به جای بیشتر شدن کمتر می‌شود؟ 

چرا در ظاهر آدم‌ها بیشتر و بیشتر از هم جدا می‌شوند؟ چرا خانواده ها کوچک می‌شود؟ چرا شکاف ها در خانواده‌ها ایجاد می‌شود؟ چرا ما هشت میلیارد انسان؛ گاهی احساس تنهایی می‌کنیم؟ چرا کسی تلفن جواب نمی‌دهد؟ چرا همه زودرنج شده‌اند؟ و بسیاری چراهای دیگر. 

تمام سوالهای بالا نشان از کم عمق شدن ارتباطات انسانی دارند. اما چرا؟

مهم‌ترین ارتباط هرکسی ابتدا با خودش است! 

اگر کسی با اصل خودش توانست ارتباط بگیرد با تمام دنیا و دیگران ارتباط پیدا می‌کند. 

وقتی کسی از خودش دور شد و با خود اصیلش دچار مشکل ارتباطی شد آنگاه نتیجه اش در ارتباطات بین آدم‌ها دیده می‌شود. 

اولین و مهم‌ترین ارتباط هر کسی با خودش است. اما این خود کیست؟ چیست؟ 

به طور خلاصه این خود همان مبدأ حیات است. 

مثالی می‌زنم. برگ‌های یک درخت را تصور کنید. شاید یک درخت صدها یا هزاران برگ داشته باشد. برگها همه با هم در ارتباط هستند. اما ارتباط اصلی هربرگ ابتدا با تنه و ریشه اش است. هر برگی که ارتباط قوی ای با تنه و ریشه‌ی درخت داشته باشد با دیگر برگها هم ارتباط خوبی دارد. 

اما اگر ارتباط یک برگ با شاخه و تنه و نهایتاً ریشه‌ی درخت  کم رمق باشد آن برگ با دیگر برگها هم ارتباط خوبی نخواهد داشت. 

برگی که با درخت خودش و با ریشه‌ی خودش خوب متصل نباشد زرد و بی رمق می‌شود. نه می‌تواند برای برگ‌های دیگر مفید باشد و نه از انرژی برگ‌های دیگر استفاده کند. آن برگ روز به روز زرد تر می‌شود! تا روز سقوط! روزی که به ناچار به ریشه و خاک بازمی‌گردد. به همان مبدأ اصلی. 

درست مثل همین مثال؛ اگر کسی با ذهن خودش مسخ شده باشد و با احساسات خودش درگیر باشد و خودش را ذهن و احساسات خودش بداند ارتباطش با اصل خودش را از دست می‌دهد. در نتیجه با هیچ کس دیگر هم نمی‌تواند ارتباط بگیرد. 

او با ذهن از کنترل خارج شده؛ مدام خودش را قضاوت می‌کند. خودش را تکه و پاره می‌کند. با خودش مهربان نیست! او در رنجی دائم قادر به اتصال به مبدا حیات خودش نیست. مدام از دیگران گدایی می‌کند! اما هیچگاه سیر نمی‌شود! مثل برگی که ارتباط خوبی با ریشه ندارد و می‌خواهد سبزی را از برگهای دیگر بدست بیاورد. این برگ مسلما ناامید و خشمگین و ناراضی خواهد ماند!

اما کسی که با سکوت ذهن؛ می‌تواند به سرچشمه ی حیات متصل شود همواره سیراب و سرشار است. او به مبدأ انرژی و محبت و ثروت و شادی و آرامش متصل است! او می‌تواند به دیگران خدمت کند! می‌تواند شادی و آرامشی را که از مبدأ حیات می‌گیرد به دیگران هم بدهد. 

اتصال با اصل وجودی در هنگام تولد و مرگ برای همه‌ی ما به یک اندازه ممکن است. در طول زندگی هم هر لحظه این ارتباط برای ما ممکن است! 

متاسفانه گاهی ما این را فراموش می‌کنیم و از خودمان قطع ارتباط می‌کنیم. و این مشکل در تمام ارتباطات دیگر ما هم پدیدار می‌شود. زودرنج و عصبانی می‌شویم! از زمین و زمان و از دیگران شکایت می‌کنیم و همیشه طلبکاریم! 

با قطع ارتباط از اصل خودمان به دنبال آرامش؛ به این در و آن در می‌کوبیم! و همیشه ناکام می‌مانیم! تا وقتی که سرچشمه را بیابیم. 

به امید روزی که همه‌ی ما سرچشمه را پیدا کنیم. زمین شاهد گسترش آگاهی انسان بشود. آن روز جهشی بزرگ در آگاهی بدست انسان اتفاق خواهد افتاد. 

به امید روزی که انسان‌هایی که با گم کردن مبدأ خودشان؛ کمر به نابودی زمین و مادرشان، زمین؛ بسته بودند تغییر جهت بدهند. 

نشانه‌های این گسترش آگاهی با گسترش رنج بشر؛ بیشتر و بیشتر دیده می‌شود. 


مهم‌ترین ارتباط!

 مهم‌ترین ارتباط!

***

مهم‌ترین ارتباط هرکسی با کیست؟ با چیست؟ 

داستان ارتباطات از کجا شروع می‌شود؟ چرا روز به روز ارتباطات سخت تر می‌شود؟ چرا با ابداع هر روش ارتباطی، با اختراع تلفن و نوشته و شبکه‌های اجتماعی؛ ارتباطات به جای بیشتر شدن کمتر می‌شود؟ 

چرا در ظاهر آدم‌ها بیشتر و بیشتر از هم جدا می‌شوند؟ چرا خانواده ها کوچک می‌شود؟ چرا شکاف ها در خانواده‌ها ایجاد می‌شود؟ چرا ما هشت میلیارد انسان؛ گاهی احساس تنهایی می‌کنیم؟ چرا کسی تلفن جواب نمی‌دهد؟ چرا همه زودرنج شده‌اند؟ و بسیاری چراهای دیگر. 

تمام سوالهای بالا نشان از کم عمق شدن ارتباطات انسانی دارند. اما چرا؟

مهم‌ترین ارتباط هرکسی ابتدا با خودش است! 

اگر کسی با اصل خودش توانست ارتباط بگیرد با تمام دنیا و دیگران ارتباط پیدا می‌کند. 

وقتی کسی از خودش دور شد و با خود اصیلش دچار مشکل ارتباطی شد آنگاه نتیجه اش در ارتباطات بین آدم‌ها دیده می‌شود. 

اولین و مهم‌ترین ارتباط هر کسی با خودش است. اما این خود کیست؟ چیست؟ 

به طور خلاصه این خود همان مبدأ حیات است. 

مثالی می‌زنم. برگ‌های یک درخت را تصور کنید. شاید یک درخت صدها یا هزاران برگ داشته باشد. برگها همه با هم در ارتباط هستند. اما ارتباط اصلی هربرگ ابتدا با تنه و ریشه اش است. هر برگی که ارتباط قوی ای با تنه و ریشه‌ی درخت داشته باشد با دیگر برگها هم ارتباط خوبی دارد. 

اما اگر ارتباط یک برگ با شاخه و تنه و نهایتاً ریشه‌ی درخت  کم رمق باشد آن برگ با دیگر برگها هم ارتباط خوبی نخواهد داشت. 

برگی که با درخت خودش و با ریشه‌ی خودش خوب متصل نباشد زرد و بی رمق می‌شود. نه می‌تواند برای برگ‌های دیگر مفید باشد و نه از انرژی برگ‌های دیگر استفاده کند. آن برگ روز به روز زرد تر می‌شود! تا روز سقوط! روزی که به ناچار به ریشه و خاک بازمی‌گردد. به همان مبدأ اصلی. 

درست مثل همین مثال؛ اگر کسی با ذهن خودش مسخ شده باشد و با احساسات خودش درگیر باشد و خودش را ذهن و احساسات خودش بداند ارتباطش با اصل خودش را از دست می‌دهد. در نتیجه با هیچ کس دیگر هم نمی‌تواند ارتباط بگیرد. 

او با ذهن از کنترل خارج شده؛ مدام خودش را قضاوت می‌کند. خودش را تکه و پاره می‌کند. با خودش مهربان نیست! او در رنجی دائم قادر به اتصال به مبدا حیات خودش نیست. مدام از دیگران گدایی می‌کند! اما هیچگاه سیر نمی‌شود! مثل برگی که ارتباط خوبی با ریشه ندارد و می‌خواهد سبزی را از برگهای دیگر بدست بیاورد. این برگ مسلما ناامید و خشمگین و ناراضی خواهد ماند!

اما کسی که با سکوت ذهن؛ می‌تواند به سرچشمه ی حیات متصل شود همواره سیراب و سرشار است. او به مبدأ انرژی و محبت و ثروت و شادی و آرامش متصل است! او می‌تواند به دیگران خدمت کند! می‌تواند شادی و آرامشی را که از مبدأ حیات می‌گیرد به دیگران هم بدهد. 

اتصال با اصل وجودی در هنگام تولد و مرگ برای همه‌ی ما به یک اندازه ممکن است. در طول زندگی هم هر لحظه این ارتباط برای ما ممکن است! 

متاسفانه گاهی ما این را فراموش می‌کنیم و از خودمان قطع ارتباط می‌کنیم. و این مشکل در تمام ارتباطات دیگر ما هم پدیدار می‌شود. زودرنج و عصبانی می‌شویم! از زمین و زمان و از دیگران شکایت می‌کنیم و همیشه طلبکاریم! 

با قطع ارتباط از اصل خودمان به دنبال آرامش؛ به این در و آن در می‌کوبیم! و همیشه ناکام می‌مانیم! تا وقتی که سرچشمه را بیابیم. 

به امید روزی که همه‌ی ما سرچشمه را پیدا کنیم. زمین شاهد گسترش آگاهی انسان بشود. آن روز جهشی بزرگ در آگاهی بدست انسان اتفاق خواهد افتاد. 

به امید روزی که انسان‌هایی که با گم کردن مبدأ خودشان؛ کمر به نابودی زمین و مادرشان، زمین؛ بسته بودند تغییر جهت بدهند. 

نشانه‌های این گسترش آگاهی با گسترش رنج بشر؛ بیشتر و بیشتر دیده می‌شود. 


۱۴۰۱ بهمن ۶, پنجشنبه

برنامه ات چیست؟

زمان خواندن 7 دقیقه ***

 برنامه ات چیست؟

***

این سوالی است که دائما از اطرافیان می‌شنوم. از جوانی و زمانی که ذهن ما توسط سیستم درحال برنامه ریزی شدن بود به این موضوع فکر می‌کردم. 

اول برنامه‌های کلاسی و هفتگی مدرسه بود. بعدها برنامه‌های برای کنکور و انتخاب یک گزینه از بین چهارگزینه از پیش تعیین شده. مغز ما و ذهن ما را طوری شکل داده بودند که در کمتر از یکی دو دقیقه یکی از گزینه‌ها را انتخاب کند! و بعدی و بعدی و بعدی. 

البته گزینه‌ها از قبل تعیین شده بود. الف و ب و ج و غیره. همین ذهن شروع کرد به برنامه ریزی برای زمان! 

این شد که به مباحث مدیریت زمان علاقمند شدم! انواع روشهای مدیریت زمان را می‌خواندم و سعی می‌کردم در زندگی اجرا کنم! 

بعد از گذشت سالها فهمیدم چیزی مهمتر از زمان هست و آن توجه است! شروع کردم به مدیریت توجه! 

سالها گذشت و به تازگی فهمیدم مدیریت توجه یکی از شاخه های یوگاست! 

اوج این مدیریت توجه در ویپاسانا و یوگا و مدیتیشن اتفاق می‌افتد. 

البته شاخه‌ی دیگری هم هست و آن مدیریت پول و منابع زمین است! 

برگردیم به برنامه ریزی برای آینده! 

یک برنامه‌ریزی داریم برای کارهای ساده مثلاً قرار ملاقات فلان ساعت. یکی هم برنامه‌ریزی های بلند مدت ذهن! 

نوعی کنترل آینده! 

نوعی انعکاس دادن گذشته روی آینده. 

البته این برنامه‌ریزی در زمان حال  اتفاق می‌افتد. یعنی معطوف کردن توجه از حال به تصوراتی در آینده. 

یعنی کل داستان مدیریت زمان یا برنامه‌ریزی ها زیرمجموعه‌ای از مدیریت توجه هستند. 

اگر توجه ات را معطوف به گذشته و آینده بکنی. سعی می‌کنی با تکرار یا تغییر گذشته آینده‌ای را حدس بزنی و تصور کنی این می‌شود برنامه‌ریزی برای آینده! 

در ابتدا قبل از اینکه به چرایی رفتن توجه به گذشته و آینده بپردازیم با هم به گزینه‌های آینده فکر کنیم. 

اگر توجه را از حال برداریم و به آینده ببریم و به اندازه‌ی کافی به آینده برویم فقط یک گزینه باقی می‌ماند! 

مرگ!

بله مرگ! یا مرگ بدن. یا مرگ جهان ما. مرگ جهانی که ما تصور کردیم! 

شاید زمین به حیات خودش ادامه دهد! شاید فرزندان ما کماکان زندگی کنند! اما آن جهانی که من برایش برنامه‌ریزی می‌کردم قطعاً می‌میرد. 

پس تمام گزینه‌ها نهایتاً تبدیل به یک گزینه میشود! مرگ! 

مرگ را مبدأ مختصات مینامم. چون تنها نقطه‌ی قطعی است. تنها گزینه است. تمام برنامه‌ها باید براساس این مبدأ باشد. 

بعد می‌رسیم به احتمالات. مبحث جالب احتمالات در ریاضی! با احتمال سعی می‌کنیم عدم قطعیت را کمی برای خودمان قطعی کنیم! 

مثلاً بگوییم با احتمال ٧۵ درصد من تا بیست سال دیگر زنده هستم پس برای بیست سال چیزهایی را می‌توانم تصور کنم! این می‌شود برنامه‌ریزی!

اما ما هنوز این من را نشناخته‌ایم! چطور برای چیزی که نمی‌شناسیم می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم؟

برای شناخت بهتر جواب «من کیستم» بارها و بارها کتاب زمین جدید اکهارت را گوش می‌دهم! 

اکهارت میگوید آنچه ما در دیگران می‌بینیم انعکاس خودمان است! 

پس این من هستم که از خودم می‌پرسم برنامه ات چیست! اینجا هم باید جواب خودم را بدهم! 

این شناختِ خود؛ جواب سوال برنامه‌ام چیست را می‌دهد! 

اگر من فکر کنم نیازمند هستم و جهان پاسخ نیازهای من را نمی‌دهد یک جور آینده را تصور می‌کنم اگر بدانم جهان تمام نیازهای من را پاسخ می‌دهد جور دیگری تصور می‌کنم. 

پس کسی که این سوال را می‌کند که برنامه‌ات چیست؛ یعنی خود من! اولاً باید خودش را بهتر بشناسد ثانیاً ببیند چرا توجه اش به جای حال به آینده رفته؟

جواب؛ نوعی عدم اتصال به حال است! عدم اتصال با حال عدم اعتماد به آینده می‌آورد. 

در خصوص مدیریت منابع یا پول هم فراوانی هست. غذا و سرپناه از زمین می‌روید. زمین هنوز بزرگ است. جاهای زیادی دارد. اگر کل زمین مال استفاده‌ی من باشد فراوانی همه جا سرشار است. 

شناخت خود موضوع اصلی است. 

من یک آگاهی هستم! موقتا یک بدن و زمانی برای زندگی روی زمین به این بدن داده شده. 

یک زندگی ای هست! اما این زندگی در بعد ماده و زمان در حال تجربه است! بدن و غذا و ماده را تجربه می‌کند و دوباره به بُعد بی زمان می‌رود. 

واقعیت آن بعد بی زمان است! این بدن و این ماده و این زمین تصورات و موقتی است. واقعیت اصلی همان آگاهی است!

تمام این بازی یک نظم بزرگ دارد. نظمی از آگاهی بزرگ! از نانوشتنی. 

برنامه از قبل نوشته شده! بهشت زمین آماده‌ی لذت بردن است. من می‌توانم با اعتماد به این برنامه در حال؛ غرق باشم. 

نظم باطنیِ بزرگی در جهان هست! 

پس نیازی به نگرانی نیست! 

فقط باید با آن هماهنگ شوم!

با زندگی اش و با مرگش!

هردو درست هستند!

هردو حق هستند و مستحق احترام!


انتخاب می‌کنم در لحظه بمانم! تنها چیز واقعی همین لحظه است! 

می‌تواند لحظه‌ی نوشتن این کلمات باشد یا لحظه‌ی مرگ یا لحظه‌ی زندگی! فقط یک لحظه هست! مثل یک خدا! 

توجه ام را باید با کلیت این لحظه هماهنگ کنم!

کلیت این لحظه دقیقاً برنامه ریزی شده. 

هر چیزی که این لحظه برایم بیاورد عالی است!

از آن فرار نمی‌کنم!

برنامه این است. 

با تصور آینده از لحظه فرار نمی‌کنم! 

از جواب دادن به سوال دیگران که برنامه‌‌ات چیست فرار نمی‌کنم!

از خودم فرار نمی‌کنم. لحظه را بد یا خوب نمیدانم. این تمرین اصلی ویپاسانا است. حداقل ده روزی آن را تمرین کرده‌ام! بازهم تمرین می‌کنم! 

لحظه خوب است. لحظه قابل اعتماد است!

اما آینده نه! آینده فرار از لحظه است! 

فرار از پذیرش است!

آینده انحراف از لحظه است! توهم است! خواب و خیال است! 

هرچه بخواهم دارم!

هرچه در حال بخواهم دارم! قبل از اینکه بدانم! آنقدر زیاد دارم که به کل جهان می‌توانم بدهم!

آنقدر زیاد حال دارم. آنقدر زیاد اعتماد دارم! فراوانی دارم!

حالِ من خوب است! رابطه ام با حال خوب است!

این حالِ خوب را برای دیگران می‌فرستم!

نیاز به غذا و سرپناه برایم تامین شده! قبل از آمدن من!

زمان قلمرو من نیست! 

گذشته و آینده نگرانی من نیست! 

پایان مشخص است! مرگ بدن و تولد آگاهی!

این تکلیف من است! تکلیف جهان من! تکلیف اطرافیان من! 

زمان حال دوست من است! مشکلی در حال وجود ندارد! همه‌چیز در نهایت عدالت و نظم است!

شکایتی ندارم!

طفره نمی‌روم! از حال طفره نمی‌روم! این تکلیف من است! 

این یک کار دائمی است! هر لحظه!

زمان وجود ندارد! لحظه های زیادی در کار نیست! فقط یک لحظه هست!

کل زندگی یک لحظه است!

گذشته و آینده را در حال نمی آورم! هر اتفاقی بیافتد! چه مرگ باشد چه زندگی! 

زمان روی زمین هست و روی ماده! زمان من را خواهد کشت! ما را پیر خواهد کرد! 

اما این زمان فقط می‌تواند در حال پیدایش شود! زمان نمی‌تواند از جایی غیر از حال عمل کند! 

پس زمانی در کار نیست!

آینده هیچوقت نمیرسد! همین الان همیشه هست!

چیزی در آینده نیست! برای چه برنامه‌ریزی کنم؟

چرا از حال فرار کنم؟

چرا به حال توجه نکنم؟ به تمام آنچه هست؟

چرا خودم را به خواب بزنم؟

این بهترین بیداری است! 

با دیگران قرار می‌توانم بگذارم. ساعتهایم را دور نمی‌اندازم!

زمان را حل می‌کنم! شاید شبیه امام زمان بشوم! 

حاضر ولی ظاهراً غایب! 

این لحظه شکل‌های مختلفی به خودش می‌گیرد! 

همه خوب است! همه را می‌پذیرم! 

این لحظه اگر نوشتن باشد یا دیدن یا حس کردن یا حرف زدن! همه خوب است!

شکایتی ندارم! حتی به مرگ! این اصلِ زندگی است!

این رفتن فرای زمان است!

فرای توهم!

همه چیز رفتنی است! حتی این نوشته! حتی این شمع! 

خواب پایان خواهد یافت!

خواب بیننده اما هست! یک بیدار همیشگی! این بیدار همیشگی خوابهای زیادی می‌بیند! آینده یکی از آن خوابهاست! 

من در خواب بیدار می‌شوم! 





برنامه ات چیست؟

 برنامه ات چیست؟

***

این سوالی است که دائما از اطرافیان می‌شنوم. از جوانی و زمانی که ذهن ما توسط سیستم درحال برنامه ریزی شدن بود به این موضوع فکر می‌کردم. 

اول برنامه‌های کلاسی و هفتگی مدرسه بود. بعدها برنامه‌های برای کنکور و انتخاب یک گزینه از بین چهارگزینه از پیش تعیین شده. مغز ما و ذهن ما را طوری شکل داده بودند که در کمتر از یکی دو دقیقه یکی از گزینه‌ها را انتخاب کند! و بعدی و بعدی و بعدی. 

البته گزینه‌ها از قبل تعیین شده بود. الف و ب و ج و غیره. همین ذهن شروع کرد به برنامه ریزی برای زمان! 

این شد که به مباحث مدیریت زمان علاقمند شدم! انواع روشهای مدیریت زمان را می‌خواندم و سعی می‌کردم در زندگی اجرا کنم! 

بعد از گذشت سالها فهمیدم چیزی مهمتر از زمان هست و آن توجه است! شروع کردم به مدیریت توجه! 

سالها گذشت و به تازگی فهمیدم مدیریت توجه یکی از شاخه های یوگاست! 

اوج این مدیریت توجه در ویپاسانا و یوگا و مدیتیشن اتفاق می‌افتد. 

البته شاخه‌ی دیگری هم هست و آن مدیریت پول و منابع زمین است! 

برگردیم به برنامه ریزی برای آینده! 

یک برنامه‌ریزی داریم برای کارهای ساده مثلاً قرار ملاقات فلان ساعت. یکی هم برنامه‌ریزی های بلند مدت ذهن! 

نوعی کنترل آینده! 

نوعی انعکاس دادن گذشته روی آینده. 

البته این برنامه‌ریزی در زمان حال  اتفاق می‌افتد. یعنی معطوف کردن توجه از حال به تصوراتی در آینده. 

یعنی کل داستان مدیریت زمان یا برنامه‌ریزی ها زیرمجموعه‌ای از مدیریت توجه هستند. 

اگر توجه ات را معطوف به گذشته و آینده بکنی. سعی می‌کنی با تکرار یا تغییر گذشته آینده‌ای را حدس بزنی و تصور کنی این می‌شود برنامه‌ریزی برای آینده! 

در ابتدا قبل از اینکه به چرایی رفتن توجه به گذشته و آینده بپردازیم با هم به گزینه‌های آینده فکر کنیم. 

اگر توجه را از حال برداریم و به آینده ببریم و به اندازه‌ی کافی به آینده برویم فقط یک گزینه باقی می‌ماند! 

مرگ!

بله مرگ! یا مرگ بدن. یا مرگ جهان ما. مرگ جهانی که ما تصور کردیم! 

شاید زمین به حیات خودش ادامه دهد! شاید فرزندان ما کماکان زندگی کنند! اما آن جهانی که من برایش برنامه‌ریزی می‌کردم قطعاً می‌میرد. 

پس تمام گزینه‌ها نهایتاً تبدیل به یک گزینه میشود! مرگ! 

مرگ را مبدأ مختصات مینامم. چون تنها نقطه‌ی قطعی است. تنها گزینه است. تمام برنامه‌ها باید براساس این مبدأ باشد. 

بعد می‌رسیم به احتمالات. مبحث جالب احتمالات در ریاضی! با احتمال سعی می‌کنیم عدم قطعیت را کمی برای خودمان قطعی کنیم! 

مثلاً بگوییم با احتمال ٧۵ درصد من تا بیست سال دیگر زنده هستم پس برای بیست سال چیزهایی را می‌توانم تصور کنم! این می‌شود برنامه‌ریزی!

اما ما هنوز این من را نشناخته‌ایم! چطور برای چیزی که نمی‌شناسیم می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم؟

برای شناخت بهتر جواب «من کیستم» بارها و بارها کتاب زمین جدید اکهارت را گوش می‌دهم! 

اکهارت میگوید آنچه ما در دیگران می‌بینیم انعکاس خودمان است! 

پس این من هستم که از خودم می‌پرسم برنامه ات چیست! اینجا هم باید جواب خودم را بدهم! 

این شناختِ خود؛ جواب سوال برنامه‌ام چیست را می‌دهد! 

اگر من فکر کنم نیازمند هستم و جهان پاسخ نیازهای من را نمی‌دهد یک جور آینده را تصور می‌کنم اگر بدانم جهان تمام نیازهای من را پاسخ می‌دهد جور دیگری تصور می‌کنم. 

پس کسی که این سوال را می‌کند که برنامه‌ات چیست؛ یعنی خود من! اولاً باید خودش را بهتر بشناسد ثانیاً ببیند چرا توجه اش به جای حال به آینده رفته؟

جواب؛ نوعی عدم اتصال به حال است! عدم اتصال با حال عدم اعتماد به آینده می‌آورد. 

در خصوص مدیریت منابع یا پول هم فراوانی هست. غذا و سرپناه از زمین می‌روید. زمین هنوز بزرگ است. جاهای زیادی دارد. اگر کل زمین مال استفاده‌ی من باشد فراوانی همه جا سرشار است. 

شناخت خود موضوع اصلی است. 

من یک آگاهی هستم! موقتا یک بدن و زمانی برای زندگی روی زمین به این بدن داده شده. 

یک زندگی ای هست! اما این زندگی در بعد ماده و زمان در حال تجربه است! بدن و غذا و ماده را تجربه می‌کند و دوباره به بُعد بی زمان می‌رود. 

واقعیت آن بعد بی زمان است! این بدن و این ماده و این زمین تصورات و موقتی است. واقعیت اصلی همان آگاهی است!

تمام این بازی یک نظم بزرگ دارد. نظمی از آگاهی بزرگ! از نانوشتنی. 

برنامه از قبل نوشته شده! بهشت زمین آماده‌ی لذت بردن است. من می‌توانم با اعتماد به این برنامه در حال؛ غرق باشم. 

نظم باطنیِ بزرگی در جهان هست! 

پس نیازی به نگرانی نیست! 

فقط باید با آن هماهنگ شوم!

با زندگی اش و با مرگش!

هردو درست هستند!

هردو حق هستند و مستحق احترام!


انتخاب می‌کنم در لحظه بمانم! تنها چیز واقعی همین لحظه است! 

می‌تواند لحظه‌ی نوشتن این کلمات باشد یا لحظه‌ی مرگ یا لحظه‌ی زندگی! فقط یک لحظه هست! مثل یک خدا! 

توجه ام را باید با کلیت این لحظه هماهنگ کنم!

کلیت این لحظه دقیقاً برنامه ریزی شده. 

هر چیزی که این لحظه برایم بیاورد عالی است!

از آن فرار نمی‌کنم!

برنامه این است. 

با تصور آینده از لحظه فرار نمی‌کنم! 

از جواب دادن به سوال دیگران که برنامه‌‌ات چیست فرار نمی‌کنم!

از خودم فرار نمی‌کنم. لحظه را بد یا خوب نمیدانم. این تمرین اصلی ویپاسانا است. حداقل ده روزی آن را تمرین کرده‌ام! بازهم تمرین می‌کنم! 

لحظه خوب است. لحظه قابل اعتماد است!

اما آینده نه! آینده فرار از لحظه است! 

فرار از پذیرش است!

آینده انحراف از لحظه است! توهم است! خواب و خیال است! 

هرچه بخواهم دارم!

هرچه در حال بخواهم دارم! قبل از اینکه بدانم! آنقدر زیاد دارم که به کل جهان می‌توانم بدهم!

آنقدر زیاد حال دارم. آنقدر زیاد اعتماد دارم! فراوانی دارم!

حالِ من خوب است! رابطه ام با حال خوب است!

این حالِ خوب را برای دیگران می‌فرستم!

نیاز به غذا و سرپناه برایم تامین شده! قبل از آمدن من!

زمان قلمرو من نیست! 

گذشته و آینده نگرانی من نیست! 

پایان مشخص است! مرگ بدن و تولد آگاهی!

این تکلیف من است! تکلیف جهان من! تکلیف اطرافیان من! 

زمان حال دوست من است! مشکلی در حال وجود ندارد! همه‌چیز در نهایت عدالت و نظم است!

شکایتی ندارم!

طفره نمی‌روم! از حال طفره نمی‌روم! این تکلیف من است! 

این یک کار دائمی است! هر لحظه!

زمان وجود ندارد! لحظه های زیادی در کار نیست! فقط یک لحظه هست!

کل زندگی یک لحظه است!

گذشته و آینده را در حال نمی آورم! هر اتفاقی بیافتد! چه مرگ باشد چه زندگی! 

زمان روی زمین هست و روی ماده! زمان من را خواهد کشت! ما را پیر خواهد کرد! 

اما این زمان فقط می‌تواند در حال پیدایش شود! زمان نمی‌تواند از جایی غیر از حال عمل کند! 

پس زمانی در کار نیست!

آینده هیچوقت نمیرسد! همین الان همیشه هست!

چیزی در آینده نیست! برای چه برنامه‌ریزی کنم؟

چرا از حال فرار کنم؟

چرا به حال توجه نکنم؟ به تمام آنچه هست؟

چرا خودم را به خواب بزنم؟

این بهترین بیداری است! 

با دیگران قرار می‌توانم بگذارم. ساعتهایم را دور نمی‌اندازم!

زمان را حل می‌کنم! شاید شبیه امام زمان بشوم! 

حاضر ولی ظاهراً غایب! 

این لحظه شکل‌های مختلفی به خودش می‌گیرد! 

همه خوب است! همه را می‌پذیرم! 

این لحظه اگر نوشتن باشد یا دیدن یا حس کردن یا حرف زدن! همه خوب است!

شکایتی ندارم! حتی به مرگ! این اصلِ زندگی است!

این رفتن فرای زمان است!

فرای توهم!

همه چیز رفتنی است! حتی این نوشته! حتی این شمع! 

خواب پایان خواهد یافت!

خواب بیننده اما هست! یک بیدار همیشگی! این بیدار همیشگی خوابهای زیادی می‌بیند! آینده یکی از آن خوابهاست! 

من در خواب بیدار می‌شوم! 





۱۴۰۱ بهمن ۴, سه‌شنبه

کدام یوگا؟

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 کدام یوگا؟ 

***

دوست عزیزی پرسید «کدام یوگا را بروم؟» 

من حدود ده پانزده سال کلاس‌های یوگای مختلف را می‌رفتم. در ایران و کانادا. اصلاً شاید به خاطر انعطاف بدنی ای که داشتم جذب یوگا شدم. بعد هم به خاطر آرامشی که یوگا به من می‌داد. 

انواع اضطراب های ذهنی ناشی از فعالیت بیش از حد ذهن من را به سمت کلاس‌های یوگا می‌بُرد. شاید هر ورزش دیگری هم مثل کوهنوردی یا شنا این تاثیر را برای برگرداندن آرامش داشته باشد. 

با این مقدمه و با این حجم «یوگا یوگایی» که من در این نوشته‌ها کردم متاسفانه یا خوشبختانه شدم مرجع سوال از یوگا!

متاسفانه از برای این که نمی‌خواستم از یوگا برای خودم هویت بسازم. 

خوشبختانه برای اینکه شاید بتوانم تجربیاتم را از یوگا شییر کنم. 


جواب خلاصه و کوتاه برای سوال «کدام یوگا؟» این است:

یوگا تجربه‌ای شخصی است! تجربه کن! همه را تجربه کن! با کل وجودت تجربه کن! جواب «کدام یوگا» درون خود یوگاست! 


با این مقدمه برویم سراغ مابقی توضیحات! البته باید بگویم شما نیازی نداری این توضیحات را بخوانی! برو تجربه کن! اما اگر خواستی بیشتر بخوانی؛ مایه‌ی خوشنودی من خواهد بود!


یوگا از بدن شروع می‌شود و به فرای بدن می‌رود. علت این که نمی‌شود سوال «کدام یوگا» را درست جواب داد در تناقض این سوال با خود یوگاست!!!

یعنی چه ؟!

ببینید یوگا یعنی یگانگی! یعنی تجربه‌ی یگانگی! 

یگانگی باچی؟ یگانگیِ همه گیرِ جهان! 

یگانگی همه‌ چیز با همه چیز!

یوگا یعنی فرقی بین یوگاها نیست! یوگا یعنی آگاه شدن به ذهن تفاوت گذار! یوگا یعنی یکی شدنِ تمام گزینه‌های ذهن! یوگا یعنی دیگر یوگای بهتر و بدتر نداریم! یوگا در فضایی فرای بدن و ماده دوگانگی های ذهن را از بین می‌برد. 


اما گفتیم یوگا با بدن شروع می‌شود. فرآیند یوگا بعداً کم کم مثل یک بدن بیجان روح پیدا می‌کند و زنده می‌شود. 

وقتی در بُعد بدن صحبت کنیم چون در حوزه‌ی ماده است حتماً دوگانگی هست. حتماً مقایسه هست. حتماً بهتر و بدتر هست! 

در این بُعد حتی غذای چند روز قبل تو؛ روی تجربه‌ی یوگا تاثیر دارد. تک تک افکار و احساسات تو تاثیر دارد. فضای اطرافت تاثیر دارد! معلم یوگایت تاثیر دارد! 


برای شروع زیاد فکر نکن! هر یوگایی توانستی برو! اما یادت باشد یوگا تجربه‌ای از جنس انرژی است. این انرژی از معلمان یوگا به شاگردان یوگا منتقل می‌شود. معلمان یوگا هم آن را از منبع انرژی یگانه‌ی جهان می‌گیرند! خودت هم مستقیم می‌توانی بگیری. یک یوگی یا معلم یوگا یا یک پیامبر فقط برای تو نور می‌اندازد. 

مسیر را خودت می‌روی! 

یوگا مسیر تنهایی است که منجر به یگانگی با کل جهان می‌شود! 

حتی پیدا کردن این چراغِ راه؛ فرآیندی غیرمادی است. 

از زمانی که معلم های یوگای زیادی را در کانون یوگا و در باشگاه‌های کانادا تجربه کردم تمامشان نوری برای من بودند. از تمامشان متشکر و قدردان هستم. 

معلم و شاگرد یوگا در فرآیندی که من نمی‌دانم؛ همدیگر را پیدا می‌کنند. نوعی چرخش انرژی یا انتقال انرژیِ آگاهی در جهان! 

یوگا فلسفه نیست! مذهب نیست! ورزش هم نیست! 

در باشگاه‌ها؛ یوگا را نوعی نرمش می‌پندارند! 

دوست دارم یک مثال از یک معلم یوگای واقعی -سادگورو- را اینجا بزنم. او معلم یوگای واقعی میلیون ها شاگرد است! او پیچ و خم دادن به بدن را به ماکارانی در هم پیچیده تشبیه می‌کند و می‌خندد! همین یوگی؛ تقلیل دادن یوگا به نرمش بدن را مثل تولد نوزادی مرده می‌داند! یک فاجعه‌ی دردناک!

او تقلیل دادن یوگا به نرمش را گرچه فاجعه‌ای می‌داند اما مزایای آن را برای بدن هم مفید می‌داند. 

برای بدن های بی‌تحرک و خموده‌ی ما؛ همین یوگای بدن بسیار مفید است! بدن‌هایی که مثل باری بر دوش ما هستند با انجام همین یوگای بدن سالم می‌شوند. اکثر بیماریهای جسمی و روحی از بین می‌روند. آرامش و اضطراب تقریباً از بین می‌رود. 


پس یوگا را شروع کن! از همین امروز! فکر نکن! همان نرمش را شروع کن! 


همین یوگا تو را به سفرهایی می‌بَرد که انتظارش را نخواهی داشت! 

مثل سفری که مولانا رفت! 

همین یوگای بدن تو را به چیزی می‌برد فرای زندگی و مرگ! 

همین یوگای بدن را شروع کن!

همین نرمش ها به تو بال پرواز خواهد داد! 

نوری بر تو خواهد تاباند!


همان خدایی که در آسمان‌ها بود را درون بدن خودت پیدا خواهی کرد! 

همان نور جاودان را!

همان زنده‌ی ابدی را!

همانی که این بدن را به تو داده!

همان نانوشتنی!

همانی که اشک ها را کنترل می‌کند!

آتش را و آب را در اختیار دارد! 

همانی که بالاخره در او محو خواهی شد! 

بالاخره با او یکی خواهی شد! 

بالاخره یوگا را تمام و کمال با همین بدن و با همین خدا تجربه خواهی کرد!


به تو تبریک می‌گویم! تو هنوز زنده‌ای! 

هنوز فرصت داری؛ یوگا را با همین بدن و روی همین زمین تجربه کنی! 

از تمام سختی ها و گذشته‌ای که داشتی قدردان باش!

آن گذشته؛ تو را به جایی رسانده که الان به یوگا می‌اندیشی!

این را جشن بگیر!

تو دعوت شده‌ای! 

تو به جشنی بزرگ دعوت شده‌ای! 

تو از گریه و خنده گذشته‌ای!

تو به آغوش یگانگی دعوت شده‌ای! 

یگانه بمان!



موسیقی یوگا جملات ابتدای کتاب جناب پاتانجلی 

https://music.youtube.com/watch?v=EpKyhbGPM6U&feature=share

کدام یوگا؟

 کدام یوگا؟ 

***

دوست عزیزی پرسید «کدام یوگا را بروم؟» 

من حدود ده پانزده سال کلاس‌های یوگای مختلف را می‌رفتم. در ایران و کانادا. اصلاً شاید به خاطر انعطاف بدنی ای که داشتم جذب یوگا شدم. بعد هم به خاطر آرامشی که یوگا به من می‌داد. 

انواع اضطراب های ذهنی ناشی از فعالیت بیش از حد ذهن من را به سمت کلاس‌های یوگا می‌بُرد. شاید هر ورزش دیگری هم مثل کوهنوردی یا شنا این تاثیر را برای برگرداندن آرامش داشته باشد. 

با این مقدمه و با این حجم «یوگا یوگایی» که من در این نوشته‌ها کردم متاسفانه یا خوشبختانه شدم مرجع سوال از یوگا!

متاسفانه از برای این که نمی‌خواستم از یوگا برای خودم هویت بسازم. 

خوشبختانه برای اینکه شاید بتوانم تجربیاتم را از یوگا شییر کنم. 


جواب خلاصه و کوتاه برای سوال «کدام یوگا؟» این است:

یوگا تجربه‌ای شخصی است! تجربه کن! همه را تجربه کن! با کل وجودت تجربه کن! جواب «کدام یوگا» درون خود یوگاست! 


با این مقدمه برویم سراغ مابقی توضیحات! البته باید بگویم شما نیازی نداری این توضیحات را بخوانی! برو تجربه کن! اما اگر خواستی بیشتر بخوانی؛ مایه‌ی خوشنودی من خواهد بود!


یوگا از بدن شروع می‌شود و به فرای بدن می‌رود. علت این که نمی‌شود سوال «کدام یوگا» را درست جواب داد در تناقض این سوال با خود یوگاست!!!

یعنی چه ؟!

ببینید یوگا یعنی یگانگی! یعنی تجربه‌ی یگانگی! 

یگانگی باچی؟ یگانگیِ همه گیرِ جهان! 

یگانگی همه‌ چیز با همه چیز!

یوگا یعنی فرقی بین یوگاها نیست! یوگا یعنی آگاه شدن به ذهن تفاوت گذار! یوگا یعنی یکی شدنِ تمام گزینه‌های ذهن! یوگا یعنی دیگر یوگای بهتر و بدتر نداریم! یوگا در فضایی فرای بدن و ماده دوگانگی های ذهن را از بین می‌برد. 


اما گفتیم یوگا با بدن شروع می‌شود. فرآیند یوگا بعداً کم کم مثل یک بدن بیجان روح پیدا می‌کند و زنده می‌شود. 

وقتی در بُعد بدن صحبت کنیم چون در حوزه‌ی ماده است حتماً دوگانگی هست. حتماً مقایسه هست. حتماً بهتر و بدتر هست! 

در این بُعد حتی غذای چند روز قبل تو؛ روی تجربه‌ی یوگا تاثیر دارد. تک تک افکار و احساسات تو تاثیر دارد. فضای اطرافت تاثیر دارد! معلم یوگایت تاثیر دارد! 


برای شروع زیاد فکر نکن! هر یوگایی توانستی برو! اما یادت باشد یوگا تجربه‌ای از جنس انرژی است. این انرژی از معلمان یوگا به شاگردان یوگا منتقل می‌شود. معلمان یوگا هم آن را از منبع انرژی یگانه‌ی جهان می‌گیرند! خودت هم مستقیم می‌توانی بگیری. یک یوگی یا معلم یوگا یا یک پیامبر فقط برای تو نور می‌اندازد. 

مسیر را خودت می‌روی! 

یوگا مسیر تنهایی است که منجر به یگانگی با کل جهان می‌شود! 

حتی پیدا کردن این چراغِ راه؛ فرآیندی غیرمادی است. 

از زمانی که معلم های یوگای زیادی را در کانون یوگا و در باشگاه‌های کانادا تجربه کردم تمامشان نوری برای من بودند. از تمامشان متشکر و قدردان هستم. 

معلم و شاگرد یوگا در فرآیندی که من نمی‌دانم؛ همدیگر را پیدا می‌کنند. نوعی چرخش انرژی یا انتقال انرژیِ آگاهی در جهان! 

یوگا فلسفه نیست! مذهب نیست! ورزش هم نیست! 

در باشگاه‌ها؛ یوگا را نوعی نرمش می‌پندارند! 

دوست دارم یک مثال از یک معلم یوگای واقعی -سادگورو- را اینجا بزنم. او معلم یوگای واقعی میلیون ها شاگرد است! او پیچ و خم دادن به بدن را به ماکارانی در هم پیچیده تشبیه می‌کند و می‌خندد! همین یوگی؛ تقلیل دادن یوگا به نرمش بدن را مثل تولد نوزادی مرده می‌داند! یک فاجعه‌ی دردناک!

او تقلیل دادن یوگا به نرمش را گرچه فاجعه‌ای می‌داند اما مزایای آن را برای بدن هم مفید می‌داند. 

برای بدن های بی‌تحرک و خموده‌ی ما؛ همین یوگای بدن بسیار مفید است! بدن‌هایی که مثل باری بر دوش ما هستند با انجام همین یوگای بدن سالم می‌شوند. اکثر بیماریهای جسمی و روحی از بین می‌روند. آرامش و اضطراب تقریباً از بین می‌رود. 


پس یوگا را شروع کن! از همین امروز! فکر نکن! همان نرمش را شروع کن! 


همین یوگا تو را به سفرهایی می‌بَرد که انتظارش را نخواهی داشت! 

مثل سفری که مولانا رفت! 

همین یوگای بدن تو را به چیزی می‌برد فرای زندگی و مرگ! 

همین یوگای بدن را شروع کن!

همین نرمش ها به تو بال پرواز خواهد داد! 

نوری بر تو خواهد تاباند!


همان خدایی که در آسمان‌ها بود را درون بدن خودت پیدا خواهی کرد! 

همان نور جاودان را!

همان زنده‌ی ابدی را!

همانی که این بدن را به تو داده!

همان نانوشتنی!

همانی که اشک ها را کنترل می‌کند!

آتش را و آب را در اختیار دارد! 

همانی که بالاخره در او محو خواهی شد! 

بالاخره با او یکی خواهی شد! 

بالاخره یوگا را تمام و کمال با همین بدن و با همین خدا تجربه خواهی کرد!


به تو تبریک می‌گویم! تو هنوز زنده‌ای! 

هنوز فرصت داری؛ یوگا را با همین بدن و روی همین زمین تجربه کنی! 

از تمام سختی ها و گذشته‌ای که داشتی قدردان باش!

آن گذشته؛ تو را به جایی رسانده که الان به یوگا می‌اندیشی!

این را جشن بگیر!

تو دعوت شده‌ای! 

تو به جشنی بزرگ دعوت شده‌ای! 

تو از گریه و خنده گذشته‌ای!

تو به آغوش یگانگی دعوت شده‌ای! 

یگانه بمان!



موسیقی یوگا جملات ابتدای کتاب جناب پاتانجلی 

https://music.youtube.com/watch?v=EpKyhbGPM6U&feature=share

۱۴۰۱ بهمن ۲, یکشنبه

گُلی برای سعیده! 💐

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 گُلی برای سعیده! 💐

***

سعیده‌ی عزیز! 

زن سعادتمند!

بالاخره سفر سی چهل روزه‌ی من تمام شد! الان در یک شهر و در یک منطقه هستیم! قرار بود گُلی برایت بیاورم! با خودم قرار گذاشته بودم! این کلمات هم قرار بود به گل الصاق شوند! قرار است این کلمات را لابلای گلها بگذارم! حالا شاید هم گذاشتم! اما فعلاً کلماتش را با گلهای مجازی تزیین می‌کنم! تا گل واقعی هم پیدا کنم و به آن الصاق کنم! 💐

گل واقعی اتفاقاً گل فیزیکی نیست! گل واقعی درون ماست! 

می‌بینی دوباره دارم فلسفه بافی می‌کنم! دوباره دارم از واقعیت فرار می‌کنم! برای اینکه گل نخرم آسمان و ریسمان میبافم! 

اما به هر حال گلی درون من هست که با یک حس تشکر و قدردانی می‌خواهم تقدیم تو کنم! 

ممنون که با من همسفر شدی!

ممنون که هنوز هم؛ همسفرِ من هستی! منتها چند ساختمان آنطرف تر! 

ممنون که از تارا نگهداری کردی!

ممنون که با تمام بالا و پایین های زندگی کنار آمدی!

ممنون که تمام موج‌های احساسات را تحمل کردی! 

ترس ها! امیدها!

یک حس تشکر و قدردانی بابت تمام تجربه‌ها از تو دارم. 

تو بهترین همسفر من بودی! 

رابطه‌ی ما دقیقا همانطوری بود که باید می‌بود! 

قرار است این کلمات چاپ شوند و به دسته گلی واقعی و فیزیکی الصاق شوند! 

می‌بینی دارم از انجام فیزیکی این کار هم طفره می‌روم! 

به جای گل واقعی چند تا شکلک گل برایت می‌فرستم! 

برای یک شاخه گل؛ کلی داستان و فلسفه می‌بافم! 

آخر این حس درونی را فقط می‌توانم لابلای کلمات پنهان کنم! 

شش صبح است! این بازی با کلمات هم یوگای صبحگاهی من است! 

تو بهترینِ خودت را زندگی می‌کنی! بهترینِ آنچه می‌دانی! و این عالی است! 

می‌خواهی اول به تارا صبحانه بدهی بعد نوبت آغوش پدر می‌رسد! این هم اولویت بندی خوبی است! 

اولویت‌هایی که می‌دانی را زندگی کن! من هم پایین منتظر می‌مانم! 

جلوی ساختمان توی حیاط! با یک شاخه‌ی گل واقعی یا مجازی! 

فعلاً برنامه این است! 

تا یکی دو ساعت دیگر می‌آیم جلوی ساختمان! اگر هوا سرد بود توی لابی می‌مانم! 

به من بد نمی‌گذرد! 

اولویت هایت را زندگی کن! 

ممنون 🙏🙏🙏

💐💐💐






گُلی برای سعیده! 💐

 گُلی برای سعیده! 💐

***

سعیده‌ی عزیز! 

زن سعادتمند!

بالاخره سفر سی چهل روزه‌ی من تمام شد! الان در یک شهر و در یک منطقه هستیم! قرار بود گُلی برایت بیاورم! با خودم قرار گذاشته بودم! این کلمات هم قرار بود به گل الصاق شوند! قرار است این کلمات را لابلای گلها بگذارم! حالا شاید هم گذاشتم! اما فعلاً کلماتش را با گلهای مجازی تزیین می‌کنم! تا گل واقعی هم پیدا کنم و به آن الصاق کنم! 💐

گل واقعی اتفاقاً گل فیزیکی نیست! گل واقعی درون ماست! 

می‌بینی دوباره دارم فلسفه بافی می‌کنم! دوباره دارم از واقعیت فرار می‌کنم! برای اینکه گل نخرم آسمان و ریسمان میبافم! 

اما به هر حال گلی درون من هست که با یک حس تشکر و قدردانی می‌خواهم تقدیم تو کنم! 

ممنون که با من همسفر شدی!

ممنون که هنوز هم؛ همسفرِ من هستی! منتها چند ساختمان آنطرف تر! 

ممنون که از تارا نگهداری کردی!

ممنون که با تمام بالا و پایین های زندگی کنار آمدی!

ممنون که تمام موج‌های احساسات را تحمل کردی! 

ترس ها! امیدها!

یک حس تشکر و قدردانی بابت تمام تجربه‌ها از تو دارم. 

تو بهترین همسفر من بودی! 

رابطه‌ی ما دقیقا همانطوری بود که باید می‌بود! 

قرار است این کلمات چاپ شوند و به دسته گلی واقعی و فیزیکی الصاق شوند! 

می‌بینی دارم از انجام فیزیکی این کار هم طفره می‌روم! 

به جای گل واقعی چند تا شکلک گل برایت می‌فرستم! 

برای یک شاخه گل؛ کلی داستان و فلسفه می‌بافم! 

آخر این حس درونی را فقط می‌توانم لابلای کلمات پنهان کنم! 

شش صبح است! این بازی با کلمات هم یوگای صبحگاهی من است! 

تو بهترینِ خودت را زندگی می‌کنی! بهترینِ آنچه می‌دانی! و این عالی است! 

می‌خواهی اول به تارا صبحانه بدهی بعد نوبت آغوش پدر می‌رسد! این هم اولویت بندی خوبی است! 

اولویت‌هایی که می‌دانی را زندگی کن! من هم پایین منتظر می‌مانم! 

جلوی ساختمان توی حیاط! با یک شاخه‌ی گل واقعی یا مجازی! 

فعلاً برنامه این است! 

تا یکی دو ساعت دیگر می‌آیم جلوی ساختمان! اگر هوا سرد بود توی لابی می‌مانم! 

به من بد نمی‌گذرد! 

اولویت هایت را زندگی کن! 

ممنون 🙏🙏🙏

💐💐💐






۱۴۰۱ بهمن ۱, شنبه

غریبه ای در شهر!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 غریبه ای در شهر!

***

بعد از حدود یک ماه زندگی در مرکز یوگا یا آشرام به دلایلی یک روز زودتر به شهر آمدم. یک دلیلش تست کردن یک روز در خارج از فضای آشرام بود و یک دلیلش اقتصادی و در دسترس بودن مینی‌بوس یک روز قبل. 

حدود بیست و چهار ساعت زندگی در شهر؛ بعد از زندگی یک ماهه در آشرام برای خودش تجربه‌ی جالبی است. الان حدود ساعت ٢ صبح است و من از نظم غذا و خواب آشرام خارج شده‌ام. 

اولین تجربه؛ راننده‌ی مینی‌بوس بود که اولین ارتباطش بعد از سلام درخواست کرایه با لحجه‌ی غلیظ سیاهپوستی بود. روابط در بیرون سطحی تر است. آدمها بیشتر در یک نقش اجتماعی غرق هستند. شرط و شروط و مرزهای جامعه احساس خفگی به آدم می‌دهد. حتی برای راه رفتن؛ همه جا حصارکشی شده و نمی‌توانی به راحتی در جنگل قدم بزنی. حتماً باید از مسیرهای از پیش تعیین شده عبور کنی. هم فیزیکی و هم ذهنی! احساس می‌کردم زندگی در شهر تقریباً مثل زندان است. راه فراری از خیابان و مسیرهای از پیش تعیین شده نیست!

حتی اتاق هتل پر شده از تخت و کمد و صندلی! یعنی داخل اتاق هم کارهای خاصی برایت از قبل طراحی شده! برعکس فضاهای آشرام که معمولاً یک اتاق خالی با فرشهای کتانی بود و خالی! 

در فضای خالی خلاقیت و نحوه‌ی گذراندن زندگی با خودت است! این که چطور بنشینی یا چطور بخوابی تصمیم خودت است! اما در هتل نه! حتی زاویه‌ی نشستن روی مبل برایت از قبل طراحی شده. 

اولین تجربه‌ی بد شهر صبحانه‌ی هتل بود. همه چیز تقریباً بی مزه و مانده بود غیر از پرتغالی که برداشتم. نان ها و لبنیات صنعتی که به زور توانستم بخورم! آب پرتغالی که شباهت کمی به پرتغال داشت! و خوردن چای و قهوه بعد از یک ماه! و پشیمانی از خوردن چنین صبحانه‌ای! 

عصر هم به شهر رفتم و سعی کردم جایی بروم که کمی در مورد غذا حق انتخاب داشته باشم! آنقدر تبلیغ مرغ داغ و گوشت گوسفند و خوک بود که کمی وسوسه شدم اما مقاومت کردم و یک بشقاب فلافل و سمبوسه و دلمه و سالاد و حموص گرفتم. با این که تقریباً بهترین انتخاب شهر بود اما کیفیت آن به شدت پایین تر از آشرام بود. معلوم بود غذایی است که مانده است. حداقل چند روز در فریزر و یخچال. کیفیت زندگی در شهر با همین غذاها به مرور کیفیتِ بدن و حس و حال آدم را پایین می‌آورد! 

قصد داشتم با رفتن به بازار محصولات کشاورزی کمی میوه بخرم اما دریغ از یک میوه‌فروشی! 

همه‌ی غذاها پروسس شده و آماده است! میوه و سبزی فروشی در کل شهر بسیار کمیاب است! 

شدم شبیه دهاتی هایی که تحمل شهر برایشان سخت است!

بعد هم به خیابان برادوِی رفتم! مرکز بارها و نایت کلاب ها. بعضی رستوران‌ها آنقدر صدای موزیک زیاد بود که از پیاده‌رو خیلی بلند حس می‌شد و بدن را به لرزه درمی‌آورد! چه برسد به داخل! 

دختران زیادی را در حال جلب توجه می‌شد پیدا کنی! هوا سرد بود و تصمیم گرفتم به هتل بازگردم! دست خالی! بدون پیدا کردن حتی یک فروشگاه میوه یا سبزی! 

حس خوبِ آزادی در جنگل و زندگی در جمع مراقبه کنندگان در عرض بیست و چهار ساعت در حال از بین رفتن است! تاثیر شهر در من مشهود بود. 

غذای بد! تحریک های جنسی و عصبی! دیدن بیشتر سوشیال مدیا! دور شدن از خودم و از لحظه! مصرف بیشتر موبایل و اینترنت! روابط و نقش های سطحی! آشغال های پلاستیکی فراوان! البته کمی تخت خواب بزرگتر و حمام و دستشویی اختصاصی! 

برای من که در شهر متولد و بزرگ شده‌ام داشن این حس ها نسبت به شهر خیلی جالب است! 


غریبه ای در شهر!

 غریبه ای در شهر!

***

بعد از حدود یک ماه زندگی در مرکز یوگا یا آشرام به دلایلی یک روز زودتر به شهر آمدم. یک دلیلش تست کردن یک روز در خارج از فضای آشرام بود و یک دلیلش اقتصادی و در دسترس بودن مینی‌بوس یک روز قبل. 

حدود بیست و چهار ساعت زندگی در شهر؛ بعد از زندگی یک ماهه در آشرام برای خودش تجربه‌ی جالبی است. الان حدود ساعت ٢ صبح است و من از نظم غذا و خواب آشرام خارج شده‌ام. 

اولین تجربه؛ راننده‌ی مینی‌بوس بود که اولین ارتباطش بعد از سلام درخواست کرایه با لحجه‌ی غلیظ سیاهپوستی بود. روابط در بیرون سطحی تر است. آدمها بیشتر در یک نقش اجتماعی غرق هستند. شرط و شروط و مرزهای جامعه احساس خفگی به آدم می‌دهد. حتی برای راه رفتن؛ همه جا حصارکشی شده و نمی‌توانی به راحتی در جنگل قدم بزنی. حتماً باید از مسیرهای از پیش تعیین شده عبور کنی. هم فیزیکی و هم ذهنی! احساس می‌کردم زندگی در شهر تقریباً مثل زندان است. راه فراری از خیابان و مسیرهای از پیش تعیین شده نیست!

حتی اتاق هتل پر شده از تخت و کمد و صندلی! یعنی داخل اتاق هم کارهای خاصی برایت از قبل طراحی شده! برعکس فضاهای آشرام که معمولاً یک اتاق خالی با فرشهای کتانی بود و خالی! 

در فضای خالی خلاقیت و نحوه‌ی گذراندن زندگی با خودت است! این که چطور بنشینی یا چطور بخوابی تصمیم خودت است! اما در هتل نه! حتی زاویه‌ی نشستن روی مبل برایت از قبل طراحی شده. 

اولین تجربه‌ی بد شهر صبحانه‌ی هتل بود. همه چیز تقریباً بی مزه و مانده بود غیر از پرتغالی که برداشتم. نان ها و لبنیات صنعتی که به زور توانستم بخورم! آب پرتغالی که شباهت کمی به پرتغال داشت! و خوردن چای و قهوه بعد از یک ماه! و پشیمانی از خوردن چنین صبحانه‌ای! 

عصر هم به شهر رفتم و سعی کردم جایی بروم که کمی در مورد غذا حق انتخاب داشته باشم! آنقدر تبلیغ مرغ داغ و گوشت گوسفند و خوک بود که کمی وسوسه شدم اما مقاومت کردم و یک بشقاب فلافل و سمبوسه و دلمه و سالاد و حموص گرفتم. با این که تقریباً بهترین انتخاب شهر بود اما کیفیت آن به شدت پایین تر از آشرام بود. معلوم بود غذایی است که مانده است. حداقل چند روز در فریزر و یخچال. کیفیت زندگی در شهر با همین غذاها به مرور کیفیتِ بدن و حس و حال آدم را پایین می‌آورد! 

قصد داشتم با رفتن به بازار محصولات کشاورزی کمی میوه بخرم اما دریغ از یک میوه‌فروشی! 

همه‌ی غذاها پروسس شده و آماده است! میوه و سبزی فروشی در کل شهر بسیار کمیاب است! 

شدم شبیه دهاتی هایی که تحمل شهر برایشان سخت است!

بعد هم به خیابان برادوِی رفتم! مرکز بارها و نایت کلاب ها. بعضی رستوران‌ها آنقدر صدای موزیک زیاد بود که از پیاده‌رو خیلی بلند حس می‌شد و بدن را به لرزه درمی‌آورد! چه برسد به داخل! 

دختران زیادی را در حال جلب توجه می‌شد پیدا کنی! هوا سرد بود و تصمیم گرفتم به هتل بازگردم! دست خالی! بدون پیدا کردن حتی یک فروشگاه میوه یا سبزی! 

حس خوبِ آزادی در جنگل و زندگی در جمع مراقبه کنندگان در عرض بیست و چهار ساعت در حال از بین رفتن است! تاثیر شهر در من مشهود بود. 

غذای بد! تحریک های جنسی و عصبی! دیدن بیشتر سوشیال مدیا! دور شدن از خودم و از لحظه! مصرف بیشتر موبایل و اینترنت! روابط و نقش های سطحی! آشغال های پلاستیکی فراوان! البته کمی تخت خواب بزرگتر و حمام و دستشویی اختصاصی! 

برای من که در شهر متولد و بزرگ شده‌ام داشن این حس ها نسبت به شهر خیلی جالب است! 


۱۴۰۱ دی ۳۰, جمعه

ذهنِ مشکل ساز

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ذهنِ مشکل ساز

***

چند ساعتی هست که از مرکز یوگا بیرون آمدم. یک دلتنگی یکی دو روزه باعث شد برای دیدن تارا بلیط بگیرم. خودم را لحظه‌ای جای دخترم گذاشتم. شاید یک ماه برای او خیلی بیشتر احساس بشود تا من. این دلتنگی خودم را برای او تصور کردم و نمی‌خواستم چنین دلتنگی ای برای تارا بوجود بیاید. 

داستان آمدن من به مرکز یوگا را تا حدودی می‌دانید. اما داستان ذهن را کمتر کسی می‌داند. اینکه تقریباً تمام مشکلات بشر به خاطر خارج شدن ذهن از تعادل است. ذهن انسان یک ابزار خیلی قوی و فوق‌العاده است. اگر کسی بتواند ذهنش را در کنترل بگیرد شبیه ابَرانسان خواهد شد. اما اکثر آدمها توانایی ساکت کردن ذهن و استفاده‌ی درست از آن را ندارند. 

گروهی با الکل و دارو سعی در از بین بردن ذهن دارند. گروهی هم با دیدن تلویزیون یا اسکرول کردن در اینترنت و راههای دیگر ذهن‌شان را مسخ می‌کنند. 

ذهن مثل عضوی شده که از کنترل خارج است. مدام کار میکند؛ مدام گذشته را در آینده تصویر می‌کند. مثل سندرم دست بی اختیار؛ تقریباً همه‌ی ما دچار سندرم ذهن بی اختیار شده‌ایم. 

ذهن پرکار؛ لحظه را که بزرگترین لذت تمام موجودات زنده است را از ما گرفته. 

ذهنِ بی اختیار باعث اضطراب و افسردگی و منشأ جدایی ها و مذهب ها و جنگ هاست. 

شناخت ذهن و کنترل آن کاری است که در یوگا انجام می‌شود. اگر مدیتیشن و یوگا را تجربه کرده باشی؛ می‌توانی فضایی در فرای ذهن را ببینی. واگر نه سعی می‌کنی چیزی را ببینی که ذهن قادر به دیدن آن نیست. اگر با ذهن بخواهی چیزی که به آن ذهن ساکت می‌گویم را درک کنی نمی‌شود و ذهن تو قضاوت به بی معنی بودن این کلمات می‌کند. 

بیشتر مشکلات و ترس ها ساخته و پرداخته ی ذهن هستند. ترس ها؛ تصوراتی از آینده‌اند. مشکلات هم خوراک ذهن پرکارِ بی اختیار اند. 

فقط درصد کوچکی از آگاهی ما را ذهن منطقی تشکیل می‌دهد. اما ما سعی می‌کنیم کل آگاهی را در ذهن منطقی خلاصه کنیم. این کار غیرممکن است. 

خلاصه اینکه وقتی با بودن در فضای یوگا بتوانی ذهن خودت را مدیریت کنی دیگر مشکلی وجود نخواهد داشت. اتفاقی که برای من افتاد. 

حدود یک ماه پیش؛ ذهن من در اثر تغییراتی که در زندگی ِ من و همسرم در حال اتفاق افتادن بود مشکلاتی را برایم درست کرده بود. مثلاً دوراهی تصمیم! ذهن؛ معتادِ مشکل و دوراهی است. ذهن همواره تقسیم‌بندی می‌کند. تصمیم‌گیری می‌کند. قضاوت می‌کند. 

به محض درست کردن تغذیه و انجام مرتب یوگا و مدیتیشن و آرام شدن ذهن تمام آینده و تمام مشکلات از بین رفتند. 

مجددا تاکید کنم اگر فقط با ذهن بخواهی درک کنی غیرممکن است. احتمالا برداشت به بی مسوولیتی یا بی‌خیالی یا شیدایی می‌کنی. 

اما فقط این را بدانیم خوب است که تقریباً ٩٩ درصد مشکلات ساخته‌ی ذهنِ مشکل سازِ ماست. 

کنترل و مدیریت و مشاهده‌ی بدن و ذهن تنها راه زندگی خوب است چه در بعد مادی و چه در بعد روحی و معنوی. 


ذهنِ مشکل ساز

 ذهنِ مشکل ساز

***

چند ساعتی هست که از مرکز یوگا بیرون آمدم. یک دلتنگی یکی دو روزه باعث شد برای دیدن تارا بلیط بگیرم. خودم را لحظه‌ای جای دخترم گذاشتم. شاید یک ماه برای او خیلی بیشتر احساس بشود تا من. این دلتنگی خودم را برای او تصور کردم و نمی‌خواستم چنین دلتنگی ای برای تارا بوجود بیاید. 

داستان آمدن من به مرکز یوگا را تا حدودی می‌دانید. اما داستان ذهن را کمتر کسی می‌داند. اینکه تقریباً تمام مشکلات بشر به خاطر خارج شدن ذهن از تعادل است. ذهن انسان یک ابزار خیلی قوی و فوق‌العاده است. اگر کسی بتواند ذهنش را در کنترل بگیرد شبیه ابَرانسان خواهد شد. اما اکثر آدمها توانایی ساکت کردن ذهن و استفاده‌ی درست از آن را ندارند. 

گروهی با الکل و دارو سعی در از بین بردن ذهن دارند. گروهی هم با دیدن تلویزیون یا اسکرول کردن در اینترنت و راههای دیگر ذهن‌شان را مسخ می‌کنند. 

ذهن مثل عضوی شده که از کنترل خارج است. مدام کار میکند؛ مدام گذشته را در آینده تصویر می‌کند. مثل سندرم دست بی اختیار؛ تقریباً همه‌ی ما دچار سندرم ذهن بی اختیار شده‌ایم. 

ذهن پرکار؛ لحظه را که بزرگترین لذت تمام موجودات زنده است را از ما گرفته. 

ذهنِ بی اختیار باعث اضطراب و افسردگی و منشأ جدایی ها و مذهب ها و جنگ هاست. 

شناخت ذهن و کنترل آن کاری است که در یوگا انجام می‌شود. اگر مدیتیشن و یوگا را تجربه کرده باشی؛ می‌توانی فضایی در فرای ذهن را ببینی. واگر نه سعی می‌کنی چیزی را ببینی که ذهن قادر به دیدن آن نیست. اگر با ذهن بخواهی چیزی که به آن ذهن ساکت می‌گویم را درک کنی نمی‌شود و ذهن تو قضاوت به بی معنی بودن این کلمات می‌کند. 

بیشتر مشکلات و ترس ها ساخته و پرداخته ی ذهن هستند. ترس ها؛ تصوراتی از آینده‌اند. مشکلات هم خوراک ذهن پرکارِ بی اختیار اند. 

فقط درصد کوچکی از آگاهی ما را ذهن منطقی تشکیل می‌دهد. اما ما سعی می‌کنیم کل آگاهی را در ذهن منطقی خلاصه کنیم. این کار غیرممکن است. 

خلاصه اینکه وقتی با بودن در فضای یوگا بتوانی ذهن خودت را مدیریت کنی دیگر مشکلی وجود نخواهد داشت. اتفاقی که برای من افتاد. 

حدود یک ماه پیش؛ ذهن من در اثر تغییراتی که در زندگی ِ من و همسرم در حال اتفاق افتادن بود مشکلاتی را برایم درست کرده بود. مثلاً دوراهی تصمیم! ذهن؛ معتادِ مشکل و دوراهی است. ذهن همواره تقسیم‌بندی می‌کند. تصمیم‌گیری می‌کند. قضاوت می‌کند. 

به محض درست کردن تغذیه و انجام مرتب یوگا و مدیتیشن و آرام شدن ذهن تمام آینده و تمام مشکلات از بین رفتند. 

مجددا تاکید کنم اگر فقط با ذهن بخواهی درک کنی غیرممکن است. احتمالا برداشت به بی مسوولیتی یا بی‌خیالی یا شیدایی می‌کنی. 

اما فقط این را بدانیم خوب است که تقریباً ٩٩ درصد مشکلات ساخته‌ی ذهنِ مشکل سازِ ماست. 

کنترل و مدیریت و مشاهده‌ی بدن و ذهن تنها راه زندگی خوب است چه در بعد مادی و چه در بعد روحی و معنوی. 


۱۴۰۱ دی ۲۹, پنجشنبه

ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات

***

همسرم میگوید من روی هوا هستم و او روی زمین زندگی می‌کند. 

من هم سالها. فکر میکردم که معنویت متضاد مادیات است. ترکیب و آشتی دادن این دو کار هر کسی نیست. معمولاً آدم‌ها و ذهن ما این دو را متضاد می‌داند. مثل متضاد دانستن زندگی و مرگ!

نوشته‌ی پارادوکس معنویت در این رابطه است. 


https://www.unwritable.net/2022/03/blog-post_24.html


درک و آشتی دادن مادیات و معنویات نیاز به درکی دارد که از ذهن فراتر رفته باشد. ذهن و حواس ما همه چیز را دوگانه و دوقطبی می‌بیند. مثلاً زندگی و مرگ یا سرما و گرما یا مادی و معنوی. 

البته در بُعد زمین و مادیات همینطور است. همه چیز وقتی دوتا می‌شود زوج و دو قطبی به نظر می‌رسد. مثبت و منفی. یین و یانگ. 

اما وقتی که خوب نگاه کنی درون دوییت؛ یگانگی وجود دارد. 

یک باید باشد تا دو به وجود بیاید. 

اکهارت در کتاب قدرت لحظه و همینطور در کتاب زمین جدید خیلی خوب این تبدیل یک به دو و دو به یک را توضیح داده. توصیه می‌کنم حتماً این دو کتاب را بخوانید یا گوش بدهید. 

معنویت در تمام سلول‌ها و مولکولها هست. معنویت در داخل ماده تنیده شده. شاید در نگاه اول دیده نشود! شاید ما فقط همین بدن را ببینیم که رو به نابودی است اما همین بدن شامل خدایِ نامیرا هم می‌شود. 

نیرو یا خدا یا انرژی یا معنویتی که نامیراست در داخل تمام سلولهای بدنِ میرا هست! 

اگر می‌خواهی زندگی مادی خوبی داشته باشی با جهان دوقطبی نمی‌توانی. یعنی وقتی معنویت و مادیات را جدا بدانی هردو را از دست میدهی. 

وقتی هوا نباشد زمین هم قابل زندگی نیست. وقتی زمین نباشد هوا بی‌فایده است. 

یک زندگی معنوی اگر منحرف نباشد حتماً به زندگی بهتر مادی منجر می‌شود. زندگی بهتر مادی لزوما آنچه در ظاهر دیده می‌شود نیست. 

مثلاً لذتی که می‌توان از خوردن یک سیب برد شاید از یک غذای گرانقیمت بدست نیاید. 

لذت و زندگی مادی خوب نیازمند درونی آرام و معنوی است. وقتی درونت که معادل بعد معنوی است درست باشد بیرون هم درست می‌شود. 

حتی این دوگانگی درون و بیرون هم از بین می‌رود. درون یا معنویت با بیرون یا مادیات هماهنگ می‌شود. 

امیدوارم درک این موضوع نسیب من و شما بشود. این یک قدم بزرگ است. 

یک انسان معنوی بدن سالمتری دارد. یک انسان معنوی از مادیات هم بیشتر لذت می‌برد. غذا را بهتر می‌خورد. بهتر نفس می‌کشد. بهتر حس می‌کند. و در یک کلام بهتر زندگی می‌کند. 

زندگی اگزیستانسیالیستی که اروین یالوم از آن نوشته مقدمه‌ای برای زندگی معنوی است. 

زندگی معنوی زندگی در لحظه است. زندگی با مسؤولیت است. زندگی عاشقانه است. زندگی با تدبیر است. 

اگر زندگیِ معنوی را نفهمیده باشیم فقط سفری دردناک از تولد تا مرگ را تجربه خواهیم کرد. 

زندگیِ معنوی درک نامیرایی است. 

امیدوارم این نوشته به درک یکی بودن مادیت و معنویت برای من و شما کمک کند. 


ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات

 ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات

***

همسرم میگوید من روی هوا هستم و او روی زمین زندگی می‌کند. 

من هم سالها. فکر میکردم که معنویت متضاد مادیات است. ترکیب و آشتی دادن این دو کار هر کسی نیست. معمولاً آدم‌ها و ذهن ما این دو را متضاد می‌داند. مثل متضاد دانستن زندگی و مرگ!

نوشته‌ی پارادوکس معنویت در این رابطه است. 


https://www.unwritable.net/2022/03/blog-post_24.html


درک و آشتی دادن مادیات و معنویات نیاز به درکی دارد که از ذهن فراتر رفته باشد. ذهن و حواس ما همه چیز را دوگانه و دوقطبی می‌بیند. مثلاً زندگی و مرگ یا سرما و گرما یا مادی و معنوی. 

البته در بُعد زمین و مادیات همینطور است. همه چیز وقتی دوتا می‌شود زوج و دو قطبی به نظر می‌رسد. مثبت و منفی. یین و یانگ. 

اما وقتی که خوب نگاه کنی درون دوییت؛ یگانگی وجود دارد. 

یک باید باشد تا دو به وجود بیاید. 

اکهارت در کتاب قدرت لحظه و همینطور در کتاب زمین جدید خیلی خوب این تبدیل یک به دو و دو به یک را توضیح داده. توصیه می‌کنم حتماً این دو کتاب را بخوانید یا گوش بدهید. 

معنویت در تمام سلول‌ها و مولکولها هست. معنویت در داخل ماده تنیده شده. شاید در نگاه اول دیده نشود! شاید ما فقط همین بدن را ببینیم که رو به نابودی است اما همین بدن شامل خدایِ نامیرا هم می‌شود. 

نیرو یا خدا یا انرژی یا معنویتی که نامیراست در داخل تمام سلولهای بدنِ میرا هست! 

اگر می‌خواهی زندگی مادی خوبی داشته باشی با جهان دوقطبی نمی‌توانی. یعنی وقتی معنویت و مادیات را جدا بدانی هردو را از دست میدهی. 

وقتی هوا نباشد زمین هم قابل زندگی نیست. وقتی زمین نباشد هوا بی‌فایده است. 

یک زندگی معنوی اگر منحرف نباشد حتماً به زندگی بهتر مادی منجر می‌شود. زندگی بهتر مادی لزوما آنچه در ظاهر دیده می‌شود نیست. 

مثلاً لذتی که می‌توان از خوردن یک سیب برد شاید از یک غذای گرانقیمت بدست نیاید. 

لذت و زندگی مادی خوب نیازمند درونی آرام و معنوی است. وقتی درونت که معادل بعد معنوی است درست باشد بیرون هم درست می‌شود. 

حتی این دوگانگی درون و بیرون هم از بین می‌رود. درون یا معنویت با بیرون یا مادیات هماهنگ می‌شود. 

امیدوارم درک این موضوع نسیب من و شما بشود. این یک قدم بزرگ است. 

یک انسان معنوی بدن سالمتری دارد. یک انسان معنوی از مادیات هم بیشتر لذت می‌برد. غذا را بهتر می‌خورد. بهتر نفس می‌کشد. بهتر حس می‌کند. و در یک کلام بهتر زندگی می‌کند. 

زندگی اگزیستانسیالیستی که اروین یالوم از آن نوشته مقدمه‌ای برای زندگی معنوی است. 

زندگی معنوی زندگی در لحظه است. زندگی با مسؤولیت است. زندگی عاشقانه است. زندگی با تدبیر است. 

اگر زندگیِ معنوی را نفهمیده باشیم فقط سفری دردناک از تولد تا مرگ را تجربه خواهیم کرد. 

زندگیِ معنوی درک نامیرایی است. 

امیدوارم این نوشته به درک یکی بودن مادیت و معنویت برای من و شما کمک کند. 


۱۴۰۱ دی ۲۷, سه‌شنبه

سفری برای تصمیم گیری

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 سفری برای تصمیم گیری

***

آمده بودم به سفر برای اینکه تصمیم گیری کنم. تصمیم گیری برای اینکه کجا و با کی زندگی کنم.  این سفر سفری درونی بود. سفر یوگا. می‌دانستم تمام جواب ها در درونم است. فقط باید جایی آرام بنشینم تا جواب ها مشخص شوند. 

می‌خواستم تکلیفم را بدانم. و جالب اینکه دانستم!

وقتی به درون سفر می‌کنی اولین اتفاق این است که دیگر نیازی به تصمیم گیری نداری. 

تمام جواب ها در لحظه است. هرچه بیرون باشد؛ هرکجا باشی فرقی ندارد. وقتی در دنیای درون مستقر باشی دیگر مهم نیست بیرون چه می‌شود. تو هستی و افکار و احساسات و یک انرژی در جریانِ درلحظه. 

لازم نیست برای آینده‌ای نامعلوم تصمیم بگیرم. تکلیفم را خوب می‌دانم. آگاهی از خودم ‌و آگاه ماندن در لحظه. 

حال هر فکری بیاید و برود خوب است. 

هر حسی بیاید و برود خوب است. 

همسرم با من باشد یا نباشد خوب است. 

پیش دخترم باشم یا نباشم خوب است. 

آن بیرون؛ جهنم باشد یا بهشت؛ هردو خوب است.  

تکلیف من اینست که آگاه به خودم ‌ آگاه به لحظه بمانم. 

تکلیف من اینست که بدن ذهن و انرژی‌های حیاتی خودم را در بهترین حالت نگاه‌دارم. 

این تکلیف من است. این هدف من است. این عین موفقیت من است. 

دیگران می‌خواهند تکلیفشان را من مشخص کنم! تکلیف را هرکسی خودش می‌داند. کار من فقط آگاه ماندن از وضعیت خودم است. این‌گونه می‌شود دیگران را هم نسبت به خودشان آگاه کرد. هر کسی آزاد است. این آزادی؛ زیبایی زندگیِ ما آدمهاست. 

به کمک اکهارت فهمیدم همه چیز تمرین است. هر لحظه از زندگی تمرین است. رابطه‌ها بهترین تمرین هستند. بودن در رابطه تمرین است. نبودن در رابطه تمرین است. آگاه بودن نسبت به درون در مقابل فردی ناآگاه؛ موهبت و تمرین است. 

فهمیدم می‌توانم تغذیه‌ی بهتر و تمرین یوگا در روز داشته باشم. 

تکلیف من مشخص است. آگاه ماندن به جسم و به ذهن و به احساسات. 

فرار نکردن از لحظه. مواجه شدن با آنچه در درونم اتفاق می‌افتد. نوعی زندگی ایده‌آل را اینجا تجربه کردم. زندگی ای بسیار منحصر بفرد. زندگی داوطلبانه در مرکز یوگا. یوگایی که از بدن عبور می‌کند و به خدا یا معنویت می‌رسد. حس های مختلفی را اینجا تجربه کردم. کارهای مختلفی را انجام دادم. با آدم‌های بسیار جالبی که همه مراقبه گر هستند ارتباط عمیق برقرار کردم. 

این اقامت در مرکز یوگا بدون شک یکی از عجیب‌ترین و منحصربفرد ترین تجربیات زندگی ام بود. 

تجربه‌ای که خیلی از آن نانوشتنی است. 


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...