نماز دائم!
***
نماز - ناماز- ناماس-ناماسته
در ادامهی ایجاد تعاریف جدید می رسیم به این کلمه! نماز!
این کلمه به عربی صلاة میشود.
تعریف کنونی آن کاری است که بالاجبار توسط مسلمان ها به ما تحمیل شده! دولا و راست شدن روزانه! با خواندن مقداری وِرد عربی!
در معنویت هندوستان به چسباندن دو دست به همدیگر به حالت احترام گفته میشود. و این ساده ترین حرکت یوگاست.
اما نماز واقعی چیست؟
«خوشا آنانکه دائم در نمازند» چه نمازی را میگوید؟
نماز یا یوگا شاید نمود ظاهری و بیرونی داشته باشد اما بیشتر یک حالت و وضعیت بودن است.
بیشتر یک وضعیت درونی یا وضعیت ذهنی است.
وقتی در این وضعیت باشی، دائم در نماز هستی.
وضعیت آگاهی!
آگاهی خالص! حالت مراقبه! حالت تعادل ذهن! حالت یوگا!
تمام حرکات و اَعمال هم برای این است که تو را به آن حالت برساند.
وقتی به آن حالت رسیدی دیگر فرقی ندارد که در بیرون چه میکنی.
میتوانی در حال نماز باشی. در هر وضعیتی که هستی.
میتوانی نشسته باشی یا در حال راه رفتن.
میتوانی در حال غذا خوردن باشی یا حتی سکس کردن!
وقتی در حالت آگاهی بمانی تو دائم در حال نماز هستی. اکهارت به آن میگوید حالت حضور!
یا حالت حضور در لحظه!
پس تمام حرکات و وضو و نماز عرفی، برای این است که ذهن و بدن تو را به حالت حضور ببرد.
و اگر سعادتمند باشی به جایی میرسی که همیشه در حضور میمانی!
در همه حال.
در حال نوشتن یا خواندن!
در همه حال!
تو در این حالت به مبدأ حیات یا همان نانوشتنی خیلی نزدیک هستی.
تو شبیه آن شاهد همیشگی هستی!
شاهد ابدی و ازلی که تمام جهان را میبیند!
خالق همه چیز!
همانی که بوده و هست!
خالق زمان و مکان!
همان دربرگیرندهی عالم!
که کسی را توان درک او نیست!
چرا که فقط او هست!
اگر درکی هم هست تشعشعی از درک اوست که در قالب انسان تابیدن گرفته.
مثل یک رگه از نور خورشید که کماکان به خورشید متصل است! یک نور نشانی از خورشید دارد! قسمتی از خود خورشید است! قسمتی متصل و کماکان متصل! قسمتی جدانشدنی از خورشید!
مثل موج دریا! موجی که هنوز خود دریاست! قسمتی جدا نشدنی از همان دریا!
موج همان دریاست و نور همان خورشید است!
مولانا و شمس و حلاج و هزاران خورشید دیگر همه از همان خورشید گفتند و رفتند و سوختند و پیوستند!
من و تو هم خواهیم پیوست!
فقط چند روزی قفسی ساختهاند از بدنت! قفسی از ماده! قفسی از زمین!
پس نماز میخوانیم و صلاة و صلوات میفرستیم به تمام خورشید های قبل از ما!
تمام نی هایی که نواخته شدند!
تمام مولانا ها و تمام معلمان بشر!
تمام نورهایی که به ما تابیدند!
واگر نه ما همان خاکیم!
پس اشک میریزیم و در نماز میمانیم!
در تضرع میمانیم! تا ما هم پرواز کنیم!
تا ما هم نور شویم! اقیانوس شویم!
نامیرا شویم!
شمس شویم و مولانا شویم!
دل سوخته شویم!
بمیریم قبل از مردن این بدن!
آگاه میمانیم تا گمراه نشویم! نابود نشویم! خاک نباشیم!
در آگاهی و نماز دائم خودمان را نگاه میداریم.
در زمین راه میرویم ولی سر در آسمان داریم!
در دل سودایی داریم.
سودای پرواز. سودای باغ ملکوت!
هوای می و مطرب داریم! همان مستی دائمی!
و خوشا به حال این مفلسان!
مفلسانی چون حافظ!
که گوی سبقت بربودند!
و وقتی حافظ باشد باید خاموش بود!
باید بر شعر حافظ نماز کرد و گریست!
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر