۱۴۰۰ آبان ۴, سه‌شنبه

ویپاسانای دوم

زمان خواندن 2 دقیقه ***

ویپاسانای دوم


حدود سه ماهی از سفر درونی ویپاسانا می‌گذرد. چند هفته پیش از خودم ناامید ولی امیدوار به آینده برای یک دوره ٣ روزه ثبت نام کردم. فردا عازمم. شوق زیاد همراه با کمی ترس و تردید شاید بتواند کمی گویای حالم باشد. 

در این سه ماه روزی نشد که مدیتیشن نکنم ولی گاهی کم مثلا ده دقیقه و گاهی بیشتر از یکساعت بود. می‌دانم بهانه می‌گیرم ولی زندگی در شهر با تمام جذابیت‌ها آدم را از خودش به مرور دور می‌کند. مشغولیت های مختلف، کار، خانواده، خرید و غیره کم کم تو را از خودت دور می‌کند. تنها محیطی که توجه به آن ضرر کمتری دارد طبیعت است. وقتی به درختان، گیاهان و برگهای روز زمین نگاه می‌کنی ذهنت کمتر مشغول می‌شود تا به خانه ها و خیابان و غیره.  هرآنچه ساخته‌ی ذهن است تو را به ذهن متمایل می‌کند و هرآنچه ساخته‌ی طبیعت است تو را به زندگی و مرگ. چرخه‌ی زندگی و مرگ. چرخه‌ای که در آن هستیم. شاید بتوانیم از آن بیرون بیاییم. تنها ابزارش آگاهی است. 

این سفر دوم معنی بیشتری دارد. این بار شوق خدمت هم دارم. این بار سعادتی است که بتوانم ظرف بشورم، غذا درست کنم، زمین را جارو کنم. باید خودم را خالص کنم تا لایق این خدمت بشوم. در عین حال به فکر خودم هم هستم. نیاز دارم باطری های ذهنم را شارژ کنم. کمی به هسته‌ی وجودم نزدیکتر شوم. 

راستش را بخواهی لیستی ار حاجات دارم! موضوعات و مسائلی که لیستشان کرده‌ام برای یافتن جواب برایشان. مدیتیشن هدف ندارد اما میدانم تمام جوابها آنجاست. گفتم بد نیست حداقل ذهن ناخودآگاهم را برنامه‌ریزی کنم. 

این بار هوا سردتر و پاییزی و جنگل مخوف تر و تاریک تر خواهد بود. طبیعت همان‌قدر که سمبل زندگیست نشانه‌هایی از مرگ به تو نشان می‌دهد. درختان تنومند و سبز در برابر تنه های خشکیده و مرده. برگهای سبز و رقصان در برابر برگهای زرد و خشکیده. کِرمها، قارچها و مورچه‌ها. همه و همه چرخه‌ی واضحی از زندگی و مرگ هستند. 

مرگی که هرچه از او فرار کنیم از زندگی دور می‌شویم. و زندگی‌ای که با مرگ قدرت میگیرد و معنی پیدا می‌کند. 

سوالهایم را نوشته‌ام. 

حال باید گوشهایم را تیز کنم. حواسم باشد تا جواب را پیدا کنم. تمام جوابها درونمان هست فقط گمشان کرده‌ایم. آنقدر به کارهای غیر مهم پرداخته‌ایم که از مرگ و زندگی باز ماند‌ه‌ایم. 





قطعه موسیقی پیشنهادی به نام :اگر فقط می‌توانستم بگویم ...


https://music.youtube.com/watch?v=pEKikqgfQuY

۱۴۰۰ مهر ۲۷, سه‌شنبه

آگاهی ِ نفَس‌ها

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 آگاهی ِ نفَس‌ها

زمانی نوزادی بودی در شکم مادر

در تاریکی و بدون آگاهی

وقتی چشمانت را برای اولین بار بازکردی، خنکی هوا را تجربه کردی و اولین نفَس را فرودادی

نفَس‌هارا یک به یک فرودادی و ناآگاه ادامه دادی

سینه‌های مادر را مکیدی

هر دقیقه ١۵ نفس

هر ساعت ١۵ در ۶٠ نفس

و هر روز ١۵ در ۶٠ در ٢۴ نفس فرودادی

این جریان ادامه دارد تا الان

الان که می‌نویسی الان که می‌خوانی

هرنفَس واحدی از زندگی است

مثل سکه‌هایی که واحد پول‌اند

هر نفسی سخنی دارد

دم

بازدم

دم 

بازدم

اگر هوشیار باشی صدای نفس‌هارا می‌شنوی

گاهی نفَس‌هایت بلند است

گاهی کوتاه

هر نفسی سخنی دارد از درون تو

گاهی سخن از آرامش

گاهی سخن از اضطراب

می‌گویند فلانی نفَس‌هایش به شماره افتاد

نفَس‌هایت خیلی وقت است که به شماره افتاده

دم

بازدم

زنجیره ای بلند که پایانی دارد

در هر نفس به آخرین نفس فکر کن

واحد های زندگی را ناآگاهانه مصرف نکن

بالاخره آخرین نفس خواهد رسید

وقتی می‌رسد که نفسی را بیرون می‌دهی و دیگر نفسی فرو نخواهی داد

ثروت نفس‌هایت را دانه دانه خرج کن

خسیس باش

به سخن‌های نفس ات گوش کن

بالاخره روزی می‌رسد که نفس‌هایت به تو خواهند گفت ما به شماره افتاده‌ایم

تمرین کن

وقتی نفس هایت به شماره افتاد آرام بمان و هوشیار

به آنها بگو من به اندازه‌ی کافی تمرین کرده‌ام

به آنها بگو میدانم 

بعضی از شما از ترس سخن میگویید

بعضی از عشق

بعضی از بغض

بعضی از شوق

وقتی می‌دانی خیلی وقت است نفس هایت به شماره افتاده پس غفلت نکن

آرام بمان و هوشیار

وقتی نفس هایت از پایان سخن می‌گویند

لبخندی بزن

منتظر باش

وقتی نفس هایت به شماره افتاد بگو می‌دانستم

غافلگیر نشو

آرام بمان

بگو من از حدود چهل سالگی منتظر بودم

به نفسهای آخر خوشامد بگو

خصوصا آن نفسِ آخر

آخرین باری که این کیسه‌ی هوا خالی خواهد شد و دیگر پر نمی‌شود

اولین نفس را ناآگاهانه فرودادی

آخرین نفس را آگاهانه بیرون بده

تمرین کن

دم

بازدم

دم

سکوت

دم

آگاهی

دم

پایان



۱۴۰۰ مهر ۲۱, چهارشنبه

دنیا و آخرت

زمان خواندن 3 دقیقه ***

دنیا و آخرت

در تعلیمات اسلام مدام از دو دنیا صحبت شده است. اولی که همین دنیای پیرامون ماست. آخرت یا دنیای دیگر یا دنیای آخر به نظر من بیشتر جنبه‌ی تمثیلی دارد. 

در مورد دنیای پیرامون ما ابهامی نیست. همین دنیای مادی. و دنیای موجودات خاکی. در این دنیا قوانین فیزیک و شیمی و بیولوژی حاکم است. موجودات از مواد یکدیگر استفاده میکنند برای رشد و تولید مثل خودشان. چرخه های بیشماری از چرخش الکترون تا خورشید تا کهکشان. این چرخه ها مدام ادامه دارد! 

اما دنیای دیگر به نظر من دنیای درون ماست. دنیایی که ما را به زندگی ابدی متصل میکند. ظاهرا ما فقط گوشت و استخوان نیستیم. یک انرژی ناشناخته ای که اسمش را زندگی میگذارم این گوشت و استخوان را تبدیل به نویسنده و خواننده این سطور میکند! ظاهراً ما نقطه‌ی تقاطع این دنیا و آن دیگری هستیم. سرنوشت بدن ما در این دنیا مشخص است. مدتی به خوردن دیگر موجودات مشغولیم و پس از خروج زندگی دیگر موجودات به خوردن ما مشغول می‌شوند. باکتری‌ها مورچه‌ها و غیره. 

با پرداختن به دنیای درون یا آخرت میتوان به سرچشمه زندگی نزدیکتر شد. همان سرچشمه‌ای که یک مورچه و ما از آن زنده‌ایم. سرچشمه ‌ی ناشناخته ای که هنوز توسط علم منشاء آن پیدا نشده. نیروی زندگی. نیرویی که در تمام زمین و احتمالا سیارات در جریان است. گاهی به خاک زمین می‌خورد و تکه گوشتی را بینا و شنوا می‌کند. بعد به سرچشمه بازمی‌گردد. 

این نیروی زندگی همان نیرویی است که بعد از هر بازدم شما را به دم بعدی میهمان می‌کند. البته تا زمانی محدود. برای درک این نیروی زندگی میلیون ها دم و بازدم در اختیار داریم. این همان نیرویی است که در بدن گرما تولید می‌کند. از پوسیدن بدن جلوگیری می‌کند و باعث حرکت می‌شود. چرخه‌ی تنفس ها را ایجاد میکند. می‌بیند و می‌شنود و لمس می‌کند. 

اگر با آرامش نسبتاً خوبی به این مظاهر ساده توجه کنیم شاید بتوانیم این نیروی زندگی را مستقیماً درک‌کنیم. 

به نفَس ها توجه کنیم

به حس ها توجه کنیم

افکار و احساسات را مشاهده کنیم

از روی همین مظاهر ساده شاید بتوان به چشمه‌ی جوشان زندگی نزدیکتر شد. 

چشمه‌ای که بعد از پوسیده شدن بدن کماکان جوشان و حاضر است. 

چشمه‌ای که خود ماییم

چشمه‌ای که قلم فرسایی در موردش بیهوده است

باید در این چشمه شناور شوی

چه در این دنیا چه در دنیای دیگری...

بعد از تولد گاهی توجه ما بیش از حد به دنیای پیرامون معطوف می‌شود. 

رنگها و صداها

فکرها و ایده‌ها

دارایی‌ها و شخصیت های مجازی

روابط و سلسله مراتب قدرت

همه و همه توجه ما را از سرچشمه دور می‌کنند

سرچشمه ای که گریزی از بازگشت به آن نداری

هرچه زودتر بهتر

تمام دنیای پیرامون بازی ای بیش نیست

اگر در این ٨٠-٩٠ سال به سرچشمه نزدیک شدی خوشا به حالت

اگر نه بالاخره به سرچشمه باز خواهی گشت

آنگاه با خود می‌خندی که مشغول چه سرگرمی هایی بودی!

مشغول نوشتن

مشغول خواندن

مشغول بدن

مشغول فکر

مشغول پول و آهن

مشغول خاک

سعادتی می‌خواهد نزدیکی به سرچشمه حیات

اگر قبل از ٨٠-٩٠ سالگیِ بدن‌ات به آن نزدیک شدی سلام ما را برسان

بگو من در نیمه‌ی راه حدود ۴٠ سالگی حداقل آرزویی داشتم

شوقی برای رسیدن

آهی برای کشیدن

حرفی برای نزدن

سکوتی برای تجربه کردن

اشکی برای شناور شدن

و نقطه هایی برای پایان حرف ها ...





۱۴۰۰ مهر ۱۶, جمعه

کتابی که باید دور بیاندازید

زمان خواندن 3 دقیقه ***

کتابی که باید دور بیاندازید


دوستی توصیه کرد کتابی بنویسم. این هم مقدمه‌ای کوتاه برای کتابی طولانی. در این کتاب صفحاتی خالی هست. آن صفحات خالی به مراتب مهم‌تر از این نوشته هاست. 

شما می‌توانید صفحات خالی را بخوانید. برای خواندن آنها نیاز است که کاملا توجهتان به آن صفحه خالی باشد. بهتر است چشمانتان بسته باشد. آنچه نوشته شده قدیمی و گذراست. آنچه در صفحات خالی ببینید زنده و پویاست. پس بعداز خواندن کتاب و تمرین روی صفحات خالی حتماً کتاب را دور بیاندازید. 

آنچه که نوشته شده، قدیمی و ثابت است. تنها صفحات خالی ظرفیت پذیرش پویایی‌های زندگی را دارند. تمام این سیاهی‌ها و حروف و کلمات فقط شما را به سمت صفحه خالی سوق می‌دهند. بعداز رسیدن به صفحه خالی دیگر نیازی به این کلمات ندارید. پس زمانی که تمام صفحات خالی را خواندید حتما کتاب را دور بیاندازید. این کار را با آرامش و عشق انجام دهید. 

شما رسیده‌اید. کتاب جسم ما هم روزی دورانداختنی می‌شود. اگر شک داشتید که آیا باید این کتاب را دور بیاندازید یا نه به کتاب جسم خودتان فکر کنید. جسم شما کتابی بسیار زیباتر و جالب‌تر است. طبیعت کتاب جسم مارا بدون درنگ دور می‌اندازد. پس چرا باید کتابی کاغذی و ذهنی را دور نیاندازید؟ این کتاب هم از زمین روییده و در چرخه‌ی زندگی به زمین برخواهد گشت. درست مثل جسم من، جسم تو، این کاغذها، حتی صفحاتی که شاید شیشه‌ای باشند، فرقی نمیکند؛ همه به زمین بازگردانده خواهند شد. 

وقتی در راهی هستید تابلو ها مسیر را نشان می‌دهند ولی وقتی به مقصد رسیدی دیگر نیازی به تابلو نداری. شاید تابلوها به درد دیگرانی بخورد که هنوز در راهند اما برای تو که رسیده‌ای تابلو معنی ندارد. در شهر خالی ذهنت بگرد. تابلو ها را دور بیانداز. این کتاب را دور بیانداز. 

پس از این مقدمه به اصل کتاب می‌رسیم. مهمترین قسمت. صفحات خالی. سفیدی مطلق. سکوت مطلق. برای خواندن آن حتما در جایی آرام قرار بگیرید. ابتدا کمی موسیقی نفسهایتان را گوش کنید. بعد که این موسیقی آرام را شنیدید کتاب بدنتان را مرور کنید. کتابی که رموز و اسراری از گذشته در آن است. خواندن کتاب بدن بسیار جذاب است. هر گوشه‌ای از حسی سخن می‌گوید. بعد که آن را خواندید می‌رسیم به خالیِ زندگی. 

آنجا را نخواهند نوشت. آنجا رفتنش سعادتی می‌خواهد. تمام تابلوهای مسیر، تمام تعلیمات، کتاب ها، زندگی ها، شوق ها، عشق ها، دیوان ها و شعرها آنجا را نشان میدهند. رفتن به آنجا وقتی هنوز درگیر کتابها هستی مشکل است. سعادتی می‌خواهد. معدودی رفته‌اند. کتاب هایت را باید یک به یک دور بیاندازی. با شوق با عشق. شاید رمز آن دیوانگی است. دیوانه کتاب ندارد. کتاب نمی‌خواند. کتاب نمی نویسد! 

دیوانه ساکت می‌ماند!

دیوانه شاید فقط اشک بریزد!

دیوانه حرفی برای زدن، وجودی برای ابراز، و نایی برای بودن ندارد. 

دیوانه دیوانه است!

متحیر، مبهوت و دیوانه!

ساکت و ساکت ...






۱۴۰۰ مهر ۹, جمعه

دست بودا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

دست بودا


کودکان در سنین خیلی پایین وقتی با اشاره چیزی میخواهی نشانشان بدهی متوجه نمی شوند. آنها در نهایت معصومیت، توجهشان به دست اشاره‌گر شما معطوف می‌شود و از دیدن آنچه مورد اشاره است باز می‌مانند. 

همین ماجرا را ما بزرگترها یا به اصطلاح بالغین هرروز و هرروز تکرار می‌کنیم. 

اشعار مولانا، تعالیم محمد، گفته های بودا، همین نوشته، انجیل، قرآن و غیره همه شاید همان دست اشاره‌گر باشد. دستی که ماه را نشان می‌دهد، یا خورشید را، و ما به جای دیدن آن ماه یا خورشید ناآگاهانه به دست نگاه می‌کنیم. گاهی آن دست را مقدس. متبرک می‌نامیم. گاهی در مدح آن دست سخنوری می‌کنیم. سعی میکنیم آن دست را ببوسیم و از آن تبرک بجوییم. برای آن دست تعصب به خرج می‌دهیم. دستهای دیگر را قطع می‌کنیم. آن دست را تزیین میکنیم و میخواهیم دیگران هم به اهمیت آن دست پی ببرند! هرکسی آن دست ما را نبیند ناآگاه و گمراه می‌نامیم. خلاصه دست را می‌پرستیم. شاید از روی ناآگاهی! اگر فقط ثانیه‌ای درنگ می‌کردیم به راحتی می‌توانستیم آن ماه را، آن خورشید را ببینیم. لازم نبود روی آن دست بمانیم. دستها می آیند و می‌روند. دست بودا، دست محمد، دست نوح، عیسی و موسی. هر معلمی به روشی. هرکسی از زاویه‌ای. همه درحال نشان دادن آنند. او. آنکه در وهم نیاید. آن که در وصف نیاید. آن ماه. آن خورشید. آن عشق. او که نفَسها را می‌گرداند. او که چشم‌ها برایش در اشک و قلب ها برایش در تپش اند. در کلمات نمی گنجد. آن مفهومی که هر چه بخواهی درموردش بنویسی شاید اشک‌هایت نگذارند. چشم‌ها برایش پراشک. قلب ها در فراغش در حسرت. نی ها نالان. و کلمات شرمسارند. عقلها در مقابلش ذلیل. منطق ها کودکانه. شادی ها بچه‌گانه اند. 

هر حرفی، هر کلمه‌ای، هر نفَسِ غافلانه ای تورا از او دور می‌کند. چسبیدن به دستها به کلمات به فرمها کاری است جاهلانه. وقتی دستی اشاره کرد کافی است سرَت را برگردانی. دستها می‌آیند و می روند


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...