تنهایی و روابط
***
وقتی که به اندازهی کافی با خودت تنها بشوی تنهایی هایت عوض میشوند. رابطهات با خودت تغییر میکند. شناخت تو از خودت تغییر میکند. دیگر خودت را ذهن و احساسات نمیدانی.
اما موضوع جالب این است که روابط تو تغییر میکند! زمانی که از افکار و احساسات خودت بیرون بیایی و خالی بشوی تازه میتوانی درست ببینی! آن وقت است که دیگران را میتوانی درست ببینی!
با آدمها که هستی احساسات و وضعیت روحی آنها را خیلی شفاف تر میبینی. تو قبلاً این حس ها و این فرکانس ها را تجربه کردهای. پس خیلی برایت آشناست. انگار به درون آدمها دسترسی داری. باطنشان را واضح میبینی. ایگوهایشان برایت واضح قابل فهم است. اضطراباتشان را میشناسی. انگار وقتی از خودت خالی باشی میتوانی در جلد دیگران بروی و از درون آنها را ببینی.
آدمها برای تو تقریباً دو دسته میشوند. گروهی که هنوز درگیر ایگوهایشان و افکار و احساسات هستند! آنها را خوب میبینی! آنها حرف های تو را نمیگیرند! هر چقدر بنویسی یا بگویی فایده ندارد! ظاهراً آنها فقط به افکار و احساسات و عقاید قدیمی خودشان گوش میدهند! با این دسته خیلی نمیتوانی ارتباط برقرار کنی!
به قول اکهارت فقط حس محبت و همدردی در تو بوجود میآید! این دسته معمولاً درگیر نقشهای اجتماعی و شرطی شدگی های قدیمی اند.
اینجا تو تنهایی را کامل حس میکنی! حتی اگر با این آدمها باشی باز تنهایی! آنها معمولاً با بودن تو مضطرب میشوند! چیزی درون آنهاست که از بودن تو به ارتعاش آمده! اینجا نیاز به آگاهی بالا داری! اگر آگاه بمانی معجزاتی رخ میدهد! شخص عصبانی ناگهان آرام میشود! یا زخم هایش التیام مییابد!
خیلی ها تحمل نمیکنند! تو حس های مخفی انباشته شدهی آنها را بالا میآوری! مثلاً با تو احساس عذاب وجدان یا ترس میکنند! آنها سعی میکنند از تو فرار کنند! اما چیزی هم درونشان هست که به سمت تو جذبشان میکند!
با این دسته آدمها که هستی انگار گذشتهی خودت را میبینی! بازیهای ایگو که روزی درگیرشان بودی. این دسته برای تو تمرینی دوباره است. تمرین دوباره و چندبارهی آگاهی و خودشناسی! تمرین برابر دیدن خودت! تمرین محبت! تمرین بخشش!
آنها لزوماً با تو مهربان نیستند! مثل بر صلیب زنندگان عیسی! اما عیسی برایشان طلب بخشش میکرد! از همان بالای صلیب! درست مثل حلاج!
اما دستهی معدودی هم هستند که با تو هم فرکانس اند. آنها قبل از تو این مسیر های خودشناسی را رفتهاند! آنها راه آشنا هستند. وقتی از فلان مسیر یا فلان گردنهی جادهی خودشناسی صحبت میکنند به سرعت میفهمی آنها با تو هم مسیر هستند! یک اشاره یا یک کلمه کافیست! شما فرقی ندارد چقدر دور باشید، به سرعت احساس نزدیکی میکنید. آنها دردآشنا هستند! فرقی نمیکند همزبان باشید یا نه! فرقی نمیکند هم جنس باشید یا نه! فرقی نمیکند هم سن باشید یانه! فرقی نمیکند در بدن فیزیکی زنده باشید یا نه!
شما از یک چیز سخن میگویید! انگار حرفهای شما کدگذاری شده است. شما با این که معمولی حرف میزنید اما دیگران نمیفهمند! فقط شما دو تا میفهمید!
مثل کدهای حافظ یا مولانا! یا سعدی یا خیام! یا سادگورو یا اکهارت! و خیلی های دیگر!
از یک سو تنها شدهای! شاید حتی خانواده و دوستانت تو را ترک کنند. تحمل تو برایشان خیلی سخت است! تو برایشان یاد مرگ را میآوری! مرگ ایگو! پس از تو فرار میکنند!
اما از سوی دیگر دوستانی پیدا میکنی به عمر تاریخ! ناگهان عطار چیزی میگوید انگار از دل تو سخن گفته! ناگهان بودا پیدایش میشود! سکوت بودا و لبخند بودا را حس میکنی!
از دید آدمهای دستهی اول تو دیوانه یا احساساتی یا کوسخل هستی! مثل باباطاهر عریان!
هرچه عریان تر حرف میزنی آدمهای شهر کمتر میفهمند!
خلاصه اینکه وقتی از نانوشتنی بنویسی و از ناگفتنی بگویی فقط عدهای نوشته و حرف تو را میگیرند!
و چه بهتر که این سخن را با یاد مولانای جان ادامه بدهیم
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر