۱۴۰۰ آبان ۳۰, یکشنبه

نشستن در تاریکی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 نشستن در تاریکی

شب‌ها را دوست دارم

وقتی دوباره بیدار می‌شوم 

ساعت یک یا دو یا سه یا چهار 

می‌نشینم در تاریکی

کمی پنجره را باز می‌کنم

یک موسیقی ملایم

با صدای کم

تقریباً اندازه صدای نفسهایم

می‌نشینم در تاریکی

قلم شیشه‌ای را هم برمیدارم

می‌نشینم در تاریکی

اما به انتظار نور

نام موسیقی همین است

نوری هست که شاید آنرا ببینیم

موسیقی تکرار میشود

شاید صدبار یا بیشتر

نوری هست که شاید آنرا ببینیم

نور قلمم در پشت اشکها محو می‌شود

قطعا نوری هست

نام موسیقی را دوباره با خودم تکرار می‌کنم

قطعا نوری هست

شاید آنرا ببینیم

شاید آنرا ببینم

دیدن آن نور در تاریکی موهبتی است

باید بنشینم

حتی با وجود کمی کمردرد

می‌نشینم

منتظر آن نور

منتظر کلمه‌ی بعدی

آن نفسی که بغضی با خود می‌آورد

بغضی که خبر از تاریکی و نور دارد

به تاریکی صبح می اندیشم

و شلوغی روز

و نوری که در شب می‌تابد

نوری که مرا بیدار می‌کند

گاهی سادگورو گوش می‌دهم

آن پیرمرد دانای هندی

آن پیرمردی که چیزی دیده

شاید کمی نور را دیده باشد

آن پیرمردی که زندگی ساده اش کمی شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد

حرفهایی می‌زند که بی منطق است اما جایی از قلبت می‌گوید احتمالا درست است

می‌گوید ٣:۴٠ صبح بیدار شوید

و تصادفا الان ٣:٣٨ دقیقه‌ی صبح است

تصادفهای تصادفی بی منطق

دیوانگی های نیم شبی

و الان ٣:٣٩ و ٣:۴٠ می‌شود

پیرمرد هندی ٣٠-۴٠ سال است که میخواهد کل دنیا را به شادی برساند

هدف زیبایی است

کسی که خود شادی را نچشیده باشد چطور می‌تواند چنین هدفی را برای خود متصور شود؟

پیرمرد شاد است

شاید کمی از نور زندگی نصیبش شده

و من اینجا می‌نشینم

در تاریکی خودم

در انتظار نوری که شک هایم را محو کند

نوری که سخت توصیف می‌شود

نوری که در سکوت می‌تابد

نوری که در لابلای کلمات است

پس باز هم سکوت می‌کنم و می‌نشینم



https://music.youtube.com/watch?v=1hsEI_OERGs&feature=share



۱۴۰۰ آبان ۲۶, چهارشنبه

سقف‌فلک

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سقف‌فلک

کار ما این نیست که سقف فلک را بشکافیم

سقف فلک را پیش از ما شکافته‌اند

درها باز است

عشق ها در هواست

کار ما شناور بودن در راز گل سرخ است

در شب در سکوت در کویر

فرهاد تیشه ها را زده

مولانا خاموش ایستاده

کار ما ماندن است

شب تا به صبح تنها

کار ما شاید مراقبت از مورچه هاست

مبادا از بی احتیاطی ما بدوند

کار ما گفتن نیست

گفتنی ها

غزل ها

شاه بیت ها

همه گفته شده

گلیم خود را بکش

بنشین منتظر

باد را حس کن

آرام قدم بزن

نگاه کن

بخوان

بنویس

بمان

چنین زیر و زبر باش

دیوانه شو

مستانه شو

بنوش آرام

بزن سازت را

بنواز کلماتت را

پرده برافتاده

صبح نزدیک است

یاران همه جمعند

سقف فلک را حافظ شکافت

هفت شهر عشق را عطار رفت

خیام خاک کل کوزه گران شد

تو فقط بنشین

می باش چنین زیر و زبر

بشنو از نی

نی شو

برقص

میانه‌ی میدان

افسانه‌شو

دیوانه شو

یکی شو

یگانه شو

یوگا باش

بنشین 

یوگی باش

سکوت کن

نفس بکش

بی رنگ شو

نشانه‌شو

خالی شو

غرق شو

موج سودا شو

خاموش شو

...





آه ای خدای ساکت

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 آه ای خدای ساکت

---

این جمله ای بود که روی دیوار اتاقم نوشته بودم!

چه احمقانه

چه نادان بودم

نادان و خیره سر


تو چطور حرف میزنی؟

چطور می نویسی؟

چطور صفاتی نسبت می‌دهی؟

وقتی تو حتی سکوت را کامل در بر نگرفته‌ای


وقتی نمی‌دانی سکوت چه غوغایی است

وقتی هنوز مغرور و نادان کسی را میخوانی

وقتی هنوز صدایی داری که آه بکشد


اصلا چطور هنوز هستی؟

در محضر سکوت؟

باید نیست می‌شدی

اگر می‌فهمیدی

آهی نداشتی که بکشی

کلمه‌ای نداشتی که بنامی‌اش

صفتی نبود که بگویی اش


تو هنوز نمرده‌ای

هنوز خیالاتی داری در سر

هنوز پر سر و صدایی


از سکوت می‌گویی ولی بی سکوتی

می نویسی وقتی همه چیز واضح است

تو خود حجاب خودی

تو خود برهم زننده‌ی سکوتی


سکوتی که اگر تو را در بر بگیرد

زبانی نخواهی داشت

کلمات واهی می‌شوند

این نوشتن ها و فرستادن ها بیهوده

سکوتی که اگر تو را در بر بگیرد

موسیقی ها زمخت

دردهایت درمان

و انگشتانت بی حرکت خواهند شد


اشکها در سکوت می‌آیند

مرگ ها در سکوت

تولدها در سکوت

آگاهی ها در سکوت


و تو چقدر خیره‌سری

که هنوز از سکوت می‌گویی!


آه ای خدای ساکت



۱۴۰۰ آبان ۱۸, سه‌شنبه

آغوش خورشید

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 آغوش خورشید


امروز از آغوش همسرم

از آغوش دخترم 

خداحافظی می‌کنم

شاید برسم به آغوش مادرم

یا خواهرم

یا دوستی دیگر!

آغوش ها نشان از یکی شدن دارند


و آن آغوش ابدی

آغوش مادر زمین

از یکی بودنی که فراموشش کردیم


من در آغوش زندگی ام

خواه جسمم زنده باشد یا مرده

آغوش مرگ، آغوش زندگی

تفاوتی ندارند


زندگی ام را خلاصه کرده‌ام

در چند ساک

یکی برای لباسهایم

یکی بزرگتر برای سوغاتی‌ها

و چند قلم الکترونیکی

برای نوشتن


در نهایت چیزی نداریم جز همین چند آغوش

و آن آغوش نهایی

آغوش مرگ

آغوش زندگی


سوغاتی ای ندارم

جز همین کلمات

شاید چند تکه لباس و وسایل سرگرمی

اما من هم مثل شمایم

سهمم فقط همان آغوش است

شاید چند تا نگاه

شاید چند قطره اشک

هوایی که همه‌ی ما را در آغوش گرفته

و زمین با آن آغوش سردش


اما خورشیدی هم هست

با آن آغوش سوزان

وقتی به آغوش خورشید رفتی

دیگر نمیتوانی ببینی

نمیتوانی حتی نفس بکشی

آنجا فقط سوختن است و بس

سوختن در سکوت


شاید چند قطره اشک چند لحظه‌ای آرامت کند

اما کار ما از اول سوختن بود

سوختن در آتشی که به سرمای زمین می‌زند

می سوزاند


تو را

جسمت را

تمام کلماتت را

تمام هویتت را


دیوانه می‌شوی

مثل آن شاپرک بیچاره

میچرخی و میچرخی 

تا خوب بسوزی

کامل بسوزی

آینده را بسوزانی

گذشته را بسوزانی

بسوزی چون مولانا

چون دیگران که خوب سوختند

عطرشان هنوز هست

شاه پرک ها

چه شاهانه پر کشیدند


آخر خودت نور می‌شوی

میسوزانی توهماتت را

میسوزانی کلماتت را

سوختن

در سکوت

در عشق

در آغوش خورشید




خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...