ذهننوشته ی سفر هندوستان -٧ وابستگی!
زندگی در ایشا -٢۵ می
ساعت نزدیک دو صبحه. اونقدر هیجان دارم که قابل توصیف نیست! هیجان توصیف وضعیت اطرافم! هیجان نوشتن! هیجان شییر کردن!
اینجا یک سالن هست شاید یزرگتر از یه زمین فوتبال با گنجایش چند صد نفر یا هزار نفر! زمینش سنگ صافه و اطرافش دیوارهای حصیری داره. سقف قوسی بزرگی بدون ستون. بیرونش یه حیات بزرگ سنگ فرش شده با سنگهای بزرگ مستطیلی. به نام سالن اولین یوگی!
اگر این حشره ها که شبیه مورچهی بالدار هستند بذارن براتون مینویسم! توی محیط حیات نشستم. روبروم یک مجسمه از اولین یوگی هست! چندین درخت. بعضی هاش شبیه درخت نارگیل. صدای خر و پف چند نفر از پشت سرم میاد!
بعضی ها توی سالن خوابیدن! بعضی ها روی بالکن ورودی و بعضیا بیرون زیر آسمون!
گهگاهی صدای گربه ها میاد. و از دور صدای آبشار و حشرهها! یه نسیم ملایم خنک هم هست. گربه ها با هم گاهی مییوهای عجیب میکنند.
شرایط اونقدر عجیب و سورئال هست که بعیده بتونم کامل تو صیف کنم.
اینجا طراحی شده برای تمرین چندصد نفر یوگی! شاید شبیه یه سرباز خونهی زیبا! حتی دستشویی ها و حموم ها ظرفیت سرویس به چند صد نفر رو داره. حتی از دستشویی هاش که با سنگ درست شده عکس گرفتم که شاید بذارم براتون.
یک کیت پاکسازی هم لازم بود که خریدیم که حالا باید ببینیم چیه. یه ماده ی گیاهی به نام مورنینگا یا یک چیز شبیه نمک و چند تا ظرف مسی. عکسش رو میگذارم!
اما داستان اصلی. تا دیروز یه اتاق داشتم دو تخته. با حموم و دستشویی مستقل. رو تختی های کتانی یا نخی. میز و قفسه و پنجره به فضای سبز بیرون. یه پارچ مسی آب با دو تا لیوان مسی. سرویس نظافت روزانه! با اینکه هنوز چند روز از پایان اقامتم توی اتاقم مونده بود تصمیم گرفتم بیام به بقیه بپیوندم. حدود هفتصد نفر در دوره ی یوگای هشت روزه و بیست و یک روزه ثبت نام کردند. میخواستم مثل بقیه شروع کنم. دورهی هشت روزه ی یوگای من از امروز شروع میشه.
و اما داستان اصلی وابستگی من به راحتی اتاقه! وقتی تصمیم گرفتم که اتاق رو تحویل بدم و برم به دوره؛ یه حس وابستگی به راحتی و آسایش اتاق داشتم. با اینکه حتی دوش اونجا جوری طراحی شده بود که آب گرم فقط از پایین میومد و بیشتر مجبور میشدی دوش آب خنک بگیری. اما یه جور راحتی و حریم خصوصی اونجا بود. همین الان یه مارمولک اومد و صدای ترقه از دور! میگم شرایط واقعاً سورئاله!
درضمن اینجا کسی رختخواب نداره! اکثریت مثل من روی یوگا مت خوابیدن. بعضی ها ملافه و بالشت دارند ولی اکثرا مثل من هستند. بدون ملافه و با بالشت دست ساز!
دیدن و تَرک کردن و آگاه شدن به وابستگی های کوچک و بزرگ خیلی خوبه. وابستگی مسخرهی من به یک اتاقی که چند روز توش زندگی کرده بودم هم درسی شد برای من. یوگا برای من قبل از شروع دوره شروع شد!
تمرین عدم وابستگی به اتاق و هیچ و پوچ! وابستگی به راحتی! وابستگی به رفاه خیالی!
به محض رها کردن وابستگی و ترسِ نداشتن رفاه؛ حسِ آزادی و لذتی پیدا میکنی که صدها بار از اون لاک وابستگی و رفاه همراه با ترس لذتبخش تره.
حتی نوشتن میتونه وابستگی بیاره! یعنی وابستگی به نوشتن زیاد!
از دور یه صدای شبیه ضرب میاد. یه سری خول مثل من اینجا جمع شدند! شهر ایدهآل من! یادمه قبلاً هم مدتی روی یوگامت خوابیده بودم!
برم دیگه نصفه شبی به کارهای دیگه برسم.
تا بعد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر