وقف خود زندگی!
***
مکالمهای داشتم با یک نفر و داشتم از آرزوهایم میگفتم! تشویق اش میکردم به یوگا!
ناامیدانه گفت مگر نمیگویی معلم یوگای واقعی در ایران نیست!
گفتم معلم یوگای فارسی زبان خیلی کم است. اگر لازم باشد دارم فکر میکنم خودم بروم هفت ماه جنوب هند!
گفتم آنجا اینطور نیست که سی روز بمانی و مدرک مربیگری بگیری!
معلم آنجا گفته آنجا این کوزهی تو را نرم میکنند و از نو میسازند! هفت ماه دیگر یک آدم دیگر میشوم! دیگر من را نمیشناسی!
گفت ریشهایت میآید اینجا!
گفتم آره شکمم هم میرود آنجا!
گفت مگر از زندگی ات ناراضی هستی که میخواهی بکوبی از اول بسازی؟
گفتم ناراضی نیستم اما مگر این همه ظلم را نمیبینی! نمیتوانم سرم را زیر برف کنم و نبینم!
گفت بروی یوگا میتوانی برای ظلم جهان کاری انجام بدهی؟
گفتم بلی به اندازهی خودم!
و این گفتگو را با خودم ادامه دادم!
بلی میتوانم خودم را وقف کنم!
زندگی ام را وقف کنم!
وقف دیگران!
شاید حرف زدن کافی باشد! و تا مقصد با همین آرزوی خودم عشق بازی میکردم!
با خودم میگفتم آری!
یوگاهایم را اول برای خودم انجام میدادم!
بعد معجزه شد!
جوری شد که گاهی برای دیگران انجام میدادم. به نیت دیگران!
و حالامعجزه هر روز بیشتر میشود دیگر یوگا ها دارد برای دیگران میشود!
راستش را میدانی! وقتی در یوگا بروی یگانه میشوی! دیگران با تو یکی میشوند!
تو اگر حتی بنشینی دیگر برای خودت نیست! وقتی یوگا میکنی تو تجربهای از تمام جهان را داری!
وقتی یوگا را تجربه کنی
تو کل رنج جهان را میکشی!
و تمام لذت جهان را!
نمیدانم کسی میداند یا نه اما تو کم کم کمرنگ میشوی!
شخصیت ات کمرنگ میشود!
کم کم سبک میشوی! مثل باد میشوی!
از خود سنگین ات جدا میشوی!
باور کنید میشود!
تو دیگر فرقی با دیگران نداری!
وقتی یوگا میکنی وقتی مینویسی وقتی نفس میکشی!
تو تمام جهان را تجربه میکنی.
و اینجاست که چیزی برای خودت نمیخواهی. خودی وجود ندارد!
میشوی مثل بودا! مثل سادگورو! یک چراغ واقعی که فقط نور میاندازد! فقط نور میشود.
تو به نهایت میرسی! آرزوی تو این است که خودت را وقف کنی. تو بالاترین لذت را یافتهای!
لذت حل شدن! لذت نیست شدن! فنا!
حالا که دخترم در چارچوب جامعه افتاده من هم به او قول دادم خوب زندگی کنم!
قول دادم! به تارا قول دادم! این مسوولیت من نسبت به دخترم است!
و خداروشکر فهمیدم بهترین راه خوب زندگی کردن وقف کردن است!
وقف کردن خودم! وقف کردن زمانم! وقف کردن این زندگی! این بهترین کار است! دیگر شک ندارم!
از لحظهای که این خیر در من افتاد مینشینم و لذت میبرم! دنیا نگذاشت من کاری بکنم!
همان نیت کافی بود.
در این وادی تو یک میدهی و هزاران میگیری!
معامله ای بسیار بهتر از بازار است.
اینجا یک زندگی میدهی و زندگی ابدی را پیدا میکنی!
یک جان میدهی و هزاران گنج دریافت میکنی!
تمام بیزینسمن های دنیا چنین فرصتی را از دست میدهند!
چنین معاملهای که حافظ کرد و مولانا کرد!
شمس کرد و حلاج!
چنین معاملهای اگر بکنی دیوانه باید در خیابان بچرخی!
مثل حافظ باید بخوانی!
خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم
چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت
به هواداریِ آن سروِ خرامان بروم
در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخمکَش و دیدهٔ گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا درِ میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذَرِّه صفت، رقص کنان
تا لبِ چشمهی خورشیدِ درخشان بروم
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون
همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر