ذهننوشته ی سفر هندوستان -۵
روز دوم در ایشا -٢٢ می
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این و بنویسم یا نه! الان ساعت حدود چهار صبح روز ٢٢ می هست. آنچه در روز ٢١ می اتفاق افتاد رو نمیخوام با نوشتن تقلیلش بدم! هر دفعه موقع نوشتن و شییر کردن دوباره و چندباره نیت خودم رو کند و کاو میکنم! این سوال که چرا مینویسم رو هر دفعه از خودم میپرسم. اگر جواب قانع کنندهای نداشته باشم معمولاً نمینویسم!
اینکه الان چرا مینویسم یک دلیلش خودمم! یک اضطراب درونی که ممکنه یادم بره! یک جور وسواس مستند سازی! یک نوع ترس مبهم! مسلماً این دلیل خوبی نیست!
دلیل بعدی دوستام هستند! احتمال داره که درگیر برنامه ی یوگای فشرده بشم! از ۶صبح تا ٩ شب! دیگه شاید وقت و جونی برام نَمونه!
نمیدونم! خیلی خسته ام. دیروز روز عجیبی بود! یه جورایی سورئال بود!
صحنهای که صبح دیدم عجیب و سورئال بود!
یک کوه بزرگ پر درخت!
دو رنگین کمان!
یه زمین سبز بزرگ!
دو سه تا گاو نر!
طاووس یه چندتا!
میمون!
پرنده های سر سفید!
آدمهایی که داشتند یوگا میکردند!
هر کسی به یک روش!
لُنگ بستم به خودم!
صبح رفتم آبتنی در حوضچه مقدس!
بعد رفتم زیارت معبد مقدس!
معبد مدرنی که چند سال پیش ساخته شده!
تجربهی داخل معبد و فعلا نمیتونم بنویسم!
هنوز برای خودم هم مبهمه!
بعد افسرده شدم!
انرژی ام زد پایین!
بعد نیم ساعتی خوابیدم!
بعد رفتم موقع ناهار همینجوری داشتم اشک میریختم!
غذا خوردن اینجا خودش یک مراسم مهمه!
یک جور مراسم معنوی!
فقط غذا خوردن در اینجا میتونه ایگوی تو رو نابود کنه!
عجیبه! عجیب!
شاید بعداً در مورد غذا خوردن در ایشا نوشتم!
بعد ثبت نام کردم یک دورهی دوروزه!
بعد جت لگم زد بالا! داشتم از خواب میمردم! پادرد و زانو درد از نشستن طولانی!
شب هم برگشتم!
یه چند تا چیز شوگر دار از بقالی خریدم!
بایه امریکایی و یه هندی و یه ایتالیایی-کانادایی کمی گپ زدم!
یه کم شوگر برای آروم کردن خودم خوردم و خواب!
روز عجیب و طولانی ای بود!
از نظر بدنی خستهام!
خسته و کمی گیج!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر