۱۴۰۲ شهریور ۹, پنجشنبه

مادر، عشق ، مرگ

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 مادر، عشق،  مرگ

***

این سه کلمه در ذهنم رژه می‌روند. حتی زمان مراقبه! 

روبروی یک پنجره ی بزرگ نشسته‌ام. روبرویم باغی قدیمی است تقریباً مخروبه و بی‌نهایت خانه که در شهری کثیف کنارهم بدون نظم قرار گرفته. پشت سرم تخت مادرم است در بخش مراقبت های ویژه قلب بیمارستان! 

گاهی صدای بوق دستگاه‌ها می‌آید! گاهی هم صدای صحبت پرستارها! 

اینجا روی زمین نشسته‌ام! می‌توانستم هر کجای این زمین نشسته باشم! اما کنار تخت مادرم نشسته‌ام! شاید اینجا و اکنون بهترین جای دنیا باشد. 

وقتی دو روز پیش صبح زود چشم هایم را بسته بودم و‌ حس های بدنم را تجربه می‌کردم مادرم من را صدا زد که بیا سرم گیج می‌رود، نمی‌دانستم کار به بیمارستان و بستری دو شبه در بخش قلب می‌رسد. دو روز پر تنش و دیدن بچه‌ها و نوه‌ها! جان مادرمان در خطر قرار گرفته! مادری که منشأ و کانون عشق بوده و هست. زندگی اش را بر مبنای عشق بنا کرده. یکی از بهترین زندگی هایی که می‌شناسم. 

سه روز پیش با برادرم بعد از چند ساعت پیاده‌روی در کوه، داریم صحبت می‌کنیم. بعد از صحبت در مورد یوگا بالاخره صحبت می‌رسد به موضوع سلامتی و مرگ! می‌گویم یوگی ها روی مرگ خودشان کنترل دارند. می‌گویم خیلی خوب است که هر لحظه به مرگ فکر کنیم. می‌گویم این باعث می‌شود عالی زندگی کنیم! در دل آرزو می‌کنم من هم بتوانم! 

دو شب پیش دوستم تماس می‌گیرد. می‌گوید بیا پیاده‌روی. کمی هم در مورد مرگ صحبت کنیم! کارش مرتبط با موسیقی و برای بازماندگان مرگ است. بالاخره می‌گویم. آنچه برای گفتنش شک داشتم را می‌گویم. در حالیکه در لابلای درختان زیر نور ماه کامل قدم می‌زنیم می‌گویم زندگی ما یک چُرت کوتاه است. قبل از این چرت ما بیداریم بعد از مرگ هم بیداریم. این وسط هفتاد هشتاد سال کمی خوابمان می‌برد! درست برعکس آنچه ذهن می‌بیند! این وسط کمی توهم می‌زنیم و دوباره با مرگ از توهم هایمان بیرون می‌آییم. بعضی ها زودتر از مرگ بدن بیدار می‌شوند. آنها کسانی هستند مثل مولانا یا اکهارت. 

آن‌ها به زبان‌های مختلف به ما می‌گویند خواب نمانید! اما اکثرا خوابند تا زمان مرگ بدن! سعدی هم که کماکان بیدار است هشدار می‌دهد که نکند بعد از پنجاه سال هنوز خواب مانده باشی! در دل آرزو می‌کنم ای کاش ما هم مثل تمام این بزرگان بیدار باشیم! 


به خودم اجازه می‌دهم این کلمه‌ی سنگین را تکرار کنم! مرگ مرگ مرگ! 

برای ریختن ترس هایمان! اینجا بخش مورگ بیمارستان در ٧ طبقه زیر زمین مخفی شده! اما ترس از مرگ همه جا هست! مرگی که خودش مثل تمام ترس‌های دیگر توهم است. 

با نوشتن از مرگ و با یادآوری آن به خودم در هر لحظه؛زندگی ام را به لحظه می‌آورم. 

لحظه‌ای که اگر درکش کنی شاید خدا را و مرگ را و عشق را در آن پیدا کنی!


بالاخره همه‌ی ما از جمله من و شما و مادر هایمان و بچه‌های مان و خانواده هایمان می‌میرند! 

نوشتنش هم شاید ترسناک باشد! 

اما اگر بتوانیم از این ترس یک گنج بسازیم چه؟ 

اگر مرگ توهم باشد چه؟ 

اگر مرگ پیوستن به عشق باشد چه؟

اگر اصلا مرگی در کار نباشد چه؟

اگر فقط و فقط عشق باشد و زندگی چه؟


مادرم زنده است. تا ساعتی دیگر مرخص می‌شویم! هنوز زمان هست! کاش بیدار باشیم! تا خیلی دیر نشده! 


زندگی بوده و هست و خواهد بود! 




بشنویم از روح سعدی بزرگ


ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

تا کی این باد کبر و آتش خشم

شرم بادت که قطرهٔ آبی

کهل گشتی و همچنان طفلی

شیخ بودی و همچنان شابی

تو به بازی نشسته و ز چپ و راست

می‌رود تیر چرخ پرتابی

تا درین گله گوسفندی هست

ننشیند فلک ز قصابی

تو چراغی نهاده بر ره باد

خانه‌ای در ممر سیلابی

گر به رفعت سپهر و کیوانی

ور به حسن آفتاب و مهتابی

ور به مشرق روی به سیاحی

ور به مغرب رسی به جلابی

ور به مردی ز باد درگذری

ور به شوخی چو برف بشتابی

ور به تمکین ابن عفانی

ور به نیروی ابن خطابی

ور به نعمت شریک قارونی

ور به قوت عدیل سهرابی

ور میسر شود که سنگ سیاه

زر صامت کنی به قلابی

ملک‌الموت را به حیله و زور

نتوانی که دست برتابی

منتهای کمال، نقصانست

گل بریزد به وقت سیرابی

تو که مبدا و مرجعت اینست

نه سزاوار کبر و اعجابی

خشت بالین گور یاد آور

ای که سر بر کنار احبابی

خفتنت زیر خاک خواهد بود

ای که در خوابگاه سنجابی

بانگ طبلت نمی‌کند بیدار

تو مگر مرده‌ای نه در خوابی

بس خلایق فریفتست این سیم

که تو لرزان برو چو سیمایی

بس جهان دیده این درخت قدیم

که تو پیچان برو چو لبلابی

بس بگردید و بس بخواهد گشت

بر سر ما سپهر دولابی

تو ممیز به عقل و ادراکی

نه مکرم به جاه و انسابی

تو به دین ارجمند و نیکونام

نه به دنیا و ملک و اسبابی

ابلهی صد عتابی خارا

گر بپوشد خریست عتابی

نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز

گر همین صورتی و القابی

ای مرید هوای نفس حریص

تشنه بر زهر همچو جلابی

قیمت خویشتن خسیس مکن

که تو در اصل جوهری نابی

دست و پایی بزن به چاره و جهد

که عجب در میان غرقابی

عهدهای شکسته را چه طریق

چاره هم توبتست و شعابی

به در بی‌نیاز نتوان رفت

جز به مستغفری و اوابی

تو در خلق می‌زنی شب و روز

لاجرم بی‌نصیب ازین بابی

کی دعای تو مستجاب کند

که به یک روح در دو محرابی

یارب از جنس ما چه خیر آید

تو کرم کن که رب اربابی

غیب دان و لطیف و بی‌چونی

سترپوش و کریم و توابی

سعدیا راستی ز خلق مجوی

چون تو در نفس خود نمی‌یابی

جای گریه‌ست بر مصیبت پیر

تو چو کودک هنوز لعابی

با همه عیب خویشتن شب و روز

در تکاپوی عیب اصحابی

گر همه علم عالمت باشد

بی‌عمل مدعی و کذابی

پیش مردان آفتاب صفت

به اضافت چو کرم شب‌تابی

پیر بودی و ره ندانستی

تو نه پیری که طفل کتابی

مادر، عشق ، مرگ

 مادر، عشق،  مرگ

***

این سه کلمه در ذهنم رژه می‌روند. حتی زمان مراقبه! 

روبروی یک پنجره ی بزرگ نشسته‌ام. روبرویم باغی قدیمی است تقریباً مخروبه و بی‌نهایت خانه که در شهری کثیف کنارهم بدون نظم قرار گرفته. پشت سرم تخت مادرم است در بخش مراقبت های ویژه قلب بیمارستان! 

گاهی صدای بوق دستگاه‌ها می‌آید! گاهی هم صدای صحبت پرستارها! 

اینجا روی زمین نشسته‌ام! می‌توانستم هر کجای این زمین نشسته باشم! اما کنار تخت مادرم نشسته‌ام! شاید اینجا و اکنون بهترین جای دنیا باشد. 

وقتی دو روز پیش صبح زود چشم هایم را بسته بودم و‌ حس های بدنم را تجربه می‌کردم مادرم من را صدا زد که بیا سرم گیج می‌رود، نمی‌دانستم کار به بیمارستان و بستری دو شبه در بخش قلب می‌رسد. دو روز پر تنش و دیدن بچه‌ها و نوه‌ها! جان مادرمان در خطر قرار گرفته! مادری که منشأ و کانون عشق بوده و هست. زندگی اش را بر مبنای عشق بنا کرده. یکی از بهترین زندگی هایی که می‌شناسم. 

سه روز پیش با برادرم بعد از چند ساعت پیاده‌روی در کوه، داریم صحبت می‌کنیم. بعد از صحبت در مورد یوگا بالاخره صحبت می‌رسد به موضوع سلامتی و مرگ! می‌گویم یوگی ها روی مرگ خودشان کنترل دارند. می‌گویم خیلی خوب است که هر لحظه به مرگ فکر کنیم. می‌گویم این باعث می‌شود عالی زندگی کنیم! در دل آرزو می‌کنم من هم بتوانم! 

دو شب پیش دوستم تماس می‌گیرد. می‌گوید بیا پیاده‌روی. کمی هم در مورد مرگ صحبت کنیم! کارش مرتبط با موسیقی و برای بازماندگان مرگ است. بالاخره می‌گویم. آنچه برای گفتنش شک داشتم را می‌گویم. در حالیکه در لابلای درختان زیر نور ماه کامل قدم می‌زنیم می‌گویم زندگی ما یک چُرت کوتاه است. قبل از این چرت ما بیداریم بعد از مرگ هم بیداریم. این وسط هفتاد هشتاد سال کمی خوابمان می‌برد! درست برعکس آنچه ذهن می‌بیند! این وسط کمی توهم می‌زنیم و دوباره با مرگ از توهم هایمان بیرون می‌آییم. بعضی ها زودتر از مرگ بدن بیدار می‌شوند. آنها کسانی هستند مثل مولانا یا اکهارت. 

آن‌ها به زبان‌های مختلف به ما می‌گویند خواب نمانید! اما اکثرا خوابند تا زمان مرگ بدن! سعدی هم که کماکان بیدار است هشدار می‌دهد که نکند بعد از پنجاه سال هنوز خواب مانده باشی! در دل آرزو می‌کنم ای کاش ما هم مثل تمام این بزرگان بیدار باشیم! 


به خودم اجازه می‌دهم این کلمه‌ی سنگین را تکرار کنم! مرگ مرگ مرگ! 

برای ریختن ترس هایمان! اینجا بخش مورگ بیمارستان در ٧ طبقه زیر زمین مخفی شده! اما ترس از مرگ همه جا هست! مرگی که خودش مثل تمام ترس‌های دیگر توهم است. 

با نوشتن از مرگ و با یادآوری آن به خودم در هر لحظه؛زندگی ام را به لحظه می‌آورم. 

لحظه‌ای که اگر درکش کنی شاید خدا را و مرگ را و عشق را در آن پیدا کنی!


بالاخره همه‌ی ما از جمله من و شما و مادر هایمان و بچه‌های مان و خانواده هایمان می‌میرند! 

نوشتنش هم شاید ترسناک باشد! 

اما اگر بتوانیم از این ترس یک گنج بسازیم چه؟ 

اگر مرگ توهم باشد چه؟ 

اگر مرگ پیوستن به عشق باشد چه؟

اگر اصلا مرگی در کار نباشد چه؟

اگر فقط و فقط عشق باشد و زندگی چه؟


مادرم زنده است. تا ساعتی دیگر مرخص می‌شویم! هنوز زمان هست! کاش بیدار باشیم! تا خیلی دیر نشده! 


زندگی بوده و هست و خواهد بود! 




بشنویم از روح سعدی بزرگ


ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

تا کی این باد کبر و آتش خشم

شرم بادت که قطرهٔ آبی

کهل گشتی و همچنان طفلی

شیخ بودی و همچنان شابی

تو به بازی نشسته و ز چپ و راست

می‌رود تیر چرخ پرتابی

تا درین گله گوسفندی هست

ننشیند فلک ز قصابی

تو چراغی نهاده بر ره باد

خانه‌ای در ممر سیلابی

گر به رفعت سپهر و کیوانی

ور به حسن آفتاب و مهتابی

ور به مشرق روی به سیاحی

ور به مغرب رسی به جلابی

ور به مردی ز باد درگذری

ور به شوخی چو برف بشتابی

ور به تمکین ابن عفانی

ور به نیروی ابن خطابی

ور به نعمت شریک قارونی

ور به قوت عدیل سهرابی

ور میسر شود که سنگ سیاه

زر صامت کنی به قلابی

ملک‌الموت را به حیله و زور

نتوانی که دست برتابی

منتهای کمال، نقصانست

گل بریزد به وقت سیرابی

تو که مبدا و مرجعت اینست

نه سزاوار کبر و اعجابی

خشت بالین گور یاد آور

ای که سر بر کنار احبابی

خفتنت زیر خاک خواهد بود

ای که در خوابگاه سنجابی

بانگ طبلت نمی‌کند بیدار

تو مگر مرده‌ای نه در خوابی

بس خلایق فریفتست این سیم

که تو لرزان برو چو سیمایی

بس جهان دیده این درخت قدیم

که تو پیچان برو چو لبلابی

بس بگردید و بس بخواهد گشت

بر سر ما سپهر دولابی

تو ممیز به عقل و ادراکی

نه مکرم به جاه و انسابی

تو به دین ارجمند و نیکونام

نه به دنیا و ملک و اسبابی

ابلهی صد عتابی خارا

گر بپوشد خریست عتابی

نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز

گر همین صورتی و القابی

ای مرید هوای نفس حریص

تشنه بر زهر همچو جلابی

قیمت خویشتن خسیس مکن

که تو در اصل جوهری نابی

دست و پایی بزن به چاره و جهد

که عجب در میان غرقابی

عهدهای شکسته را چه طریق

چاره هم توبتست و شعابی

به در بی‌نیاز نتوان رفت

جز به مستغفری و اوابی

تو در خلق می‌زنی شب و روز

لاجرم بی‌نصیب ازین بابی

کی دعای تو مستجاب کند

که به یک روح در دو محرابی

یارب از جنس ما چه خیر آید

تو کرم کن که رب اربابی

غیب دان و لطیف و بی‌چونی

سترپوش و کریم و توابی

سعدیا راستی ز خلق مجوی

چون تو در نفس خود نمی‌یابی

جای گریه‌ست بر مصیبت پیر

تو چو کودک هنوز لعابی

با همه عیب خویشتن شب و روز

در تکاپوی عیب اصحابی

گر همه علم عالمت باشد

بی‌عمل مدعی و کذابی

پیش مردان آفتاب صفت

به اضافت چو کرم شب‌تابی

پیر بودی و ره ندانستی

تو نه پیری که طفل کتابی

۱۴۰۲ شهریور ۳, جمعه

مرکز جهان!

زمان خواندن 18 دقیقه ***

 مرکز جهان!

***

همسر قبلی به من می‌گوید «تو مرکز جهانی! و همه چیز باید حول تو باشد! »

این حس اوست. خیلی هم توضیح نمی‌دهد. حس او را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم حس من را درک نمی‌کند. جهان او با من متفاوت است. 

در جهان من؛ او با من در ذات انسانی مساوی است. 

در جهان او اما، من یک خودخواه هستم! و او بالاتر از من! حداقل در دیگر خواهی! 

در جهان من، بزرگترین مسولیت، خوب زندگی کردن است و خوب زندگی کردن از پذیرش لحظه می‌آید و در جهان او مسولیت را جامعه برایش تعریف می‌کند. 

https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1


خلاصه اینکه تارا دخترم تحت تعلیمات او و جامعه‌ی کاناداست! هر دو مسیر اشتباهی می‌روند ولی دختر من در نهایت تحت هدایت یک نانوشتنی است! 

خدایی که حتی نمی‌شود در موردش نوشت! 

خدایی که تمام دنیای من است و در دنیای ذهنی او وجود ندارد! 

خدایی که اگر از تعاریف ذهنی جامعه بخواهی بفهمی اش نهایتاً یک داعشی می‌شوی! 

اما اگر درون خودت دنبالش بگردی دیگر حرفی نمی‌توانی بزنی! 

«آن را که خبر شد خبری باز نیامد!»


همسر قبلی جواب تکست های من را نمی‌دهد و فرضش بر این است که من با او کار ندارم. فرض می‌کند وقتی تماس می‌گیرم با او هیچ کاری ندارم! اعلام کرده فقط در مورد مسائل مالی حاضر است صحبت کند! 


اما من در این دوری تنها کاری که بلدم آرزوی خوب است! 

https://www.unwritable.net/search?q=آرزوی+خوب&m=1


و رفتن بیشتر به درون و توکل به همان نانوشتنی و تحمل و مز مزه کردن دوری دخترم تارا! 

https://www.unwritable.net/search?q=تارا&m=1



و ماندن در لحظه و گوش دادن به معلم عزیزم اکهارت. 

https://www.unwritable.net/search?q=لحظه&m=1



معلمی که بارها در زمان‌های سخت به کمک من آمده. یک صحبت کوتاه از اکهارت را بارها و بارها گوش می‌دهم و به جان می‌خرم. همانطور که همیشه این طور بوده بارها این صحبت ها را گوش میدهم و هر بار به من آرامش میدهد.

https://www.unwritable.net/search?q=اکهارت&m=1


اینجا خواستم صحبت های اکهارت عزیز را به فارسی ترجمه کنم. این کار و نوشتن شاید به من و جهان کمک کند! جهان خودم! جهانی که من مرکزش هستم! و همسر قبلی و تمام دیگر انسانها هم با من در آن متصل به همان وجود اصلی نانوشتنی هستند! 


این مطلب نه تنها در مورد روابط زوجین بلکه در تمام روابط انسان ها صادق است.

لینک اصل سخنرانی در یوتیوب را اینجا میگذارم. 

https://youtu.be/BGgQkbWGOgA?si=Khcc0iqHTtO4ianS


ترجمه اش را هم در کنار آن می‌آورم


با یادی از مولانای جانم


گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار

خوش‌تر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران



0:16

It sometimes happens that members of the same family

گاهی اتفاق می‌افتدکه اعضای یک خانواده 

0:19

evolve at very different rates

با سرعت های مختلفی تغییر میکنند

0:23

so that a sense of separation can come

بنابراین یک حس جدایی بوجود می‌آید

0:26

if one member of the family evolves spiritually,

اگر یک عضو خانواده از نظر معنوی تغییر کند

0:31

much more rapidly than another.

و این تغییر معنوی خیلی سریعتر از دیگری باشد

0:34

And that is something that you cannot do anything about.

این چیزی است که شما کاری در موردش نمی توانید انجام بدهید

0:41

You need to accept that your sisters,

شما باید خواهر  خودتان را بپذیرید (‌اشاره به عضو خانواده سوال کننده-  اما خواهر می‌تواند به تمام اعضای خانواده تسری یابد)

0:47

their viewpoints and their judgments of you

نظرات و قضاوتهای آنها در مورد شما

0:50

arise because of the way in which

از آنجایی نشات میگیرد که 

0:53

they have been conditioned by their culture.

آنها توسط فرهنگشان شرطی سازی شده اند.

0:57

So this is part of the mental conditioning,

این شرطی شدگی فرهنگی هم قسمتی از شرطی شدگی ذهنی است 

0:59

there's nothing really personal about it.

هیچ چیز شخصی ای در مورد آن نیست!

1:01

They have been conditioned in a certain way.

آنها به نوع خودشان توسط جامعه شرطی شده اند.

1:04

To some extent, you have gone

شما تا حدودی

1:07

beyond your conditioning because anybody

از شرطی شدگی هایتان فراتر رفته اید زیرا هر کسی

1:10

who begins to awaken spiritually

که شروع به بیداری معنوی میکند

1:16

goes beyond, also simultaneously begins to go

به جایی فراتر از شرطی شدگی ها 

1:21

beyond their cultural conditioning.

و هم زمان به فراتر از شرطی شدگی های فرهنگی میرود

1:23

And that applies whether you are from Somalia,

این فرقی نمیکند شما در فرهنگ سومالی باشید یا 

1:26

or whether you're from Australia

در فرهنگ اطریش

1:27

or whether you're from the United States or anywhere.

یا اهل امریکا باشید یا هر جای دیگر

1:32

If you are not awakening spiritually, you are,

اگر در حال بیداری معنوی نباشید

1:37

your behavior, your viewpoints, your opinions,

رفتار شما، نظرات شما و عقاید شما

1:41

the way in which you judge other people,

طوری که دیگران را قضاوت می‌کنید

1:43

the way in which you judge other cultures,

طوری که فرهنگ های دیگر را قضاوت می‌کنید

1:47

all that is conditioned by the content of your mind,

توسط محتویات ذهن شما شرطی سازی شده است

1:53

the culture and family and so on, that you grew up in.

توسط فرهنگ و خانواده ای که در آن رشد کرده‌اید شرطی سازی شده است. 

1:57

So you are basically a conditioned entity

بنابراین شما یک موجود شرطی سازی شده هستید

2:02

and your opinions and viewpoints are not really yours,

بنابراین نظرات و عقاید شما در واقع متعلق به خودتان نیست

2:06

they are the product of your conditioning.

عقاید شما محصول شرطی شدگی های شماست

2:09

And so that's the case with your sisters.

و این هم در مورد خانواده (خواهر) شما صادق است

2:13

So sometimes the same thing applies to close friends.

گاهی این در مورد دوستان نزدیک هم اتفاق می‌افتد

2:18

I've had many similar questions of people

من خ فقط سوالهای مشابه از افرادی داشته‌ام

2:21

who had a close friendship with someone.

که دوستی نزدیکی با کسی داشته اند

2:24

And sometimes it's the case with husband and wife.

گاهی هم این در مورد همسران اتفاق می‌افتد

2:30

Often I've had, in many cases,

اغلب موارد اینطور بوده که

2:32

one of them, either she or he,

یکی از زوجین، همسر یا شوهر

2:38

began to evolve and awaken spiritually.

شروع به تغییر و تحول و بیداری معنوی می‌کند

2:42

And a gap suddenly arose between the one

و ناگهان فاصله بین آن فرد و دیگری بوجود می آید

2:49

that was still totally conditioned,

بین فردی که  کاملاً شرطی شده است 

2:51

and the one that was beginning to awaken spiritually.

و کسی که شروع به بیداری معنوی کرده فاصله زیاد می‌شود

2:55

In some cases, they can still live together.

در برخی موارد آنها هنوز می‌توانند با هم زندگی کنند

2:59

It depends on the nature and degree of the person

این بستگی به درجه و طبیعت شخصی دارد که

3:04

who is not yet awakening spiritually.

هنوز از نظر معنوی بیدار نشده

3:09

It depends that the ways in which this

بستگی به حالتی دارد که

3:12

non-awakened state manifests, differs from person to person.

این حالت ناآگاهی خودش را بروز می دهد. و این از فردی تا فرد دیگر متفاوت است. 

3:16

Some you can live with, you can awaken,

در مورد بعضی ها شما میتوانید با هم زندگی کنید

3:20

and you'll know your partner is not,

شما می‌توانید بیدار شوید و میدانید همسر شما بیدار نیست

3:22

and you can totally surrender to that fact

میتوانید در برابر این واقعیت کاملاً تسلیم شوید

3:24

that your partner is not awakening yet.

که همسر شما هنوز بیدار نشده است

3:27

In other cases, it will create a hostility,

در موارد دیگر این موضوع می‌تواند خصومت ایجاد کند

3:30

a growing hostility in your partner.

یک ستیز و ضدیت در شریک زندگی تان

3:33

The ego objects to the other being

نفس در برابر موجود دیگر

3:36

becoming so different and changing.

که متفاوت شده و تغییر کرده موضع مخالف می‌گیرد

3:38

They don't understand you anymore.

آنها دیگر شما را نمی‌فهمند

3:41

And so, and then a separation happens with husband and wife.

بنابراین یک جدایی بین زن و شوهر اتفاق می‌افتد

3:47

Then it sometimes happens

گاهی هم این اتفاق می‌افتد

3:48

that they do go their different ways.

که آن دو کاملا مسیرهای مختلفی را می‌روند

3:51

In the case of a family member, there's a link that remains

در مورد اعضای خانواده اما یک ارتباط همیشه باقی می‌ماند

3:55

so you cannot just say, we go our different ways.

بنابراین نمیتوانید همینطور بگویید که، هرکسی راه خودش رابرود!

3:59

There's always a certain bond

همیشه یک رابطه‌ی خاصی

4:02

between you and your family members.

بین شما و عضو دیگر خانواده وجود خواهد داشت

4:05

But the first thing is, you ask me what I would do.

اما اولین چیز در سوال شما این است که می‌پرسید من چه کاری خواهم کرد. 

4:09

What I would do is first of all, understand why.

آنچه من انجام خواهم داد اولاً این است که بفهمم چرا

4:13

And this is what I've just been talking about,

و این همان چیزی است که در موردش صحبت می کنیم

4:16

if you understand, then already it is a helpful thing.

اگر شما این را خوب درک کنید، خودش بسیار کمک‌کننده خواهد بود

4:22

If you don't understand why is this happening?

اگر نمی‌دانید چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد

4:25

But if you understand that these people act out of their,

اما اگر بدانید که این افراد فقط شرطی شدگی ها یشان را 

4:30

your sisters act out of their conditioning.

زندگی می‌کنند مثلاً در مورد خانواده (خواهر) شما

4:33

You have begun, already are in the process

شما فرآیند خروج و رها شدن از 

4:39

of transcending your conditioning.

شرطی شدگی هایتان را شروع کرده اید. 

4:41

Whether or not they will also awaken

در مورد آنها اما نمیدانیم که آیا بیدار هستند و یا

4:45

or begin to awaken spiritually, we don't know.

آیا فرآیند بیداری معنوی را شروع کرده اند یا نه. 

4:47

So in the meantime, all you can do, or all I could,

بنابراین در این هنگام تمام آنچه می توانید انجام بدهید یا من انجام خواهم داد

4:52

if I were you, all I could do was continue

اگر من جای شما بودم تمام آنچه انجام می‌دادم این بود که

4:57

to recognize the limitation in them.

محدودیت های آنها را درک کنم. 

5:00

It is, they are conditioned in their responses.

این واقعیت که آنها و پاسخ هایشان کاملاً شرطی شده است

5:05

Recognize that that is what happened.

این حقیقت شرطی شدگی را درک کنید

5:07

Not to blame them for it, not to feel guilty

نه آن‌ها را متهم کنید، نه خودتان احساس گناه کنید از اینکه

5:12

because you make them angry, because you don't.

فکر کنید شما آنها را خشمگین کرده‌اید

5:14

It's their conditioning that makes them angry,

این شرطی شدگی های آنهاست که آنها را عصبانی می‌کند

5:18

so you don't feel guilty

بنابراین شما احساس گناه نکنید

5:19

because you are different from them.

برای اینکه شما با آنها تفاوت دارید

5:21

I wouldn't, I'm talking now what I would,

من در مورد خودم می‌گویم که 

5:24

I would not feel guilty.

من احساس گناه نخواهم کرد

5:25

I would simply recognize compassionately,

من به سادگی و از روی محبت دلسوزی آنها را درک خواهم کرد

5:28

what it is that makes them say and do

چیزی که باعث میشود چیزهایی بگویند و کارهایی انجام بدهند

5:31

the things they say and do towards you.

چیزهایی که در مورد شما می‌گویند و کارهایی که در حق شما انجام می‌دهند

5:35

And you cannot even explain to them.

و شما حتی نمیتوانید به آنها توضیح بدهید. 

5:37

It would be futile to say to them,

این خیلی عبث خواهد بود اگر مثلاً شما به آنها بگویید

5:40

"I know why you're saying that to me,

می‌دانم چرا شما این چیزها را به من میگویید

5:41

because you're totally conditioned."

چون شما صددرصد دچار شرطی شدگی های ذهنتان هستید

5:43

What? (audience laughing)

آنها خواهند گفت چی! (چرند نگو!)

5:45

(laughs) They wouldn't know

آنها نمی‌دانند

5:47

what you're talking about

که شما در مورد چه صحبت می‌کنید

5:49

because they know nothing outside of their conditioning.

برای اینکه آنها چیزی فرای شرطی شدگی های ذهنی شان نمی‌دانند

5:52

So compassion arises,

بنابراین محبت و دلسوزی بالا می‌آید

5:55

compassion and acceptance of a person's limitations.

محبت و پذیرش محدودیت های آن شخص. 

6:00

You can still hold them in your heart

شما می‌توانید آن‌ها را در قلب خود داشته باشید

6:02

and realize there is an essence in them

و عصاره وجودی آن‌ها را درک کنید

6:06

that is lovable.

عصاره وجودی آن‌ها که دوست داشتنی است

6:09

And you can continue to be connected

شما می‌توانید به ارتباط خود با عصاره وجودی آن‌ها ادامه بدهید

6:12

to that essence of who they are.

و به ذات اصلی آنها،(که همان عشق یا خداست) متصل بمانید

6:14

If they refuse to talk to you

اگر آنها از صحبت کردن با شما سرباز زدند

6:16

then you have to accept and surrender

شما بپذیرید و تسلیم باشید

6:18

that you can hold them in your meditation.

شما می‌توانید آن‌ها را در مراقبه های تان به یاد بیاورید

6:21

You can even sometimes look at their photo,

حتی می‌توانید گاهی به عکس شان نگاه کنید

6:24

look beyond the surface appearance of who they are

به فراتر از ظاهر (مادی) آن‌ها نگاه کنید

6:28

and the photo can be a little help

عکس می‌تواند کمی کمک کند که

6:31

to establish the inner connection.

رابطه‌ی درونی خود را ایجاد کنید

6:33

Then you don't need the photo anymore

بعد از آن دیگر شما به عکس هم برای 

6:34

to establish the inner connection.

ایجاد ارتباط درونی نیاز ندارید

6:37

Feel the inner connection with their innermost selves.

ارتباط درونی خود را با ذات اصلی و درونی آنها احساس کنید

6:42

And even if they don't talk to you, that can still be there.

این ارتباط درونی حتی اگر آنها یا شما صحبت نکنند، کماکان می‌تواند وجود داشته باشد

6:46

And then you send,

بعد برایشان

6:48

in the conventional New Age language,

همانطوری که امروزه گفته می‌شود

6:51

you send loving energy to them.

برایشان انرژی عشق بفرستید

6:55

There's some truth in that,

یک حقیقتی در این انرژی عشق هست

6:57

so there's still a loving connection

بنابراین هنوز یک ارتباط عاشقانه وجود دارد

7:02

even though you don't talk.

حتی اگر شما با هم صحبت نکنید

7:04

So recognition, to summarize,

بنابراین ابتدا درک، به طور خلاصه

7:10

recognition of why this is happening,

ابتدا درک کنید چه اتفاقی در حال افتادن است

7:14

accepting your family members' limitations,

محدودیت های آن عضو خانواده‌تان را بپذیرید

7:20

and not judging them.

آن‌ها را قضاوت نکنید

7:24

They judge you of course,

آن‌ها حتما شما را قضاوت خواهند کرد

7:26

because their judgments of you

زیرا این قضاوت های آنها از شما

7:29

are part of their conditioning,

قسمتی از شرطی شدگی های ذهنی آنهاست

7:31

but you don't need to judge them.

اما شما نیاز نیست که قضاوتشان کنید

7:33

You simply see that this is a limitation

شما به سادگی ببینید که این نوعی محدودیت

7:36

of their state of consciousness at this present time.

برای آگاهی و حالت آن ها در این لحظه است

7:39

They will awaken too,

آن‌ها هم روزی بیدار خواهند شد

7:43

in time, eventually, this lifetime or the next. (laughs)

در زمان خودش، در این زندگی یا زندگی های بعدی!

7:49

So then you can begin to feel peaceful about it

بنابراین با این موضوع در صلح بمانید

7:55

so that it does not become a source of suffering,

تا این عدم آگاهی آنها منبع رنج شما نباشد

7:59

continuous source of suffering at the back of your mind.

مدام از این موضوع در پس ذهنتان رنج نبرید

8:03

So if you can be in a loving relationship,

پس شما میتوانید در یک رابطه عاشقانه باقی بمانید

8:07

even though you might not meet them much anymore,

حتی اگر این که شاید آن‌ها را ملاقات نمیکنید

8:10

or at all, you can stay in a state of love towards them.

حتی اگر هیچگاه آن‌ها را نبینید می‌توانید در حالت عشق نسبت به آنها بمانید

8:15

Compassionately, accept their limitations

با عشق و دلسوزی محدودیت های آنها را بپذیرید

8:19

and then see what happens.

بعد ببینید چه اتفاقی خواهد افتاد

8:20

Sometimes in that way, a healing does happen.

در بعضی موارد از این طریق یک شفا و درمان اتفاق می‌افتد

8:25

It may be that at some point

ممکن است گاهی 

8:27

there's a crack in their conditioning

یک شکافی در شرطی شدگی هایشان اتفاق بیافتد

8:29

and they're suddenly able to accept you,

و آن‌ها ناگهان بتوانند شما را پذیرا باشند

8:32

who you are, for who you are now.

شما را دقیقاً همانطور که در حال هستید پذیرا باشند

8:35

But your happiness or fulfillment

اما شادی و کمال شما 

8:39

does not depend on any other human's acceptance

به پذیرش هیچ انسان دیگری  از این که

8:44

of who you are.

شما که هستید وابسته نیست

8:45

That would be a deluded thought

این یک فکر توهم آمیز خواهد بود


8:47

if you think you can only be happy

اگر شما فکر کنید که شما تنها در صورتی می‌توانید شاد باشید که

8:50

if these people accept and understand you.

افراد دیگر شما را بپذیرند و بفهمند

8:52

Some people have that with their parents.

بعضی افراد این حس را در مورد والدینشان دارند

8:55

So they say, my dad, my father,

آن‌ها می‌گویند پدرم، مادرم

8:59

they don't understand me at all.

آن‌ها هرگز من را نمی‌فهمند

9:01

It's terrible, terrible, I'm trying to explain what I'm at.

خیلی دردناک است، سعی می‌کنم توضیح بدهم من در چه حالتی هستم

9:06

Of course, they cannot understand you,

مسلم است که آنها نمی‌توانند شما را بفهمند

9:08

it's beyond their comprehension

این فهم فرای درک آنهاست

9:11

if you have awakened spiritually and they haven't.

اگر شما از نظر معنوی بیدار شده‌اید و آنها نشده‌اند

9:15

So compassionately accept that they cannot understand you.

با عشق و دلسوزی بپذیرید که آنها نمی‌توانند شما را بفهمند! 

9:19

Instead of trying to explain yourself to them,

به جای تلاش برای این که خودتان را توضیح بدهید

9:23

just be there in a loving way with them.

فقط در حالت عشق نسبت به آن ها بمانید

9:25

When you meet for Christmas or Thanksgiving

وقتی آنها را در مراسمی مثلاً در سال نو می‌بینید

9:28

and you hear all the judgments coming at you from them.

و قضاوت های آنها را در مورد شما که به سمت شما پرتاب می‌کنند می‌شنوید؛ قضاوت هایی از این قبیل

9:32

"You should have..."

تو باید این را داشته باشی

9:33

"Why don't you..."

چرا این کار را نمی‌کنی

9:35

"Look where it's taken you."

ببین به کجا رفته‌ای!

9:37

"Look at your sister, she married a millionaire,

به خواهرت نگاه کن! با یک میلیونر ازدواج کرد!

9:40

(audience laughing)

9:42

and you are into that weird kind of meditation stuff

اما تو چی! رفتی دنبال این معنویت ها و مراقبه های عجیب و غریب!

9:44

that's not getting you anywhere."

از این راه به هیچ جا نمی‌رسی

9:47

Whatever judgements come,

هر قضاوتی از این قبیل که می‌آید

9:49

say, "okay, I know that this is what you think and feel

بگویید، بسیار خوب! می‌دانم شما اینطوری فکر میکنید و احساس شما چنین است

9:52

and I think and feel differently.

و من متفاوت فکر می‌کنم و احساسم متفاوت است. 

9:55

That's all."

همین!

9:56

So you don't not need to justify.

شما نیاز ندارید که توجیه کنید

9:59

Accepting people's limitations and suddenly realizing

شما آن ها را بپذیرید و درک کنید که 

10:04

whether or not your father, your mother, your sister,

این که پدر، مادر، خواهر

10:09

your brother or anybody else close to you

برادر یا هر کسی که به شما در خانواده نزدیک است

10:12

accepts you for who you are, is really not,

اگر شما را بپذیرد یا نه؛ مورد نیاز شما نیست

10:17

you become free of the need to be accepted.

شما از اینکه مورد پذیرش قرار بگیرید بی نیاز شده‌اید

10:21

But you can nevertheless, have a deeper connection.

به هرحال شما میتوانید این ارتباط عمیق درونی را داشته باشید

10:24

Keep that deeper connection and connectedness with them.

این ارتباط عمیق و عشق درونی را با ذات اصلی آنها حفظ کنید. 


مرکز جهان!

 مرکز جهان!

***

همسر قبلی به من می‌گوید «تو مرکز جهانی! و همه چیز باید حول تو باشد! »

این حس اوست. خیلی هم توضیح نمی‌دهد. حس او را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم حس من را درک نمی‌کند. جهان او با من متفاوت است. 

در جهان من؛ او با من در ذات انسانی مساوی است. 

در جهان او اما، من یک خودخواه هستم! و او بالاتر از من! حداقل در دیگر خواهی! 

در جهان من، بزرگترین مسولیت، خوب زندگی کردن است و خوب زندگی کردن از پذیرش لحظه می‌آید و در جهان او مسولیت را جامعه برایش تعریف می‌کند. 

https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1


خلاصه اینکه تارا دخترم تحت تعلیمات او و جامعه‌ی کاناداست! هر دو مسیر اشتباهی می‌روند ولی دختر من در نهایت تحت هدایت یک نانوشتنی است! 

خدایی که حتی نمی‌شود در موردش نوشت! 

خدایی که تمام دنیای من است و در دنیای ذهنی او وجود ندارد! 

خدایی که اگر از تعاریف ذهنی جامعه بخواهی بفهمی اش نهایتاً یک داعشی می‌شوی! 

اما اگر درون خودت دنبالش بگردی دیگر حرفی نمی‌توانی بزنی! 

«آن را که خبر شد خبری باز نیامد!»


همسر قبلی جواب تکست های من را نمی‌دهد و فرضش بر این است که من با او کار ندارم. فرض می‌کند وقتی تماس می‌گیرم با او هیچ کاری ندارم! اعلام کرده فقط در مورد مسائل مالی حاضر است صحبت کند! 


اما من در این دوری تنها کاری که بلدم آرزوی خوب است! 

https://www.unwritable.net/search?q=آرزوی+خوب&m=1


و رفتن بیشتر به درون و توکل به همان نانوشتنی و تحمل و مز مزه کردن دوری دخترم تارا! 

https://www.unwritable.net/search?q=تارا&m=1



و ماندن در لحظه و گوش دادن به معلم عزیزم اکهارت. 

https://www.unwritable.net/search?q=لحظه&m=1



معلمی که بارها در زمان‌های سخت به کمک من آمده. یک صحبت کوتاه از اکهارت را بارها و بارها گوش می‌دهم و به جان می‌خرم. همانطور که همیشه این طور بوده بارها این صحبت ها را گوش میدهم و هر بار به من آرامش میدهد.

https://www.unwritable.net/search?q=اکهارت&m=1


اینجا خواستم صحبت های اکهارت عزیز را به فارسی ترجمه کنم. این کار و نوشتن شاید به من و جهان کمک کند! جهان خودم! جهانی که من مرکزش هستم! و همسر قبلی و تمام دیگر انسانها هم با من در آن متصل به همان وجود اصلی نانوشتنی هستند! 


این مطلب نه تنها در مورد روابط زوجین بلکه در تمام روابط انسان ها صادق است.

لینک اصل سخنرانی در یوتیوب را اینجا میگذارم. 

https://youtu.be/BGgQkbWGOgA?si=Khcc0iqHTtO4ianS


ترجمه اش را هم در کنار آن می‌آورم


با یادی از مولانای جانم


گفتمش پوشیده خوش‌تر سِرِّ یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌ دار

خوش‌تر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران



0:16

It sometimes happens that members of the same family

گاهی اتفاق می‌افتدکه اعضای یک خانواده 

0:19

evolve at very different rates

با سرعت های مختلفی تغییر میکنند

0:23

so that a sense of separation can come

بنابراین یک حس جدایی بوجود می‌آید

0:26

if one member of the family evolves spiritually,

اگر یک عضو خانواده از نظر معنوی تغییر کند

0:31

much more rapidly than another.

و این تغییر معنوی خیلی سریعتر از دیگری باشد

0:34

And that is something that you cannot do anything about.

این چیزی است که شما کاری در موردش نمی توانید انجام بدهید

0:41

You need to accept that your sisters,

شما باید خواهر  خودتان را بپذیرید (‌اشاره به عضو خانواده سوال کننده-  اما خواهر می‌تواند به تمام اعضای خانواده تسری یابد)

0:47

their viewpoints and their judgments of you

نظرات و قضاوتهای آنها در مورد شما

0:50

arise because of the way in which

از آنجایی نشات میگیرد که 

0:53

they have been conditioned by their culture.

آنها توسط فرهنگشان شرطی سازی شده اند.

0:57

So this is part of the mental conditioning,

این شرطی شدگی فرهنگی هم قسمتی از شرطی شدگی ذهنی است 

0:59

there's nothing really personal about it.

هیچ چیز شخصی ای در مورد آن نیست!

1:01

They have been conditioned in a certain way.

آنها به نوع خودشان توسط جامعه شرطی شده اند.

1:04

To some extent, you have gone

شما تا حدودی

1:07

beyond your conditioning because anybody

از شرطی شدگی هایتان فراتر رفته اید زیرا هر کسی

1:10

who begins to awaken spiritually

که شروع به بیداری معنوی میکند

1:16

goes beyond, also simultaneously begins to go

به جایی فراتر از شرطی شدگی ها 

1:21

beyond their cultural conditioning.

و هم زمان به فراتر از شرطی شدگی های فرهنگی میرود

1:23

And that applies whether you are from Somalia,

این فرقی نمیکند شما در فرهنگ سومالی باشید یا 

1:26

or whether you're from Australia

در فرهنگ اطریش

1:27

or whether you're from the United States or anywhere.

یا اهل امریکا باشید یا هر جای دیگر

1:32

If you are not awakening spiritually, you are,

اگر در حال بیداری معنوی نباشید

1:37

your behavior, your viewpoints, your opinions,

رفتار شما، نظرات شما و عقاید شما

1:41

the way in which you judge other people,

طوری که دیگران را قضاوت می‌کنید

1:43

the way in which you judge other cultures,

طوری که فرهنگ های دیگر را قضاوت می‌کنید

1:47

all that is conditioned by the content of your mind,

توسط محتویات ذهن شما شرطی سازی شده است

1:53

the culture and family and so on, that you grew up in.

توسط فرهنگ و خانواده ای که در آن رشد کرده‌اید شرطی سازی شده است. 

1:57

So you are basically a conditioned entity

بنابراین شما یک موجود شرطی سازی شده هستید

2:02

and your opinions and viewpoints are not really yours,

بنابراین نظرات و عقاید شما در واقع متعلق به خودتان نیست

2:06

they are the product of your conditioning.

عقاید شما محصول شرطی شدگی های شماست

2:09

And so that's the case with your sisters.

و این هم در مورد خانواده (خواهر) شما صادق است

2:13

So sometimes the same thing applies to close friends.

گاهی این در مورد دوستان نزدیک هم اتفاق می‌افتد

2:18

I've had many similar questions of people

من خ فقط سوالهای مشابه از افرادی داشته‌ام

2:21

who had a close friendship with someone.

که دوستی نزدیکی با کسی داشته اند

2:24

And sometimes it's the case with husband and wife.

گاهی هم این در مورد همسران اتفاق می‌افتد

2:30

Often I've had, in many cases,

اغلب موارد اینطور بوده که

2:32

one of them, either she or he,

یکی از زوجین، همسر یا شوهر

2:38

began to evolve and awaken spiritually.

شروع به تغییر و تحول و بیداری معنوی می‌کند

2:42

And a gap suddenly arose between the one

و ناگهان فاصله بین آن فرد و دیگری بوجود می آید

2:49

that was still totally conditioned,

بین فردی که  کاملاً شرطی شده است 

2:51

and the one that was beginning to awaken spiritually.

و کسی که شروع به بیداری معنوی کرده فاصله زیاد می‌شود

2:55

In some cases, they can still live together.

در برخی موارد آنها هنوز می‌توانند با هم زندگی کنند

2:59

It depends on the nature and degree of the person

این بستگی به درجه و طبیعت شخصی دارد که

3:04

who is not yet awakening spiritually.

هنوز از نظر معنوی بیدار نشده

3:09

It depends that the ways in which this

بستگی به حالتی دارد که

3:12

non-awakened state manifests, differs from person to person.

این حالت ناآگاهی خودش را بروز می دهد. و این از فردی تا فرد دیگر متفاوت است. 

3:16

Some you can live with, you can awaken,

در مورد بعضی ها شما میتوانید با هم زندگی کنید

3:20

and you'll know your partner is not,

شما می‌توانید بیدار شوید و میدانید همسر شما بیدار نیست

3:22

and you can totally surrender to that fact

میتوانید در برابر این واقعیت کاملاً تسلیم شوید

3:24

that your partner is not awakening yet.

که همسر شما هنوز بیدار نشده است

3:27

In other cases, it will create a hostility,

در موارد دیگر این موضوع می‌تواند خصومت ایجاد کند

3:30

a growing hostility in your partner.

یک ستیز و ضدیت در شریک زندگی تان

3:33

The ego objects to the other being

نفس در برابر موجود دیگر

3:36

becoming so different and changing.

که متفاوت شده و تغییر کرده موضع مخالف می‌گیرد

3:38

They don't understand you anymore.

آنها دیگر شما را نمی‌فهمند

3:41

And so, and then a separation happens with husband and wife.

بنابراین یک جدایی بین زن و شوهر اتفاق می‌افتد

3:47

Then it sometimes happens

گاهی هم این اتفاق می‌افتد

3:48

that they do go their different ways.

که آن دو کاملا مسیرهای مختلفی را می‌روند

3:51

In the case of a family member, there's a link that remains

در مورد اعضای خانواده اما یک ارتباط همیشه باقی می‌ماند

3:55

so you cannot just say, we go our different ways.

بنابراین نمیتوانید همینطور بگویید که، هرکسی راه خودش رابرود!

3:59

There's always a certain bond

همیشه یک رابطه‌ی خاصی

4:02

between you and your family members.

بین شما و عضو دیگر خانواده وجود خواهد داشت

4:05

But the first thing is, you ask me what I would do.

اما اولین چیز در سوال شما این است که می‌پرسید من چه کاری خواهم کرد. 

4:09

What I would do is first of all, understand why.

آنچه من انجام خواهم داد اولاً این است که بفهمم چرا

4:13

And this is what I've just been talking about,

و این همان چیزی است که در موردش صحبت می کنیم

4:16

if you understand, then already it is a helpful thing.

اگر شما این را خوب درک کنید، خودش بسیار کمک‌کننده خواهد بود

4:22

If you don't understand why is this happening?

اگر نمی‌دانید چرا چنین چیزی اتفاق می‌افتد

4:25

But if you understand that these people act out of their,

اما اگر بدانید که این افراد فقط شرطی شدگی ها یشان را 

4:30

your sisters act out of their conditioning.

زندگی می‌کنند مثلاً در مورد خانواده (خواهر) شما

4:33

You have begun, already are in the process

شما فرآیند خروج و رها شدن از 

4:39

of transcending your conditioning.

شرطی شدگی هایتان را شروع کرده اید. 

4:41

Whether or not they will also awaken

در مورد آنها اما نمیدانیم که آیا بیدار هستند و یا

4:45

or begin to awaken spiritually, we don't know.

آیا فرآیند بیداری معنوی را شروع کرده اند یا نه. 

4:47

So in the meantime, all you can do, or all I could,

بنابراین در این هنگام تمام آنچه می توانید انجام بدهید یا من انجام خواهم داد

4:52

if I were you, all I could do was continue

اگر من جای شما بودم تمام آنچه انجام می‌دادم این بود که

4:57

to recognize the limitation in them.

محدودیت های آنها را درک کنم. 

5:00

It is, they are conditioned in their responses.

این واقعیت که آنها و پاسخ هایشان کاملاً شرطی شده است

5:05

Recognize that that is what happened.

این حقیقت شرطی شدگی را درک کنید

5:07

Not to blame them for it, not to feel guilty

نه آن‌ها را متهم کنید، نه خودتان احساس گناه کنید از اینکه

5:12

because you make them angry, because you don't.

فکر کنید شما آنها را خشمگین کرده‌اید

5:14

It's their conditioning that makes them angry,

این شرطی شدگی های آنهاست که آنها را عصبانی می‌کند

5:18

so you don't feel guilty

بنابراین شما احساس گناه نکنید

5:19

because you are different from them.

برای اینکه شما با آنها تفاوت دارید

5:21

I wouldn't, I'm talking now what I would,

من در مورد خودم می‌گویم که 

5:24

I would not feel guilty.

من احساس گناه نخواهم کرد

5:25

I would simply recognize compassionately,

من به سادگی و از روی محبت دلسوزی آنها را درک خواهم کرد

5:28

what it is that makes them say and do

چیزی که باعث میشود چیزهایی بگویند و کارهایی انجام بدهند

5:31

the things they say and do towards you.

چیزهایی که در مورد شما می‌گویند و کارهایی که در حق شما انجام می‌دهند

5:35

And you cannot even explain to them.

و شما حتی نمیتوانید به آنها توضیح بدهید. 

5:37

It would be futile to say to them,

این خیلی عبث خواهد بود اگر مثلاً شما به آنها بگویید

5:40

"I know why you're saying that to me,

می‌دانم چرا شما این چیزها را به من میگویید

5:41

because you're totally conditioned."

چون شما صددرصد دچار شرطی شدگی های ذهنتان هستید

5:43

What? (audience laughing)

آنها خواهند گفت چی! (چرند نگو!)

5:45

(laughs) They wouldn't know

آنها نمی‌دانند

5:47

what you're talking about

که شما در مورد چه صحبت می‌کنید

5:49

because they know nothing outside of their conditioning.

برای اینکه آنها چیزی فرای شرطی شدگی های ذهنی شان نمی‌دانند

5:52

So compassion arises,

بنابراین محبت و دلسوزی بالا می‌آید

5:55

compassion and acceptance of a person's limitations.

محبت و پذیرش محدودیت های آن شخص. 

6:00

You can still hold them in your heart

شما می‌توانید آن‌ها را در قلب خود داشته باشید

6:02

and realize there is an essence in them

و عصاره وجودی آن‌ها را درک کنید

6:06

that is lovable.

عصاره وجودی آن‌ها که دوست داشتنی است

6:09

And you can continue to be connected

شما می‌توانید به ارتباط خود با عصاره وجودی آن‌ها ادامه بدهید

6:12

to that essence of who they are.

و به ذات اصلی آنها،(که همان عشق یا خداست) متصل بمانید

6:14

If they refuse to talk to you

اگر آنها از صحبت کردن با شما سرباز زدند

6:16

then you have to accept and surrender

شما بپذیرید و تسلیم باشید

6:18

that you can hold them in your meditation.

شما می‌توانید آن‌ها را در مراقبه های تان به یاد بیاورید

6:21

You can even sometimes look at their photo,

حتی می‌توانید گاهی به عکس شان نگاه کنید

6:24

look beyond the surface appearance of who they are

به فراتر از ظاهر (مادی) آن‌ها نگاه کنید

6:28

and the photo can be a little help

عکس می‌تواند کمی کمک کند که

6:31

to establish the inner connection.

رابطه‌ی درونی خود را ایجاد کنید

6:33

Then you don't need the photo anymore

بعد از آن دیگر شما به عکس هم برای 

6:34

to establish the inner connection.

ایجاد ارتباط درونی نیاز ندارید

6:37

Feel the inner connection with their innermost selves.

ارتباط درونی خود را با ذات اصلی و درونی آنها احساس کنید

6:42

And even if they don't talk to you, that can still be there.

این ارتباط درونی حتی اگر آنها یا شما صحبت نکنند، کماکان می‌تواند وجود داشته باشد

6:46

And then you send,

بعد برایشان

6:48

in the conventional New Age language,

همانطوری که امروزه گفته می‌شود

6:51

you send loving energy to them.

برایشان انرژی عشق بفرستید

6:55

There's some truth in that,

یک حقیقتی در این انرژی عشق هست

6:57

so there's still a loving connection

بنابراین هنوز یک ارتباط عاشقانه وجود دارد

7:02

even though you don't talk.

حتی اگر شما با هم صحبت نکنید

7:04

So recognition, to summarize,

بنابراین ابتدا درک، به طور خلاصه

7:10

recognition of why this is happening,

ابتدا درک کنید چه اتفاقی در حال افتادن است

7:14

accepting your family members' limitations,

محدودیت های آن عضو خانواده‌تان را بپذیرید

7:20

and not judging them.

آن‌ها را قضاوت نکنید

7:24

They judge you of course,

آن‌ها حتما شما را قضاوت خواهند کرد

7:26

because their judgments of you

زیرا این قضاوت های آنها از شما

7:29

are part of their conditioning,

قسمتی از شرطی شدگی های ذهنی آنهاست

7:31

but you don't need to judge them.

اما شما نیاز نیست که قضاوتشان کنید

7:33

You simply see that this is a limitation

شما به سادگی ببینید که این نوعی محدودیت

7:36

of their state of consciousness at this present time.

برای آگاهی و حالت آن ها در این لحظه است

7:39

They will awaken too,

آن‌ها هم روزی بیدار خواهند شد

7:43

in time, eventually, this lifetime or the next. (laughs)

در زمان خودش، در این زندگی یا زندگی های بعدی!

7:49

So then you can begin to feel peaceful about it

بنابراین با این موضوع در صلح بمانید

7:55

so that it does not become a source of suffering,

تا این عدم آگاهی آنها منبع رنج شما نباشد

7:59

continuous source of suffering at the back of your mind.

مدام از این موضوع در پس ذهنتان رنج نبرید

8:03

So if you can be in a loving relationship,

پس شما میتوانید در یک رابطه عاشقانه باقی بمانید

8:07

even though you might not meet them much anymore,

حتی اگر این که شاید آن‌ها را ملاقات نمیکنید

8:10

or at all, you can stay in a state of love towards them.

حتی اگر هیچگاه آن‌ها را نبینید می‌توانید در حالت عشق نسبت به آنها بمانید

8:15

Compassionately, accept their limitations

با عشق و دلسوزی محدودیت های آنها را بپذیرید

8:19

and then see what happens.

بعد ببینید چه اتفاقی خواهد افتاد

8:20

Sometimes in that way, a healing does happen.

در بعضی موارد از این طریق یک شفا و درمان اتفاق می‌افتد

8:25

It may be that at some point

ممکن است گاهی 

8:27

there's a crack in their conditioning

یک شکافی در شرطی شدگی هایشان اتفاق بیافتد

8:29

and they're suddenly able to accept you,

و آن‌ها ناگهان بتوانند شما را پذیرا باشند

8:32

who you are, for who you are now.

شما را دقیقاً همانطور که در حال هستید پذیرا باشند

8:35

But your happiness or fulfillment

اما شادی و کمال شما 

8:39

does not depend on any other human's acceptance

به پذیرش هیچ انسان دیگری  از این که

8:44

of who you are.

شما که هستید وابسته نیست

8:45

That would be a deluded thought

این یک فکر توهم آمیز خواهد بود


8:47

if you think you can only be happy

اگر شما فکر کنید که شما تنها در صورتی می‌توانید شاد باشید که

8:50

if these people accept and understand you.

افراد دیگر شما را بپذیرند و بفهمند

8:52

Some people have that with their parents.

بعضی افراد این حس را در مورد والدینشان دارند

8:55

So they say, my dad, my father,

آن‌ها می‌گویند پدرم، مادرم

8:59

they don't understand me at all.

آن‌ها هرگز من را نمی‌فهمند

9:01

It's terrible, terrible, I'm trying to explain what I'm at.

خیلی دردناک است، سعی می‌کنم توضیح بدهم من در چه حالتی هستم

9:06

Of course, they cannot understand you,

مسلم است که آنها نمی‌توانند شما را بفهمند

9:08

it's beyond their comprehension

این فهم فرای درک آنهاست

9:11

if you have awakened spiritually and they haven't.

اگر شما از نظر معنوی بیدار شده‌اید و آنها نشده‌اند

9:15

So compassionately accept that they cannot understand you.

با عشق و دلسوزی بپذیرید که آنها نمی‌توانند شما را بفهمند! 

9:19

Instead of trying to explain yourself to them,

به جای تلاش برای این که خودتان را توضیح بدهید

9:23

just be there in a loving way with them.

فقط در حالت عشق نسبت به آن ها بمانید

9:25

When you meet for Christmas or Thanksgiving

وقتی آنها را در مراسمی مثلاً در سال نو می‌بینید

9:28

and you hear all the judgments coming at you from them.

و قضاوت های آنها را در مورد شما که به سمت شما پرتاب می‌کنند می‌شنوید؛ قضاوت هایی از این قبیل

9:32

"You should have..."

تو باید این را داشته باشی

9:33

"Why don't you..."

چرا این کار را نمی‌کنی

9:35

"Look where it's taken you."

ببین به کجا رفته‌ای!

9:37

"Look at your sister, she married a millionaire,

به خواهرت نگاه کن! با یک میلیونر ازدواج کرد!

9:40

(audience laughing)

9:42

and you are into that weird kind of meditation stuff

اما تو چی! رفتی دنبال این معنویت ها و مراقبه های عجیب و غریب!

9:44

that's not getting you anywhere."

از این راه به هیچ جا نمی‌رسی

9:47

Whatever judgements come,

هر قضاوتی از این قبیل که می‌آید

9:49

say, "okay, I know that this is what you think and feel

بگویید، بسیار خوب! می‌دانم شما اینطوری فکر میکنید و احساس شما چنین است

9:52

and I think and feel differently.

و من متفاوت فکر می‌کنم و احساسم متفاوت است. 

9:55

That's all."

همین!

9:56

So you don't not need to justify.

شما نیاز ندارید که توجیه کنید

9:59

Accepting people's limitations and suddenly realizing

شما آن ها را بپذیرید و درک کنید که 

10:04

whether or not your father, your mother, your sister,

این که پدر، مادر، خواهر

10:09

your brother or anybody else close to you

برادر یا هر کسی که به شما در خانواده نزدیک است

10:12

accepts you for who you are, is really not,

اگر شما را بپذیرد یا نه؛ مورد نیاز شما نیست

10:17

you become free of the need to be accepted.

شما از اینکه مورد پذیرش قرار بگیرید بی نیاز شده‌اید

10:21

But you can nevertheless, have a deeper connection.

به هرحال شما میتوانید این ارتباط عمیق درونی را داشته باشید

10:24

Keep that deeper connection and connectedness with them.

این ارتباط عمیق و عشق درونی را با ذات اصلی آنها حفظ کنید. 


۱۴۰۲ شهریور ۱, چهارشنبه

مهمترین کارِ دنیا!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مهمترین کارِ دنیا!

***

مهمترین کار دنیا بودن است! یعنی کاری انجام ندادن. 

تناقض بزرگی در کار است. 

همین نوشتن اگر یک کار باشد قبلش باید کمی باشم. یعنی فقط بنشینم و کاری نکنم. یعنی مقداری مراقبه. معمولاً چند دقیقه کافیست. 

وقتی بودن را تجربه کنی انجام دادن اهمیتش کم می‌شود. معمولاً انجام دادن ها زیرمجموعه‌ای از بودن است. وقتی بتوانی فقط باشی، این بودن در انجام دادنِ تو تسری میابد. بودن کار خداست. خدا فقط هست. تنها بودِ موجود. تنها وجودِ موجود. 

وقتی تو هم بتوانی فقط باشی؛ خیلی به خدا بودن نزدیک می‌شوی. 

و از قضا تمام خلاقیت ها و انجام دادن ها و کارها هم از بودن نشأت می‌گیرد. 

تمرین کن فقط باشی. 

بدون هیچگونه فکر یا حرکتی. در بودن است که راه روشن می‌شود. انجام دادن های اجباری و ناآگاهانه را کنار بگذار. 

تمام حس های بدن و تمام افکار و احساسات همه نوعی کار است. 

بهترین و مهمترین کار، شاهد شدن به تمام اینهاست. به افکار و احساسات و بدن خودت شاهد شو. 

این شاهد شدن، مهمترین کار و مهمترین تمرین برای بودن است. 

افکار به سرعت می‌آیند و می‌روند. احساسات همچون موج‌های بزرگ به تو هجوم می‌آورند ولی تو فقط شاهد باش بدون عکس‌العمل. بدون هیچگونه قضاوت. 

گاهی این کلمات را می‌نویسم که می‌شود این نوشته‌ها؛ اما بیشتر وقت‌ها فقط نگاهشان می‌کنم. مثل نشستن کنار رودخانه و دیدن تک تک موج‌ها و برگهای شناور. 

کم کم این مشاهده پررنگ می‌شود و تو همواره شاهد می‌مانی. 

دیگر امواج احساسات، قدرت قبلی را ندارند. افکار هم همینطور. 

کم کم این افکار تصفیه می‌شوند و از شدتشان کم می‌شود و هرچه خالص تر می‌شوند تو زندگی را شفاف تر می‌بینی. هرچه ذهن آرام تر بشود تو بیشتر به وادی بودن می‌روی. آنجا تمام مسائل ذهن حل می‌شوند! 

حتی مرگ! مرگ بزرگترین مسأله‌ی ذهن است. آن هم حل میشود و محو می‌شود. 

فقط ذهن می‌تواند بمیرد و آگاهی پشت ذهن هیچگاه نمی‌میرد. اما ذهن پشت خودش را نمی‌تواند بببند. 

تنها زمانی پشتِ ذهن را می‌بینی که ذهن را آرام کرده باشی. 

و این، تنها از طریق بودن است. یعنی همان مراقبه. یعنی تمرینِ بودن. 

مراقبه و بودن مهمترین کار دنیاست! 


مهمترین کارِ دنیا!

 مهمترین کارِ دنیا!

***

مهمترین کار دنیا بودن است! یعنی کاری انجام ندادن. 

تناقض بزرگی در کار است. 

همین نوشتن اگر یک کار باشد قبلش باید کمی باشم. یعنی فقط بنشینم و کاری نکنم. یعنی مقداری مراقبه. معمولاً چند دقیقه کافیست. 

وقتی بودن را تجربه کنی انجام دادن اهمیتش کم می‌شود. معمولاً انجام دادن ها زیرمجموعه‌ای از بودن است. وقتی بتوانی فقط باشی، این بودن در انجام دادنِ تو تسری میابد. بودن کار خداست. خدا فقط هست. تنها بودِ موجود. تنها وجودِ موجود. 

وقتی تو هم بتوانی فقط باشی؛ خیلی به خدا بودن نزدیک می‌شوی. 

و از قضا تمام خلاقیت ها و انجام دادن ها و کارها هم از بودن نشأت می‌گیرد. 

تمرین کن فقط باشی. 

بدون هیچگونه فکر یا حرکتی. در بودن است که راه روشن می‌شود. انجام دادن های اجباری و ناآگاهانه را کنار بگذار. 

تمام حس های بدن و تمام افکار و احساسات همه نوعی کار است. 

بهترین و مهمترین کار، شاهد شدن به تمام اینهاست. به افکار و احساسات و بدن خودت شاهد شو. 

این شاهد شدن، مهمترین کار و مهمترین تمرین برای بودن است. 

افکار به سرعت می‌آیند و می‌روند. احساسات همچون موج‌های بزرگ به تو هجوم می‌آورند ولی تو فقط شاهد باش بدون عکس‌العمل. بدون هیچگونه قضاوت. 

گاهی این کلمات را می‌نویسم که می‌شود این نوشته‌ها؛ اما بیشتر وقت‌ها فقط نگاهشان می‌کنم. مثل نشستن کنار رودخانه و دیدن تک تک موج‌ها و برگهای شناور. 

کم کم این مشاهده پررنگ می‌شود و تو همواره شاهد می‌مانی. 

دیگر امواج احساسات، قدرت قبلی را ندارند. افکار هم همینطور. 

کم کم این افکار تصفیه می‌شوند و از شدتشان کم می‌شود و هرچه خالص تر می‌شوند تو زندگی را شفاف تر می‌بینی. هرچه ذهن آرام تر بشود تو بیشتر به وادی بودن می‌روی. آنجا تمام مسائل ذهن حل می‌شوند! 

حتی مرگ! مرگ بزرگترین مسأله‌ی ذهن است. آن هم حل میشود و محو می‌شود. 

فقط ذهن می‌تواند بمیرد و آگاهی پشت ذهن هیچگاه نمی‌میرد. اما ذهن پشت خودش را نمی‌تواند بببند. 

تنها زمانی پشتِ ذهن را می‌بینی که ذهن را آرام کرده باشی. 

و این، تنها از طریق بودن است. یعنی همان مراقبه. یعنی تمرینِ بودن. 

مراقبه و بودن مهمترین کار دنیاست! 


پول کجاست؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 پول کجاست؟

***

خوب این عنوان شاید کمی تله باشد ولی تا حدودی هم درست است. 

تله برای اینکه تقریبا تمام آدم‌ها به دنبال پول هستند و این اصلا بد نیست. پول سمبل بقاء شده. بقا هم واجب و لازم است. 

پول را از زوایای مختلف میتوان دید. برای من که اقتصاد خواندم معانی گسترده تری هم پیدا کرده. اینجا پول را از بعضی زوایا با هم مرور می‌کنیم. 

چرا پول می‌خواهیم؟ وقتی موضوع، بقاء باشد پول برای تهیه‌ی غذا و سرپناه است. غذا و سرپناهی که طبیعت برای ما تامین می‌کند. اما چون تقسیم کار در جامعه انسانی اتفاق افتاده پس ما برای تامین غذا و سرپناه از ابزاری به نام پول استفاده می‌کنیم. 

بعد از تامین بقاء ما پول را برای حس هایی که پول برای ما می‌آورد می‌خواهیم. مثلاً حس امنیت یا حس مالکیت یا حس لذت یا حس قدرت. 

حال اگر کسی کمی خودش را بشناسد می‌داند که حس ها درون انسان ایجاد می‌شود و مطلقا می‌تواند ربطی به بیرون نداشته باشد. 

می‌توان در بهشت و قصر بود و حس بد داشت و می‌توان در جهنم و خرابه بود و حس خوب داشت. 

کسی که چنین قدرتی را بدست آورده باشد دیگر اسیر محیط نیست. دیگر زندانی نیست! حتی اگر به صورت فیزیکی زندانی باشد در ذهن خودش زندانی نیست! 

و بدترین زندان ها زندان فیزیکی نیست بلکه زندان ذهن است که میله‌هایی از ترس دارد! گاهی ما خودمان زندان ذهن و ترس را انتخاب می‌کنیم. چون فکر می‌کنیم به ما امنیت می‌دهد! 

شاید مهمترین حسی که ما از پول می‌خواهیم حس فراوانی است. یعنی چیزی که اکهارت به آن تمامیت زندگی می‌گوید. 

Fullness of life!

یا کفایت لحظه! 

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_39.html


تمام حس ها و همین حس فراوانی زندگی هم در لحظه وجود دارد. پس هر آنچه از پول می‌خواهیم هم در لحظه وجود دارد! البته بعد از تامین بقاء! 


و اما موضوع بقاء! 

تمام انسانها و جانوران درگیر موضوعی هستند به نام بقاء! انسان هم با اینکه تقریباً مسأله فیزیکی بقاء را حل کرده اما در بُعد ذهنی هنوز درگیر بقاء مانده. یعنی شکم ها سیر است ولی چشم ها گرسنه‌اند! 


از سودای نان تا سودای عشق

https://www.unwritable.net/2021/04/blog-post_87.html


حتی خود پول هم زیرمجموعه‌ای از حس فراوانی است! یعنی پول زاده‌ی حس فراوانی است. فراوانی زاده‌ی پول نیست! و این اشتباه اکثر آدم‌ها است. 

اکثر آدم‌ها فکر می‌کنند چیزی باید در آن بیرون باشد تا حس فراوانی در درون ایجاد شود! 

حس فراوانی در بیرون نیست! حس فراوانی در آینده نیست! 

آن بیرون و آینده توهم های ذهن هستند! 

تنها موضوع واقعی و زنده همین لحظه‌ی بی زمان و همین درک مستقیم من و تو در لحظه است! 

پس پول هم در لحظه است! 


حال اگر تو به خاطر ترس ها و اعتیاد طولانی به ذهن از درک مستقیم و از لحظه جدا باشی و درگیر ذهن باشی قطعاً درگیر ترس هم هستی! چون خاصیت ذهن جدا کردن است! و جدا کردن تو از جهان را ذهن انجام می‌دهد. 


پس پول هم در لحظه است! همه چیز در لحظه است! حتی آینده! حتی ماده! 





پول کجاست؟

 پول کجاست؟

***

خوب این عنوان شاید کمی تله باشد ولی تا حدودی هم درست است. 

تله برای اینکه تقریبا تمام آدم‌ها به دنبال پول هستند و این اصلا بد نیست. پول سمبل بقاء شده. بقا هم واجب و لازم است. 

پول را از زوایای مختلف میتوان دید. برای من که اقتصاد خواندم معانی گسترده تری هم پیدا کرده. اینجا پول را از بعضی زوایا با هم مرور می‌کنیم. 

چرا پول می‌خواهیم؟ وقتی موضوع، بقاء باشد پول برای تهیه‌ی غذا و سرپناه است. غذا و سرپناهی که طبیعت برای ما تامین می‌کند. اما چون تقسیم کار در جامعه انسانی اتفاق افتاده پس ما برای تامین غذا و سرپناه از ابزاری به نام پول استفاده می‌کنیم. 

بعد از تامین بقاء ما پول را برای حس هایی که پول برای ما می‌آورد می‌خواهیم. مثلاً حس امنیت یا حس مالکیت یا حس لذت یا حس قدرت. 

حال اگر کسی کمی خودش را بشناسد می‌داند که حس ها درون انسان ایجاد می‌شود و مطلقا می‌تواند ربطی به بیرون نداشته باشد. 

می‌توان در بهشت و قصر بود و حس بد داشت و می‌توان در جهنم و خرابه بود و حس خوب داشت. 

کسی که چنین قدرتی را بدست آورده باشد دیگر اسیر محیط نیست. دیگر زندانی نیست! حتی اگر به صورت فیزیکی زندانی باشد در ذهن خودش زندانی نیست! 

و بدترین زندان ها زندان فیزیکی نیست بلکه زندان ذهن است که میله‌هایی از ترس دارد! گاهی ما خودمان زندان ذهن و ترس را انتخاب می‌کنیم. چون فکر می‌کنیم به ما امنیت می‌دهد! 

شاید مهمترین حسی که ما از پول می‌خواهیم حس فراوانی است. یعنی چیزی که اکهارت به آن تمامیت زندگی می‌گوید. 

Fullness of life!

یا کفایت لحظه! 

https://www.unwritable.net/2022/08/blog-post_39.html


تمام حس ها و همین حس فراوانی زندگی هم در لحظه وجود دارد. پس هر آنچه از پول می‌خواهیم هم در لحظه وجود دارد! البته بعد از تامین بقاء! 


و اما موضوع بقاء! 

تمام انسانها و جانوران درگیر موضوعی هستند به نام بقاء! انسان هم با اینکه تقریباً مسأله فیزیکی بقاء را حل کرده اما در بُعد ذهنی هنوز درگیر بقاء مانده. یعنی شکم ها سیر است ولی چشم ها گرسنه‌اند! 


از سودای نان تا سودای عشق

https://www.unwritable.net/2021/04/blog-post_87.html


حتی خود پول هم زیرمجموعه‌ای از حس فراوانی است! یعنی پول زاده‌ی حس فراوانی است. فراوانی زاده‌ی پول نیست! و این اشتباه اکثر آدم‌ها است. 

اکثر آدم‌ها فکر می‌کنند چیزی باید در آن بیرون باشد تا حس فراوانی در درون ایجاد شود! 

حس فراوانی در بیرون نیست! حس فراوانی در آینده نیست! 

آن بیرون و آینده توهم های ذهن هستند! 

تنها موضوع واقعی و زنده همین لحظه‌ی بی زمان و همین درک مستقیم من و تو در لحظه است! 

پس پول هم در لحظه است! 


حال اگر تو به خاطر ترس ها و اعتیاد طولانی به ذهن از درک مستقیم و از لحظه جدا باشی و درگیر ذهن باشی قطعاً درگیر ترس هم هستی! چون خاصیت ذهن جدا کردن است! و جدا کردن تو از جهان را ذهن انجام می‌دهد. 


پس پول هم در لحظه است! همه چیز در لحظه است! حتی آینده! حتی ماده! 





۱۴۰۲ مرداد ۲۸, شنبه

وقفِ خودِ زندگی!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 وقف خود زندگی!

***


مکالمه‌ای داشتم با یک نفر و داشتم از آرزوهایم می‌گفتم! تشویق اش می‌کردم به یوگا! 

ناامیدانه گفت مگر نمی‌گویی معلم یوگای واقعی در ایران نیست!

گفتم معلم یوگای فارسی زبان خیلی کم است. اگر لازم باشد دارم فکر میکنم خودم بروم هفت ماه جنوب هند! 

گفتم آنجا اینطور نیست که سی روز بمانی و مدرک مربیگری بگیری! 

معلم آنجا گفته آنجا این کوزه‌ی تو را نرم میکنند و از نو می‌سازند! هفت ماه دیگر یک آدم دیگر می‌شوم! دیگر من را نمی‌شناسی! 


گفت ریشهایت می‌آید اینجا! 

گفتم آره شکمم هم می‌رود آنجا! 

گفت مگر از زندگی ات ناراضی هستی که می‌خواهی بکوبی از اول بسازی؟

گفتم ناراضی نیستم اما مگر این همه ظلم را نمیبینی! نمی‌توانم سرم را زیر برف کنم و نبینم! 

گفت بروی یوگا می‌توانی برای ظلم جهان کاری انجام بدهی؟ 

گفتم بلی به اندازه‌ی خودم! 


و این گفتگو را با خودم ادامه دادم! 

بلی می‌توانم خودم را وقف کنم! 

زندگی ام را وقف کنم! 

وقف دیگران! 

شاید حرف زدن کافی باشد! و تا مقصد با همین آرزوی خودم عشق بازی می‌کردم! 

با خودم میگفتم آری! 

یوگاهایم را اول برای خودم انجام می‌دادم! 

بعد معجزه شد!

جوری شد که گاهی برای دیگران انجام می‌دادم. به نیت دیگران! 

و حالامعجزه هر روز بیشتر می‌شود دیگر یوگا ها دارد برای دیگران می‌شود! 

راستش را می‌دانی! وقتی در یوگا بروی یگانه می‌شوی! دیگران با تو یکی می‌شوند! 

تو اگر حتی بنشینی دیگر برای خودت نیست! وقتی یوگا می‌کنی تو تجربه‌ای از تمام جهان را داری!

وقتی یوگا را تجربه کنی 

تو کل رنج جهان را می‌کشی! 

و تمام لذت جهان را! 


نمی‌دانم کسی می‌داند یا نه اما تو کم کم کمرنگ می‌شوی! 

شخصیت ات کمرنگ می‌شود! 

کم کم سبک می‌شوی! مثل باد می‌شوی! 

از خود سنگین ات جدا می‌شوی! 

باور کنید می‌شود! 


تو دیگر فرقی با دیگران نداری! 

وقتی یوگا می‌کنی وقتی می‌نویسی وقتی نفس می‌کشی! 

تو تمام جهان را تجربه می‌کنی. 

و اینجاست که چیزی برای خودت نمی‌خواهی. خودی وجود ندارد! 

می‌شوی مثل بودا! مثل سادگورو! یک چراغ واقعی که فقط نور می‌اندازد! فقط نور می‌شود. 

تو به نهایت می‌رسی! آرزوی تو این است که خودت را وقف کنی. تو بالاترین لذت را یافته‌ای! 

لذت حل شدن! لذت نیست شدن! فنا! 


حالا که دخترم در چارچوب جامعه افتاده من هم به او قول دادم خوب زندگی کنم! 

قول دادم! به تارا قول دادم! این مسوولیت من نسبت به دخترم است! 

و خداروشکر فهمیدم بهترین راه خوب زندگی کردن وقف کردن است! 

وقف کردن خودم! وقف کردن زمانم! وقف کردن این زندگی! این بهترین کار است! دیگر شک ندارم! 


از لحظه‌ای که این خیر در من افتاد می‌نشینم و لذت می‌برم! دنیا نگذاشت من کاری بکنم! 

همان نیت کافی بود. 

در این وادی تو یک میدهی و هزاران می‌گیری! 

معامله ای بسیار بهتر از بازار است. 

اینجا یک زندگی می‌دهی و زندگی ابدی را پیدا می‌کنی! 

یک جان میدهی و هزاران گنج دریافت می‌کنی! 

تمام بیزینسمن های دنیا چنین فرصتی را از دست می‌دهند! 

چنین معامله‌ای که حافظ کرد و مولانا کرد! 

شمس کرد و حلاج! 

چنین معامله‌ای اگر بکنی دیوانه باید در خیابان بچرخی! 

مثل حافظ باید بخوانی! 


خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم


راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم


گر چه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب


من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم


دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت


رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم


چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بی‌طاقت


به هواداریِ آن سروِ خرامان بروم


در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت


با دلِ زخم‌کَش و دیدهٔ گریان بروم


نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی


تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروم


به هواداری او ذَرِّه صفت، رقص کنان


تا لبِ چشمه‌ی خورشیدِ درخشان بروم


تازیان را غمِ احوالِ گران‌باران نیست


پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم


ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون


همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم


وقفِ خودِ زندگی!

 وقف خود زندگی!

***


مکالمه‌ای داشتم با یک نفر و داشتم از آرزوهایم می‌گفتم! تشویق اش می‌کردم به یوگا! 

ناامیدانه گفت مگر نمی‌گویی معلم یوگای واقعی در ایران نیست!

گفتم معلم یوگای فارسی زبان خیلی کم است. اگر لازم باشد دارم فکر میکنم خودم بروم هفت ماه جنوب هند! 

گفتم آنجا اینطور نیست که سی روز بمانی و مدرک مربیگری بگیری! 

معلم آنجا گفته آنجا این کوزه‌ی تو را نرم میکنند و از نو می‌سازند! هفت ماه دیگر یک آدم دیگر می‌شوم! دیگر من را نمی‌شناسی! 


گفت ریشهایت می‌آید اینجا! 

گفتم آره شکمم هم می‌رود آنجا! 

گفت مگر از زندگی ات ناراضی هستی که می‌خواهی بکوبی از اول بسازی؟

گفتم ناراضی نیستم اما مگر این همه ظلم را نمیبینی! نمی‌توانم سرم را زیر برف کنم و نبینم! 

گفت بروی یوگا می‌توانی برای ظلم جهان کاری انجام بدهی؟ 

گفتم بلی به اندازه‌ی خودم! 


و این گفتگو را با خودم ادامه دادم! 

بلی می‌توانم خودم را وقف کنم! 

زندگی ام را وقف کنم! 

وقف دیگران! 

شاید حرف زدن کافی باشد! و تا مقصد با همین آرزوی خودم عشق بازی می‌کردم! 

با خودم میگفتم آری! 

یوگاهایم را اول برای خودم انجام می‌دادم! 

بعد معجزه شد!

جوری شد که گاهی برای دیگران انجام می‌دادم. به نیت دیگران! 

و حالامعجزه هر روز بیشتر می‌شود دیگر یوگا ها دارد برای دیگران می‌شود! 

راستش را می‌دانی! وقتی در یوگا بروی یگانه می‌شوی! دیگران با تو یکی می‌شوند! 

تو اگر حتی بنشینی دیگر برای خودت نیست! وقتی یوگا می‌کنی تو تجربه‌ای از تمام جهان را داری!

وقتی یوگا را تجربه کنی 

تو کل رنج جهان را می‌کشی! 

و تمام لذت جهان را! 


نمی‌دانم کسی می‌داند یا نه اما تو کم کم کمرنگ می‌شوی! 

شخصیت ات کمرنگ می‌شود! 

کم کم سبک می‌شوی! مثل باد می‌شوی! 

از خود سنگین ات جدا می‌شوی! 

باور کنید می‌شود! 


تو دیگر فرقی با دیگران نداری! 

وقتی یوگا می‌کنی وقتی می‌نویسی وقتی نفس می‌کشی! 

تو تمام جهان را تجربه می‌کنی. 

و اینجاست که چیزی برای خودت نمی‌خواهی. خودی وجود ندارد! 

می‌شوی مثل بودا! مثل سادگورو! یک چراغ واقعی که فقط نور می‌اندازد! فقط نور می‌شود. 

تو به نهایت می‌رسی! آرزوی تو این است که خودت را وقف کنی. تو بالاترین لذت را یافته‌ای! 

لذت حل شدن! لذت نیست شدن! فنا! 


حالا که دخترم در چارچوب جامعه افتاده من هم به او قول دادم خوب زندگی کنم! 

قول دادم! به تارا قول دادم! این مسوولیت من نسبت به دخترم است! 

و خداروشکر فهمیدم بهترین راه خوب زندگی کردن وقف کردن است! 

وقف کردن خودم! وقف کردن زمانم! وقف کردن این زندگی! این بهترین کار است! دیگر شک ندارم! 


از لحظه‌ای که این خیر در من افتاد می‌نشینم و لذت می‌برم! دنیا نگذاشت من کاری بکنم! 

همان نیت کافی بود. 

در این وادی تو یک میدهی و هزاران می‌گیری! 

معامله ای بسیار بهتر از بازار است. 

اینجا یک زندگی می‌دهی و زندگی ابدی را پیدا می‌کنی! 

یک جان میدهی و هزاران گنج دریافت می‌کنی! 

تمام بیزینسمن های دنیا چنین فرصتی را از دست می‌دهند! 

چنین معامله‌ای که حافظ کرد و مولانا کرد! 

شمس کرد و حلاج! 

چنین معامله‌ای اگر بکنی دیوانه باید در خیابان بچرخی! 

مثل حافظ باید بخوانی! 


خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم


راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم


گر چه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب


من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم


دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت


رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم


چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بی‌طاقت


به هواداریِ آن سروِ خرامان بروم


در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت


با دلِ زخم‌کَش و دیدهٔ گریان بروم


نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی


تا درِ میکده شادان و غزل‌خوان بروم


به هواداری او ذَرِّه صفت، رقص کنان


تا لبِ چشمه‌ی خورشیدِ درخشان بروم


تازیان را غمِ احوالِ گران‌باران نیست


پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم


ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون


همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم


۱۴۰۲ مرداد ۲۳, دوشنبه

بچه دار بشویم یا نه؟

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 بچه دار بشویم یا نه؟

***

دوستان زیادی را دیدم که دوست داشتند بچه دار بشوند. آدمهایی را هم دیدم که چندین بچه آورده‌اند ولی از بچه دار شدن خودشان پشیمان هستند. 

من هم حدود پانزده سال پیش آرزوی بچه‌دار شدن داشتم و پنج سال پیش به این آرزو رسیدم و دخترم اکنون حدوداً پنج سال دارد. 

تمرینهای یوگا و مدیتیشن هم باعث شد دید من نسبت به همه چیز از جمله این موضوع تغییر کند که اینجا سعی می‌کنم بنویسم. 


من بچه را برای داشتن یک رابطه‌ی عمیق می‌خواستم. در آن زمان فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای مثل رابطه‌ی والد و فرزندی نیست. و این عمیق ترین نوع رابطه است. 

اما این رابطه را برای چه می‌خواستم؟ 

آن زمان فکر می‌کردم که این رابطه‌ی عمیق باعث لذت و آرامش برای من می‌شود. فکر میکردم با بچه‌دار شدن معنی زندگی برایم روشن می‌شود و از اضطراب به آرامش می‌رسم. 


احساسات دیگری هم برای بچه‌دار شدن هست. مثلاً ایجاد امنیت رابطه. یعنی نوعی ترس از تنهایی خصوصاً در دروان پیری. همه‌ی ما ترس از پیری و ناتوانی و تنهایی داریم. پیری و تنهایی و مرگ سرنوشت تقریباً همه‌ی ماست، البته اگر تا آن زمان، عشق اصیل را در خودمان پیدا نکنیم! 

این ترس از تنهایی و جستجوی یک رابطه‌ی بلند مدت هم در تقریباً تمام آدم‌هایی که دیدم به وضوح وجود دارد. من هم مستثنی نبودم و فکر می‌کردم با بالا رفتن سن نیاز من به پر کردن تنهایی بیشتر می‌شود و چه کسی بهتر از بچه! 

نوعی تجربه‌ی خدا بودن هم برایم جذاب بود. یعنی من انسانی را از هیچ به دنیا بیاورم و برای او در حکم خدا باشم. تامین کننده ی او باشم و نهایت عشق و محبت را در این رابطه تجربه کنم. 


برای بعضی ها هم بچه آوردن نوعی مسابقه و تقلید از دیگران است. یعنی در مسابقه ای که جامعه برایشان تدارک دیده، مرحله‌ی بعد از ازدواج، بچه دار شدن است! فشار جامعه و مقایسه با هم سن و سالها باعث می‌شود خیلی ها به فکر بچه دار شدن بیافتند. این دسته افراد فکر می‌کنند بچه هم نوعی مایملک است که باید بدست بیاورند. پول و همسر و خانه و ماشین و مدرک و بچه! سیستم قدیمی قبایل تقریباً این طور بود. مثل جوامعی که زن و شتر و گوسفند را معامله میکنند! 

این گروه مشغول مسابقه‌ی ذهنی شان هستند. برای پیروز شدن در این رقابت با دیگران، مرحله‌ی بعدی صاحب بچه شدن است! چند سال بعد هم صاحب نوه شدن! پدر و مادربزرگ هایی که پنجاه و شصت سال سن دارند و هنوز در حال گسترش قلمرو ژنتیکی هستند! 


غیر از موارد بالا، بُعد فیزیکی و بیولوژیکی هم هست که خیلی ها در آن گرفتارند و بچه را بدون هیچگونه تفکری می‌آورند! فقط به خاطر ارضای موقت حس جنسی! این روش که کاملاً دیکته شده توسط طبیعت و بیولوژی است.  تقریباً شبیه تولید مثل حیوانات است و در انسان‌ها هم متاسفانه نسبتاً شایع است! 


الان کسی که 

 آن نیاز به رابطه و 

آن ترس از تنهایی و 

آن مقایسه گری اجتماعی 

را ندارد اگر وجود داشته باشد بسیار ارزشمند است. چنین فردی به درجه‌ی بالایی از آگاهی رسیده. چنین فردی احتمالاً از بعد جسمی و ذهنی فراتر رفته. چنین فردی حتماً مورد احترام من خواهد بود. 


نیاز بالاتری که نمی‌توان نادیده گرفت نیاز به عشق ورزیدن است. این نیاز شاید بالاترین و اصیل ترین نیاز برای بچه‌دار شدن باشد. اما باز هم می‌توان بزرگتر به آن فکر کرد. 

نیاز به عشق ورزیدن به وضوح در ما انسانها هست. اما خیلی‌ها آن را با وابستگی اشتباه می‌گیرند. خیلی ها هم همین عشق ورزیدن را با معامله اشتباه می‌گیرند. 


عشق یا معامله

https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


عشق ورزیدن حتی به حیوان خانگی بسیار زیباست! 

اما یک سوال! 

عشق ورزیدنی که در ازای مالکیت باشد آیا عشق واقعی است؟

عشق ورزیدنی که در ازای رابطه‌ی بیولوژیکی باشد آیا عشق واقعی است؟

حتما باید کسی هم ژن من باشذ تا بتوانم به او عشق بورزم؟ 

حتماً باید سگ یا گربه‌ای متعلق و در اختیار من باشد که بتوانم به او عشق بدهم؟


ماهیت معامله ای این نوع عشق ورزیدن را می‌بینید؟ 

راستش را بخواهید عشق ورزیدن نوعی خاصیت درونی است! 

اگر به منبع عشق که درون توست برسی، دیگر موضوع عشق برایت فرقی نمی‌کند! 

اگر به منبع بی پایان عشق درونی که نانوشتنی است دست پیدا کنی عشق خاصیتِ بودن تو می‌شود. تو مثل خورشید عشق را می‌تابانی! 

به زمین به کوه به درخت به مورچه به کبوتر! به همه! 

این عشق نوعی عشق بدون قید و شرط است! 


اگر به اینجا برسی دیگر فرقی بین کودک تو و بچه‌ی همسایه نیست! 

مرز های تو گسترده می‌شوند! 

تمام موجودات مورد عشق توست! 

نه فقط بچه و خانواده ات! 


اینجا تو به اندازه‌ی تمام جهان بزرگ شده‌ای. اینجا دیگر بعید است به خاطر آن نیازها بچه‌دار بشوی. تو از بدن و ذهن و مالکیت و ژنتیک رها شده‌ای! 


برای کسی که تجربه ای از آن عشق نداشته باشد قطعاً این حرفها شعار و دروغ است. اما کسی که فهمیده عشق با مرزهای ذهنی سازگار نیست کاملاً واضح و بدیهی است. 


دوستان عزیزی که در فکر داشتن بچه هستید اگر می‌خواهید خودتان را با من نویسنده مقایسه کنید قطعا با من پانزده سال پیش مقایسه نکنید! من ناآگاه بودم و الان به آن ناآگاهی پی بردم. در نهایت آنچه در جهان قرار است اتفاق بیافتد می‌افتد. آن روح هایی که قرار است توسط من یا شما به زمین آورده شوند می آیند. جهان در بعدی بالاتر در حال تجربه است. بعدی که از درک من خارج است! پس نیازی به تحلیل و مقایسه نیست! منِ  رُطب خورده منع رطب نمیکنم! 


قبل از آوردن روحی جدید به این دنیا کمی با خودمان خلوت کنیم و نیازهایمان را بدانیم. بدانیم آیا برای گرفتن امنیت است یا مقایسه‌ی اجتماعی! آیا نمی‌توان عشق را بدون قید خانواده تجربه کرد؟ 

آیا هنوز بشر به درجه ای نرسیده که یک خانواده‌ی بزرگ باشد؟ 

آیا زمین گنجایش فرزندان بیشتری از نوع انسان دارد؟ 



بچه دار بشویم یا نه؟

 بچه دار بشویم یا نه؟

***

دوستان زیادی را دیدم که دوست داشتند بچه دار بشوند. آدمهایی را هم دیدم که چندین بچه آورده‌اند ولی از بچه دار شدن خودشان پشیمان هستند. 

من هم حدود پانزده سال پیش آرزوی بچه‌دار شدن داشتم و پنج سال پیش به این آرزو رسیدم و دخترم اکنون حدوداً پنج سال دارد. 

تمرینهای یوگا و مدیتیشن هم باعث شد دید من نسبت به همه چیز از جمله این موضوع تغییر کند که اینجا سعی می‌کنم بنویسم. 


من بچه را برای داشتن یک رابطه‌ی عمیق می‌خواستم. در آن زمان فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای مثل رابطه‌ی والد و فرزندی نیست. و این عمیق ترین نوع رابطه است. 

اما این رابطه را برای چه می‌خواستم؟ 

آن زمان فکر می‌کردم که این رابطه‌ی عمیق باعث لذت و آرامش برای من می‌شود. فکر میکردم با بچه‌دار شدن معنی زندگی برایم روشن می‌شود و از اضطراب به آرامش می‌رسم. 


احساسات دیگری هم برای بچه‌دار شدن هست. مثلاً ایجاد امنیت رابطه. یعنی نوعی ترس از تنهایی خصوصاً در دروان پیری. همه‌ی ما ترس از پیری و ناتوانی و تنهایی داریم. پیری و تنهایی و مرگ سرنوشت تقریباً همه‌ی ماست، البته اگر تا آن زمان، عشق اصیل را در خودمان پیدا نکنیم! 

این ترس از تنهایی و جستجوی یک رابطه‌ی بلند مدت هم در تقریباً تمام آدم‌هایی که دیدم به وضوح وجود دارد. من هم مستثنی نبودم و فکر می‌کردم با بالا رفتن سن نیاز من به پر کردن تنهایی بیشتر می‌شود و چه کسی بهتر از بچه! 

نوعی تجربه‌ی خدا بودن هم برایم جذاب بود. یعنی من انسانی را از هیچ به دنیا بیاورم و برای او در حکم خدا باشم. تامین کننده ی او باشم و نهایت عشق و محبت را در این رابطه تجربه کنم. 


برای بعضی ها هم بچه آوردن نوعی مسابقه و تقلید از دیگران است. یعنی در مسابقه ای که جامعه برایشان تدارک دیده، مرحله‌ی بعد از ازدواج، بچه دار شدن است! فشار جامعه و مقایسه با هم سن و سالها باعث می‌شود خیلی ها به فکر بچه دار شدن بیافتند. این دسته افراد فکر می‌کنند بچه هم نوعی مایملک است که باید بدست بیاورند. پول و همسر و خانه و ماشین و مدرک و بچه! سیستم قدیمی قبایل تقریباً این طور بود. مثل جوامعی که زن و شتر و گوسفند را معامله میکنند! 

این گروه مشغول مسابقه‌ی ذهنی شان هستند. برای پیروز شدن در این رقابت با دیگران، مرحله‌ی بعدی صاحب بچه شدن است! چند سال بعد هم صاحب نوه شدن! پدر و مادربزرگ هایی که پنجاه و شصت سال سن دارند و هنوز در حال گسترش قلمرو ژنتیکی هستند! 


غیر از موارد بالا، بُعد فیزیکی و بیولوژیکی هم هست که خیلی ها در آن گرفتارند و بچه را بدون هیچگونه تفکری می‌آورند! فقط به خاطر ارضای موقت حس جنسی! این روش که کاملاً دیکته شده توسط طبیعت و بیولوژی است.  تقریباً شبیه تولید مثل حیوانات است و در انسان‌ها هم متاسفانه نسبتاً شایع است! 


الان کسی که 

 آن نیاز به رابطه و 

آن ترس از تنهایی و 

آن مقایسه گری اجتماعی 

را ندارد اگر وجود داشته باشد بسیار ارزشمند است. چنین فردی به درجه‌ی بالایی از آگاهی رسیده. چنین فردی احتمالاً از بعد جسمی و ذهنی فراتر رفته. چنین فردی حتماً مورد احترام من خواهد بود. 


نیاز بالاتری که نمی‌توان نادیده گرفت نیاز به عشق ورزیدن است. این نیاز شاید بالاترین و اصیل ترین نیاز برای بچه‌دار شدن باشد. اما باز هم می‌توان بزرگتر به آن فکر کرد. 

نیاز به عشق ورزیدن به وضوح در ما انسانها هست. اما خیلی‌ها آن را با وابستگی اشتباه می‌گیرند. خیلی ها هم همین عشق ورزیدن را با معامله اشتباه می‌گیرند. 


عشق یا معامله

https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


عشق ورزیدن حتی به حیوان خانگی بسیار زیباست! 

اما یک سوال! 

عشق ورزیدنی که در ازای مالکیت باشد آیا عشق واقعی است؟

عشق ورزیدنی که در ازای رابطه‌ی بیولوژیکی باشد آیا عشق واقعی است؟

حتما باید کسی هم ژن من باشذ تا بتوانم به او عشق بورزم؟ 

حتماً باید سگ یا گربه‌ای متعلق و در اختیار من باشد که بتوانم به او عشق بدهم؟


ماهیت معامله ای این نوع عشق ورزیدن را می‌بینید؟ 

راستش را بخواهید عشق ورزیدن نوعی خاصیت درونی است! 

اگر به منبع عشق که درون توست برسی، دیگر موضوع عشق برایت فرقی نمی‌کند! 

اگر به منبع بی پایان عشق درونی که نانوشتنی است دست پیدا کنی عشق خاصیتِ بودن تو می‌شود. تو مثل خورشید عشق را می‌تابانی! 

به زمین به کوه به درخت به مورچه به کبوتر! به همه! 

این عشق نوعی عشق بدون قید و شرط است! 


اگر به اینجا برسی دیگر فرقی بین کودک تو و بچه‌ی همسایه نیست! 

مرز های تو گسترده می‌شوند! 

تمام موجودات مورد عشق توست! 

نه فقط بچه و خانواده ات! 


اینجا تو به اندازه‌ی تمام جهان بزرگ شده‌ای. اینجا دیگر بعید است به خاطر آن نیازها بچه‌دار بشوی. تو از بدن و ذهن و مالکیت و ژنتیک رها شده‌ای! 


برای کسی که تجربه ای از آن عشق نداشته باشد قطعاً این حرفها شعار و دروغ است. اما کسی که فهمیده عشق با مرزهای ذهنی سازگار نیست کاملاً واضح و بدیهی است. 


دوستان عزیزی که در فکر داشتن بچه هستید اگر می‌خواهید خودتان را با من نویسنده مقایسه کنید قطعا با من پانزده سال پیش مقایسه نکنید! من ناآگاه بودم و الان به آن ناآگاهی پی بردم. در نهایت آنچه در جهان قرار است اتفاق بیافتد می‌افتد. آن روح هایی که قرار است توسط من یا شما به زمین آورده شوند می آیند. جهان در بعدی بالاتر در حال تجربه است. بعدی که از درک من خارج است! پس نیازی به تحلیل و مقایسه نیست! منِ  رُطب خورده منع رطب نمیکنم! 


قبل از آوردن روحی جدید به این دنیا کمی با خودمان خلوت کنیم و نیازهایمان را بدانیم. بدانیم آیا برای گرفتن امنیت است یا مقایسه‌ی اجتماعی! آیا نمی‌توان عشق را بدون قید خانواده تجربه کرد؟ 

آیا هنوز بشر به درجه ای نرسیده که یک خانواده‌ی بزرگ باشد؟ 

آیا زمین گنجایش فرزندان بیشتری از نوع انسان دارد؟ 



مراقبه در ارگاسم!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 مراقبه در ارگاسم!

***

مدتی داشتم به ارگاسم فکر میکردم که ناگهان موضوعی جالب برایم پیدا شد. مخصوصاً ارگاسم در مردها، بالطبع چون من خودم مرد هستم برایم ملموس تر است. ارگاسمِ بدن حالتی است که بدن و ذهن در حالت خاصی قرار می‌گیرد. صرف نظر از تابو بودن و ممنوع بودن حرف زدن در مورد سکس و ارگاسم اینجا می‌خواهم از زاویه‌ای دیگر به این موضوع نگاه کنم. 

ارگاسم لحظه‌ای است که از نظر اوشو مقدس است.اما نکته‌ای که می‌خواهم بررسی کنم نحوه‌ی کارکرد ذهن در فرآیند ارگاسم است. ذهن ما انسان‌ها، خاطره‌ای از حالت ارگاسم را در حافظه نگه می‌دارد. در طول زندگی و در زمان‌های تحریک جنسی ذهن با یادآوری آن خاطره و پیش بینی اتفاق مجدد آن، مارا به انجام فعالیت های جنسی ترقیب می‌کند. 

یعنی ذهن با این روش بطور مداوم ما را در چرخه‌ی سکس و ارگاسم نگه می‌دارد. این ابزار شاید برای بقاء عالی باشد و همین چرخه بوده که باعث شده من و شما در این زمین متولد شویم و در حال خواندن و نوشتن باشیم. اما خود شناخت این عملکرد ذهن چیزهای زیادی را برای ما روشن می‌کند. 

فرآیند به این شکل است. 

ذهن خاطره‌ای از گذشته دارد!

بر اساس آن خاطره، تخیل و تصوری از آینده برای ما می‌سازد. 

در لحظه حال، ذهن با استفاده از آن تصویر باعث میشود ما به سمت آینده‌ای که برای ما ساخته حرکت کنیم. 

یعنی ذهن چیزی در آینده را به عنوان چیزی بهتر از زمان حال برایمان تصویر می‌کند. 

افتادن داخل این چرخه باعث می‌شود زمان حال را کافی ندانیم و همواره بخواهیم در زمان و مکانی دیگر باشیم. نوعی چرخه‌ی اعتیاد آور ذهن. 

شاید پایه و اصل تمام اعتیاد ها. پایه و اصل اقتصاد مدرن! و مبنای سیستم سرمایه‌داری مصرف گرا! اساس تمام تبلیغات ها و تلاش بی پایان بقاء در زمین! 

بزرگترین ابزار ذهن برای ناراضی کردن ما از لحظه و چرخاندن چرخه‌ی بقاء. 

ذهن با این توهم که لحظه‌ی بعدی بهتر است ما را از لحظه‌ی حال جدا می‌کند اما هرگز چرخه را نمی‌بیند. نوعی دانش و درک عمیق لازم هست تا بتوانی پوچی این چرخه را ببینی. مثلاً در مثال ارگاسم بتوانی بعد از ارگاسم را هم ببینی و این که دوباره مقداری انرژی از دست می‌دهی و دوباره باید انرژی بدست بیاوری و دوباره در ارگاسم از دست بدهی و الی آخر! 

تقریباً ٩٩ درصد آدمها و تمام حیوانات در همین چرخه زندگی میکنند و می‌میرند. 

اما با درک فرآیند ذهن می‌شود این چرخه را دید و از آن آگاه شد. این چرخه بد نیست بلکه ناآگاهانه چرخیدن بد است. اگر به چرخه آگاه باشی می‌توانی مدتی در آن بچرخی! اما این بار می‌دانی که تو جایی بیرون چرخه هستی. در واقع می‌دانی تو بدن نیستی! فقط مدتی در بدن بازی می‌کنی! 

اگر به این عملکرد ذهن آگاه شوی دیگر گول ذهن را نمی‌خوری! 

دیگر فکر نمی‌کنی با بدست آوردن فلان پول یا فلان رابطه به شادی نهایی می‌رسی! 

کار ذهن و قلمرو ذهن بعد زمان و مکان است. 

با این درک تو از بند زمان و مکان خارج می‌شوی! 

فرقی نمیکند کجا هستی! 

تو همواره در زمان حال هستی! 

تو در لحظه هستی! 

آینده و تمام ترس هایش را تماماً ساخته و پرداخته ذهن می‌بینی. 

پس این ارگاسم بدن هم راهی است برای درک بی زمانی و بی مکانی! 

اگر هیچکدام از تعالیم معنوی کار نکند از طریق مشاهده‌ی همین بدن هم می‌توان به درک بی زمانی رسید. 

فقط کمی سکوت و تعمق لازم است! 

تعمق و مراقبه در ارگاسم! 


مراقبه در ارگاسم!

 مراقبه در ارگاسم!

***

مدتی داشتم به ارگاسم فکر میکردم که ناگهان موضوعی جالب برایم پیدا شد. مخصوصاً ارگاسم در مردها، بالطبع چون من خودم مرد هستم برایم ملموس تر است. ارگاسمِ بدن حالتی است که بدن و ذهن در حالت خاصی قرار می‌گیرد. صرف نظر از تابو بودن و ممنوع بودن حرف زدن در مورد سکس و ارگاسم اینجا می‌خواهم از زاویه‌ای دیگر به این موضوع نگاه کنم. 

ارگاسم لحظه‌ای است که از نظر اوشو مقدس است.اما نکته‌ای که می‌خواهم بررسی کنم نحوه‌ی کارکرد ذهن در فرآیند ارگاسم است. ذهن ما انسان‌ها، خاطره‌ای از حالت ارگاسم را در حافظه نگه می‌دارد. در طول زندگی و در زمان‌های تحریک جنسی ذهن با یادآوری آن خاطره و پیش بینی اتفاق مجدد آن، مارا به انجام فعالیت های جنسی ترقیب می‌کند. 

یعنی ذهن با این روش بطور مداوم ما را در چرخه‌ی سکس و ارگاسم نگه می‌دارد. این ابزار شاید برای بقاء عالی باشد و همین چرخه بوده که باعث شده من و شما در این زمین متولد شویم و در حال خواندن و نوشتن باشیم. اما خود شناخت این عملکرد ذهن چیزهای زیادی را برای ما روشن می‌کند. 

فرآیند به این شکل است. 

ذهن خاطره‌ای از گذشته دارد!

بر اساس آن خاطره، تخیل و تصوری از آینده برای ما می‌سازد. 

در لحظه حال، ذهن با استفاده از آن تصویر باعث میشود ما به سمت آینده‌ای که برای ما ساخته حرکت کنیم. 

یعنی ذهن چیزی در آینده را به عنوان چیزی بهتر از زمان حال برایمان تصویر می‌کند. 

افتادن داخل این چرخه باعث می‌شود زمان حال را کافی ندانیم و همواره بخواهیم در زمان و مکانی دیگر باشیم. نوعی چرخه‌ی اعتیاد آور ذهن. 

شاید پایه و اصل تمام اعتیاد ها. پایه و اصل اقتصاد مدرن! و مبنای سیستم سرمایه‌داری مصرف گرا! اساس تمام تبلیغات ها و تلاش بی پایان بقاء در زمین! 

بزرگترین ابزار ذهن برای ناراضی کردن ما از لحظه و چرخاندن چرخه‌ی بقاء. 

ذهن با این توهم که لحظه‌ی بعدی بهتر است ما را از لحظه‌ی حال جدا می‌کند اما هرگز چرخه را نمی‌بیند. نوعی دانش و درک عمیق لازم هست تا بتوانی پوچی این چرخه را ببینی. مثلاً در مثال ارگاسم بتوانی بعد از ارگاسم را هم ببینی و این که دوباره مقداری انرژی از دست می‌دهی و دوباره باید انرژی بدست بیاوری و دوباره در ارگاسم از دست بدهی و الی آخر! 

تقریباً ٩٩ درصد آدمها و تمام حیوانات در همین چرخه زندگی میکنند و می‌میرند. 

اما با درک فرآیند ذهن می‌شود این چرخه را دید و از آن آگاه شد. این چرخه بد نیست بلکه ناآگاهانه چرخیدن بد است. اگر به چرخه آگاه باشی می‌توانی مدتی در آن بچرخی! اما این بار می‌دانی که تو جایی بیرون چرخه هستی. در واقع می‌دانی تو بدن نیستی! فقط مدتی در بدن بازی می‌کنی! 

اگر به این عملکرد ذهن آگاه شوی دیگر گول ذهن را نمی‌خوری! 

دیگر فکر نمی‌کنی با بدست آوردن فلان پول یا فلان رابطه به شادی نهایی می‌رسی! 

کار ذهن و قلمرو ذهن بعد زمان و مکان است. 

با این درک تو از بند زمان و مکان خارج می‌شوی! 

فرقی نمیکند کجا هستی! 

تو همواره در زمان حال هستی! 

تو در لحظه هستی! 

آینده و تمام ترس هایش را تماماً ساخته و پرداخته ذهن می‌بینی. 

پس این ارگاسم بدن هم راهی است برای درک بی زمانی و بی مکانی! 

اگر هیچکدام از تعالیم معنوی کار نکند از طریق مشاهده‌ی همین بدن هم می‌توان به درک بی زمانی رسید. 

فقط کمی سکوت و تعمق لازم است! 

تعمق و مراقبه در ارگاسم! 


۱۴۰۲ مرداد ۲۲, یکشنبه

عدالت و حس قربانی!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 عدالت و حس قربانی!

***

عدالت؛ اصلی از اصول دین در شیعه است. به شخصه شیعه را پیشرفته تر از سنت میدانم. شیعه نسخه‌ای مترقی تر از اسلام را عرضه کرد.

 

سالها پیش ناگهان پی بردم عدالت در جهان وجود دارد. همان موقع فهمیدم اگر حتی بدون یقین باور کنیم که عدالت وجود دارد زندگی بهتر و راحت‌تری خواهیم داشت. 

این حس وجود عدالت بعدها در زمانهای مختلف تثبیت شد و بعد از وارد شدن به مراقبه تقریباً تبدیل به یقین شد. 

مبحث عدالت آنقدر پیچیده است که برای خود من توضیح دادنش سخت است. فقط میدانم هست! 

از نظر منطق اصلا نمی‌توان اصل عدالت را توضیح داد. 

بحث کارما و تناسخ عدالت را قابل فهم تر می‌کند. 


اما حس عمیقی به من می‌گوید عدالت در تمام جهان بدون کمترین کاستی در جریان است. 

وقتی کسی از زاویه‌ی ذهن و در بعد زمان نگاه کند عدالتی درکار نیست. 


موضوع مهم دیگر در درک عدالت، شناختن حالتی است که ما به عدالت قائل نباشیم. 

کسی که دنیا را جای ناعادلانه ای بداند در ذهن خودش دودستگی ظالم و مظلوم درست می‌کند. 

چنین شخصی این مفهوم ذهنی را برای ساختن ایگو یا نفس خودش استفاده می‌کند. 

او برای برتر دانستن خودش در اعماق ذهن خودش را مظلوم می‌داند و خودش را با مظلومان تاریخ همزاد می‌بیند. این نوعی برتر دانستن خودش نسبت به ظالمان است. و توجیهی برای انجام اعمال غیرانسانی. 


او مسولیت حال بد خودش را به گردن ظلم جاری در جهان می‌اندازد. و در یک کلام مسولیت قبول نمی‌کند. 

او فقط در ذهن خود در جایگاهی بالاتر از ظالمان می‌نشیند و نهایتِ کارش، شکایت مداوم است. 


چنین شخصی فرسنگ ها با پذیرش و تسلیم فاصله دارد. او نظم جهان را نمی‌پذیرد. او در ذهن خودش جهانی بهتر از جهان موجود می‌خواهد بسازد. 


در نوشته‌های قبلی رابطه‌ی عدالت و پذیرش هست. 

https://www.unwritable.net/search?q=عدالت&m=1



مفهوم عدالت با مفهوم لحظه ارتباط دارد. هر لحظه اگر با عدالت و بدون انباشت سانکارا یا ایجاد کارما اگر زندگی کنیم ظلمی هم ایجاد نمی‌شود. 


پس عدالتی بی نقص در هر لحظه در تمام جهان برقرار است. 

این دانش باعث می‌شود در پذیرش و تسلیم باشیم و مسولیت لحظه را بپذیریم! 


عیسی وقتی به صلیب کشیده شد نه حس قربانی داشت نه بی عدالتی! 

او در پذیرش و تسلیم باقی ماند و این معجزه‌ی او تا به امروز ادامه دارد. 

او نه تنها نمرد بلکه اوج انسانیت را به همه نشان داد. همینطور حلاج یا حتی حسین!


عدالت و حس قربانی!

 عدالت و حس قربانی!

***

عدالت؛ اصلی از اصول دین در شیعه است. به شخصه شیعه را پیشرفته تر از سنت میدانم. شیعه نسخه‌ای مترقی تر از اسلام را عرضه کرد.

 

سالها پیش ناگهان پی بردم عدالت در جهان وجود دارد. همان موقع فهمیدم اگر حتی بدون یقین باور کنیم که عدالت وجود دارد زندگی بهتر و راحت‌تری خواهیم داشت. 

این حس وجود عدالت بعدها در زمانهای مختلف تثبیت شد و بعد از وارد شدن به مراقبه تقریباً تبدیل به یقین شد. 

مبحث عدالت آنقدر پیچیده است که برای خود من توضیح دادنش سخت است. فقط میدانم هست! 

از نظر منطق اصلا نمی‌توان اصل عدالت را توضیح داد. 

بحث کارما و تناسخ عدالت را قابل فهم تر می‌کند. 


اما حس عمیقی به من می‌گوید عدالت در تمام جهان بدون کمترین کاستی در جریان است. 

وقتی کسی از زاویه‌ی ذهن و در بعد زمان نگاه کند عدالتی درکار نیست. 


موضوع مهم دیگر در درک عدالت، شناختن حالتی است که ما به عدالت قائل نباشیم. 

کسی که دنیا را جای ناعادلانه ای بداند در ذهن خودش دودستگی ظالم و مظلوم درست می‌کند. 

چنین شخصی این مفهوم ذهنی را برای ساختن ایگو یا نفس خودش استفاده می‌کند. 

او برای برتر دانستن خودش در اعماق ذهن خودش را مظلوم می‌داند و خودش را با مظلومان تاریخ همزاد می‌بیند. این نوعی برتر دانستن خودش نسبت به ظالمان است. و توجیهی برای انجام اعمال غیرانسانی. 


او مسولیت حال بد خودش را به گردن ظلم جاری در جهان می‌اندازد. و در یک کلام مسولیت قبول نمی‌کند. 

او فقط در ذهن خود در جایگاهی بالاتر از ظالمان می‌نشیند و نهایتِ کارش، شکایت مداوم است. 


چنین شخصی فرسنگ ها با پذیرش و تسلیم فاصله دارد. او نظم جهان را نمی‌پذیرد. او در ذهن خودش جهانی بهتر از جهان موجود می‌خواهد بسازد. 


در نوشته‌های قبلی رابطه‌ی عدالت و پذیرش هست. 

https://www.unwritable.net/search?q=عدالت&m=1



مفهوم عدالت با مفهوم لحظه ارتباط دارد. هر لحظه اگر با عدالت و بدون انباشت سانکارا یا ایجاد کارما اگر زندگی کنیم ظلمی هم ایجاد نمی‌شود. 


پس عدالتی بی نقص در هر لحظه در تمام جهان برقرار است. 

این دانش باعث می‌شود در پذیرش و تسلیم باشیم و مسولیت لحظه را بپذیریم! 


عیسی وقتی به صلیب کشیده شد نه حس قربانی داشت نه بی عدالتی! 

او در پذیرش و تسلیم باقی ماند و این معجزه‌ی او تا به امروز ادامه دارد. 

او نه تنها نمرد بلکه اوج انسانیت را به همه نشان داد. همینطور حلاج یا حتی حسین!


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...