حضور و دیگر هیچ
***
اکهارت در فصول پایانی کتاب زمین جدید موضوعی عجیب را مطرح میکند. در آنجا از هدف زندگی میگوید. از مقصود آفرینش. آنجا میگوید مقصود زندگی حضور است. هدف از آفرینش انسان حضور است. مابقی چیزها مثلاً هر آنچه که ما به آن کارها و مسائل زندگی میگوییم در درجهی بعدی قرار دارند.
در یوگا و معنویت هندوستان هم آموزههایی شبیه این هست. جایی گفته میشود اول در یوگا قرار بگیر بعد هر کاری خواستی بکن.
از قول عیسی یا یک از پیروانش آمده است که ابتدا در عشق باش و هر چه خواستی بکن.
این تعالیم درجهی بالایی از اتصال و حضور و اعتماد یا توکل را میطلبد. تو نوعی آرامش و اعتماد به جهان یا خالق نیاز داری.
مسولیت تو فقط میشود حضور و مابقی چیزها را جهان یا خدا یا کائنات انجام میدهد.
اگر مراقبه نکرده باشی اگر هنوز درگیر ذهن باشی این را درک نمیکنی. وقتی هنوز ذهن را ناجی خودت بدانی وقتی هنوز بدن را کشتیای نامیرا بدانی نمیتوانی دل به دریا بسپاری.
کنار گذاشتن ذهن کار آسانی نیست. این ذهن همیشه محافظ تو بوده. ذهن تو ابزاری بوده برای بقای تو. در ابتدای زندگی در زمین؛ این ذهن تو بوده که باعث ادامهی زندگی تو میشده.
حالا میگویند آن را کنار بیانداز! مثل خدایی که به ابراهیم گفت عصایت را بیانداز! عصای ذهن را که بیاندازی ناگهان تنها پایگاه تو میشود همان حضور!
البته همهی ما روزی عصا را خواهیم انداخت. روزی که سفر زمینیمان تمام شود. آن روز این عصای ذهن و بدن را باید بیاندازیم و برویم. باید همانطور پاک و خالص که آمدیم برویم.
ای کاش زودتر بتوانیم این عصا راه بیاندازیم. عصای ذهن تا الان به ما کمک میکرد که نیافتیم حالا ندایی میگوید بیانداز! مسلماً ترس دارد. شاید بدون عصا بیافتیم! اما بعضی ها میتوانند به این ندا اعتماد کنند!
کسانی که اعتماد میکنند جهان هم به آنها اعتماد میکند آن وقت لاخوف علیهم و لاهم یحزنون میشوند. یعنی از تمام ترس ها و غمها رها میشوند!
آن وقت آنی میشوند که حافظ شد! مولانا شد!
سرشار از جوش و خروش عشق!
دیوانه میشوند! عاشق میشوند!
عصایت را که بیاندازی ماری میشود که تمام چیزهای غیر واقعی را میبلعد!
مثل موسی میشوی! مثل ابراهیم!
مثل عیسی! آن وجود نازنین!
مثل عیسایی که وجودش زندگی بخش بود و هست!
معجزات و کرامات به تو میرسد!
تو با جهان هستی همراستا میشوی!
نانوشتنی میشوی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر