ویپاسانای دوم
حدود سه ماهی از سفر درونی ویپاسانا میگذرد. چند هفته پیش از خودم ناامید ولی امیدوار به آینده برای یک دوره ٣ روزه ثبت نام کردم. فردا عازمم. شوق زیاد همراه با کمی ترس و تردید شاید بتواند کمی گویای حالم باشد.
در این سه ماه روزی نشد که مدیتیشن نکنم ولی گاهی کم مثلا ده دقیقه و گاهی بیشتر از یکساعت بود. میدانم بهانه میگیرم ولی زندگی در شهر با تمام جذابیتها آدم را از خودش به مرور دور میکند. مشغولیت های مختلف، کار، خانواده، خرید و غیره کم کم تو را از خودت دور میکند. تنها محیطی که توجه به آن ضرر کمتری دارد طبیعت است. وقتی به درختان، گیاهان و برگهای روز زمین نگاه میکنی ذهنت کمتر مشغول میشود تا به خانه ها و خیابان و غیره. هرآنچه ساختهی ذهن است تو را به ذهن متمایل میکند و هرآنچه ساختهی طبیعت است تو را به زندگی و مرگ. چرخهی زندگی و مرگ. چرخهای که در آن هستیم. شاید بتوانیم از آن بیرون بیاییم. تنها ابزارش آگاهی است.
این سفر دوم معنی بیشتری دارد. این بار شوق خدمت هم دارم. این بار سعادتی است که بتوانم ظرف بشورم، غذا درست کنم، زمین را جارو کنم. باید خودم را خالص کنم تا لایق این خدمت بشوم. در عین حال به فکر خودم هم هستم. نیاز دارم باطری های ذهنم را شارژ کنم. کمی به هستهی وجودم نزدیکتر شوم.
راستش را بخواهی لیستی ار حاجات دارم! موضوعات و مسائلی که لیستشان کردهام برای یافتن جواب برایشان. مدیتیشن هدف ندارد اما میدانم تمام جوابها آنجاست. گفتم بد نیست حداقل ذهن ناخودآگاهم را برنامهریزی کنم.
این بار هوا سردتر و پاییزی و جنگل مخوف تر و تاریک تر خواهد بود. طبیعت همانقدر که سمبل زندگیست نشانههایی از مرگ به تو نشان میدهد. درختان تنومند و سبز در برابر تنه های خشکیده و مرده. برگهای سبز و رقصان در برابر برگهای زرد و خشکیده. کِرمها، قارچها و مورچهها. همه و همه چرخهی واضحی از زندگی و مرگ هستند.
مرگی که هرچه از او فرار کنیم از زندگی دور میشویم. و زندگیای که با مرگ قدرت میگیرد و معنی پیدا میکند.
سوالهایم را نوشتهام.
حال باید گوشهایم را تیز کنم. حواسم باشد تا جواب را پیدا کنم. تمام جوابها درونمان هست فقط گمشان کردهایم. آنقدر به کارهای غیر مهم پرداختهایم که از مرگ و زندگی باز ماندهایم.
قطعه موسیقی پیشنهادی به نام :اگر فقط میتوانستم بگویم ...