رفتن و ماندن آدمها
***
حدود دو سال پیش تغییر کردم. تقریباً با رفتن به ویپاسانا. البته دانهی این تغییرات از قبل در من بود. اما آن واقعه یک تغییر نسبتاً سریع بود. طی ده روز آن منی که میشناختم تغییر کرد.
با تغییر فرکانس نوشتههایم هم تغییر کرد!
روزها و لحظاتم هم تغییر کرد!
با این تغییر فرکانس گویی من دیگر آن آدم قبلی نبودم.
و با این تغییر فرکانس اطرافیانم هم تغییر کردند!
بعضی ها رفتند و بعضی ها آمدند!
خیلی ها با خواندن این نوشتهها و حرفها من را آنفالو کردند!
خیلی ها فکر کردند من میخواهم خودکشی کنم!
خیلی ها فکر کردند من در حال دیوانه شدن یا افسردگی هستم!
خیلی ها ترسیدند!
آنها اکثراً رفتند! بعضی ها با دیدن من مضطرب میشدند.
اما بعضی ها هم با من هم فرکانس شدند!
بعضی ها از من و از نوشتن هایم پرسیدند!
بعضی ها به دیدن من آمدند!
بعضی ها به حال و روز من غبطه میخوردند.
بعضی ها با این نوشتهها آرام شدند. بعضی ها با دیدن من آرام میشدند.
از جمله کسانی که رفتند همسر قبلی ام بود! او گفت تو روی هوایی! و رفت! میگفت تو دیگر به درد زندگی خانوادگی نمیخوری! هنوز هم با من حرف نمیزند! میگوید فقط در مورد مسائل مالی با من حرف میزند!
من هم میگویم مسایل مالی چیست؟ غذا؟ اقتصاد؟ پول؟ اما او فکر میکند من چرت و پرت مینویسم. جواب پیغام های من را نمیدهد! اما من هر روز برای او و همه فقط آرزوی خوب میکنم. امیدوارم راهش را پیدا کند!
او با خودش دخترم تارا را هم برد. تارا چهار سالش بود که توسط مادرش از خانه رفت! پدر من هم در حدود پنج سالگی من از این دنیا رفت! برای من زیاد سخت نبود. من هم دیگر هم مرگ را پذیرفتم و هم سرنوشت را. تا تولد پنج سالگی تارا در همان شهر ماندم. من دیگر هم رفتن آدمها را پذیرفتم هم آمدنشان را!
پذیرش هر لحظه! پذیرش هر آدمی! و حتی پذیرش مرگ! و بعد از پذیرفتن میفهمی اصلا مرگی هم در کار نیست! البته دیوانه نیستم! مرگ بدن را میدانم. مرگ تمام افکار و احساسات را هم میدانم. مرگ شخصیت های دروغین را میدانم. مرگ ایگو را میدانم. مرگ نفس را می دانم.
حالا تقریباً کارم شده سفر کردن. سفر به جاهای مختلف زمین. دیدن آدمها. وقتی آن شخصیت قبلی را آگاهانه کمرنگ کردم شخصیت جدید و منعطفی پیدا کردم. در هر شرایط و روابطی برایم درس هایی هست!
من دیگر آن شخصیت ثابت قبلی نیستم. در هر روز ودر هر لحظه میتوانم تغییر کنم!
با هر آدمی میتوانم یک شخصیتی به خودم بگیرم. آدمها را بهتر میفهمم. ایگو و کارکردهای ذهن آدمها را بهتر میفهمم.
وقتی شخصیت خودت را هر لحظه کمرنگ کنی شفاف میشوی و میتوانی دیگران را بهتر حس کنی!
هنوز خواب همسر قبلی ام را میبینم. او حاضر نیست با من حرف بزند اما من در خواب هنوز با او رابطه دارم. او فکر میکند پول مهمترین چیز بین ماست! فکر میکند فقط پول، واقعی است. چون میتواند پول را لمس کند! میتواند با پول خانه و ماشین و لباس بخرد! اینها قابل لمس و واقعی به نظر میآیند.
در مورد پول هم خیلی مینویسم. پول هم چیز خوبی است. خانه و ماشین و لباس همه شان خوب هستند! اما همه چیز نیستند!
خانه و ماشین و لباس هم رفتنی است! درست مثل همان روابط! درست مثل همین کلمات و همین افکار و همین احساسات!
و در نهایت یک چیز میماند!
همان چیزی که واقعی است میماند.
این تست خوبی است!
تمام چیزهای نماندنی غیر واقعی هم هستند!
تمام چیزهای ماندنی واقعی هم هستند!
نه بدن ها میماند نه شخصیت ها و نه خانه و ماشین!
نه افکار من میماند و نه این کلمات و نوشتهها!
پرواز میماند! اما پرنده رفتنی است!
شخصیت های دروغین من و تو هم رفتنی است!
انسانها و شخصیت ها و ایگوهایشان رفتنی اند.
اما ذات انسان که همان ذات نانوشتنی خداست میماند!
خدا میماند!
زندگی میماند!
آگاهی میماند!
چشمها و گوشها روی زمین میماند!
خواه چشم انسان باشد یا چشم یک گربه!
یا گوش الاغ یا گوش نداشتهی مار!
درک میماند!
عشق میماند!
سکوت میماند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر