برای تارا- جشن فارغالتحصیلی!
***
قبل تر ها نوشتههایی تحت عنوان برای تارا داشتم.
https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1
حالا از این به بعد میخواهم کمی عنوان را تغییر بدهم! این بار میگویم برای تمام کودکان! و تمام آدم بزرگ ها! و تمام هستی!
چرا؟
تارای عزیزم!
در یوگا یاد گرفتم که هیچ مرزی نگذارم! پس مرزی برای تو هم نمیگذارم. تو را از تمام کودکان دنیا جدا نمیکنم. تو را از تمام هستی جدا نمیکنم!
حتی با ساختن یک مرز بیولوژیکی چیزی یه عنوان خانواده هم در ذهن خودم و تو درست نمیکنم!
من یکی از هزارن پدر روی زمین هستم!
تو هم یکی از هزاران فرزند روی زمین هستی!
اما داستان چیست؟
الان که اینها را مینویسم مادرت تو را به خانهی خودش برده. در آن خانه پدر فقط یک میهمان است! فقط گاهی پدرت را دعوت میکند تا با تو بازی کند!
پس اینجا یک مرز هست!
مرز دیوارهای خانههای بتنی!
مرزهای خطرناک تر اما مرزهای ذهنی است!
مرز ذهنی است که باعث میشود یک آمریکایی بمب اتم بیاندازد روی میلیون ها ژاپنی!
آمریکایی و ژاپنی هر دو مرز ذهنی است!
هویت های پوچ ذهنی!
ذهن انسان مدام در حال مرز کشیدن و تحلیل و جدا کردن است!
این ذهن تا به آنجا پیش میرود که آدمها بین خودشان هزاران مرز ذهنی میکشند! قلمرو و خانه و اتاق مجزا و خانههای چند خوابه درست میکنند و هزاران مرز ذهنی و قانونی هم درست میکنند! این مرزهای ذهنی نهایتاً آنقدر زیاد میشود که آدمها همه تنها میشوند و همهگیری احساس تنهایی از تمام بیماریها بیشتر میشود! بسیاری تنهایی شان را با حرف زدن با سگ و بعضی با کارکردن زیاد و بعضی با سکس و بعضی با انواع دارو پر میکنند!
من هم در همین شهر تنهایان اینجا زیر درختی نشستهام و در تنهایی مینویسم!
چون کسی وقت ندارد! همهی پدر و مادرها در حال دویدن در گردونهی اقتصادی هستند! ظاهراً هیچ کودکی هم نیاز به پدر و مادر ندارد!
تربیت بچهها هم صنعتی شده!
ده بیست بچه را میگذارند در یک خانه و به چند نفر حقوق میدهند تا آنها را درست مطابق نیاز صنعت تربیت کند!
و صنعت چه چیزی نیاز دارد؟
بله! ماشین!
و خروجی این کارخانه تولید آدمهایی است که ذهنشان مثل ماشین برنامهریزی شده!
خروجی این مدرسهها و دانشگاهها معمولاً زامبی هایی است که برای بقاء و چرخیدن در ماشین صنعتی برنامهریزی شدهاند!
این زامبی ها مرز دارند!
به شدت تنها هستند!
این زامبی ها عموما از الکل و داروهای ضد افسردگی استفاده میکنند!
این زامبی ها فرصت تعمق ندارند!
این ها معجزهی زمین و شگفتانگیزی یک ماهی یا پرنده را درک نمیکنند!
یگانگی واضح موجود در جهان را درک نمیکنند!
اینها اولین جشن فارغالتحصیلی را در پنج سالگی میگیرند بعد تا حدود ٢۵ سالگی همین طور هر سال فارغالتحصیل میشوند! بعد حدود سی چهل سال هر سال درصدی اضافه حقوق میگیرند که از تورم کمتر است! تا ۶٠-٧٠ سالگی قسط میدهند و نهایتاً به خانههای سالمندان میروند تا محاسبات ریاضی بیمه ی مرگ درست از کار در بیاید! و شرکتهای بیمه و کفن و دفن هم روی درآمد ناشی از مردن این زامبی ها از حالا برنامهریزی کردهاند!
البته آنها به بیمهی مرگ میگویند بیمهی عمر! یا بیمهی زندگی!
شرکتهای دارویی و غذایی هم در حال نابود کردن زمین اند تا گاو و گوسفندها یی را پرورش بدهند تا همبرگر بشود و غذای سگها!
قصدم اینجا سیاه نمایی نیست!
من هم حدود بیست سی سال در همین چرخههای فارغالتحصیلی و صعود از نردبان اجتماعی بودم! من هم ذهنم برنامهریزی شده بود که باید مهاجرت کنم! باید فلان مدرک فوقلیسانس را بگیرم و فلان دکتر و مهندس بشوم!
اما در چهل و دو سالگی فهمیدم یک منی هم وجود دارد که فراتر از ذهن است!
حالا دارم سعی میکنم تمام آن شرطی شدگی ها را بشناسم و به آنها آگاه بشوم!
در حال پس دادن قرض و وام هایم هستم!
دارم به زمین نزدیک تر میشوم!
هرچه بیشتر یوگا را میفهمم بیشتر به بینهایت بودن آن پی میبرم!
این نوشتهها دیگر فقط برای دخترم تارا نیست!
بلکه برای همهی کودکان افسرده است!
برای تمام بزرگترهای درگیر است!
در یوگا یاد میگیری بزرگ باشی!
لازم نیست و نمیتوانی در حوزهی مادیات بزرگ باشی!
بلکه در قلب و روح ات میتوانی بزرگ باشی!
میتوانی مرز نداشته باشی!
میتوانی مرز ذهنی نداشته باشی!
میتوانی اسیر بدن و ذهن نباشی!
امروز تصمیم گرفتم یک روز دیگر در شهر تنهایان بمانم!
یک شب دیگر در پارک نزدیک خانه در کمپ شیشهای ام خوابیدم!
اول شک داشتم که برای جشن فارغالتحصیلی پنج سالگی ات بیایم!
اما حالا که ماندم حداقل اینها را نوشتم!
شاید تو روزی اینها را بخوانی!
شاید مادرت بخواند!
شاید هم مادرت اینها را از تو مخفی کند!
اینها را از خانواده خودش مخفی کرده شاید روزی از تو هم مخفی کند!
اصلاً شاید فارسی خواندن هیچ وقت یاد نگیری!
اما بالاخره یک روزی شاید یادت بیاید که پدری داشتی که یوگا میکرد و برایت نامه مینوشت!
و به تو الفبا یاد میداد!
شاید بقیه به یادت بیاورند!
شاید داستان زندگی پدر بیولوژیکی ات را دیگران برایت تعریف کنند!
اما من؛ همین لحظه برایم کافیست!
دنبال نتیجهای نیستم!
اصلاً حتی اگر این را کسی نخواند انرژی ای که با نوشتن اینها ساختهام در جریان خواهد بود!
چه از طریق کلمات و چه از طریق ارتباط نانوشتنی بین تمام هستی!
نگران نیستم! من هم روزی دست به سینه روی همین نیمکت های چوبی نشستم!
اما بعد از چهل سال فهمیدم ذهن چیست و چطور برنامهریزی میشود!
فهمیدم هشت شاخهی یوگا چیست!
فقط چند روز مدیتیشن یا مراقبه کافی است تا تو هم به پوچیِ ذهن و بی ارزشیِ حافظه پی ببری!
آگاهی در حال رشد است!
چه من بنویسم چه نه!
من به کوچکی یک برگ علف هستم!
و به بزرگیِ کل هستی!
Please watch following videos in this playlist regarding education:
https://youtube.com/playlist?list=PLlOqMMZB1Vrww_KrorIFGAZSP2UopNq8z
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر