زمان خواندن 5 دقیقه ***
سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق
***
ده روزی میشود که زیر سقف شیشهای ماشین میخوابم! این بار اما زیر سقف مینویسم!
سقف ماشین تماما شیشه است و معمولاً چون نزدیک درختان کمپ میکنم صبح ها با منظرهای پر از برگ بیدار میشوم. این بار اما زیر سقف مینویسم. به محبت دوستی دعوت شدم.
با هم در تپهای جنگلی قدم زدیم و از اکهارت و سادگورو و رامانا ماهارشی و اوشو و مولانا و حافظ گفتیم و این نام ها و یادهای پربرکت را به خاطر آوردیم. از ترس ها گفتیم و از عشق ها! از توکل و از اعتماد! و از عشق!
این بار که زیر سقفی هستم اما بعد از خوردن و خوابیدن چیزی داشتم برای نوشتن!
در فرهنگ مهمان نوازی ایرانی که باشی باید تمرین کنی پذیرا باشی. پذیرای عشقی سرشار!
من هم ساعاتی در این محبت ایرانی و مهمان نوازی ایرانی بودم. آن هم در جزیرهای دور از ایران!
ایدهای داشتم و آن توانایی دریافت عشق بود!
کاری که بلد نبودم!
کاری که بلد نیستیم!
عشق همیشه هست!
این ما هستیم که لیاقت دریافت عشق را نداریم. تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را لایق دریافت عشق کنیم!
کنار برویم و بگذاریم عشق کارش را بکند!
کمی کمتر توهم و ترس بسازیم!
و حالا که زیر سقفی هستم به شکرانه ی آن این را مینویسم.
عشق خواهد کین سخن بیرون بود!
دوباره یادآوری کنم که جریان عظیم عشق همیشه بوده و هست!
نعمت و ثروت و محبت و تمام آنچه نیاز داریم همیشه بوده و هست!
ما فقط باید لایق دریافت بشویم!
باید یاد بگیریم عشق را دریافت کنیم!
وقتی این را یاد گرفتیم عشق؛ سرشارمان میکند.
عشق هیچگاه نه کم شده و نه قطع!
این ما هستیم که لیاقت دریافتمان کم و زیاد میشود.
چون امروز من به این شعر از مولانا دعوت شدم شما را هم به آن دعوت میکنم.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
و در آخر باز هم این بیتهای اول مولانا که تمام آنچه باید گفته شود را میگوید. و به امید رفع زنگار از این آینه.
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
و باهم باز دوباره از نی بشنویم که نوای نی بسی خوش است!
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
و وقتی مولانا باشد باید فقط سوخت. در آتشی که مولانا افروخت باید سوخت!
باید دم برنزد!
باید قلم ها را شکست!