۱۴۰۲ دی ۸, جمعه

برای تارا-کمال گرایی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برای تارا-کمال گرایی

***

دخترم تارا تقریباً از همان کودکی نشانه‌هایی از کمالگرایی داشت. تارا همیشه از خودش توقع دارد. توقع دارد که بیشتر از توانایی اش توانایی داشته باشد. 

در حالیکه معمولاً از هم سن های خودش توانایی‌های بیشتری دارد اما باز توقع دارد که هر کاری که ما بزرگترها می‌توانیم انجام دهیم را انجام بدهد. 

ریشه‌ی کمالگرایی را شاید از من یا مادرش یا از زندگی های قبلی اش گرفته باشد اما تقریباً این خصوصیتی بود که تارا با آن به دنیا آمد. 

کمالگرایی در توانایی ها، شاید بیماری پندمیک تمام انسانها بخصوص در دنیای غرب باشد. 

چون تاکید زیادی بر روی انجام دادن هست بالطبع آدم‌ها ارزش خودشان را بر اساس فانکشن یا کاری که انجام می‌دهند می‌سنجند. 

هرکسی براساس توانایی انجام کار سنجیده می‌شود. و این نتیجه‌ی فرهنگ بیش از حد عمل‌گرا در غرب است. 

در مقابل جمله‌ای که به تارا و دیگران و خودم می‌گویم این است. 

You are good enough

تو به اندازه‌ی کافی خوب هستی! 


شاید این جمله برای تمام آدم‌ها بخصوص غربی‌ها مفید باشد. 

شاید وقت آن رسیده که ما ارزش خودمان را به بودن بدانیم نه انجام دادن. 

این دانش و درک عمیقی است که در فرهنگ شرق بوده و توسط بودا به اوج خودش رسید. 

نیازی نیست که کاری انجام دهیم. نیازی نیست در بیرون خوب باشیم. 

همین که هستیم خوب و کافی است! 

شاید برای شما عجیب به نظر برسد اما ناشی از درک عمیقی است که درون را مهمتر از بیرون می‌داند و این فقط در تعلیمات شرقی پیدا می‌شود. 


باید هدف گرایی که نتیجه‌ی سال‌ها غلبه‌ی مردانگی بود جای خود را به زنانگی بدهد. 

باید بودن جای خود را به انجام دادن بدهد. 

چه برای دختر من تارا و چه برای خود من و چه برای اکثر آدم‌ها. 


برای تارا-کمال گرایی

 برای تارا-کمال گرایی

***

دخترم تارا تقریباً از همان کودکی نشانه‌هایی از کمالگرایی داشت. تارا همیشه از خودش توقع دارد. توقع دارد که بیشتر از توانایی اش توانایی داشته باشد. 

در حالیکه معمولاً از هم سن های خودش توانایی‌های بیشتری دارد اما باز توقع دارد که هر کاری که ما بزرگترها می‌توانیم انجام دهیم را انجام بدهد. 

ریشه‌ی کمالگرایی را شاید از من یا مادرش یا از زندگی های قبلی اش گرفته باشد اما تقریباً این خصوصیتی بود که تارا با آن به دنیا آمد. 

کمالگرایی در توانایی ها، شاید بیماری پندمیک تمام انسانها بخصوص در دنیای غرب باشد. 

چون تاکید زیادی بر روی انجام دادن هست بالطبع آدم‌ها ارزش خودشان را بر اساس فانکشن یا کاری که انجام می‌دهند می‌سنجند. 

هرکسی براساس توانایی انجام کار سنجیده می‌شود. و این نتیجه‌ی فرهنگ بیش از حد عمل‌گرا در غرب است. 

در مقابل جمله‌ای که به تارا و دیگران و خودم می‌گویم این است. 

You are good enough

تو به اندازه‌ی کافی خوب هستی! 


شاید این جمله برای تمام آدم‌ها بخصوص غربی‌ها مفید باشد. 

شاید وقت آن رسیده که ما ارزش خودمان را به بودن بدانیم نه انجام دادن. 

این دانش و درک عمیقی است که در فرهنگ شرق بوده و توسط بودا به اوج خودش رسید. 

نیازی نیست که کاری انجام دهیم. نیازی نیست در بیرون خوب باشیم. 

همین که هستیم خوب و کافی است! 

شاید برای شما عجیب به نظر برسد اما ناشی از درک عمیقی است که درون را مهمتر از بیرون می‌داند و این فقط در تعلیمات شرقی پیدا می‌شود. 


باید هدف گرایی که نتیجه‌ی سال‌ها غلبه‌ی مردانگی بود جای خود را به زنانگی بدهد. 

باید بودن جای خود را به انجام دادن بدهد. 

چه برای دختر من تارا و چه برای خود من و چه برای اکثر آدم‌ها. 


۱۴۰۲ دی ۷, پنجشنبه

بهترین دوست!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بهترین دوست!

***

دخترم تارا را می‌رسانم پیش مادرش. آن یکی دوست سخت مشغول کار است. آن یکی هنوز بیدار نشده. آن یکی مشکلات اقتصادی دارد. آن یکی مشکلات خانوادگی! 

آنقدر فکر و خیال از صبح سراغم آمده که دیگر ذهنم خسته می‌شود. احساسات مختلف پست سر هم. 

کلی با تارا بازی می‌کنم. 

بالاخره دوباره تنها می‌شوم. دوباره حس های آرام نوشتن پیدایشان می‌شود. 

در یک شب بارانی با ماشین جایی کناری می‌ایستم. موبایل را سایلنت می‌کنم تا کسی مزاحم تنهایی ام نشود. 

همان تنهایی ای که به روش های مختلف از او فرار می‌کردم شیرینی اش را به من میچشاند. 

یک پیانوی آرام می‌گذارم. پیانو در حال نواختن است. 


https://music.youtube.com/watch?v=htDLchepiyQ&si=5dgl-6wStk_L4D6C


با خودم می‌گویم بگذار مقداری از احساسم را لابلای کلمات خشک و بی روح بگذارم. مثل یک آبکش سعی می‌کنم کلمات را در رودخانه‌ی احساساتم بگیرم تا مقداری از آن پشت آبکش گیر کنند. 


با خودم می‌گویم بهترین دوست تو همین تنهایی است. از او فرار نکن. 

بهترین یار تو همین صفحات شیشه‌ای است. از او فرار نکن. 

با خودم می‌گویم بهترین هم صحبت تو خودت هستی. شاید همان خدایی که میگویند در این تنهایی با تو باشد. که هست. ساده و بی تکلف!

بدون گذشته. بدون مذهب. بدون آموزشِ اخلاق! 

بدون آینده. بدون اضطراب آینده. بدون حساب و کتاب! 


معلوم نیست چه کسی این را بخواند! معلوم نیست وقتی می‌خواند در چه حسی باشد! 

پذیرفتن تنهایی چه لذتی دارد. 

پذیرفتن لحظه!


مدتی است نخواستن را تمرین کردم. 

غیر از بقاء بدنم خواسته‌ی زیادی ندارم. 

حتی دیدن تارا را هم دیگر از لیست آرزوهایم برداشته ام. 

داشتن فلان ماشین یا خانه را هم از لیست خواسته‌هایم برداشته ام. 

این که کجا زندگی کنم هم زیاد مهم نیست. 


برای آدم‌های معمولی با هزاران خواسته و آرزو عجیب به نظر می‌آید. شاید شبیه افسرده ها به نظر برسم. 

حتی اینکه خوب به نظر برسم را هم نمی‌خواهم! 


زندگی را نمی‌دانم چرا خواستم اما بعد از چهل و چند سال زندگی حالا فقط دارم زندگی می‌کنم. این جمله ها را شاید یکساعت دیگر خودم هم نفهمم اما همین الان برایم معنی دار است. و همین کافیست. 

آن‌چه می‌توانستم بنویسم نوشتم. 

مابقی بازی است. 


شاید من هم معمولی بشوم. معمولیِ معمولی. درست به اندازه‌ی معمول شگفت‌انگیز! 

بروم دنبال یک کار و صبح‌ها به جای نوشتن کار کنم برای بقایم نزدیک تارا. 

مادر تارا برای بقاء زندگی می‌کند و می‌گوید تو هم تلاش کن برای بقاء در نزدیکی تارا! 

او من را هم به بقاء در این شهر می‌کشاند. 


مسایل را با مراقبه و نوشتن حل می‌کنم. اینطوری انگار همه‌ی مسائل دنیا برایم حل می‌شود. 

اینجا که می‌نویسم کسی از من برای بقایش حق المشاوره نمی‌گیرد. 

دیگر نیازی به تراپی ندارم! 

می‌فهمم کسی پشت این حرف ها هست. 

کسی که پشت این حس ها هست همان خداست! 

نزدیکِ نزدیک! 


با خودم مهربان می‌مانم. در مسابقات پول شرکت نمی‌کنم. از نظر اقتصادی اشتباه می‌کنم! اما حالم خوب است! 

چه در پژوی ٢٠۶ چه در تسلا. 

چه در صحراهای ایران چه در جنگل‌های کانادا. 

چه هنگام رقیصدن وسط جمع و چه هنگام نوشتن از تنهایی! 


کسی نمی‌تواند من را کارمند کند یا بیزینسمن! 

همین می‌مانم! 

همین نانوشتنی! 

و دوباره به خودم یادآوری می‌کنم که من کیستم! 


https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1


 

بهترین دوست!

 بهترین دوست!

***

دخترم تارا را می‌رسانم پیش مادرش. آن یکی دوست سخت مشغول کار است. آن یکی هنوز بیدار نشده. آن یکی مشکلات اقتصادی دارد. آن یکی مشکلات خانوادگی! 

آنقدر فکر و خیال از صبح سراغم آمده که دیگر ذهنم خسته می‌شود. احساسات مختلف پست سر هم. 

کلی با تارا بازی می‌کنم. 

بالاخره دوباره تنها می‌شوم. دوباره حس های آرام نوشتن پیدایشان می‌شود. 

در یک شب بارانی با ماشین جایی کناری می‌ایستم. موبایل را سایلنت می‌کنم تا کسی مزاحم تنهایی ام نشود. 

همان تنهایی ای که به روش های مختلف از او فرار می‌کردم شیرینی اش را به من میچشاند. 

یک پیانوی آرام می‌گذارم. پیانو در حال نواختن است. 


https://music.youtube.com/watch?v=htDLchepiyQ&si=5dgl-6wStk_L4D6C


با خودم می‌گویم بگذار مقداری از احساسم را لابلای کلمات خشک و بی روح بگذارم. مثل یک آبکش سعی می‌کنم کلمات را در رودخانه‌ی احساساتم بگیرم تا مقداری از آن پشت آبکش گیر کنند. 


با خودم می‌گویم بهترین دوست تو همین تنهایی است. از او فرار نکن. 

بهترین یار تو همین صفحات شیشه‌ای است. از او فرار نکن. 

با خودم می‌گویم بهترین هم صحبت تو خودت هستی. شاید همان خدایی که میگویند در این تنهایی با تو باشد. که هست. ساده و بی تکلف!

بدون گذشته. بدون مذهب. بدون آموزشِ اخلاق! 

بدون آینده. بدون اضطراب آینده. بدون حساب و کتاب! 


معلوم نیست چه کسی این را بخواند! معلوم نیست وقتی می‌خواند در چه حسی باشد! 

پذیرفتن تنهایی چه لذتی دارد. 

پذیرفتن لحظه!


مدتی است نخواستن را تمرین کردم. 

غیر از بقاء بدنم خواسته‌ی زیادی ندارم. 

حتی دیدن تارا را هم دیگر از لیست آرزوهایم برداشته ام. 

داشتن فلان ماشین یا خانه را هم از لیست خواسته‌هایم برداشته ام. 

این که کجا زندگی کنم هم زیاد مهم نیست. 


برای آدم‌های معمولی با هزاران خواسته و آرزو عجیب به نظر می‌آید. شاید شبیه افسرده ها به نظر برسم. 

حتی اینکه خوب به نظر برسم را هم نمی‌خواهم! 


زندگی را نمی‌دانم چرا خواستم اما بعد از چهل و چند سال زندگی حالا فقط دارم زندگی می‌کنم. این جمله ها را شاید یکساعت دیگر خودم هم نفهمم اما همین الان برایم معنی دار است. و همین کافیست. 

آن‌چه می‌توانستم بنویسم نوشتم. 

مابقی بازی است. 


شاید من هم معمولی بشوم. معمولیِ معمولی. درست به اندازه‌ی معمول شگفت‌انگیز! 

بروم دنبال یک کار و صبح‌ها به جای نوشتن کار کنم برای بقایم نزدیک تارا. 

مادر تارا برای بقاء زندگی می‌کند و می‌گوید تو هم تلاش کن برای بقاء در نزدیکی تارا! 

او من را هم به بقاء در این شهر می‌کشاند. 


مسایل را با مراقبه و نوشتن حل می‌کنم. اینطوری انگار همه‌ی مسائل دنیا برایم حل می‌شود. 

اینجا که می‌نویسم کسی از من برای بقایش حق المشاوره نمی‌گیرد. 

دیگر نیازی به تراپی ندارم! 

می‌فهمم کسی پشت این حرف ها هست. 

کسی که پشت این حس ها هست همان خداست! 

نزدیکِ نزدیک! 


با خودم مهربان می‌مانم. در مسابقات پول شرکت نمی‌کنم. از نظر اقتصادی اشتباه می‌کنم! اما حالم خوب است! 

چه در پژوی ٢٠۶ چه در تسلا. 

چه در صحراهای ایران چه در جنگل‌های کانادا. 

چه هنگام رقیصدن وسط جمع و چه هنگام نوشتن از تنهایی! 


کسی نمی‌تواند من را کارمند کند یا بیزینسمن! 

همین می‌مانم! 

همین نانوشتنی! 

و دوباره به خودم یادآوری می‌کنم که من کیستم! 


https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1


 

۱۴۰۲ دی ۵, سه‌شنبه

هم هویت شدگی باذهن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 هم هویت شدگی باذهن

***

در اوایل کتاب قدرت حال، اکهارت از یک وجودی صحبت می‌کند که تقریباً همان مفهوم خداست. البته او می‌گوید این مفهوم یا وجود یا حالت توسط ذهن قابل درک و توضیح نیست. 

بودن یا درک وجود، در جایی عمیق تر از ذهن درک می‌شود. 

در جایی سوال کننده از اکهارت می‌پرسد بزرگترین مانع برای درک این وجود چیست. و اکهارت به طور صریح می‌گوید هم هویت شدگی با ذهن. 

اما ببینیم ذهن چیست و هم هویت شدگی با ذهن چیست. 

ذهن ابزار بقای ما در زمین است. ذهن بزرگترین عامل تغییراتی است که انسان روی زمین ایجاد کرده. تمام ساخته‌های بشر اول در ذهن انسان ساخته شده. پس ذهن انسان نوک پیکان تکامل است. 

اما هم هویت شدگی با ذهن چیست؟

این یعنی ما خودمان را ذهن بدانیم. 

یعنی فکر کنیم آن فکر کننده‌ی درون سر، ما هستیم. 

یعنی فکر کنیم این ما هستیم که داریم فکر میکنم یا حرف می‌زنیم. 

در نوشته ی چهار قسمت ذهن در مورد قسمت‌های مختلف ذهن صحبت کردیم. 

شناخت این ذهن و قسمت‌های آن و نحوه‌ی کارکرد آن شاید بزرگترین کار یک انسان باشد. 

شاید بزرگترین تمرین معنوی باشد. 

شاید بزرگترین جهش تکاملی بعد از انسان باشد. 


حال ببینیم اگر با ذهن هم هویت نباشیم چه می‌شود!

وقتی قسمت‌های ذهن را بشناسیم می‌دانیم دو قسمت اساسی ذهن حافظه است و تحلیل. 

حافظه که شامل تجربیات گذشته می‌شود و شاید مفهوم گسترده تر کارما باشد. 

قسمت تحلیل یا منطق یا استدلال هم کارش جداسازی و شناخت جهان از روی مقایسه است. درست شبیه کاری که حواس پنجگانه مادی انجام می‌دهند. 


اکهارت بارها می‌گوید افکارتان را جدی نگیرید. یعنی با افکار هم هویت نشوید. 

اما چطور می‌توانیم ابزاری که باعث بقاء ما می‌شود را جدی نگیریم! 

مثلاً به غواص که حیاتش به کپسول هوا بستگی دارد بگوییم تو کپسول نیستی. به کپسول اهمیت نده! فقط از کپسول استفاده کن! از کپسول فاصله بگیر! به موقع از این ابزار استفاده کن! 


اکهارت می‌گوید ما توسط ذهن خودمان تسخیر شده‌ایم و به جای اینکه ما از ذهن استفاده کنیم ذهن از ما استفاده می‌کند. 

می‌گوید اگر این ذهن شناخته نشود و به کارش ادامه دهد چه بسا باعث نابودی کامل حیات خود گونه‌ی انسان و بسیاری موجودات دیگر بشود. 


وقتی ذهن نباشی پس چیستی؟!

وقتی ذهن نباشی تو یک آگاهی خالص هستی. 

بدون ترس. 

بدون غم. 

بدون زمان. 

بدون گذشته. 

بدون آینده. 

بدون بدن! 

بدون ذهن!


اول فکر می‌کنی شبیه حیوانات شده‌ای. اما اکهارت می‌گوید این مرحله‌ای بالاتر از حیوان و حتی مرحله‌ی بعدی تکامل انسان است. 


الان که دارم می‌نویسم از کلمات و مفاهیم ذهنی استفاده می‌کنم. از قراردادهای ذهنی استفاده می‌کنم. ولی دارم با کلمات به جایی اشاره می‌کنم که کلمه وجود ندارد. آیا این شدنی است؟ 

مثل کسی که هنوز خواب است ولی می‌داند در حال خواب دیدن است. 


حداقل ذهن من اینطوری است که مدام درحال حرف زدن است. ذهن تارا دخترم هم دارد به این سمت می‌رود. ذهن تمام آدم‌های این جامعه هم تا جایی که دیده‌ام همینطور است. 

ذهن من مدام برای من سوال و دوراهی درست می‌کند. 

مدام به آینده می‌پردازد. 

مدام قضاوت می‌کند. 

تا جایی که این حرف زدن های ذهنم آنقدر زیاد و آزار دهنده می‌شوند که واقعاً نیاز میشود خودم را از آن جدا کنم. 

اگردرذهن بمانم دیوانگی قطعی است! 

ذهن با ساختن زمان کارمی‌کند. اینجا مفهوم لحظه می‌آید. ذهن تو را از لحظه جدا می‌کند 

ذهن برای تو جهنم زمان را می‌سازد. 

وبهشت لحظه یا خدا یا حضور در جایی است که ذهن نباشد. 

زندگی کردن با مشاهده ی ذهن چیزی است که اکهارت و معلمان معنوی دیگر. می‌گویند. 

خدادر بی ذهنی است. 

بهشت و آرامش و خلاقیت در بی ذهنی است. 

در مقابل جهنم در ذهن است. 

مرگ و میرایی در ذهن است. 


اما همین دوگانگی بهشت و جهنم هم ساخته‌ی ذهن است. 

ذهن دارای چرخه‌های باطل است. 

همین دوگانه‌ی بهشت و جهنم ساخته‌ی ذهن است! 


هم هویت شدگی باذهن

 هم هویت شدگی باذهن

***

در اوایل کتاب قدرت حال، اکهارت از یک وجودی صحبت می‌کند که تقریباً همان مفهوم خداست. البته او می‌گوید این مفهوم یا وجود یا حالت توسط ذهن قابل درک و توضیح نیست. 

بودن یا درک وجود، در جایی عمیق تر از ذهن درک می‌شود. 

در جایی سوال کننده از اکهارت می‌پرسد بزرگترین مانع برای درک این وجود چیست. و اکهارت به طور صریح می‌گوید هم هویت شدگی با ذهن. 

اما ببینیم ذهن چیست و هم هویت شدگی با ذهن چیست. 

ذهن ابزار بقای ما در زمین است. ذهن بزرگترین عامل تغییراتی است که انسان روی زمین ایجاد کرده. تمام ساخته‌های بشر اول در ذهن انسان ساخته شده. پس ذهن انسان نوک پیکان تکامل است. 

اما هم هویت شدگی با ذهن چیست؟

این یعنی ما خودمان را ذهن بدانیم. 

یعنی فکر کنیم آن فکر کننده‌ی درون سر، ما هستیم. 

یعنی فکر کنیم این ما هستیم که داریم فکر میکنم یا حرف می‌زنیم. 

در نوشته ی چهار قسمت ذهن در مورد قسمت‌های مختلف ذهن صحبت کردیم. 

شناخت این ذهن و قسمت‌های آن و نحوه‌ی کارکرد آن شاید بزرگترین کار یک انسان باشد. 

شاید بزرگترین تمرین معنوی باشد. 

شاید بزرگترین جهش تکاملی بعد از انسان باشد. 


حال ببینیم اگر با ذهن هم هویت نباشیم چه می‌شود!

وقتی قسمت‌های ذهن را بشناسیم می‌دانیم دو قسمت اساسی ذهن حافظه است و تحلیل. 

حافظه که شامل تجربیات گذشته می‌شود و شاید مفهوم گسترده تر کارما باشد. 

قسمت تحلیل یا منطق یا استدلال هم کارش جداسازی و شناخت جهان از روی مقایسه است. درست شبیه کاری که حواس پنجگانه مادی انجام می‌دهند. 


اکهارت بارها می‌گوید افکارتان را جدی نگیرید. یعنی با افکار هم هویت نشوید. 

اما چطور می‌توانیم ابزاری که باعث بقاء ما می‌شود را جدی نگیریم! 

مثلاً به غواص که حیاتش به کپسول هوا بستگی دارد بگوییم تو کپسول نیستی. به کپسول اهمیت نده! فقط از کپسول استفاده کن! از کپسول فاصله بگیر! به موقع از این ابزار استفاده کن! 


اکهارت می‌گوید ما توسط ذهن خودمان تسخیر شده‌ایم و به جای اینکه ما از ذهن استفاده کنیم ذهن از ما استفاده می‌کند. 

می‌گوید اگر این ذهن شناخته نشود و به کارش ادامه دهد چه بسا باعث نابودی کامل حیات خود گونه‌ی انسان و بسیاری موجودات دیگر بشود. 


وقتی ذهن نباشی پس چیستی؟!

وقتی ذهن نباشی تو یک آگاهی خالص هستی. 

بدون ترس. 

بدون غم. 

بدون زمان. 

بدون گذشته. 

بدون آینده. 

بدون بدن! 

بدون ذهن!


اول فکر می‌کنی شبیه حیوانات شده‌ای. اما اکهارت می‌گوید این مرحله‌ای بالاتر از حیوان و حتی مرحله‌ی بعدی تکامل انسان است. 


الان که دارم می‌نویسم از کلمات و مفاهیم ذهنی استفاده می‌کنم. از قراردادهای ذهنی استفاده می‌کنم. ولی دارم با کلمات به جایی اشاره می‌کنم که کلمه وجود ندارد. آیا این شدنی است؟ 

مثل کسی که هنوز خواب است ولی می‌داند در حال خواب دیدن است. 


حداقل ذهن من اینطوری است که مدام درحال حرف زدن است. ذهن تارا دخترم هم دارد به این سمت می‌رود. ذهن تمام آدم‌های این جامعه هم تا جایی که دیده‌ام همینطور است. 

ذهن من مدام برای من سوال و دوراهی درست می‌کند. 

مدام به آینده می‌پردازد. 

مدام قضاوت می‌کند. 

تا جایی که این حرف زدن های ذهنم آنقدر زیاد و آزار دهنده می‌شوند که واقعاً نیاز میشود خودم را از آن جدا کنم. 

اگردرذهن بمانم دیوانگی قطعی است! 

ذهن با ساختن زمان کارمی‌کند. اینجا مفهوم لحظه می‌آید. ذهن تو را از لحظه جدا می‌کند 

ذهن برای تو جهنم زمان را می‌سازد. 

وبهشت لحظه یا خدا یا حضور در جایی است که ذهن نباشد. 

زندگی کردن با مشاهده ی ذهن چیزی است که اکهارت و معلمان معنوی دیگر. می‌گویند. 

خدادر بی ذهنی است. 

بهشت و آرامش و خلاقیت در بی ذهنی است. 

در مقابل جهنم در ذهن است. 

مرگ و میرایی در ذهن است. 


اما همین دوگانگی بهشت و جهنم هم ساخته‌ی ذهن است. 

ذهن دارای چرخه‌های باطل است. 

همین دوگانه‌ی بهشت و جهنم ساخته‌ی ذهن است! 


۱۴۰۲ دی ۲, شنبه

تفکر منطقی امروز - ٢٣ دسامبر ٢٠٢٣

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تفکر منطقی امروز - ٢٣ دسامبر ٢٠٢٣

***

قبلاً گفته بودم که هر روز دوباره زندگی را باید از ابتدا بازنگری کنم. هر روز باید دوباره یاد مبدأ مختصات باشم یعنی مرگ آگاهی. و هر روز خودم را ارزیابی کنم و زندگی ام را ارزیابی کنم. 

اینطوری که هر روز و هر لحظه جهت خودم را تنظیم کنم باعث می‌شود هیچگاه به بیراهه نروم. 

احساسات و افکار منطقی فقط قسمت کوچکی از پدیده‌ی بزرگ زندگی است. اما برای رتق و فتق امور و پروسه‌ی بقا باید از همین افکار و احساسات کمک گرفت. 

در یوگا می‌آموزیم که با افکار و احساسات هم هویت نشویم یعنی به دنبال آن ها نرویم. یعنی با وسواس به دنبال آن ها نرویم ولی می‌توانیم از آن ها به صورت درست استفاده کنیم. 

این نوشته قرار نیست منتشر شود و فعلاً آن را فقط برای روشن شدن ذهن منطقی خودم می‌نویسم. 

سوال ذهنی امروز این است! 

کجا باید زندگی کنم؟ و سوال قبل از آن اینکه اصلاً باید یکجا نشین باشم؟ 

سِتل شدن یا جا افتادن یا یکجا نشینی یک روش زندگی است و در حرکت بودن روش دیگر. انتخاب بین این دو مابقی مسیر را روشن می‌کند. 

فرض کنیم معمولاً آدم‌ها یک جا برای زندگی انتخاب می‌کنند و سالی چند بار هم سفر می‌روند. این فرض را فعلاً می‌پذیرم. 

برای اینکه زندگی خودم را بسازم باید در آرامش و لحظه باشم و بتوانم زندگی خودم را از روی لحظه خلق کنم. 

وقتی در اضطراب باشم یا در ترسِ بقاء مانده باشم، خلق آینده‌ای خوب، غیرممکن می‌شود. 

برای اینکه در لحظه باشم باید ترس از بقاء نداشته باشم. یعنی باید پروسه‌ی بقاء برایم حل شده باشد. 

البته بقاء مطلق داریم و بقای نسبی. بقای مطلق در حد زنده ماندن است و بقای نسبی یعنی بقای اجتماعی، یعنی داشتن یک جایگاه اجتماعی. 

بقای مطلق، واقعی و عملی است و بقای اجتماعی بیشتر ذهنی است. 

برای اینکه گیج تر و گیج تر نشوم و در چرخه‌های ذهن گیر نکنم باید ساده نگاه کنم. 

برای هر کاری باید حالم خوب باشد. با حال خوب یعنی در لحظه بودن ارتعاش ذهنم هم بالا می‌رود و آینده درست ساخته می‌شود. 

چون حالم خوب نیست درگیر ذهن شده‌ام و درگیر منطق و حساب و کتاب! 

و ذهن جواب درستی نمی‌دهد!  و بیشتر حس اعصاب خوردی ایجاد می‌کنم! 


تفکر منطقی امروز - ٢٣ دسامبر ٢٠٢٣

 تفکر منطقی امروز - ٢٣ دسامبر ٢٠٢٣

***

قبلاً گفته بودم که هر روز دوباره زندگی را باید از ابتدا بازنگری کنم. هر روز باید دوباره یاد مبدأ مختصات باشم یعنی مرگ آگاهی. و هر روز خودم را ارزیابی کنم و زندگی ام را ارزیابی کنم. 

اینطوری که هر روز و هر لحظه جهت خودم را تنظیم کنم باعث می‌شود هیچگاه به بیراهه نروم. 

احساسات و افکار منطقی فقط قسمت کوچکی از پدیده‌ی بزرگ زندگی است. اما برای رتق و فتق امور و پروسه‌ی بقا باید از همین افکار و احساسات کمک گرفت. 

در یوگا می‌آموزیم که با افکار و احساسات هم هویت نشویم یعنی به دنبال آن ها نرویم. یعنی با وسواس به دنبال آن ها نرویم ولی می‌توانیم از آن ها به صورت درست استفاده کنیم. 

این نوشته قرار نیست منتشر شود و فعلاً آن را فقط برای روشن شدن ذهن منطقی خودم می‌نویسم. 

سوال ذهنی امروز این است! 

کجا باید زندگی کنم؟ و سوال قبل از آن اینکه اصلاً باید یکجا نشین باشم؟ 

سِتل شدن یا جا افتادن یا یکجا نشینی یک روش زندگی است و در حرکت بودن روش دیگر. انتخاب بین این دو مابقی مسیر را روشن می‌کند. 

فرض کنیم معمولاً آدم‌ها یک جا برای زندگی انتخاب می‌کنند و سالی چند بار هم سفر می‌روند. این فرض را فعلاً می‌پذیرم. 

برای اینکه زندگی خودم را بسازم باید در آرامش و لحظه باشم و بتوانم زندگی خودم را از روی لحظه خلق کنم. 

وقتی در اضطراب باشم یا در ترسِ بقاء مانده باشم، خلق آینده‌ای خوب، غیرممکن می‌شود. 

برای اینکه در لحظه باشم باید ترس از بقاء نداشته باشم. یعنی باید پروسه‌ی بقاء برایم حل شده باشد. 

البته بقاء مطلق داریم و بقای نسبی. بقای مطلق در حد زنده ماندن است و بقای نسبی یعنی بقای اجتماعی، یعنی داشتن یک جایگاه اجتماعی. 

بقای مطلق، واقعی و عملی است و بقای اجتماعی بیشتر ذهنی است. 

برای اینکه گیج تر و گیج تر نشوم و در چرخه‌های ذهن گیر نکنم باید ساده نگاه کنم. 

برای هر کاری باید حالم خوب باشد. با حال خوب یعنی در لحظه بودن ارتعاش ذهنم هم بالا می‌رود و آینده درست ساخته می‌شود. 

چون حالم خوب نیست درگیر ذهن شده‌ام و درگیر منطق و حساب و کتاب! 

و ذهن جواب درستی نمی‌دهد!  و بیشتر حس اعصاب خوردی ایجاد می‌کنم! 


۱۴۰۲ آذر ۳۰, پنجشنبه

کار امروز - ٢١ دسامبر ٢٠٢٣-کار در لحظه

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 کار امروز - ٢١ دسامبر ٢٠٢٣-کار در لحظه

***

کار امروز را شروع می‌کنم قبل از اینکه افکارم مرتب شده باشد. این بار صبح است و ساعت شروع کار برای همه. در این زمین بعضی ها در حال کندن زمین هستند برای تهیه‌ی غذا و سرپناه و دسته‌ی دیگری به مسائل بعد از بقاء فکر می‌کنند. 

هرآنچه که تولید غذا و کالا باشد و مربوط به بقای بدن روی زمین می‌شود کارهای مربوط به بقاء و هر چیزی که فرای آن باشد می‌شود حل مشکلات بعد از بقاء. 


شکم گرسنه یک مشکل است و شکم سیر صد مشکل! 

اگر چشم و دلت هنوز گرسنه باشد در محدوده‌ی اول هستی یعنی محدوده‌ی بقاء. یعنی نگران درآمد و بهره‌ی بانکی و قیمت نان و خانه! 

تعداد کمی هم هستند که به مرحله‌ی دوم می‌رسند یعنی می‌گویند اگر بقاء داشتیم حالا چه؟ اگر درآمد و ماشین و خانه و شهرت و بیمه‌ی عمر و غیره را داشتیم حالا چه؟! این گروه یا بعد از آن را پوچ می‌بینند و برمیگردند به همان بقاء! این گروه می‌گویند «حرص خوب است! » در جمله‌ی آن اقتصاد دان معروف که گفت Greed is Good! 

و یا معنی را در چیزی بعد از بقاء پیدا می‌کنند. البته هنوز پروسه‌ی بقا برای دسته‌ی دوم هست، تا وقتی که زنده هستند. 


برای بقاء کارکردن بد نیست ولی همیشه در بقاء ماندن شبیه حیوانها زندگی کردن است. اگر همیشه حواست باشد که تو چیزی فراتر از بقا هستی آن وقت بقا معنی پیدا می‌کند. 

لازم نیست کار خاصی داشته باشی! 

لازم نیست حتماً معلم معنوی باشی! لازم نیست حتماً یوگا درس بدهی! لازم نیست حتماً موقعیت اجتماعی و طرفداران زیاد داشته باشی! 


حالا که می‌دانی معنی در لحظه است دیگر فرقی ندارد! 

چه خیابان را نظافت کنی و در لحظه باشی و چه سخنران معنوی باشی و در لحظه باشی! 

چه هیچ کاری نکنی و در لحظه باشی!

چه بنویسی و در لحظه باشی! 


مهم در لحظه بودن است! 

وقتی در لحظه باشی حتی جارو زدن تو شبیه معجزه است. لازم نیست حرفی بزنی. لازم نیست چیزی بنویسی! 

وقتی در لحظه باشی لاجرم در عشق هم هستی. 

وقتی در لحظه باشی بدون ترسی. 

وقتی در لحظه باشی بدون غمی. 


تلاش اصلی تو شناختن ذهن خودت باید باشد. شناخت بدنت باید باشد. 

وقتی در لحظه هستی لاجرم با محبت هم هستی. 

وقتی در لحظه هستی متصل هستی. 

وقتی در لحظه هستی در فراوانی هم هستی. 


وقتی در لحظه باشی بقاء تو هم شبیه معجزه می‌شود. 

یعنی همان خور و خواب و خشم و شهوت تو هم کمی از معجزه ندارد. 

تو آرام راه می‌روی و آرام غذا می‌خوری و آرام لمس می‌کنی و آرام مشاهده می‌کنی! 

به محض مشاهده‌ی پروسه‌ی بقاء تو از آن پروسه رها و جدا شده‌ای! 

تو دیگر زندگی حیوانی نداری. 

تو داری زندگی حیوانی روی زمین را مشاهده میکنی! 

از جایی بالاتر! 

از جایگاه مشاهده کننده‌ی اصلی! 


در این حالت تو درگیر ذهن نیستی. درگیر مقایسه نیستی. درگیر آینده نیستی. درگیر پول نیستی. درگیر نتیجه نیستی. درگیر شهرت نیستی. 


درست مثل عیسی یا موسی، بدون خیس شدن از دریای زندگی عبور می‌کنی. 


کار امروز - ٢١ دسامبر ٢٠٢٣-کار در لحظه

 کار امروز - ٢١ دسامبر ٢٠٢٣-کار در لحظه

***

کار امروز را شروع می‌کنم قبل از اینکه افکارم مرتب شده باشد. این بار صبح است و ساعت شروع کار برای همه. در این زمین بعضی ها در حال کندن زمین هستند برای تهیه‌ی غذا و سرپناه و دسته‌ی دیگری به مسائل بعد از بقاء فکر می‌کنند. 

هرآنچه که تولید غذا و کالا باشد و مربوط به بقای بدن روی زمین می‌شود کارهای مربوط به بقاء و هر چیزی که فرای آن باشد می‌شود حل مشکلات بعد از بقاء. 


شکم گرسنه یک مشکل است و شکم سیر صد مشکل! 

اگر چشم و دلت هنوز گرسنه باشد در محدوده‌ی اول هستی یعنی محدوده‌ی بقاء. یعنی نگران درآمد و بهره‌ی بانکی و قیمت نان و خانه! 

تعداد کمی هم هستند که به مرحله‌ی دوم می‌رسند یعنی می‌گویند اگر بقاء داشتیم حالا چه؟ اگر درآمد و ماشین و خانه و شهرت و بیمه‌ی عمر و غیره را داشتیم حالا چه؟! این گروه یا بعد از آن را پوچ می‌بینند و برمیگردند به همان بقاء! این گروه می‌گویند «حرص خوب است! » در جمله‌ی آن اقتصاد دان معروف که گفت Greed is Good! 

و یا معنی را در چیزی بعد از بقاء پیدا می‌کنند. البته هنوز پروسه‌ی بقا برای دسته‌ی دوم هست، تا وقتی که زنده هستند. 


برای بقاء کارکردن بد نیست ولی همیشه در بقاء ماندن شبیه حیوانها زندگی کردن است. اگر همیشه حواست باشد که تو چیزی فراتر از بقا هستی آن وقت بقا معنی پیدا می‌کند. 

لازم نیست کار خاصی داشته باشی! 

لازم نیست حتماً معلم معنوی باشی! لازم نیست حتماً یوگا درس بدهی! لازم نیست حتماً موقعیت اجتماعی و طرفداران زیاد داشته باشی! 


حالا که می‌دانی معنی در لحظه است دیگر فرقی ندارد! 

چه خیابان را نظافت کنی و در لحظه باشی و چه سخنران معنوی باشی و در لحظه باشی! 

چه هیچ کاری نکنی و در لحظه باشی!

چه بنویسی و در لحظه باشی! 


مهم در لحظه بودن است! 

وقتی در لحظه باشی حتی جارو زدن تو شبیه معجزه است. لازم نیست حرفی بزنی. لازم نیست چیزی بنویسی! 

وقتی در لحظه باشی لاجرم در عشق هم هستی. 

وقتی در لحظه باشی بدون ترسی. 

وقتی در لحظه باشی بدون غمی. 


تلاش اصلی تو شناختن ذهن خودت باید باشد. شناخت بدنت باید باشد. 

وقتی در لحظه هستی لاجرم با محبت هم هستی. 

وقتی در لحظه هستی متصل هستی. 

وقتی در لحظه هستی در فراوانی هم هستی. 


وقتی در لحظه باشی بقاء تو هم شبیه معجزه می‌شود. 

یعنی همان خور و خواب و خشم و شهوت تو هم کمی از معجزه ندارد. 

تو آرام راه می‌روی و آرام غذا می‌خوری و آرام لمس می‌کنی و آرام مشاهده می‌کنی! 

به محض مشاهده‌ی پروسه‌ی بقاء تو از آن پروسه رها و جدا شده‌ای! 

تو دیگر زندگی حیوانی نداری. 

تو داری زندگی حیوانی روی زمین را مشاهده میکنی! 

از جایی بالاتر! 

از جایگاه مشاهده کننده‌ی اصلی! 


در این حالت تو درگیر ذهن نیستی. درگیر مقایسه نیستی. درگیر آینده نیستی. درگیر پول نیستی. درگیر نتیجه نیستی. درگیر شهرت نیستی. 


درست مثل عیسی یا موسی، بدون خیس شدن از دریای زندگی عبور می‌کنی. 


۱۴۰۲ آذر ۲۸, سه‌شنبه

کار امروز - ١٩ دسامبر ٢٠٢٣- پذیرش تغییر مداوم

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کار امروز - ١٩ دسامبر ٢٠٢٣

***

مدتی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه! معمولاً زمانی که ایده‌ای داغ دارم یا احساسات شدیدی رو می‌خوام منتقل کنم رو به نوشتن میارم اما این‌بار زیاد ذهنم مرتب نیست و حال جالبی نداشتم و با خودم می‌گفتم نوشته هم خوب از آب در نمیاد پس ننویس! 

در مقابل با خودم می‌گویم درگیر نتیجه نباش! نتیجه‌ای وجود نداره. درست مثل مراقبه، در مراقبه نباید دنبال رسیدن به نتیجه‌ای باشی. این پروسه‌ی نوشتن و شییر کردن داره برای ذهنم تکراری میشه و شاید این نوشتن ها وقتی حالم زیاد هم خوب نیست نوعی شکستن تکرار باشه. 

امروز نوشته‌هایی از خودم از حدود ٢٧ سال پیش پیدا کردم. تقریباً دغدغه‌های ذهنی سی سال پیش خودم رو هم می‌تونم خوب بفهمم. 

کلنجار رفتن با ذهن و سعی در مشاهده کردن اون کار هر روزه‌ی من شده و افکار و نظریات و تئوریهای مختلف با سرعت زیادی هر لحظه در ذهنم حرکت می‌کنند. 

دلم را به این خوش کردم که نهایتاً با مشاهده‌ی دقیق، روزی می‌رسه که ذهن من آروم میشه. اما این خودش کلک ذهن هست. و من در یک لوپ ذهنی می‌افتم. افتادن در لوپ های ذهنی چیزی هست که معمولاً تعریف دیوانگی است. اما دیوانه‌ای که خودش می‌داند چه اتفاقاتی در حال افتادن است آیا باز هم دیوانه است؟ 

وقتی در عنوان می‌نویسم کار امروز یعنی احساسی دارم مبنی براینکه امروز کار مفید من همین نوشتن است. این نوشتن تقریباً همان کاری است که به من آرامش و رضایت می‌دهد. یعنی مشاهده‌ی ذهن و خارج کردن محتویات آن. اما ذهن دوباره به پوچی آن رأی می‌دهد. ذهن دوباره همین کار را قضاوت می‌کند و می‌گوید بدرد نمی‌خورد و من دوباره باید به خودم یادآوری کنم که هدف و مقصودی در کار نیست. 

این نوشتن شبیه نفس کشیدن است. ساده و طبیعی و بی هدف! 

شبیه زندگی در جریان در یک گیاه! 

ساده و طبیعی و بی هدف! 


از وقتی رابطه‌ام با لحظه بهتر شده بالطبع رابطه‌ام با آینده خراب تر شده. یعنی زیاد دنبال فکر آینده نمی‌روم. وقتی فکر آینده را مهم نشمارم خوب بالطبع خیلی هم برنامه‌ریزی نمی‌کنم و این شاید پاشنه‌ی آشیل من باشد. 

خودِ این یک لوپ ذهنی است. 

یعنی فکر نکردن به آینده باعث انجام ندادن برنامه‌ریزی و بعد باعث تولید فکر اضطرابی بیشتر برای آینده می‌شود. 


تمام تجربیات زندگی گذرا هستند. حتی تجربیات خوب. حتی اگر مدت زیادی در آرامش و صلح باشی هیچ تضمینی نیست که دوباره موج‌های ناامیدی یا موج‌های پوچی یا حس های غیر دوست داشتنی سراغت نیایند. 


اصل اساسی زندگی تغییر هست و پذیرش تغییر. 

تسلیم شدن به تغییرات در هر لحظه!

شاید این چند کلمه بزرگترین درس زندگی! و نوشتن اونها بزرگترین کار امروز من باشه. 


کار امروز - ١٩ دسامبر ٢٠٢٣- پذیرش تغییر مداوم

 کار امروز - ١٩ دسامبر ٢٠٢٣

***

مدتی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه! معمولاً زمانی که ایده‌ای داغ دارم یا احساسات شدیدی رو می‌خوام منتقل کنم رو به نوشتن میارم اما این‌بار زیاد ذهنم مرتب نیست و حال جالبی نداشتم و با خودم می‌گفتم نوشته هم خوب از آب در نمیاد پس ننویس! 

در مقابل با خودم می‌گویم درگیر نتیجه نباش! نتیجه‌ای وجود نداره. درست مثل مراقبه، در مراقبه نباید دنبال رسیدن به نتیجه‌ای باشی. این پروسه‌ی نوشتن و شییر کردن داره برای ذهنم تکراری میشه و شاید این نوشتن ها وقتی حالم زیاد هم خوب نیست نوعی شکستن تکرار باشه. 

امروز نوشته‌هایی از خودم از حدود ٢٧ سال پیش پیدا کردم. تقریباً دغدغه‌های ذهنی سی سال پیش خودم رو هم می‌تونم خوب بفهمم. 

کلنجار رفتن با ذهن و سعی در مشاهده کردن اون کار هر روزه‌ی من شده و افکار و نظریات و تئوریهای مختلف با سرعت زیادی هر لحظه در ذهنم حرکت می‌کنند. 

دلم را به این خوش کردم که نهایتاً با مشاهده‌ی دقیق، روزی می‌رسه که ذهن من آروم میشه. اما این خودش کلک ذهن هست. و من در یک لوپ ذهنی می‌افتم. افتادن در لوپ های ذهنی چیزی هست که معمولاً تعریف دیوانگی است. اما دیوانه‌ای که خودش می‌داند چه اتفاقاتی در حال افتادن است آیا باز هم دیوانه است؟ 

وقتی در عنوان می‌نویسم کار امروز یعنی احساسی دارم مبنی براینکه امروز کار مفید من همین نوشتن است. این نوشتن تقریباً همان کاری است که به من آرامش و رضایت می‌دهد. یعنی مشاهده‌ی ذهن و خارج کردن محتویات آن. اما ذهن دوباره به پوچی آن رأی می‌دهد. ذهن دوباره همین کار را قضاوت می‌کند و می‌گوید بدرد نمی‌خورد و من دوباره باید به خودم یادآوری کنم که هدف و مقصودی در کار نیست. 

این نوشتن شبیه نفس کشیدن است. ساده و طبیعی و بی هدف! 

شبیه زندگی در جریان در یک گیاه! 

ساده و طبیعی و بی هدف! 


از وقتی رابطه‌ام با لحظه بهتر شده بالطبع رابطه‌ام با آینده خراب تر شده. یعنی زیاد دنبال فکر آینده نمی‌روم. وقتی فکر آینده را مهم نشمارم خوب بالطبع خیلی هم برنامه‌ریزی نمی‌کنم و این شاید پاشنه‌ی آشیل من باشد. 

خودِ این یک لوپ ذهنی است. 

یعنی فکر نکردن به آینده باعث انجام ندادن برنامه‌ریزی و بعد باعث تولید فکر اضطرابی بیشتر برای آینده می‌شود. 


تمام تجربیات زندگی گذرا هستند. حتی تجربیات خوب. حتی اگر مدت زیادی در آرامش و صلح باشی هیچ تضمینی نیست که دوباره موج‌های ناامیدی یا موج‌های پوچی یا حس های غیر دوست داشتنی سراغت نیایند. 


اصل اساسی زندگی تغییر هست و پذیرش تغییر. 

تسلیم شدن به تغییرات در هر لحظه!

شاید این چند کلمه بزرگترین درس زندگی! و نوشتن اونها بزرگترین کار امروز من باشه. 


۱۴۰۲ آذر ۲۷, دوشنبه

کار امروز-١٨ دسامبر ٢٠٢٣ - توجه به آگاهی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 کار امروز-١٨ دسامبر ٢٠٢٣ - توجه به آگاهی

***

خوب امروز هم کارم را شروع می‌کنم. کار من در این دنیا! 

در این لحظه! 

مقداری زمان و مقداری توجه به من داده شده و می‌خواهم آن را خرج کنم. 

راه‌های مختلفی برای خرج کردن این انرژی یا توجه وجود دارد. 

در مورد توجه این نوشته‌ها پایه‌های موضوع را روشن می‌کند!


https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1


مثلاً می‌توانم توجه خودم را به چیزهای مختلف بیاورم. مثلاً به بدنم. یا به صفحات بی پایان اینترنت. یا به چرخه‌ی بی پایان ذهن. می‌توانم به حرف های نویسنده‌ای دیگر توجه کنم. می‌توانم به آدمهای اطرافم فکر کنم. می‌توانم به اشیاء اطرافم توجه کنم. و و و هزاران انتخاب دیگر! 

می‌توانم بروم برای پول درآوردن توجه خودم را به چیزی بدهم که یک بیزینسمن دیگر برای کارمندان طراحی کرده. می‌توانم به آدم‌هایی فکر کنم که نوشته‌های من را اصلاً متوجه نمی‌شوند و قضاوت و مسخره می‌کنند. 

می‌توانم به مخاطبانی فکر کنم که نوشته‌های من برایشان رِزونِیت می‌کند یعنی هم فرکانس هستند یا می‌توانم بگویم با من هم تجربه هستند. 

می‌توانم به فکر آینده توجه کنم. یعنی شروع کنم به خواستن فلان چیز در آینده! و شروع کنم به کار کردن برای رسیدن به چیزی در آینده! 


خوب این‌ها را گفتم تا بدانید تمام گزینه‌ها روی میز است! حال با توجه به تمام این گزینه‌ها لحظاتی قبل تصمیم گرفتم به خودم یعنی به بدن و افکار و احساساتم توجه کنم. و مقداری از آن افکار را اینجا بنویسم. بعد روی دیوار الکترونیکی شهر بگذارم برای قضاوت بشر! 


سالهای زیادی بود که من هم مسلمان ها را متوهم فرض می‌کردم. باور به یک خدای توهمی! وقتی ادیان دیگر را هم می‌دیدم توی دلم یا حتی زبانی مسخره‌شان می‌کردم. 

من هم برای مدت‌ها درگیر ذهن منطقی بودم. 

من هم مثل خیلی از آدم‌های اطرافم هر کسی که به چیزی فرای منطق من ایمان داشت مسخره‌اش می‌کردم! 

اقوام بدوی و زائران قبرها و انجام دهندگان مراسم و تشریفات معنوی یا مذهبی را توی دلم احمق خطاب می‌کردم. 

الان دوستان بسیاری هم دارم که مثل آن زمان من هستند. یعنی داخل منطق خودشان هستند. هر چیزی که با منطقشان نخواند احمقانه و متوهم می‌نامند! من هم که شروع به نوشتن این نوشته‌های معنوی کردم متوهم می‌خوانند و می‌خندند. این هم کارمای خود من است. بگذریم. قرار شد به خودم توجه کنم نه به اذهان دیگران! 


راستش را بخواهید اگر منطق شما کاملاً رشد کند و به حد بالای خودش برسد می‌فهمد که ناقص است. اگر هنوز کاملاً منطقی هستید یعنی منطق شما رشد نکرده! فکر نکنید شما دانا هستید و چندین میلیارد انسان احمق و نادان! 


بگذریم. خیلی درگیر مسخره کنندگان شدم. در یوگا ما به ذهن اهمیت نمی‌دهیم. به احساسات هم اهمیت نمی‌دهیم. به بدن و لذتها و رنجهای بدن هم اهمیت نمی‌دهیم. سوال اینجاست که پس به چه اهمیت می‌دهیم؟ 

جواب این است. 

به خود توجه! 

در یوگا توجه ما به خود توجه است. 

یعنی آگاهی از آگاهی! 

در ابتدای مسیر به افکار و احساسات و بدن خودمان آگاه می‌شویم و کم کم آگاهی ما از افکار و احساسات و بدن رها می‌شود. 

آگاه می‌شویم به خودِ آگاهی! 

و این چرخه ما را تا بینهایت می‌برد! 

می‌برد جایی که فقط آگاهی خالص هست. 

جایی که از نظر ذهن منطقی خالی و هیچ است. 

آن آگاهی خالص را نمی‌توانیم با ذهن و با کلمه توصیف کنیم. هر چه می‌گوییم و می‌نویسیم بدتر می‌شود. دیگرانی که هنوز در ذهن هستند بیشتر پرت می‌شوند! 

مثل حلاج که می‌گفت من حق هستم. و بر دار شد! 

چون دیگران نفهمیدندش! 

مثل عیسی که بر صلیب شد! 

چون دیگران نفهمیدندش! 




کار امروز-١٨ دسامبر ٢٠٢٣ - توجه به آگاهی

 کار امروز-١٨ دسامبر ٢٠٢٣ - توجه به آگاهی

***

خوب امروز هم کارم را شروع می‌کنم. کار من در این دنیا! 

در این لحظه! 

مقداری زمان و مقداری توجه به من داده شده و می‌خواهم آن را خرج کنم. 

راه‌های مختلفی برای خرج کردن این انرژی یا توجه وجود دارد. 

در مورد توجه این نوشته‌ها پایه‌های موضوع را روشن می‌کند!


https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1


مثلاً می‌توانم توجه خودم را به چیزهای مختلف بیاورم. مثلاً به بدنم. یا به صفحات بی پایان اینترنت. یا به چرخه‌ی بی پایان ذهن. می‌توانم به حرف های نویسنده‌ای دیگر توجه کنم. می‌توانم به آدمهای اطرافم فکر کنم. می‌توانم به اشیاء اطرافم توجه کنم. و و و هزاران انتخاب دیگر! 

می‌توانم بروم برای پول درآوردن توجه خودم را به چیزی بدهم که یک بیزینسمن دیگر برای کارمندان طراحی کرده. می‌توانم به آدم‌هایی فکر کنم که نوشته‌های من را اصلاً متوجه نمی‌شوند و قضاوت و مسخره می‌کنند. 

می‌توانم به مخاطبانی فکر کنم که نوشته‌های من برایشان رِزونِیت می‌کند یعنی هم فرکانس هستند یا می‌توانم بگویم با من هم تجربه هستند. 

می‌توانم به فکر آینده توجه کنم. یعنی شروع کنم به خواستن فلان چیز در آینده! و شروع کنم به کار کردن برای رسیدن به چیزی در آینده! 


خوب این‌ها را گفتم تا بدانید تمام گزینه‌ها روی میز است! حال با توجه به تمام این گزینه‌ها لحظاتی قبل تصمیم گرفتم به خودم یعنی به بدن و افکار و احساساتم توجه کنم. و مقداری از آن افکار را اینجا بنویسم. بعد روی دیوار الکترونیکی شهر بگذارم برای قضاوت بشر! 


سالهای زیادی بود که من هم مسلمان ها را متوهم فرض می‌کردم. باور به یک خدای توهمی! وقتی ادیان دیگر را هم می‌دیدم توی دلم یا حتی زبانی مسخره‌شان می‌کردم. 

من هم برای مدت‌ها درگیر ذهن منطقی بودم. 

من هم مثل خیلی از آدم‌های اطرافم هر کسی که به چیزی فرای منطق من ایمان داشت مسخره‌اش می‌کردم! 

اقوام بدوی و زائران قبرها و انجام دهندگان مراسم و تشریفات معنوی یا مذهبی را توی دلم احمق خطاب می‌کردم. 

الان دوستان بسیاری هم دارم که مثل آن زمان من هستند. یعنی داخل منطق خودشان هستند. هر چیزی که با منطقشان نخواند احمقانه و متوهم می‌نامند! من هم که شروع به نوشتن این نوشته‌های معنوی کردم متوهم می‌خوانند و می‌خندند. این هم کارمای خود من است. بگذریم. قرار شد به خودم توجه کنم نه به اذهان دیگران! 


راستش را بخواهید اگر منطق شما کاملاً رشد کند و به حد بالای خودش برسد می‌فهمد که ناقص است. اگر هنوز کاملاً منطقی هستید یعنی منطق شما رشد نکرده! فکر نکنید شما دانا هستید و چندین میلیارد انسان احمق و نادان! 


بگذریم. خیلی درگیر مسخره کنندگان شدم. در یوگا ما به ذهن اهمیت نمی‌دهیم. به احساسات هم اهمیت نمی‌دهیم. به بدن و لذتها و رنجهای بدن هم اهمیت نمی‌دهیم. سوال اینجاست که پس به چه اهمیت می‌دهیم؟ 

جواب این است. 

به خود توجه! 

در یوگا توجه ما به خود توجه است. 

یعنی آگاهی از آگاهی! 

در ابتدای مسیر به افکار و احساسات و بدن خودمان آگاه می‌شویم و کم کم آگاهی ما از افکار و احساسات و بدن رها می‌شود. 

آگاه می‌شویم به خودِ آگاهی! 

و این چرخه ما را تا بینهایت می‌برد! 

می‌برد جایی که فقط آگاهی خالص هست. 

جایی که از نظر ذهن منطقی خالی و هیچ است. 

آن آگاهی خالص را نمی‌توانیم با ذهن و با کلمه توصیف کنیم. هر چه می‌گوییم و می‌نویسیم بدتر می‌شود. دیگرانی که هنوز در ذهن هستند بیشتر پرت می‌شوند! 

مثل حلاج که می‌گفت من حق هستم. و بر دار شد! 

چون دیگران نفهمیدندش! 

مثل عیسی که بر صلیب شد! 

چون دیگران نفهمیدندش! 




۱۴۰۲ آذر ۲۶, یکشنبه

کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانه‌ی عشق

زمان خواندن 6 دقیقه ***

کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانه‌ی عشق

***

افکار پراکنده‌ای در ذهنم رژه می‌روند. تارا کنارم خوابیده و من دوباره به کل زندگی و مرگ می اندیشم! 

دوباره شروع می‌کنم قسمتی از داستان زندگی خودم را اینجا می‌نویسم. قبل از آن، کمی سعی می‌کنم مراقبه کنم تا افکارم جمع و جور شود! ولی نمی‌شود! پس همینطور بدون نظم شروع می‌کنم به نوشتن. حتی عنوان ندارد. پس عنوانش را نمی‌گذارم! شاید تا آخر عنوانی هم پیدا شد. 

دوستی مرا متهم کرده به منتال مستربیشن! یعنی خودارضایی ذهنی. یعنی آنقدر درگیر ذهن بشوی که دیگر کاری نکنی! 

با ذهن خودم به این اتهام فکر کردم. شاید در مورد من صادق باشد. گاهی در دنیای ساخته‌ی ذهن خودم غرق می‌شوم. گاهی هم در دنیای نوشتن غرق می‌شوم. آنقدر که از عمل باز می‌مانم. 

اما در دنیای ذهن من لازم نیست حتماً عملی انجام بدهی! وقتی کارهای مربوط به بقاء انجام شد دیگر لازم نیست کاری انجام بدهی. می‌توانی فقط باشی! می‌توانی فقط مشاهده کنی. 

درست مثل افسانه با واقعیت اولین یوگی! آدی یوگی یا اولین یوگی کسی بود که در حالت وجد و سرور فقط می‌نشست. گاهی از شدت وجد می‌رقصید. هیچ کاری لازم نبود انجام بدهد. 

او نه نگران پروسه‌ی بقاء بود نه نیازی به انجام کاری برای رسیدن به چیزی داشت! او تقریباً به خدا رسیده بود! او در وجد خدا فقط حضور داشت! بدون نیاز به انجام هیچ کاری! 

از دید معتادان انجام کار در دنیای مدرن، این نوعی دیوانگی یا تنبلی مفرط است. اما برای کسی که در سرور است بدیهی است. چنین فردی نیازی به انجام کار برای تایید شدن یا باارزش شدن یا پول درآوردن یا رسیدن به آرامش یا فرار از گرسنگی ندارد. 

بودن برای او کافیست! 

چنین فردی در دنیای ذهنی یا دنیای بی ذهنی خودش غرق است. او در لحظه تمام دنیا را در برمی‌گیرد. او کاری نمی‌کند جز از روی عشق! 

که بر طبق اسطوره ها او نیز چنین کاری کرد. او هفت شاگرد تربیت کرد و تعالیم یوگا را به آنها انتقال داد. سپس آن هفت شاگرد را مامور گسترش آگاهی یوگا کرد. 

انسانِ ناآگاه، وقتی بقاء را برای خودش تامین کرد چون بودن را بلد نبود برای خودش حرص و خواستن را سرلوحه قرارداد. 

انسان دنیای مدرن حتی اگر بقایش تامین باشد باید گرسنه و در حرص و نیازمند بماند. او سازوکار نفس را به جریان انداخته تا چرخ پوچ اقتصاد هیچگاه از حرکت باز نایستد! او می‌خواهد تا نابودی زمین پیش برود و سپس برای نجات از جهنم خودساخته به مریخ سفر کند! 


از کودکی این رقابت بی معنی در جهان برایم سوال بوده و هست! چرا دانشمندان و مخترعان نتایج کارشان را با تمام دنیا به اشتراک نمی‌گذارند! 

چرا شرکت‌ها و آدم‌ها در یک رقابت نفس گیر هستند؟ این برتری جویی بیمارگونه برای چیست؟ 

چرا ثروت و رفاه و آسایش نابرابر تقسیم می‌شود؟ 

آیا وقت آن فرا نرسیده که بشریت به جای ساختن سلاح و برتری جویی،  یکپارچه شود و زمین را به صورت همان باغ بهشتی که بود بازگرداند؟ 

مرزها، چرا هنوز وجود دارند؟ مرز سیاسی مرز ژنتیکی مرز اقتصادی و انواع مرزها که اصلی ترینشان مرز ذهنی است. چرا آدم‌ها خودشان را جدا از هم می‌پندارند؟ 

مگر همه یک سرنوشت مشترک نداریم! سرنوشت مشترک مرگ. 


من هر روز و شاید هر لحظه،کل زندگی و مرگ را دوباره بازنگری می‌کنم. هر روز و هر لحظه دوباره از مبدأ مختصات مرگ شروع می‌کنم تا به لحظه برسم. در لحظه دوباره دنیایم را می‌سازم. اول دنیای درونم را می‌سازم و بعد ذهنم را می‌سازم. 

گاهی در این نوشته‌ها دنیایی را هم با شما شریک می‌شوم. اگر کسی در این سفر با من هم تجربه باشد از چرخیدن در این دنیای ذهنی لذت می‌برد. 

خیلی ها هم فکر می‌کنند من متوهم و دیوانه هستم! چرند و شعر می‌نویسم و از دنیای واقعی فرار می‌کنم! 

غافل هستند از اینکه دنیای بیرون واقعیتی ندارد. 

دنیای بیرون تا در دنیای درون منعکس نشود واقعیت پیدا نمی‌کند. 

در و دیوار و بدن اگرچه به ظاهر سفت و سخت و واقعی به نظر می‌رسند اما فقط در حواس پنجگانه اینطور هستند. در دنیای خارج از حواس پنجگانه، در و دیوار وجود واقعی ندارند. 


تنها وجود موجود همان آگاهی مطلق نانوشتنی است. 


حتی زمان و آینده هم قسمت کوچکی از حافظه‌ی ذهن هستند. زمان تجربه‌ای سیال است. می‌توان در تجربه‌ی زندگی زمان را کش داد. درست مثل دنیای نسبیت انیشتین. 

زمان شبیه چرخدنده های ساعت نیست. 

زمان قابل اندازه‌گیری با ثانیه نیست. 


من ۴۴ ساله با من ۴ ساله یکی است. این من تحت تاثیر زمان نیست. 

بدن ۴۴ ساله با بدن ۴ ساله متفاوت است. اما بدن هم واقعی نیست. 


درک زمان قسمت کوچکی از آگاهی است. قسمت کوچکی از هوشمندی فراگیر جهان است. 


من نمیتوانم چیزی که ناپایدار است را صاحب بشوم و به ارث بگذارم. پایدار ترین چیز در این زمین، یک قرارداد اجتماعی است برای ارتباط دادن یک تکه زمین با اسم من! 

هم اسم من در حال نابودی است و هم آن تکه زمین دستخوش تغییر و تحول! 


اگر چیزی از جنس بی زمان به ارث گذاشتم، آن چیز ماندنی است. 

چیزی از جنس درک و آگاهی. 

قسمتی از آگاهی جهانی. 

اگر این نوشته‌ها بویی از آگاهی بی زمان برده باشند فرای زمان باقی می‌مانند. اگر نه نابودی حتمی است. 

مثلاً مثنوی معنوی مولانا حاوی عشقی بی‌زمان است. آن کلمات مرده حاوی چیزی از جنس بی زمان است. 

آن چیز بی زمان بعد از هزاران سال می‌تواند دوباره در قلب و آگاهی دیگری شعله ور شود. 

آتش پایدار زردشتیان در مقابل آتش پایدار عشق مولانا رفتنی و گذراست. 


اگر با این کار، یعنی نوشتن بتوانم قسمتی از آن درک آگاهی و آتش عشق را منتقل کنم، بهترین و بزرگترین میراث خودم را به‌جای گذاشته‌ام. 

از انجام این کار، خشنود و راضی ام. 

بهترین کار من این است. 

حتی اگر فقط کاری ذهنی باشد. 

اگر چیزی در دنیای اجسام جابجا نکنم مهم نیست. جابجا کردن ارقام حسابهای بانکی یا جابجا کردن خاکهای سطح زمین خیلی مهم نیست. 

بگذار همه بگویند متوهم بود! بگذار همه دوندگان بگویند او تنبل است و کناری ایستاده. بگذار بگویند به جای کار واقعی، خودارضایی ذهنی می‌کند! 

آنها نمی‌دانند خود ارضایی فیزیکی یا حتی خود عمل سکس هم در ذهن ترجمه و درک می‌شود! 


این واقعی ترین و پایدار ترین کار دنیاست. 

این بی زمان ترین و مانا ترین کار دنیاست. 

نوشتن از نانوشتنی برای ذهن بیهوده و پوچ و متناقض است! 

اما نوشتن و گفتن از نانوشتنی تنها کار بامعنی در این دنیاست. 

باقی کارها همه پوچ و باطلند. 

فقط عشق ماناست و توصیف عاشقانه‌ی عشق! 


کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانه‌ی عشق

کار امروز - ١٧ دسامبر ٢٠٢٣ - توصیف عاشقانه‌ی عشق

***

افکار پراکنده‌ای در ذهنم رژه می‌روند. تارا کنارم خوابیده و من دوباره به کل زندگی و مرگ می اندیشم! 

دوباره شروع می‌کنم قسمتی از داستان زندگی خودم را اینجا می‌نویسم. قبل از آن، کمی سعی می‌کنم مراقبه کنم تا افکارم جمع و جور شود! ولی نمی‌شود! پس همینطور بدون نظم شروع می‌کنم به نوشتن. حتی عنوان ندارد. پس عنوانش را نمی‌گذارم! شاید تا آخر عنوانی هم پیدا شد. 

دوستی مرا متهم کرده به منتال مستربیشن! یعنی خودارضایی ذهنی. یعنی آنقدر درگیر ذهن بشوی که دیگر کاری نکنی! 

با ذهن خودم به این اتهام فکر کردم. شاید در مورد من صادق باشد. گاهی در دنیای ساخته‌ی ذهن خودم غرق می‌شوم. گاهی هم در دنیای نوشتن غرق می‌شوم. آنقدر که از عمل باز می‌مانم. 

اما در دنیای ذهن من لازم نیست حتماً عملی انجام بدهی! وقتی کارهای مربوط به بقاء انجام شد دیگر لازم نیست کاری انجام بدهی. می‌توانی فقط باشی! می‌توانی فقط مشاهده کنی. 

درست مثل افسانه با واقعیت اولین یوگی! آدی یوگی یا اولین یوگی کسی بود که در حالت وجد و سرور فقط می‌نشست. گاهی از شدت وجد می‌رقصید. هیچ کاری لازم نبود انجام بدهد. 

او نه نگران پروسه‌ی بقاء بود نه نیازی به انجام کاری برای رسیدن به چیزی داشت! او تقریباً به خدا رسیده بود! او در وجد خدا فقط حضور داشت! بدون نیاز به انجام هیچ کاری! 

از دید معتادان انجام کار در دنیای مدرن، این نوعی دیوانگی یا تنبلی مفرط است. اما برای کسی که در سرور است بدیهی است. چنین فردی نیازی به انجام کار برای تایید شدن یا باارزش شدن یا پول درآوردن یا رسیدن به آرامش یا فرار از گرسنگی ندارد. 

بودن برای او کافیست! 

چنین فردی در دنیای ذهنی یا دنیای بی ذهنی خودش غرق است. او در لحظه تمام دنیا را در برمی‌گیرد. او کاری نمی‌کند جز از روی عشق! 

که بر طبق اسطوره ها او نیز چنین کاری کرد. او هفت شاگرد تربیت کرد و تعالیم یوگا را به آنها انتقال داد. سپس آن هفت شاگرد را مامور گسترش آگاهی یوگا کرد. 

انسانِ ناآگاه، وقتی بقاء را برای خودش تامین کرد چون بودن را بلد نبود برای خودش حرص و خواستن را سرلوحه قرارداد. 

انسان دنیای مدرن حتی اگر بقایش تامین باشد باید گرسنه و در حرص و نیازمند بماند. او سازوکار نفس را به جریان انداخته تا چرخ پوچ اقتصاد هیچگاه از حرکت باز نایستد! او می‌خواهد تا نابودی زمین پیش برود و سپس برای نجات از جهنم خودساخته به مریخ سفر کند! 


از کودکی این رقابت بی معنی در جهان برایم سوال بوده و هست! چرا دانشمندان و مخترعان نتایج کارشان را با تمام دنیا به اشتراک نمی‌گذارند! 

چرا شرکت‌ها و آدم‌ها در یک رقابت نفس گیر هستند؟ این برتری جویی بیمارگونه برای چیست؟ 

چرا ثروت و رفاه و آسایش نابرابر تقسیم می‌شود؟ 

آیا وقت آن فرا نرسیده که بشریت به جای ساختن سلاح و برتری جویی،  یکپارچه شود و زمین را به صورت همان باغ بهشتی که بود بازگرداند؟ 

مرزها، چرا هنوز وجود دارند؟ مرز سیاسی مرز ژنتیکی مرز اقتصادی و انواع مرزها که اصلی ترینشان مرز ذهنی است. چرا آدم‌ها خودشان را جدا از هم می‌پندارند؟ 

مگر همه یک سرنوشت مشترک نداریم! سرنوشت مشترک مرگ. 


من هر روز و شاید هر لحظه،کل زندگی و مرگ را دوباره بازنگری می‌کنم. هر روز و هر لحظه دوباره از مبدأ مختصات مرگ شروع می‌کنم تا به لحظه برسم. در لحظه دوباره دنیایم را می‌سازم. اول دنیای درونم را می‌سازم و بعد ذهنم را می‌سازم. 

گاهی در این نوشته‌ها دنیایی را هم با شما شریک می‌شوم. اگر کسی در این سفر با من هم تجربه باشد از چرخیدن در این دنیای ذهنی لذت می‌برد. 

خیلی ها هم فکر می‌کنند من متوهم و دیوانه هستم! چرند و شعر می‌نویسم و از دنیای واقعی فرار می‌کنم! 

غافل هستند از اینکه دنیای بیرون واقعیتی ندارد. 

دنیای بیرون تا در دنیای درون منعکس نشود واقعیت پیدا نمی‌کند. 

در و دیوار و بدن اگرچه به ظاهر سفت و سخت و واقعی به نظر می‌رسند اما فقط در حواس پنجگانه اینطور هستند. در دنیای خارج از حواس پنجگانه، در و دیوار وجود واقعی ندارند. 


تنها وجود موجود همان آگاهی مطلق نانوشتنی است. 


حتی زمان و آینده هم قسمت کوچکی از حافظه‌ی ذهن هستند. زمان تجربه‌ای سیال است. می‌توان در تجربه‌ی زندگی زمان را کش داد. درست مثل دنیای نسبیت انیشتین. 

زمان شبیه چرخدنده های ساعت نیست. 

زمان قابل اندازه‌گیری با ثانیه نیست. 


من ۴۴ ساله با من ۴ ساله یکی است. این من تحت تاثیر زمان نیست. 

بدن ۴۴ ساله با بدن ۴ ساله متفاوت است. اما بدن هم واقعی نیست. 


درک زمان قسمت کوچکی از آگاهی است. قسمت کوچکی از هوشمندی فراگیر جهان است. 


من نمیتوانم چیزی که ناپایدار است را صاحب بشوم و به ارث بگذارم. پایدار ترین چیز در این زمین، یک قرارداد اجتماعی است برای ارتباط دادن یک تکه زمین با اسم من! 

هم اسم من در حال نابودی است و هم آن تکه زمین دستخوش تغییر و تحول! 


اگر چیزی از جنس بی زمان به ارث گذاشتم، آن چیز ماندنی است. 

چیزی از جنس درک و آگاهی. 

قسمتی از آگاهی جهانی. 

اگر این نوشته‌ها بویی از آگاهی بی زمان برده باشند فرای زمان باقی می‌مانند. اگر نه نابودی حتمی است. 

مثلاً مثنوی معنوی مولانا حاوی عشقی بی‌زمان است. آن کلمات مرده حاوی چیزی از جنس بی زمان است. 

آن چیز بی زمان بعد از هزاران سال می‌تواند دوباره در قلب و آگاهی دیگری شعله ور شود. 

آتش پایدار زردشتیان در مقابل آتش پایدار عشق مولانا رفتنی و گذراست. 


اگر با این کار، یعنی نوشتن بتوانم قسمتی از آن درک آگاهی و آتش عشق را منتقل کنم، بهترین و بزرگترین میراث خودم را به‌جای گذاشته‌ام. 

از انجام این کار، خشنود و راضی ام. 

بهترین کار من این است. 

حتی اگر فقط کاری ذهنی باشد. 

اگر چیزی در دنیای اجسام جابجا نکنم مهم نیست. جابجا کردن ارقام حسابهای بانکی یا جابجا کردن خاکهای سطح زمین خیلی مهم نیست. 

بگذار همه بگویند متوهم بود! بگذار همه دوندگان بگویند او تنبل است و کناری ایستاده. بگذار بگویند به جای کار واقعی، خودارضایی ذهنی می‌کند! 

آنها نمی‌دانند خود ارضایی فیزیکی یا حتی خود عمل سکس هم در ذهن ترجمه و درک می‌شود! 


این واقعی ترین و پایدار ترین کار دنیاست. 

این بی زمان ترین و مانا ترین کار دنیاست. 

نوشتن از نانوشتنی برای ذهن بیهوده و پوچ و متناقض است! 

اما نوشتن و گفتن از نانوشتنی تنها کار بامعنی در این دنیاست. 

باقی کارها همه پوچ و باطلند. 

فقط عشق ماناست و توصیف عاشقانه‌ی عشق! 


بقاء و معنویت

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 بقاء و معنویت

***

داستان زندگی بودا را شاید شنیده باشید. وقتی بودا از قصر فرار میکند تا به دنبال معنویت باشد. آن قسمت داستان تاکنون خیلی نقل شده اما این بار داستان روشن بینی بودا را می‌خواهم نقل کنم. 

سالها بود که بودا دنبال غذا نمی‌رفت. یعنی با همراهان فقط از شهری به شهر دیگر پیاده می‌رفتند بدون اینکه دنبال غذا باشند یا غذا طلب کنند. این تا جایی پیش رفت که بودا پوست و استخوان شده بود. 

دنبال غذا رفتن نمادی است از پروسه‌ی بقاء. شاید به زبان امروزی دنبال کار اقتصادی رفتن باشد. بودا در آن دوران دنبال معنای زندگی بود. دنبال یافتن جواب برای سوالهای اساسی زندگی. سوال من کیستم. ما به کجا می‌رویم و دیگر سوالاتی که فقط در معنویت پاسخ داده می‌شوند. 

نهایتاً وقتی در اوج ضعف و ناتوانی زیر آن درخت معروف نشسته بود به اصطلاح روشن بین شد. 

بودا با سختگوشی بسیار گفت آنقدر آنجا می‌نشیند تا جواب را پیدا کند یا بمیرد! 

و در داستان ها نقل شده که بالاخره او در یک شب مهتابی به روشن‌بینی رسید. 

اما اولین چیزی که بعد از روشن بینی گفت چه بود؟ نقل شده که بودا به مریدانش گفت غذایی آماده کنید تا بخوریم. 

بسیاری از اطرافیان او را ترک کردند و این حرف را نمادی از برگشتن بودا از مسیر معنوی اش پنداشتند. 

بودایی که مدت‌ها دنبال غذا و بقاء نرفته بود و پوست و استخوان شده بود حالا درخواست غذا می‌کند! دیگران فکر کردند پروسه‌ی بقاء از معنویت جداست. 

اما این داستان عکس این است. 

یعنی بودا در اوج روشن بینی، بازگشت می‌کند به همین پروسه‌ی بقاء معمولی. 

یعنی هر چقدر معنوی هم باشی باید به بقاء خودت برسی. چیزی که خلاف معنویت است، غرق شدن در بقاست. یعنی افتادن در رقابت و مسابقه‌ی پول و بقاء و لاکچری بازی. 

اما بقای معمولی یعنی آنچه در زندگی معمولی نیاز است یعنی یک تلاش معمولی برای کار کردن و پول در آوردن نه تنها با معنویت ناسازگاری ندارد بلکه مسیری است که حتی بودا بعد از روشن‌بینی پیمود. 

نکته اینجاست که این بقاء تمام زندگی نشود. این بقاء منجر به گسترش جنگ و طمع نشود. مهم این است که تو معنویت و مرگ را در این پروسه فراموش نکنی. 

مهم این است که همواره یادت باشد تو پایت در زمین است و شاخه هایت در هوا. 

یعنی بقاء که همان کار اقتصادی است پایه‌ی زندگی روی زمین است. 

همین کار اقتصادی یا بقا وقتی با آگاهی به معنویت باشد رنگ و بوی دیگری به خودش می‌گیرد و معنوی می‌شود. در آشرام یوگا قبل از غذا خوردن دعا خوانده می‌شود و غذا خوردن و خوابیدن پرداختن به امور مادی و بقاء همراه با آگاهی معنوی، خیلی هم خوب است. 

در این‌جا کار معنوی و اقتصادی یکی می‌شوند. این دوییت هم از بین می‌رود و تو با زندگی یگانه می‌شوی. 

این همان یوگاست. 





***

تقدس ماده در معنویت را اینجا بخوانید


https://www.unwritable.net/2023/08/blog-post_9.html

بقاء و معنویت

 بقاء و معنویت

***

داستان زندگی بودا را شاید شنیده باشید. وقتی بودا از قصر فرار میکند تا به دنبال معنویت باشد. آن قسمت داستان تاکنون خیلی نقل شده اما این بار داستان روشن بینی بودا را می‌خواهم نقل کنم. 

سالها بود که بودا دنبال غذا نمی‌رفت. یعنی با همراهان فقط از شهری به شهر دیگر پیاده می‌رفتند بدون اینکه دنبال غذا باشند یا غذا طلب کنند. این تا جایی پیش رفت که بودا پوست و استخوان شده بود. 

دنبال غذا رفتن نمادی است از پروسه‌ی بقاء. شاید به زبان امروزی دنبال کار اقتصادی رفتن باشد. بودا در آن دوران دنبال معنای زندگی بود. دنبال یافتن جواب برای سوالهای اساسی زندگی. سوال من کیستم. ما به کجا می‌رویم و دیگر سوالاتی که فقط در معنویت پاسخ داده می‌شوند. 

نهایتاً وقتی در اوج ضعف و ناتوانی زیر آن درخت معروف نشسته بود به اصطلاح روشن بین شد. 

بودا با سختگوشی بسیار گفت آنقدر آنجا می‌نشیند تا جواب را پیدا کند یا بمیرد! 

و در داستان ها نقل شده که بالاخره او در یک شب مهتابی به روشن‌بینی رسید. 

اما اولین چیزی که بعد از روشن بینی گفت چه بود؟ نقل شده که بودا به مریدانش گفت غذایی آماده کنید تا بخوریم. 

بسیاری از اطرافیان او را ترک کردند و این حرف را نمادی از برگشتن بودا از مسیر معنوی اش پنداشتند. 

بودایی که مدت‌ها دنبال غذا و بقاء نرفته بود و پوست و استخوان شده بود حالا درخواست غذا می‌کند! دیگران فکر کردند پروسه‌ی بقاء از معنویت جداست. 

اما این داستان عکس این است. 

یعنی بودا در اوج روشن بینی، بازگشت می‌کند به همین پروسه‌ی بقاء معمولی. 

یعنی هر چقدر معنوی هم باشی باید به بقاء خودت برسی. چیزی که خلاف معنویت است، غرق شدن در بقاست. یعنی افتادن در رقابت و مسابقه‌ی پول و بقاء و لاکچری بازی. 

اما بقای معمولی یعنی آنچه در زندگی معمولی نیاز است یعنی یک تلاش معمولی برای کار کردن و پول در آوردن نه تنها با معنویت ناسازگاری ندارد بلکه مسیری است که حتی بودا بعد از روشن‌بینی پیمود. 

نکته اینجاست که این بقاء تمام زندگی نشود. این بقاء منجر به گسترش جنگ و طمع نشود. مهم این است که تو معنویت و مرگ را در این پروسه فراموش نکنی. 

مهم این است که همواره یادت باشد تو پایت در زمین است و شاخه هایت در هوا. 

یعنی بقاء که همان کار اقتصادی است پایه‌ی زندگی روی زمین است. 

همین کار اقتصادی یا بقا وقتی با آگاهی به معنویت باشد رنگ و بوی دیگری به خودش می‌گیرد و معنوی می‌شود. در آشرام یوگا قبل از غذا خوردن دعا خوانده می‌شود و غذا خوردن و خوابیدن پرداختن به امور مادی و بقاء همراه با آگاهی معنوی، خیلی هم خوب است. 

در این‌جا کار معنوی و اقتصادی یکی می‌شوند. این دوییت هم از بین می‌رود و تو با زندگی یگانه می‌شوی. 

این همان یوگاست. 





***

تقدس ماده در معنویت را اینجا بخوانید


https://www.unwritable.net/2023/08/blog-post_9.html

۱۴۰۲ آذر ۲۴, جمعه

جریان افکار و بقاء

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 جریان افکار و بقاء

***


این نوشته هنوز عنوان ندارد. یعنی هنوز جمع بندی نشده. فقط نوشتن جریان افکار است. مدت زیادی است که جریان افکارم را اینجا می‌گذارم. 

در یوگا جریان افکار زیاد مهم نیست. یعنی ما افکارمان نیستیم. یعنی خودمان را کاملاً جدا از افکارمان می‌بینیم! احساسات هم همینطور است و از جنس افکار است. 

و کسانی هستند که کامل از افکار و احساسات خودشان جدا شده‌اند. 

این‌ها آدمهای روشن بین هستند. 

من هم با اینکه این دنباله‌ی بلند افکارم را دوست دارم اما هر لحظه خودم را از آن ها جدا می‌کنم. 

وقتی اینطور بشوی نوعی دیوانگی حاصل می‌شود. از یک طرف از افکارت جدا هستی و از یک طرف مجبوری از آن ها استفاده کنی. 

اگر افکار را دنیا بدانیم، از یک طرف در دنیا هستی ولی خودت را متعلق به این دنیا نمی‌دانی. 


بشر تا وقتی درگیر غذا و بقا بود مشکلی نداشت ولی انسان به محض حل شدن بقا شروع به فکر کردن می‌کند و این فکر آنقدر زیاد می‌شود که او را به مرز جنون می‌برد. بدن با مقداری غذا سیر می‌شود ولی ذهن هیچگاه سیر نمی‌شود. ذهن مدام دنبال ورودی است. ورودی ذهن حواس پنجگانه است و امروزه اینترنت. 

اینترنت ادامه‌ی ذهن انسان است. و تقریباً همه به دنبال تغذیه‌ی ذهن خودشان دیوانه وار در اینترنت دنبال خوراک هستند. پست بعدی، نوشته‌ی بعدی، خبر بعدی، ویدیوی بعدی. 

نوشتن اما متفاوت است. ذهن را کند می‌کنی و مشاهده می‌کنی و آرام آرام روی صفحه می‌آوری. 

انسان مدرن با بزرگ کردن موضوع بقا سعی می‌کند از ذهن فرار کند. یعنی با ایجاد خواستن بیشتر خودش را در بقا نگه می‌دارد. چون پوچی بعد از بقا را نمی‌خواهد تحمل کند. 

برنامه‌های اقتصادی مثل وام بلند مدت درست می‌کند تا سی سال دنبال بقا بدود. 

اعتیاد به انجام دادن پیدا می‌کند. حتی وقتی نیاز ندارد باید بدود. 

در این دوره تمرینِ بودن به جای انجام دادن لازم می‌شود. 


جریان افکار و بقاء

 جریان افکار و بقاء

***


این نوشته هنوز عنوان ندارد. یعنی هنوز جمع بندی نشده. فقط نوشتن جریان افکار است. مدت زیادی است که جریان افکارم را اینجا می‌گذارم. 

در یوگا جریان افکار زیاد مهم نیست. یعنی ما افکارمان نیستیم. یعنی خودمان را کاملاً جدا از افکارمان می‌بینیم! احساسات هم همینطور است و از جنس افکار است. 

و کسانی هستند که کامل از افکار و احساسات خودشان جدا شده‌اند. 

این‌ها آدمهای روشن بین هستند. 

من هم با اینکه این دنباله‌ی بلند افکارم را دوست دارم اما هر لحظه خودم را از آن ها جدا می‌کنم. 

وقتی اینطور بشوی نوعی دیوانگی حاصل می‌شود. از یک طرف از افکارت جدا هستی و از یک طرف مجبوری از آن ها استفاده کنی. 

اگر افکار را دنیا بدانیم، از یک طرف در دنیا هستی ولی خودت را متعلق به این دنیا نمی‌دانی. 


بشر تا وقتی درگیر غذا و بقا بود مشکلی نداشت ولی انسان به محض حل شدن بقا شروع به فکر کردن می‌کند و این فکر آنقدر زیاد می‌شود که او را به مرز جنون می‌برد. بدن با مقداری غذا سیر می‌شود ولی ذهن هیچگاه سیر نمی‌شود. ذهن مدام دنبال ورودی است. ورودی ذهن حواس پنجگانه است و امروزه اینترنت. 

اینترنت ادامه‌ی ذهن انسان است. و تقریباً همه به دنبال تغذیه‌ی ذهن خودشان دیوانه وار در اینترنت دنبال خوراک هستند. پست بعدی، نوشته‌ی بعدی، خبر بعدی، ویدیوی بعدی. 

نوشتن اما متفاوت است. ذهن را کند می‌کنی و مشاهده می‌کنی و آرام آرام روی صفحه می‌آوری. 

انسان مدرن با بزرگ کردن موضوع بقا سعی می‌کند از ذهن فرار کند. یعنی با ایجاد خواستن بیشتر خودش را در بقا نگه می‌دارد. چون پوچی بعد از بقا را نمی‌خواهد تحمل کند. 

برنامه‌های اقتصادی مثل وام بلند مدت درست می‌کند تا سی سال دنبال بقا بدود. 

اعتیاد به انجام دادن پیدا می‌کند. حتی وقتی نیاز ندارد باید بدود. 

در این دوره تمرینِ بودن به جای انجام دادن لازم می‌شود. 


۱۴۰۲ آذر ۲۳, پنجشنبه

جریان افکار

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 جریان افکار

***

کم کم دارم با جریان افکارم دوست می‌شوم. جریانی که همیشه هست. 

گاهی صبح‌ها قبل از بیدار شدن هست. 

وقتی در حال نوشتن هستم هست. گاهی اوایل مراقبه کردن هست. 

جریانی تقریباً مداوم. 

دیگر سعی نمی‌کنم متوقفشان کنم. این افکار بعضی زمان‌ها خیلی زیاد می‌شوند. گاهی منفی هستند و گاهی مثبت. 

این جریان افکار همواره در حال قضاوت کردن هستند. قضاوت خودم قضاوت دیگران و قضاوت زمین و زمان! 

گاهی این قضاوت ها منفی است و گاهی مثبت. 

این جریان افکار، گاهی گذشته را بازسازی می‌کنند و گاهی به آینده می‌روند. 

گاهی ترس می‌سازند و گاهی اضطراب آینده. 


دارم با این جریان دوست می‌شوم. این جریان تقریباً همیشه با من است. 

حتی وقتی می‌نویسم با من هستند. 

تصمیم گرفتم نگاهشان کنم. 

اما با آنها نروم. 

نگاهشان کنم اما باورشان نکنم. 

من فقط مشاهده شان می‌کنم. 


درست مثل وقتی که یک مکالمه یا یک فیلم را نگاه می‌کنم. مسلماً در این مجادله یا مکالمه یا در فیلم مشارکت نمیکنم. 

همین نقش مشاهده گر برایم کافیست. 

شاید این افکار من را به بی عملی متهم کنند. باز نگاهشان می‌کنم. 

شاید من را به شکست متهم کنند باز نگاهشان می‌کنم. 

شاید من را به دیوانگی متهم کنند باز نگاهشان می‌کنم. 


این افکار که گاهی در فکر دیگران ظاهر می‌شوند و گاهی در ذهن خودم. گاهی بسیار تند هستند. گاهی قضاوت‌های شدید می‌کنند. گاهی حرف‌های تلخ می‌زنند. 

اما من تصمیم گرفتم همان مشاهده گر بمانم. 

گاهی می‌گویند تو مریضی تو دیوانه‌ای تو وصله‌ی ناجوری. 

باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند این نوشته‌ها هم نشان از دیوانگی تو دارد. 

باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو متوهمی و شبیه نقش فیلم A beautiful mind هستی. باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو در زندگی شکست خوردی. باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو بازنده ای! باز نگاهشان می‌کنم. 

آنقدر این نگاه کردن را تمرین کرده‌ام که برایم عادی شده. 

می‌گویند بی‌عملی! باز نگاهشان می‌کنم. 

دیگر با افکار درگیر نمی‌شوم. 

باز گزاره های ذهنی همراه نمی‌شوم. 

دیگر درست و غلط نمی‌کنم. این همان مراقبه است. این همان مشاهده است. 

اگر از آینده هم بپرسی همین است. 

تصمیم دارم همین مشاهده گر باقی بمانم! 

نقش من مشاهده‌گری است. 

یک مشاهده گر خاموش. 

درست مثل خدا !


جریان افکار

 جریان افکار

***

کم کم دارم با جریان افکارم دوست می‌شوم. جریانی که همیشه هست. 

گاهی صبح‌ها قبل از بیدار شدن هست. 

وقتی در حال نوشتن هستم هست. گاهی اوایل مراقبه کردن هست. 

جریانی تقریباً مداوم. 

دیگر سعی نمی‌کنم متوقفشان کنم. این افکار بعضی زمان‌ها خیلی زیاد می‌شوند. گاهی منفی هستند و گاهی مثبت. 

این جریان افکار همواره در حال قضاوت کردن هستند. قضاوت خودم قضاوت دیگران و قضاوت زمین و زمان! 

گاهی این قضاوت ها منفی است و گاهی مثبت. 

این جریان افکار، گاهی گذشته را بازسازی می‌کنند و گاهی به آینده می‌روند. 

گاهی ترس می‌سازند و گاهی اضطراب آینده. 


دارم با این جریان دوست می‌شوم. این جریان تقریباً همیشه با من است. 

حتی وقتی می‌نویسم با من هستند. 

تصمیم گرفتم نگاهشان کنم. 

اما با آنها نروم. 

نگاهشان کنم اما باورشان نکنم. 

من فقط مشاهده شان می‌کنم. 


درست مثل وقتی که یک مکالمه یا یک فیلم را نگاه می‌کنم. مسلماً در این مجادله یا مکالمه یا در فیلم مشارکت نمیکنم. 

همین نقش مشاهده گر برایم کافیست. 

شاید این افکار من را به بی عملی متهم کنند. باز نگاهشان می‌کنم. 

شاید من را به شکست متهم کنند باز نگاهشان می‌کنم. 

شاید من را به دیوانگی متهم کنند باز نگاهشان می‌کنم. 


این افکار که گاهی در فکر دیگران ظاهر می‌شوند و گاهی در ذهن خودم. گاهی بسیار تند هستند. گاهی قضاوت‌های شدید می‌کنند. گاهی حرف‌های تلخ می‌زنند. 

اما من تصمیم گرفتم همان مشاهده گر بمانم. 

گاهی می‌گویند تو مریضی تو دیوانه‌ای تو وصله‌ی ناجوری. 

باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند این نوشته‌ها هم نشان از دیوانگی تو دارد. 

باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو متوهمی و شبیه نقش فیلم A beautiful mind هستی. باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو در زندگی شکست خوردی. باز نگاهشان می‌کنم. 

گاهی می‌گویند تو بازنده ای! باز نگاهشان می‌کنم. 

آنقدر این نگاه کردن را تمرین کرده‌ام که برایم عادی شده. 

می‌گویند بی‌عملی! باز نگاهشان می‌کنم. 

دیگر با افکار درگیر نمی‌شوم. 

باز گزاره های ذهنی همراه نمی‌شوم. 

دیگر درست و غلط نمی‌کنم. این همان مراقبه است. این همان مشاهده است. 

اگر از آینده هم بپرسی همین است. 

تصمیم دارم همین مشاهده گر باقی بمانم! 

نقش من مشاهده‌گری است. 

یک مشاهده گر خاموش. 

درست مثل خدا !


۱۴۰۲ آذر ۲۱, سه‌شنبه

فهرست موضوعیِ فشرده

زمان خواندن 1 دقیقه ***

فهرست موضوعیِ فشرده

***

ذهن زندگی مرگ خدا سفر عشق مراقبه پول نوشتن ایران آگاهی یوگا طبیعت مولانا سکوت لحظه اقتصاد خانواده؛ازدواج من ترس دسته بندی موسیقی گورو غیر قابل کتِگرایز! تولد سیاسی روابط تارا اکس آینده شادی فارسی کار آزادی جنسی English ایگویا نفس ویپاسانا ادبیات اسلامی شعرطور مدیتیشن اخلاق زنانگی تنهایی مسوولیت مذهب خانواده طنزطور لینک  بخشش ترجمه زمان زمین تمرین سلامتی شکرگزاری عدالت معنویت مالکیت اعتماد قدردانی تصمیم داستان نمایشنامه هنر کودکی خشم خواب ناگفتنی کمک بازی

(پست)

فهرست موضوعیِ فشرده

فهرست موضوعیِ فشرده

***

ذهن زندگی مرگ خدا سفر عشق مراقبه پول نوشتن ایران آگاهی یوگا طبیعت مولانا سکوت لحظه اقتصاد خانواده؛ازدواج من ترس دسته بندی موسیقی گورو غیر قابل کتِگرایز! تولد سیاسی روابط تارا اکس آینده شادی فارسی کار آزادی جنسی English ایگویا نفس ویپاسانا ادبیات اسلامی شعرطور مدیتیشن اخلاق زنانگی تنهایی مسوولیت مذهب خانواده طنزطور لینک  بخشش ترجمه زمان زمین تمرین سلامتی شکرگزاری عدالت معنویت مالکیت اعتماد قدردانی تصمیم داستان نمایشنامه هنر کودکی خشم خواب ناگفتنی کمک بازی

(پست)

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...