بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ
***
شاید دلیل این نوشته بیکاری باشد! بیکاری پرواز! از آنجایی که باید با همهی خواننده هایم صادق باشم باید بگویم که یکی از انگیزههای این نوشته بیکاری پرواز است! وقتی ده ساعت باید یک جا بنشینم. خوشبختانه نه گرسنه ام نه خسته! فقط بیکارم!
از اینجا میخواهم برسم به نیاز بیمارگونه ذهن انسان به کار! آدمها به دنبال معنی هستند. بعضی ها معنی را در کار کردن پیدا کردهاند. یکی از علتهای چرخش بیش از حد موتور اقتصاد و آسیب به طبیعت همین حرکت بیمارگونه ذهن انسان است!
از نظر خیلی ها من کاری انجام نمیدهم! یا شاید کم کار انجام میدهم!
اگر از دید ذهن جلو بروی باید خودت را مشغول کنی تا از جهنم بی معنایی جهان فرار کنی. کارکردن هایی که فرار باشد نه به ذهن آرامش میدهد نه برای جهان و دیگران مفید است. یک تلاش نافرجام ذهن برای فرار و تقلایی بیهوده که منجر به نابودی زمین و محیط زیست هم میشود!
شاید ریاضی دان و منجم پرکار و نابغه خیام بعد از روشن بینی به این نتیجه رسید.
اکهارت هم پیدا کردن تعادل به بودن و انجام دادن را چالش اصلی خودش میداند!
این زمین همان بهشت ماست. نعمت ها از زمین و از درختان میروید و همچون تمام موجودات زنده ما در این بهشت مدتی مهمانیم.
اما این ذهن پرکار و بیمار؛ بهشت را برایمان جهنم میکند. چه از درون با تولید بی قراری اضافی و چه در بیرون با دستکاری زیادی در طبیعت!
شاید خود من و فرزند من تارا؛ زاییدهی این پرکاری اضافی ذهن باشیم! شاید بیشتر این هشت میلیارد انسان چنین باشند.
کار باید از درون بجوشد. باید از روی فرار از بیکاری نباشد. کار باید برای نتیجه نباشد!
حرکت و کار و شدن باید محصول بودنی عمیق باشد!
آن وقت است که کوچکترین کارها برکت و عمق پیدا میکند!
مثل نشستن بودا! یا صحبت کردن سادگورو یا نوشتن اکهارت!
کار باید به دست کاردان اصلی جهان انجام شود!
ما باید نی بشویم!
در واقع نی هستیم! ناچیز و کوچک هستیم!
باید بگذاریم در ما نواخته شود!
بودن بُعد اصلی ماست!
مثل خدا!
اول باید در بودن ماند در بودن بود و در بودن شکوفا شد!
بعد گل هایی که میروید عطر و زیباییش دنیا را پر میکند!
من هم سالها میدویدم. سالها به دنبال ذهن میدویدم. تا روزی که فهمیدم چیزی فرای ذهن هست!
بیشتر دوستانم و بیشتر آدمها هنوز درون ذهن هستند. مسلماً از درون ذهن چیزی بیرون ذهن را نمی بینند!
اگر در خانهی پر زرق و برق ذهن باشی محال است شهر را ببینی! کوه را ببینی! آسمان را ببینی! ابر را رود را!
امیدوارم این انجام دادن من که از اول شاید برای فرار از بیکاری بود چیزی را در این جهان به حرکت در بیاورد! کمی آگاهی! کمی بودن! تاملی در دویدن های ذهن!
و من هم بعد از تمرین بودن کارم ترویج بودن خواهد بود! رسالت و مسوولیتم ماندن در لحظه خواهد بود!
معنای زندگی ام دیدن لحظه به لحظه ی این جهان و زیبایی هایش خواهد بود!
و دیدار انسانها!
انسانهایی که روزی از یک نطفه زاده میشوند و تصور جدایی از همدیگر و از جهان و طبیعت رنجورشان میکند!
اما روزی بازمیگردند و به همان یک و همان یگانه متصل میشوند!
در فرهنگ اصیل ما ایرانیها وقتی کسی میمیرد نمیگویند مُرد یا درگذشت! در کودکی یادم هست که میگفتند رفت پیش خدا!
در فرهنگ اصیل شرقی هم میگویند دوباره زاده شد! چون زندگی زندگی است! گاهی در شکل انسان و گاهی در شکل مار و پرنده و ماهی! پس در اصل وجود بین ما انسانها و بقیهی موجودات زنده تفاوتی نیست. پس اگر من تمام شوم شاید ماری شروع شود شاید عقابی پرواز کند! و تفاوتی ندارد! درست مثل این است که من دوباره در شکل مار یا عقاب زاییده بشوم!
درست مثل خدا!
خدایی که هر لحظه و در هر نفس دوباره زنده و زاینده است!
این که کسی سعی کند خدا را با ذهن اش درک کند هم تلاش بیهودهی مذهبیون بوده.
خدا را باید بود!
خدا از جنس بودن است!
چیزی بسیار بسیار فراتر از ذهن کودکانهی من و تو!
پس خدا را باش!
سکوت را باش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر