۱۴۰۳ خرداد ۱۱, جمعه

اضطراب پیشرفت و عدم تصمیم گیری

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 اضطراب پیشرفت و عدم تصمیم گیری

***

شناخت فکر و حسِ غالب، مهمترین کار هر کسی هست. در واقع کارمای اصلی من هم این دو تاست. 

حسی که من اسمش را گذاشتم اضطراب پیشرفت و عدم تصمیم تقریباً از کودکی در من غالب بوده است. هنوز هم هست. 

حسی که وقتی می‌نشینم سرو کله اش پیدا می‌شود. حسی که وقتی سفر هستم یا در طبیعت، کمرنگ می‌شود و در شهر پررنگ. 

حس اضطرار در تصمیم هم شبیه همین اضطراب پیشرفت است. یعنی نیرویی که به من می‌گوید چرا تصمیم نمیگیری! بجنب! از قافله عقب می‌مانی. 


بعد از مراقبه و یوگا فهمیدم  این حس ها بی مورد هستند. سوال این جاست: به کجا می‌خواهی برسی؟ 

میخواهی به پول برسی؟ به دنیا برسی؟ به لذت برسی؟ به رابطه برسی؟ به آینده برسی؟ به آرامش برسی؟

تمام اینها در لحظه هست. 

تو در همین لحظه می‌توانی آرامش را تجربه کنی. 

نیازی نیست برای آینده تلاش کنی! 


بعد ذهن می‌گوید: پس هیچ کاری نکنم؟!

همینطوری بنشینم؟!

هیچ چیزی خلق نکنم؟ 


جواب این است: هر رسیدنی و انجام دادنی هم اول باید از آرامش شروع شود. هر تجلی ای ابتدا در آرامش و سکوت و با اتصال به منبع خلاق درون شروع می‌شود. 



۱۴۰۳ خرداد ۹, چهارشنبه

سرسپرده

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 سرسپرده

***


سرسپردگی از آن مفاهیمی است که حداقل در زبان فارسی که من می‌دانم تشریح نشده.  حتی شاید کلمه‌ء سرسپرده به صورت منفی هم برداشت شود. 

این سرسپردگی که اینجا می‌خواهم بنویسم ترجمه‌ای از مفهوم Devotion در عرفان شرق بخصوص هندوستان است. بیشتر این 

مفاهیم و درک آن را مدیون سادگورو هستم. 


قبل از ادامه بگویم که درک این مفهوم برای انسانهای منطقی و از راه منطق، کاملاً غیرممکن است. اگر شما همهء دنیا را از راه منطق می‌شناسید این نوشته برایتان نامفهوم خواهد بود و خواندنش را توصیه نمی‌کنم. 


یکی از انواع مسیرهای معنوی یوگا، مسیر یوگای باکتی یا مسیر سرسپردگی است. یا همان مسیر عشق. عشق بی قید و شرط. 


کسی که نفس یا ایگوی خودش را کمرنگ می‌کند در نتیجه پروسهء خواستن و انتخاب را در خودش ضعیف می‌کند. بالطبع چنین کسی حاضر است زندگی خودش را وقف کند. یا فدا کند.

چنین شخصی حاضر است زندگی اش را برای معشوق یا برای چیزی وقف کند. 


در مسیر سرسپردگی، موضوع مورد سرسپردگی مهم نیست.  یعنی شما میتوانید سرسپرده‌ء هر چیزی باشید. 

اینجاست که ذهن گیر می‌کند. چون ذهن همواره در حال خوب و بد کردن و سبک و سنگین کردن و محاسبه است.  ذهن اینجا وارد عمل می‌شود. 

ذهن حساب و کتاب می‌کند که ببیند چه چیزی ارزش وقف کردن زندگی را دارد، و بلافاصله خودِ اصل سرسپردگی از بین می‌رود. به محض ورود انتخاب، دیگر سرسپرده‌ای در کار نیست چون ذهن و انتخاب وارد شده است. 


یک سرسپردهء واقعی خودش را وقف می‌کند. بدون انتخاب! بدون حضور نفس. 

می‌تواند وقف یک خدا باشد یا وقف مردم یا وقف خانواده یا وقف یک سنگ یا درخت یا هرچه! 

دقت کنید، مهم خودِ وضعیت سرسپردگی است نه موضوع آن. 


یک سرسپرده، انسانی عاشق و بدون نفس است. مثلاً کسی که سرسپرده باشد هیچگاه غمگین نمی‌شود چون نفسی ندارد که غمگین باشد. چون ترجیحی ندارد که اگر نشد، ناراحت شود! 


مثلاً اگر سرسپردهء فرزندش باشد و به هر دلیلی فرزندش را از او بگیرند او همچنان سرسپرده باقی می‌ماند. شاید موضوع سرسپردگی اش عوض شود ولی این اصلا مهم نیست. 

برای یک سرسپرده، ماندن در وضعیت سرسپردگی مهم است. 

مثلاً کسی که خودش را وقف پدر یا مادر پیرش کرده باشد با فوت آن‌ها تاثیری نمی‌پذیرد چون به راحتی موضوع مورد وقفش را عوض می‌کند. یا برایش عوض می‌شود. برای او فرقی ندارد. 

او به دنبال بازگشت سرمایه‌گذاری یا دنبال نام و شهرت نیست. 

بنابراین او موضوع سرسپردگی اش را انتخاب نمی‌کند. 


او برای عشق ورزیدن شرط و شروط نمی‌گذارد. 

سرسپردگی درک عمیقی از عشق لازم دارد. 

عشق درونی و اصلی. 

عشقی که طرف ندارد! 

عشق مجرد!

عشق اصیل! 


رابطهء من با دنیا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 رابطهء من با دنیا

***


امروز در خواب و بیداری خواستم رابطهء من و دنیا را بدانم. رابطهء خودم با دنیا. 

در این خواب و بیداری یعنی در حالت الهامات و در نیمه خوابم چنین درکی برایم پیدا شد. 

داشتم به خودم و رابطه‌ای که با دنیا دارم فکر میکردم. حالا امیدوارم بتوانم بنویسمش. 


بازگردید به دوران کودکی تان. شما ظاهراً ناگهان به این دنیا پرتاب شده‌اید. تا چشم بازکردید خودتان را در یک بدن یافتید. بدنی که شاید حتی خودتان هم انتخاب نکرده‌اید. رنگ بدن، جنسیت بدن، توانایی های بدن و غیره را ظاهراً خودتان انتخاب نکرده‌اید. 

بعد خود به خود بزرگ می‌شوید و در رقابتی ساختهء جامعه افتادید. باید کار می‌کردید و زنده میماندید. 

بعد هم می‌میریم احتمالا بدون انتخاب خودمان. 


اما داستان چیست؟ 

یک من وجود دارد. 

یک دنیا. 


این من در طول دنیا کشیده می‌شود. متولد می‌شود و می‌میرد. 

یک دنیا هم هست. ظاهراً در بیرون که ظاهراً خیلی هم دوستانه نیست. 


اما این من چیست. و این دنیا چیست. 

این من همان خداست. یعنی یک رگه ای از آگاهی. 

این دنیای ظاهری همان ماده است. یعنی دنیای فیزیکی. 


این آگاهی در دنیای فیزیکی کشیده می‌شود. 

این آگاهی در طول دنیای فیزیکی کشیده می‌شود. 

این کل فرآیند زندگی است. 


حالا که از عوالم رویایم بیرون آمدم توضیح دادنش هرلحظه سخت تر و سخت تر میشود. 

اما تلاشم را می‌کنم. 


این آگاهی به صورت یک انسان درآمده. می‌بیند. می‌شنود. تکان می‌خورد و درک می‌کند. 

این آگاهی تو هستی. یا همان خدا. یا رگه‌ای از خدا. 

مثل قطره‌ای از اقیانوس که به داخل هوا پرتاب شده. 

قطره از جنس اقیانوس است که موقتا مسیری در هوا پیداکرده. 

تو هم قطره‌ای از آگاهی هستی که موقتا مسیری در ماده پیدا کردی. 


وقتی این درک را پیدا کنی. میفهمی زمان هم همین ماده است. 

درک تو فقط روی ماده افتاده. 

واگر نه همان منی که در پنج سالگی می‌بیند در چهل سالگی هم می‌بیند و در هشتاد سالگی هم می‌بیند. 


اینطوری رابطهء تو با دنیا مشخص می‌شود. 

این درک باعث میشود تو نه رقابت کنی. نه برای کسب دنیا نگران باشی. نه خودت را با آگاهی های دیگر مقایسه کنی. 

این درک باعث میشود نگران دنیا و بالطبع نگران زمان نباشی. نگران گذشته و آینده نباشی. 

نگران سایز خودت در دنیا و یا نسیب خودت از دنیا نباشی. 

تو به «من» بیشتر اهمیت میدهی. 

چون تو همان «من» هستی. یا همان خدا ؛ که فقط در حال عبور از دنیاست. 

همه در حال عبور از دنیا هستیم. 

عبور این آگاهی از دنیا، می‌شود زندگی ما. 

زندگی ای که می‌تواند یک بازی باشد. 


تو دیگر خودت را این دنیا نمی‌دانی. 

مثلاً مقدار پولی که داری. یا مقدار زیبایی بدنی. یا مقدار قدرت مادی. 

تو در حال عبور از این دنیایی. 

تو همواره در لحظه هستی. تو آگاهیِ لحظه هستی. 


۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

وصلهء ناجور

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 وصلهء ناجور

***


گاهی که به خودم نگاه می‌کنم می‌فهمم وصلهء ناجوری برای این دنیا هستم. 

قصدم این نیست که اینطوری برای خودم هویتی بسازم جدای از دنیا، ولی یک نگاه به گذشته ام این را نشان می‌دهد. 

بگذارید از کودکی شروع کنم. 

از کودکی دنیا برایم جای عجیب و غریبی بود. برایم عجیب بود که آدم‌ها و کمپانی‌ها و کشورها با هم رقابت می‌کنند. با خودم می‌گفتم مثلاً چرا هرکسی هر چیزی کشف می‌کند برای کل بشر نمیدهد. چرا مثلاً شرکتی که فلان تکنولوژی را دارد آن را به همه نمی‌دهد. چرا این همه منابع صرف می‌شود که مثلاً همان ماشینی که در آمریکا می‌سازند دوباره در ژاپن از راه دیگری بسازند. 

افکاری از این قبیل نشان می‌داد من اصل رقابت و جنگ و برتری جویی را خوب نمی‌فهمم! 


به زورِ جامعه و خانواده، حدود بیست-سی سال هر روز مدرسه و دانشگاه رفتم. اگرچه بعضی کنجکاوی هایم پاسخ داده می‌شد ولی نهایتاً مجبور بودم مدرسه بروم. ضعیف بودم. فضای جامعه اینطور بود که اگر درس نخوانی و دانشگاه نروی می‌میری. هم مرگ فیزیکی و هم مرگ اجتماعی!


خلاصه من هم به دنبال گلهء گوسفندان و برای ترس از نمردن، مدرسه و دانشگاه را با زور و ضرب تمام کردم! 

هیچوقت نفهمیدم چرا در مدرسه و دانشگاه، آدم‌ها باند بازی و رقابت می‌کنند. 

بالاخره دانشگاه تمام شد! 

حالا با غول جامعه باید طرف می‌شدم. همواره از این غول می‌ترسیدم. 

خواستم کار کنم. باز هم معادلات کار برایم عجیب بود! برادرم می‌گفت برو پروژه بیاور اگر میخواهی در شرکت من کار کنی! این را هم نمی‌فهمیدم! اصول اولیه‌ی اقتصاد که مبنی بر بده و بستان بود را هم خوب نفهمیدم. فکر می‌کردم او باید به من که تازه فارغ‌التحصیل شدم کمک کند! 


با دختری دوست شدم! شش هفت سال با هم دوست بودیم. می‌گفت اگر می‌خواهی با تو باشم باید بیایی خواستگاری! باید قرارداد ازدواج ببندیم. باید عقد کنیم. این را هم نمی‌فهمیدم! 

نمی‌دانستم حتی چنین رابطه‌ای هم که من فکر میکردم عشق است، در واقع یک قرارداد است. 


بعدها فکر کردم من وصله‌ای ناجور برای جامعهء ایران هستم. با خودم گفتم بروم کانادا حتماً خوب است. فکر کردم ایران پر از کلاغ است ولی کانادا پر از بلبل! 

وقتی آمدم کانادا دیدم اینجا باغ وحش است! 

حتی وصلهء ناجور تری هستم! 

نه زبانشان را بلدم نه مراوداتشان را نه رزومه نویسی دروغشان را و نه زیرآب زدن هایشان را! 

با زور و ضرب، ده سالی هم اینجا ماندم. به واسطهء ارتباطات و کمی زور و ضرب، خودم مقداری پول درآوردم. هم کارمندی را تست کردم و هم بیزینس را. هیچ کدام برای من نبود! 


مهاجرت سخت تر از ماندن در ایران بود. اینجا وصله‌ی ناجور تری بودم. 

کم کم همان دختری که فکر می‌کردیم عاشق هم هستیم از من متنفر شد! چون می‌خواستم قرارداد نداشته باشیم! حالا هم او و هم اداره‌ی مالیات از من طلبکارند!


تنها جایی که حرفم را می‌فهمند همین جاست! همین نانوشتنی! اینجا هم هر روز حال و وضعم را می‌نویسم. فقط همین نوشته‌ها حالم را می‌فهمند. 

چند نفری هم میخوانند! 

اما بعید می‌دانم بگیرند! چون کسی حال خواندن ندارد.اکثر آدمها اگر هم بخوانند، تندخوانی می‌کنند. 

تمرکز چیز کمیابی شده و مردم همواره می‌خواهند چیزی بدست بیاورند ولی اینجا چیزی برایشان ندارد. 

بعضی ها می‌گویند تو شکست خوردی. بعضی‌ها می‌گویند موفق بودی. من هیچکدامشان را نمی‌فهمم. 


رفتم سراغ معنویت و مراقبه. 

آنجا جایی شگفت‌انگیز بود. حرفهای آنجا برایم فهمیدنی تر بود. 

اوشو خواندم و به دلم نشست. 

اکهارت خواندم کمی آرام شدم. 

بعدها سادگورو را پیدا کردم. 

اینها هم مثل من وصله‌ای ناجور اند که شانسکی معروف شده‌اند. 

بعد دیدم مولانا هم وصله‌ای ناجور بود. حافظ هم همینطور. بودا هم همینطور. 

شاید هم من دارم خودم را به اینها می‌چسبانم. ولی شبیه همان دیوانگی های آنها را در خودم می‌بینم. 


حالا تقریباً همه‌ی دنیا از من طلبکارند. 

از نظر آنها من بی مسولیت هستم. مسوولیت از نظر آنها یعنی کارهایی که آنها از من می‌خواهند را دیگر انجام نمی‌دهم. 


تا وقتی بچه بودم مجبور بودم کارهایی که جامعه می‌خواست را انجام بدهم. 

حالا بعد از چهل سالگی شاید بتوانم کمی سرکشی کنم. اما زور طرف مقابل خیلی زیاد است. باید مواظب باشم.

جوامع معمولاً وصله‌های ناجور را زندانی می‌کنند. 

باید مواظب باشم زندانی نشوم! 

اعترافاتی که اینجا می‌نویسم شاید روزی برعلیه من و برای زندانی کردنم استفاده شود! 

اتفاقاً زندان جای بدی نیست! 

آنجا می‌توانم خودم باشم! 

البته احتمالا! 

شاید آنجا هم وصله‌ای ناجور بودم! 






۱۴۰۳ خرداد ۷, دوشنبه

فراوانی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 فراوانی

***


مدتی است می‌خواستم در مورد فراوانی بنویسم. 

فراوانی یا حس فراوانی همان چیزی است که همه به دنبالش هستند. بعضی با پول در آوردن و بعضی از راه‌های دیگر. 

اینجا خواستم بگویم فراوانی هم همان خداست. 

خدای بخشنده. 

خدای خالق. خالق این همه گوناگونی. 

اگر راه رسیدن به آن مبدأ یا همان خدا را پیدا کنی فراوانی را هم میابی. 

فرقی ندارد پولی در حساب داشته باشی یا نه. 

فراوانی را از درون پیدا می‌کنی. چون همه چیز درون است.خدا از درون است. فراوانی از درون است. ثروت هم از درون است. 


فراوانی به صورت حس بخشندگی پیدا می‌شود. 

به صورت حس استغنا پیدا می‌شود. 

به صورت حس عدم ترس پیدا می‌شود. 

به صورت حس اطمینان پیدا می‌شود. 

به صورت حس امید پیدا می‌شود. 

به صورت حس بی نیازی و امنیت پیدا می‌شود. 

به صورت حس نخواستن پیدا می‌شود. 

به صورت حس ثروت پیدا می‌شود. 


فراوانی در گوناگونی طبیعت هست. در قطرات باران. در برگهای درختان. در سرسبزی دشت یا گستردگی کویر. 

خدای نعمت دهنده را وقتی بیابی به سرچشمه دست پیدا کردی. 

تو دیگر به دنبال نعمت نمیدوی بلکه از آن سرچشمه به همه میدهی. این تعریف فراوانی است. 

گاهی پول میدهی گاهی یک لبخند گاهی یک نوشته گاهی آرامش گاهی انگیزه. 


آدرس را اشتباه نرو. فراوانی در درون شروع می‌شود. در درون کشف می‌شود. در درون تایید می‌شود. در درون حس می‌شود. بعدا نمودهایی در بیرون پیدا می‌کند. 

نمودهای بیرونی فراوانی مثل ثروت مادی هم خوب است اما همه چیز نیست. بیرون کل داستان نیست. 


اول از درون ثروت را پیدا کن. بعد بیرون. 

برعکس نمی‌شود. برعکس بروی شاید پولدار هم بشوی ولی حس فراوانی برایت زیاد نمی‌ماند. 


خدایی که وحدت است در کثرت می‌شود فراوانی. فراوانی نعمت. فراوانی خلقت. فراوانی تجلی. 

اگر آن خدا را بیابی مثل یک گنج بینهایت است. 

بینهایت ثروت بینهایت شادی بینهایت اعتماد بینهایت سرور در او هست. 

برای یافتن آن خدا کافیست به خودت برگردی. 

کافیست ذهن را رها کنی و به مراقبه بنشینی. 

ذهن مدام محدودیت می‌سازد و توهم کمبود برایت درست می‌کند. 

تو ثروتمندی چون به دریا وصلی. چون به خدا وصلی. به مبدأ. به سرچشمه. 

و تا وقتی این را نیابی همواره گرسنه خواهی بود. 



خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...