۱۴۰۲ مرداد ۷, شنبه

درک عدم خشونت! درک عشق!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 درک عدم خشونت!

***

می‌گویم فیلم های خشن پخش نکنید چون سمت خشونت ورز قرار می‌گیرید! 

می‌گویم ترس را گسترش ندهید چون سمت نادرست قرار می‌گیرید!

می‌گویم اگر هم جنگی هست، جنگجوی آرام و بی خشونتی باشید! 


می‌گویم اگر با ذهن جلو بروی، ناچاراً خشونت می‌ورزی!

می‌گویم ذهن، کارش جدا کردن است! 

ذهن کارش ساخت دو از یک است!

ذهن کارش، دسته بندی و برچسب زدن است!

ذهن باینری است!

ذهن دودستگی ایجاد می‌کند!

ذهن منشأ خشونت است! 


می‌گویم در مقابل، عشق هست!

عشق یکی می‌کند!

عشق دو ها را یک می‌کند! 

عشق خشونت را برطرف می‌کند! 

عشق تنها ابزار از بین بردن خشونت است! 

اول در خودت، بعد در کل جهان!


می‌گویم عشق، تو را به اندازه‌ی جهان بزرگ می‌کند!

می‌گویم اگر بزرگ شوی، می‌شوی شبیه خدا! 

شبیه خورشید! 

به همه می‌تابی! 

همه را در بر می‌گیری! 


اما ای کاش که ذهن را ببینیم! 

ای کاش که عشق به ما بتابد! 

که می‌تابد! اگر ذهن بگذارد!


اگر می‌خواهی با ظلم بجنگی، اول ظلم را درون خودت ببین!

اگر می‌خواهی خشونت جهان را از بین ببری، خشونت درونت را ببین! 

وقتی راه از بین بردن خشونت را با خودت تمرین کردی، بعد بیرون بیا! 

وقتی راه پیدا کردن عشق را، درون خودت پیدا کردی، بیرون بیا! 


وقتی در جهان درون خودت خشمی نبود!

آنگاه، تو خشونت موجود در جهان را از بین برده ای! 


نگذار ذهنت، تو را یک موجود کوچک جدا افتاده‌ی بی تاثیر ببیند! 

نگذار ذهن، تو را چند قسمت کند! نگذار ذهن، تو را خشن کند! 


بگذار قلبت، تو را بزرگ ببیند!

یکی با تمام جهان ببیند! 

بگذار قلبت به تمام جهان عشق بدهد! 

این ممکن است! باور کنید!


اگر ذهن کنار برود ممکن می‌شود! 

ذهن را مشاهده کن! 

ذهن، من و تو را از هم جدا می‌کند! 

ذهن مدام حرف می‌زند!

مدام خشونت می‌ورزد! با هر قضاوتی که می‌کند! 


ذهن را که آرام کنی، عشق می‌تابد! 

عشق، یگانگی می‌آورد! 

محبت می‌آورد! 

خشونت را آب می‌کند! 

دود می‌کند! 


بگذار ذهن کمی استراحت کند! 

آرام شود! 

طوفان ذهن که بخوابد گل‌های آرامش شروع به رشد می‌کنند! 

و در سکوت، راه روشن می‌شود! 





درک عدم خشونت! درک عشق!

 درک عدم خشونت!

***

می‌گویم فیلم های خشن پخش نکنید چون سمت خشونت ورز قرار می‌گیرید! 

می‌گویم ترس را گسترش ندهید چون سمت نادرست قرار می‌گیرید!

می‌گویم اگر هم جنگی هست، جنگجوی آرام و بی خشونتی باشید! 


می‌گویم اگر با ذهن جلو بروی، ناچاراً خشونت می‌ورزی!

می‌گویم ذهن، کارش جدا کردن است! 

ذهن کارش ساخت دو از یک است!

ذهن کارش، دسته بندی و برچسب زدن است!

ذهن باینری است!

ذهن دودستگی ایجاد می‌کند!

ذهن منشأ خشونت است! 


می‌گویم در مقابل، عشق هست!

عشق یکی می‌کند!

عشق دو ها را یک می‌کند! 

عشق خشونت را برطرف می‌کند! 

عشق تنها ابزار از بین بردن خشونت است! 

اول در خودت، بعد در کل جهان!


می‌گویم عشق، تو را به اندازه‌ی جهان بزرگ می‌کند!

می‌گویم اگر بزرگ شوی، می‌شوی شبیه خدا! 

شبیه خورشید! 

به همه می‌تابی! 

همه را در بر می‌گیری! 


اما ای کاش که ذهن را ببینیم! 

ای کاش که عشق به ما بتابد! 

که می‌تابد! اگر ذهن بگذارد!


اگر می‌خواهی با ظلم بجنگی، اول ظلم را درون خودت ببین!

اگر می‌خواهی خشونت جهان را از بین ببری، خشونت درونت را ببین! 

وقتی راه از بین بردن خشونت را با خودت تمرین کردی، بعد بیرون بیا! 

وقتی راه پیدا کردن عشق را، درون خودت پیدا کردی، بیرون بیا! 


وقتی در جهان درون خودت خشمی نبود!

آنگاه، تو خشونت موجود در جهان را از بین برده ای! 


نگذار ذهنت، تو را یک موجود کوچک جدا افتاده‌ی بی تاثیر ببیند! 

نگذار ذهن، تو را چند قسمت کند! نگذار ذهن، تو را خشن کند! 


بگذار قلبت، تو را بزرگ ببیند!

یکی با تمام جهان ببیند! 

بگذار قلبت به تمام جهان عشق بدهد! 

این ممکن است! باور کنید!


اگر ذهن کنار برود ممکن می‌شود! 

ذهن را مشاهده کن! 

ذهن، من و تو را از هم جدا می‌کند! 

ذهن مدام حرف می‌زند!

مدام خشونت می‌ورزد! با هر قضاوتی که می‌کند! 


ذهن را که آرام کنی، عشق می‌تابد! 

عشق، یگانگی می‌آورد! 

محبت می‌آورد! 

خشونت را آب می‌کند! 

دود می‌کند! 


بگذار ذهن کمی استراحت کند! 

آرام شود! 

طوفان ذهن که بخوابد گل‌های آرامش شروع به رشد می‌کنند! 

و در سکوت، راه روشن می‌شود! 





۱۴۰۲ مرداد ۳, سه‌شنبه

ثروت و فراوانی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ثروت و فراوانی

***

وقتی گنج اصلی را پیدا کنی ثروت واقعی را هم میابی. 

این روزها تقریباً کل آدم‌ها؛ ذهنشان از همان کودکی برنامه ریزی می‌شود برای بدست آوردن ثروت بیرونی. و هرچه دنبال ثروت بیرونی بروی کمتر و کمتر اغنا می‌شوی. 

ذهن تو را گول می‌زند و فکر می‌کنی ثروت بیرونی برای تو حس امنیت و آرامش و لذت می‌آورد! 

به طور خلاصه ذهن تو به تو می‌گوید آینده بهتر از لحظه است! و آینده را با توهم حسی در آینده، برایت زیبا جلوه می‌دهد. و این می‌شود که آدم‌ها یک عمر به دنبال آن حس خوب فراوانی در آینده می‌روند و هیچگاه نمی‌رسند! 


اما وقتی ذهن را آرام کنی لحظه را پیدا می‌کنی. و وقتی لحظه را پیدا کردی امنیت و آرامش و لذت و فراوانی را هم در لحظه پیدا می‌کنی. 

وقتی رضایت و فراوانی را که در لحظه هست؛ بیابی قدردان می‌شوی. قدردان تمام آنچه داری. وقتی قدردان می‌شوی بیشتر بدست می‌آوری. 

«شکر نعمت نعمتت افزون کند! »

می‌توانی در لحظه فراوانی جاری در جهان را ببینی! تو گنجی یافته‌ای که تمام نمی‌شود! 

گنج درون!

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_2.html

و چون این گنج تمام نمی‌شود و هرچه از آن ببخشی بیشتر می‌شود تو بخشنده می‌شوی! 

می‌توانی ببخشی و لذت ببری! تو به گنجی تمام نشدنی دست یافته‌ای! دیگر ذهنی نیست که تو را از کمبود بترساند! 

دنیای مادی زیر مجموعه ای از دنیاهای دیگر است. کم کم آن فراوانی درونی به جهان بیرون هم می‌رسد. کم کم همان ثروت های مادی هم؛ پشت سر حس های خوب فراوانی درونی می‌آید! 

دیگر ذهنی نیست که حساب و کتاب کند! منطق و حساب و کتاب زیرمجموعه ای کوچک از زندگی است! 

تو «من حیث لایحتسب» بدست می‌آوری! 

از آنجایی که حساب نمی‌کردی! و چون حساب نمی‌کنی بدست می‌آوری! 

تو به کلیت جهان اعتماد داری! 

تو به حساب و کتاب های ذهن اکتفا نمی‌کنی! 

تو فراوانی خورشید را می‌بینی! فراوانی برگها! فراوانی زندگی! فراوانی غذا! فراوانی عشق! 


تو آنچه که در آینده می‌خواستی را از قبل بدست آورده‌ای! اصلا آینده ای نیست! تو در ثروت لحظه غرق هستی! 

دیگر نیازمند آینده نیستی! 

تو دیگر آن موجود نیازمند کوچک و تنهای دورافتاده از جهان نیستی! 

تو بزرگ می‌شوی! 

از درون بزرگ می‌شوی! 

شاید کمتر غذا بخوری یا کمتر بخوابی! اما همان چند لقمه غذا را بهتر میچشی! 

شاید کمتر مالک باشی اما بیشتر استفاده می‌کنی! 


تو جهان مادی را طرد نمی‌کنی! ثروت مادی هم خوب است! زیباست! 

در جهان مادی هم بهتر زندگی می‌کنی! اما از ماده عبور کرده‌ای! 

تو در آب می‌روی اما خیس نمی‌شوی! سنگین نمی‌شوی! وابسته نمی‌شوی! 


تو حرف می‌زنی اما سکوت را بهتر میفهمی! 

در سکوت می‌مانی!

تا ابد! 




Mistakes of manifestation explained by Eckhart


https://youtu.be/2jPOkbLih1c

Minutes 40 onward


1- First mistake is Focusing on undesirable conditions

like not enough money

Not comming from a place of fullness

But a place of needyness or lack

Too much attention on something that you don't want and want to get rid of!


Solution

Acknoledgement of the aboundance of what is here ana now


Focus on aboundance all around you

Multiplicity of nature and life and sun


Appreciate all the things around you


Aboundance of energy

Beautiful people and cars

Aliveness in body


2-Being grateful and appreciative

Without owning things



3-Giving

Outflow of energy

Kindness

Smiling

Hold door

Give genuine compliment

Say Encouraging words



4-Belive you already have it

Feeling the fullness of life

Experience the completeness



5- Not from egoistic place like comparative or ego superiority


ثروت و فراوانی

 ثروت و فراوانی

***

وقتی گنج اصلی را پیدا کنی ثروت واقعی را هم میابی. 

این روزها تقریباً کل آدم‌ها؛ ذهنشان از همان کودکی برنامه ریزی می‌شود برای بدست آوردن ثروت بیرونی. و هرچه دنبال ثروت بیرونی بروی کمتر و کمتر اغنا می‌شوی. 

ذهن تو را گول می‌زند و فکر می‌کنی ثروت بیرونی برای تو حس امنیت و آرامش و لذت می‌آورد! 

به طور خلاصه ذهن تو به تو می‌گوید آینده بهتر از لحظه است! و آینده را با توهم حسی در آینده، برایت زیبا جلوه می‌دهد. و این می‌شود که آدم‌ها یک عمر به دنبال آن حس خوب فراوانی در آینده می‌روند و هیچگاه نمی‌رسند! 


اما وقتی ذهن را آرام کنی لحظه را پیدا می‌کنی. و وقتی لحظه را پیدا کردی امنیت و آرامش و لذت و فراوانی را هم در لحظه پیدا می‌کنی. 

وقتی رضایت و فراوانی را که در لحظه هست؛ بیابی قدردان می‌شوی. قدردان تمام آنچه داری. وقتی قدردان می‌شوی بیشتر بدست می‌آوری. 

«شکر نعمت نعمتت افزون کند! »

می‌توانی در لحظه فراوانی جاری در جهان را ببینی! تو گنجی یافته‌ای که تمام نمی‌شود! 

گنج درون!

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_2.html

و چون این گنج تمام نمی‌شود و هرچه از آن ببخشی بیشتر می‌شود تو بخشنده می‌شوی! 

می‌توانی ببخشی و لذت ببری! تو به گنجی تمام نشدنی دست یافته‌ای! دیگر ذهنی نیست که تو را از کمبود بترساند! 

دنیای مادی زیر مجموعه ای از دنیاهای دیگر است. کم کم آن فراوانی درونی به جهان بیرون هم می‌رسد. کم کم همان ثروت های مادی هم؛ پشت سر حس های خوب فراوانی درونی می‌آید! 

دیگر ذهنی نیست که حساب و کتاب کند! منطق و حساب و کتاب زیرمجموعه ای کوچک از زندگی است! 

تو «من حیث لایحتسب» بدست می‌آوری! 

از آنجایی که حساب نمی‌کردی! و چون حساب نمی‌کنی بدست می‌آوری! 

تو به کلیت جهان اعتماد داری! 

تو به حساب و کتاب های ذهن اکتفا نمی‌کنی! 

تو فراوانی خورشید را می‌بینی! فراوانی برگها! فراوانی زندگی! فراوانی غذا! فراوانی عشق! 


تو آنچه که در آینده می‌خواستی را از قبل بدست آورده‌ای! اصلا آینده ای نیست! تو در ثروت لحظه غرق هستی! 

دیگر نیازمند آینده نیستی! 

تو دیگر آن موجود نیازمند کوچک و تنهای دورافتاده از جهان نیستی! 

تو بزرگ می‌شوی! 

از درون بزرگ می‌شوی! 

شاید کمتر غذا بخوری یا کمتر بخوابی! اما همان چند لقمه غذا را بهتر میچشی! 

شاید کمتر مالک باشی اما بیشتر استفاده می‌کنی! 


تو جهان مادی را طرد نمی‌کنی! ثروت مادی هم خوب است! زیباست! 

در جهان مادی هم بهتر زندگی می‌کنی! اما از ماده عبور کرده‌ای! 

تو در آب می‌روی اما خیس نمی‌شوی! سنگین نمی‌شوی! وابسته نمی‌شوی! 


تو حرف می‌زنی اما سکوت را بهتر میفهمی! 

در سکوت می‌مانی!

تا ابد! 




Mistakes of manifestation explained by Eckhart


https://youtu.be/2jPOkbLih1c

Minutes 40 onward


1- First mistake is Focusing on undesirable conditions

like not enough money

Not comming from a place of fullness

But a place of needyness or lack

Too much attention on something that you don't want and want to get rid of!


Solution

Acknoledgement of the aboundance of what is here ana now


Focus on aboundance all around you

Multiplicity of nature and life and sun


Appreciate all the things around you


Aboundance of energy

Beautiful people and cars

Aliveness in body


2-Being grateful and appreciative

Without owning things



3-Giving

Outflow of energy

Kindness

Smiling

Hold door

Give genuine compliment

Say Encouraging words



4-Belive you already have it

Feeling the fullness of life

Experience the completeness



5- Not from egoistic place like comparative or ego superiority


۱۴۰۲ مرداد ۲, دوشنبه

خدا کجاست؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خدا کجاست؟

***

این سوال؛ مادرِ تمام سوال هاست! یعنی تقریباً هر جستجویی و تلاشی در این دنیا در واقع برای جواب دادن به سوال بالاست. 

و جواب آنقدر ساده است که ذهن درکش نمی‌کند. خدا همین‌جا و در لحظه است! 

زندگی یک لحظه‌ی بزرگ است! 


کودکی که به دنبال سینه‌ی مادر آرامش می‌گیرد یا بزرگی که به دنبال هم آغوشی است! 

کارمند و بیزینس منی که به دنبال اهداف اقتصادی است! 

مذهبی ای که به دنبال بهشت است! 

نویسنده‌ای که می‌نویسد! 

خواننده ای که در این فضای شیشه‌ای در حال جستجوست! 

تمام موجودات زنده! زنبوری که از این گل به آن گل می‌رود! یا چارپایی که میچرد! 

معلم دبیرستان یا دانشجوی دانشگاه که می‌خواهد انرژی اتم را کشف کند! 

همه و همه به دنبال جواب همین سوال هستند! 


منی که نمی‌دانم این نوشته را چطور تمام کنم! و تویی که شاید هنوز نمی‌دانی که تو هم به دنبال همان سوالی! 


همه و همه به دنبال جواب همان سوال هستیم! 

درگیر کلمه‌ی خدا نشو! 

این کلمه نه توان و نه قدرت انتقال معنی را ندارد!

چرا که خدا سازنده‌ی تمام معانی است! 

اگر خودش را به تو نشان بدهد دیوانه می‌شوی! 

می‌شوی خیام و عطار و مولانا و حافظ و سعدی! 

اگر هنوز در توهم خودت باشی فکر می‌کنی جواب را می‌دانی! 

وقتی اقرار کردی نمیدانی! 

وقتی با تمام قلب و روحت درخواست کردی! 

وقتی به اندازه‌ی کافی رنج بکشی! 

وقتی خودت را کمرنگ کنی! 

ناگهان نور به تو می‌تابد! 

چیزها برایت روشن می‌شود! 


پوچی مرگ برایت روشن می‌شود! 

و مانایی زندگی هم همینطور! 

آنگاه میدانی سوال و جواب هم ساخته و پرداخته ذهن تو بود!

از ابتدا نه سوالی لازم بود نه وجود تو!

جواب اظهر من الشمس است! 

من و تو کور بودیم!

من و تو خواب بودیم! 


من و تو درگیر نفس بودیم! درگیر بدن و ذهن بودیم! 

و می‌دانی جواب در سکوت است! 

و آرام می‌گیری! 


خدا کجاست؟

 خدا کجاست؟

***

این سوال؛ مادرِ تمام سوال هاست! یعنی تقریباً هر جستجویی و تلاشی در این دنیا در واقع برای جواب دادن به سوال بالاست. 

و جواب آنقدر ساده است که ذهن درکش نمی‌کند. خدا همین‌جا و در لحظه است! 

زندگی یک لحظه‌ی بزرگ است! 


کودکی که به دنبال سینه‌ی مادر آرامش می‌گیرد یا بزرگی که به دنبال هم آغوشی است! 

کارمند و بیزینس منی که به دنبال اهداف اقتصادی است! 

مذهبی ای که به دنبال بهشت است! 

نویسنده‌ای که می‌نویسد! 

خواننده ای که در این فضای شیشه‌ای در حال جستجوست! 

تمام موجودات زنده! زنبوری که از این گل به آن گل می‌رود! یا چارپایی که میچرد! 

معلم دبیرستان یا دانشجوی دانشگاه که می‌خواهد انرژی اتم را کشف کند! 

همه و همه به دنبال جواب همین سوال هستند! 


منی که نمی‌دانم این نوشته را چطور تمام کنم! و تویی که شاید هنوز نمی‌دانی که تو هم به دنبال همان سوالی! 


همه و همه به دنبال جواب همان سوال هستیم! 

درگیر کلمه‌ی خدا نشو! 

این کلمه نه توان و نه قدرت انتقال معنی را ندارد!

چرا که خدا سازنده‌ی تمام معانی است! 

اگر خودش را به تو نشان بدهد دیوانه می‌شوی! 

می‌شوی خیام و عطار و مولانا و حافظ و سعدی! 

اگر هنوز در توهم خودت باشی فکر می‌کنی جواب را می‌دانی! 

وقتی اقرار کردی نمیدانی! 

وقتی با تمام قلب و روحت درخواست کردی! 

وقتی به اندازه‌ی کافی رنج بکشی! 

وقتی خودت را کمرنگ کنی! 

ناگهان نور به تو می‌تابد! 

چیزها برایت روشن می‌شود! 


پوچی مرگ برایت روشن می‌شود! 

و مانایی زندگی هم همینطور! 

آنگاه میدانی سوال و جواب هم ساخته و پرداخته ذهن تو بود!

از ابتدا نه سوالی لازم بود نه وجود تو!

جواب اظهر من الشمس است! 

من و تو کور بودیم!

من و تو خواب بودیم! 


من و تو درگیر نفس بودیم! درگیر بدن و ذهن بودیم! 

و می‌دانی جواب در سکوت است! 

و آرام می‌گیری! 


۱۴۰۲ تیر ۲۹, پنجشنبه

مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم

***

در مورد شیعه قبلاً نوشته بودم. 

https://www.unwritable.net/search?q=شیعه&m=1


در مورد سرسپردگی هم همینطور. 

https://www.unwritable.net/search?q=سرسپردگی&m=1


حال اگر نسیمی باشد در مورد یوگای سرسپردگی بنویسم. باکتی یوگا! Bhakti yoga


قبلاً از توحید گفته بودم که همان یوگاست! هردو یگانه اند و هردو یعنی یگانگی! 

https://www.unwritable.net/search?q=یگانگی&m=1


در مسیر معنوی یوگا؛ چهار طریق هست


١- کارما یوگا یا یوگای عملی

٢- کریا یوگا یا یوگای درونی

٣- نانا یوگا یا یوگای اندیشه و افکار

۴- و نهایتاً باکتی یوگا یا یوگای احساس یا سرسپردگی


کارما یوگا تمام کارهایی است که در بیرون و در جهان فیزیکی انجام می‌دهیم. 

کریا یوگا کارهای درونی است! مراقبه ها و نگاه به درون از این دست است. 

نانا یوگا یوگای اندیشه است و تحلیل. راه تحلیل و سوال پرسیدن مثلاً جواب این سوال که من کیستم!

و باکتی یوگا که سریعترین راه است راه سرسپردگی و راه احساسات است! 


راستش را بخواهید تمام مسیرهای معنوی و تمام آموزه‌های معنوی یکی بیشتر نیست. تفاوت ها در ظاهر است. 

کل وجود در یک نقطه خلاصه می‌شود. 

و آن نقطه چیزی است نانوشتنی! اصلاً چیزی نیست! چیزی که من یا تو درک کنیم نیست! 

باید من یا تویی نباشد تا به زندگی بپیوندی! 

تا وقتی توهم من هست و توهم تو هست نه پیوستنی اتفاق می‌افتد نه درکی. 

باید این من بمیرد. همان مردنی که مولانا را زنده کرد! 

اگر قبل از مرگ این بدن؛ بتوانی در آن زنده بمیری؛ قطعاً بُرده‌ای! گوی سبقت را برده‌ای! 


بگذریم. آمدنم به ایران تصادفا مقارن شد با اول محرم! یعنی اوج مراسم شیعه گری در ایران. شب نشینی و روضه و نذری و لباس مشکی و دختر بازی و علَم کشی و هیئات بازی. البته اینها ظاهر کار است! 

در بیست و چهار ساعت گذشته یکی دو بار همراه مادرم به هیأت ها و امامزاده ها رفتم!

حس باکتی یوگا و چرخش مسیر انرژی احساسات به وضوح در این سرزمین قابل حس کردن است! 

اگر آمریکای شمالی در چرخ انرژی امنیت و بقا یا چاکرای ریشه و جنسی باشد قطعاً خاورمیانه و ایران در چرخ انرژی احساسات و آناهاتا است. 


معنویت شیعه مسیر باکتی یوگا را می‌رود. 


چرا باکتی یوگا سریعترین راه است؟ و اصلا باکتی یوگا چیست؟ 


باکتی یوگا مسیر سوال و پرسش و اندیشه و تحلیل نیست! مسیر حل شدن سریع و سرسپردگی دیوانه وار است! مسیر معنویت شیعه هم خیلی شبیه این است. 

محب اهل بیت! نوکر امام حسین و غیره!


ببینید یکی از موانع بزرگ مسیر معنوی همین من هست! یا همان نفس! یا همان ایگو! 

این من کاذب که اکهارت در نهایت سادگی و زیبایی توضیح می‌دهد!

لینک:https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_95.html


در باکتی یوگا تو هویت و منیت خودت را به سرعت حل می‌کنی! و این تو را به سرعت به مقصد می‌برد! 

مانع بزرگ اصلی در مسیر معنوی؛ منِ ذهنی است! من مقایسه ای! من اجتماعی! 

وقتی خودت را دروناً به چیزی می‌سپاری در ظاهر؛ بی منطق و احمق به نظر میرسی! اما تو هوشمندانه سریعترین راه را انتخاب کرده ای. البته در مذاهب؛ مثل اسلام؛ نفْسِ تو؛ دوباره یک هویت کاذب دیگر برایت می‌سازد! و آن همان هویت شیعه‌ی حسین مظلوم است! 


جای اشک ریختن زیادی دارد چرا که محب اهل بیت خیلی نزدیک شده! 

او هویت کاذبش را خورد کرده! یک قدم دیگر مانده تا خود خدا! اما خیلی ها همانجا گیر می‌کنند! 


بسیاری از مراسم های مذهبی ریشه‌ای عمیق در جوهر ذات انسان دارد. معمولاً اصل داستان پشت انبوهی از شاخ و برگ پنهان می‌شود. 


ببینید شیعه گری را یوگای اندیشه ندانید! منطقی نیست! اصلاً در مسیر سرسپردگی موضوع سرسپردگی مهم نیست! مهم نیست تو نوکر امام حسین باشی یا نوکر یک چیز دیگر! مهم خود تو هستی! 

تو وقتی منیت خودت را کمرنگ کنی سبک می‌شوی. احساسات خالص و پاک ،تو را مستقیماً به آغوش خدا پرتاب می‌کند! وقتی اندکی گریه کنی پاک می‌شوی! واقعا می‌شوی! واقعا راحت می‌شوی! واقعا آرام می‌شوی! فیزیولوژی بدن ات با کمی اشک ریختن تغییر می‌کند. روح پاکسازی می‌شود! 

اگر گریه کرده باشی این را می‌دانی! 

اگر آخرین باری که گریه کردی یادت نیست احتمالا حال خیلی بدی داری! بغض های فروخورده در روح ات رسوب کرده! احتمالا خشمگین و عصبانی هستی! 

چنین فردی اگر فقط کمی گریه کند بدن اش و روحش و روانش پاکسازی می‌شود!

این دیگر بحث مذهبی نیست! 

تجربه‌ی مستقیم خود من و هزار نفر دیگر است! 


همینطور وقتی تو سرسپرده‌ی چیزی باشی سریع مسیر آرامش و معنویت را طی می‌کنی! 

فرقی ندارد تو سر سپرده ی خورشید باشی یا معشوقه ات یا فرزندت یا امام حسین یا یک گیاه یا زمین ...


برای رفتن در مسیر باکتی باید ذهن منطقی را کنار بگذاری و این سخت ترین مانع است. 

اما وقتی سرسپرده شدی و احساسات تو پاک و خالص شد سریع می‌رسی. 

به همان نانوشتنی می‌رسی. 



مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم

 مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم

***

در مورد شیعه قبلاً نوشته بودم. 

https://www.unwritable.net/search?q=شیعه&m=1


در مورد سرسپردگی هم همینطور. 

https://www.unwritable.net/search?q=سرسپردگی&m=1


حال اگر نسیمی باشد در مورد یوگای سرسپردگی بنویسم. باکتی یوگا! Bhakti yoga


قبلاً از توحید گفته بودم که همان یوگاست! هردو یگانه اند و هردو یعنی یگانگی! 

https://www.unwritable.net/search?q=یگانگی&m=1


در مسیر معنوی یوگا؛ چهار طریق هست


١- کارما یوگا یا یوگای عملی

٢- کریا یوگا یا یوگای درونی

٣- نانا یوگا یا یوگای اندیشه و افکار

۴- و نهایتاً باکتی یوگا یا یوگای احساس یا سرسپردگی


کارما یوگا تمام کارهایی است که در بیرون و در جهان فیزیکی انجام می‌دهیم. 

کریا یوگا کارهای درونی است! مراقبه ها و نگاه به درون از این دست است. 

نانا یوگا یوگای اندیشه است و تحلیل. راه تحلیل و سوال پرسیدن مثلاً جواب این سوال که من کیستم!

و باکتی یوگا که سریعترین راه است راه سرسپردگی و راه احساسات است! 


راستش را بخواهید تمام مسیرهای معنوی و تمام آموزه‌های معنوی یکی بیشتر نیست. تفاوت ها در ظاهر است. 

کل وجود در یک نقطه خلاصه می‌شود. 

و آن نقطه چیزی است نانوشتنی! اصلاً چیزی نیست! چیزی که من یا تو درک کنیم نیست! 

باید من یا تویی نباشد تا به زندگی بپیوندی! 

تا وقتی توهم من هست و توهم تو هست نه پیوستنی اتفاق می‌افتد نه درکی. 

باید این من بمیرد. همان مردنی که مولانا را زنده کرد! 

اگر قبل از مرگ این بدن؛ بتوانی در آن زنده بمیری؛ قطعاً بُرده‌ای! گوی سبقت را برده‌ای! 


بگذریم. آمدنم به ایران تصادفا مقارن شد با اول محرم! یعنی اوج مراسم شیعه گری در ایران. شب نشینی و روضه و نذری و لباس مشکی و دختر بازی و علَم کشی و هیئات بازی. البته اینها ظاهر کار است! 

در بیست و چهار ساعت گذشته یکی دو بار همراه مادرم به هیأت ها و امامزاده ها رفتم!

حس باکتی یوگا و چرخش مسیر انرژی احساسات به وضوح در این سرزمین قابل حس کردن است! 

اگر آمریکای شمالی در چرخ انرژی امنیت و بقا یا چاکرای ریشه و جنسی باشد قطعاً خاورمیانه و ایران در چرخ انرژی احساسات و آناهاتا است. 


معنویت شیعه مسیر باکتی یوگا را می‌رود. 


چرا باکتی یوگا سریعترین راه است؟ و اصلا باکتی یوگا چیست؟ 


باکتی یوگا مسیر سوال و پرسش و اندیشه و تحلیل نیست! مسیر حل شدن سریع و سرسپردگی دیوانه وار است! مسیر معنویت شیعه هم خیلی شبیه این است. 

محب اهل بیت! نوکر امام حسین و غیره!


ببینید یکی از موانع بزرگ مسیر معنوی همین من هست! یا همان نفس! یا همان ایگو! 

این من کاذب که اکهارت در نهایت سادگی و زیبایی توضیح می‌دهد!

لینک:https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_95.html


در باکتی یوگا تو هویت و منیت خودت را به سرعت حل می‌کنی! و این تو را به سرعت به مقصد می‌برد! 

مانع بزرگ اصلی در مسیر معنوی؛ منِ ذهنی است! من مقایسه ای! من اجتماعی! 

وقتی خودت را دروناً به چیزی می‌سپاری در ظاهر؛ بی منطق و احمق به نظر میرسی! اما تو هوشمندانه سریعترین راه را انتخاب کرده ای. البته در مذاهب؛ مثل اسلام؛ نفْسِ تو؛ دوباره یک هویت کاذب دیگر برایت می‌سازد! و آن همان هویت شیعه‌ی حسین مظلوم است! 


جای اشک ریختن زیادی دارد چرا که محب اهل بیت خیلی نزدیک شده! 

او هویت کاذبش را خورد کرده! یک قدم دیگر مانده تا خود خدا! اما خیلی ها همانجا گیر می‌کنند! 


بسیاری از مراسم های مذهبی ریشه‌ای عمیق در جوهر ذات انسان دارد. معمولاً اصل داستان پشت انبوهی از شاخ و برگ پنهان می‌شود. 


ببینید شیعه گری را یوگای اندیشه ندانید! منطقی نیست! اصلاً در مسیر سرسپردگی موضوع سرسپردگی مهم نیست! مهم نیست تو نوکر امام حسین باشی یا نوکر یک چیز دیگر! مهم خود تو هستی! 

تو وقتی منیت خودت را کمرنگ کنی سبک می‌شوی. احساسات خالص و پاک ،تو را مستقیماً به آغوش خدا پرتاب می‌کند! وقتی اندکی گریه کنی پاک می‌شوی! واقعا می‌شوی! واقعا راحت می‌شوی! واقعا آرام می‌شوی! فیزیولوژی بدن ات با کمی اشک ریختن تغییر می‌کند. روح پاکسازی می‌شود! 

اگر گریه کرده باشی این را می‌دانی! 

اگر آخرین باری که گریه کردی یادت نیست احتمالا حال خیلی بدی داری! بغض های فروخورده در روح ات رسوب کرده! احتمالا خشمگین و عصبانی هستی! 

چنین فردی اگر فقط کمی گریه کند بدن اش و روحش و روانش پاکسازی می‌شود!

این دیگر بحث مذهبی نیست! 

تجربه‌ی مستقیم خود من و هزار نفر دیگر است! 


همینطور وقتی تو سرسپرده‌ی چیزی باشی سریع مسیر آرامش و معنویت را طی می‌کنی! 

فرقی ندارد تو سر سپرده ی خورشید باشی یا معشوقه ات یا فرزندت یا امام حسین یا یک گیاه یا زمین ...


برای رفتن در مسیر باکتی باید ذهن منطقی را کنار بگذاری و این سخت ترین مانع است. 

اما وقتی سرسپرده شدی و احساسات تو پاک و خالص شد سریع می‌رسی. 

به همان نانوشتنی می‌رسی. 



۱۴۰۲ تیر ۲۸, چهارشنبه

بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ

***

شاید دلیل این نوشته بیکاری باشد! بیکاری پرواز! از آنجایی که باید با همه‌ی خواننده هایم صادق باشم باید بگویم که یکی از انگیزه‌های این نوشته بیکاری پرواز است! وقتی ده ساعت باید یک جا بنشینم. خوشبختانه نه گرسنه ام نه خسته! فقط بیکارم! 

از اینجا میخواهم برسم به نیاز بیمارگونه ذهن انسان به کار! آدم‌ها به دنبال معنی هستند. بعضی ها معنی را در کار کردن پیدا کرده‌اند. یکی از علت‌های چرخش بیش از حد موتور اقتصاد و آسیب به طبیعت همین حرکت بیمارگونه ذهن انسان است! 

از نظر خیلی ها من کاری انجام نمی‌دهم! یا شاید کم کار انجام می‌دهم! 

اگر از دید ذهن جلو بروی باید خودت را مشغول کنی تا از جهنم بی معنایی جهان فرار کنی. کارکردن هایی که فرار باشد نه به ذهن آرامش می‌دهد نه برای جهان و دیگران مفید است. یک تلاش نافرجام ذهن برای فرار و تقلایی بیهوده که منجر به نابودی زمین و محیط زیست هم می‌شود! 

شاید ریاضی دان و منجم پرکار و نابغه خیام بعد از روشن بینی به این نتیجه رسید. 

اکهارت هم پیدا کردن تعادل به بودن و انجام دادن را چالش اصلی خودش می‌داند! 

این زمین همان بهشت ماست. نعمت ها از زمین و از درختان می‌روید و همچون تمام موجودات زنده ما در این بهشت مدتی مهمانیم. 

اما این ذهن پرکار و بیمار؛ بهشت را برایمان جهنم می‌کند. چه از درون با تولید بی قراری اضافی و چه در بیرون با دستکاری زیادی در طبیعت! 

شاید خود من و فرزند من تارا؛  زاییده‌ی این پرکاری اضافی ذهن باشیم! شاید بیشتر این هشت میلیارد انسان چنین باشند. 

کار باید از درون بجوشد. باید از روی فرار از بیکاری نباشد. کار باید برای نتیجه نباشد! 

حرکت و کار و شدن باید محصول بودنی عمیق باشد! 

آن وقت است که کوچکترین کارها برکت و عمق پیدا می‌کند! 

مثل نشستن بودا! یا صحبت کردن سادگورو یا نوشتن اکهارت! 

کار باید به دست کاردان اصلی جهان انجام شود! 

ما باید نی بشویم! 

در واقع نی هستیم! ناچیز و کوچک هستیم! 

باید بگذاریم در ما نواخته شود! 


بودن بُعد اصلی ماست! 

مثل خدا! 

اول باید در بودن ماند در بودن بود و در بودن شکوفا شد!

بعد گل هایی که می‌روید عطر و زیباییش دنیا را پر می‌کند! 


من هم سال‌ها میدویدم. سالها به دنبال ذهن میدویدم. تا روزی که فهمیدم چیزی فرای ذهن هست! 

بیشتر دوستانم و بیشتر آدمها هنوز درون ذهن هستند. مسلماً از درون ذهن چیزی بیرون ذهن را نمی بینند! 

اگر در خانه‌ی پر زرق و برق ذهن باشی محال است شهر را ببینی! کوه را ببینی! آسمان را ببینی! ابر را رود را! 


امیدوارم این انجام دادن من که از اول شاید برای فرار از بیکاری بود چیزی را در این جهان به حرکت در بیاورد! کمی آگاهی! کمی بودن! تاملی در دویدن های ذهن! 


و من هم بعد از تمرین بودن کارم ترویج بودن خواهد بود! رسالت و مسوولیتم ماندن در لحظه خواهد بود! 

معنای زندگی ام دیدن لحظه به لحظه ی این جهان و زیبایی هایش خواهد بود! 

و دیدار انسان‌ها! 

انسان‌هایی که روزی از یک نطفه زاده می‌شوند و تصور جدایی از همدیگر و از جهان و طبیعت رنجورشان می‌کند! 

اما روزی بازمی‌گردند و به همان یک و همان یگانه متصل می‌شوند! 

در فرهنگ اصیل ما ایرانی‌ها وقتی کسی می‌میرد نمی‌گویند مُرد یا درگذشت! در کودکی یادم هست که می‌گفتند رفت پیش خدا!

در فرهنگ اصیل شرقی هم می‌گویند دوباره زاده شد! چون زندگی زندگی است! گاهی در شکل انسان و گاهی در شکل مار و پرنده و ماهی! پس در اصل وجود بین ما انسان‌ها و بقیه‌ی موجودات زنده تفاوتی نیست. پس اگر من تمام شوم شاید ماری شروع شود شاید عقابی پرواز کند! و تفاوتی ندارد! درست مثل این است که من دوباره در شکل مار یا عقاب زاییده بشوم!

درست مثل خدا! 

خدایی که هر لحظه و در هر نفس دوباره زنده و زاینده است! 

این که کسی سعی کند خدا را با ذهن اش درک کند هم تلاش بیهوده‌ی مذهبیون بوده. 

خدا را باید بود!

خدا از جنس بودن است!

چیزی بسیار بسیار فراتر از ذهن کودکانه‌ی من و تو! 

پس خدا را باش! 

سکوت را باش! 


بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ

 بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ

***

شاید دلیل این نوشته بیکاری باشد! بیکاری پرواز! از آنجایی که باید با همه‌ی خواننده هایم صادق باشم باید بگویم که یکی از انگیزه‌های این نوشته بیکاری پرواز است! وقتی ده ساعت باید یک جا بنشینم. خوشبختانه نه گرسنه ام نه خسته! فقط بیکارم! 

از اینجا میخواهم برسم به نیاز بیمارگونه ذهن انسان به کار! آدم‌ها به دنبال معنی هستند. بعضی ها معنی را در کار کردن پیدا کرده‌اند. یکی از علت‌های چرخش بیش از حد موتور اقتصاد و آسیب به طبیعت همین حرکت بیمارگونه ذهن انسان است! 

از نظر خیلی ها من کاری انجام نمی‌دهم! یا شاید کم کار انجام می‌دهم! 

اگر از دید ذهن جلو بروی باید خودت را مشغول کنی تا از جهنم بی معنایی جهان فرار کنی. کارکردن هایی که فرار باشد نه به ذهن آرامش می‌دهد نه برای جهان و دیگران مفید است. یک تلاش نافرجام ذهن برای فرار و تقلایی بیهوده که منجر به نابودی زمین و محیط زیست هم می‌شود! 

شاید ریاضی دان و منجم پرکار و نابغه خیام بعد از روشن بینی به این نتیجه رسید. 

اکهارت هم پیدا کردن تعادل به بودن و انجام دادن را چالش اصلی خودش می‌داند! 

این زمین همان بهشت ماست. نعمت ها از زمین و از درختان می‌روید و همچون تمام موجودات زنده ما در این بهشت مدتی مهمانیم. 

اما این ذهن پرکار و بیمار؛ بهشت را برایمان جهنم می‌کند. چه از درون با تولید بی قراری اضافی و چه در بیرون با دستکاری زیادی در طبیعت! 

شاید خود من و فرزند من تارا؛  زاییده‌ی این پرکاری اضافی ذهن باشیم! شاید بیشتر این هشت میلیارد انسان چنین باشند. 

کار باید از درون بجوشد. باید از روی فرار از بیکاری نباشد. کار باید برای نتیجه نباشد! 

حرکت و کار و شدن باید محصول بودنی عمیق باشد! 

آن وقت است که کوچکترین کارها برکت و عمق پیدا می‌کند! 

مثل نشستن بودا! یا صحبت کردن سادگورو یا نوشتن اکهارت! 

کار باید به دست کاردان اصلی جهان انجام شود! 

ما باید نی بشویم! 

در واقع نی هستیم! ناچیز و کوچک هستیم! 

باید بگذاریم در ما نواخته شود! 


بودن بُعد اصلی ماست! 

مثل خدا! 

اول باید در بودن ماند در بودن بود و در بودن شکوفا شد!

بعد گل هایی که می‌روید عطر و زیباییش دنیا را پر می‌کند! 


من هم سال‌ها میدویدم. سالها به دنبال ذهن میدویدم. تا روزی که فهمیدم چیزی فرای ذهن هست! 

بیشتر دوستانم و بیشتر آدمها هنوز درون ذهن هستند. مسلماً از درون ذهن چیزی بیرون ذهن را نمی بینند! 

اگر در خانه‌ی پر زرق و برق ذهن باشی محال است شهر را ببینی! کوه را ببینی! آسمان را ببینی! ابر را رود را! 


امیدوارم این انجام دادن من که از اول شاید برای فرار از بیکاری بود چیزی را در این جهان به حرکت در بیاورد! کمی آگاهی! کمی بودن! تاملی در دویدن های ذهن! 


و من هم بعد از تمرین بودن کارم ترویج بودن خواهد بود! رسالت و مسوولیتم ماندن در لحظه خواهد بود! 

معنای زندگی ام دیدن لحظه به لحظه ی این جهان و زیبایی هایش خواهد بود! 

و دیدار انسان‌ها! 

انسان‌هایی که روزی از یک نطفه زاده می‌شوند و تصور جدایی از همدیگر و از جهان و طبیعت رنجورشان می‌کند! 

اما روزی بازمی‌گردند و به همان یک و همان یگانه متصل می‌شوند! 

در فرهنگ اصیل ما ایرانی‌ها وقتی کسی می‌میرد نمی‌گویند مُرد یا درگذشت! در کودکی یادم هست که می‌گفتند رفت پیش خدا!

در فرهنگ اصیل شرقی هم می‌گویند دوباره زاده شد! چون زندگی زندگی است! گاهی در شکل انسان و گاهی در شکل مار و پرنده و ماهی! پس در اصل وجود بین ما انسان‌ها و بقیه‌ی موجودات زنده تفاوتی نیست. پس اگر من تمام شوم شاید ماری شروع شود شاید عقابی پرواز کند! و تفاوتی ندارد! درست مثل این است که من دوباره در شکل مار یا عقاب زاییده بشوم!

درست مثل خدا! 

خدایی که هر لحظه و در هر نفس دوباره زنده و زاینده است! 

این که کسی سعی کند خدا را با ذهن اش درک کند هم تلاش بیهوده‌ی مذهبیون بوده. 

خدا را باید بود!

خدا از جنس بودن است!

چیزی بسیار بسیار فراتر از ذهن کودکانه‌ی من و تو! 

پس خدا را باش! 

سکوت را باش! 


۱۴۰۲ تیر ۲۷, سه‌شنبه

خداحافظ کانادا!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خداحافظ کانادا!

***

بالاخره سفر یکماهه‌ی من با ماشین تمام شد. امروز صبح برای آخرین بار در ماشین بیدار شدم. حدود ساعت ٣ صبح! 

وسایل زندگی در ونکوور را به سه قسمت تقسیم کردم و هر کدام را به یک دوستی دادم! وسایل داخل ماشین هم که برای من حکم خانه را داشت خالی کردم و تحویل دوستی می‌دهم. 

امیدوارم رد پایم را به حداقل رسانده باشم. در ده دوازده سال گذشته من در این کشور متحول شدم. انسانهای زیادی را دیدم. با خیلی ها ارتباط برقرار کردم. 

بهترین دستاورد این کشور برای من رنجهایش بود. رنجهایی که باعث شد رشد کنم! تنهایی هایی که آن قدر سنگین شد تا آن که را باید پیدا می‌کردم پیدا کردم! 

در این کشور بود که مدیتیشن را پیدا کردم. در اینجا بود که فرزند بیولوژیکی من تارا به دنیا آمد. برای اولین بار صورت تارا را دیدم. سختی ها و بالا و پایین های زیادی را تجربه کردم. پول در آوردم خانه خریدم و فروختم! 

یک چیزهایی را اینجا جا می‌گذارم. مثلاً بغض مخفی تارا را! وقتی با خوشحالی به مادرش گفت ددی می‌خواهد بیاید پیش ما و مادرش گفت نه! خانه‌ی ما جا ندارد! 

تارا بغض اش را برای نیم ساعت از من مخفی کرد! فهمیدم بغض دارد ولی صورتش را از من پنهان می‌کردم! با هم داشتیم آبتنی می‌کردیم! 

و روز آخر هم تارا برای بودن با من مدرسه نرفت! و عصر آن روز آنقدر حس غم و درد و تنهایی در من زیاد شد که حتی توان نشستن برای مراقبه نداشتم! 

و حرف‌های آخر من با سعیده که گفتم پول اصل نیست بلکه مشاهده‌ی احساسات اصل موضوع است! پول حاشیه است! 

آخر خودم تجربه کردم! پول تاثیر دائمی و تغییر اساسی در احساسات ما نمی‌دهد! و این ذهن است که ما را گول می‌زند و می‌گوید پول حس خوب می‌آورد! 

ذهن همیشه ما را گول می‌زند! 

شاید کل غرب را یا شاید کل کانادا را گول زده باشد! کل غربی ها فکر کردند با پول و رفاه همه چیز درست می‌شود! اما نه! 

اتفاقاً توجه زیاد به پول و دنیای بیرون آدم‌ها را از توجه به اصل مطلب دور می‌کند! از دورن دور می‌کند! از مبدأ دور می‌کند! 

هرچه ثروت و رفاه بیشتر شود بیشتر در مادیات غرق می‌شوند! 

اشتباه نکنید! ثروت و رفاه عالی است! اگر از اصل موضوع دورت نکند! 

و ذهن خیلی سریع تو را دور می‌کند! 

خیلی سریع حواس تو را از خودت پرت می‌کند! 

و چشم بر هم میزنی می‌بینی عمر تو تمام شد! و تو عاشق نشدی! و ناخوانده گنج مقصودی از کارگاه زندگی! 

می‌روم یک بار دیگر تارا با ببینم! ۴۵ دقیقه وقت دارم! ارزش دیدن دخترم بیشتر از حرافی های اینجاست! 

خداحافظ کانادا! 


خداحافظ کانادا!

 خداحافظ کانادا!

***

بالاخره سفر یکماهه‌ی من با ماشین تمام شد. امروز صبح برای آخرین بار در ماشین بیدار شدم. حدود ساعت ٣ صبح! 

وسایل زندگی در ونکوور را به سه قسمت تقسیم کردم و هر کدام را به یک دوستی دادم! وسایل داخل ماشین هم که برای من حکم خانه را داشت خالی کردم و تحویل دوستی می‌دهم. 

امیدوارم رد پایم را به حداقل رسانده باشم. در ده دوازده سال گذشته من در این کشور متحول شدم. انسانهای زیادی را دیدم. با خیلی ها ارتباط برقرار کردم. 

بهترین دستاورد این کشور برای من رنجهایش بود. رنجهایی که باعث شد رشد کنم! تنهایی هایی که آن قدر سنگین شد تا آن که را باید پیدا می‌کردم پیدا کردم! 

در این کشور بود که مدیتیشن را پیدا کردم. در اینجا بود که فرزند بیولوژیکی من تارا به دنیا آمد. برای اولین بار صورت تارا را دیدم. سختی ها و بالا و پایین های زیادی را تجربه کردم. پول در آوردم خانه خریدم و فروختم! 

یک چیزهایی را اینجا جا می‌گذارم. مثلاً بغض مخفی تارا را! وقتی با خوشحالی به مادرش گفت ددی می‌خواهد بیاید پیش ما و مادرش گفت نه! خانه‌ی ما جا ندارد! 

تارا بغض اش را برای نیم ساعت از من مخفی کرد! فهمیدم بغض دارد ولی صورتش را از من پنهان می‌کردم! با هم داشتیم آبتنی می‌کردیم! 

و روز آخر هم تارا برای بودن با من مدرسه نرفت! و عصر آن روز آنقدر حس غم و درد و تنهایی در من زیاد شد که حتی توان نشستن برای مراقبه نداشتم! 

و حرف‌های آخر من با سعیده که گفتم پول اصل نیست بلکه مشاهده‌ی احساسات اصل موضوع است! پول حاشیه است! 

آخر خودم تجربه کردم! پول تاثیر دائمی و تغییر اساسی در احساسات ما نمی‌دهد! و این ذهن است که ما را گول می‌زند و می‌گوید پول حس خوب می‌آورد! 

ذهن همیشه ما را گول می‌زند! 

شاید کل غرب را یا شاید کل کانادا را گول زده باشد! کل غربی ها فکر کردند با پول و رفاه همه چیز درست می‌شود! اما نه! 

اتفاقاً توجه زیاد به پول و دنیای بیرون آدم‌ها را از توجه به اصل مطلب دور می‌کند! از دورن دور می‌کند! از مبدأ دور می‌کند! 

هرچه ثروت و رفاه بیشتر شود بیشتر در مادیات غرق می‌شوند! 

اشتباه نکنید! ثروت و رفاه عالی است! اگر از اصل موضوع دورت نکند! 

و ذهن خیلی سریع تو را دور می‌کند! 

خیلی سریع حواس تو را از خودت پرت می‌کند! 

و چشم بر هم میزنی می‌بینی عمر تو تمام شد! و تو عاشق نشدی! و ناخوانده گنج مقصودی از کارگاه زندگی! 

می‌روم یک بار دیگر تارا با ببینم! ۴۵ دقیقه وقت دارم! ارزش دیدن دخترم بیشتر از حرافی های اینجاست! 

خداحافظ کانادا! 


۱۴۰۲ تیر ۲۵, یکشنبه

برای مسوولین تارا!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 برای مسوولین تارا!

***

در ایشا یوگا تمرین می‌کنیم که مسوولیت جهانی داشته باشیم. 

https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


اینکه شما نسبت به تارا دخترم احساس مسوولیت می‌کنید یک قدم بسیار ارزشمند است! پس شما غیر از خودتان و اطرافیانتان نسبت به تارا هم احساس مسئولیت دارید پس این را به فال نیک می‌گیریم. می‌توانیم با هم به مسولیت شخصی و جهانی خودمان پی ببریم. 

این هم در مورد حس پدری و مادری

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_11.html


اگر میخواهید در همین حد بمانید و رابطه‌ی بین پدر تارا و دخترش را قضاوت کنید هم می‌توانید. قبل از صدور حکم شما باید بگویم که من هم چند سال پیش ناآگاه بودم. فکر میکردم پدر بیولوژیکی بودن خیلی مهم است. فکر میکردم فرزندم در کانادا زندگی بهتری خواهد داشت. پس در کانادا بچه‌دار شدم. می‌توانید این اعترافات را به اشتباهات گذشته در حکمتان در نظر بگیرید. 


اگر کمی حس شما عمیق تر است لطفاً صحبت های اکهارت در مورد مسولیت را ببینید در موردش صحبت کنیم. 

https://youtu.be/vtOA_fcOn7Q


همینطور نوشته‌های در مورد تارا

https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1


همینطور در مورد مسوولیت و تعهد

https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1


اگر آنقدر برایتان مهم بود که بعضی از مطالب را خواندید بسیار خوشحال می‌شوم که با هم در مورد مسوولیت و تعهد در ارتباط باشیم. چه حضوری چه تلفنی و چه نوشتاری. می‌توانیم در مورد مسوولیت شخص من صحبت کنیم و اقدامات عملی را برنامه‌ریزی کنیم. همواره آماده‌ی یادگیری هستم و مشتاقانه منتظر تماس شما هستم. 


برای مسوولین تارا!

 برای مسوولین تارا!

***

در ایشا یوگا تمرین می‌کنیم که مسوولیت جهانی داشته باشیم. 

https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


اینکه شما نسبت به تارا دخترم احساس مسوولیت می‌کنید یک قدم بسیار ارزشمند است! پس شما غیر از خودتان و اطرافیانتان نسبت به تارا هم احساس مسئولیت دارید پس این را به فال نیک می‌گیریم. می‌توانیم با هم به مسولیت شخصی و جهانی خودمان پی ببریم. 

این هم در مورد حس پدری و مادری

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_11.html


اگر میخواهید در همین حد بمانید و رابطه‌ی بین پدر تارا و دخترش را قضاوت کنید هم می‌توانید. قبل از صدور حکم شما باید بگویم که من هم چند سال پیش ناآگاه بودم. فکر میکردم پدر بیولوژیکی بودن خیلی مهم است. فکر میکردم فرزندم در کانادا زندگی بهتری خواهد داشت. پس در کانادا بچه‌دار شدم. می‌توانید این اعترافات را به اشتباهات گذشته در حکمتان در نظر بگیرید. 


اگر کمی حس شما عمیق تر است لطفاً صحبت های اکهارت در مورد مسولیت را ببینید در موردش صحبت کنیم. 

https://youtu.be/vtOA_fcOn7Q


همینطور نوشته‌های در مورد تارا

https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1


همینطور در مورد مسوولیت و تعهد

https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1


اگر آنقدر برایتان مهم بود که بعضی از مطالب را خواندید بسیار خوشحال می‌شوم که با هم در مورد مسوولیت و تعهد در ارتباط باشیم. چه حضوری چه تلفنی و چه نوشتاری. می‌توانیم در مورد مسوولیت شخص من صحبت کنیم و اقدامات عملی را برنامه‌ریزی کنیم. همواره آماده‌ی یادگیری هستم و مشتاقانه منتظر تماس شما هستم. 


۱۴۰۲ تیر ۲۴, شنبه

برای تارا و کودکان دیگر!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا و کودکان دیگر!

***

تارای عزیزم! تارای پنج ساله! می‌دانم هنوز نمی‌توانی بخوانی! اما باز هم می‌نویسم! وقتی با تو حرف می‌زنم جنس نوشته‌ها را دوست دارم! از نوشته‌های دیگر هم ساده تر می‌شود! 

انگار دارم با رسول پنج ساله حرف می‌زنم! یا با همه‌ی کودکان پنج ساله‌ی جهان! 

با کودک درون خودم! با کودک درون تمام آدم‌ها! 

با کودک درونم که حرف می‌زنم ساده می‌گویم! و زندگی هم خیلی ساده است! ساده و صریح! 

حدود دو سه سالگی تو بود که مسیر من کمی عوض شد. مسیر زندگی من به سمت درون رفت. به سمت لحظه رفت. شاید به برکت وجود تو بود! کم کم من عوض شدم! کم کم از شرطی شدگی های اجتماعی بیرون آمدم. خواستم بندهای ذهن را پاره کنم. بندهای اجتماعی را پاره کنم. 

تحملش برای مادرت سخت بود. او تصمیم گرفت که با تو از خانه برود. از خانه‌ی فیزیکی. او نگران بود. او دنبال خانه‌ای امن بود. فکر کرد خانه‌ی امن در چهاردیواری و حساب بانکی پیدا می‌شود. هر دو را بدست آورد. هم خانه‌ای اختصاصی برای خودش و هم حساب بانکی ُپر! 

اما دیگر جای من در آن خانه نبود. 

من دنبال خانه‌ی درون بودم! 

فکر می‌کنم آن را یافتم! خانه‌ی درون در لحظه است! 

امنیت را در عدم امنیت پیدا کردم! 

ذهن را عامل جدایی یافتم. 

این ذهن و این ایگو باعث جدایی ما شد! 

این ذهن باعث جدایی همه‌ی انسان‌ها می‌شود! 

حتی تو هم در سن پنج سالگی با رشد ذهن دیگر حوصله‌ات از من سر می‌رود! 

دیگر حوصله‌‌ی مدیتیشن های من را نداری! 

تو هم مسیر خودت را برو. من هم سی چهل سال طول کشید تا فهمیدم چرا حوصله ام سر می‌رود. 

حالا نوبت توست. امیدوارم برای تو کمتر طول بکشد. 


الان هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود می‌نویسم! می‌نویسم برای تارا! اما در واقع برای خودم می‌نویسم! برای آرام کردن دلتنگی هایم مینویسم. 

برای تارای درونم می‌نویسم! سه روز دیگر از این شهر می‌روم. نمی‌دانم قبل از رفتن چند بار تو را ببینم! نمیدانم بعد از رفتن چند بار تو را ببینم! 

اگر روزی فارسی یادگرفتی و خواستی بدانی پدرت با تو چه می‌گفت اینجا هست! «برای تارا» را جستجو کن! پیدایشان می‌کنی! 


یاد گرفتم قوی باشم. وقتی تو را از خانه بُرد قسمتی از وجود من را برد ولی تمرین کردم قوی باشم! تمرین کردم خشمگین نشوم! تصمیم گرفتم قربانی نشوم! تصمیم گرفتم در لحظه بمانم! هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود دلتنگی را ذره ذره بخورم! بدون مقاومت! با پذیرش کامل! 


اگر مادرت تو را از من جدا نمی‌کرد شاید مرگ می‌کرد! مرگ بالاخره ما را جدا می‌کند ولی در جایی هم به هم وصل می‌کند! هر دو خاک می‌شویم! هر دو خدا می‌شویم! به هر حال یکی می‌شویم.


این دلتنگی‌های من تبدیل می‌شود به نوشته‌هایی شبیه این! 


مسوولیت و تعهد من به تو این است که خوب زندگی کنم! این را صد در صد انجام می‌دهم! 

تو هم این قول را به من بده که همیشه خوب زندگی کنی! در هر لحظه! 


معمولاً آدمها این کلمات را استفاده میکنند ولی درکی از معنی آنها ندارند. سعی کن معانی را خودت از درون درک کنی. خودت متصل باش به منبع حیات! نگذار دیگران کلمات تعهد و مسوولیت را برایت تعریف کنند! 


اینها را مستقیم درک کن! 

در سکوت!

خدا در سکوت با تو ارتباط می‌گیرد! 

در سکوت بمان! 



برای تارا و کودکان دیگر!

 برای تارا و کودکان دیگر!

***

تارای عزیزم! تارای پنج ساله! می‌دانم هنوز نمی‌توانی بخوانی! اما باز هم می‌نویسم! وقتی با تو حرف می‌زنم جنس نوشته‌ها را دوست دارم! از نوشته‌های دیگر هم ساده تر می‌شود! 

انگار دارم با رسول پنج ساله حرف می‌زنم! یا با همه‌ی کودکان پنج ساله‌ی جهان! 

با کودک درون خودم! با کودک درون تمام آدم‌ها! 

با کودک درونم که حرف می‌زنم ساده می‌گویم! و زندگی هم خیلی ساده است! ساده و صریح! 

حدود دو سه سالگی تو بود که مسیر من کمی عوض شد. مسیر زندگی من به سمت درون رفت. به سمت لحظه رفت. شاید به برکت وجود تو بود! کم کم من عوض شدم! کم کم از شرطی شدگی های اجتماعی بیرون آمدم. خواستم بندهای ذهن را پاره کنم. بندهای اجتماعی را پاره کنم. 

تحملش برای مادرت سخت بود. او تصمیم گرفت که با تو از خانه برود. از خانه‌ی فیزیکی. او نگران بود. او دنبال خانه‌ای امن بود. فکر کرد خانه‌ی امن در چهاردیواری و حساب بانکی پیدا می‌شود. هر دو را بدست آورد. هم خانه‌ای اختصاصی برای خودش و هم حساب بانکی ُپر! 

اما دیگر جای من در آن خانه نبود. 

من دنبال خانه‌ی درون بودم! 

فکر می‌کنم آن را یافتم! خانه‌ی درون در لحظه است! 

امنیت را در عدم امنیت پیدا کردم! 

ذهن را عامل جدایی یافتم. 

این ذهن و این ایگو باعث جدایی ما شد! 

این ذهن باعث جدایی همه‌ی انسان‌ها می‌شود! 

حتی تو هم در سن پنج سالگی با رشد ذهن دیگر حوصله‌ات از من سر می‌رود! 

دیگر حوصله‌‌ی مدیتیشن های من را نداری! 

تو هم مسیر خودت را برو. من هم سی چهل سال طول کشید تا فهمیدم چرا حوصله ام سر می‌رود. 

حالا نوبت توست. امیدوارم برای تو کمتر طول بکشد. 


الان هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود می‌نویسم! می‌نویسم برای تارا! اما در واقع برای خودم می‌نویسم! برای آرام کردن دلتنگی هایم مینویسم. 

برای تارای درونم می‌نویسم! سه روز دیگر از این شهر می‌روم. نمی‌دانم قبل از رفتن چند بار تو را ببینم! نمیدانم بعد از رفتن چند بار تو را ببینم! 

اگر روزی فارسی یادگرفتی و خواستی بدانی پدرت با تو چه می‌گفت اینجا هست! «برای تارا» را جستجو کن! پیدایشان می‌کنی! 


یاد گرفتم قوی باشم. وقتی تو را از خانه بُرد قسمتی از وجود من را برد ولی تمرین کردم قوی باشم! تمرین کردم خشمگین نشوم! تصمیم گرفتم قربانی نشوم! تصمیم گرفتم در لحظه بمانم! هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود دلتنگی را ذره ذره بخورم! بدون مقاومت! با پذیرش کامل! 


اگر مادرت تو را از من جدا نمی‌کرد شاید مرگ می‌کرد! مرگ بالاخره ما را جدا می‌کند ولی در جایی هم به هم وصل می‌کند! هر دو خاک می‌شویم! هر دو خدا می‌شویم! به هر حال یکی می‌شویم.


این دلتنگی‌های من تبدیل می‌شود به نوشته‌هایی شبیه این! 


مسوولیت و تعهد من به تو این است که خوب زندگی کنم! این را صد در صد انجام می‌دهم! 

تو هم این قول را به من بده که همیشه خوب زندگی کنی! در هر لحظه! 


معمولاً آدمها این کلمات را استفاده میکنند ولی درکی از معنی آنها ندارند. سعی کن معانی را خودت از درون درک کنی. خودت متصل باش به منبع حیات! نگذار دیگران کلمات تعهد و مسوولیت را برایت تعریف کنند! 


اینها را مستقیم درک کن! 

در سکوت!

خدا در سکوت با تو ارتباط می‌گیرد! 

در سکوت بمان! 



مسابقه‌ی ایگوها!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مسابقه‌ی ایگوها!

***


آگاهی به خود و آگاهی به درون تمرینی دائمی است. هر لحظه! مواجه شدن با آدمهای دیگر هم تمرین مضاعف است. و اگر هنوز مقداری از ایگو درتو باشد در برابر ایگوهای دیگر بیدار می‌شود! 


مثلاً در برابر کسی که در استیصال غرق است اگر کمی حس استیصال نشان بدهی مسابقه شروع می‌شود! او میخواهد ثابت کند از تو مستأصل تر است! ایگوها حتماً مسابقه می‌دهند چه در جهت منفی چه در جهت مثبت! 


یا در برابر کسی که احساس کمبود دارد اگر کمی نشانه‌هایی از احساس کمبود در درونت باشد ایگوی او هم بیدار می‌شود و می‌خواهد در بدبختی با ایگوی تو مسابقه بدهد! او می‌خواهد ثابت کند از تو بدبخت تر است! اینجاست که مسابقه‌ی ایگوها شروع می‌شود! ایگوها باهم مچ می‌اندازند که ببینند کدامیک در مسابقه بدبختی پیروز می‌شوند! 


تمام مظاهر ایگو اینچنین است. مثلاً خشم همینطور است. اگر کسی خشم داشته باشد و فقط اندکی خشم درتو باشد می‌خواهد با تو مبارزه کند! می‌خواهد ثابت کند از تو خشمگین تر است!


سازوکار ایگو با مقایسه و توهم است. 

اینجاست که باید از تمام آدم‌هایی که ته مانده‌های ایگوی تو را به تو نشان می‌دهند تشکر کنی! 


عیسی برای به صلیب کشندگانش تقاضای بخشش می‌کرد! او نه خشمی داشت و نه کینه‌ای! و اینچنین شد که عیسی عیسی شد! 


اینجاست که هر کسی هر ظلمی کرد می‌توانی از او تشکر کنی! چون باعث می‌شود تو تمرین کنی قربانی نباشی! 

مثل عیسی. عیسی قربانی نبود!


عیسی پیروز میدان بود! او نه قربانی شد نه خشمگین شد! او پذیرش را به اوج خودش رساند!

او همنشین خدا شد!

عیسی نمرد! 

دوستانش او را نجات دادند!

او به درجات بالاتر نائل شد. 


ایگوها تورا مدام تست می‌کنند! می‌خواهند ببینند چقدر بخشنده‌ای! می‌خواهند ببینند چقدر مهربانی! از تمامشان تشکر کن! 

هر کسی در حق تو حرفی زد یا فرزندت را از تو دور کرد! یا تهمتی زد یا غیبتی کرد از او تشکر کن! او به تو تمرین قربانی نبودن داده! تمرین زندگی را درست انجام بده. 


در سکوت به خودت آگاه باش! تو بالاخره آگاه مطلق خواهی شد. 


مسابقه‌ی ایگوها!

 مسابقه‌ی ایگوها!

***


آگاهی به خود و آگاهی به درون تمرینی دائمی است. هر لحظه! مواجه شدن با آدمهای دیگر هم تمرین مضاعف است. و اگر هنوز مقداری از ایگو درتو باشد در برابر ایگوهای دیگر بیدار می‌شود! 


مثلاً در برابر کسی که در استیصال غرق است اگر کمی حس استیصال نشان بدهی مسابقه شروع می‌شود! او میخواهد ثابت کند از تو مستأصل تر است! ایگوها حتماً مسابقه می‌دهند چه در جهت منفی چه در جهت مثبت! 


یا در برابر کسی که احساس کمبود دارد اگر کمی نشانه‌هایی از احساس کمبود در درونت باشد ایگوی او هم بیدار می‌شود و می‌خواهد در بدبختی با ایگوی تو مسابقه بدهد! او می‌خواهد ثابت کند از تو بدبخت تر است! اینجاست که مسابقه‌ی ایگوها شروع می‌شود! ایگوها باهم مچ می‌اندازند که ببینند کدامیک در مسابقه بدبختی پیروز می‌شوند! 


تمام مظاهر ایگو اینچنین است. مثلاً خشم همینطور است. اگر کسی خشم داشته باشد و فقط اندکی خشم درتو باشد می‌خواهد با تو مبارزه کند! می‌خواهد ثابت کند از تو خشمگین تر است!


سازوکار ایگو با مقایسه و توهم است. 

اینجاست که باید از تمام آدم‌هایی که ته مانده‌های ایگوی تو را به تو نشان می‌دهند تشکر کنی! 


عیسی برای به صلیب کشندگانش تقاضای بخشش می‌کرد! او نه خشمی داشت و نه کینه‌ای! و اینچنین شد که عیسی عیسی شد! 


اینجاست که هر کسی هر ظلمی کرد می‌توانی از او تشکر کنی! چون باعث می‌شود تو تمرین کنی قربانی نباشی! 

مثل عیسی. عیسی قربانی نبود!


عیسی پیروز میدان بود! او نه قربانی شد نه خشمگین شد! او پذیرش را به اوج خودش رساند!

او همنشین خدا شد!

عیسی نمرد! 

دوستانش او را نجات دادند!

او به درجات بالاتر نائل شد. 


ایگوها تورا مدام تست می‌کنند! می‌خواهند ببینند چقدر بخشنده‌ای! می‌خواهند ببینند چقدر مهربانی! از تمامشان تشکر کن! 

هر کسی در حق تو حرفی زد یا فرزندت را از تو دور کرد! یا تهمتی زد یا غیبتی کرد از او تشکر کن! او به تو تمرین قربانی نبودن داده! تمرین زندگی را درست انجام بده. 


در سکوت به خودت آگاه باش! تو بالاخره آگاه مطلق خواهی شد. 


۱۴۰۲ تیر ۲۱, چهارشنبه

سفر به آینده با احتیاط!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سفر به آینده با احتیاط!

***

اینجا از گذشته گفته‌ام و از حال و از لحظه. اما در همین اثنا در حال ساختن آینده هم بوده‌ام. 

آینده مفهومی ذهنی است! مفهومی خطرناک که ممکن است انسان را از لحظه دور کند. مفهومی تیز و تند که ممکن است حال را خراب کند! ممکن است زیادی به سمت خودش بکشدت. ممکن است معتاد فکر آینده بشوی! 

پس با احتیاط زیادی باید به آینده رفت! ذهن شوخی بردار نیست. ذهن وادی خطرناکی است! 

درگیر ذهن شدن شاید طلسم اکثر آدم‌ها باشد!


معمولاً وقتی می‌خواهم به آینده بروم به آن آخر می‌روم! آن روزها و نفس های آخر روی زمین. یعنی از آن آینده‌ی قطعی و محتوم شروع می‌کنم. 

بعد کم کم به حال برمی‌گردم. 

یک چیز مشترک است! آگاهی به تنفس هایم. در آن آینده‌ی محتوم نسبت به تنفس هایم آگاه هستم. درست مثل الان که تمرین می‌کنم بیشتر و بیشتر به تنفس ها آگاه بشوم. 


آن روزها و لحظات حتماً سعی می‌کنم به تنفس هایم آگاه باشم و دانه دانه‌ی آنها را حس کنم. 


برمی‌گردم به ٢٠ جولای ٢٠٢٣ - احتمالا در خانه‌ی مادرم در حال مراقبه هستم. فضای محبت مادرم را حس می‌کنم. عشق بدون شرط مادر را در نگاهش و در تمام هوای آن خانه می‌توان حس کرد. مادر من؛ مادر شش فرزند دیگر هم هست اما برای همه مادر است. و مادری حسی عجیب و موهبتی الهی است. آغوش و امنیت مادرِ بیولوژیکی من گوشه ‌ی کوچکی از آغوش مادر زمین است. قطعا خوشحالی در صدایش و چهره‌اش معلوم است. 


١٨ جولای ٢٠٢٣- حدود ۵ عصر- داخل هواپیما نشسته‌ام! کاری ندارم جز مراقبه! تا لحظاتی دیگر از تمام داستانهای این شهر زیبا و مردمش جدا می‌شوم! با خودم مرور می‌کنم آنچه در این شهر گذشت را! و باز می‌گردم به نفس ها! یعنی جای اصلی خودم! درون! حتی اگر این هواپیما به زمین ننشیند! 


١٧ جولای - وسایل داخل ماشین را خالی کرده‌ام. احتمالا برنامه‌ای برای تحویل ماشین و رفتن به فرودگاه دارم. لباسها و وسایلم را خلاصه کرده‌ام به دو چمدان. دخترم را به خدای بزرگ می‌سپارم. نیرویی که به او اعتماد دارم!  شب آخر در این شهر است! نمی‌دانم با چه کسی میگذرانم ولی باز هم نفس ها هست! مراقبه هست. احتمالا کمی قرارهای کاری داشته باشم. 


١۶ جولای- حساب‌های بانکی و آنلاین را تا حد ممکن ساده سازی کرده‌ام. با انجام مراقبه های فراوان! 


١٢-١٣-١۴-١۵ جولای- در این چهار روز کاری نیست؛ جز بودن! مراقبه. دیدن آدم‌ها. اگر باشند! حتی در حین این کارها هم مشاهده‌ی تنفس ها کار اصلی و اساسی است. فرقی ندارد در اداره باشم یا در ماشین یا در جنگل! 

آگاهی و مراقبه همراه من است. درست مثل همین الان! 

کار اصلی؛ حضور است! 

مابقی بازی و سرگرمی و چیدن کلمات است!

موضوع واقعی؛ لحظه است! 

آینده و برنامه‌ریزی هم نوعی بازی ذهن است!

بازی را با حضور انجام می‌دهم! 

بازی تنفس ها جالب تر است! 

جذاب تر است! 

بهتر است گول ذهن را نخورم!

آینده واقعی نیست!

ذهن واقعی نیست!

تنها سکوت واقعی است! 





سفر به آینده با احتیاط!

 سفر به آینده با احتیاط!

***

اینجا از گذشته گفته‌ام و از حال و از لحظه. اما در همین اثنا در حال ساختن آینده هم بوده‌ام. 

آینده مفهومی ذهنی است! مفهومی خطرناک که ممکن است انسان را از لحظه دور کند. مفهومی تیز و تند که ممکن است حال را خراب کند! ممکن است زیادی به سمت خودش بکشدت. ممکن است معتاد فکر آینده بشوی! 

پس با احتیاط زیادی باید به آینده رفت! ذهن شوخی بردار نیست. ذهن وادی خطرناکی است! 

درگیر ذهن شدن شاید طلسم اکثر آدم‌ها باشد!


معمولاً وقتی می‌خواهم به آینده بروم به آن آخر می‌روم! آن روزها و نفس های آخر روی زمین. یعنی از آن آینده‌ی قطعی و محتوم شروع می‌کنم. 

بعد کم کم به حال برمی‌گردم. 

یک چیز مشترک است! آگاهی به تنفس هایم. در آن آینده‌ی محتوم نسبت به تنفس هایم آگاه هستم. درست مثل الان که تمرین می‌کنم بیشتر و بیشتر به تنفس ها آگاه بشوم. 


آن روزها و لحظات حتماً سعی می‌کنم به تنفس هایم آگاه باشم و دانه دانه‌ی آنها را حس کنم. 


برمی‌گردم به ٢٠ جولای ٢٠٢٣ - احتمالا در خانه‌ی مادرم در حال مراقبه هستم. فضای محبت مادرم را حس می‌کنم. عشق بدون شرط مادر را در نگاهش و در تمام هوای آن خانه می‌توان حس کرد. مادر من؛ مادر شش فرزند دیگر هم هست اما برای همه مادر است. و مادری حسی عجیب و موهبتی الهی است. آغوش و امنیت مادرِ بیولوژیکی من گوشه ‌ی کوچکی از آغوش مادر زمین است. قطعا خوشحالی در صدایش و چهره‌اش معلوم است. 


١٨ جولای ٢٠٢٣- حدود ۵ عصر- داخل هواپیما نشسته‌ام! کاری ندارم جز مراقبه! تا لحظاتی دیگر از تمام داستانهای این شهر زیبا و مردمش جدا می‌شوم! با خودم مرور می‌کنم آنچه در این شهر گذشت را! و باز می‌گردم به نفس ها! یعنی جای اصلی خودم! درون! حتی اگر این هواپیما به زمین ننشیند! 


١٧ جولای - وسایل داخل ماشین را خالی کرده‌ام. احتمالا برنامه‌ای برای تحویل ماشین و رفتن به فرودگاه دارم. لباسها و وسایلم را خلاصه کرده‌ام به دو چمدان. دخترم را به خدای بزرگ می‌سپارم. نیرویی که به او اعتماد دارم!  شب آخر در این شهر است! نمی‌دانم با چه کسی میگذرانم ولی باز هم نفس ها هست! مراقبه هست. احتمالا کمی قرارهای کاری داشته باشم. 


١۶ جولای- حساب‌های بانکی و آنلاین را تا حد ممکن ساده سازی کرده‌ام. با انجام مراقبه های فراوان! 


١٢-١٣-١۴-١۵ جولای- در این چهار روز کاری نیست؛ جز بودن! مراقبه. دیدن آدم‌ها. اگر باشند! حتی در حین این کارها هم مشاهده‌ی تنفس ها کار اصلی و اساسی است. فرقی ندارد در اداره باشم یا در ماشین یا در جنگل! 

آگاهی و مراقبه همراه من است. درست مثل همین الان! 

کار اصلی؛ حضور است! 

مابقی بازی و سرگرمی و چیدن کلمات است!

موضوع واقعی؛ لحظه است! 

آینده و برنامه‌ریزی هم نوعی بازی ذهن است!

بازی را با حضور انجام می‌دهم! 

بازی تنفس ها جالب تر است! 

جذاب تر است! 

بهتر است گول ذهن را نخورم!

آینده واقعی نیست!

ذهن واقعی نیست!

تنها سکوت واقعی است! 





یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین

***

نزدیک یک ماهی هست که این روش جدید زندگی را انتخاب کرده‌ام. نام‌های مختلفی میتوان گذاشت! زندگی در حرکت! خوابیدن در ماشین! بی خانمانی! کوچ نشینی! عشایری! هوم لسی! سفر و غیره

حالا شاید بتوانم در مورد این تجربه کمی بنویسم. 

تمام ترس ها توهم هستند. ترس از بی خانمانی هم توهمی بزرگ است! تقریباً ٩٩ درصد آدمها هیچگاه این را تجربه نمی‌کنند ولی همواره از آن هراسانند! مثل خود من! من هم سی چهل سالی را در این ترس زندگی کرده‌ام. من هم قبل از رفتن به سفر هتل را رزرو می‌کردم! من هم باورم نمی‌شد می‌شود یک ماه بدون خانه زندگی کنم! 

بالاخره یک دوستی که او هم از این ترس رها شده و شب‌ها در زمین باز می‌خوابد به من گفت تا کی می‌خواهی با این ترس زندگی کنی؟ با آن مواجه شو! این حرف او و کِرمِ خودم باعث شد بعد از تحویل خانه جایی را اجاره نکنم! 

ارزش عبور از این ترس و کمرنگ شدن پروسه‌های بقاء به اندازه‌ی هزاران هزار دلار بود. 

نداشتن خانه باعث شد نسبت به پروسه‌های بقاء آگاه تر بشوم. 

خوردن خوابیدن دستشویی و حمام و سکس ! اینها کارهایی است که آدم‌ها در خانه انجام می‌دهند! 

برای تک تک این کارها وقتی خانه نداری باید کمی بیشتر فکر کنی! 

نتیجه این شد که در این یک ماه کمتر خوردم کمتر خوابیدم و بالطبع کمتر هم دستشویی رفتم و کمتر هم سکس کردم! شاید به جای هر روز هر دو روز لباسهایم را عوض کردم! 

اما بیشتر راه رفتم! بیشتر سفر رفتم! بیشتر به دیدار آدمها رفتم! بیشتر نوشتم! بیشتر مناظر را دیدم! بیشتر در طبیعت بودم! بیشتر با درختان اُخت شدم. بیشتر خودم را شناختم. و شاید بیشتر زندگی کردم! 

بزرگترین درس این بود که خود هوم لس بودن نه ترسناک است و نه سخت! مشکلات فیزیکی اصلا یا نبود یا خیلی کم بود! سخت ترین قسمت مواجه شدن با ذهن خودم بود! ذهنی که تصویری از من ساخته! حتی ذهنی که از دیگران قضاوتی در مورد من تصور می‌کند! ذهنی که دنبال هویت است! ذهنی که از هویت های اجتماعی شبیه هوم لس بودن فراری است! ذهن سرزنش گر! ذهن طبقه بندی کننده و مقایسه گر! 

سختی های فیزیکی هوم لس بودن واقعا به مزایایش می ارزد! شاید شب کمی کمتر غذا بخوری! شاید برای ریدن نیم ساعتی دنبال جا بگردی! شاید غذای سنگین نخوری! اما هر روز هوای تازه داری! بلافاصله بعد از بیدار شدن در یک پارک یا جای زیبا هستی! بیشتر صدای پرندگان را در صبح و غروب می‌شنوی! و مهمتر این که به یک نقطه وابسته نیستی! مرداب نمی‌شوی! ترسو نمی‌شوی! سبک می‌شوی! در حرکت! 

چند رور دیگر را شاید به این روش ادامه دهم! 

شناکردن های هر روزه و پیاده‌روی های صبحگاهی بهترین قسمت‌های فیزیکی این سفر هست. معمولاً زیر درخت ها پارک می‌کنم و راحت می‌خوابم! گاهی در همین شهر خودم می‌مانم! این شهر را بهتر شناحتم! خیلی از پارک‌ها و دریاچه‌ها را کشف کردم! 

با خیلی از دوستان حرف زدم! 

همسرم زحمت یکی دو بار شستن و تا کردن لباسهایم را کشید! خیلی ها لطف داشتند! یک شب در شهری چند ساعتی زیر سقف خوابیدم! همین! 

به آدم‌های شهر فکر کردم! گاهی از آنها توقع داشتم! که این هم کار ذهن بود! خیلی ها تعارف زدند! برای شستن لباس یا حتی خوابیدن! 

مدام با خودم تکرار می‌کردم من خودم انتخاب کردم پس من قربانی نیستم! ذهن به سرعت آدم را به وادی قربانی می‌کشاند! 

همیشه عاشق شنا بودم! در این مدت تقریباً هرروز به استخرهای مختلف رفتم و در دریاچه و رودخانه و دریا شنا کردم! زیباترین قسمت‌های سفر شنا در طبیعت بود! شنا در هرکدام از رودخانه ها و دریاها خاطره‌ای زیبا بود! 

ترجیح می‌دهم هر روز در دریاچه‌ها و رودخانه ها شنا کنم تا اینکه در زیر وایتکس های شهری دوش بگیرم و استخر بروم! 

شب‌ها دنبال درختی می‌گشتم تا نزدیک یا زیر آن کمپ کنم و درختان همیشه منشأ آرامش هستند. موقع شاشیدن پای درخت ها به بالا نگاه می‌کردم و عظمت آن ها مبهوتم می‌کرد. و شاشیدن می‌شد آب دادن و عشق بازی با درخت! 

صبح ها چشمهایم به دریاچه‌ها یا برگ‌های درختان باز می‌شد! 

باور کنید اگر کاملا بر ذهن مسلط شوم دیگر زیر سقف در فضای مکعبی و هوای مانده‌ی اتاق نمی‌خوابم! اصلا در یک جا نمی‌مانم که آنجا برایم تکراری شود! زمین آنقدر بزرگ و زیباست که حیف است صبح ها چشمت را به در و دیوار گچی باز کنی! 

گاهی به خانه‌ی دوستی می‌رفتم و دستشویی و سقف را چیز ارزشمندی می‌دیدم! مهمترین کارکرد سقف و خانه و خوبی آن این است که بدون راه رفتن مورچه روی بدنت می‌توانی مراقبه کنی! 

اگر در خانه‌ای زندگی کنم قدرش را می‌دانم! می‌دانم خانه چیست! خانه‌ی اصلی درون است نه بیرون! 

خانه‌ی بیرونی موقتی است و شاید هم تبدیل به تابوت بشود! 

می‌دانم مثل خیلی از پرندگان لانه موقتی است! می‌توان پرواز کرد و سبک بود! 

با یک هشتم لباسها هم می‌توان زندگی کرد! 

غیر از یک مسواک و شانه برای شانه کردن ریشها و این قلم برای نوشتن و کمی میوه و سبزیجات چیز بیشتری برای زندگی لازم نیست! 

این مسیر هنوز ادامه دارد!

به لطف حق بیشتر و بیشتر وابستگی هایم را کم می‌کنم! 

خانه‌های بزرگ و زیبا؛ حتماً زیبا هستند! ولی اگر فرصت حرکت را از من بگیرند با تابوت فرقی ندارند! 

خانه در بهترین حالت جایی است برای مراقبه! برای یوگا! تا بتوانی خانه‌ی اصلی را پیدا کنی! 

و وقتی پیدایش کردی دیگر نه به آن خانه نیاز داری! 

نه به نوشتن!




یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین

 یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین

***

نزدیک یک ماهی هست که این روش جدید زندگی را انتخاب کرده‌ام. نام‌های مختلفی میتوان گذاشت! زندگی در حرکت! خوابیدن در ماشین! بی خانمانی! کوچ نشینی! عشایری! هوم لسی! سفر و غیره

حالا شاید بتوانم در مورد این تجربه کمی بنویسم. 

تمام ترس ها توهم هستند. ترس از بی خانمانی هم توهمی بزرگ است! تقریباً ٩٩ درصد آدمها هیچگاه این را تجربه نمی‌کنند ولی همواره از آن هراسانند! مثل خود من! من هم سی چهل سالی را در این ترس زندگی کرده‌ام. من هم قبل از رفتن به سفر هتل را رزرو می‌کردم! من هم باورم نمی‌شد می‌شود یک ماه بدون خانه زندگی کنم! 

بالاخره یک دوستی که او هم از این ترس رها شده و شب‌ها در زمین باز می‌خوابد به من گفت تا کی می‌خواهی با این ترس زندگی کنی؟ با آن مواجه شو! این حرف او و کِرمِ خودم باعث شد بعد از تحویل خانه جایی را اجاره نکنم! 

ارزش عبور از این ترس و کمرنگ شدن پروسه‌های بقاء به اندازه‌ی هزاران هزار دلار بود. 

نداشتن خانه باعث شد نسبت به پروسه‌های بقاء آگاه تر بشوم. 

خوردن خوابیدن دستشویی و حمام و سکس ! اینها کارهایی است که آدم‌ها در خانه انجام می‌دهند! 

برای تک تک این کارها وقتی خانه نداری باید کمی بیشتر فکر کنی! 

نتیجه این شد که در این یک ماه کمتر خوردم کمتر خوابیدم و بالطبع کمتر هم دستشویی رفتم و کمتر هم سکس کردم! شاید به جای هر روز هر دو روز لباسهایم را عوض کردم! 

اما بیشتر راه رفتم! بیشتر سفر رفتم! بیشتر به دیدار آدمها رفتم! بیشتر نوشتم! بیشتر مناظر را دیدم! بیشتر در طبیعت بودم! بیشتر با درختان اُخت شدم. بیشتر خودم را شناختم. و شاید بیشتر زندگی کردم! 

بزرگترین درس این بود که خود هوم لس بودن نه ترسناک است و نه سخت! مشکلات فیزیکی اصلا یا نبود یا خیلی کم بود! سخت ترین قسمت مواجه شدن با ذهن خودم بود! ذهنی که تصویری از من ساخته! حتی ذهنی که از دیگران قضاوتی در مورد من تصور می‌کند! ذهنی که دنبال هویت است! ذهنی که از هویت های اجتماعی شبیه هوم لس بودن فراری است! ذهن سرزنش گر! ذهن طبقه بندی کننده و مقایسه گر! 

سختی های فیزیکی هوم لس بودن واقعا به مزایایش می ارزد! شاید شب کمی کمتر غذا بخوری! شاید برای ریدن نیم ساعتی دنبال جا بگردی! شاید غذای سنگین نخوری! اما هر روز هوای تازه داری! بلافاصله بعد از بیدار شدن در یک پارک یا جای زیبا هستی! بیشتر صدای پرندگان را در صبح و غروب می‌شنوی! و مهمتر این که به یک نقطه وابسته نیستی! مرداب نمی‌شوی! ترسو نمی‌شوی! سبک می‌شوی! در حرکت! 

چند رور دیگر را شاید به این روش ادامه دهم! 

شناکردن های هر روزه و پیاده‌روی های صبحگاهی بهترین قسمت‌های فیزیکی این سفر هست. معمولاً زیر درخت ها پارک می‌کنم و راحت می‌خوابم! گاهی در همین شهر خودم می‌مانم! این شهر را بهتر شناحتم! خیلی از پارک‌ها و دریاچه‌ها را کشف کردم! 

با خیلی از دوستان حرف زدم! 

همسرم زحمت یکی دو بار شستن و تا کردن لباسهایم را کشید! خیلی ها لطف داشتند! یک شب در شهری چند ساعتی زیر سقف خوابیدم! همین! 

به آدم‌های شهر فکر کردم! گاهی از آنها توقع داشتم! که این هم کار ذهن بود! خیلی ها تعارف زدند! برای شستن لباس یا حتی خوابیدن! 

مدام با خودم تکرار می‌کردم من خودم انتخاب کردم پس من قربانی نیستم! ذهن به سرعت آدم را به وادی قربانی می‌کشاند! 

همیشه عاشق شنا بودم! در این مدت تقریباً هرروز به استخرهای مختلف رفتم و در دریاچه و رودخانه و دریا شنا کردم! زیباترین قسمت‌های سفر شنا در طبیعت بود! شنا در هرکدام از رودخانه ها و دریاها خاطره‌ای زیبا بود! 

ترجیح می‌دهم هر روز در دریاچه‌ها و رودخانه ها شنا کنم تا اینکه در زیر وایتکس های شهری دوش بگیرم و استخر بروم! 

شب‌ها دنبال درختی می‌گشتم تا نزدیک یا زیر آن کمپ کنم و درختان همیشه منشأ آرامش هستند. موقع شاشیدن پای درخت ها به بالا نگاه می‌کردم و عظمت آن ها مبهوتم می‌کرد. و شاشیدن می‌شد آب دادن و عشق بازی با درخت! 

صبح ها چشمهایم به دریاچه‌ها یا برگ‌های درختان باز می‌شد! 

باور کنید اگر کاملا بر ذهن مسلط شوم دیگر زیر سقف در فضای مکعبی و هوای مانده‌ی اتاق نمی‌خوابم! اصلا در یک جا نمی‌مانم که آنجا برایم تکراری شود! زمین آنقدر بزرگ و زیباست که حیف است صبح ها چشمت را به در و دیوار گچی باز کنی! 

گاهی به خانه‌ی دوستی می‌رفتم و دستشویی و سقف را چیز ارزشمندی می‌دیدم! مهمترین کارکرد سقف و خانه و خوبی آن این است که بدون راه رفتن مورچه روی بدنت می‌توانی مراقبه کنی! 

اگر در خانه‌ای زندگی کنم قدرش را می‌دانم! می‌دانم خانه چیست! خانه‌ی اصلی درون است نه بیرون! 

خانه‌ی بیرونی موقتی است و شاید هم تبدیل به تابوت بشود! 

می‌دانم مثل خیلی از پرندگان لانه موقتی است! می‌توان پرواز کرد و سبک بود! 

با یک هشتم لباسها هم می‌توان زندگی کرد! 

غیر از یک مسواک و شانه برای شانه کردن ریشها و این قلم برای نوشتن و کمی میوه و سبزیجات چیز بیشتری برای زندگی لازم نیست! 

این مسیر هنوز ادامه دارد!

به لطف حق بیشتر و بیشتر وابستگی هایم را کم می‌کنم! 

خانه‌های بزرگ و زیبا؛ حتماً زیبا هستند! ولی اگر فرصت حرکت را از من بگیرند با تابوت فرقی ندارند! 

خانه در بهترین حالت جایی است برای مراقبه! برای یوگا! تا بتوانی خانه‌ی اصلی را پیدا کنی! 

و وقتی پیدایش کردی دیگر نه به آن خانه نیاز داری! 

نه به نوشتن!




۱۴۰۲ تیر ۱۹, دوشنبه

باز تعریفِ پدر و مادر

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 باز تعریفِ پدر و مادر 

***

پدر و مادر! دو مفهوم آشنا! دو مفهوم عادی! شاید هم بدیهی! 

اما می‌شود با مفاهیم بازی کرد! می‌توان عمیق شد! می‌توان عاشق شد!

پدر مادر خواهر برادر عمو عمه خاله دایی فامیل قبیله قوم نژاد شهر کشور قاره زمین! 

اگر کمی بزرگتر نگاه کنی زمین مادر ماست و خورشید پدر ما! همه‌ی ما! 

روابط فامیلی براساس خون و ژن تعریف می‌شود. اما شاید وقت آن رسیده که انسان ها از ژن و بدن عبور کنند و بزرگ شوند! 

شاید زمان فراتر رفتن از سطح بدن رسیده باشد! 

شاید قدم بعدی در تکامل یا فرگشت همین باشد!  

شاید وقت آن رسیده که خودمان را جور دیگری تعریف کنیم! 

جور دیگر باید دید! 


درحال شنا بودم که این ایده آمد و الان کنار استخری نشسته‌ام و دارم می‌نویسم! 

همه‌ی ما یا پدر و مادری داریم یا پدر و مادری هستیم! پس تا اینجا این مفهوم بسیار آشناست! اما زندگی که فقط محدود به بدن نیست! فقط محدود به بیولوژی نیست! پدر و مادر هم همینطور! 

در ادبیات اسلامی شیعه شنیده‌ایم که فاطمه مادر پدرش بود! 

امّ ابیها! 

پس دختر می‌تواند مادر پدرش بشود! 


اصل مطلب اینکه همه‌ی شما هم میتوانید پدر باشید هم مادر! 

اگر بخواهید! اگر بخواهید بزرگ تر از بدن باشید! فقط خواست شما کافیست! 

می‌توانید از زمین و خورشید یاد بگیرید! 

می‌توانید از خدایان و الهه ها یاد بگیر ید! 

می‌توانید از عاشقان تاریخ درس بگیرید! 

حتماً لازم نیست پدر و مادر فیزیکی و ژنتیکی باشید! شما می‌توانید پدر و مادر جهان باشید! 

می‌توانید از خودگذشتگی خود را به کل جهان گسترش دهید!

می‌توانید مهر و محبت خود را به کل جهان گسترش دهید! 

مثل زمین و مثل خورشید!

اگر کمی مرزهای ذهن را و مرزهای بدن را کمرنگ کنید بزرگ می‌شوید! 

به طور طبیعی بزرگ می‌شوید! 


معابد هندوستان دو خدای مردانه و زنانه دارند. هریک از ما هم دو جنبه‌ی مردانه و زنانه داریم! 

جنبه‌ی زنانه یا الهه‌ی مادر و جنبه‌ی مردانه یا خدای پدر!


وقتی با آگاهی کم خودم میخواستم پدر بیولوژیکی بشوم با خودم میگفتم پدر خدای فرزند است! میخواستم خدا بودن را تجربه کنم! 

به لطف همان خدا حالا بزرگتر شده‌ام! دارم به پدری و مادری کردن نسبت به تمام هستی می‌اندیشم! 

می‌دانم ذهن نمی‌پذیرد! ذهن می‌خندد! ذهن مسخره می‌کند! 

اما باور کنید هست!

باور کنید می‌شود! 


اگر فرزندی بیولوژیکی دارید شاید راحت تر درک کنید اگر هم ندارید فرقی ندارد! محبت را می‌توانید در چشمان پدران و سینه های مادران ببینید! حتی در خودتان! 

می‌توانید قلبتان را بزرگ کنید! 

نامحدود بزرگ کنید! 

در قلب شما برای تمام جهان جا هست!

وسوسه های محدود کننده‌ی ذهن را جدی نگیرید. 

می‌توانید کودکان آفریقا را دوست بدارید. 

می‌توانید مثل پرنده به تمام جوجه‌ها غذا بدهید! 

می‌توانید به سرچشمه‌ی محبت متصل شوید!

زیاد دور نیست! 

مسلماً از ذهن شما؛ به شما نزدیک تر است. 


اینجا می‌نویسم و فریاد می‌زنم!

من پدر جهان هستم!

من مادر جهان هستم! 


شاید نورم به اندازه‌ی خورشید نباشد!

شاید وسعتم به اندازه‌ی زمین نباشد! 

اما قلبم می‌تواند برای تمام جهان بتپد! 

چشمانم می‌تواند برای تمام جهان خیس شود! 


رابطه ها را دوباره تعریف کنیم! 

از زن و شوهر و فرزند و دوست دختر و دوست پسر و معشوقه و غیره فراتر برویم! 

مادر همه باشیم! 

پدر همه باشیم! 


این دنیا پر است از آدمهای یتیم! من هم در شش سالگی یتیم بودم! می‌دانم چه دردی است! 

دنیا پر است از آدم‌هایی که راهشان را گم کرده‌اند! 

مادرشان را گم کرده‌اند!

پدرشان را گم کرده‌اند! 

خدایشان را گم کرده‌اند!

خودشان را گم کرده‌اند!


شاید پول تو شاید جسم تو شاید قدرت تو به همه نرسد

ولی روح تو و قلب تو به همه می‌رسد!

آنجا قوانین فیزیکی دیگر صادق نیست!

آنجا می‌توانی برای مادرت مادری کنی! برای پدرت پدری کنی!

می‌توانی پدرومادر همسرت باشی!

می‌توانی پدر و مادر همه باشی!

باور کنید می‌شود! 


می‌شود مثل مولانا شد! مثل شمس!

میشود مثل تمام بزرگان بزرگ شد! شبیه نه! بزرگ! مثل خودتان! 

هیچ گلی شبیه گل‌های دیگر نمی‌شود! هر گلی برای خودش گل می‌دهد! اما عطروشهدش به همه می‌رسد! 


گل ها هم در سکوت گل می‌دهند! 

این گل هم تقدیم به تمام پدر و مادر هایم! 




باز تعریفِ پدر و مادر

 باز تعریفِ پدر و مادر 

***

پدر و مادر! دو مفهوم آشنا! دو مفهوم عادی! شاید هم بدیهی! 

اما می‌شود با مفاهیم بازی کرد! می‌توان عمیق شد! می‌توان عاشق شد!

پدر مادر خواهر برادر عمو عمه خاله دایی فامیل قبیله قوم نژاد شهر کشور قاره زمین! 

اگر کمی بزرگتر نگاه کنی زمین مادر ماست و خورشید پدر ما! همه‌ی ما! 

روابط فامیلی براساس خون و ژن تعریف می‌شود. اما شاید وقت آن رسیده که انسان ها از ژن و بدن عبور کنند و بزرگ شوند! 

شاید زمان فراتر رفتن از سطح بدن رسیده باشد! 

شاید قدم بعدی در تکامل یا فرگشت همین باشد!  

شاید وقت آن رسیده که خودمان را جور دیگری تعریف کنیم! 

جور دیگر باید دید! 


درحال شنا بودم که این ایده آمد و الان کنار استخری نشسته‌ام و دارم می‌نویسم! 

همه‌ی ما یا پدر و مادری داریم یا پدر و مادری هستیم! پس تا اینجا این مفهوم بسیار آشناست! اما زندگی که فقط محدود به بدن نیست! فقط محدود به بیولوژی نیست! پدر و مادر هم همینطور! 

در ادبیات اسلامی شیعه شنیده‌ایم که فاطمه مادر پدرش بود! 

امّ ابیها! 

پس دختر می‌تواند مادر پدرش بشود! 


اصل مطلب اینکه همه‌ی شما هم میتوانید پدر باشید هم مادر! 

اگر بخواهید! اگر بخواهید بزرگ تر از بدن باشید! فقط خواست شما کافیست! 

می‌توانید از زمین و خورشید یاد بگیرید! 

می‌توانید از خدایان و الهه ها یاد بگیر ید! 

می‌توانید از عاشقان تاریخ درس بگیرید! 

حتماً لازم نیست پدر و مادر فیزیکی و ژنتیکی باشید! شما می‌توانید پدر و مادر جهان باشید! 

می‌توانید از خودگذشتگی خود را به کل جهان گسترش دهید!

می‌توانید مهر و محبت خود را به کل جهان گسترش دهید! 

مثل زمین و مثل خورشید!

اگر کمی مرزهای ذهن را و مرزهای بدن را کمرنگ کنید بزرگ می‌شوید! 

به طور طبیعی بزرگ می‌شوید! 


معابد هندوستان دو خدای مردانه و زنانه دارند. هریک از ما هم دو جنبه‌ی مردانه و زنانه داریم! 

جنبه‌ی زنانه یا الهه‌ی مادر و جنبه‌ی مردانه یا خدای پدر!


وقتی با آگاهی کم خودم میخواستم پدر بیولوژیکی بشوم با خودم میگفتم پدر خدای فرزند است! میخواستم خدا بودن را تجربه کنم! 

به لطف همان خدا حالا بزرگتر شده‌ام! دارم به پدری و مادری کردن نسبت به تمام هستی می‌اندیشم! 

می‌دانم ذهن نمی‌پذیرد! ذهن می‌خندد! ذهن مسخره می‌کند! 

اما باور کنید هست!

باور کنید می‌شود! 


اگر فرزندی بیولوژیکی دارید شاید راحت تر درک کنید اگر هم ندارید فرقی ندارد! محبت را می‌توانید در چشمان پدران و سینه های مادران ببینید! حتی در خودتان! 

می‌توانید قلبتان را بزرگ کنید! 

نامحدود بزرگ کنید! 

در قلب شما برای تمام جهان جا هست!

وسوسه های محدود کننده‌ی ذهن را جدی نگیرید. 

می‌توانید کودکان آفریقا را دوست بدارید. 

می‌توانید مثل پرنده به تمام جوجه‌ها غذا بدهید! 

می‌توانید به سرچشمه‌ی محبت متصل شوید!

زیاد دور نیست! 

مسلماً از ذهن شما؛ به شما نزدیک تر است. 


اینجا می‌نویسم و فریاد می‌زنم!

من پدر جهان هستم!

من مادر جهان هستم! 


شاید نورم به اندازه‌ی خورشید نباشد!

شاید وسعتم به اندازه‌ی زمین نباشد! 

اما قلبم می‌تواند برای تمام جهان بتپد! 

چشمانم می‌تواند برای تمام جهان خیس شود! 


رابطه ها را دوباره تعریف کنیم! 

از زن و شوهر و فرزند و دوست دختر و دوست پسر و معشوقه و غیره فراتر برویم! 

مادر همه باشیم! 

پدر همه باشیم! 


این دنیا پر است از آدمهای یتیم! من هم در شش سالگی یتیم بودم! می‌دانم چه دردی است! 

دنیا پر است از آدم‌هایی که راهشان را گم کرده‌اند! 

مادرشان را گم کرده‌اند!

پدرشان را گم کرده‌اند! 

خدایشان را گم کرده‌اند!

خودشان را گم کرده‌اند!


شاید پول تو شاید جسم تو شاید قدرت تو به همه نرسد

ولی روح تو و قلب تو به همه می‌رسد!

آنجا قوانین فیزیکی دیگر صادق نیست!

آنجا می‌توانی برای مادرت مادری کنی! برای پدرت پدری کنی!

می‌توانی پدرومادر همسرت باشی!

می‌توانی پدر و مادر همه باشی!

باور کنید می‌شود! 


می‌شود مثل مولانا شد! مثل شمس!

میشود مثل تمام بزرگان بزرگ شد! شبیه نه! بزرگ! مثل خودتان! 

هیچ گلی شبیه گل‌های دیگر نمی‌شود! هر گلی برای خودش گل می‌دهد! اما عطروشهدش به همه می‌رسد! 


گل ها هم در سکوت گل می‌دهند! 

این گل هم تقدیم به تمام پدر و مادر هایم! 




تولد ۴۴ - کف افیون

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تولد ۴۴ - کف افیون

***


«اقا رسول تولدت مبارک 

امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به آرزوهات برسی 🌹🌹🥰

منتظر متن و دلنوشته سالروز زمینی شدنت هستیم»


از پیاده‌روی صبحگاهی که برگشتم در این فکر بودم که بنویسم یا نه! امروز هنوز مراقبه و یوگا را انجام نداده ام! معمولاً گنجهای ایده در زمان مراقبه می‌آید! اما خیلی هم قابل پیش‌بینی نیست! 

گاهی همین نوشتن می‌شود نوعی مراقبه! 

گاهی دیدن مرغابی ها میشود مراقبه! 

هر کاری می‌تواند مراقبه باشد! حتی غذا خوردن و کارهای بعدی اش! حتی ریدن! 


بگذریم! 

۴۴ سال پیش یک بدن به زمین اضافه شد! این بدن در اختیار من قرار گرفت! خودم ناآگاه بودم! بردار و خواهر هایم اما یادشان هست! 

روزانه صدها هزار بدن به سطح زمین می‌آید و صدها هزار بدن به زمین برمیگردد! 

حالا من چطور آمدن یک بدن آن هم در ۴۴ سال پیش را جشن بگیرم؟ کمی عجیب است! 

این بدن هم مثل تمام هشت میلیارد بدن دیگر است! همانطور غذا می‌خورد و رشد می‌کند و پیر می‌شود و می‌میرد! طبق همان قانون طبیعت! 

نهایتاً میشود دو عدد چهار رقمی و یک خط فاصله! 

١٣۵٨ _ **١۴

دو شماره‌ی دیگر هنور معلوم نیست اما مهم هم نیست! مهم این است که من و تو در وسط این خط فاصله با هم برخورد کرده‌ایم! با فهمیدن این کلمات! با فهم مشترک از نانوشتنی! 

خط فاصله‌ی من با خط فاصله‌ی تو در جایی برخورد کرد! در این تقاطع من و تو یکی می‌شویم! 

یک تقاطعی هم هست که در آنجا همه چیز یکی می‌شود! یک جایی فرای زمان و مکان! 

یک نقطه‌ی پرگار! 

یک خدا!

یک نیرو!

یک انرژی! 

یک بی‌نهایت!


به آنجا که می‌رسی اعداد و اشکال و حروف خنده‌دار می‌شوند! حرف‌ها پوچ و سطحی به نظر می‌رسند! اشک ها جاری می‌شوند! چشمها مبهوت! عقلها گیج! 

نمیدانم! 

باید از تولد و مرگ بنویسم! یا فقط از تولد! باید از مرگ نگویم! شاید کسی بخواند و نگران بشود! 

اما از مرگ نفس که می‌توانم بگویم! 

از تولد دوباره در حین زندگی که می‌توانم بگویم! 



آن تولد اول خیلی یادم نیست اما تولد ۴٢ سالگی را خوب یادم هست! وقتی درست دوسال پیش نامه‌ی پذیرش در دوره‌ی مراقبه‌ی ده روزه را گرفتم! 

ویپاسانا تولد من بود! ویپاسانا مرگ ذهن بود و تولد آگاهی!

در آن ده روز چیزی در من مرد! و چیزی زنده شد! 

این تولد اما دیگر برگشت ندارد!

تولد بدن برگشت دارد! اما تولد آگاهی برگشت ندارد! 

وقتی در مسیر بی پایان نور بی‌افتی دیگر پایانی ندارد! 

مسیر بی‌نهایت اینجاست! 

در یک چنبر تاریک یا روشن می‌افتی! تاریک و روشن هم دیگر وجود ندارد! 

دوگانگی ها محو می‌شوند! 

فقط یکی می‌ماند! 

و یک رقص دیوانه‌وار! 


رقصی که مولانا هنوز دارد! هنوز از چرخش باز نایستاده! هنوز زنده است! هنوز دقیق است! هنوز درست است! و هنوز معتبر! پس بهتر است شرح حال را از زبان مولای عشق بشنوید! 


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون


دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید


چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد


که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را


چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را


کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا


چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون




تولد ۴۴ - کف افیون

 تولد ۴۴ - کف افیون

***


«اقا رسول تولدت مبارک 

امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به آرزوهات برسی 🌹🌹🥰

منتظر متن و دلنوشته سالروز زمینی شدنت هستیم»


از پیاده‌روی صبحگاهی که برگشتم در این فکر بودم که بنویسم یا نه! امروز هنوز مراقبه و یوگا را انجام نداده ام! معمولاً گنجهای ایده در زمان مراقبه می‌آید! اما خیلی هم قابل پیش‌بینی نیست! 

گاهی همین نوشتن می‌شود نوعی مراقبه! 

گاهی دیدن مرغابی ها میشود مراقبه! 

هر کاری می‌تواند مراقبه باشد! حتی غذا خوردن و کارهای بعدی اش! حتی ریدن! 


بگذریم! 

۴۴ سال پیش یک بدن به زمین اضافه شد! این بدن در اختیار من قرار گرفت! خودم ناآگاه بودم! بردار و خواهر هایم اما یادشان هست! 

روزانه صدها هزار بدن به سطح زمین می‌آید و صدها هزار بدن به زمین برمیگردد! 

حالا من چطور آمدن یک بدن آن هم در ۴۴ سال پیش را جشن بگیرم؟ کمی عجیب است! 

این بدن هم مثل تمام هشت میلیارد بدن دیگر است! همانطور غذا می‌خورد و رشد می‌کند و پیر می‌شود و می‌میرد! طبق همان قانون طبیعت! 

نهایتاً میشود دو عدد چهار رقمی و یک خط فاصله! 

١٣۵٨ _ **١۴

دو شماره‌ی دیگر هنور معلوم نیست اما مهم هم نیست! مهم این است که من و تو در وسط این خط فاصله با هم برخورد کرده‌ایم! با فهمیدن این کلمات! با فهم مشترک از نانوشتنی! 

خط فاصله‌ی من با خط فاصله‌ی تو در جایی برخورد کرد! در این تقاطع من و تو یکی می‌شویم! 

یک تقاطعی هم هست که در آنجا همه چیز یکی می‌شود! یک جایی فرای زمان و مکان! 

یک نقطه‌ی پرگار! 

یک خدا!

یک نیرو!

یک انرژی! 

یک بی‌نهایت!


به آنجا که می‌رسی اعداد و اشکال و حروف خنده‌دار می‌شوند! حرف‌ها پوچ و سطحی به نظر می‌رسند! اشک ها جاری می‌شوند! چشمها مبهوت! عقلها گیج! 

نمیدانم! 

باید از تولد و مرگ بنویسم! یا فقط از تولد! باید از مرگ نگویم! شاید کسی بخواند و نگران بشود! 

اما از مرگ نفس که می‌توانم بگویم! 

از تولد دوباره در حین زندگی که می‌توانم بگویم! 



آن تولد اول خیلی یادم نیست اما تولد ۴٢ سالگی را خوب یادم هست! وقتی درست دوسال پیش نامه‌ی پذیرش در دوره‌ی مراقبه‌ی ده روزه را گرفتم! 

ویپاسانا تولد من بود! ویپاسانا مرگ ذهن بود و تولد آگاهی!

در آن ده روز چیزی در من مرد! و چیزی زنده شد! 

این تولد اما دیگر برگشت ندارد!

تولد بدن برگشت دارد! اما تولد آگاهی برگشت ندارد! 

وقتی در مسیر بی پایان نور بی‌افتی دیگر پایانی ندارد! 

مسیر بی‌نهایت اینجاست! 

در یک چنبر تاریک یا روشن می‌افتی! تاریک و روشن هم دیگر وجود ندارد! 

دوگانگی ها محو می‌شوند! 

فقط یکی می‌ماند! 

و یک رقص دیوانه‌وار! 


رقصی که مولانا هنوز دارد! هنوز از چرخش باز نایستاده! هنوز زنده است! هنوز دقیق است! هنوز درست است! و هنوز معتبر! پس بهتر است شرح حال را از زبان مولای عشق بشنوید! 


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون


دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید


چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد


که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را


چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را


کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا


چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون




۱۴۰۲ تیر ۱۸, یکشنبه

حال خوب و بد و ذهن!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 حال خوب و بد و ذهن!

***

حتما تجربه‌ کرده‌اید!


وقتی حالتان خوب است همه‌ی دنیا خوب است!

دنیا بهشت می‌شود. همه‌ی آدم‌ها خوب هستند! همه چیز درست است! به هر غریبه‌ای می‌توانی لبخند بزنی! کشور و جامعه هم خوب است! 

لازم به انجام هیچ کاری نیست! می‌توانی بنشینی لب جوی و لذت ببری! لازم نیست کاری انجام بدهی!

مثل بودا کافیست زیر درختی بنشینی! تو پر از نور هستی!

تو با تمام جهان در هماهنگی و یگانگی هستی! حتی مرگ هم دیگر مسأله نیست! می‌توانی به مرگ هم خوش‌آمد بگویی!

آرام هستی! می‌توانی در حرکت هم باشی اما آرام! 

تو در خانه ای! تو خدا را یافته‌ای! 

تو دیگر نگران بدن نیستی! دنبال سکس نیستی! 

دیگر نگران آینده نیستی! دنبال اهداف نیستی! 

به لحظه خوش آمدی. 



اما وقتی حالت بد است!

همه‌ی دنیا جهنم می‌شود! 

آدم‌ها بد هستند! دیگران همه متقلب و شیطان صفت می‌شوند! جامعه پر می‌شود از آدمهای بد! حوصله‌ی هیچ چیز را نداری! ذهنت فعال می‌شود! از تمام دنیا ایراد می‌گیرد! پشه‌ها هم بیشتر می‌گزند! هوا هم یا سرد است یا گرم! هیچ چیز درست نیست! 

ذهن تو فعال تر می‌شود. از همه چیز و همه کس انتقاد می‌کند! همه چیز را تحلیل می‌کند! تو را از همه جدا تصور میکند! 

حکومت ها همه ظالم و فاسد می‌شوند! 

اینجا ذهن می‌گوید لحظه بد است! ذهن مدام تو را به چیزی در آینده وعده می‌دهد! 

و تو شروع می‌کنی به دویدن ذهنی! شروع می‌کنی به دویدن به دنبال لحظه‌ای در آینده! 

با عجله کار می‌کنی با عجله غذا میخوری با عجله سکس می‌کنی! هدف و مقصد های مختلف در ذهنت پرورش می‌دهی! 

مثلاً تصور می‌کنی اگر فلان کروز را سوار شوم! فلان زن یا فلان مرد را بدست بیاورم! فلان کشور باشم! فلان خانه و ماشین مال من باشد! فلان قدر پول داشته باشم! فلان حکومت نباشد! فلان شخص تغییر کند! و و و 

مدام گیجی مدام؛ نمی‌دانی چه کنی! 

تو از خانه دور افتاده‌ای! 

تو خدا را گم کرده‌ای! تو موقتا‌ً از خدا غافل شدی! تو تنها هستی! قربانی هستی! مظلوم هستی! پس ظلم می‌کنی! 



این است که بهترین کار این است که حال خودت را خوب نگاه داری! این بزرگترین مسولیت توست! این بزرگترین تعهد توست به جهان! این بزرگترین عبادت است! این بهترین ثواب است! این تنها راه ساختن جهان است! اول جهان درونت را خوب کن! درونت را بهشت کن! دنیا خودش بهشت می‌شود! 

اگر جهنمی درونت ساخته باشی نمی‌توانی بیرون را بهشت کنی! 

سکوت کن! 

در درون بمان!

ننویس! 




حال خوب و بد و ذهن!

 حال خوب و بد و ذهن!

***

حتما تجربه‌ کرده‌اید!


وقتی حالتان خوب است همه‌ی دنیا خوب است!

دنیا بهشت می‌شود. همه‌ی آدم‌ها خوب هستند! همه چیز درست است! به هر غریبه‌ای می‌توانی لبخند بزنی! کشور و جامعه هم خوب است! 

لازم به انجام هیچ کاری نیست! می‌توانی بنشینی لب جوی و لذت ببری! لازم نیست کاری انجام بدهی!

مثل بودا کافیست زیر درختی بنشینی! تو پر از نور هستی!

تو با تمام جهان در هماهنگی و یگانگی هستی! حتی مرگ هم دیگر مسأله نیست! می‌توانی به مرگ هم خوش‌آمد بگویی!

آرام هستی! می‌توانی در حرکت هم باشی اما آرام! 

تو در خانه ای! تو خدا را یافته‌ای! 

تو دیگر نگران بدن نیستی! دنبال سکس نیستی! 

دیگر نگران آینده نیستی! دنبال اهداف نیستی! 

به لحظه خوش آمدی. 



اما وقتی حالت بد است!

همه‌ی دنیا جهنم می‌شود! 

آدم‌ها بد هستند! دیگران همه متقلب و شیطان صفت می‌شوند! جامعه پر می‌شود از آدمهای بد! حوصله‌ی هیچ چیز را نداری! ذهنت فعال می‌شود! از تمام دنیا ایراد می‌گیرد! پشه‌ها هم بیشتر می‌گزند! هوا هم یا سرد است یا گرم! هیچ چیز درست نیست! 

ذهن تو فعال تر می‌شود. از همه چیز و همه کس انتقاد می‌کند! همه چیز را تحلیل می‌کند! تو را از همه جدا تصور میکند! 

حکومت ها همه ظالم و فاسد می‌شوند! 

اینجا ذهن می‌گوید لحظه بد است! ذهن مدام تو را به چیزی در آینده وعده می‌دهد! 

و تو شروع می‌کنی به دویدن ذهنی! شروع می‌کنی به دویدن به دنبال لحظه‌ای در آینده! 

با عجله کار می‌کنی با عجله غذا میخوری با عجله سکس می‌کنی! هدف و مقصد های مختلف در ذهنت پرورش می‌دهی! 

مثلاً تصور می‌کنی اگر فلان کروز را سوار شوم! فلان زن یا فلان مرد را بدست بیاورم! فلان کشور باشم! فلان خانه و ماشین مال من باشد! فلان قدر پول داشته باشم! فلان حکومت نباشد! فلان شخص تغییر کند! و و و 

مدام گیجی مدام؛ نمی‌دانی چه کنی! 

تو از خانه دور افتاده‌ای! 

تو خدا را گم کرده‌ای! تو موقتا‌ً از خدا غافل شدی! تو تنها هستی! قربانی هستی! مظلوم هستی! پس ظلم می‌کنی! 



این است که بهترین کار این است که حال خودت را خوب نگاه داری! این بزرگترین مسولیت توست! این بزرگترین تعهد توست به جهان! این بزرگترین عبادت است! این بهترین ثواب است! این تنها راه ساختن جهان است! اول جهان درونت را خوب کن! درونت را بهشت کن! دنیا خودش بهشت می‌شود! 

اگر جهنمی درونت ساخته باشی نمی‌توانی بیرون را بهشت کنی! 

سکوت کن! 

در درون بمان!

ننویس! 




۱۴۰۲ تیر ۱۷, شنبه

هفت مهارت کلیدی!

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 هفت مهارت کلیدی!

***

دوستی از من خواست هفت مهارت کلیدی خودم را با سطح بندی معرفی کنم! اولی را میخواستم بنویسم نوشتن! پس این شما و این هم نوشتن هفت مهارت! 


١- اولین مهارت همین نوشتن است! نوشتن نوعی کار خلاقانه است! مثل نقاشی با کلمات! ساده است یا پیچیده! 

کار خلاقانه قابل مقایسه و امتیاز بندی نیست! 

کار خلاقانه باید توسط مخاطب درک شود و فرکانس آن به مخاطب منتقل شود! کار خلاقانه شاید از نظر بعضی بی معنی و از نظر بعضی شاهکار به نظر برسد! 

بهترین کار خلاقانه را آیینه انجام می‌دهد! خودت را به تو نشان می‌دهد! 

کار خلاقانه توسط ناظر یا مخاطب معنی می‌شود! 

کارخلاقانه مثل معجزه است!

خلاق و مخلوق و ناظر یکی می‌شوند!

نوعی یوگاست! یگانه شدن خالق و مخاطب در یک مفهوم! 


نوشته‌های مرتبط با نوشتن!

https://www.unwritable.net/search/label/نوشتن?m=1


پانزده تا از علایق یا تمایلات یا مهارتهای من اینجا لیست شده! با تعریف و توضیح!

تحت عنوان عشق های من!

https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_13.html?m=1



٢- دومین مهارت من شاید مهارت ارتباط باشد! یا شنیدن! یا دیدن! البته بدون حضور مداخله گر ذهن! 

تمرین کرده‌ام که بتوانم بشنوم! کار سختی است! نیاز به تمرین و مراقبه ی فراوان دارد! 

شنیدن با ذهن خاموش معجزه گر و شفادهنده است! اگر بتوانی بدون قضاوت فقط گوش بدهی آن گوینده از تمام دردهایش شفا میابد! 

نوعی مدیتیشن است. ذهن خودت را خاموش می‌کنی و اجازه میدهی کسی ذهنش را خالی کند! 

انرژی مراقبه‌ی تو به او هم منتقل می‌شود! 

ناگهان طرف مقابل هم ذهنش خالی می‌شود! ناگهان تمام مشکلات ذهنی اش برطرف می‌شود! 

او اینک شفا یافته! 



٣- شاید تحصیلات قبلی من مهارت حساب شود! مهندسی عمران یا ساختن شهر و راه و ساختمان! یا مهندسی محیط زیست یا اقتصاد و مدیریت انرژی دانسته های من باشند! نمیدانم محفوظات را می‌توان مهارت نامید؟

بیست سال تحصیل!

https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_21.html?m=1

راه زندگی

https://www.unwritable.net/2022/10/blog-post_10.html



۴- درک لحظه! آری! درک لحظه یک مهارت بزرگ است! شاید حتی یک موهبت بزرگ! 

وقتی بتوانی لحظه را درک کنی تمام خلاقیت ها را داری! تو به منبع متصلی! تو می‌توانی در هر لحظه بهترین خودت باشی! 

می‌توانی در لحظه ساکن و آرام باشی یا مشغول و متحرک! 

نیاز به مراقبه دارد! نیاز به تمرین دارد! 

نوشته‌های مرتبط با لحظه!

https://www.unwritable.net/search/label/لحظه?m=1




۵- یوگا! انجام ده پانزده سال یوگا مرا به جایی رسانده که فهمیدم یوگا بی‌نهایت است! یکی شدن یعنی بی‌نهایت شدن با کل هستی! یا هیچ شدن! 

یوگا شاید مهارت باشد! 

یوگا ورزش و انعطاف و نرمش نیست! 

یوگا شناخت زندگی است! 

شاید کمی شناخته باشم! 

نوشته‌های مرتبط با یوگا!

https://www.unwritable.net/search/label/یوگا?m=1



۶- شاید مهارت دیگر من نداشتن مهارت باشد! یعنی باز بودن تمام گزینه ها! 

یعنی یادگیری مثل یک کودک!

یعنی کنجکاو بودن کودکانه!

یعنی اسیر گذشته نبودن!

یعنی تعریف نکردن خود با گذشته! 

یعنی آماده بودن برای هر کاری! برای یادگیری هر مهارتی! 

شاید این سخت ترین مهارت باشد! مهارت کنار گذاشتن مهارت های گذشته و از نو آموختن! 

یعنی معرفی نکردن خود با گذشته!

نوشته‌های مرتبط با معرفی یا جواب سوال من کیستم!

https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1



٧- این هفت هم برای خالی نبودن عریضه است! 

عدد مقدس! هفت خبیث یا عزیز! نمی‌دانم! 

به هر حال این هم برای کامل کردن جواب دوستی است که هفت مهارت خواسته بود! 

این هفتمی شاید مهارت هماهنگ شدن با دوستان باشد! مهارت پذیرش! مهارت زنانه! 

مثلاً یعنی من شش تا حرف داشتم اما چون دوستی هفت تا می‌خواهد میکنم هفت تا! 

مهارت زنانه کمیاب و ارزشمند است! 

هر زنی هم ندارد! 

قدرت نرم زنانگی! مهارت زیبای پذیرش زنانه! 

زیاد هم ربطی به بدن ات ندارد! 

می‌توانی مرد باشی و مهارت زنانه داشته باشی!

می‌توانی زن باشی و خالی از مهارت های زنانه باشی! 

دنیا زیادی مردانه شده! زیادی جدی شده! زیادی قانونمند شده! 

دنیا طنز می‌خواهد! دنیا خروج از قانون می‌خواهد! دنیا خلاقیت می‌خواهد! دنیا زنانگی می‌خواهد! 

دنیا سکوت می‌خواهد! 


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...