مادر، عشق، مرگ
***
این سه کلمه در ذهنم رژه میروند. حتی زمان مراقبه!
روبروی یک پنجره ی بزرگ نشستهام. روبرویم باغی قدیمی است تقریباً مخروبه و بینهایت خانه که در شهری کثیف کنارهم بدون نظم قرار گرفته. پشت سرم تخت مادرم است در بخش مراقبت های ویژه قلب بیمارستان!
گاهی صدای بوق دستگاهها میآید! گاهی هم صدای صحبت پرستارها!
اینجا روی زمین نشستهام! میتوانستم هر کجای این زمین نشسته باشم! اما کنار تخت مادرم نشستهام! شاید اینجا و اکنون بهترین جای دنیا باشد.
وقتی دو روز پیش صبح زود چشم هایم را بسته بودم و حس های بدنم را تجربه میکردم مادرم من را صدا زد که بیا سرم گیج میرود، نمیدانستم کار به بیمارستان و بستری دو شبه در بخش قلب میرسد. دو روز پر تنش و دیدن بچهها و نوهها! جان مادرمان در خطر قرار گرفته! مادری که منشأ و کانون عشق بوده و هست. زندگی اش را بر مبنای عشق بنا کرده. یکی از بهترین زندگی هایی که میشناسم.
سه روز پیش با برادرم بعد از چند ساعت پیادهروی در کوه، داریم صحبت میکنیم. بعد از صحبت در مورد یوگا بالاخره صحبت میرسد به موضوع سلامتی و مرگ! میگویم یوگی ها روی مرگ خودشان کنترل دارند. میگویم خیلی خوب است که هر لحظه به مرگ فکر کنیم. میگویم این باعث میشود عالی زندگی کنیم! در دل آرزو میکنم من هم بتوانم!
دو شب پیش دوستم تماس میگیرد. میگوید بیا پیادهروی. کمی هم در مورد مرگ صحبت کنیم! کارش مرتبط با موسیقی و برای بازماندگان مرگ است. بالاخره میگویم. آنچه برای گفتنش شک داشتم را میگویم. در حالیکه در لابلای درختان زیر نور ماه کامل قدم میزنیم میگویم زندگی ما یک چُرت کوتاه است. قبل از این چرت ما بیداریم بعد از مرگ هم بیداریم. این وسط هفتاد هشتاد سال کمی خوابمان میبرد! درست برعکس آنچه ذهن میبیند! این وسط کمی توهم میزنیم و دوباره با مرگ از توهم هایمان بیرون میآییم. بعضی ها زودتر از مرگ بدن بیدار میشوند. آنها کسانی هستند مثل مولانا یا اکهارت.
آنها به زبانهای مختلف به ما میگویند خواب نمانید! اما اکثرا خوابند تا زمان مرگ بدن! سعدی هم که کماکان بیدار است هشدار میدهد که نکند بعد از پنجاه سال هنوز خواب مانده باشی! در دل آرزو میکنم ای کاش ما هم مثل تمام این بزرگان بیدار باشیم!
به خودم اجازه میدهم این کلمهی سنگین را تکرار کنم! مرگ مرگ مرگ!
برای ریختن ترس هایمان! اینجا بخش مورگ بیمارستان در ٧ طبقه زیر زمین مخفی شده! اما ترس از مرگ همه جا هست! مرگی که خودش مثل تمام ترسهای دیگر توهم است.
با نوشتن از مرگ و با یادآوری آن به خودم در هر لحظه؛زندگی ام را به لحظه میآورم.
لحظهای که اگر درکش کنی شاید خدا را و مرگ را و عشق را در آن پیدا کنی!
بالاخره همهی ما از جمله من و شما و مادر هایمان و بچههای مان و خانواده هایمان میمیرند!
نوشتنش هم شاید ترسناک باشد!
اما اگر بتوانیم از این ترس یک گنج بسازیم چه؟
اگر مرگ توهم باشد چه؟
اگر مرگ پیوستن به عشق باشد چه؟
اگر اصلا مرگی در کار نباشد چه؟
اگر فقط و فقط عشق باشد و زندگی چه؟
مادرم زنده است. تا ساعتی دیگر مرخص میشویم! هنوز زمان هست! کاش بیدار باشیم! تا خیلی دیر نشده!
زندگی بوده و هست و خواهد بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر