۱۴۰۲ تیر ۸, پنجشنبه

برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣

***

بارها اینجا گفته‌ام آینده وجود ندارد! گذشته هم همینطور! اما همین الان از گذشته نوشتم! و دارم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنم! 

حتماً مغز و ذهن شما هم گیج شده که من چه می‌گویم! درست است! 

گذشته و آینده در بعد مادی وجود دارد ولی در بُعدی دیگر نه! 

بُعدی که ذهن درک نمی‌کند! 


الان در روی زمین نشسته‌ام باد زیبایی می‌وزد! صدای باد و موج می‌آید!


سوم جولای ٢٠٢٣  هم در روی زمین نشسته ام! صدای چنت می‌آید و موسیقی های ایشا! شاید حس یوگا! حس یک پیر! حس سادگورو!

فرقی با الان ندارد! 


یکم جولای ٢٠٢٣ هم نشسته‌ام! اطرافم سر و صدای آدمهاست! و شاید صدای موسیقی پاپ! هرکسی حرفی می‌زند! تولد تارا دخترم هست! 

الان هم صدای پرندگان می‌آید! و من روی زمین نشسته ام! ذهن من هم مدام مثل آدم‌ها در حال حرف زدن است! تفاوتی با الان ندارد!


سی ام جون است! دوستی قدیمی را در فرودگاه ملاقات می‌کنم! مدام سوال می‌کند! می‌خواهد از وضعیت من سر در بیاورد! غیرممکن است! من نانوشتنی هستم! نافهمیدنی!

درست مثل الان! ذهن من در حال تحلیل است! در حال تخیل! می‌خواهد از آینده سر در بیاورد! غیرممکن است! نانوشتنی است!


٢٩ جون است! در ماشین نشسته‌ام! در حال حرکت در جاده! بدون نقشه! بدون سیگنال موبایل! تنها! در حال پیدا کردن راه برگشت! 

درست مثل الان! روی زمین نشسته ام! تنها! بدون سیگنال! در حال پیدا کردن راه آینده! 


٢٨ جون است! همین امروز! تنها نشسته‌ام! روی سنگهای ساحل اقیانوس! 

در حال تخیل آینده! در حال ساختن آینده! در حال تایپ کلمات! زبری سنگها زیر پا و نرمی نسیم دریا! 

پیچیدن باد در درختان و لغزیدن آب روی سنگهای ساحل! 

نشستم را عوض می‌کنم کمی راحت تر است. 

حالا دیگر باید نوشتن را تمام کنم! 

رفتن به آینده بس است!


آینده وجود ندارد! 

مطمئن باش!

برنامه ریزیِ آینده لازم نیست! 

هر چه باشد هست!

تمام!



برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣

 برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣

***

بارها اینجا گفته‌ام آینده وجود ندارد! گذشته هم همینطور! اما همین الان از گذشته نوشتم! و دارم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنم! 

حتماً مغز و ذهن شما هم گیج شده که من چه می‌گویم! درست است! 

گذشته و آینده در بعد مادی وجود دارد ولی در بُعدی دیگر نه! 

بُعدی که ذهن درک نمی‌کند! 


الان در روی زمین نشسته‌ام باد زیبایی می‌وزد! صدای باد و موج می‌آید!


سوم جولای ٢٠٢٣  هم در روی زمین نشسته ام! صدای چنت می‌آید و موسیقی های ایشا! شاید حس یوگا! حس یک پیر! حس سادگورو!

فرقی با الان ندارد! 


یکم جولای ٢٠٢٣ هم نشسته‌ام! اطرافم سر و صدای آدمهاست! و شاید صدای موسیقی پاپ! هرکسی حرفی می‌زند! تولد تارا دخترم هست! 

الان هم صدای پرندگان می‌آید! و من روی زمین نشسته ام! ذهن من هم مدام مثل آدم‌ها در حال حرف زدن است! تفاوتی با الان ندارد!


سی ام جون است! دوستی قدیمی را در فرودگاه ملاقات می‌کنم! مدام سوال می‌کند! می‌خواهد از وضعیت من سر در بیاورد! غیرممکن است! من نانوشتنی هستم! نافهمیدنی!

درست مثل الان! ذهن من در حال تحلیل است! در حال تخیل! می‌خواهد از آینده سر در بیاورد! غیرممکن است! نانوشتنی است!


٢٩ جون است! در ماشین نشسته‌ام! در حال حرکت در جاده! بدون نقشه! بدون سیگنال موبایل! تنها! در حال پیدا کردن راه برگشت! 

درست مثل الان! روی زمین نشسته ام! تنها! بدون سیگنال! در حال پیدا کردن راه آینده! 


٢٨ جون است! همین امروز! تنها نشسته‌ام! روی سنگهای ساحل اقیانوس! 

در حال تخیل آینده! در حال ساختن آینده! در حال تایپ کلمات! زبری سنگها زیر پا و نرمی نسیم دریا! 

پیچیدن باد در درختان و لغزیدن آب روی سنگهای ساحل! 

نشستم را عوض می‌کنم کمی راحت تر است. 

حالا دیگر باید نوشتن را تمام کنم! 

رفتن به آینده بس است!


آینده وجود ندارد! 

مطمئن باش!

برنامه ریزیِ آینده لازم نیست! 

هر چه باشد هست!

تمام!



بیست سال تحصیل!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بیست سال تحصیل!

***

من هم مثل خیلی های دیگر از جمله دخترم تارا؛ افتادم در سیستم آموزشی! 

حدود بیست سال از کودکی و جوانی من در سیستم آموزشی گذشت! 

با این که آرزو میکنم ای کاش در طبیعتِ یک دهات و دور از تحصیلات زندگی می‌کردم اما لازم بود این اتفاق بیافتد! تا بالاخره بفهمم تحصیلات چیست! ذهن چیست! حافظه چیست!

من مهد کودک نرفتم چون نیازی نبود. در خانه پیش مادر و خواهر و برادرهایم ماندم. در شش سالگی حدودای مرگ پدرم؛ با اشتیاق به کلاس اول رفتم! 

دست به سینه نشستم و کچل کردم و موهایم هم توسط ناظم قیچی شد!

شلنگ و خط کش کف دست و خودکار لای انگشت را هم اندکی تجربه کردم! اخراج از کلاس و دعوای آخر زنگ و زنگ ورزش و علوم و هنر و دینی و قرآن و ریاضیات و جبر و هندسه و مثلثات و کنکور را هم تجربه کردم! 

ترم و انتخاب واحد و دختربازی و حذفِ واحد و پاس کردن با ده دوازده را هم در دانشگاه شریف تجربه کردم! 

دوست دختر بازی و خواستگاری و ازدواج و بچه‌دار شدن و مهاجرت و سرمایه گذاری و خانه خریدن و قسط و وام و جدایی را هم تا حدودی تجربه کردم! 


تمام اینها بود که الان نشستم کنار ساحلی جنگلی کنار اقیانوس آرام و دارم می‌نویسم! 

از تمام گذشته قدردانم! 

بهترین آنچه می‌باید بوده بوده. 

هنوز نفس میکشم!

هنوز می‌نویسم!

هنوز نسیم را روی گونه‌ام حس می‌کنم. 


چهار سال مهندسی عمران خواندم! حدوداً در تئوری یادگرفتم چطور در طبیعت راه بسازم و سد بزنم و پل بسازم و سقف بزنم و آب بکشم و فاضلاب تسویه کنم و خاک را پایدار کنم و بتن و فولاد را تا حد شکست برسانم! 

چهار سال اول تلاش کردم بر طبیعت غلبه کنم! 

خاک و سازه و بار گذاری باد و باران و برف و زلزله!

به طور خیلی خلاصه یاد گرفتم چطور می‌شود در طبیعت شهر ساخت! 


دو سال بعدی محیط زیست خواندم! فرمول های مربوط به آلودگی در هوا و آب و خاک! کنترل زباله‌های ساخته‌ی انسان!

نحوه‌ی رشد جلبک در دریاچه ها و پخش آلودگی در خاک و آب و هوا! 

یاد گرفتم که این شهرسازی طبیعت را آلوده می‌کند و باید آدم‌ها را آگاه کرد که زباله را تفکیک کنند! 


برای تز پایان نامه مشکل بوی لجن در آب یک شهر را حل کردم! فهمیدم جلبک ها در عمق آب رشد نمی‌کنند و ندانستن همین چیز ساده تبدیل به بحران های انسانی و حتی سیاسی می‌شود! 


رودخانه ها و کانالهای شهر را با فرمول های ریاضی و نرم‌افزار مدل کردم تا وقتی سیل می‌آید آب به خیابان و خانه‌های مردم نرود! 


بعد با استاد قهر کردم و تزم را تحویل دادم و بدون دفاع رفتم شدم راهنمای طبیعت گردی! 

چون خودم میخواستم به طبیعت بروم! 

میخواستم جواب سوالهای اصلی و اساسی را مستقیم از طبیعت دریافت کنم! نه از طریق فرمول های ریاضی! 

یکی دو سالی پرنده شناسی و کمکهای اولیه و طبیعت گردی خواندم و دوستان جدیدی پیدا کردم! 


دوباره برای زندگی در شهر رفتم اقتصاد و نفت و سرمایه گذاری و مدیریت ریسک و تحلیل بازار و غیره خواندم! ولی آن هم راه باطل بود! 

خوشبختانه درگیر اعداد نشدم!


بعد هم که کشیده شدم به یوگا! 

و نوشتن!

و تنهایی!

و رسیدن به نانوشتنی!

نوعی دیوانگی!

چرخیدن بی هدف در طبیعت!

شگفت زده شدن از دیدن یک برگ یا یک سنگ یا کله‌ی یک فک آبی که سر از آب بیرون می‌آورد!


و آینده‌ای که دیگر وجود ندارد!

و ترسی که دیگر پوچی اش برایم مشخص شده. 

و خدایی که نمی‌توان نوشتنش! 

و سکوتی که بهتر از حرف است!

و وز وز مگس!


و و و  ...


نماز با خرچنگ!

زمان خواندن 2 دقیقه ***


 نماز با خرچنگ!

***

تقریباً دو روز در راه بودیم. حدوداً در مرکز جزیره ونکوور بعد از چند ساعت رانندگی در جاده‌های خاکی و چند بار آبتنی در رودخانه و دریاچه رسیدیم به یک جایی که یک نفر کمپ کرده بود. جایی در قلب طبیعت و در منتهاالیه اقیانوس آرام! 

من هم در نوک پیشرفتگی اقیانوس آرام در جزیره ونکوور نشسته‌ام! 

هیچ دسترسی اینترنتی نیست و احتمالا چند روز دیگر بتوانم این نوشته را آپلود کنم. 

این کلمات در برابر آنچه در طبیعت هست چیزهایی خنده‌دار و مسخره به نظر می‌رسند. 

امروز صبح که در کنار صخره های ساحل قدم می‌زدم سنگهای عجیب و گیاهان عجیب و هزاران گونه موجود زنده‌ی دریایی و خشکی و گیاهی و صدف ها را دیدم! 

خرچنگ ها معمولا فرار می‌کردند اما یکهو یک خرچنگ دیدم که با موج‌های دریا تکان می‌خورد لمس و بی حرکت! 

با یک صدف و با احتیاط برداشتم دیدم کاملاً بی حرکت است. انگار تکان نمی‌خورد. 

اما هنوز هم با کمی ترس یا احترام نگاهش میکردم. محو شکل و نحوه‌ی طراحی آن شدم. چند تایی عکس گرفتم و زیر و رویش را نگاه کردم. مفصل های عجیب در هشت پا! سیستم اسکلت خارجی که تاشو هم هست. دو دست قوی. چشم ها و دهان! 

موجودی که بین سنگها و در آب شور زندگی می‌کند. یکی از میلیون ها موجود زنده!

ناگهان خرچنگ از دستم افتاد و شکست! داخلش تقریباً خالی شده بود. الان تکه هایش اینجاست. 

اما همان تکه‌های جدا جدا هم

همان خرچنگ بی حرکت مرده هم

نشان از یک شگفتی عظیم و عجیب و یک طراحی خارق‌العاده و یک نظمی دارد که خارج از درک من است! 

انگار یک هوشمندی عجیبی همه جا هست!

آری نظریات تکامل و فرگشت را می‌دانم! 

نیازی به وارد شدن به بحثهای بچه‌گانه ذهنی ندارم!


چیزی که میبینم در خودم یک شگفتی عظیم است!

در تمام جهات!

در تمام ذره‌ها!

در تمام نگاه‌ها!

در تمام ترس ها!

در تمام سنک ها!

در تمام کلمه ها!

در تمام سکوت!


این گونکونی نشانی از واحد دارد!

این خرچنگ تکه تکه شده نشانی از یک واحد کامل خرچنگ دارد!

این خرچنگ نشانی از کل خرچنگ ها و ماهی‌ها دارد!

این دریا نشانی از زمین دارد و کرات و خورشید!


این کلمات هم شاید نشانی از نانوشتنی داشته باشد. 

ساکت!

آرام!

با وقار!

جهان‌شمول!

شگفت‌انگیز!

غیرقابل توصیف!

غیر قابل نوشتن!

غیر قابل فهم!


غیر قابل درک!

این هم نماز امروز من بر مزار یک خرچنگ!



نماز با خرچنگ!


 نماز با خرچنگ!

***

تقریباً دو روز در راه بودیم. حدوداً در مرکز جزیره ونکوور بعد از چند ساعت رانندگی در جاده‌های خاکی و چند بار آبتنی در رودخانه و دریاچه رسیدیم به یک جایی که یک نفر کمپ کرده بود. جایی در قلب طبیعت و در منتهاالیه اقیانوس آرام! 

من هم در نوک پیشرفتگی اقیانوس آرام در جزیره ونکوور نشسته‌ام! 

هیچ دسترسی اینترنتی نیست و احتمالا چند روز دیگر بتوانم این نوشته را آپلود کنم. 

این کلمات در برابر آنچه در طبیعت هست چیزهایی خنده‌دار و مسخره به نظر می‌رسند. 

امروز صبح که در کنار صخره های ساحل قدم می‌زدم سنگهای عجیب و گیاهان عجیب و هزاران گونه موجود زنده‌ی دریایی و خشکی و گیاهی و صدف ها را دیدم! 

خرچنگ ها معمولا فرار می‌کردند اما یکهو یک خرچنگ دیدم که با موج‌های دریا تکان می‌خورد لمس و بی حرکت! 

با یک صدف و با احتیاط برداشتم دیدم کاملاً بی حرکت است. انگار تکان نمی‌خورد. 

اما هنوز هم با کمی ترس یا احترام نگاهش میکردم. محو شکل و نحوه‌ی طراحی آن شدم. چند تایی عکس گرفتم و زیر و رویش را نگاه کردم. مفصل های عجیب در هشت پا! سیستم اسکلت خارجی که تاشو هم هست. دو دست قوی. چشم ها و دهان! 

موجودی که بین سنگها و در آب شور زندگی می‌کند. یکی از میلیون ها موجود زنده!

ناگهان خرچنگ از دستم افتاد و شکست! داخلش تقریباً خالی شده بود. الان تکه هایش اینجاست. 

اما همان تکه‌های جدا جدا هم

همان خرچنگ بی حرکت مرده هم

نشان از یک شگفتی عظیم و عجیب و یک طراحی خارق‌العاده و یک نظمی دارد که خارج از درک من است! 

انگار یک هوشمندی عجیبی همه جا هست!

آری نظریات تکامل و فرگشت را می‌دانم! 

نیازی به وارد شدن به بحثهای بچه‌گانه ذهنی ندارم!


چیزی که میبینم در خودم یک شگفتی عظیم است!

در تمام جهات!

در تمام ذره‌ها!

در تمام نگاه‌ها!

در تمام ترس ها!

در تمام سنک ها!

در تمام کلمه ها!

در تمام سکوت!


این گونکونی نشانی از واحد دارد!

این خرچنگ تکه تکه شده نشانی از یک واحد کامل خرچنگ دارد!

این خرچنگ نشانی از کل خرچنگ ها و ماهی‌ها دارد!

این دریا نشانی از زمین دارد و کرات و خورشید!


این کلمات هم شاید نشانی از نانوشتنی داشته باشد. 

ساکت!

آرام!

با وقار!

جهان‌شمول!

شگفت‌انگیز!

غیرقابل توصیف!

غیر قابل نوشتن!

غیر قابل فهم!


غیر قابل درک!

این هم نماز امروز من بر مزار یک خرچنگ!



بیست سال تحصیل!

 بیست سال تحصیل!

***

من هم مثل خیلی های دیگر از جمله دخترم تارا؛ افتادم در سیستم آموزشی! 

حدود بیست سال از کودکی و جوانی من در سیستم آموزشی گذشت! 

با این که آرزو میکنم ای کاش در طبیعتِ یک دهات و دور از تحصیلات زندگی می‌کردم اما لازم بود این اتفاق بیافتد! تا بالاخره بفهمم تحصیلات چیست! ذهن چیست! حافظه چیست!

من مهد کودک نرفتم چون نیازی نبود. در خانه پیش مادر و خواهر و برادرهایم ماندم. در شش سالگی حدودای مرگ پدرم؛ با اشتیاق به کلاس اول رفتم! 

دست به سینه نشستم و کچل کردم و موهایم هم توسط ناظم قیچی شد!

شلنگ و خط کش کف دست و خودکار لای انگشت را هم اندکی تجربه کردم! اخراج از کلاس و دعوای آخر زنگ و زنگ ورزش و علوم و هنر و دینی و قرآن و ریاضیات و جبر و هندسه و مثلثات و کنکور را هم تجربه کردم! 

ترم و انتخاب واحد و دختربازی و حذفِ واحد و پاس کردن با ده دوازده را هم در دانشگاه شریف تجربه کردم! 

دوست دختر بازی و خواستگاری و ازدواج و بچه‌دار شدن و مهاجرت و سرمایه گذاری و خانه خریدن و قسط و وام و جدایی را هم تا حدودی تجربه کردم! 


تمام اینها بود که الان نشستم کنار ساحلی جنگلی کنار اقیانوس آرام و دارم می‌نویسم! 

از تمام گذشته قدردانم! 

بهترین آنچه می‌باید بوده بوده. 

هنوز نفس میکشم!

هنوز می‌نویسم!

هنوز نسیم را روی گونه‌ام حس می‌کنم. 


چهار سال مهندسی عمران خواندم! حدوداً در تئوری یادگرفتم چطور در طبیعت راه بسازم و سد بزنم و پل بسازم و سقف بزنم و آب بکشم و فاضلاب تسویه کنم و خاک را پایدار کنم و بتن و فولاد را تا حد شکست برسانم! 

چهار سال اول تلاش کردم بر طبیعت غلبه کنم! 

خاک و سازه و بار گذاری باد و باران و برف و زلزله!

به طور خیلی خلاصه یاد گرفتم چطور می‌شود در طبیعت شهر ساخت! 


دو سال بعدی محیط زیست خواندم! فرمول های مربوط به آلودگی در هوا و آب و خاک! کنترل زباله‌های ساخته‌ی انسان!

نحوه‌ی رشد جلبک در دریاچه ها و پخش آلودگی در خاک و آب و هوا! 

یاد گرفتم که این شهرسازی طبیعت را آلوده می‌کند و باید آدم‌ها را آگاه کرد که زباله را تفکیک کنند! 


برای تز پایان نامه مشکل بوی لجن در آب یک شهر را حل کردم! فهمیدم جلبک ها در عمق آب رشد نمی‌کنند و ندانستن همین چیز ساده تبدیل به بحران های انسانی و حتی سیاسی می‌شود! 


رودخانه ها و کانالهای شهر را با فرمول های ریاضی و نرم‌افزار مدل کردم تا وقتی سیل می‌آید آب به خیابان و خانه‌های مردم نرود! 


بعد با استاد قهر کردم و تزم را تحویل دادم و بدون دفاع رفتم شدم راهنمای طبیعت گردی! 

چون خودم میخواستم به طبیعت بروم! 

میخواستم جواب سوالهای اصلی و اساسی را مستقیم از طبیعت دریافت کنم! نه از طریق فرمول های ریاضی! 

یکی دو سالی پرنده شناسی و کمکهای اولیه و طبیعت گردی خواندم و دوستان جدیدی پیدا کردم! 


دوباره برای زندگی در شهر رفتم اقتصاد و نفت و سرمایه گذاری و مدیریت ریسک و تحلیل بازار و غیره خواندم! ولی آن هم راه باطل بود! 

خوشبختانه درگیر اعداد نشدم!


بعد هم که کشیده شدم به یوگا! 

و نوشتن!

و تنهایی!

و رسیدن به نانوشتنی!

نوعی دیوانگی!

چرخیدن بی هدف در طبیعت!

شگفت زده شدن از دیدن یک برگ یا یک سنگ یا کله‌ی یک فک آبی که سر از آب بیرون می‌آورد!


و آینده‌ای که دیگر وجود ندارد!

و ترسی که دیگر پوچی اش برایم مشخص شده. 

و خدایی که نمی‌توان نوشتنش! 

و سکوتی که بهتر از حرف است!

و وز وز مگس!


و و و  ...


۱۴۰۲ تیر ۵, دوشنبه

جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢

***

مدتی است با دو نفر دیگر از دوستانی که در مسیر تغییر و رشد هستند در مورد ایجاد یک کامیونیتی صحبت میکنیم. امروز یک جلسه‌ی حضوری داریم. 

اینجا در حال مرتب سازی ذهن و ساختن این جلسه هستم! در حضور خوانندگان احتمالی این نوشته!


باب که در مسیر طبیعت و یوگاست و هر دو را به خوبی درک کرده. او زمینی پیدا کرده و روی آن کار می‌کند! او احساس مسوولیت جهانی را که از یوگا دریافت کرده در تهیه غذا نجات خاک ارتباط با زمین و طبیعت و کشاورزی یافته است. او هر روز در این مسیر حرکت می‌کند! با کشاورزی و شییر کردن زمین با دیگران!


فاب (اسم مستعار) در مسیر خودآگاهی تجربیات سخت و ارزشمندی داشته و در این مسیر می‌خواهد به دیگرانی که در همان مسیرهای سخت خود آگاهی و شفایابی هستند کمک کند. 

فاب در رابطه‌ای هست که می‌خواهد از پارنترش حمایت کند و چه بسا در این مسیر با او همراه شود!

او تعلیماتی از عرفان ایرانی و بومی آمریکای شمالی را می‌خواهد به دیگران عرضه کند!


من هم که معرف حضور هستم! 

دیوانه ای که لخت و عور می‌نویسد! 

در مسیر یوگا در حال حل کردن کارما های گذشته است! 

لحظه به لحظه! 

نمی‌دانم امشب کجا می‌خوابم و ماه دیگر کدام کشور هستم!



این که مسیر زندگی یا هستی ما سه نفر را از سه مسیر مختلف کنار هم آورده خودش شگفت انگیز است. 

ما سه نفر برای اینکه چیزی در بیرون بسازیم باید ابتدا آن را در ذهن خودمان بسازیم. 

چطور؟

با مدیتیشن؛ حضور در لحظه و یوگا و خودسازی! 

راه دیگری ندارد!

باید هرسه مدتی با هم مراقبه کنیم! 

در این مراقبه چیز‌ها روشن می‌شود! 


در این مراقبه مسیر درونی و مسیر جهانی برای ما مکشوف می‌شود. وقتی آگاهی کلی برای هریک از ما مکشوف شد می‌توانیم با هم اجرایش کنیم! 

یعنی در بیرون ایجادش کنیم! 


برای کمک به دیگران ابتدا باید به خودمان و سپس به یکدیگر در کشف این مسیر و در راه شفاپیدا کردن کمک کنیم! 

هر وقت هر سه تایمان از ترس ها رها شدیم و از آینده و از نیازها رها شدیم به طور طبیعی در سُرور هستیم و وقتی در سرور و لحظه باشی هستی برایت همه چیز را خودش می‌سازد! 

پس تاکید ما باید بر شفای خودمان و همدیگر باشد و رسیدن به مرحله‌ی بی ترسی!

جالب است که تا از ترس نوشتن پرنده‌ای زیر پایم پرید و از جا پریدم! 


آنچه می‌خواهیم در آینده نیست! 

آنچه می‌خواهیم از قبل اتفاق افتاده! 


می‌ماند پرداختن به امور مربوط به بقا!

هر سه‌ی ما به غذا نیاز داریم! شاید به پول! 


بعد از می‌رسد به سرپناه! سرپناه و دستشویی و حمام! 

باب از بین ما سه نفر از همه بی نیاز تر است! فاب دنبال یک سقفی میگردد! من هم در این میانه هنوز نمی‌دانم کدام طرف می‌روم!

می‌روم یک سقفی بگیرم با آب و برق و دستشویی و حمام؟

یا مثل این روزها بدون آب و با دستشویی جنگلی و پریدن در دریاچه و رودخانه می‌توانم گذران زندگی کنم! 


چیزی که هست مسیر کامیونیتی از همان بقا می‌گذرد! و زمانی شکوفا می‌شود که ما از بقا گذشته باشیم! 

مسیری جالب و شگفت‌انگیز!

شاید شما هم همراه این کامیونیتی باشید! 


جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢

 جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢

***

مدتی است با دو نفر دیگر از دوستانی که در مسیر تغییر و رشد هستند در مورد ایجاد یک کامیونیتی صحبت میکنیم. امروز یک جلسه‌ی حضوری داریم. 

اینجا در حال مرتب سازی ذهن و ساختن این جلسه هستم! در حضور خوانندگان احتمالی این نوشته!


باب که در مسیر طبیعت و یوگاست و هر دو را به خوبی درک کرده. او زمینی پیدا کرده و روی آن کار می‌کند! او احساس مسوولیت جهانی را که از یوگا دریافت کرده در تهیه غذا نجات خاک ارتباط با زمین و طبیعت و کشاورزی یافته است. او هر روز در این مسیر حرکت می‌کند! با کشاورزی و شییر کردن زمین با دیگران!


فاب (اسم مستعار) در مسیر خودآگاهی تجربیات سخت و ارزشمندی داشته و در این مسیر می‌خواهد به دیگرانی که در همان مسیرهای سخت خود آگاهی و شفایابی هستند کمک کند. 

فاب در رابطه‌ای هست که می‌خواهد از پارنترش حمایت کند و چه بسا در این مسیر با او همراه شود!

او تعلیماتی از عرفان ایرانی و بومی آمریکای شمالی را می‌خواهد به دیگران عرضه کند!


من هم که معرف حضور هستم! 

دیوانه ای که لخت و عور می‌نویسد! 

در مسیر یوگا در حال حل کردن کارما های گذشته است! 

لحظه به لحظه! 

نمی‌دانم امشب کجا می‌خوابم و ماه دیگر کدام کشور هستم!



این که مسیر زندگی یا هستی ما سه نفر را از سه مسیر مختلف کنار هم آورده خودش شگفت انگیز است. 

ما سه نفر برای اینکه چیزی در بیرون بسازیم باید ابتدا آن را در ذهن خودمان بسازیم. 

چطور؟

با مدیتیشن؛ حضور در لحظه و یوگا و خودسازی! 

راه دیگری ندارد!

باید هرسه مدتی با هم مراقبه کنیم! 

در این مراقبه چیز‌ها روشن می‌شود! 


در این مراقبه مسیر درونی و مسیر جهانی برای ما مکشوف می‌شود. وقتی آگاهی کلی برای هریک از ما مکشوف شد می‌توانیم با هم اجرایش کنیم! 

یعنی در بیرون ایجادش کنیم! 


برای کمک به دیگران ابتدا باید به خودمان و سپس به یکدیگر در کشف این مسیر و در راه شفاپیدا کردن کمک کنیم! 

هر وقت هر سه تایمان از ترس ها رها شدیم و از آینده و از نیازها رها شدیم به طور طبیعی در سُرور هستیم و وقتی در سرور و لحظه باشی هستی برایت همه چیز را خودش می‌سازد! 

پس تاکید ما باید بر شفای خودمان و همدیگر باشد و رسیدن به مرحله‌ی بی ترسی!

جالب است که تا از ترس نوشتن پرنده‌ای زیر پایم پرید و از جا پریدم! 


آنچه می‌خواهیم در آینده نیست! 

آنچه می‌خواهیم از قبل اتفاق افتاده! 


می‌ماند پرداختن به امور مربوط به بقا!

هر سه‌ی ما به غذا نیاز داریم! شاید به پول! 


بعد از می‌رسد به سرپناه! سرپناه و دستشویی و حمام! 

باب از بین ما سه نفر از همه بی نیاز تر است! فاب دنبال یک سقفی میگردد! من هم در این میانه هنوز نمی‌دانم کدام طرف می‌روم!

می‌روم یک سقفی بگیرم با آب و برق و دستشویی و حمام؟

یا مثل این روزها بدون آب و با دستشویی جنگلی و پریدن در دریاچه و رودخانه می‌توانم گذران زندگی کنم! 


چیزی که هست مسیر کامیونیتی از همان بقا می‌گذرد! و زمانی شکوفا می‌شود که ما از بقا گذشته باشیم! 

مسیری جالب و شگفت‌انگیز!

شاید شما هم همراه این کامیونیتی باشید! 


۱۴۰۲ تیر ۳, شنبه

سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق

***

ده روزی می‌شود که زیر سقف شیشه‌ای ماشین می‌خوابم! این بار اما زیر سقف می‌نویسم! 

سقف ماشین تماما شیشه است و معمولاً چون نزدیک درختان کمپ می‌کنم صبح ها با منظره‌ای پر از برگ بیدار می‌شوم. این بار اما زیر سقف می‌نویسم. به محبت دوستی دعوت شدم. 

با هم در تپه‌ای جنگلی قدم زدیم و از اکهارت و سادگورو و رامانا ماهارشی و اوشو و مولانا و حافظ گفتیم و این نام ها و یادهای پربرکت را به خاطر آوردیم. از ترس ها گفتیم و از عشق ها! از توکل و از اعتماد! و از عشق! 

این بار که زیر سقفی هستم اما بعد از خوردن و خوابیدن چیزی داشتم برای نوشتن! 

در فرهنگ مهمان نوازی ایرانی که باشی باید تمرین کنی پذیرا باشی. پذیرای عشقی سرشار! 

من هم ساعاتی در این محبت ایرانی و مهمان نوازی ایرانی بودم. آن هم در جزیره‌ای دور از ایران!


ایده‌ای داشتم و آن توانایی دریافت عشق بود! 

کاری که بلد نبودم! 

کاری که بلد نیستیم! 

عشق همیشه هست! 

این ما هستیم که لیاقت دریافت عشق را نداریم. تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را لایق دریافت عشق کنیم! 

کنار برویم و بگذاریم عشق کارش را بکند!

کمی کمتر توهم و ترس بسازیم! 

و حالا که زیر سقفی هستم به شکرانه ی آن این را می‌نویسم. 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود! 


دوباره یادآوری کنم که جریان عظیم عشق همیشه بوده و هست! 

نعمت و ثروت و محبت و تمام آنچه نیاز داریم همیشه بوده و هست! 

ما فقط باید لایق دریافت بشویم! 

باید یاد بگیریم عشق را دریافت کنیم! 

وقتی این را یاد گرفتیم عشق؛ سرشارمان می‌کند. 

عشق هیچگاه نه کم شده و نه قطع! 

این ما هستیم که لیاقت دریافتمان کم و زیاد می‌شود. 

چون امروز من به این شعر از مولانا دعوت شدم شما را هم به آن دعوت می‌کنم. 



داد جاروبی به دستم آن نگار


گفت کز دریا برانگیزان غبار


باز آن جاروب را ز آتش بسوخت


گفت کز آتش تو جاروبی برآر


کردم از حیرت سجودی پیش او


گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار


آه بی‌ساجد سجودی چون بود


گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار


گردنک را پیش کردم گفتمش


ساجدی را سر ببر از ذوالفقار


تیغ تا او بیش زد سر بیش شد


تا برست از گردنم سر صد هزار


من چراغ و هر سرم همچون فتیل


هر طرف اندر گرفته از شرار


شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من


شرق تا مغرب گرفته از قطار


شرق و مغرب چیست اندر لامکان


گلخنی تاریک و حمامی به کار


ای مزاجت سرد کو تاسه دلت


اندر این گرمابه تا کی این قرار


برشو از گرمابه و گلخن مرو


جامه کن دربنگر آن نقش و نگار


تا ببینی نقش‌های دلربا


تا ببینی رنگ‌های لاله زار


چون بدیدی سوی روزن درنگر


کان نگار از عکس روزن شد نگار


شش جهت حمام و روزن لامکان


بر سر روزن جمال شهریار


خاک و آب از عکس او رنگین شده


جان بباریده به ترک و زنگبار


روز رفت و قصه‌ام کوته نشد


ای شب و روز از حدیثش شرمسار


شاه شمس الدین تبریزی مرا


مست می‌دارد خمار اندر خمار





و در آخر باز هم این بیت‌های اول مولانا که تمام آنچه باید گفته شود را میگوید. و به امید رفع زنگار از این آینه. 


عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست


و باهم باز دوباره از نی بشنویم که نوای نی بسی خوش است! 


بشنو این نی چون شکایت می‌کند


از جدایی‌ها حکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند


در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق


تا بگویم شرح درد اشتیاق


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش


باز جوید روزگار وصل خویش


من به هر جمعیتی نالان شدم


جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


هر کسی از ظن خود شد یار من


از درون من نجست اسرار من


سر من از نالهٔ من دور نیست


لیک چشم و گوش را آن نور نیست


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست


لیک کس را دید جان دستور نیست


آتش است این بانگ نای و نیست باد


هر که این آتش ندارد نیست باد


آتش عشق است کاندر نی فتاد


جوشش عشق است کاندر می فتاد


نی حریف هر که از یاری برید


پرده‌هایش پرده‌های ما درید


همچو نی زهری و تریاقی که دید


همچو نی دمساز و مشتاقی که دید


نی حدیث راه پر خون می‌کند


قصه‌های عشق مجنون می‌کند


محرم این هوش جز بیهوش نیست


مر زبان را مشتری جز گوش نیست


در غم ما روزها بیگاه شد


روزها با سوزها همراه شد


روزها گر رفت گو رو باک نیست


تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد


هرکه بی روزیست روزش دیر شد


در نیابد حال پخته هیچ خام


پس سخن کوتاه باید و السلام


بند بگسل باش آزاد ای پسر


چند باشی بند سیم و بند زر


گر بریزی بحر را در کوزه‌ای


چند گنجد قسمت یک روزه‌ای


کوزهٔ چشم حریصان پر نشد


تا صدف قانع نشد پر در نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد


او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما


ای طبیب جمله علت‌های ما


ای دوای نخوت و ناموس ما


ای تو افلاطون و جالینوس ما


جسم خاک از عشق بر افلاک شد


کوه در رقص آمد و چالاک شد


عشق جان طور آمد عاشقا


طور مست و خر موسی صاعقا


با لب دمساز خود گر جفتمی


همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی


هر که او از هم‌زبانی شد جدا


بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا


چون که گل رفت و گلستان درگذشت


نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت


جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای


زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای


چون نباشد عشق را پروای او


او چو مرغی ماند بی‌پر وای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس


چون نباشد نور یارم پیش و پس


عشق خواهد کاین سخن بیرون بود


آینه غماز نبود چون بود


آینه‌ت دانی چرا غماز نیست


زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست




و وقتی مولانا باشد باید فقط سوخت. در آتشی که مولانا افروخت باید سوخت!

باید دم برنزد!

باید قلم ها را شکست! 





سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق

 سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق

***

ده روزی می‌شود که زیر سقف شیشه‌ای ماشین می‌خوابم! این بار اما زیر سقف می‌نویسم! 

سقف ماشین تماما شیشه است و معمولاً چون نزدیک درختان کمپ می‌کنم صبح ها با منظره‌ای پر از برگ بیدار می‌شوم. این بار اما زیر سقف می‌نویسم. به محبت دوستی دعوت شدم. 

با هم در تپه‌ای جنگلی قدم زدیم و از اکهارت و سادگورو و رامانا ماهارشی و اوشو و مولانا و حافظ گفتیم و این نام ها و یادهای پربرکت را به خاطر آوردیم. از ترس ها گفتیم و از عشق ها! از توکل و از اعتماد! و از عشق! 

این بار که زیر سقفی هستم اما بعد از خوردن و خوابیدن چیزی داشتم برای نوشتن! 

در فرهنگ مهمان نوازی ایرانی که باشی باید تمرین کنی پذیرا باشی. پذیرای عشقی سرشار! 

من هم ساعاتی در این محبت ایرانی و مهمان نوازی ایرانی بودم. آن هم در جزیره‌ای دور از ایران!


ایده‌ای داشتم و آن توانایی دریافت عشق بود! 

کاری که بلد نبودم! 

کاری که بلد نیستیم! 

عشق همیشه هست! 

این ما هستیم که لیاقت دریافت عشق را نداریم. تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را لایق دریافت عشق کنیم! 

کنار برویم و بگذاریم عشق کارش را بکند!

کمی کمتر توهم و ترس بسازیم! 

و حالا که زیر سقفی هستم به شکرانه ی آن این را می‌نویسم. 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود! 


دوباره یادآوری کنم که جریان عظیم عشق همیشه بوده و هست! 

نعمت و ثروت و محبت و تمام آنچه نیاز داریم همیشه بوده و هست! 

ما فقط باید لایق دریافت بشویم! 

باید یاد بگیریم عشق را دریافت کنیم! 

وقتی این را یاد گرفتیم عشق؛ سرشارمان می‌کند. 

عشق هیچگاه نه کم شده و نه قطع! 

این ما هستیم که لیاقت دریافتمان کم و زیاد می‌شود. 

چون امروز من به این شعر از مولانا دعوت شدم شما را هم به آن دعوت می‌کنم. 



داد جاروبی به دستم آن نگار


گفت کز دریا برانگیزان غبار


باز آن جاروب را ز آتش بسوخت


گفت کز آتش تو جاروبی برآر


کردم از حیرت سجودی پیش او


گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار


آه بی‌ساجد سجودی چون بود


گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار


گردنک را پیش کردم گفتمش


ساجدی را سر ببر از ذوالفقار


تیغ تا او بیش زد سر بیش شد


تا برست از گردنم سر صد هزار


من چراغ و هر سرم همچون فتیل


هر طرف اندر گرفته از شرار


شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من


شرق تا مغرب گرفته از قطار


شرق و مغرب چیست اندر لامکان


گلخنی تاریک و حمامی به کار


ای مزاجت سرد کو تاسه دلت


اندر این گرمابه تا کی این قرار


برشو از گرمابه و گلخن مرو


جامه کن دربنگر آن نقش و نگار


تا ببینی نقش‌های دلربا


تا ببینی رنگ‌های لاله زار


چون بدیدی سوی روزن درنگر


کان نگار از عکس روزن شد نگار


شش جهت حمام و روزن لامکان


بر سر روزن جمال شهریار


خاک و آب از عکس او رنگین شده


جان بباریده به ترک و زنگبار


روز رفت و قصه‌ام کوته نشد


ای شب و روز از حدیثش شرمسار


شاه شمس الدین تبریزی مرا


مست می‌دارد خمار اندر خمار





و در آخر باز هم این بیت‌های اول مولانا که تمام آنچه باید گفته شود را میگوید. و به امید رفع زنگار از این آینه. 


عشق خواهد کاین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینه‌ت دانی چرا غماز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست


و باهم باز دوباره از نی بشنویم که نوای نی بسی خوش است! 


بشنو این نی چون شکایت می‌کند


از جدایی‌ها حکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند


در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق


تا بگویم شرح درد اشتیاق


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش


باز جوید روزگار وصل خویش


من به هر جمعیتی نالان شدم


جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم


هر کسی از ظن خود شد یار من


از درون من نجست اسرار من


سر من از نالهٔ من دور نیست


لیک چشم و گوش را آن نور نیست


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست


لیک کس را دید جان دستور نیست


آتش است این بانگ نای و نیست باد


هر که این آتش ندارد نیست باد


آتش عشق است کاندر نی فتاد


جوشش عشق است کاندر می فتاد


نی حریف هر که از یاری برید


پرده‌هایش پرده‌های ما درید


همچو نی زهری و تریاقی که دید


همچو نی دمساز و مشتاقی که دید


نی حدیث راه پر خون می‌کند


قصه‌های عشق مجنون می‌کند


محرم این هوش جز بیهوش نیست


مر زبان را مشتری جز گوش نیست


در غم ما روزها بیگاه شد


روزها با سوزها همراه شد


روزها گر رفت گو رو باک نیست


تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست


هر که جز ماهی ز آبش سیر شد


هرکه بی روزیست روزش دیر شد


در نیابد حال پخته هیچ خام


پس سخن کوتاه باید و السلام


بند بگسل باش آزاد ای پسر


چند باشی بند سیم و بند زر


گر بریزی بحر را در کوزه‌ای


چند گنجد قسمت یک روزه‌ای


کوزهٔ چشم حریصان پر نشد


تا صدف قانع نشد پر در نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد


او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما


ای طبیب جمله علت‌های ما


ای دوای نخوت و ناموس ما


ای تو افلاطون و جالینوس ما


جسم خاک از عشق بر افلاک شد


کوه در رقص آمد و چالاک شد


عشق جان طور آمد عاشقا


طور مست و خر موسی صاعقا


با لب دمساز خود گر جفتمی


همچو نی من گفتنی‌ها گفتمی


هر که او از هم‌زبانی شد جدا


بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا


چون که گل رفت و گلستان درگذشت


نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت


جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای


زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای


چون نباشد عشق را پروای او


او چو مرغی ماند بی‌پر وای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس


چون نباشد نور یارم پیش و پس


عشق خواهد کاین سخن بیرون بود


آینه غماز نبود چون بود


آینه‌ت دانی چرا غماز نیست


زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست




و وقتی مولانا باشد باید فقط سوخت. در آتشی که مولانا افروخت باید سوخت!

باید دم برنزد!

باید قلم ها را شکست! 





۱۴۰۲ تیر ۲, جمعه

برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی!

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی!

***

قبل تر ها نوشته‌هایی تحت عنوان برای تارا داشتم. 


https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1


حالا از این به بعد می‌خواهم کمی عنوان را تغییر بدهم! این بار می‌گویم برای تمام کودکان! و تمام آدم بزرگ ها! و تمام هستی! 

چرا؟

تارای عزیزم!

در یوگا یاد گرفتم که هیچ مرزی نگذارم! پس مرزی برای تو هم نمی‌گذارم. تو را از تمام کودکان دنیا جدا نمی‌کنم. تو را از تمام هستی جدا نمی‌کنم! 

حتی با ساختن یک مرز بیولوژیکی چیزی یه عنوان خانواده هم در ذهن خودم و تو درست نمی‌کنم!

من یکی از هزارن پدر روی زمین هستم!

تو هم یکی از هزاران فرزند روی زمین هستی!


اما داستان چیست؟ 

الان که این‌ها را می‌نویسم مادرت تو را به خانه‌ی خودش برده. در آن خانه پدر فقط یک میهمان است! فقط گاهی پدرت را دعوت می‌کند تا با تو بازی کند! 

پس اینجا یک مرز هست! 

مرز دیوارهای خانه‌های بتنی!

مرزهای خطرناک تر اما مرزهای ذهنی است! 

مرز ذهنی است که باعث می‌شود یک آمریکایی بمب اتم بیاندازد روی میلیون ها ژاپنی!

آمریکایی و ژاپنی هر دو مرز ذهنی است!

هویت های پوچ ذهنی!


ذهن انسان مدام در حال مرز کشیدن و تحلیل و جدا کردن است! 

این ذهن تا به آنجا پیش می‌رود که آدم‌ها بین خودشان هزاران مرز ذهنی می‌کشند! قلمرو و خانه و اتاق مجزا و خانه‌های چند خوابه درست می‌کنند و هزاران مرز ذهنی و قانونی هم درست می‌کنند! این مرزهای ذهنی نهایتاً آنقدر زیاد می‌شود که آدم‌ها همه تنها می‌شوند و همه‌گیری احساس تنهایی از تمام بیماری‌ها بیشتر می‌شود! بسیاری تنهایی شان را با حرف زدن با سگ و بعضی با کارکردن زیاد و بعضی با سکس و بعضی با انواع دارو پر می‌کنند! 


من هم در همین شهر تنهایان اینجا زیر درختی نشسته‌ام و در تنهایی می‌نویسم! 

چون کسی وقت ندارد! همه‌ی پدر و مادرها در حال دویدن در گردونه‌ی اقتصادی هستند! ظاهراً هیچ کودکی هم نیاز به پدر و مادر ندارد! 

تربیت بچه‌ها هم صنعتی شده! 

ده بیست بچه را می‌گذارند در یک خانه و به چند نفر حقوق می‌دهند تا آنها را درست مطابق نیاز صنعت تربیت کند! 

و صنعت چه چیزی نیاز دارد؟ 

بله! ماشین! 

و خروجی این کارخانه تولید آدم‌هایی است که ذهن‌شان مثل ماشین برنامه‌ریزی شده! 

خروجی این مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها معمولاً زامبی هایی است که برای بقاء و چرخیدن در ماشین صنعتی برنامه‌ریزی شده‌اند! 

این زامبی ها مرز دارند!

به شدت تنها هستند! 

این زامبی ها عموما از الکل و داروهای ضد افسردگی استفاده میکنند! 

این زامبی ها فرصت تعمق ندارند! 

این ها معجزه‌ی زمین و شگفت‌انگیزی یک ماهی یا پرنده را درک نمی‌کنند! 

یگانگی واضح موجود در جهان را درک نمی‌کنند! 


این‌ها اولین جشن فارغ‌التحصیلی را در پنج سالگی می‌گیرند بعد تا حدود ٢۵ سالگی همین طور هر سال فارغ‌التحصیل می‌شوند! بعد حدود سی چهل سال هر سال درصدی اضافه حقوق می‌گیرند که از تورم کمتر است! تا ۶٠-٧٠ سالگی قسط می‌دهند و نهایتاً به خانه‌های سالمندان می‌روند تا محاسبات ریاضی بیمه ی مرگ درست از کار در بیاید! و شرکتهای بیمه و کفن و دفن هم روی درآمد ناشی از مردن این زامبی ها از حالا برنامه‌ریزی کرده‌اند! 

البته آنها به بیمه‌ی مرگ می‌گویند بیمه‌ی عمر! یا بیمه‌ی زندگی!


شرکت‌های دارویی و غذایی هم در حال نابود کردن زمین اند تا گاو و گوسفندها یی را پرورش بدهند تا همبرگر بشود و غذای سگ‌ها! 


قصدم اینجا سیاه نمایی نیست! 

من هم حدود بیست سی سال در همین چرخه‌های فارغ‌التحصیلی و صعود از نردبان اجتماعی بودم! من هم ذهنم برنامه‌ریزی شده بود که باید مهاجرت کنم! باید فلان مدرک فوق‌لیسانس را بگیرم و فلان دکتر و مهندس بشوم! 

اما در چهل و دو سالگی فهمیدم یک منی هم وجود دارد که فراتر از ذهن است! 

حالا دارم سعی میکنم تمام آن شرطی شدگی ها را بشناسم و به آن‌ها آگاه بشوم! 

در حال پس دادن قرض و وام هایم هستم! 

دارم به زمین نزدیک تر می‌شوم! 

هرچه بیشتر یوگا را می‌فهمم بیشتر به بی‌نهایت بودن آن پی میبرم! 


این نوشته‌ها دیگر فقط برای دخترم تارا نیست! 

بلکه برای همه‌ی کودکان افسرده است! 

برای تمام بزرگ‌ترهای درگیر است! 


در یوگا یاد می‌گیری بزرگ باشی! 

لازم نیست و نمی‌توانی در حوزه‌ی مادیات بزرگ باشی! 

بلکه در قلب و روح ات می‌توانی بزرگ باشی!

می‌توانی مرز نداشته باشی! 

می‌توانی مرز ذهنی نداشته باشی!

می‌توانی اسیر بدن و ذهن نباشی!


امروز تصمیم گرفتم یک روز دیگر در شهر تنهایان بمانم! 

یک شب دیگر در پارک نزدیک خانه در کمپ شیشه‌ای ام خوابیدم! 

اول شک داشتم که برای جشن فارغ‌التحصیلی پنج سالگی ات بیایم! 

اما حالا که ماندم حداقل این‌ها را نوشتم! 

شاید تو روزی این‌ها را بخوانی!

شاید مادرت بخواند!

شاید هم مادرت این‌ها را از تو مخفی کند!

این‌ها را از خانواده خودش مخفی کرده شاید روزی از تو هم مخفی کند! 

اصلاً شاید فارسی خواندن هیچ وقت یاد نگیری! 

اما بالاخره یک روزی شاید یادت بیاید که پدری داشتی که یوگا میکرد و برایت نامه می‌نوشت! 

و به تو الفبا یاد می‌داد!

شاید بقیه به یادت بیاورند!

شاید داستان زندگی پدر بیولوژیکی ات را دیگران برایت تعریف کنند! 


اما من؛ همین لحظه برایم کافیست!

دنبال نتیجه‌ای نیستم! 

اصلاً حتی اگر این را کسی نخواند انرژی ای که با نوشتن اینها ساخته‌ام در جریان خواهد بود! 

چه از طریق کلمات و چه از طریق ارتباط نانوشتنی بین تمام هستی! 

نگران نیستم! من هم روزی دست به سینه روی همین نیمکت های چوبی نشستم! 

اما بعد از چهل سال فهمیدم ذهن چیست و چطور برنامه‌ریزی می‌شود! 

فهمیدم هشت شاخه‌ی یوگا چیست! 

فقط چند روز مدیتیشن یا مراقبه کافی است تا تو هم به پوچیِ ذهن و  بی ارزشیِ حافظه پی ببری! 

آگاهی در حال رشد است!

چه من بنویسم چه نه! 

من به کوچکی یک برگ علف هستم!

و به بزرگیِ کل هستی!




Please watch following videos in this playlist regarding education:

https://youtube.com/playlist?list=PLlOqMMZB1Vrww_KrorIFGAZSP2UopNq8z

برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی!

 برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی!

***

قبل تر ها نوشته‌هایی تحت عنوان برای تارا داشتم. 


https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1


حالا از این به بعد می‌خواهم کمی عنوان را تغییر بدهم! این بار می‌گویم برای تمام کودکان! و تمام آدم بزرگ ها! و تمام هستی! 

چرا؟

تارای عزیزم!

در یوگا یاد گرفتم که هیچ مرزی نگذارم! پس مرزی برای تو هم نمی‌گذارم. تو را از تمام کودکان دنیا جدا نمی‌کنم. تو را از تمام هستی جدا نمی‌کنم! 

حتی با ساختن یک مرز بیولوژیکی چیزی یه عنوان خانواده هم در ذهن خودم و تو درست نمی‌کنم!

من یکی از هزارن پدر روی زمین هستم!

تو هم یکی از هزاران فرزند روی زمین هستی!


اما داستان چیست؟ 

الان که این‌ها را می‌نویسم مادرت تو را به خانه‌ی خودش برده. در آن خانه پدر فقط یک میهمان است! فقط گاهی پدرت را دعوت می‌کند تا با تو بازی کند! 

پس اینجا یک مرز هست! 

مرز دیوارهای خانه‌های بتنی!

مرزهای خطرناک تر اما مرزهای ذهنی است! 

مرز ذهنی است که باعث می‌شود یک آمریکایی بمب اتم بیاندازد روی میلیون ها ژاپنی!

آمریکایی و ژاپنی هر دو مرز ذهنی است!

هویت های پوچ ذهنی!


ذهن انسان مدام در حال مرز کشیدن و تحلیل و جدا کردن است! 

این ذهن تا به آنجا پیش می‌رود که آدم‌ها بین خودشان هزاران مرز ذهنی می‌کشند! قلمرو و خانه و اتاق مجزا و خانه‌های چند خوابه درست می‌کنند و هزاران مرز ذهنی و قانونی هم درست می‌کنند! این مرزهای ذهنی نهایتاً آنقدر زیاد می‌شود که آدم‌ها همه تنها می‌شوند و همه‌گیری احساس تنهایی از تمام بیماری‌ها بیشتر می‌شود! بسیاری تنهایی شان را با حرف زدن با سگ و بعضی با کارکردن زیاد و بعضی با سکس و بعضی با انواع دارو پر می‌کنند! 


من هم در همین شهر تنهایان اینجا زیر درختی نشسته‌ام و در تنهایی می‌نویسم! 

چون کسی وقت ندارد! همه‌ی پدر و مادرها در حال دویدن در گردونه‌ی اقتصادی هستند! ظاهراً هیچ کودکی هم نیاز به پدر و مادر ندارد! 

تربیت بچه‌ها هم صنعتی شده! 

ده بیست بچه را می‌گذارند در یک خانه و به چند نفر حقوق می‌دهند تا آنها را درست مطابق نیاز صنعت تربیت کند! 

و صنعت چه چیزی نیاز دارد؟ 

بله! ماشین! 

و خروجی این کارخانه تولید آدم‌هایی است که ذهن‌شان مثل ماشین برنامه‌ریزی شده! 

خروجی این مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها معمولاً زامبی هایی است که برای بقاء و چرخیدن در ماشین صنعتی برنامه‌ریزی شده‌اند! 

این زامبی ها مرز دارند!

به شدت تنها هستند! 

این زامبی ها عموما از الکل و داروهای ضد افسردگی استفاده میکنند! 

این زامبی ها فرصت تعمق ندارند! 

این ها معجزه‌ی زمین و شگفت‌انگیزی یک ماهی یا پرنده را درک نمی‌کنند! 

یگانگی واضح موجود در جهان را درک نمی‌کنند! 


این‌ها اولین جشن فارغ‌التحصیلی را در پنج سالگی می‌گیرند بعد تا حدود ٢۵ سالگی همین طور هر سال فارغ‌التحصیل می‌شوند! بعد حدود سی چهل سال هر سال درصدی اضافه حقوق می‌گیرند که از تورم کمتر است! تا ۶٠-٧٠ سالگی قسط می‌دهند و نهایتاً به خانه‌های سالمندان می‌روند تا محاسبات ریاضی بیمه ی مرگ درست از کار در بیاید! و شرکتهای بیمه و کفن و دفن هم روی درآمد ناشی از مردن این زامبی ها از حالا برنامه‌ریزی کرده‌اند! 

البته آنها به بیمه‌ی مرگ می‌گویند بیمه‌ی عمر! یا بیمه‌ی زندگی!


شرکت‌های دارویی و غذایی هم در حال نابود کردن زمین اند تا گاو و گوسفندها یی را پرورش بدهند تا همبرگر بشود و غذای سگ‌ها! 


قصدم اینجا سیاه نمایی نیست! 

من هم حدود بیست سی سال در همین چرخه‌های فارغ‌التحصیلی و صعود از نردبان اجتماعی بودم! من هم ذهنم برنامه‌ریزی شده بود که باید مهاجرت کنم! باید فلان مدرک فوق‌لیسانس را بگیرم و فلان دکتر و مهندس بشوم! 

اما در چهل و دو سالگی فهمیدم یک منی هم وجود دارد که فراتر از ذهن است! 

حالا دارم سعی میکنم تمام آن شرطی شدگی ها را بشناسم و به آن‌ها آگاه بشوم! 

در حال پس دادن قرض و وام هایم هستم! 

دارم به زمین نزدیک تر می‌شوم! 

هرچه بیشتر یوگا را می‌فهمم بیشتر به بی‌نهایت بودن آن پی میبرم! 


این نوشته‌ها دیگر فقط برای دخترم تارا نیست! 

بلکه برای همه‌ی کودکان افسرده است! 

برای تمام بزرگ‌ترهای درگیر است! 


در یوگا یاد می‌گیری بزرگ باشی! 

لازم نیست و نمی‌توانی در حوزه‌ی مادیات بزرگ باشی! 

بلکه در قلب و روح ات می‌توانی بزرگ باشی!

می‌توانی مرز نداشته باشی! 

می‌توانی مرز ذهنی نداشته باشی!

می‌توانی اسیر بدن و ذهن نباشی!


امروز تصمیم گرفتم یک روز دیگر در شهر تنهایان بمانم! 

یک شب دیگر در پارک نزدیک خانه در کمپ شیشه‌ای ام خوابیدم! 

اول شک داشتم که برای جشن فارغ‌التحصیلی پنج سالگی ات بیایم! 

اما حالا که ماندم حداقل این‌ها را نوشتم! 

شاید تو روزی این‌ها را بخوانی!

شاید مادرت بخواند!

شاید هم مادرت این‌ها را از تو مخفی کند!

این‌ها را از خانواده خودش مخفی کرده شاید روزی از تو هم مخفی کند! 

اصلاً شاید فارسی خواندن هیچ وقت یاد نگیری! 

اما بالاخره یک روزی شاید یادت بیاید که پدری داشتی که یوگا میکرد و برایت نامه می‌نوشت! 

و به تو الفبا یاد می‌داد!

شاید بقیه به یادت بیاورند!

شاید داستان زندگی پدر بیولوژیکی ات را دیگران برایت تعریف کنند! 


اما من؛ همین لحظه برایم کافیست!

دنبال نتیجه‌ای نیستم! 

اصلاً حتی اگر این را کسی نخواند انرژی ای که با نوشتن اینها ساخته‌ام در جریان خواهد بود! 

چه از طریق کلمات و چه از طریق ارتباط نانوشتنی بین تمام هستی! 

نگران نیستم! من هم روزی دست به سینه روی همین نیمکت های چوبی نشستم! 

اما بعد از چهل سال فهمیدم ذهن چیست و چطور برنامه‌ریزی می‌شود! 

فهمیدم هشت شاخه‌ی یوگا چیست! 

فقط چند روز مدیتیشن یا مراقبه کافی است تا تو هم به پوچیِ ذهن و  بی ارزشیِ حافظه پی ببری! 

آگاهی در حال رشد است!

چه من بنویسم چه نه! 

من به کوچکی یک برگ علف هستم!

و به بزرگیِ کل هستی!




Please watch following videos in this playlist regarding education:

https://youtube.com/playlist?list=PLlOqMMZB1Vrww_KrorIFGAZSP2UopNq8z

۱۴۰۲ تیر ۱, پنجشنبه

اعتماد و بخشش

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 اعتماد و بخشش

***

خواستم با دوستی یک حساب جدید باز کنم! منظور یک صفحه برای انجام حسابهای مالی است. یعنی یک ستون که طلب و بدهی های مالی را با هم انجام بدهیم. ناچارا اگر در این دنیا زندگی کنی با هزاران نفر حساب مالی پیدا میکنی! 

من هم از روزی که به این دنیا آمدم با بسیاری درگیر حساب و کتاب مالی شدم. 

اما بعد از توافقات اولیه به این نتیجه رسیدم که دو چیز پیش نیاز هر حساب مشترکی است. اعتماد و بخشش!


ببینیم این دو کلمه چه معنایی دارند! 

شاید در نگاه اول معنی عمومی و مرسوم این دو کلمه برایتان تداعی بشود. اما منظورم معنایی عمیق تر است. برای این دو کلمه که شاید بارها هم استفاده کرده باشیم معنایی عمیق تر هم وجود دارد. 

ببینید من اینجا از کلمات برای انتقال معانی استفاده میکنم. ولی معانی در جایی عمیق تر از کلمات وجود دارند. معانی ابتدا در آگاهی ما ایجاد میشوند و بعد کلماتی را برای اشاره به آن معانی میسازیم. 

هر گروهی هم زبان خودشان را برای نشانه رفتن به آن معانی می‌سازند. 

این دو کلمه هم مستثنی نیستند. 

سعی میکنم به مفهومی که در آگاهی من از این دو کلمه در نظرم بود اینجا اشاره کنم. 


اعتماد

یعنی اطمینان خاطر نسبت به کل زندگی 

یعنی آرامش خاطر نسبت به خالق 

یعنی ایمان

یعنی دانستنِ توهم بودنِ آینده

یعنی نبودن ترس

یعنی اعتماد به جریان عظیم زندگی

یعنی پریدن در دریای سرسپردگی

اعتماد نسبت به شخص خاصی نیست! چرا که دیگری اصلا وجود ندارد!

اعتماد یعنی هر چه از دوست رسد نیکوست

یعنی عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد!

اعتماد یعنی وضعیت عیسی بر دار

اعتماد یعنی وضعیت بودا زیر درختِ آگاهی



بخشش

بخشش یعنی بودن در لحظه

یعنی پاک شدن اثر گذشته در لحظه

بخشش یعنی زیستن با آگاهی نانوشتنی

بخشش یعنی وضعیت بودن عیسی بر دار

بخشش یعنی انکار زمان

بخشش یعنی اعتماد

بخشش یعنی فهم توهم بودنِ گذشته و آینده

بخشش یعنی خدا

بخشش یعنی من ناخدای کشتی لحظه هستم

بخشش یعنی زندگی لحظه به لحظه

بخشش یعنی سکوت


اعتماد و بخشش و تمام خوبی ها و تمام مفاهیم و تمام آنچه ما جهان مینامیم یکی است

یعنی همه چیز یک حضور است

یعنی یوگا

یعنی توحید


یعنی همانی که نمیشود نوشتش

یعنی عشق

یعنی فراتر از کلمات

یعنی اشک

یعنی سکوت


 


اعتماد و بخشش

 اعتماد و بخشش

***

خواستم با دوستی یک حساب جدید باز کنم! منظور یک صفحه برای انجام حسابهای مالی است. یعنی یک ستون که طلب و بدهی های مالی را با هم انجام بدهیم. ناچارا اگر در این دنیا زندگی کنی با هزاران نفر حساب مالی پیدا میکنی! 

من هم از روزی که به این دنیا آمدم با بسیاری درگیر حساب و کتاب مالی شدم. 

اما بعد از توافقات اولیه به این نتیجه رسیدم که دو چیز پیش نیاز هر حساب مشترکی است. اعتماد و بخشش!


ببینیم این دو کلمه چه معنایی دارند! 

شاید در نگاه اول معنی عمومی و مرسوم این دو کلمه برایتان تداعی بشود. اما منظورم معنایی عمیق تر است. برای این دو کلمه که شاید بارها هم استفاده کرده باشیم معنایی عمیق تر هم وجود دارد. 

ببینید من اینجا از کلمات برای انتقال معانی استفاده میکنم. ولی معانی در جایی عمیق تر از کلمات وجود دارند. معانی ابتدا در آگاهی ما ایجاد میشوند و بعد کلماتی را برای اشاره به آن معانی میسازیم. 

هر گروهی هم زبان خودشان را برای نشانه رفتن به آن معانی می‌سازند. 

این دو کلمه هم مستثنی نیستند. 

سعی میکنم به مفهومی که در آگاهی من از این دو کلمه در نظرم بود اینجا اشاره کنم. 


اعتماد

یعنی اطمینان خاطر نسبت به کل زندگی 

یعنی آرامش خاطر نسبت به خالق 

یعنی ایمان

یعنی دانستنِ توهم بودنِ آینده

یعنی نبودن ترس

یعنی اعتماد به جریان عظیم زندگی

یعنی پریدن در دریای سرسپردگی

اعتماد نسبت به شخص خاصی نیست! چرا که دیگری اصلا وجود ندارد!

اعتماد یعنی هر چه از دوست رسد نیکوست

یعنی عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد!

اعتماد یعنی وضعیت عیسی بر دار

اعتماد یعنی وضعیت بودا زیر درختِ آگاهی



بخشش

بخشش یعنی بودن در لحظه

یعنی پاک شدن اثر گذشته در لحظه

بخشش یعنی زیستن با آگاهی نانوشتنی

بخشش یعنی وضعیت بودن عیسی بر دار

بخشش یعنی انکار زمان

بخشش یعنی اعتماد

بخشش یعنی فهم توهم بودنِ گذشته و آینده

بخشش یعنی خدا

بخشش یعنی من ناخدای کشتی لحظه هستم

بخشش یعنی زندگی لحظه به لحظه

بخشش یعنی سکوت


اعتماد و بخشش و تمام خوبی ها و تمام مفاهیم و تمام آنچه ما جهان مینامیم یکی است

یعنی همه چیز یک حضور است

یعنی یوگا

یعنی توحید


یعنی همانی که نمیشود نوشتش

یعنی عشق

یعنی فراتر از کلمات

یعنی اشک

یعنی سکوت


 


۱۴۰۲ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

تاثیر بیرون روی درون!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تاثیر بیرون روی درون!

***

شاید تا به حال بدانید که در حال یک آزمایش هستم. آزمایش تاثیر بیرون روی درون!

اما این یعنی چه؟

الان دارم امتحان میکنم که تغییرات در محیط بیرون چه تاثیری روی حال و وضعیت درونی من دارد. مثلاً نداشتن خانه! چون اولین محیط بیرونی برای ما شاید همان خانه باشد! 

ببینید اگر دنیا را به دو قسمت بیرون و درون تقسیم کنیم یک اصلی وجود دارد. آن اصل این است که دنیای بیرون ابتدا باید از طریق حواس وارد سیستم عصبی ما بشود و بعد ما می‌توانیم آن را درک کنیم. 

یعنی تمام دنیای بیرون ابتدا باید وارد دنیای درونی ما بشود و بعد می‌تواند درک شود. 

پس در نهایت آنچه در درک ما می‌آید و تفسیر می‌شود تماماً در درون ماست. 

حال اگر روی این دنیای درونی اشراف داشته باشی و بتوانی آن را کنترل کنی در واقع تمام آنچه در درک تو می‌آید را در دست کنترل خودت گرفتی. 

البته این کار نیاز به تمرین و مراقبه های فراوان دارد. مراقبه شاید به سادگی درون-نگری باشد. وقتی درون را مشاهده کنی سازوکار آن تحت نظارت تو قرار می‌گیرد. 

شرح و تفسیر و حتی تأثیر اتفاقات بیرونی هم تحت کنترل تو می‌شود! 

این حالت مثلاً در داستان ابراهیم آمده که آتش بیرونی تبدیل به گلستان درونی می‌شد! 

شرح و تفسیر ما از وقایع بیرون است که دنیای ذهنی ما را می‌سازد. 

اگر تمرین کنیم که افسار این ذهن تفسیر کننده را بدست بگیریم دیگر هر اتفاقی بیافتد تاثیری روی درون ما ندارد!

اینجا می‌شود اصل اول تمرین درونی یوگای سبک ایشای سادگورو. 

یعنی من تعیین کننده‌ی جهان خودم هستم! و کسی که تعیین کننده ی جهان خودش بشود می‌تواند جهان بیرون را هم تغییر بدهد! 

کمی شبیه معجزه به نظر می‌رسد!


در همین راستا افرادی گفته‌اند دنیای بیرون اصلا وجود ندارد و تماما توهم است. این هم درست است. در مراحلی از رشد درونی آنقدر دنیای درون تو بزرگ و سرشار میشود که تمام دنیای بیرون در برابر آن سراب و خواب و توهم به نظر می‌رسد! در عرفان هندوستان به آن مایا می‌گویند! شبیه یک رویا! و وقتی از رویا بیرون بیایی بیدار می‌شوی! رویایی که خودت برای خودت ساخته‌ای و باور کرده‌ای!

رویایی که ذهن تو برایت ساخته! از هزاران تفسیر و تعبیر هایی که برای تو می‌سازد! ذهن تو دنیای بیرون را برایت واقعی جلوه میدهد! 

خود توهمی برایت ایجاد می‌کند و تو را از خود واقعی ات دور می‌کند! 

در نهایت دنیای بیرون نه تنها تاثیری روی دنیای درون ندارد بلکه اصلا وجود ندارد! 

البته اگر به دنیای عظیم درون خودت متصل شده باشی!

اگر نانوشتنی درون خودت را پیدا کرده باشی! ‌

آن وقت دیگر این بیرون دنبالش نمی‌گردی. 

لابلای کلمات!

لابلای روابط!

لابلای اشیا! ‌

دیگر در این دنیا دنبال آرامش و ثروت و لذت نیستی! 

چون تمام اینها را به غایت خودش در درون خودت یافته‌ای!


تاثیر بیرون روی درون!

 تاثیر بیرون روی درون!

***

شاید تا به حال بدانید که در حال یک آزمایش هستم. آزمایش تاثیر بیرون روی درون!

اما این یعنی چه؟

الان دارم امتحان میکنم که تغییرات در محیط بیرون چه تاثیری روی حال و وضعیت درونی من دارد. مثلاً نداشتن خانه! چون اولین محیط بیرونی برای ما شاید همان خانه باشد! 

ببینید اگر دنیا را به دو قسمت بیرون و درون تقسیم کنیم یک اصلی وجود دارد. آن اصل این است که دنیای بیرون ابتدا باید از طریق حواس وارد سیستم عصبی ما بشود و بعد ما می‌توانیم آن را درک کنیم. 

یعنی تمام دنیای بیرون ابتدا باید وارد دنیای درونی ما بشود و بعد می‌تواند درک شود. 

پس در نهایت آنچه در درک ما می‌آید و تفسیر می‌شود تماماً در درون ماست. 

حال اگر روی این دنیای درونی اشراف داشته باشی و بتوانی آن را کنترل کنی در واقع تمام آنچه در درک تو می‌آید را در دست کنترل خودت گرفتی. 

البته این کار نیاز به تمرین و مراقبه های فراوان دارد. مراقبه شاید به سادگی درون-نگری باشد. وقتی درون را مشاهده کنی سازوکار آن تحت نظارت تو قرار می‌گیرد. 

شرح و تفسیر و حتی تأثیر اتفاقات بیرونی هم تحت کنترل تو می‌شود! 

این حالت مثلاً در داستان ابراهیم آمده که آتش بیرونی تبدیل به گلستان درونی می‌شد! 

شرح و تفسیر ما از وقایع بیرون است که دنیای ذهنی ما را می‌سازد. 

اگر تمرین کنیم که افسار این ذهن تفسیر کننده را بدست بگیریم دیگر هر اتفاقی بیافتد تاثیری روی درون ما ندارد!

اینجا می‌شود اصل اول تمرین درونی یوگای سبک ایشای سادگورو. 

یعنی من تعیین کننده‌ی جهان خودم هستم! و کسی که تعیین کننده ی جهان خودش بشود می‌تواند جهان بیرون را هم تغییر بدهد! 

کمی شبیه معجزه به نظر می‌رسد!


در همین راستا افرادی گفته‌اند دنیای بیرون اصلا وجود ندارد و تماما توهم است. این هم درست است. در مراحلی از رشد درونی آنقدر دنیای درون تو بزرگ و سرشار میشود که تمام دنیای بیرون در برابر آن سراب و خواب و توهم به نظر می‌رسد! در عرفان هندوستان به آن مایا می‌گویند! شبیه یک رویا! و وقتی از رویا بیرون بیایی بیدار می‌شوی! رویایی که خودت برای خودت ساخته‌ای و باور کرده‌ای!

رویایی که ذهن تو برایت ساخته! از هزاران تفسیر و تعبیر هایی که برای تو می‌سازد! ذهن تو دنیای بیرون را برایت واقعی جلوه میدهد! 

خود توهمی برایت ایجاد می‌کند و تو را از خود واقعی ات دور می‌کند! 

در نهایت دنیای بیرون نه تنها تاثیری روی دنیای درون ندارد بلکه اصلا وجود ندارد! 

البته اگر به دنیای عظیم درون خودت متصل شده باشی!

اگر نانوشتنی درون خودت را پیدا کرده باشی! ‌

آن وقت دیگر این بیرون دنبالش نمی‌گردی. 

لابلای کلمات!

لابلای روابط!

لابلای اشیا! ‌

دیگر در این دنیا دنبال آرامش و ثروت و لذت نیستی! 

چون تمام اینها را به غایت خودش در درون خودت یافته‌ای!


۱۴۰۲ خرداد ۲۹, دوشنبه

هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز!

***

بعد از حدود هفت سال رابطه و مقاومت های من در مورد ازدواج؛ بالاخره به خاطر شرایط اجتماعی برای با هم بودن داشتیم به ازدواج فکر می‌کردیم. 

کتابی بود به نام سوالاتی که قبل از ازدواج باید پاسخ بدهید! یک قسمت کتاب درمورد مسایل اقتصادی بود! یادم هست آن زمان با همان عقل و دانش آن موقع به عنوان بالا رسیدیم! 

اما در عمل فراتر عمل کردیم. در عمل در طول ده دوازده سال حداقل من هیچگاه حساب و کتاب نکردم. اگر می‌خواستیم به جمله‌ی بالا عمل کنیم بایستی هرروز هزینه و درآمد ها را حساب می‌کردیم! 

الان خوشحال و راضی هستم که این کار را نکردم. برای من این کار خنده‌دار بود. مثل این بود که مثلاً دونفر سر سفره مشغول غذا خوردن باشند و از مصاحبت هم لذت ببرند ولی یکی حواسش به شمردن لقمه‌های طرف مقابل باشد! چنین شخصی قطعا کمتر از غذاخوردن و مصاحبت لذت خواهد برد. 

آنچه در عمل انجام دادم محاسبه نکردن بود! 

لایحتسب بود! 


«ِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْرا»


جملات بالا شاید برای خیلی ها بی معنی باشد یا در منجلابی از ظلم و فساد اسلامیان مدفون شده باشد اما حاوی معنایی عمیق است. 


بعدها از راه دیگری به همان مفهوم رسیدم. از راه شناخت ذهن و ساز وکار محاسبه گر ذهن. 


معامله یا عشق

https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


اگر وارد حساب و کتاب بشوی پایان ندارد. ته ندارد. وقتی شروع کنی به شمردن اعداد عمرت تمام میشود و تو هنوز در حال شمردن خواهی بود! 

می‌شوی مصداق الهکم التکاثر! 


کاری ندارم کلمات عربی قرآن حالت را بد می‌کند یا خوب! 

اما اگر زیادی مشغول حساب و کتاب بشوی کار خراب می‌شود! 

حواست به شمردن می‌رود! 

حواست به حساب و کتاب می‌رود! 

بچگی هم وقتی عیدی می‌گرفتیم می‌گفتند عیدی هایت را نشمار چون کم می‌شود! 

واقعا هم کم میشد! 

وقتی نمی شماری لایحتسب می‌شوی! 

هر خوراکی را که می‌خواستیم می‌خریدم! شکلات و کیک و شیرکاکائو! 

وقتی عیدی ها را میشمردیم مقایسه شروع می‌شد! 

فلانی بیشتر عیدی گرفته فلانی کمتر!

با کل عیدهایم فلان چیزها را نمی‌توانم بخرم و غیره! 

لازم نیست خیلی باهوش باشی تا بفهمی!

اگر لقمه‌های غذایت را بشماری لذت غذا کم می‌شود!


من هم جایی که لقمه‌هایم شمرده بشود غذا نمی‌خورم! می‌روم به جایی که بی حساب نعمت هست!

پیش هر درختی که بروی چنین است! 


جایی که عمرم کمّیتی شده باشد نمی‌مانم! 

می‌روم به جایی که بی حساب و کتاب عشق هست!

بی حساب محبت هست!

بی حساب نعمت هست! 


و هست!

چنین جاهایی هنوز هست! 

هنوز مادر زمین جا زیاد دارد!

نعمت فراوان هست!

باران زیاد می‌بارد! 


فقط باید به منبع نعمت متصل شوی! 

باید به منبع آرامش و فراوانی متصل شوی!

بدون ترس!

با توکل!

با اعتماد! 

بدون ذهن!


هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز!

 هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز!

***

بعد از حدود هفت سال رابطه و مقاومت های من در مورد ازدواج؛ بالاخره به خاطر شرایط اجتماعی برای با هم بودن داشتیم به ازدواج فکر می‌کردیم. 

کتابی بود به نام سوالاتی که قبل از ازدواج باید پاسخ بدهید! یک قسمت کتاب درمورد مسایل اقتصادی بود! یادم هست آن زمان با همان عقل و دانش آن موقع به عنوان بالا رسیدیم! 

اما در عمل فراتر عمل کردیم. در عمل در طول ده دوازده سال حداقل من هیچگاه حساب و کتاب نکردم. اگر می‌خواستیم به جمله‌ی بالا عمل کنیم بایستی هرروز هزینه و درآمد ها را حساب می‌کردیم! 

الان خوشحال و راضی هستم که این کار را نکردم. برای من این کار خنده‌دار بود. مثل این بود که مثلاً دونفر سر سفره مشغول غذا خوردن باشند و از مصاحبت هم لذت ببرند ولی یکی حواسش به شمردن لقمه‌های طرف مقابل باشد! چنین شخصی قطعا کمتر از غذاخوردن و مصاحبت لذت خواهد برد. 

آنچه در عمل انجام دادم محاسبه نکردن بود! 

لایحتسب بود! 


«ِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْرا»


جملات بالا شاید برای خیلی ها بی معنی باشد یا در منجلابی از ظلم و فساد اسلامیان مدفون شده باشد اما حاوی معنایی عمیق است. 


بعدها از راه دیگری به همان مفهوم رسیدم. از راه شناخت ذهن و ساز وکار محاسبه گر ذهن. 


معامله یا عشق

https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html


اگر وارد حساب و کتاب بشوی پایان ندارد. ته ندارد. وقتی شروع کنی به شمردن اعداد عمرت تمام میشود و تو هنوز در حال شمردن خواهی بود! 

می‌شوی مصداق الهکم التکاثر! 


کاری ندارم کلمات عربی قرآن حالت را بد می‌کند یا خوب! 

اما اگر زیادی مشغول حساب و کتاب بشوی کار خراب می‌شود! 

حواست به شمردن می‌رود! 

حواست به حساب و کتاب می‌رود! 

بچگی هم وقتی عیدی می‌گرفتیم می‌گفتند عیدی هایت را نشمار چون کم می‌شود! 

واقعا هم کم میشد! 

وقتی نمی شماری لایحتسب می‌شوی! 

هر خوراکی را که می‌خواستیم می‌خریدم! شکلات و کیک و شیرکاکائو! 

وقتی عیدی ها را میشمردیم مقایسه شروع می‌شد! 

فلانی بیشتر عیدی گرفته فلانی کمتر!

با کل عیدهایم فلان چیزها را نمی‌توانم بخرم و غیره! 

لازم نیست خیلی باهوش باشی تا بفهمی!

اگر لقمه‌های غذایت را بشماری لذت غذا کم می‌شود!


من هم جایی که لقمه‌هایم شمرده بشود غذا نمی‌خورم! می‌روم به جایی که بی حساب نعمت هست!

پیش هر درختی که بروی چنین است! 


جایی که عمرم کمّیتی شده باشد نمی‌مانم! 

می‌روم به جایی که بی حساب و کتاب عشق هست!

بی حساب محبت هست!

بی حساب نعمت هست! 


و هست!

چنین جاهایی هنوز هست! 

هنوز مادر زمین جا زیاد دارد!

نعمت فراوان هست!

باران زیاد می‌بارد! 


فقط باید به منبع نعمت متصل شوی! 

باید به منبع آرامش و فراوانی متصل شوی!

بدون ترس!

با توکل!

با اعتماد! 

بدون ذهن!


۱۴۰۲ خرداد ۲۸, یکشنبه

خانه چیست؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خانه چیست؟

***

منظورم معنای لغوی نیست! بلکه مفهوم خانه است! 

خانه جایی است که نیازهای مربوط به بقا در آن پاسخ داده میشود. نیاز به سرپناه و غذا و نظافت و غیره. 

در نگاهی کمی عمیق‌تر خانه محل آرامش است! 

اما آرامش در کجا ایجاد می‌شود؟

آرامش در کجا از بین می‌رود؟

جواب درون است. آرامش در درون ما ایجاد می‌شود و دز درون ما هم از بین می‌رود! اگر آگاه نباشیم و حواسمان نباشد! اگر توجه مان را تربیت نکرده باشیم! اگر توجه پراکنده داشته‌ باشیم! 


حال اگر آرامش را بتوانی در درونت پیدا کنی نیاز تو به مسایل مربوط به بدن و بقا خیلی کم میشود!

آرامش را هم که داری!

پس عملاً نیازی به خانه‌ی فیزیکی نداری! 


تو خانه‌ی اصلی را یافته‌ای! 

خانه‌ی اصلی جایی است درون تو!

خانه‌ی اصلی نانوشتنی است!

خانه‌ی اصلی جایی است که نهایت آرامش آنجاست! 

نهایت انرژی هم آنجاست. 

آن خانه جمع تمام نقیض هاست! 

جمع تمام خوبیها است. 

جمع تمام مفهوم هاست!

جمع تمام آنچه هست و نیست! 


بیشتر حیوانات خانه ندارند! خانه‌های موقتی شاید! خانه‌ای برای خواب زمستانی یا برای محافظت از تخم و جوجه! 

اما حیوانات به خانه وابسته نمی‌شوند!

در آن خودشان را زندانی نمی‌کنند! 

خودشان را سی سال اسیر قسط یک خانه نمی‌کنند! 

حیوانات خانه‌ی شان طبیعت است!


حیوانات خانه‌ی اصلی را بلدند! 

فقط ما آدمها هستیم که مسیر خانه را گم کرده‌ایم!

فقط ما آدمها هستیم که خانه را برای نشان دادن به دیگران می‌خواهیم!

فقط ما آدمها هستیم که خانه‌ی دلمان کوچک است!

فقط ما آدمها هستیم که خانه محلی است برای فرار از ترس هایمان! 

هرچه خانه‌های بیرون را بزرگتر می‌کنیم ترسمان هم بیشتر می‌شود! 

هرچه خانه‌های بیرون را وسیع می‌کنیم خانه‌ی قلبمان کوچک تر می‌شود! 


خانه‌ی اصلی همین جاست!

درون بدنت! 

درون خودت!

درون توجه‌ات! 

این بیرون لابلای این کلمات خانه نیست!

شاید آدرس خانه باشد! 

اما خود خانه جایی است درون خود تو!

نزدیک تر از تو به خودت! 





خانه چیست؟

 خانه چیست؟

***

منظورم معنای لغوی نیست! بلکه مفهوم خانه است! 

خانه جایی است که نیازهای مربوط به بقا در آن پاسخ داده میشود. نیاز به سرپناه و غذا و نظافت و غیره. 

در نگاهی کمی عمیق‌تر خانه محل آرامش است! 

اما آرامش در کجا ایجاد می‌شود؟

آرامش در کجا از بین می‌رود؟

جواب درون است. آرامش در درون ما ایجاد می‌شود و دز درون ما هم از بین می‌رود! اگر آگاه نباشیم و حواسمان نباشد! اگر توجه مان را تربیت نکرده باشیم! اگر توجه پراکنده داشته‌ باشیم! 


حال اگر آرامش را بتوانی در درونت پیدا کنی نیاز تو به مسایل مربوط به بدن و بقا خیلی کم میشود!

آرامش را هم که داری!

پس عملاً نیازی به خانه‌ی فیزیکی نداری! 


تو خانه‌ی اصلی را یافته‌ای! 

خانه‌ی اصلی جایی است درون تو!

خانه‌ی اصلی نانوشتنی است!

خانه‌ی اصلی جایی است که نهایت آرامش آنجاست! 

نهایت انرژی هم آنجاست. 

آن خانه جمع تمام نقیض هاست! 

جمع تمام خوبیها است. 

جمع تمام مفهوم هاست!

جمع تمام آنچه هست و نیست! 


بیشتر حیوانات خانه ندارند! خانه‌های موقتی شاید! خانه‌ای برای خواب زمستانی یا برای محافظت از تخم و جوجه! 

اما حیوانات به خانه وابسته نمی‌شوند!

در آن خودشان را زندانی نمی‌کنند! 

خودشان را سی سال اسیر قسط یک خانه نمی‌کنند! 

حیوانات خانه‌ی شان طبیعت است!


حیوانات خانه‌ی اصلی را بلدند! 

فقط ما آدمها هستیم که مسیر خانه را گم کرده‌ایم!

فقط ما آدمها هستیم که خانه را برای نشان دادن به دیگران می‌خواهیم!

فقط ما آدمها هستیم که خانه‌ی دلمان کوچک است!

فقط ما آدمها هستیم که خانه محلی است برای فرار از ترس هایمان! 

هرچه خانه‌های بیرون را بزرگتر می‌کنیم ترسمان هم بیشتر می‌شود! 

هرچه خانه‌های بیرون را وسیع می‌کنیم خانه‌ی قلبمان کوچک تر می‌شود! 


خانه‌ی اصلی همین جاست!

درون بدنت! 

درون خودت!

درون توجه‌ات! 

این بیرون لابلای این کلمات خانه نیست!

شاید آدرس خانه باشد! 

اما خود خانه جایی است درون خود تو!

نزدیک تر از تو به خودت! 





مراقبه در سفر

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مراقبه در سفر

***

حدود چهار پنج روزی است که در سفرم. به خاطر سخت تر شدن پروسه‌های مربوط به بقا کمی تغییر در زندگی ام بوجود آمده. 

اصولاً کار ذهن و ایگو حفظ حالت بقاء است. وقتی پروسه‌های مربوط به بقا مسأله باشد ذهن و ایگو فعال‌تر می‌شوند. 

پروسه‌های مربوط به بقا شامل سرپناه و خورد و خوراک و خواب و دستشویی و حمام و سرما و گرما و نظافت و غیره است. 

وقتی ذهن فعال باشد ترس و آینده حتماً حضور پیدا می‌کنند. 

وقتی بقاء هنوز مسأله باشد کمتر می‌شود به مراقبه های کلاسیک مثل یوگا و مدیتیشن پرداخت. وقتی در آپارتمان خودم بودم صبح ها بعد از دوش گرم و سرد به محل یوگا میرفتم و مراقبه و یوگا را انجام می‌دادم. 

اما دوش گرفتن و خوابیدن و دستشویی رفتن و نظافت در سفر کمی سخت تر است و در نتیجه رسیدن به مرحله‌ی مراقبه کمی دشوارتر. 

اما تجربه‌ی این بود که مراقبه‌ی دیگری برایم بوجود آمد. و آن مشاهده‌ی همین پدیده ی ذهن و بقا بود. 

ذهن را مشاهده می‌کنم وقتی 

من را از آینده می‌ترساند! مثلاً می‌گوید چقدر می‌توانی در سفر باشی! 

قطعا همیشه نخواهی توانست! 

یا می‌گوید تو قربانی این شرایط سخت هستی!

می‌خواهد تلقین کند که من خودم این را انتخاب نکرده‌ام!

در صورتی که کاملاً با اراده و اختیار تصمیم گرفتم این‌گونه سفر کنم و اینگونه باشم! 

ذهن شروع به مقایسه می‌کند؛ مثلاً می‌گوید تو تنها هستی و چرا با دیگران مشابه نیستی! چرا شبیه دیگران نیستی! گاهی تو را پایین تر می‌داند و گاهی بالاتر! 

مثلاً می‌گوید چرا هتل نمی‌روی! 

چرا فلان کار را نمی‌کنی یا می‌کنی! 

ذهن مدام در حال حرف زدن است! 

مدام می‌خواهد داستانی بسازد! 

داستانی تخیلی از خود تخیلی برای تو! 

گاهی می‌گوید تو شکست خورده ای گاهی می‌گوید تو موفق ترینی! 

محیط و شرایط بیرون را تفسیر می‌کند! 

آینده را وحشتناک و گذشته را غمناک تصویر می‌کند! 


مشاهده‌ی ذهن شاید اولین قدم در هر مراقبه ای باشد!

و من به خوبی آن را در این سفر انجام می‌دهم! 


شاید امروز برای اولین بار بعد از چهار روز توانستم یک ست یوگا انجام بدهم اما مشاهده‌ی ذهن کاری مداوم است!

در سفر بیشتر هم می‌شود! 

مراقبت کردن از آنچه در ذهن اتفاق می‌افتد! 

مشاهده‌ی ذهن و ماندن بدون عکس‌العمل شاید هسته‌ی تمام مسیرهای معنوی باشد!






مراقبه در سفر

 مراقبه در سفر

***

حدود چهار پنج روزی است که در سفرم. به خاطر سخت تر شدن پروسه‌های مربوط به بقا کمی تغییر در زندگی ام بوجود آمده. 

اصولاً کار ذهن و ایگو حفظ حالت بقاء است. وقتی پروسه‌های مربوط به بقا مسأله باشد ذهن و ایگو فعال‌تر می‌شوند. 

پروسه‌های مربوط به بقا شامل سرپناه و خورد و خوراک و خواب و دستشویی و حمام و سرما و گرما و نظافت و غیره است. 

وقتی ذهن فعال باشد ترس و آینده حتماً حضور پیدا می‌کنند. 

وقتی بقاء هنوز مسأله باشد کمتر می‌شود به مراقبه های کلاسیک مثل یوگا و مدیتیشن پرداخت. وقتی در آپارتمان خودم بودم صبح ها بعد از دوش گرم و سرد به محل یوگا میرفتم و مراقبه و یوگا را انجام می‌دادم. 

اما دوش گرفتن و خوابیدن و دستشویی رفتن و نظافت در سفر کمی سخت تر است و در نتیجه رسیدن به مرحله‌ی مراقبه کمی دشوارتر. 

اما تجربه‌ی این بود که مراقبه‌ی دیگری برایم بوجود آمد. و آن مشاهده‌ی همین پدیده ی ذهن و بقا بود. 

ذهن را مشاهده می‌کنم وقتی 

من را از آینده می‌ترساند! مثلاً می‌گوید چقدر می‌توانی در سفر باشی! 

قطعا همیشه نخواهی توانست! 

یا می‌گوید تو قربانی این شرایط سخت هستی!

می‌خواهد تلقین کند که من خودم این را انتخاب نکرده‌ام!

در صورتی که کاملاً با اراده و اختیار تصمیم گرفتم این‌گونه سفر کنم و اینگونه باشم! 

ذهن شروع به مقایسه می‌کند؛ مثلاً می‌گوید تو تنها هستی و چرا با دیگران مشابه نیستی! چرا شبیه دیگران نیستی! گاهی تو را پایین تر می‌داند و گاهی بالاتر! 

مثلاً می‌گوید چرا هتل نمی‌روی! 

چرا فلان کار را نمی‌کنی یا می‌کنی! 

ذهن مدام در حال حرف زدن است! 

مدام می‌خواهد داستانی بسازد! 

داستانی تخیلی از خود تخیلی برای تو! 

گاهی می‌گوید تو شکست خورده ای گاهی می‌گوید تو موفق ترینی! 

محیط و شرایط بیرون را تفسیر می‌کند! 

آینده را وحشتناک و گذشته را غمناک تصویر می‌کند! 


مشاهده‌ی ذهن شاید اولین قدم در هر مراقبه ای باشد!

و من به خوبی آن را در این سفر انجام می‌دهم! 


شاید امروز برای اولین بار بعد از چهار روز توانستم یک ست یوگا انجام بدهم اما مشاهده‌ی ذهن کاری مداوم است!

در سفر بیشتر هم می‌شود! 

مراقبت کردن از آنچه در ذهن اتفاق می‌افتد! 

مشاهده‌ی ذهن و ماندن بدون عکس‌العمل شاید هسته‌ی تمام مسیرهای معنوی باشد!






۱۴۰۲ خرداد ۲۶, جمعه

سفر در شهر خود-شب دوم

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سفر در شهر خود

***

شب دوم در پارک. ساعت سه صبح. 

مسافرت در ونکوور! 

حدود ده سال پیش به این شهر سفر کردم. آن زمان مسافر بودم. بعد از ده سال دوباره حس مسافر را دارم. 

ماندن در هرجا یک بدی دارد! کم کم یادت می‌رود که مسافری! 

مسافر می‌داند موقتی است. می‌داند باید برود اما مقیم نمی‌داند. مقیم فکر می‌کند ابدی است! از آینده می‌خورد! قرارهای چند ساله می‌بندد! وام‌های بلند مدت! 

حالا دوباره تصمیم گرفتم در شهر خودم مسافر باشم! 

شهر خودم! 

احساس مالکیت هم حس دیگری است که یکجا نشینی برایت می‌آورد. 

سفر در شهر ونکوور و کمپ کردن در تسلا در هوای تابستانی این شهر نوعی آرزو و زندگی رویایی است! 

اما رویاها همه مربوط به ذهن هستند! 

وقتی ده سال در یک شهر بمانی آنجا دوست پیدا می‌کنی بچه به دنیا می‌آوری و ریشه میدوانی!

بعد وقتی دوباره در آنجا مسافر بشوی این ریشه‌ها را باید بکنی!

کندن این ریشه ها درد دارد! 

ریشه‌های ذهنی کندنش درد دارد!

در یوگا شاخه‌ای هست به نام عدم وابستکی! 

وابستگی یعنی همین ریشه‌ها!


سفر همیشه خوب است! 

سفر رفتن در شهر خود عالی است! 

میفهمی کجا ریشه دواندی!

ریشه های اضافی وابستگی را می‌کنی! 

وابستگی به شهر! 

وابستگی به خانواده!

وابستگی به روابط! 

وابستگی به همین ذهن!

وابستگی به همین نوشتن! 


سفر در شهر خود-شب دوم

 سفر در شهر خود

***

شب دوم در پارک. ساعت سه صبح. 

مسافرت در ونکوور! 

حدود ده سال پیش به این شهر سفر کردم. آن زمان مسافر بودم. بعد از ده سال دوباره حس مسافر را دارم. 

ماندن در هرجا یک بدی دارد! کم کم یادت می‌رود که مسافری! 

مسافر می‌داند موقتی است. می‌داند باید برود اما مقیم نمی‌داند. مقیم فکر می‌کند ابدی است! از آینده می‌خورد! قرارهای چند ساله می‌بندد! وام‌های بلند مدت! 

حالا دوباره تصمیم گرفتم در شهر خودم مسافر باشم! 

شهر خودم! 

احساس مالکیت هم حس دیگری است که یکجا نشینی برایت می‌آورد. 

سفر در شهر ونکوور و کمپ کردن در تسلا در هوای تابستانی این شهر نوعی آرزو و زندگی رویایی است! 

اما رویاها همه مربوط به ذهن هستند! 

وقتی ده سال در یک شهر بمانی آنجا دوست پیدا می‌کنی بچه به دنیا می‌آوری و ریشه میدوانی!

بعد وقتی دوباره در آنجا مسافر بشوی این ریشه‌ها را باید بکنی!

کندن این ریشه ها درد دارد! 

ریشه‌های ذهنی کندنش درد دارد!

در یوگا شاخه‌ای هست به نام عدم وابستکی! 

وابستگی یعنی همین ریشه‌ها!


سفر همیشه خوب است! 

سفر رفتن در شهر خود عالی است! 

میفهمی کجا ریشه دواندی!

ریشه های اضافی وابستگی را می‌کنی! 

وابستگی به شهر! 

وابستگی به خانواده!

وابستگی به روابط! 

وابستگی به همین ذهن!

وابستگی به همین نوشتن! 


۱۴۰۲ خرداد ۲۵, پنجشنبه

اعتماد

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 اعتماد

***

در این مسیر به تدریج معانی را از نو درک می‌کنی. تمام مفاهیم در یک نقطه همگرا می‌شوند. یک نقطه‌ی نانوشتنی. 

مثلاً مفهوم اعتماد. 

اگر به آن مفهوم نانوشتنی اعتماد نکنی به هیچکس نمی‌توانی اعتماد کنی. 

اگر

 به جهان

به خدا

به کائنات

به طبیعت

به زندگی

به هر چه که در کلمه نمی گنجد

اگر به او اعتماد نکنی به هیچکس اعتماد نخواهی داشت. 


اگر به او اعتماد نکنی به خودت هم اعتماد نخواهی کرد. 

تو همیشه موجودی تنها و متوهم باقی خواهی ماند. 


به روح هوشمند جهان اعتماد کن!

به همه اعتماد کن!

به معجزه اعتماد کن!

به لحظه اعتماد کن!


اعتماد

 اعتماد

***

در این مسیر به تدریج معانی را از نو درک می‌کنی. تمام مفاهیم در یک نقطه همگرا می‌شوند. یک نقطه‌ی نانوشتنی. 

مثلاً مفهوم اعتماد. 

اگر به آن مفهوم نانوشتنی اعتماد نکنی به هیچکس نمی‌توانی اعتماد کنی. 

اگر

 به جهان

به خدا

به کائنات

به طبیعت

به زندگی

به هر چه که در کلمه نمی گنجد

اگر به او اعتماد نکنی به هیچکس اعتماد نخواهی داشت. 


اگر به او اعتماد نکنی به خودت هم اعتماد نخواهی کرد. 

تو همیشه موجودی تنها و متوهم باقی خواهی ماند. 


به روح هوشمند جهان اعتماد کن!

به همه اعتماد کن!

به معجزه اعتماد کن!

به لحظه اعتماد کن!


ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله

***

این یادداشت قراربود ضمیمه‌ی چکی باشد. چکی که نشان دهنده‌ی پایان یک پروژه‌ی پنج ساله است. 

حدود پنج و نیم سال پیش این پروژه‌ی خرید یک آپارتمان کلید خورد. 

حالا که پایان کار است حسی از قدردانی در من بوجود آمد که سعی می‌کنم مقداری از آن را در کلمات بیاورم. 


نوشته‌‌های «بفروشم یا نه» و سه نوشته‌ی «٩ روز تا آزادی» و «۵ روز تا آزادی» و «١ روز تا آزادی» و «تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل» مرتبط به این موضوع اند. 


یاشار عزیز که با حس حمایتگری و هوشمندی ذاتی در ابتدای راه کمک و مشاور من بود. 

سعیده‌ی عزیز که در تمام سختی ها و پستی و بلندی‌های این چند سال همراه من ماند و تا روز آخر هرچه در توان داشت انجام داد. قطعا بدون حضور فیزیکی و معنوی سعیده این کار برای من غیرممکن بود. 

احسان عزیز که مثل پدری توانا و دلسوز ما را با راهنمایی های ارزشمند خودش در این پروژه به سرانجام رساند. 

تمام دوستان و همکاران دیگر هم که شاید نامشان اینجا نباشد هرکدام در حد توان به من کمک کردند. امیدوارم این همکاری موجب برکت و خیر برایشان باشد. 

دخترم تارا در امنیت این خانه رشد کرد و ما لحظات خوبی داشتیم. 

سیستم اداری و بانکی کانادا هم از نظر نظم مثال زدنی است. 

در فرهنگ قدیم ایران زمین جملاتی هست که گرچه شاید کلیشه‌ای به نظر بیایند اما دارای عمقی هستند که شاید در نگاه اول درک نشود!

من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق


کسی که حس قدردانی از دیگران را ندارد چطور می‌تواند از خالق قدردان باشد؟!


حس قدردانی نعمتی است که در درجه‌ی اول برکتش به شخص قدردان می‌رسد. 

اگر حس قدردانی در شما بوجود آمد بدانید موهبتی است از جانب خالق! 

شاید افرادی به کلمه‌ی خالق اعتقادی نداشته باشند اما تفاوتی ندارد! 

همین حس قدردانی فارغ از اعتقاد شما؛ بهترین و زیباترین لحظات را برایتان درست می‌کند. 


من از تمام زمین و تمام موجودات و انسان‌های که در مسیر من قرار گرفتند قدردان هستم. 

این حس در جایی در عمق درون من سرچشمه گرفته و خود این حس جای قدردانی دوچندان و و درنتیجه بینهایت دارد. 


از صمیم قلب خواستارم تمام کسانی که به یاد من آمدند و نیامدند شامل این حس قدردانی باشند. 



ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله

 ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله

***

این یادداشت قراربود ضمیمه‌ی چکی باشد. چکی که نشان دهنده‌ی پایان یک پروژه‌ی پنج ساله است. 

حدود پنج و نیم سال پیش این پروژه‌ی خرید یک آپارتمان کلید خورد. 

حالا که پایان کار است حسی از قدردانی در من بوجود آمد که سعی می‌کنم مقداری از آن را در کلمات بیاورم. 


نوشته‌‌های «بفروشم یا نه» و سه نوشته‌ی «٩ روز تا آزادی» و «۵ روز تا آزادی» و «١ روز تا آزادی» و «تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل» مرتبط به این موضوع اند. 


یاشار عزیز که با حس حمایتگری و هوشمندی ذاتی در ابتدای راه کمک و مشاور من بود. 

سعیده‌ی عزیز که در تمام سختی ها و پستی و بلندی‌های این چند سال همراه من ماند و تا روز آخر هرچه در توان داشت انجام داد. قطعا بدون حضور فیزیکی و معنوی سعیده این کار برای من غیرممکن بود. 

احسان عزیز که مثل پدری توانا و دلسوز ما را با راهنمایی های ارزشمند خودش در این پروژه به سرانجام رساند. 

تمام دوستان و همکاران دیگر هم که شاید نامشان اینجا نباشد هرکدام در حد توان به من کمک کردند. امیدوارم این همکاری موجب برکت و خیر برایشان باشد. 

دخترم تارا در امنیت این خانه رشد کرد و ما لحظات خوبی داشتیم. 

سیستم اداری و بانکی کانادا هم از نظر نظم مثال زدنی است. 

در فرهنگ قدیم ایران زمین جملاتی هست که گرچه شاید کلیشه‌ای به نظر بیایند اما دارای عمقی هستند که شاید در نگاه اول درک نشود!

من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق


کسی که حس قدردانی از دیگران را ندارد چطور می‌تواند از خالق قدردان باشد؟!


حس قدردانی نعمتی است که در درجه‌ی اول برکتش به شخص قدردان می‌رسد. 

اگر حس قدردانی در شما بوجود آمد بدانید موهبتی است از جانب خالق! 

شاید افرادی به کلمه‌ی خالق اعتقادی نداشته باشند اما تفاوتی ندارد! 

همین حس قدردانی فارغ از اعتقاد شما؛ بهترین و زیباترین لحظات را برایتان درست می‌کند. 


من از تمام زمین و تمام موجودات و انسان‌های که در مسیر من قرار گرفتند قدردان هستم. 

این حس در جایی در عمق درون من سرچشمه گرفته و خود این حس جای قدردانی دوچندان و و درنتیجه بینهایت دارد. 


از صمیم قلب خواستارم تمام کسانی که به یاد من آمدند و نیامدند شامل این حس قدردانی باشند. 



سفر کمپینگ - شب اول

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 سفر کمپینگ - شب اول

***

حدود ٢٢ ساعت است که درست نخوابیده ام. علتش بالازدن انرژی شاید باشد ولی ذهنم به شدت فعال شده و این نوشته در راستای نظم بخشیدن به ذهن است. 

امروز مابقی وسایل را بین سه دوست تقسیم کردم و خانه را خوشگل و تمیز تحویل صاحب جدید دادم. یک پروژه‌ی حدوداً شش ساله که از قبل از تولد دخترم شروع شده بود امروز تمام شد. 

وسایل لازم را در ماشین گذاشتم و راهی اولین شب شدم. تخت خواب ماشین بسیار راحت است و سیستم کمپینگ ماشین هم کاملاً برای این کار طراحی شده و کار را بسیار راحت می‌کند. 

امروز دو سری یوگای عالی داشتم و تغذیه‌ام هم کم و تقریباً فقط میوه بود. 

گاهی کمی سختی ظاهری؛ انرژی آدم را چند برابر می‌کند. در چهل روز گذشته شمارش معکوس برای فروش و تحویل خانه شروع شده بود و بالاخره کار در نهایت دقت و تمیزی انجام شد! 

حالا ماجراهای بعدی در راه است و هیجان و انرژی خیلی بالایی دارم. 

ایده‌ها و گزینه‌های زیادی در ذهنم هست. 

البته همراه با این آزادی کمی هم اضطراب هست. 

همان اضطراب آینده و تصور عدم راحتی در آینده! 

در این سفر نیاز به مراقبه های زیاد دارم. ذهن و احساسات ام به شدت فعال شده و در حال تولید تخیلات آینده است. 


هیجان من در حدی است که احساس می‌کنم دوره‌ی جدید و هیجان انگیزی از زندگی ام شروع شده. 

در روزهای آینده مهمترین کارهای من به این ترتیب است


یوگا وو مدیتیشن یا همان سفر درونی

کارهای روزمره مربوط به بقاء

سفر در بیرون

دیدن آدم‌ها و دوستان قدیمی و جدید


یک دوره‌ی چهار روزه‌ی خدمت رسانی در مرکز مدیتیشن ویپاسانا هم ثبت نام کردم. 


آگاه بودن به حس های مثبت و منفی و سطح انرژی و تغذیه برای انجام این سفر های ماجراجویانه لازم است. خوشحال هستم که بالاخره از امنیت خانه بیرون زدم. 

با من در این سفر همراه باشید. 





سفر کمپینگ - شب اول

 سفر کمپینگ - شب اول

***

حدود ٢٢ ساعت است که درست نخوابیده ام. علتش بالازدن انرژی شاید باشد ولی ذهنم به شدت فعال شده و این نوشته در راستای نظم بخشیدن به ذهن است. 

امروز مابقی وسایل را بین سه دوست تقسیم کردم و خانه را خوشگل و تمیز تحویل صاحب جدید دادم. یک پروژه‌ی حدوداً شش ساله که از قبل از تولد دخترم شروع شده بود امروز تمام شد. 

وسایل لازم را در ماشین گذاشتم و راهی اولین شب شدم. تخت خواب ماشین بسیار راحت است و سیستم کمپینگ ماشین هم کاملاً برای این کار طراحی شده و کار را بسیار راحت می‌کند. 

امروز دو سری یوگای عالی داشتم و تغذیه‌ام هم کم و تقریباً فقط میوه بود. 

گاهی کمی سختی ظاهری؛ انرژی آدم را چند برابر می‌کند. در چهل روز گذشته شمارش معکوس برای فروش و تحویل خانه شروع شده بود و بالاخره کار در نهایت دقت و تمیزی انجام شد! 

حالا ماجراهای بعدی در راه است و هیجان و انرژی خیلی بالایی دارم. 

ایده‌ها و گزینه‌های زیادی در ذهنم هست. 

البته همراه با این آزادی کمی هم اضطراب هست. 

همان اضطراب آینده و تصور عدم راحتی در آینده! 

در این سفر نیاز به مراقبه های زیاد دارم. ذهن و احساسات ام به شدت فعال شده و در حال تولید تخیلات آینده است. 


هیجان من در حدی است که احساس می‌کنم دوره‌ی جدید و هیجان انگیزی از زندگی ام شروع شده. 

در روزهای آینده مهمترین کارهای من به این ترتیب است


یوگا وو مدیتیشن یا همان سفر درونی

کارهای روزمره مربوط به بقاء

سفر در بیرون

دیدن آدم‌ها و دوستان قدیمی و جدید


یک دوره‌ی چهار روزه‌ی خدمت رسانی در مرکز مدیتیشن ویپاسانا هم ثبت نام کردم. 


آگاه بودن به حس های مثبت و منفی و سطح انرژی و تغذیه برای انجام این سفر های ماجراجویانه لازم است. خوشحال هستم که بالاخره از امنیت خانه بیرون زدم. 

با من در این سفر همراه باشید. 





۱۴۰۲ خرداد ۲۴, چهارشنبه

تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل!

***

امروز صبح بیدار شدنم کمی متفاوت بود! راس ساعت سه!  

نسبتاً خواب خوبی داشتم اما به محض بیدار شدن فهمیدم امشب باید به فکر جایی برای خوابیدن باشم! زندگی کردن روز به روز همین می‌شود! 

بلافاصله شروع کردم به چک کردن سایت‌ها برای هتل و محل اقامت! اینجا تابستان ها خیلی روزها بلند است و تقاضای اقامت بالا! بلیط های هواپیما را هم چک کردم! 

مسابقه بقا شروع شد! 

مسابقه‌ای که تقریباً در کل آمریکای شمالی و شاید دنیا در جریان باشد!

یعنی دویدن برای زندگی کردن در حد بقاء!

دویدن برای پیدا کردن سرپناه و غذا! 

و در نهایت دویدن برای کمی لوکس تر کردن سرپناه و غذا!

این یعنی تلاش برای بقاء! و وقتی در این سطح باشی معنویت هیچ معنی ای برایت ندارد! 

حرف زدن از معنویت خنده‌دار و دروغ به نظر می‌رسد. وقتی مدام در حالت ترس از آینده و ترس برای بقاء باشی تقریباً مثل تمام حیوانات می‌شوی! اولویت اول تو می‌شود غذا و خواب! پاسخ دادن به نیازهای اولیه و فیزیولوژیکی بدن! 

حس های اضطراب و ترس از آینده به شدت فعال می‌شوند و غریزه های اولیه حیاتی برای ادامه‌ی حیات. 

و درست وقتی که در ترس باشی معنویت بی معناست! وقتی حس های مربوط به بقا فعال باشد سیستم غریزی فعال می‌شود. حالتی که اکثر مردم دنیا در آن هستند. 

در این حالت نوشتن بی معناست! 

من بالاخره یک سرپناه و غذا پیدا خواهم کرد! هتل ها و رستوران ها فراوان هستند! شاید هم خانه‌ی دوستی دعوت شدم! 

مهمتر از تمام این‌ها تست شدن تمام تئوریهای ذهنی مربوط به معنویت است! 

مهمتر از همه چیز؛ کماکان حالات درونی است. یعنی وضعیت روحی یا وضعیت آگاهی. 

مگر نه این است که کل تقلای انسان برای رشد کردن است. رشد کردن به جایی که کمی از پروسه‌ی بقا و زندگی غریزی شبیه حیوانات بالاتر برود! 

من هم بروم به کارهای مربوط به بقا بپردازم! 

سفر دوباره شروع شد! 

زیبایی سفر به در حرکت بودن است! 

و من باید حرکت کنم!

زندگی یک سفر است!

باید گذاشت و گذشت!


پس تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل! 


تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل!

 تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل!

***

امروز صبح بیدار شدنم کمی متفاوت بود! راس ساعت سه!  

نسبتاً خواب خوبی داشتم اما به محض بیدار شدن فهمیدم امشب باید به فکر جایی برای خوابیدن باشم! زندگی کردن روز به روز همین می‌شود! 

بلافاصله شروع کردم به چک کردن سایت‌ها برای هتل و محل اقامت! اینجا تابستان ها خیلی روزها بلند است و تقاضای اقامت بالا! بلیط های هواپیما را هم چک کردم! 

مسابقه بقا شروع شد! 

مسابقه‌ای که تقریباً در کل آمریکای شمالی و شاید دنیا در جریان باشد!

یعنی دویدن برای زندگی کردن در حد بقاء!

دویدن برای پیدا کردن سرپناه و غذا! 

و در نهایت دویدن برای کمی لوکس تر کردن سرپناه و غذا!

این یعنی تلاش برای بقاء! و وقتی در این سطح باشی معنویت هیچ معنی ای برایت ندارد! 

حرف زدن از معنویت خنده‌دار و دروغ به نظر می‌رسد. وقتی مدام در حالت ترس از آینده و ترس برای بقاء باشی تقریباً مثل تمام حیوانات می‌شوی! اولویت اول تو می‌شود غذا و خواب! پاسخ دادن به نیازهای اولیه و فیزیولوژیکی بدن! 

حس های اضطراب و ترس از آینده به شدت فعال می‌شوند و غریزه های اولیه حیاتی برای ادامه‌ی حیات. 

و درست وقتی که در ترس باشی معنویت بی معناست! وقتی حس های مربوط به بقا فعال باشد سیستم غریزی فعال می‌شود. حالتی که اکثر مردم دنیا در آن هستند. 

در این حالت نوشتن بی معناست! 

من بالاخره یک سرپناه و غذا پیدا خواهم کرد! هتل ها و رستوران ها فراوان هستند! شاید هم خانه‌ی دوستی دعوت شدم! 

مهمتر از تمام این‌ها تست شدن تمام تئوریهای ذهنی مربوط به معنویت است! 

مهمتر از همه چیز؛ کماکان حالات درونی است. یعنی وضعیت روحی یا وضعیت آگاهی. 

مگر نه این است که کل تقلای انسان برای رشد کردن است. رشد کردن به جایی که کمی از پروسه‌ی بقا و زندگی غریزی شبیه حیوانات بالاتر برود! 

من هم بروم به کارهای مربوط به بقا بپردازم! 

سفر دوباره شروع شد! 

زیبایی سفر به در حرکت بودن است! 

و من باید حرکت کنم!

زندگی یک سفر است!

باید گذاشت و گذشت!


پس تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل! 


۱۴۰۲ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

١ روز تا آزادی- مالکیت

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ١ روز تا آزادی- مالکیت

***


امروز اسم من از روی این خانه‌ای که در آن هستم پاک می‌شود و اسم شخص دیگری نوشته می‌شود. در یک جا یک کاغذی هست یا یک سری الکترون که در حافظه‌ی بانک اطلاعاتی سازمان ثبت اسناد و املاک است. تا پایان امروز جوهر پرینتر ها یا الکترون ها کمی جابجا می‌شوند! و با همین سرعت مالک این واحد مسکونی عوض می‌شود! 


مالکیت مفهومی است که ما ساخته‌ایم. 

وقتی به دنیا می‌آییم یک اسم بر ما میگذارند. کم کم اسم ما را به اشیاء و زمین نسبت میدهند و بعد هم پاک می‌کنند. 

بعضی اسم تو را به پدر و مادر و بعضی به حرفه و شهر و کشورت متصل می‌کنند. 


سازمان های اجتماعی و حکومت ها حتماً اسم شما را به یک آدرس متصل باید بکنند. چون می‌خواهند تو را کنترل کنند و برای کنترل شدن باید جای ثابتی داشته باشی!


نام! نام پدر! آدرس!

این سه در هر فرمی ثابت است. 

هرسه ساخته و پرداخته‌ی ذهن انسان‌ها ست. هیچکدام ارزش و اصالت واقعی ندارد. 

اصالت واقعی فقط همان زندگی و تجربه‌ی تو از زندگی است. همین!

و در این زندگی و تجربه اش من و تو با سگ و گربه و تمام موجودات مشترکیم. 


آنچه بدیهی است این است که این تجربه‌ی زندگی از درون ساخته می‌شود. 

این که در بیرون و در ذهن چه چیزهایی داری تاثیری در تجربه دارد اما هرچه درونت قوی تر باشد این تاثیر کمتر می‌شود. 


مالکیت فقط یک حق استفاده‌ی موقت است. 

امروز که این حق استفاده را واگذار می‌کنم میخواستم از این خانه تشکر کنم. 

پنج شش سالی مأمن من و همسرم و محل رشد اولیه‌ی دخترم بود. 

ساعت های شیرین و تلخی در آن داشتم. 

مهم‌ترین تجربه‌ی من اما تجربه‌های مراقبه بود. من مراقبه را در این خانه شروع کردم. تجربه‌ای درونی! 

اولین راه رفتن ها و رشد دخترم اینجا بود. 

آرامش و منظره و آشپزخانه و حمام و دستشویی های این خانه محل تجربه و آرامش من و چند نفر دیگر بود.


فردا اینجا را ترک می‌کنم و با تمام خاطراتش وارد آینده‌ای هیجان انگیز و نامعلوم می‌شوم. 

لحظات تنهایی و لحظات زیادی که با دوستانم در این ساختمان داشتم؛ همه مربوط به گذشته هستند. 


تا زمانی که زنده هستم در روی زمین هر کجا باشم یک اصل پابرجاست. 

تمام تجربیات درونی من از درونم سرچشمه می‌گیرد. 


هرکجا هستم باشم! 

آسمان؛ کوه؛ زمین مال من است! 


 

١ روز تا آزادی- مالکیت

 ١ روز تا آزادی- مالکیت

***


امروز اسم من از روی این خانه‌ای که در آن هستم پاک می‌شود و اسم شخص دیگری نوشته می‌شود. در یک جا یک کاغذی هست یا یک سری الکترون که در حافظه‌ی بانک اطلاعاتی سازمان ثبت اسناد و املاک است. تا پایان امروز جوهر پرینتر ها یا الکترون ها کمی جابجا می‌شوند! و با همین سرعت مالک این واحد مسکونی عوض می‌شود! 


مالکیت مفهومی است که ما ساخته‌ایم. 

وقتی به دنیا می‌آییم یک اسم بر ما میگذارند. کم کم اسم ما را به اشیاء و زمین نسبت میدهند و بعد هم پاک می‌کنند. 

بعضی اسم تو را به پدر و مادر و بعضی به حرفه و شهر و کشورت متصل می‌کنند. 


سازمان های اجتماعی و حکومت ها حتماً اسم شما را به یک آدرس متصل باید بکنند. چون می‌خواهند تو را کنترل کنند و برای کنترل شدن باید جای ثابتی داشته باشی!


نام! نام پدر! آدرس!

این سه در هر فرمی ثابت است. 

هرسه ساخته و پرداخته‌ی ذهن انسان‌ها ست. هیچکدام ارزش و اصالت واقعی ندارد. 

اصالت واقعی فقط همان زندگی و تجربه‌ی تو از زندگی است. همین!

و در این زندگی و تجربه اش من و تو با سگ و گربه و تمام موجودات مشترکیم. 


آنچه بدیهی است این است که این تجربه‌ی زندگی از درون ساخته می‌شود. 

این که در بیرون و در ذهن چه چیزهایی داری تاثیری در تجربه دارد اما هرچه درونت قوی تر باشد این تاثیر کمتر می‌شود. 


مالکیت فقط یک حق استفاده‌ی موقت است. 

امروز که این حق استفاده را واگذار می‌کنم میخواستم از این خانه تشکر کنم. 

پنج شش سالی مأمن من و همسرم و محل رشد اولیه‌ی دخترم بود. 

ساعت های شیرین و تلخی در آن داشتم. 

مهم‌ترین تجربه‌ی من اما تجربه‌های مراقبه بود. من مراقبه را در این خانه شروع کردم. تجربه‌ای درونی! 

اولین راه رفتن ها و رشد دخترم اینجا بود. 

آرامش و منظره و آشپزخانه و حمام و دستشویی های این خانه محل تجربه و آرامش من و چند نفر دیگر بود.


فردا اینجا را ترک می‌کنم و با تمام خاطراتش وارد آینده‌ای هیجان انگیز و نامعلوم می‌شوم. 

لحظات تنهایی و لحظات زیادی که با دوستانم در این ساختمان داشتم؛ همه مربوط به گذشته هستند. 


تا زمانی که زنده هستم در روی زمین هر کجا باشم یک اصل پابرجاست. 

تمام تجربیات درونی من از درونم سرچشمه می‌گیرد. 


هرکجا هستم باشم! 

آسمان؛ کوه؛ زمین مال من است! 


 

خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...