۱۴۰۱ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان - ٩ - هفت روز ریاضت

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٩


زندگی در ایشا -٣٠ می ٢٠٢٢- هفت روز ریاضت

---

بعضی تجربه ها یک بار اتفاق می‌افتد. یکی از آنها این هفت روز گذشته بود. در هفت روز گذشته همراه چند صد نفر دیگر بودم. نه اتاق داشتم. البته اتاق داشتم ولی آگاهانه کلیدش را پس دادم.  بنابراین نه تخت خواب داشتم. نه کمد اختصاصی. نه حتی جای خواب! نه حتی رختخواب!

هرروز حدود ۴:٣٠ بیدار باش بود. تقریباً تا ٩:٣٠ شب چندین ساعت تمرینات شدید بدنی و روحی! 

یک یوگا مت داشتم که هم زیرانداز بود هم تخت خواب. یک حوله که گاهی بالشت بود. گاهی زیرانداز،  گاهی هم حوله! 

روزی دو وعده غذای مفصل هم بود. گاهی نوشیدنی یا میوه هم حدودای ظهر می‌گرفتیم. 

فهمیدم کمتر غذا بخورم معمولاً بهتر است. 

اکثر روزها تا ٩:٣٠ شب آنقدر تمرین داشتیم که از بدن درد و خستگی همانجا روی یوگامت می افتادم و حتی بدون بالشت چندین ساعت خوابم می‌برد! 

نه دستشویی اختصاصی بود نه آینه! یکبار هم خودم لباس هایم را توی تشت شستم. 

به طور آگاهانه روابط اجتماعی ام و استفاده از موبایل را کم کرده بودم. 

فهمیدم کدام قسمتها از بدنم ضعیف است. و همین طور کدام قسمت از ایگوی من هنوز جای کار دارد. 

فهمیدم هنوز خیلی ظرافت‌های یوگا را بلد نیستم. 

فهمیدم هنوز ایگوی من سعی دارد خودش را از جمع جدا کند! 

فهمیدم کلید لذت نبردن تحلیل شرایط بیرونی است!


هر روز هم روی بدن کار می‌کردم هم روی ذهن! تجربه‌ی عجیبی که فقط یک بار تکرار می‌شود. تقریباً تمام دوستانی که می‌شناسم یک ساعت هم اینجا دوام نمی‌آورند. از این که یک هفته دوام آوردم خوشحالم. 

فهمیدم برای لذت بردن نه اتاق اختصاصی لازم است نه سرویس دستشویی با آیینه! 

فهمیدم خوابیدن با چند صد نفر دیگر در یک جا نه تنها بد نیست بلکه لذت بیشتری هم دارد. 


فهمیدم حتی به کفش نیاز ندارم! می‌شود بدون کفش لذت بیشتری برد. 

فهمیدم قاشق و چنگال و چاقو چیزهایی اضافه است. موبایل فقط برای کارهای ضروری و همین نوشتن هاست. 

آب‌سرد هم برای خوردن اینجا پیدا نمی‌شود. 

دوش آب گرم نداریم و دوش آب خنک همیشه بهتر حال آدم را جا می‌آورد. 

خلاصه برای زندگی خوب اولین چیزی که لازم است یک درون آرام است. 

تمام لذتها بعد از آن می‌آید. 

سکوت ذهن برای زندگی خوب ضروری است! 

باید تجربه اش کنی! 






مراقبه چیست

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مراقبه چیست؟

---

در یک مراقبه‌ی خیلی کوتاه این ایده به ذهنم آمد که خیلی ساده در مورد مراقبه بنویسم. خیلی کوتاه و ساده. 

ببینید در طول روز و یا حتی شب ها در خواب ما درگیر بدن و ذهن هستیم. بدن با حواس اش و ذهن با تولید مداوم افکار و احساسات! 

تقریباً در طول بیست و چهار ساعت در حال رفتن به سمت خواسته‌ها و فرار از ناخواسته ها هستیم. یا از چیزی خوشمان می‌آید و بیشتر می‌خواهیم اش. یا از چیزی خوشمان نمی آید و از آن فرار می‌کنیم. 


افکار و احساسات مدام توسط بدن ما تولید می‌شود. این جریان مداوم افکار و احساسات و خواسته‌ها یا نخواسته‌ها یک جریان مداوم است. کل زندگی ما معمولا به همین می‌گذرد و ما در این پروسه غرق هستیم. پروسه‌ی بقاء. 


مراقبه اما وضعیتی از بودن است که این پروسه را مشاهده می‌کند. مراقبه نشستن پشت حواس پنجگانه است. دیدن بدن و افکار و خواسته‌ها و نخواسته‌ها همانطور که هست بدون درگیر شدن! 

مراقبه گاهی یعنی بستن چشم بیرون و باز کردن چشم به درون! 

وقتی فقط کمی از این پروسه‌ی بقا فاصله بگیری در وضعیت مراقبه هستی! تو تبدیل می‌شوی به شاهد تمام جهان! یا همان خدا! 


در مراقبه تو از انسان بودن تمرین خدا بودن را انجام می‌دهی! 

وقتی درگیر پروسه‌های بقاء نباشی دیگر درگیر پروسه‌‌ی مرگ و زندگی هم نیستی! 

تو تبدیل به وجود نامیرایی می‌شوی که گاهی خدا نامیده می‌شود! 


مراقبه ساده است! با ذهن درک نمی‌شود! باید از ذهن فاصله بگیری. یا ذهن را ساکت کنی. یا مشاهده کنی. اگر سعی کنی با ذهن بفهمی چه اتفاقی دارد می‌افتد دچار یک چرخه‌ی پوچ می‌شوی! 

از نظر ذهن مراقبه خیلی ساده، یا احمقانه، یا ترسناک یا مسخره به نظر می‌رسد! ذهن یا ایگو در مراقبه کشته میشود! پس به شدت مقاومت می‌کند! 




ترس های اجتماعی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 ترس های اجتماعی


دوباره دوی نصف شب شد! فرآیند نوشتن های من اینجوریه که یک سری حس ها و حرف هایی رو که توی ذهنم می‌چرخه اگر از راههای دیگه بیرون نیاد تبدیل میشه به نوشته! مثلاً کسی نباشه که باهاش درددل کنم. یا به اندازه‌ی کافی تنها بوده باشم. یا مراقبه کرده باشم. یا یک حس عمیقی بر من چیره شده باشه. 


این حس ها و افکار وقتی که پشت سد جمع بشه ناگهان سد می‌شکنه و تقریباً بدون سانسور یا ملاحظات دیگه میاد بیرون. 


این نوشتن ها شاید به قول یکی از دوستان نهایت برون گرایی باشه! شاید نوعی تراپی برای من! شاید نوعی هنر! شاید حرف زدنهای یک دیوانه! شاید دعوت عمومی به خصوصی ترین خانه‌ی دل! گاهی هم نقاشی کردن با کلمات! شاید گفتگو با خدا!

در این نوشته ها من معمولاً با خودم حرف می‌زنم. گاهی با وجدان عمومی بشر صحبت می‌کنم.  از طریق این نوشته ها مرز بین من و خواننده هام برداشته میشه! نوعی یوگا! نوعی یگانگی نویسنده و خواننده!


همیشه ترس از قضاوت شدن هست. همیشه غریضه‌ی محافظت از شخصیت اجتماعی هست! اما همیشه ترس ها وقتی توی دلشون بری پوچ و محو می‌شوند! این ترس های اجتماعی هم مستثنی نیستند. 


تا الان خوشبختانه اتفاق بدی نیافتاده! فقط اون شخصیت های کاذب اجتماعی ذهنی ام با این نوشتن ها کمرنگ تر و کمرنگ تر میشن! 


۱۴۰۱ خرداد ۸, یکشنبه

حقیقتِ مرگ

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 حقیقتِ مرگ!

---

گاهی در زندگی ریش ات به کسی گیر می‌کند. درگیر می‌شوی! نه درگیری بدنی! بلکه درگیری ذهنی یا روحی! راستش را بخواهید من هم درگیر شدم! درگیر شدم که اینجا هستم و دارم می‌نویسم! در سرزمین هندوستان! 


شاید تو هم ریش ات به من گیر کرده! واگر نه اینجا در حال خواندن نبودی!


دوستی می‌گفت خودت و اطرافیان ات ایزوله هستید! از دنیا فرار کرده‌اید. تک بعدی هستید! 


خواستم آدمها را به دو دسته تقسیم کنم! به چند روش! آدمهای مراقبه گر و غیر مراقبه گر! دیدم فایده ندارد. 


خواستم آدمها را جور دیگری تقسیم کنم! کسانی که در حال نابود کردن زمین هستند و کسانی که در حال نجات دادن زمینند. گفتم طولانی می‌شود. شاید وقتی دیگر!


دنبال یکی کردن می‌گشتم! من برای تقسیم کردن عجله‌ای ندارم! شاید برای نوشتن عجله کنم! شاید پرحرفی کنم. شاید پرنویسی کنم! اما همه‌ی آن ها برای یکی کردن است. 


و بالاخره یافتم. 


من و تو یک جا یکی می‌شویم. در مرگ! آنجا هر دوی ما مشترک هستیم. به یک نقطه خواهیم رفت. این چند روز زیاد فرقی ندارد! گروهی به درون توجه می‌کنند و گروهی به بیرون! 


گروهی حقیقت را آن بیرون جستجو می‌کنند. در این نوشته! در فلان فلسفه! در فلان ایدئولوژی! در پول! در اقتصاد! در خانواده! فلان و بهمان! 


اما گروهی حقیقت را در درون جستجو می‌کنند! آنها کسی در گوششان گفته آن بیرون خبری نیست! پس به دنبال حقیقت در درون خودشان هستند. آنها چشم ظاهر را بر دنیا می‌بندند. اما چشم درون را باز می‌کنند. 

اما تو چون هنوز داری بیرون را نگاه می‌کنی می‌بینی کسی چشمش را بسته! پس می‌گویی قطعا از دنیا فرار کرده! قطعاً خودش را ایزوله کرده! قطعاً تک بعدی است! درست دیده‌ای! تک بعدی است. حقیقت فقط در یک بعد پیدا می‌شود! بعد درون! 


آن بیرون می‌توانی به همه زل بزنی! همه‌ی عالم و آدم را تحلیل کنی. موشکافی کنی! روزی به دنبال غرب بروی! روزی به دنبال شرق! خودت را شبیه این و آن کنی! ادای کسی را در بیاوری! اما بالاخره روزی به حقیقت مرگ میرسی! حقیقت زیبا و خالص و تک بعدیِ مرگ! 


وقتی به مرگ رسیدی ناچار معطوف به درون می‌شوی! حتی اگر با چشمان باز بمیری یا بسته! مرگ نزدیک است. همانطور که با آمدن یک زنبور در گوش ات از جا میپری. یا با دیدن یک مورچه به خودت می‌آیی!  


مرگ می‌تواند ناگهانی باشد! یا آرام آرام! 

مثل پایان این نوشته!



ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨


زندگی در ایشا -٣٠ می


ساعت حدود چهار صبح. خواستم کمی درباره‌ی شرایط این چند روز بنویسم. انگیزه‌ی اول این است که جایی بنویسم که خودم یادم نرود! شاید هم جواب دوستی را بدهم که پرسیده بود «نمیدانم چرا تغییرات زندگی ات را داد می‌زنی» 


الان من با حدود هفتصد نفر دیگر هستم. همه در یک فضایی با اندازه یک استادیوم فوتبال زندگی می‌کنیم. همه در حال تجربه‌ی یوگا هستیم. یوگای فیزیکی یا هاتا یوگا. یوگایی که قرار است از راه بدن تو را به جایی ببرد فراتر از بدن! 


روزها حدود ٧-٨ ساعت تمرین بدنی و یوگا انجام می‌دهیم. چندین بار مراقبه‌ی گروهی. گاهی خواندن چنت ها یا سرودهای گروهی. با هم دو وعده غذای مفصل و گیاهی می‌خوریم. غذا را طی مراسمی بعد از خواندن دعای مخصوص و با حالتی از تشکر و قدردانی روی زمین با دست می‌خوریم. همه روی زمین می‌خوابیم. اکثرا روی همان مت یوگا. کسی اتاق مستقل و حتی کمد مستقل ندارد. اینجا آیینه ای پیدا نمی‌شود. کسی با کسی بلند صحبت نمی‌کند. کسی آزارش به مورچه‌ای هم نمی‌رسد! گاهی می‌رقصیم. بیشتر یوگای گروهی داریم. اما بعضی ها برای خودشان تمرین می‌کنند و برخی مدیتیشن می‌کنند. بعضی هم مثل من می‌نویسند! 

اینجا لباس هارا هر کسی خودش میشوید. البته سرویس شستشوی لباس هست. گروهی هم کار نظافت را انجام می‌دهند اما خیلی هم واجب نیست چون همه نظافت شخصی را به خوبی رعایت می‌کنند. اینجا هفتصد نفر و در مقیاس بزرگتر در کل ایشا هزاران نفر در کنار هم با آرامش و لذت زندگی می‌کنند! مگر هدف انسان روی زمین غیر از این هست؟! اینکه بتوانیم با صلح و صفا و آرامش و لذت روی زمین در کنار همدیگر و موجودات دیگر زندگی‌ کنیم! 

اینجا ایگو ها به شدت کمرنگ است. اهمیت به درون داده می‌شود تا بیرون. میز و صندلی فقط چندتایی هست. بدنها آنقدر ورزیده هست که نیاز به میز و صندلی تقریباً صفر است. صبح تا شب آنقدر تمرین بدنی داریم که شب خسته همانجا می‌افتیم و نمی‌دانیم کی صبح شد! نمونه‌ای از زندگی ایده‌آل!

و اما داد زدن من در مورد تغییرات زندگی! شاید منظورش همین نوشتن هاست. بارها در گوشه و کنار توضیح داده‌ام که چرا می‌نویسم. این بار هم در بالا گفتم. اما راستش را بخواهید داد نمی‌زنم. در آرامش و با لذت می‌نویسم! شاید کسی بخواند شاید هم نه! اگر کسی سوال کند جواب میدهم. فقط دارم بدون دیوار زندگی‌ می‌کنم. این داستان یک زندگی است. می‌نویسم می‌اندازم در دجله! شاید روزی به درد من یا کس دیگری بخورد! 


ما آموخته‌ایم که دور خودمان دیوار هایی بکشیم. این دیوارهای ذهنی مثل زندانی برای خودمان می‌شود. پشت این دیوارها پنهان می‌شویم. در زندانی که خودمان ساخته‌ایم مدام دیوارها را بلند می‌کنیم مبادا کسی حال ما را بفهمد! شروع می‌کنیم از این دیوارهای پوچ هویت دفاع کردن! حریم خصوصی برای خودمان قائل می‌شویم. هزاران شخصیت و ماسک برای خودمان می‌تراشیم! 

پشت ماسک‌های اجتماعی قایم می‌شویم. ماسک‌های فلسفه، تحصیلات، شغل، موقعیت اجتماعی، روابط، خانواده و غیره و غیره. حال اگر کسی به سادگی از وضع و حال خودش با صداقتی نسبی بنویسد به نظرمان می‌آید که بلند بلند داد می‌زند! به نظرمان می‌آید که حریم های خصوصی را رعایت نمی‌کند! قبلاً در این مورد نوشته بودم. حفاظت از توهم. لینکش را می‌گذارم. 

بگذریم. 

واقعاً چرا کمردرد را باید بیشتر تحمل کنم تا بنویسم؟!

فعلاً تا بعد. 


لینک به نوشته‌ی محفاظت از توهم


https://mymindflow.blogspot.com/2022/03/blog-post_11.html?m=1


۱۴۰۱ خرداد ۷, شنبه

برای لِنا

زمان خواندن 1 دقیقه ***



 برای لنا!

---

سه روز پیش پا به این زمین گذاشتی. در سرزمین کانادا. آن طرف زمین. 

من هم عضوی از خانواده ی فرضی تو هستم که  قلبم برایت می‌تپد. مادرت را وقتی حدود چهار ماهه بودی دیدم! نمی‌دانم روحت کی به جسمت پیوست! 

مادرت اهل یوگاست. پدرت هم همینطور. و این سعادتی است. 

خواستم بیایم. شاید هم نتوانم. ولی می‌توانم از همین جا برایت آرزوی خیر و آزادی کنم. آزادی در این زندگی. تو مسیر طولانی ای در پیش داری. ما نصف راه را رفته‌ایم. تو هنوز یک زندگی پیش رو داری!

اگر شد می‌بینمت. اگر نشد هم مهم نیست. ما همه متعلق به خانواده ‌ی انسان هستیم. و خانواده‌ی تمام موجودات زنده. 


ورودت به بهشت را تبریک می‌گویم. 

بهشت همین جاست. 

خودت می‌سازی اش. 

تو از بهشت رانده نشدی!

تو به بهشت دعوت شدی!


ورودت به بهشت را تبریک می‌گویم. 





برای ایران

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای ایران! 

---

حدود سالهای ۵٧ و ۵٨ شمسی وقتی در شکم مادرم بودم تظاهرات بود و اعدام های انقلابی! چهل و سه سال بعد هنوز دارم فکر می‌کنم که چه شد! 

در هندوستان هستم. کشوری که تا قبل از جدا شدن پاکستان با ما همسایه بود. کشوری که سالها درگیر اشغال نیروهای خارجی بود. درگیر دیکتاتوری خارجی بود. گاندی هایی پیدا شدند و نجاتش دادند. 

اما ایران چه؟ ما خوشبختانه درگیر اشغال نیستیم! ما مشکل از خودمان است. ما دیکتاتور هستیم! 

دیکتاتوری از درون ما رشد میکند و تغذیه می‌شود و تکرار می‌شود! 

ما برای بهتر شدن باید روی خودمان کار کنیم. تک تک ما روی خودمان!

خیلی قبل از نوشتن تردید داشتم. اما به هرحال زبان من فارسی است. همان مرض دیکتاتوری تقریباً تمام سرزمینهای فارسی زبان را گرفتار کرده! ایران، افغانستان و تاجیکستان! نمی‌توانم بی تفاوت عبور کنم. درد و رنج مردم را من هم می‌کشم. نفرتشان را احساس می‌کنم. درخواستشان را برای رشد می‌بینم. کشورهایی که تقریباً از جامعه جهانی حذف شده‌اند. 

خوب ببینیم دیکتاتور کیست! دیکتاتور کسی است که می‌خواهد دیگران را به زور به بهشت ببرد. او بهشت و جهنمی برای خودش ساخته. او درست و غلط های زیادی دارد. با اینکه نادان است اما خودش را مجبور می‌کند که درست و غلطی را باور کند. یک دیکتاتور نمی‌تواند اقرار به ندانستن کند. نمی‌تواند بگوید نمی‌دانم. او همه چیز را می‌داند! او سرشار از توهم دانستن است. 

دیگرانی هم که نمی‌دانند برای رفع مسوولیت از خودشان پشت سر یک نادان راه می افتند. آنها مسوولیت را از خودشان سلب کرده‌اند. یا گردن یک خدای فرضی می اندازند یا گردن دیکتاتور! زنجیره‌ی عدم مسولیت پذیری در یک کشور دیکتاتوری تا خود خدا می‌رود! 

چهل و اندی سال پیش ایرانیان با اینکه حکومتی وابسته با آمریکا داشتند ولی حسی به آنها می‌گفت که باید مستقل شوند. باید به خود متکی شوند. درست کردن مادیات کافی نیست. باید به فرهنگ اسلامی خودشان متکی شوند. این حس تا حدودی درست بود. آنها کسی را پیدا کردند به نام خمینی! خمینی خودش از درون دیکتاتور بود. او درست و غلط های فراوان داشت. او سالها زیر این درست و غلطهای مذهب له شده بود. 

اما مردم با دیدن او که وعده‌ی ساختن دنیا و آخرت را میداد از خودشان سلب مسوولیت کردند. او را مرد خدا می‌دانستند. فکر کردند اگر کسی بیاید که مرد خداست تمام تبعیض ها از بین میرود. 


حلقه‌ی گم شده؛ مسوولیت مردم بود. مسوولیت تک تک ما. هوشیاری تک تک ما. و این هنوز هم در جریان است. بی مسوولیتی نسبت به خودمان، ناامیدی نسبت به امور جامعه، توهم توطئه‌، نفرت و غیره بر روح مردم چیره شده. 


و اما راه حل! هر کسی روی خودش کار کند! هر کسی به درون خودش برود. مسوولیت فردی و جمعی خودش را پیدا کند. هرکسی بداند درست و غلطی در کار نیست. ما همه از هم هستیم. ما اعضای یک پیکریم. برای درد خودمان و دیگران چاره ای بیاندیشیم. 

نهایتاً ی جامعه را تک تک آدمهایش می‌سازند. در وضعیت امروز ایران تمام ما مسوولیم. 

وضعیت امروز ایران تماما نه تقصیر یک دیکتاتور حقیر است نه دست یک خدای فرضی در آسمان! 

من و تو مسوولیم! 

من و تو دیکتاتور هستیم. 

من و تو باید روی خودمان کار کنیم. 

همین الان که نشسته بودم برای نوشتن! یک رهگذر آمد گفت اینجا چرا لیوانت را گذاشتی! اینجا نباید بنشینی. اینجا مکانی مقدس است! 

شاید مثال خوبی برای مسوولیت اجتماعی و داشتن درست و غلط! نوعی دیکتاتوری! من هم بدون هیچ کلمه‌ای از آنجا بلند شدم. 

نقطه‌ی مقابل دیکتاتوری باز بودن است. 


شاید نباید آنجا می‌نشستم! شاید هم مقدس بود! اگر چه به این خزعبلات باوری ندارم اما باز می‌مانم. میروم آنطرف تر می‌نشینم شروع می‌کنم به نوشتن مابقی. نمی‌دانم! 


خواستم کاری کرده باشم برای همزبانانم! البته اول باید روی خودم کار کنم. می‌روم که پرحرفی نکرده باشم. 



۱۴۰۱ خرداد ۶, جمعه

محکوم به زندگی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 محکوم به زندگی!

---

می‌توانی بنویسی! 

می‌توانی حسابی فلسفه بافی کنی. 

می‌توانی دور خودت صدها دیوار بکشی. دیوار های مختلف محافظتی. محافظت از جانت. از ایده‌هایت. از اموالت! محافظت از از هویتت. از خواسته‌هایت. از نیازهایت. از سلیقه هایت. از ترجیح هایت. 

می‌توانی برای خودت رزومه درست کنی. چنین و چنان کنی. سابقه درست کنی. می‌توانی از افکارت برای خودت کاخ هایی بسازی! درآمد پسیو درست کنی. بیزینس کنی. برنامه‌ریزی کنی. آینده نگری کنی! 

می‌توانی خانواده درست کنی. بچه دارشوی. 

فک و فامیل و قبیله ای به هم بزنی. 

جمعی از دوستان دور خودت جمع کنی. 

اما یادت باشد! 

این کاخی که می سازی روزی خراب می‌شود! 

تو محکوم به زندگی هستی. 

همانطور که محکوم به مرگ هستی. 

این خبر خوبی است! 

بالاخره روزی میفهمی!

می‌فهمی دنیا دست کیست! 

آنچه ساخته‌ای توهمی بیش نیست! 

هرچه هست سازنده‌ای دارد! 

حتی همین کلماتی که سر هم می‌کنی! 

بی سر و ته!

از هر صد نفر شاید یکی بفهمد!

شاید هم هیچکس! 

فرقی نمی‌کند! 

تو چیزی نمی‌توانی بسازی!

همه چیز ساخته شده!

تو روی حذف خودت کار کن!

کنار برو!

بدنت را بساز!

ذهنت را خراب کن!

بدن کمتر تو را متوهم می‌کند!

یوگا کن!

بدن به تو راست می‌گوید!

بدن نهایت خودش را می‌داند. 

من محکومم! 

محکوم به دانستن بعضی چیزها!

تو را نمی‌دانم!

تو اصلا وجود نداری!


تو بساز! 

من خراب می‌کنم!

چهل سال دوم را باید به خراب کردن بپردازی!

اگر قانون بازی را فهمیده باشی!


پراکنده گویی کافیست!

کسی که درد ندانستن داشته باشد! روزی خواهد دانست!

اینقدر داستان بافی نکن!

تو نمی‌توانی چیزی بسازی!

خراب کن. 

تمام کن. 

سکوت کن. 

برو!






۱۴۰۱ خرداد ۴, چهارشنبه

جواب نهاییِ ذهن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 جواب نهاییِ ذهن!

---


ذهن قسمت کوچکی از زندگی است. قسمت کوچکی از روح انسان. ذهن تمام داستان نیست. ذهن نمی‌تواند تمام داستان را بفهمد. نمی‌تواند حتی تمام داستان را بنویسد! داستان زندگی از دسترس ذهن خارج است. داستان مرگ هم همینطور! این نوشتن ها تلاشی ناکام است برای شناختن و شناساندن عظمت زندگی با ذهن! تلاشی مذبوحانه برای نوشتن نانوشتنی! 


ذهن همیشه به دنبال جواب نهایی است. ذهن می‌خواهد جمله را تمام کند و یک نقطه بگذارد و تمام! اما داستان زندگی تمام نمی‌شود! حتی با مرگ هم تمام نمی‌شود! منِ آتئیست حالا به وجود معاد دارم پی می‌برم! دارم شک می‌کنم. آیا معادی هست؟ بازگشتی هست! احتمالا هست. ولی از دسترس ذهن خارج است. اگر هم باشد نه می‌شود در موردش حرف زد نه نوشت. نه می‌شود فهمیدش. نه می‌شود به کسی گفت! 

خدا، روح، معاد، اینها همه نانوشتنی است. از دست ذهن خارج است. اگر با ذهن به آنها بپردازی خنده دار می‌شود! با ذهن یا باید تئیست بشوی یا آتئیست! اما واقعیت هیچکدام از ایندو نیست!

با ذهن که جلو بروی یا باید به وجود روح اعتقاد داشته باشی یا نه! اما واقعیت غیر از این دو است. 

با ذهن که بروی یک حرف یک نظر یک گورو یا باید درست باشد یا غلط! اما واقعیت هیچکدام از ایندو نیست!


ذهن عاشق دو است. همه چیز را به دو قسمت تقسیم می‌کند! 

اما دویی در کار نیست!

یکی هست! فقط یکی وجود دارد! 

آن یکی شاید صورتهای مختلف به خودش بگیرد! 

واقعیت یک انرژی در جریان زنده‌ی نانوشتنی است. 

یک عشق جوشان! یک پریشانی مدام! یک گرداب سهمگین! یک عظمت نو به نو شونده! یک وجود ابدی و ازلی بی زمان! یک صدا! یک غرش! فقط یکی! یکی هست و هیچ نیست جز او! واقعیت یوگاست. یگانگی موجود در تمام ذرات!


همین الان ذهن درحال کار است! در حال تحلیل این نوشته! در حال تحلیل این اشک! اما واقعیت جایی فرای ذهن است. وقتی ذهن ایستاد یوگا شروع می‌شود. 

این یک ایستایی مرده نیست. یک ایستایی آگاهانه! حساس و زنده!


۱۴۰۱ خرداد ۳, سه‌شنبه

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٧ - وابستگی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٧ وابستگی!


زندگی در ایشا -٢۵ می


ساعت نزدیک دو صبحه. اونقدر هیجان دارم که قابل توصیف نیست! هیجان توصیف وضعیت اطرافم! هیجان نوشتن! هیجان شییر کردن!

اینجا یک سالن هست شاید یزرگتر از یه زمین فوتبال با گنجایش چند صد نفر یا هزار نفر! زمینش سنگ صافه و  اطرافش دیوارهای حصیری داره. سقف قوسی بزرگی بدون ستون. بیرونش یه حیات بزرگ سنگ فرش شده با سنگهای بزرگ مستطیلی. به نام سالن اولین یوگی!

اگر این حشره ها که شبیه مورچه‌ی بالدار هستند بذارن براتون می‌نویسم! توی محیط حیات نشستم. روبروم یک مجسمه از اولین یوگی هست! چندین درخت. بعضی هاش شبیه درخت نارگیل. صدای خر و پف چند نفر از پشت سرم میاد!



بعضی ها توی سالن خوابیدن! بعضی ها روی بالکن ورودی و بعضیا بیرون زیر آسمون! 

گهگاهی صدای گربه ها میاد. و از دور صدای آبشار و حشره‌ها! یه نسیم ملایم خنک هم هست. گربه ها با هم گاهی مییوهای عجیب می‌کنند. 

شرایط اونقدر عجیب و سورئال هست که بعیده بتونم کامل تو صیف کنم. 

اینجا طراحی شده برای تمرین چندصد نفر یوگی! شاید شبیه یه سرباز خونه‌ی زیبا! حتی دستشویی ها و حموم ها ظرفیت سرویس به چند صد نفر رو داره. حتی از دستشویی هاش که با سنگ درست شده عکس گرفتم که شاید بذارم براتون. 

یک کیت پاکسازی هم لازم بود که خریدیم که حالا باید ببینیم چیه. یه ماده ی گیاهی به نام مورنینگا یا یک چیز شبیه نمک و چند تا ظرف مسی. عکسش رو می‌گذارم!

اما داستان اصلی. تا دیروز یه اتاق داشتم دو تخته. با حموم و دستشویی مستقل. رو تختی های کتانی یا نخی. میز و قفسه و پنجره به فضای سبز بیرون. یه پارچ مسی آب با دو تا لیوان مسی. سرویس نظافت روزانه! با اینکه هنوز چند روز از پایان اقامتم توی اتاقم مونده بود تصمیم گرفتم بیام به بقیه بپیوندم. حدود هفتصد نفر در دوره ی یوگای هشت روزه و بیست و یک روزه ثبت نام کردند. می‌خواستم مثل بقیه شروع کنم. دوره‌ی هشت روزه ی یوگای من از امروز شروع میشه. 

و اما داستان اصلی وابستگی من به راحتی اتاقه! وقتی تصمیم گرفتم که اتاق رو تحویل بدم و برم به دوره؛  یه حس وابستگی به راحتی و آسایش اتاق داشتم. با اینکه حتی دوش اونجا جوری طراحی شده بود که آب گرم فقط از پایین میومد و بیشتر مجبور میشدی دوش آب خنک بگیری. اما یه جور راحتی و حریم خصوصی اونجا بود. همین الان یه مارمولک اومد و صدای ترقه از دور! می‌گم شرایط واقعاً سورئاله!

درضمن اینجا کسی رختخواب نداره! اکثریت مثل من روی یوگا مت خوابیدن. بعضی ها ملافه و بالشت دارند ولی اکثرا مثل من هستند. بدون ملافه و با بالشت دست ساز!

دیدن و تَرک کردن و آگاه شدن به وابستگی های کوچک و بزرگ خیلی خوبه. وابستگی مسخره‌ی من به یک اتاقی که چند روز توش زندگی کرده بودم هم درسی شد برای من. یوگا برای من قبل از شروع دوره شروع شد! 

تمرین عدم وابستگی به اتاق و هیچ و پوچ! وابستگی به راحتی! وابستگی به رفاه خیالی! 

به محض رها کردن وابستگی و ترسِ نداشتن رفاه؛ حسِ آزادی و لذتی پیدا می‌کنی که صدها بار از اون لاک وابستگی و رفاه همراه با ترس لذت‌بخش تره. 

حتی نوشتن می‌تونه وابستگی بیاره! یعنی وابستگی به نوشتن زیاد! 

از دور یه صدای شبیه ضرب میاد. یه سری خول مثل من اینجا جمع شدند! شهر ایده‌آل من! یادمه قبلاً هم مدتی روی یوگامت خوابیده بودم! 

برم دیگه نصفه شبی به کارهای دیگه برسم. 

تا بعد. 







 
       






۱۴۰۱ خرداد ۲, دوشنبه

موسیقی سلام فرمانده! - دلدادگی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 موسیقی سلام فرمانده! - دلدادگی

---

موسیقی و هنر راه درازی میرود! موسیقی به عمق وجود تو نفوذ می‌کند! چه شعرش را قبول داشته باشی یانه! چه طرفدار اسپانسر موسیقی باشی یا نه!

جمهوری اسلامی یه برگه‌ی قوی رو کرد! سلام فرمانده! موسیقی اش تاثیر گذار است. من با این موسیقی اشک ریختم! و برای تمام کودکانی که گرفتار دیکتاتوری مذهبی شده‌اند هم اشک ریختم. برای فقر! برای گم کردن موضوع دلدادگی!

اما غیر از فرم موسیقی اش که به نظر من زیباست. و غیر از شعرش که کاملاً دستوری نوشته شده و از طبقه ای از شیعیان صحبت می‌کنه. چیز دیگری در این موسیقی هست که زیبایش می‌کند! 

آن چیزی نیست جز مفهوم ذوب شدگی یا فنا یا عشق! وقتی از مرزهای عقل و استدلال عبور می‌کنی و به وادی دیگری می‌رسی. وادی وادادگی. وادی فنا یا تسلیم. آنجا وادی ای بی نهایت زیباست. این دلدادگی می‌تواند نسبت به یک امام فرضی غایب باشد. چیزی از زیباییش کم نمی‌شود. 

این دلدادگی زیباست. نه آدمهای منطقی نه من و تو و نه ایران اینترنشنال نمی‌توانند درست درک اش کنند. آنها منطقی اند. 

اما موضوع دلدادگی هم تا حدودی مهم است. 

دلدادگی می‌تواند به یک امام فرضی باشد

میتواند نسبت به یک درخت باشد

نسبت به همسر

فرزند

یک هدف!

هر چیزی می‌تواند موضوع دلدادگی باشد

موضوع دلدادگی مهم نیست

مهم وضعیت شخص دلداده است

شخصی که در این حالت باشد 

خودش را آگاهانه می‌سپرد به چیزی

از شخصیت و ایگوی خودش می‌گذرد

این به تنهایی و مستقل از موضوع دلدادگی زیباست ...



لینک به موسیقی و ویدئو


https://music.youtube.com/watch?v=unE5md_Euk8&feature=share



لینک به نوشته‌ی امام زمان

ابن الوقت یا امام زمان


https://mymindflow.blogspot.com/2022/03/blog-post_22.html?m=1



برای تارای عزیزم - ٢۴ می ٢٠٢٢

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برای تارای عزیزم - ٢۴ می ٢٠٢٢

---

تارای عزیزم! ستاره‌ی زندگی! 

الان حدود ده روزی می‌شود که تو در آغوش من نیستی! 

الفبای فارسی را بلدی. خواندن را نه! 

اما این دلیل نمیشود که برایت ننویسم. 

کار دیگری بلد نیستم! 

فقط می‌توانم عکس تو را شییر کنم!

بنشینم موسیقی بگذارم و های های گریه کنم. 

می‌توانم یادآوری کنم وقتهایی که با هم موسیقی گوش می‌دادیم! وقتهایی که مراقبه می‌کردم و تو ساکت می‌ماندی! و من تورا در کوه و جنگل فالو می‌کردم!

الان هم می‌توانم تصور کنم گاهی دلت برای من تنگ می‌شود! نمی‌دانم می‌توانی ابراز کنی یا نه! نمی‌دانم اگر هم ابراز کنی کسی به من زنگ می‌زند یا نه! 

تارای عزیزم!

من به خاطر خودخواهیِ خودم تو را به این دنیا دعوت کردم! من می‌خواستم با داشتن فرزند آرامش بگیرم! حالا دارم تمرین می‌کنم. دارم تمرین می‌کنم پدری کردن را! نه تنها برای تو بلکه برای تمام بچه‌ها! برای تمام موجودات!

من هزاران کیلومتر از تو دور شدم!

نه برای سرگرمی! نه برای فرار!

برای رفتن به سفری که تو هم خواهی رفت!

دوست داشتم با من بیایی!

دوست داشتم با من بیایی با هم بنشینیم روی زمین غذا بخوریم!

با دست با هم غذا بخوریم!

هرچقدر دوست داشتی با دست های کوچک و زیبایت با غذا بازی کنی!

بدون نگرانی از افتادن از صندلی و یا کثیف شدن لباس هایت!

دوست داشتم غذا خوردن به سبک شرقی را ببینی و تجربه کنی! 

دوست داشتم با من بدون کفش راه بروی! بدون نکرانی از گِلی شدن !

اما نتوانستم!

یک سیستم پیچیده‌ی قانونی اجتماعی تو را از من گرفته! 

این سیستم صدها سال تجربه دارد در بچه دزدی!

در متمدن کردن بچه‌ها!

در زامبی کردن بچه‌ها!

فرقی نمی‌کند بچه‌های بومیان باشد یا مهاجران! 


اما امیدوارم! 

مطمئن هستم خودت بالاخره می‌آیی! بدون اینکه کسی بگوید! 

در هفت سالگی یا هجده سالکی! شاید هم در چهل سالگی! شاید در حیات من شاید هم بعد از رفتن من از این دنیا. اما بالاخره تو هم این مسیر را خواهی رفت!


تنها کاری که بلدم نوشتن است. 

و سکوت!

و دیدن این خلأ درونی ام!

و چشیدن طعم دلتنگی ات!

تا عمق وجودم!

در سکوت!

در حضور موسیقی و اشک!

تو آزاد خواهی بود!

این تنها آرزوی من برای توست!






ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۶ -سفر به شک!

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۶ سفر به شک!


زندگی در ایشا -٢۴ می

ساعت حدود دو و نیم صبحه. دیروز که با یکی از دوستان حرف می‌زدم گفت نه تنها می‌خوانیم بلکه حتی رفته بودند توی گوگل هم در مورد جایی که هستم جستجوکرده بودند!  یعنی این نوشته‌ها برایشان جالب است! سبک نوشته‌ها رو هم دوست داشت. یعنی نوشتن از حس در لحظه بدون سانسور و ترس از قضاوت! نوعی شریک کردن خواننده‌ها در مسیر زندگی! همانطور که حس می‌کنم و فکر می‌کنم! بدون تغییر و اعوجاج! 


این شد که دوباره دارم می‌نویسم. توی این دو روزی که ننوشتم دو اتفاق افتاد. یک دوره‌ی آموزشی یوگای شامباوی داشتم و یک روز هم آزاد بودم! در اواخر کلاس دو روزه صحبت از غذاهای با انرژی مثبت و غذاهایی با انرژی منفی شد. یعنی غذاهایی که سطح انرژی حیاتی بدن رو بالا می‌برند و غذاهایی مثل پیاز و سیر که باعث سستی و پایین اومدن سطح انرژی می‌شوند. گفت شما با لمس اگر حساس باشید میتونید بفهمید کدوم غذا براتون مناسبه کدوم نیست. اما اگر نتونستید یک روش آونگ آویزان هست! این جوریه که یک چیزی شبیه تسبیح دارند که از دانه‌های درختی در هیمالیا درست میشه. اگر این تسبیح رو روی غذاهای با انرژی مثبت بگیری ساعت‌گرد می‌چرخه. غذاهای منفی پادساعتگرد و غذاهای خنثی فقط نوسان خطی! یک لیمو و یک سیب زمینی و یک سیر هم آوردند برای تست! معلم انجام داد درست بود! لیمو ساعت‌گرد سیب‌زمینی صاف و سیر پادساعتگرد!! یک نفر دیگه تست کرد و جواب ها به این درستی نبود!! از بین حدود صد تا دانش آموز فقط من یکی جرأت کردم بلند بگم آقا من شک دارم که این درست باشه! به نظرم نیت و فکر کسی که نخ رو نگه داشته تعیین کننده هست نه غذای زیرش! خلاصه به شوخی تمومش کردم و کسی از اون صد نفر هم پیگیری نکرد! کلاس تمام شد. اما فرداش این شک هنوز با من بود! ببینید من توی یک مرکز یوگا هستم. اینجا یوگای معمولی هست! مدیتیشن هست! و کار تا جایی پیش می‌ره که خداهایی از سنگ ساختند و می‌پرستند! میگند این سنگ ها انرژی دار شده! کسی رو هم به نام سادگورو هست که تقریباً خداست! یعنی جای جای اینجا عکس و تمثال رد پاش رو گذاشتند و دقیقاً می‌پرستند! خود سادگورو هم میگه که امیدواره پیروانش جانشون رو تقدیمش کنن! و واقعا بسیاری اینجا هستند که کل زندگی شون رو وقف کردند! دسته های مختلف بیشتر هم جوان‌های فدایی اینجا هستند! واقعاً فکر کنم حاضرند برای گوروی خودشون بمیرند! نهایت اخلاص ‌ فنا و ذوب شدگی! 

اولین لازمه برای شروع مسیر طریقت کنار گذاشتن ذهن منطقی هست. همون کاری که من هم تا حدودی قبول دارم! یعنی ذهن منطقی درست مثل پای چوبی استدلال محدوده. مدام درحال حساب و کتابه. اما به نظر میرسه که این ذهن منطقی تو رو به سختی به آرامش و سعادت می‌رسونه! 


اما چیزهایی هست در زندگی که واقعاً فرای ذهنه! دوستی دارم به شدت کاری و منطقی! دارای درست و غلط های فراوان. منظم و مرتب! مرد زندگی و خانواده! تنها زبان منطق رو بلده. تا حدی که در زمان دانشجویی بهش می‌گفتیم آدم آهنی! دیروز یک سوال ازش کردم! گفتم به نظرت مردن درسته یا غلط! ببینید واقعا چیزهایی هست که با منطق نمیشه جواب داد! مثل مردن و بالطبع زندگی کردن!


اما خاصیت ذهن و منطق مثل دومینوئه! یعنی اکر یکی از مهره‌ها بیافته کلش فرو میریزه! مثال آونگ رو یادتون هست! اگر همین یک مهره بریزه و ثابت بشه که چرند و کلاهبردار یه کل داستان این معبد و حتی کل سیستم یوگا فرومیریزه! 


دیروز کمی مریض شدم و بیشتر استراحت کردم. و روی این موضوع کمی تحقیق کردم! شخص دیگری به نام دیپاک چوپرا هم همین آزمایش رو با اپراوینفری انجام داده. تفسیر اون البته به نظر من نزدیک تره! اون می‌گه تو با فکر کردن و ذهنت می‌تونی جهت چرخش تسبیح رو تعیین کنی. همون چیزی که من می‌گم! در نهایت اینجا شاید تفسیر سادگورو اشتباه باشه! 


اما سادگورو توی ٩٩ درصد حرفاش منطقیه! اما یک درصد یا یک حرف غیرمنطقی می‌تونه کل اعتبارش رو زیر سوال ببره! این خاصیت منطق هست! روی هم سوار میشه! خود سادگورو میگه هیچ چیزی رو قبل از اینکه خودتون تجربه نکردید باور نکنید! من هم همنیطور هستم! مسیری که خودش رفته هم همینه! یک آدم آتئیستی بوده که ده دوازده سال یوگا می‌کرده به قول خودش برای دلیل نادرست که قوی تر شدن بدن باشه. اما می‌گه کار درست رو حتی با نیت نادرست انجام بدی کار می‌کنه! دانه‌ی درخت رو هر کسی با هر نیتی بکاره درخت میشه و میوه میده! 


برسیم به وضعیت درونی خودم! ده دوازده سالی هست که یوگا می‌کنم چون بدنم رو حال میاره. بعد از کلاس یوگا حال جسمی و روانی ام به وضوح بهتر میشه! اما هنوز مراحل بالاتر یوگا که تجربیاتی معنوی و عرفانی هست رو خوب تجربه نکردم! من از این خدایانی که از سنگ و چوب ساخته و به اونها انرژی داده چیزی حس نمی‌کنم! نه رد می‌کنم نه تایید! یعنی باز می‌مونم برای تجربه‌های خودم! بدون نتیجه‌گیری! برای ذهن سخته چون ذهن همیشه می‌خواد نتیجه گیری کنه! 


مفاهیمی مثل خدا، معنویت، یگانگی و غیره رو قبل از اینکه قسمتی از تجربه‌ی اصیل و درونی خودتون بشه نه رد بکنید نه قبول! اگر بدون تجربه قبول کنید میشید داعش! اگر رد هم بکنید بدون تجربه باز هم میشید داعش! البته ضربدر منفی یک! چه ردش چه قبولش اگر بدون تجربه‌ی شخصی باشه یکیه! یک مذهبی و یک آتئیست هردو یک جا هستند! اونها چیزی رو که نمیدونند رو باور کردند! 


اما اینجا جاییه که من هستم! تا اینجا رو که تمرینات یوگا باعث بوجود اومدن حس خوب توی بدن و روانم هست رو کاملا و بارها تجربه کردم! اما بیشتر نه! اینکه مدیتیشن باعث میشه حالم تا حدودی بهتر بشه رو هم بارها تجربه کردم! اما یگانگی با جهان رو نه! انرژی دادن به سنگ و چوب رو نه! 


پس مرز مشخصی می‌کشم بین آنچه که می‌دانم- یعنی تجربه کردم- و آنچه که نمی‌دانم! 

آنچه که میدانم را به خوبی می‌دانم. اما آنچه که نمیدانم را هم به خوبی میدانم! میدانم که نمی‌دانم! پس چیزی را کورکورانه باور نمیکنم! بالاترین منبع حقیقت درون من هست و تجربیاتم. نه آنچه دیگران می‌گویند یا هر گورویی می‌گوید! 


درست است که سادگورو به شدت باهوش است و استدلالهایش منطقی است. اما او هم شاید اشتباه بکند! پیامبر ها، امامان! مولانا! همه! آنها هم ممکن است اشتباه کنند! عصمت را قبول ندارم! تا زمانی که کسی انسان است و روی دوپا راه می‌رود می‌تواند اشتباه کند! حتی اگر آنقدر بزرگ و باهوش باشد که تقریباً خدا شده باشد! انسان ظاهراً پتانسیل خدا شدن را دارد! اما من هنوز نشدم! 


شاید تعریف شِرک همین باشد! 

هیچ چیزی را نباید شریک تجربه‌ی درونی خودت بکنی! 

تنها منبع حقیقت درون توست! 

از بیرون اگر دنبال حقیقت باشی مشرِک می‌شوی! 

حتی همین نوشته را هم تا وقتی تبدیل به تجربه‌ی خودت نشده قبول نکن!



۱۴۰۱ خرداد ۱, یکشنبه

من خودخواه هستم!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

من خودخواه هستم!

---

در طول زندگی برچسب‌های مختلفی به ما میچسبه! یکی از اون برچسب ها خودخواهیه! 

خودخواهی اولین قدمه. باید خودخواه باشی. اگر خودخواه بودی بعد می‌تونی دیگر خواه باشی!

اگر شادی رو برای خودت نخوای چطور برای دیگران شادی میاری؟

اگر آرامش رو برای خودت نخوای چطور باعث آرامش دیگران می‌شوی؟

اگر خودت راحت نیستی با خودت! چطور می‌خواهی دیگران با تو راحت شوند؟

خودخواه باش!

دیگر خواهی تو هم نوعی خودخواهی است. 

کاملا خودخواه باش. 

صد درصد.

آنقدر خودخواه باش که نخواهی کسی در کنار تو غمگین باشد!

آنقدر خودخواه باش که شادی را برای تمام جهان اطرافت بخواهی!

آنقدر در خودخواهی ات زیاده روی کن که تمام هستی را برای خودت شاد بخواهی!

چرا کم خودخواهی می‌کنی؟!


چرا خوبی و شادی را فقط برای خانواده‌ی خودت می‌خواهی!؟

بهتر نیست بیشتر خودخواه باشی؟

بهتر نیست خودخواهی تو آنقدر زیاد باشد که هیچ موجودی روی زمین و آسمان از برکت خودخواهی تو بیرون نباشد؟!

چرا فقط شادی را برای خانواده‌ات میخواهی؟

چرا برای پدری کردن، برای نیکی کردن مرز کشیدی؟

چرا خودخواهی تو محدود است؟

بینهایت خودخواه باش!

کل جهان را برای خودت بخواه!

کل هستی را شاد بخواه!

نه تنها خودت!

کل آدمها

کل حیوان ها

کل زمین

کل هستی!

آنچه که هست!

آنچه که نیست!


خودخواه باش. 

بینهایت خودخواه!

آنقدر خودخواه که با دیدن رنج دوستت رنج بکشی!

آنقدر خودخواه که شادی را برای تمام آنها بخواهی!

آنهایی که نوشته‌های تو را می‌خوانند!

و آنهایی که نمی‌خوانند!

آنقدر خودخواه باش که خودخواهی ات بی حد و مرز شود!


خودخواهی اولین قدم عشق است!

من خودخواهم!

نمی‌خواهم دوستم رنج بکشد!

نمی‌خواهم دوستم درگیر ذهن باشد!

نمی‌خواهم دوستم مدام درست و غلط کند!

نمی‌خواهم دوستم متوسل به الکل و علف باشد!

نمی‌خواهم دوستم مضطرب باشد!


من خیلی خودخواه هستم!

آنقدر خودخواه که نمی‌گذارم دوستم رنج بکشد!

نمی‌گذارم دوستم خودش را همیشه با درست و غلط پاره پاره کند!

نمی‌خواهم دوستم با چاقوی تحلیل خودش و دیگران را مجروح کند!

نمی‌گذارم دوستم به خودش و به کل جهان برچسب بزند!


من خودخواه هستم!

دوستانم را شاد می‌خواهم!

خندان!

مسرور!

آزاد!

آزاد از ذهن!

آزاد از تحلیل!

آزاد از بردگی ذهن!

آزاد از مذهب!

آزاد از چرخه‌های مرگ و زندگی!


من خودخواه هستم!

تمامیت خواه! 

این را برای تمام جهان می‌خواهم!

هر کسی که این را می‌خواند یا نه!


هرکسی که فارسی بلد است یا نه!

هر موجود دوپا یا چهارپا یا حشرات !!


من خیلی خودخواه هستم!

چرا در اطراف من باید کسی در رنج باشد؟

چرا دوستان من باید اینطور باشند؟

چرا کسی حاضر نیست تلفن بزند!

چرا کسی از ته دل قهقهه نمی‌زند!


من خودخواه هستم!

باید هرکسی که به من می‌رسد از ته دل بخندد!

باید از ذهن رها بشود!

باید از مرگ رها بشود!

باید اشک شوق بریزد!

اشک شادی!


من خودخواه هستم!

تمامیت خواه!

لذت خودم را برای تمام جهان می‌خواهم!

برای خودخواهی خودم دست به هرکاری میزنم!

از نوشتن گرفته تا غذا خوردن تا یوگا!

اما بیشتر از همه سکوت!


سکوت موثرترین کار من است! 

اشک هایی که در سکوت می‌آید بُرنده تر از شمشیر منطق است!

نوشتن کاری بچه‌گانه است!

باید بیشتر تلاش کنم!

باید بیشتر سکوت کنم!

سخت ترین کار را باید انجام بدهم!

کنار رفتن!

پاک کردن مرزها!

نشستن!

پادرد!

کاویدن درونم برای کوچکترین ناخالصی!

برای کمترین غرور!

برای توهم!


من سخت ترین راه را انتخاب می‌کنم!

کنار رفتن!

من خیلی خودخواه هستم!

خیلی!

جهان من باید تماما شادی باشد!

نمی‌گذارم کسی در جهان من رنج بکشد!

رنج سکوت را خودم می‌کشم!




۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۱, شنبه

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۵

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۵


روز دوم در ایشا -٢٢ می


خیلی با خودم کلنجار رفتم که این و بنویسم یا نه! الان ساعت حدود چهار صبح روز ٢٢ می هست. آنچه در روز ٢١ می اتفاق افتاد رو نمی‌خوام با نوشتن تقلیلش بدم! هر دفعه موقع نوشتن و شییر کردن دوباره و چندباره نیت خودم رو کند و کاو می‌کنم! این سوال که چرا می‌نویسم رو هر دفعه از خودم می‌پرسم. اگر جواب قانع کننده‌ای نداشته باشم معمولاً نمی‌نویسم! 

اینکه الان چرا می‌نویسم یک دلیلش خودمم! یک اضطراب درونی که ممکنه یادم بره! یک جور وسواس مستند سازی! یک نوع ترس مبهم! مسلماً این دلیل خوبی نیست! 

دلیل بعدی دوستام هستند! احتمال داره که درگیر برنامه ی یوگای فشرده بشم! از ۶صبح تا ٩ شب! دیگه شاید وقت و جونی برام نَمونه! 

نمی‌دونم! خیلی خسته ام. دیروز روز عجیبی بود! یه جورایی سورئال بود! 

صحنه‌ای که صبح دیدم عجیب و سورئال بود!

یک کوه بزرگ پر درخت!

دو رنگین کمان! 

یه زمین سبز بزرگ!

دو سه تا گاو نر!

طاووس یه چندتا!

میمون!

پرنده های سر سفید!

آدمهایی که داشتند یوگا می‌کردند!

هر کسی به یک روش!

لُنگ بستم به خودم!

صبح رفتم آبتنی در حوضچه‌ مقدس!

بعد رفتم زیارت معبد مقدس! 

معبد مدرنی که چند سال پیش ساخته شده! 

تجربه‌ی داخل معبد و فعلا نمیتونم بنویسم!

هنوز برای خودم هم مبهمه!

بعد افسرده شدم!

انرژی ام زد پایین!

بعد نیم ساعتی خوابیدم!

بعد رفتم موقع ناهار همینجوری داشتم اشک می‌ریختم! 

غذا خوردن اینجا خودش یک مراسم مهمه!

یک جور مراسم معنوی!

فقط غذا خوردن در اینجا می‌تونه ایگوی تو رو نابود کنه!

عجیبه! عجیب!

شاید بعداً در مورد غذا خوردن در ایشا نوشتم!


بعد ثبت نام کردم یک دوره‌ی دوروزه!

بعد جت لگم زد بالا! داشتم از خواب میمردم! پادرد و زانو درد از نشستن طولانی!

شب هم برگشتم!

یه چند تا چیز شوگر دار از بقالی خریدم!

بایه امریکایی و یه هندی و یه ایتالیایی-کانادایی کمی گپ زدم! 

یه کم شوگر برای آروم کردن خودم خوردم و خواب!

روز عجیب و طولانی ای بود!

از نظر بدنی خسته‌ام!

خسته و کمی گیج!


۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۰, جمعه

سلام فرمانده؛ من فدایی ام اگر بشود!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سلام فرمانده؛ 

من فدایی ام اگر بشود!

---


امشب روی آهنگ «سلام فرمانده» گیر کردم! 


«سلام فرمانده»

«هزار و صد و اندی ساله ... 

همه عالم دنبال مهدی ان» ...


نصف زمین را طی کردم!

نمی‌دانم! چرا!


«عشقْ جانم! امام زمانم»


«عشقْ جانم! امام زمانم»


«عشقْ جانم! امام زمانم»


تو در لحظه هستی 

و لحظه را درک می‌کنی

کسی نمی‌فهمد!

اینجا خصوصی می‌نویسم

خصوصی را عمومی می‌نویسم

خیالم فعلا راحت است

کسی متوجه نمی‌شود!

اگر هم بشود چه بهتر!


قبل از اینکه تو بیایی من زودتر می‌رسم

فردا چند کیلومتر دیگر مانده

اگر آن را هم طی کنم

می‌رسم به مقر تو

به پایگاه فرماندهی ات

به جایی که از آنجا داری دنیا را نجات می‌دهی

نه باشمشیر

بلکه با عشق!


«بیا جون من بیا...»

«بیا یارت میشم، هوادارت میشم،گرفتارت میشم

با همین قد کوچیکم خودم سردارت میشم...»

«بیا جون من بیا...»

«بیا جون من بیا...»

«پاش بیفته من برات قیام می‌کنم»

«عهد می‌بندم روزی لازمت بشم»

«همه رو فدات می‌کنم»


اگر بشود ...




ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴


روز چهارم-٢٠ می

امروز یعنی الان ساعت یک شب روز ٢١ می است. من در مرکز یوگای ایشا هستم. دیروز هم همین حدودا بود که بیدار شدم. همان چهار پنج ساعت خواب که گفتی کافی بود!

اینجا خصوصی می‌نویسم. 

خصوصی را شاید عمومی بنویسم. 

کسی نمی فهمد. 

اگر هم فهمید که چه بهتر...


دیشب با آهنگ سلام فرمانده خیلی اشک ریختم! حتی چیزهایی هم نوشتم که بماند بین خودم و خودم! فکر می‌کنند دیوانه شدم! امام زمان! اگر قرار باشد امان زمانی ظهور کرده باشد تویی! زمان را در دست نداری که داری! جهان را نجات نمی‌دهی که می‌دهی! با اسب - ببخشید موتور- بیرون نیامده‌ای که آمده‌ای! ها! ...

خلاصه؛ خزعبلات را کنار می‌گذارم!

خیلی چسبید! گریه‌ی دیشب را می‌گویم! 

چند صد کیلومتر آخر را با چه شوق و لذتی طی کردم! کمی هم ترس از بیجا ماندن! ترس از رنج! ترس توهمی از آینده‌ای که وجود ندارد! درست وقتی داشتم سوار می‌شدم گفتی رفتنی نیست! از بودا گفتی! از خودت و از من! من هم گفتم چشم! هرجا بگی برگرد سمعا و طاعتا. فرمانده پاتانجلی هم آنجا بود! با پنج مارش! مارهایی که نمیدانم چیستند! سعی بیهوده ای کردم که بفهمم! نشد که نشد! گفت مسیر کوتاه تری هم هست! مسیر آدم‌های نفهم! مسیر درون! مسیر دیوانه ها! شاید از آن مسیر آمدم! بالاخره اشکها روزی کاری می‌کند! 

دیشب بعد از ساعتها رسیدم به دم در! یک نگهبان با چشمانی نافذ راهم داد! اسمم توی لیست نبود! زودتر رسیدم! تقریباً دوروز! کسی هم از من توضیح نخواست! کسی از دینم نپرسید! چند دقیقه‌ای صبر کردم! نشستم ییرون در! مثل یک بی‌خانمان! شاید ده دقیقه‌ای شد! یک قطره باران روی فرق سرم چکید! درست وقتی رسیدم به سلام فرمانده! فرمانده پاتانجلی را می‌گویم! نمی‌دانم چه شد! نتیجه‌اش اشک بود! و تماسی که با من گرفتند و گفتند بیا داخل! دوباره باید خزعبلات را کنار بگذارم!

فرمانده پاتانجلی با پنج مارش همان دور و برها شاید باشد! خسته بودم! فقط توانستم شامی عجیب بخورم! و در حین گوش دادن به حرفهای نجات خاک خوابم برد تا الان!

اینجا خصوصی می‌نویسم!

گاهی خصوصی را عمومی می‌نویسم!

کسی نمی‌فهمد!

اگر هم فهمید

چه بهتر!



۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

چقدر خودت هستی؟ جزیره بهشتی درون!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 چقدر خودت هستی؟ جزیره بهشتی درون!

---

الان در سفر هستم. یه چند روزی هست که تقریباً نصف کره‌ی زمین رو طی کردم و اومدم یه جای دیگه. یکی از تمرینهای جالب این سفر برای من اینه؛ هرجا که میری، چقدر خودت هستی؟

محیطم عوض شده. کشورم عوض شده. آب و هوا. طول و عرض جغرافیایی. آدمهای اطرافم. همه چیز! 

اما گاهی کلا فراموش می‌کنم کجا هستم! آنقدر حس خوبیه که نمیدونید! یک حسی شبیه این که یه جایی درونتون هست که مستقل از بیرونه. اونجا خیلی جای امن و خوبیه. فرقی نمی‌کنه بیرون چه خبره. اونجا شما در نهایت امنیت و آرامش هستید! داشتن یک چنین جایی شاید بزرگترین گنج زندکی باشه. بزرگترین دارایی شما. بزرگتر از پول و روابط و خانه و همه چیز! جایی امن برای شما. جایی که هیچ خانه‌ای به خوبی اونجا نیست. هیچ شرایطی از بیرون هم نمی‌تواند آرامش آن را به هم بزند. شما یک جزیره ی خصوصی دارید. یک جزیره‌ی خصوصی زیبا که همیشه با شماست! 

شما در این جزیره‌ی درونتون به هیچ چیز نیاز ندارید! اونجا بهشت شماست! نه آب نه غذا نه پول نه لباس نه خانه! نه دوست! نه شهرت! شما توی جزیره‌ی خودتون آرامش دارید. هرچقدر هم دریای بیرون طوفانی باشه فرقی نمی‌کنه! اون جزیره همیشه آرومه. دوست دارید یک همچین جزیره‌ای داشته باشید؟ 

به شما تبریک می‌گم! شما این جزیره رو دارید! 

هر لحظه که اراده کنید توی این جزیره هستید!

یک کم تمرین شنا کردن در لحظه لازم هست!

وقتی توی اقیانوس لحظه بیافتی مستقیم می‌رسی به جزیره! 

بهشت اینجاست. 





ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٣

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٣


روز چهارم-١٩ می

امروز یکی از دوستان گفت اعصابت خورده ‌و این از توی نوشته‌هات معلومه. شاید هم درست می‌گه. امروز شیش صبح رفتم اون سر شهر یک جلسه یوگای شیواناندا. یه چیزی شبیه کانون یوگای خودمون منتها هندی اش و جهانی اش. خوب بود. حسابی بدنم حالش جا اومد. بیشتر حرکات فیزیکی یوگا بود. یکی از ٨ قسمت یوگا. و کمی هم تنفس. حال داد. 

بعد یه سه چرخه گرفتم برم فرودگاه. دوباره یارو دبه کرد! زمانی که شرکت نفت بودم یک قسمتی داشتیم به نام کِلیم یا ادعاهای حقوقی. تقریباً نود درصد کار اونجا ادعاهای هندی ها بود. وقتی کشتی نفت رو می‌فروختیم بعد از تحویل گاهی خریدار ادعایی داشت. معمولاً چند صد هزار دلاری طلب می‌کردند. هندی ها کلا همیشه روتینشون بود. الان هم وقتی ماشین یا سه چرخه می‌گیرم با اوبر با اینکه همه چیز مشخصه. مبدأ مقصد و قیمت! باز هم حدود سی درصد راننده ها دبه می‌کنند و وقت خودشون و من رو‌ می‌گیرند. فرقی نمیکنه چند دلار باشه یا چند صد میلیون دلار! رفتار یکیه! دبه کار نباشیم! البته میشه مثبت دید و بهش گفت ری نگوشی ایت! Renegotiate!


رفتم فرودگاه و بالاخره بعد از سه روز ساکم رو تحویل گرفتم. بلافاصله باز کردم ببینم پول ها هستدیا نه. پولها بود. ولی جالب تر اینکه باطری هم بود! باطری ای که من به خاطرش سه روز من رو با یک شورت و زیرپوش گذروندم سر جاش بود! برنداشته بودند! طنز تلخ هندی! با یارو خندیدیم و برگشتم خونه. 


حسابم رو با خونه نقدا تسویه کردم. هنوز کارت‌های اعتباری ام بگیر نگیره. خلاصه بلیط و گرفتم و فردا صبح عازمم! نقش پیاده‌رو توی زندگی رو دست کم نگیرید! این شهر مَدرَس یا چنای پیاده‌رو درست و حسابی نداره! کار ساده‌ای مثل راه رفتن توش دردسره! یا باید بچپی خونه یا با تاکسی بری بیرون ماشین گردی. پیاده رو های آمریکای شمالی خداست! این دفعه که رفتم پیاده‌روی توی کانادا قدرش و بیشتر می‌دونم! اگر خیابون درست و حسابی ای داشت الان نمیچپیدم خونه واسه شما قلم فرسایی کنم. فعلاً. 


۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

پراکنده گویی های سفر

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 پراکنده گویی های سفر

---

حس می‌کنم سطح نوشته‌ها اومده پایین. تبدیل شده به روایت اتفاقات روزانه. البته سطح بندی بی معنیه. فعلا ولش کن. 


برای خوب نوشتن نیازه خوب مدیتیشن کرده باشم. توی سفر نماز سفریه. مدیتیشن هم سخت تره. به بزرگی خودتون ببخشید!


بهترین کار همیشه پرداختن به درونه! نه نوشتن! نه اینستاگرام! نه این موبایل لعنتی! که اگه بشه ترکش می کنم. 


وقتی مدام دنبال غذا و جای خواب باشی سطح روحت کلا میاد پایین! این اتفاق در مسافرت می‌افته! و هنگامی که مورتگیج داری در کشورهای پیشرفته!


دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***



 دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٢


روز سوم-١٨ می

فقط پیغام یکی از دوستان هست که دارم می‌نویسم. نمی‌دونم واقعا یا از روی تعارف گفت یا نه که دوست دارم بنویسی و ادامه بده به نوشتن. ساعت یک صبحه. خسته‌ام. هنوز بدنم با شرایط جدید هماهنگ نشده. 

اما دیروز رفتم یه کلاس یوگا رو دیدم. پنج شش نفری داشتن یوگا میکردن. یوگا به سبک شیواناندا. امروز ساعت شش صبح اگر بتونم یک جلسه میرم. به نظرم بیزینس موفقی هست. خیلی جاهای دنیا شعبه داره. قضاوت دیگری ندارم جز اینکه فضاش آروم تر از جاهای دیگه بود. 

بعدش پیاده رفتم ساحل. کلی آدم اومده بودن راه برن. فضای جالبی داشت. خیلی دوست داشتم بزنم به آب ولی وضعیت لباسم درست نبود. یه کوله پشتی دارم که پاسپورت هام توشه و چمدون اصلی ام هنوز به دستم نرسیده. فعلا با یک عدد شورت و زیرپوش و یک شلوار دولایه‌ی گرم کانادایی تو هوای شرجی سی و شش درجه دارم زندگی می‌کنم! لب ساحل خیلی فضا باحال بود. یک میوه‌ای خریدم خوردم که همونجا پوست می‌کندند. اسمش و نمی‌دونم. حوصله‌ی توضیح دادنشم ندارم!

کمی پیاده رفتم توی یه محلی که به نظر بالاشهر می‌رسید! یک خانم و دیدم سگ گردانی می‌کرد! یک مردی هم پشتش با وسیله‌ی برداشتن عن سگ راه می‌رفت! فکر کنم خیلی لاکچری بودن!

میوه خریدم از یک مادر دختر میوه فروش. هندوانه اش زیادرس بود. موزاش ولی عالی بود. یه غذای هندی از تنها غذا فروشی نسبتاً تمیز اینجا خریدم فکر کنم به نام پونگال! خوشمزه بود! تقریباً عالی! 

عصری هم یه مرکز یوگای دیگه سر زدم. یارو انگلیسی بلد نبود. گفتم کسی هست انگلیسی صحبت کنه به یکی زنگ زد گفتم دارم هلاک میشم تو شهرتون! ساکم و گرفتن لباسم گرمه! دهنم سرویس شده! شهرتون شلوغه. پیاده‌رو نداره! دیگه روم نشد بگم کثیفه! دیگه بریده بودم. کلی براش غر زدم. خلاصه پشت تلفن گفت برو حالا یه شلوار بخر! رفتم یه شلوار ورزشی نسبتاً نخی پیدا کردم خریدم حدود ٢۵ دلار! نسبتاً فکر کنم فروشگاه گرونی بود! همونجا پوشیدمش! حال داد! کمی خنک تر شدم! 

روزی سه چهار بار فرار می‌کنم میام خونه دوش آب سرد می‌گیرم! رسما راه رفتن توی شهر عذابه چون گرمه پیاده رو هم نیست! بوق هم دیوونه ات میکنه! ترافیک هم وحشتناکه. خیلی جاها هم خاک و گل و تاپاله منتظرتن. صد رحمت به تهران. حداقل پیاده‌رو داره. درسته تخمیه ولی داره! بعضیا رو که می‌دیدم با خودم می‌گفتم چطور تو این ترافیک تخمی خوشحالید! آدم‌ها خیلی سریع به شرایط عادت میکنن!

شب هم زنگ زدم زن همسایه یه مترجم آورد روی خط گفتم شام چی داری. گفت چاپاتی! چاپاتی دوست داری؟ گفتم نمی‌دونم چیه. هرچی داری وردار بیار. یکساعت بعد پسرش دو تا ظرف دربسته آورد. فهمیدم چاپاتی چیه! نون روغنی با خمیر عمل نیامده رنگ نسبتاً تیره و یک پیاله هم که می‌تونم بگم خورشت پیاز به همراه کلی ادویه‌ی باحال! خلاصه میشه نون و خورشت پیاز خودمون! خوشمزه بود. شایدم من گشنه ام بود! مرسی از زن همسایه. هنوز پولشم نگرفته ازم. 

شبم از فرودگاه زنگ زدن که ساک ات اومده. جونشو نداشتم برم. راننده‌ها ی اوبِری هم جدیدا ناز میارن که بیان! از زور خستگی و داغونی وول زدم توی تخت تا الان! 

دنبال یه راهی ام که امروز ایشالا بعد از گرفتن ساکم با قطار یا هواپیما یا اتوبوس از این شهر شلوغ فرار کنم. 

سفر با همه ی بدبختیاش خوبه. 

خودتون رو توش بهتر می‌شناسید. 

فعلاً. 



لینک روزهای قبلی

https://mymindflow.blogspot.com/2022/05/blog-post_17.html


عکس نون چاپاتی

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -١

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -١


روز اول

صبح که رفتم فرودگاه خانم کارمند خیلی عادی گفت برید فردا چهار صبح بیاید! یک روز اضافه آوردم. کمی پیاده‌روی توی جنگل. گوش دادن به قصه‌ی خاله موندگار با تارا دو بار. پرکردن وان حموم از حنا و رفتن با تارا. پیاده‌روی و خرید با تارا و سعیده علی رغم میل سعیده و با وجود هیجان و خوشحالی تارا و شب هم شامی که سعیده درست کرده بود. یه چرت کوتاه و دیگه شب شده بود. کلا زیاد توی شب انرژی ندارم و تنها می خواستم برم فرودگاه. با مترو رفتم. با پول اوبر می‌تونستم دو شب خونه بگیرم توی هند. وقتی رسیدم فرودگاه همه چیز نرمال پیش می‌رفت. اما حس ارزشمندی خانواده، یعنی سعیده و تارا برام خیلی پررنگ تر شده بود. همون یک روز اضافه رو در کنار خانواده گذروندن برام ارزشمند و غنیمت بود. و فکر از دست دادنش بی باکانه و بی توجه. توی فرودگاه هم شک و تردید سراغم اومد. معمولاً وقتی یک کاری رو تنها انجام بدی این حس میاد. شک حتی در این حد که این چه کاریه دارم می‌کنم. سوار هواپیما نشم و برگردم به زندگی عادی! تقریباً کل مسافرها هندی بودند و شاید یک نوع حس اگوی خود برتر بینم فعال شده بود. این که دارم کجا میرم! و شاید جایی که میرم شبیه دهات باشه! این خودبرتربینی رو بهش آگاه شدم و جلوش رو گرفتم. همه‌ی ما آدم هستیم و برابر. رنگ پوست و تیپ ظاهری و قیافه ملاک انسان بودن نیست. ویدیو هایی در مورد پاتانجلی دیدم و هدف و انگیزه ام برای سفر رو به خودم یادآوری کردم. البته ذهن شکاکم می‌گفت هیچ تضمینی نیست که به اون مراحل یوگا برسی! همانطور که اکثر آدمها نمی‌رسند. اما برای هدف خودم و تجربه‌ی زندگی ام ارزشش رو داره که حداقل یک بار اقدام کنم. حتی اگر نرسم. حس دیگه ترس از سختی های سفر بود. بارکشی، بی خوابی و اضطراب و غیره. این هم رفع شد. الان حدود دو ساعته توی پرواز هستیم. یک تصمیم نسبتاً احساسی گرفتم. زدم به دریا. ماندن روش درست زندگی نیست. مبدأ مختصات یادت باشه. مبدأ مختصات زندگی مرگه. کارهای زیادی برای انجام دادن و چیزهای زیادی برای یادگرفتن دارم.فعلا. تابعد. 


روز دوم - ١٧ می ٢٠٢٢

رسیدم به شهر اول. دنبال توالت ایرانی می‌گشتم. پیداش کردم. از یک نفر مسوول نظافت اونجا بود پرسدیم توالت هندی ندارین؟ نشونم داد. موقع رفتن به رسم ایران می‌خواستم یک انعامی بهش بدم برای تمیز نگه داشتن توالت. هیچ ایده‌ای نداشتم چقدر بدم. گفتم ۵٠ روپی می‌دهم! صد روپی داشتم. بهش گفتم ۵٠ روپی داری بدی؟ کیفش رو باز کرد. کل موجودی کیفش ۵٠ روپی بود! با انعام من موجودی کیفش دوبرابر شد. حس خیلی خوبی بود! این هم اولین تجربه! 

پرواز اول حدود ٢٠ ساعت تاخیر داشت. رفتم دفتر ایرلاین برای تایید بلیطم؛  پرواز من پر بود و اولین پرواز نیم ساعت دیگه می‌پرید! دفتر ایرلاین یک نفر رو به من معرفی کرد که بشمار سه بریم سوارشیم! در حال دویدن ساک همراهم رو با همون عجله تحویل گرفت برای بار ! وقت برای چونه زدن نبود. منم یادم رفت که باطری رو از توش دربیارم! موقع سوارشدن مشکل شد. چند تا فرم که اجازه بدم بازش کنن و باطری رو دربیارن. ساکم نیومد. لباسام اون تو بود. این جا به شدت گرمه. لباس مناسب ندارم. لباسام مناسب دمای کاناداست! حالا با اون لباسهای قطبی توی استوا هستم!

پیاده‌رو ها افتضاحه! موبایلم بالاخره راه افتاد. غذای مناسب نتونستم پیدا کنم. میوه خریدم خوردم که بهتر هم بود. 

دوستی گفت صد سال برگشتی به عقب! درسته. اگر دنیای بیرون رو درنظر بگیریم کاملا درسته. اما یک دنیایی هست به نام دنیای درون!

ایده اینه که محیط بیرون می‌تونه کمترین تاثیر رو روی وضعیت درونی ما بگذاره. تمرین اصلی اینه. البته برای یکی دو روز اول کاملا نشد که درونم رو صد در صد تمیز نگه دارم. به محض اینکه برای اصول اولیه دچار مشکل بشی درست کردن دنیای درون سخت تر میشه. برای من تمرین خوبیه. 

یادم باشه حتی در بدترین شرایط بیرونی هم میشه کنترل وضعیت درونی رو نگه داشت! میشه توی جهنم هم آروم بود! البته نیاز به تمرین داره. فعلاً تا بعد. 


سلف پرتره من از سر بیکاری در پرواز ١۵ ساعته

که البته ممکنه ریشها به علت فرط گرما پخ پخ 😊





۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۴, شنبه

آگاهی در سفر

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 آگاهی در سفر

---

این نوشته را برای خودم می‌نویسم. باید حواسم باشد. هیچ چیز نباید تبدیل به هویت بشود. هر عقیده ای. هر کاری. هر سفری. هر فکری. هر نوشته‌ای. 

فردا عازمم. عازم سفر هندوستان. اما اگر هم نشود نباید تغییری در حالم پیش بیاید! بلیط را خریده‌ام. حتی صندلی هواپیما را رزرو کرده‌ام. اما اگر فردا به هر دلیلی گفتند نمی‌توانی بروی نباید تاثیری روی حس و حالم پیش بیاید. این سفر چه بشود چه نه سفر آگاهی است. باید لحظه لحظه‌اش سرشار از آگاهی باشد. اما حتی اگر فردا نشود من دیگر اینجا ماندگار نیستم! نمی‌دانم چرا!

مسیری طولانی پیموده‌ام. شاید از ده دوازده سال پیش. زمانی که یوگا را در کانون یوگا در تهران شروع کردم. شاید هم قبل تر؛ نمی‌دانم! شاید این سفر به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تمام بشود. مثلاً از دست دادن یک نوع آرامش خانوادگی. اما آن هم چیزی نیست که به آن بچسبم. در این سفر آرامش اولین چیزی است که باید قیدش را بزنی! 

تردید ها و حس های مختلف می‌آیند و می‌روند. کار من فقط آگاه بودن به آنهاست. در یک ماه گذشته به طور متوسط روزی سه الی چهار ساعت حرفهای سادگورو را گوش داده‌ام. حرفهای او در نقطه‌ای ناشناخته برای من معنی دار بود. این سفر خیلی چیزها را تغییر خواهد داد. شاید مسیر زندگی ام را. شاید هم فقط یک گردش توریستی باشد! شاید یوگا را فهمیدم! شاید هم نه! شاید حسهای جدیدی سراغم بیاید. شاید هم نه. 

او گفت چیزی را تا تجربه نکردید باور نکنید. من هم باور نکرده‌ام! او از سنگ خدایانی می‌سازد! ادعا می‌کند اگر در معرض آن انرژی باشی تجربیاتی بر تو روشن می‌شود. می‌خواهم بروم و تجربه کنم. او تشویق می‌کند به تجربه کردن زندگی با تمام وجود. حرفهای او شبیه حرفهای اکهارت و حتی مولاناست. نمی‌دانم!

حرف زدن با سعیده جز حس ناخوشایند چیزی نداشت و کمی هم حس دلسوزی برای وضعیت او. برای کمک کردن به او تمام توانم را گذاشتم. حال شاید این سفر آخرین کار باشد. هر آدمی باید مسیر رنج خودش را برود. من هم باید روی رنج‌های خودم کار کنم. و کمک به خودم. قبل از کمک به دیگران. حس های خوشایند و ناخوشایند درون من ایجاد میشودو مسوولیت حسهایم صد درصد برعهده‌ی خودم است. 

یک جوری در این مسیر قرار گرفتم! تقریباً بدون دخالت منطق! بدون دخالت منطق به ویپاسانا رفتم. و حالا مدت بیشتر و مسیر بیشتر و ماجراجویی بیشتر! بدون دخالت منطق می‌روم! بدون دخالت منطق به این دنیا آمده‌ام. بدون دخالت منطق هم زندگی خواهم کرد!



حاجت های درون

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 حاجت های درون

---

دوستی می‌گفت به حج می‌روی؟ حاجتی داری؟ فردا عازمم. عازم سرزمین هندوستان. سرزمین باستانی هندوستان. 


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید


گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید


آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید


یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید


با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


قبلاً جایی نوشته بودم. جایی بین خواستن و نخواستن! لینکش را می‌گذارم. پس نمی‌توانم بگویم حاجتی دارم. اما شوقی و امیدی شاید داشته باشم. شوق سفر به درون. دنیای غرب سمبل دنیای بیرون است. غربی‌ها خانه و موشک و هواپیما ساخته‌اند. بیرون را درست و تمیز کرده‌اند. خیابان ها تمیز است. پیاده‌رو ها مرتب اند. درست همان‌قدر که غربی‌ها به دنیای بیرون پرداخته‌اند شرقی ها به درون پرداخته‌اند. 

شرقی ها هزاران سال است که روی تکنولوژی ای کار می‌کنند. این تکنولوژی چیزی نیست جز پرداختن به درون. دنیایی به مراتب بزرگتر و زیباتر در درون تک تک ما هست. دنیای درون. دنیای بدن. دنیای زندگی! 

بزرگانی مثل بودا، مولانا، پاتانجلی و هزاران دانشمند در قید حیات زمینی و در گذشته. آنهایی که از قید زمان رها شده‌اند. آنها در طول هزاران سال این دانش را در جایی ذخیره کرده‌اند. این دانش دانشِ درون؛ دانش انسان یا یوگا نام دارد. تجربه‌ی یگانگی بشر با زندگی! 

اگر بگویم می‌روم دانش درون کسب کنم نزدیک تر به واقعیت است. این سفر بیشتر یک سفر درونی است. اگر بشود! تجربه‌ای برای درون! شناخت علم درون. علم حاکم بر جسم و روح انسان. 

در غرب آنقدر درگیر حساب و کتاب و اقتصاد شده‌ایم که بعضی از اصول زندگی را فراموش کرده‌ایم. 

آنجا در صدد یافتن یوگا و یگانگی هستم. 

می‌گفت می‌خواهی کچل کنی، لباس نارنجی بپوشی و گورو بگیری! اینها همه در بیرون است. این‌ها مهم نیستند. شاید هم همه‌ی این کارها را کردم. اصلاً مهم نیست. آنچه مهم است درون است. آن حسِ وجد و سرور درونی. درونی که خالی از خشم، خالی از کینه، خالی از حسد، خالی از وابستگی باشد خود به خود از عشق پر می‌شود. مو و لباس زیاد مهم نیست. شاید لازم بشود آن ها را هم عوض می‌کنم. اما درگیر ظاهر نشو. درگیر بیرون نشو. 


ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم و حال را


ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع رود


زانک دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض


چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز


آتشی از عشق در جان بر فروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز


موسیا آداب‌دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند


عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست






جایی بین خواستن و نخواستن

https://mymindflow.blogspot.com/2022/03/blog-post_64.html




موسیقی جملات پاتانجلی

https://music.youtube.com/watch?v=EpKyhbGPM6U&feature=share

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

سینمای دائمی ذهن

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سینمای دائمی ذهن

---

فقط پنج شش سالم بود که دچار یک چالشی شدم. با خودم دیدم که آیا می‌تونم چند دقیقه فکر نکنم! و دیدم نمیشه. خیلی کار سختی بود. شاید چند ثانیه میشد. ولی دوباره سینمای فکر شروع به پخش می‌کرد. هنوز در دهه پنجاه زندگی با این چالش روبرو هستم. 

فرقی نمی‌کند خواب باشی یا بیدار. در خواب هم شدیدتر سراغت می‌آید. جریان بی پایان افکار. فعالیت ذهن. توهم افکار. همینجا هم این کلمات فقط گوشه‌ای از همان داستان‌های ذهن است فقط کمی آگاهانه انتخاب شده. تنها راه متوقف کردن افکار تابش آگاهی مستقیم است. در خواب غیرممکن است. در بیداری در هنگام مراقبه و فعالیت های شدید جسمی ممکن می‌شود. شاید موسیقی بلند! شاید مواد مخدر! شاید درگیر شدن با کار! اما تمام اینها موقتی است. 

جریان افکار؛ ما را دچار توهم می‌کند. از لحظه‌ی حال بیرون می‌آورد. و از زندگی اصیل باز می‌دارد. اگر این جریان افکار در کنترل ما باشد یک ابزار خوب است. اما اگر خودبه‌خود تولید شود نوعی بیماری است. 

مثلاً الان که سفری دور در پیش دارم نوعی اضطراب باعث تولید افکار بی پایان در مورد آینده می‌شود. نوعی ترس از دست دادن رفاه کنونی هم به آن اضافه می‌شود. ترکیب افکار بی پایان با کمی ترس می‌شود اضطراب. اضطراب هم تو را فلج می‌کند و از حرکت بازمی‌دارد. 

مراقبه روی افکار و پرداختن به حس های بدن یکی از راههای موثر است. گاهی نوشتن به طور موقتی کمک می‌کند. یوگا اما راه حل نهایی است. راه رسیدن به سکوت. اگر فقط یک بار مزه‌اش را بچشی تا آخر عمر یادت نمی‌رود. 




۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

توهم و واقعیت آینده، چرا هند؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 توهم و واقعیت آینده، چرا هند؟

---

معمولاً آنچه از آینده تصور می‌کنیم اتفاق نمی‌افتد. منظور من پیش بینی حس هاست. مثلا پیش بینی می‌کنید که در فلان سفر فلان حس را خواهی داشت، به سفر می‌روید و چیزهایی کاملاً متفاوت را حس می‌کنی. آینده وجود ندارد! همه چیز در زمان حال اتفاق می‌افتد! حتی توهم آینده!


البته گاهی اوقات یک حس کلی داری که درست در می‌آید. مثلاً قبل از رفتن به ویپاسانا یک حسی داشتم که قرار است اتفاقی بیافتد! جزئیات کاملاً متفاوت با تصورات من بود اما کلیات درست از آب درآمد، سفر ویپاسانا یکی از مهم‌ترین اتفاق و تجربیات زندگی ام بود! درک و تجربه ای به این مهمی حتی شاید هر ده سال یا بیست سال یکبار هم اتفاق نیافتد.

 

حال پنج روز مانده به سفر هند. جزییات را نمیدانم! غیر از چند روز حتی نمیدانم کجا خواهم رفت و کجا خواهم خوابید! اما کلیاتی به صورت یک حس مبهم و کلی دارم. دوست داشتم اینجا کمی بنویسم تا ثبت بشود. همان کاری که با سفر ویپاسانا انجام دادم که در نوشته‌های مربوط به ویپاسانا آمده. 

در مورد هندوستان حرفهای مختلفی شنیدم. از کثیفی شهرها و کلاهبرداری گرفته تا آرامش مردم و ترافیک وحشتناک و غیره. اما اخیراً هندوستان را از طریق مردی شناختم به نام سادگورو. او تعریف جدیدی از هندوستان به من داد. او هندوستان را سرزمین رهروان طریقت و نه باورمندان معرفی کرد. او گفت بیشترین آزادی در هندوستان است چون آرمان این سرزمین آزادی نهایی است. آزادی نهایی یا موکشا. حتی در هندوستان تو ‌می‌توانی خدای خودت را بسازی و بپرستی! آزادی تا این حد! ظاهراً هندوستان سرزمینی است که تو به خاطر عقیده ات توبیخ و اعدام نمی‌شوی! هندوستان تنها سرزمینی است که در آن درست و غلط وجود ندارد! چندین میلیون خدا و پیروانشان در کنار هم زندگی می‌کنند!

تاریخچه ی روابط ایران و هندوستان و نزدیکی های فرهنگی هم برایم جالب است. ایران صدها سال رابطه‌ای نزدیک با هندوستان داشته. حتی تا قبل از جدایی پاکستان مرز مشترک داشتیم. تبادلات فرهنگی گسترده! هجوم اسلام به هند از ایران گذشته. جنگهای نادرشاه افشار خیلی قدیمی نیست. دزدیدن الماسهای کوه نور و دریای نور از هندوستان و غیره! فرار دانشمندان ایران به هند از دست اعراب. و در آخر زبان فارسی در هندوستان قبل از انگلیسی زبان ادبیات و دربار بوده. تمام اینها برایم جالب است. 

اما مهمترین جذابیت هند برای من یوگاست. یوگا با تمام راز آلودی و سادگی اش. حدود ده دوازده سالی است که مزه‌ی یوگا را در ایران و کانادا چشیده‌ام. یوگا به صورت اصیل خودش بزرگترین راه و مسیر زندگی است. و حتی ریشه و پایه‌ی تکامل و فرگشت انسان و حتی ادیان و فرهنگ ها! یوگا و مدیتیشن از کوههای هیمالیا شروع شده و به کل دنیا در طول چند هزار سال گسترش پیدا کرده. 

جامعه ای که با یوگا عجین باشد زیباترین جامعه خواهد بود. و ظاهراً هندوستان چنین است. 

جوامع کوچکی در هندوستان وجود دارد. جوامع مبتنی بر یوگا! جوامعی مبتنی بر یگانگی آدمها! احتمالا مهمان نوازی ای شبیه آنچه در روستاهای ایران پیدا می‌شود. حتی تا حدودی فرهنگ تعارف ظاهراً آنجا هست. 

من برای پیدا کردن آرامش ذهن و آزادی به کانادا مهاجرت کردم! اما ظاهراً این دو بیشتر در هندوستان پیدا می‌شود! قضاوت های من قبل از آمدن به کانادا کاملاً با تجربه‌ی من متفاوت بود. این تجربه فقط با تجربه کردن بدست می‌آید. قضاوت من در مورد هندوستان هم احتمالاً اشتباه و سرشار از توهم است. اما حسی به من می‌گوید این تجربه‌ای منحصر بفرد خواهد بود. شاید مسیر زندگی ام را برای همیشه عوض کند! شاید با نگاه متفاوتی به ایران یا کانادا نگاه کنم. 

حتماً تجربه‌ی واقعی من متفاوت از این نوشته ها خواهد بود. اما همیشه اولین تجربه‌ ها با یاد می‌ماند! و این اولین و مهمترین سفر من به شرق است! با من همراه باشید!


۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

فرار به مدیتیشن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 فرار به مدیتیشن

---

با دوستی حرف می‌زدم. می‌گفت مدیتیشن با موادمخدر یکی است. جوابی نداشتم. هر کسی از تجربه‌ی خودش دنیا را درک می‌کند. سعی کردم توضیح بدهم اما نشد! 

گفتم مثل طعم میوه است. نمی شود توضیح داد. قانع نشد. 

گفت داری فرار می‌کنی! 

گفتم مدیتیشن فرار به جلو است. نوعی رفتن به داخل گرداب است. فرار به درون است. قانع نشد. 

مجبور شدم بگویم مدیتیشن تحلیل دقیق شرایط است! تنها زبانی که می‌شناسد زبان تحلیل است و بس! 

فکر می‌کرد وقتی چشمهایت را می‌بندی داری از دنیا فرار می‌کنی. خیلی ها اینطوری فکر میکنند! می‌گوید مشکل ات چی بود؟ چرا رفتی سراغ مدیتیشن! ابزارهای دیگری هم هست! مثلا مشاور! تنها زبانی که می‌شناسد زبان تحلیل است! 

می‌خواست ببیند من کجا به درداش می‌خورم! گفتم من مناسب برنامه‌های تو نیستم! قانع نشد! 

البته فرار می‌کنم! گاهی نمی‌دانم! گاهی چیزی درونم خالی است. یک خلأ! یک اضطراب! یک ترس! یک توهم! 

و البته من هم فرار می‌کنم. گاهی به خوردن پناه می‌برم گاهی به خوابیدن! با خوردن چیزی درون جسمم را پر می‌کند. کمی آرام می‌شوم. با خوابیدن چشم را بر بیرون می‌بندم. مدتی از تخیلات بیداری منتقل می‌شوم به تخیلات خواب! 

گفتم چرا می‌خواهی مدیتیشن را از من بشنوی! چرا خودت تجربه نمی‌کنی! شاید هم می‌کند من خبر ندارم! 

راستش را بخواهید تجربه را باید تجربه کنی. با گفتن نمی شود! با نوشتن نمی‌شود! 

البته من به نوشتن هم گاهی فرار می‌کنم. 

این هم شاید فراری به جلو باشد! با خودم! با جهان! با هر قلبی که می‌تپد! حرف می‌زنم! 

بسیاری اوقات کسی نمی‌گیرد! نهایتاً به عنوان یک متن احساسی یا قشنگ یا غلط طبقه بندی می‌شود! شاید هم درست باشد!

می‌گویم غلط و درستی نیست! قانع نمی‌شود! 

می‌گویم سخت ترین کار کنترل درون است! قانع نمی‌شود! 

از اعتیاد هایم می‌گویم! از تجربیاتم می‌گویم! 

از آنچه بر من گذشته! 

اینجا می‌نویسم! 

از تنهایی! 

از درک نشدن!

حتی تنهایی را هم کسی درک نمی‌کند! 

اما باز اثبات می‌شود!

با درک نشدن!

با تک تک همین کلمات!

تنهایی ذاتی!


https://mymindflow.blogspot.com/2022/04/blog-post_7.html



۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

خلأ زنانگی

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 خلأ زنانگی

---

با دوستی در مورد خلأ زنانگی درونم می‌گفتم. این شد که تصمیم گرفتم این خلأ را بنویسم. شاید روزی خودم توانستم آن را پر کنم. به هر حال همه‌ی ما ترکیبی از زنانگی و مردانگی هستیم. ایده‌آل وقتی است که ما هر دو را در خود داشته باشیم. 

وقتی جوان تر که بودم زن فقط موضوعِ جنسی بود. تقریباً هر زنی می‌توانست این کار را انجام دهد. تخلیه‌ی جنسی برای مردها کار سختی نیست. یک کار کاملاً جسمی و فیزیکی؛ اما زن و زنانگی بالاتر از اینهاست. 

یک زن مظهر زندگی و سرچشمه‌ی محبت و در لحظه زیستن است. 

اینجا از یک زن ایده‌آل صحبت می‌کنم ولی می‌دانم چنین زنی وجود ندارد. این زن ایده‌آل آن قسمت وجود خود من است که باید بسازمش. 

یک زن ایده‌آل دم از استقلال نمی‌زند. او به دنبال کسب قدرتهای مردانه نیست. او به دنبال برنامه‌ریزی و آینده نیست. یک زن ایده‌آل مظهر زیبایی است. او مثل یک گل می‌داند که زیباست. نیازی نیست خیلی رنگ و لعاب به خودش بزند! درست مثل یک گلِ طبیعی؛ همانطور که هست زیباست. یک زن ایده‌آل این را می‌داند. همان هندسه ‌ی بدن زن برای جذابیت فیزیکی کافیست. همان بلندی موها. همان انحنای کمر. همان سینه ها به غایت زیباست. 

یک زن ایده‌آل دنبال بدست آوردن قدرت نیست. قدرتِ یک زن در محبت اوست. قدرت یک زن در بدست آوردن دلهاست. او زیاد تلاشی نمی‌کند. بوی زن و انرژی‌ یک زن کافیست تا همه را مست کند. آنچنان مست که حاضر باشی جانت را برایش بدهی. 

یک زن ایده‌آل زیاد دنبال پول و کار نیست. او ارزش خودش را می‌داند. او خودش را با پول مقایسه نمی‌کند. این ها را مردان برای او انجام می‌دهند. 

یک زن ایده‌آل منشأ گرماست. با یک لبخند قلب مردی را ذوب می‌کند. یک نوازشش کافیست تا مرد را تبدیل به یک بچه کند. 

یک زن ایده‌آل انرژی زنانگی را از خودش ساطع می‌کند. از تمام بدنش این انرژی و محبت سرازیر است. 

یک زن ایده‌آل وقتی مردش را می‌بیند هیجان زده می‌شود. همه چیز را کنار می‌گذارد و یک هدیه به مردش می‌دهد. آغوشش و انرژی زنانه اش. بدن یک زن ایده‌آل معبد مرد است. مرد با لمس بدن زن به آرامش می‌رسد. 

زن کسی است که روح به زندگی می‌دهد. او با تزیین فضا کلا انرژی محیط را عوض می‌کند. زن کسی است که از چهار تا دیوار یک خانه‌ی گرم میسازد. او در اوج آرامش و لذت فضا را سرشار از انرژی زیبای زنانگی می‌کند. درست مثل یک گل. یک گل لازم نیست تلاش کند! همان حضورش کافیست. 

یک زن ایده‌آل اضطراب ندارد. او سرشار از آرامش است. او نگران آینده نیست. او از آینده ترسی ندارد. 

یک زن ایده‌آل نگران درخواست کردن نیست. او به راحتی به مردانگی مردان تکیه می‌کند. او به مردانگی مردان اعتماد دارد. او به ازخودگذشتگی مردانه اعتماد دارد. او ارزش خودش را می‌داند. می‌داند یک مرد فقط با کمی مردانگی حاضر است جانش را برای زنانگی او بدهد. بنابراین نگران نیست. 

یک زن ایده‌آل به مردانگی مردها تکیه می‌کند. او برای تأمین نیازهای مادی اش کاملا به مردش وابسته است. او می‌تواند از مردش درخواست کند. او توانایی درخواست کردن دارد. زن ایده‌آل ترسی از درخواست کردن ندارد. 

زن ایده‌آل هم به صورت فیزیکی و هم ذهنی به مردانگی مردها تکیه می‌کند. او دست به کمر نمی ایستد. او به کمر مرد تکیه می‌کند. او سرش را روی سینه‌ی مرد می‌گذارد. اوست که از یک پسر؛ مرد می‌سازد. 

یک زن ایده‌آل غُد نیست. غُد بود و مغرور بودن صفات زنانه ای نیست. یک زن ایده‌آل تلاش نمی‌کند مثل مردها باشد. لباس های مردانه نمی‌پوشد. شلوار و کت نمی‌پوشد! مدیر امور ظاهری نیست. او چیزهای کوچک را مدیریت نمی‌کند. او فقط قلب ها را مدیریت می‌کند. برنامه‌ریزی سفر را می‌سپارد به مردها. مسیریابی را می‌سپارد به مرد. حتی اگر مردی مسیر را اشتباه رفت او نگران نمی‌شود. او به مردانگی مردها اعتماد دارد. 

یک زن ایده‌آل همیشه درحال رقص است. حتی وقتی راه می‌رود. حتی وقتی غذا درست می‌کند. 

یک زن ایده‌آل با گلها و گیاهان حرف میزند. او از آشپزی لذت می‌برد. معجزه‌ی زن این است که هر غذایی را با انرژی‌اش خوشمزه می‌کند. چاشنی عشق را به چوب هم بزند آن چوب خوشمزه می‌شود. 

یک زن ایده‌آل طعم ها را می‌شناسد. او همبرگر و رستوران را قبول ندارد. فست فود نمی‌خورَد. 

یک زن ایده‌آل به دنبال بیزینس‌ کردن نیست. 

یک زن ایده‌آل  همواره درحال نواختن موسیقی است. او موسیقی را زندگی می‌کند. او موسیقی را به دیگران هدیه میدهد. 

یک زن ایده‌آل می‌داند که تنها حضورش می‌تواند فضا را عوض کند. او جادویی دارد به نام زنانگی. 

یک زن ایده‌آل قسمتی از طبیعت است. در لحظه است. اگر چیزی درست کند چشمها را نوازش می‌دهد. 

اگر غذایی درست کند بیشتر غذای روح است. 

یک زن می‌داند چطور غذا را تزیین کند. زیبایی را می‌شناسد. برنج را با زیره و ماست را با شوید و شله زرد را با دارچین تزیین می‌کند. او خوردن غذا را با حضورش به سطحی بالاتر می‌برد. 

یک زن ایده‌آل شعر است. شعور است. تنها یک لبخند او کافیست تا تمام غمهای دنیا آب شود. آغوشش معبد مرد است. مرد با تمام هیبتش در آغوش او می‌شود یک کودک! 

یک زن ایده‌آل می‌تواند بخواند. وقتی می‌خواند صدایش همه را مست و مبهوت می‌کند. حرف زدنش آهنگین است. صدایش گوش نواز است. انگیزه بخش است. آرامش بخش است. یک زن ایده‌آل می‌تواند برقصد. بنوازد. شادی را در تمام فضا پخش کند. 

یک زن ایده‌آل از گریه کردن هراسی ندارد. او به راحتی گریه می‌کند. وقتی اشک در چشمانش بیاید قلب تمام مردها به درد می‌آید. 

یک زن ایده‌آل می‌تواند با بچه‌ها بازی کند. بازیگوشی کودکانه را هنوز در خودش دارد. او می‌تواند قصه بگوید. او لالایی بلد است. بچه‌ها دور او می‌چرخند. او ساعتها می‌تواند با بچه‌ها بماند. 

یک زن ایده‌آل بزرگترین کار دنیا را بلد است. یعنی دمیدن روح زندگی به بچه‌ها. یعنی بازی کردن با بچه‌ها. یعنی داستان گفتن. یعنی شعر خواندن. یعنی رقصیدن با بچه‌ها. او خانم معلم نیست. او معلم عشق است. معلم تخیل. معلم احساس. او با صدای بلند می‌خندد و گریه می‌کند. درست مثل بچه‌ها. 

یک زن ایده‌آل همیشه دامن می‌پوشد. دامنِ زن یعنی پخش زنانگی در تمام جهات. یعنی یک دشتِ گل. 

یک زن ایده‌آل کارمند کسی نیست. او در تمام جهات به مرد خودش اعتماد دارد. او چنان دلگرمی ای به مرد زندگی اش می‌دهد که او حاضر شود از زیر سنگ برایش غذا بیاورد. او پشت جبهه است. او منشأ اصلی انگیزه در مرد است. او با بودنش به مردان انگیزه و شور می‌دهد. 

وقتی مردی از جنگ با زمانه زخمی و خراشیده به نزد او می‌آید یک نوازش او کافیست تا جان دوباره پیدا کند. 


زن ایده‌آل وجود ندارد. 

همانطور که مرد ایده‌آل وجود ندارد. 

اما روزی این زن را در درون خودم خواهم ساخت. 

دنیا زنانگی را کم دارد. 

دنیا پر شده از مردهای بی حس که زمین را نابود کرده‌اند. 

دنیا چیزی به نام زنانگی را کم دارد. 

سرمایه داری زنها را هم مرد کرده. 

زنها کارگران خوبی شده‌اند برای کمپانی ها! 

زنانگی کمیاب شده. 

باید زن بشوم. 

خودم دست به کار می‌شوم. 

با شناختن مردانگی هایم زنانگی هایم را هم خواهم شناخت. 

روزی از زنانگی و مردانگی عبور خواهم کرد. 

آن روز من اوج مردانگی و زنانگی را هم‌زمان در درون خودم خواهم داشت. 

آن روز دیر نیست!





۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۶, جمعه

حریم خصوصی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 حریم خصوصی

---

دوستان سوالی کردند که جوابش را نمی‌دانستم! گفتند آن چیست که نمی‌خواهی دیگران بدانند! 

به عبارت دیگر کجا ها دیوار کشیده‌ای؟ کجاها خودت را زندانی کرده‌ای! از چه چیزی محافظت می‌کنی؟ از توهم؟ لینک محافظت از توهم را این پایین می‌گذارم. 

راستش را بخواهید حریم خصوصی وجود ندارد. همه‌ی ما شبیه به همیم. برگرفته شده از یک انرژی زندگی جهانی. در زندگی های روزمره شاید دیواری بکشیم. لباسی بپوشیم. اما این‌ها همه قراردادهای موقتی است. دیوارها به زودی فرومیریزد. نهایتاً باید تمام لباسها و نقاب ها را برداری و بروی! 

حتی پوستت هم حریم تو نیست. مارها و پشه ها و عقرب ها به زودی به این حریم تو تجاوز خواهند کرد! زنده یا مرده! 

بسیاری چیزها ذاتا برای بعضی از ماها ناشناخته می‌ماند. آن هم به خاطر غفلت خودمان. حریم ها و پرده‌ها در نهایت دقت گذاشته شده. بعضی چیزها فقط برای افراد خاصی روشن می‌شود. بسیاری چیزها اظهر من الشمس است ولی نمی‌بینیم. 

خیلی از حرفهایی که می‌زنم کسی نمی‌گیرد. خیلی از چیزها را هم که بزرگانی مثل مولانا و سادگورو و آگاهان می‌زنند من نمی‌گیرم! تا در حریم دانستن راهت ندهند نمی‌دانی. وقتی درگیر خود باشی. وقتی عجله داری. وقتی حرافی. وقتی زیاد می‌نویسی! خیلی چیزها از تو پنهان می‌ماند! 



محافظت از توهم



۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

درست یا غلط!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 درست یا غلط!

---

تا وقتی از ذهن استفاده کنی درست و غلط می‌کنی. ذهن کار دیگری بلد نیست! اگر فقط ذهن تحلیلی را بشناسی تا ابد درست و غلط می‌کنی!

آیا من درستم یا غلط؟ آیا این نوشته درست است یا غلط؟ آیا زندگی درست است یا غلط!

ذهن همیشه چیزها را به دو قسمت تقسیم می‌کند. یک قسمت درست می‌شود یکی غلط. 

کار ذهت خط کشی است! 

خط می کشد. 

جدا می‌کند. 

درست و غلط می‌کند! 

مذهب می‌سازد!

اخلاقیات می‌سازد!

طرف مقابلش را اگر در سمت غلط ایستاده باشد از وسط نصف می‌کند! 


اما چیزی هست که نصف نمی‌شود!

درست و غلط برنمی‌دارد!

نوشته نمی‌شود!


شاید قسمتی از ذهنت باشد!

شاید خود زندگی!

شاید سکوت!

شاید خدا!

اما هست. 

حتما هست. 

اگر لحظه‌ای دست از ذهن ات برداری می‌بینی اش! 

فقط یک لحظه با تو فاصله دارد!

شاید حتی کمتر از یک لحظه!


آن موجود تقسیم ناپذیر!

همان چیزی است که کل جهان را می‌گرداند!

به سادگی!

بدون تقسیم کردن!

بدون درست و غلط!


همان چیز تقسیم نشدنی سلول را تقسیم می‌کند! 

آیا ذهن تو تا حالا توانسته حتی یک سلول را تقسیم کند؟

ذهن کودکانه‌ی من و تو!

حتی نمی‌تواند ذره‌ای از آن را درک کند!

گیج و مبهوت تماشا کن!

تقسیم نکن. 

فقط باش. 

درست و غلطی در کار نیست!


فقط یک درست هست. و دیگر هیچ نیست. 


https://mymindflow.blogspot.com/2022/04/blog-post_24.html








۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

ایستگاه رادیویی عشق

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 ایستگاه رادیویی عشق

---

یک ایستگاه رادیویی را تصور کنید. امواج اش را پخش می‌کند. طراحی شده برای همین کار. ایستگاه تا وقتی برق داشته باشد یعنی زنده باشد امواج رادیویی را پخش می‌کند. برای ایستگاه فرقی نمی‌کند که یک رادیو امواجش را بگیرد یا هزاران رادیو یا اصلا هیچ رادیویی! ایستگاه ساخته شده برای فرستادن امواج. همین که امواج را در فضا پخش می‌کند برایش کافیست. رادیو ها راهی برای ارتباط با فرستنده ندارند. اگر رادیویی باشد امواج را می‌گیرد و موسیقی آن را می‌شنود. اگر هم رادیویی نباشد باز فرستنده بدون خلل امواج را می‌فرستد. 

داستان این نوشتن ها همین است. اگر رادیویی تصادفاً روی این فرکانس باشد امواج را می‌گیرد اگر هم نه که هیچ. درست مثل آن فرستنده ای که سالهاست امواجی به فضا می‌فرستد. اگر بداند رادیویی هم فرکانس هست لذت بیشتری می‌برد اگر هم نباشد باز از خود فرآیند فرستادن امواج لذت می‌برد. هنرمند واقعی زمانی که کاری هنری تولید می‌کند همان موقع نقداً لذتش را برده! هنرمندی که به دنبال مخاطب باشد بیشتر کاسب است تا هنرمند. 

این هم فرکانس الان من در این شب بهاری در ونکوور!


هدف غایی زندگی‌

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 هدف غایی زندگی‌

---

همه‌ی ما می‌خواهیم به کمال برسیم. من تصحیح می‌کنم. به کمال خودمان. هر کسی پتانسیلی دارد. در این زمان محدود زندگی باید آن را به فعل برساند. بعد باخیال راحت می‌تواند بمیرد. 

حال هرکسی کمال را در چیزی می‌بیند. اکثریت کمال را در بدست آوردن و بزرگ شدن در بعد بیرونی می‌بینند. مثلاً مقدار پول یا مقدار روابط و قدرت و شهرت. یا حتی بزرگی خانواده و بدست آوردن عواطف دیگران. یا کمال را در لذات مادی می‌بینند مثل سکس بیشتر یا مهمانی و غیره. در بیرون همه چیز نسبی است مثلا پول همیشه نسبی است. و تقریباً همه‌ی این‌ها محدود. مثلا مقدار لذتی که شما از سکس یا غذا خوردن میتوانید ببرید محدود است. خاصیت ماده محدودیت است. 

به نظر من کمال بالفعل کردن پتانسیل تجربه های درونی است. یا گسترش درک ما از جهان. ممکن است این تجربه و درک محصول بیرونی بدهد یا نه! فرقی نمی‌کند. مثلاً تجربه‌ی مولانا منجر به ایجاد مثنوی و دیوان شمس شد.نمود بیرونی تجربه‌ی عظیم او این دو اثر بود. بیشتر آثار هنری و خلاقیت های انسان محصول تجربیات عمیق درونی است. 

برای حیوانات و گیاهان پتانسیل غایی آنها تا حدود زیادی تعیین شده ولی برای انسان مرزی ندارد. رشد و درک انسان می‌تواند تا جایی فرای تخیل و ذهن هم برود.  

من هم مثل همه فکر می‌کردم در صورت تحصیل، مهاجرت، پول درآوردن، ازدواج، بچه‌دار شدن و غیره به کمال می‌رسم ولی نه! هنوز نه. 

هنوز مرزهایی از تجربه و سُرور درونی هست که دوست دارم به آن برسم. وقتی با مدیتیشن و یوگا کمی آشنا شدم چیزی را یافتم فرای افکار و احساسات! فهمیدم جایی هست فرای این بدن و حس هایش. چیزی کاملا ناشناخته. تجربه‌ای عمیق تر از ماده. چیزی نامحدود و شگفت‌انگیز. شاید هم توهم باشد ولی قبول دارید خواسته‌های ما نامحدود است. حتی اگر زمین را بدست بیاوریم به دنبال ماه و مریخ هستیم! پس همه‌ی ما به دنبال چیزی نامحدود میگردیم. چیزی نامحدود وجود دارد. به غایت شگفت انگیز. چیزی به نام زندگی. که ما هم شاخه‌ای از آن هستیم. آنقدر نامحدود که هیچوقت با ذهن درک نمی‌شود. با نوشتن نمی‌توان توضیح‌اش داد. از جنس تجربه است. نانوشتنی است. 

یوگا مسیری است برای رسیدن به تجربه‌ی یکی شدن. یوگا راهی است برای رسیدن به لمس نامحدود. یوگا حرکات بدن نیست. از بدن شروع شاید بشود ولی به فرای بدن می‌رود. از محدود به نامحدود. 

کوتاه نمی‌آیم. دنبال آن تجربه‌ی غایی می‌روم. شاید دیوانه به نظر بیایم. بهتر است تجربه کنم و دیوانه به نظر برسم. تا اینکه تجربه نکنم و همرنگ جماعت باشم! 

سفر می‌کنم. 

برای رسیدن به تجربه های جدید سفر می‌کنم. 

دو هفته‌ی دیگر عازمم. 

عازم سرزمین های عجیب!

تجربه‌های عجیب. 

و شاید نوشته‌های عجیب!

با من باشید. 





۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

متون مقدس

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 متون مقدس

---

متن‌هایی هست مثل نوشته‌های مولانا. مثل اشعار حافظ. شاید سوتراهای پاتانجلی. اینها را نمی‌توانی همینطوری بخوانی و بفهمی. 

برای فهمیدن آنها باید جور خاصی باشی. 

اینها متن به نظر می‌رسند اما در واقع نوعی ارتعاش هستند. 

تا هم ارتعاش نشوی نمی توانی بفهمی. 

باید قلبت و جسمت و روحت جوری باشد که دریافت کنی. نمی توانی از اول تا آخر بخوانی و بدانی! ذهن نمی تواند. اینها متن هاییست فرای ذهن. 

این متن ها باید در زمینی حاصلخیز قرارداده شوند. آنگاه گل می‌دهند. خواندن آن با تحلیل منطقی تو را به جایی نمی‌برد. 

اگر می‌خواهی حافظ را بفهمی. با مولانا سماع کنی. با پاتانجلی یگانگی را درک کنی ...

باید کار دیگری بکنی. باید روی زمین خودت کار کنی. باید آیینه ات را غماز کنی. راه و روشش را نمی دانم. شاید باید کسی به تو نظر کند. شاید باید دستی از غیب بیاید. شاید باید متوسل بشوی. باید انتظار بکشی. باید آن خلأ دوست داشتنی را در خودت ایجاد کنی. باید کنار بروی. باید اشک بریزی. نمی‌دانم. 

راستش را بخواهید متن مقدسی وجود ندارد. آنچه مقدس است آن زندگی در جریان در درون توست. آن نانوشتنی!




۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

سفر بیزینسی با مناعت طبع مالی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 سفر بیزینسی با مناعت طبع مالی

---

تمام ما آدم‌ها و حتی دیگر موجودات به‌دنبال زندگی خوب هستیم. زندگی خوب هدف تمام اشخاص است و همینطور هدف تمام بیزینس‌ ها. 

تفاوت در تشخیص روش رسیدن به زندگی خوب است. اکثریت بیزینس‌ ها و آدمها تا الان فکر می‌کردند که با کندن زمین و مصرف بیشتر به زندگی بهتر می‌رسند. رشد رفاه و مصرف و چند برابر شدن مصرف در قرن گذشته ثابت کرد رفاهِ بیشتر گرچه خوب است و مفید ولی به طور بنیادین به شادتر شدن و زندگی اصیلِ بهتر کمک نمی‌کند. صد سال پیش شاید رفاه یک دهم امروز بود ولی کیفیت زندگی یک دهم نبود. شاید حتی بیشتر هم بود. وقتی به کیفیت هایی مثل آرامش درونی یا روابط اصیل انسانی یا تجربیات عمیق نگاه می‌کنیم حتی شاید پس رفت کرده باشیم. هدف رد کردن کل تکنولوژی نیست. رفاهی که در اثر تکنولوژی به ارمغان آمده بسیار خوب است و عالی. اما کافی نیست. رفاه به تنهایی نمی‌تواند رضایت و سرور درونی ایجاد کند. زندگی خوب اول درون ما اتفاق می‌افتد. عشق درون ما ایجاد میشود. احساسات خوب یا بد درون بدن و روح ما تولید می‌شود. برای رسیدن به آن رضایت و سرور درونی کارکردن روی بیرون تاثیر چندانی ندارد. جهت را اشتباه رفته‌ایم. بایستی روی درون خودمان کار کنیم. تک تک و به تنهایی. هریک جدا مسیر سخت درونی را باید طی کنیم. 

چون هرکسی راه خودش را باید برود و خودش به درْک برسد خیلی نمیتوان در موردش حرف زد. اما افرادی که این مسیر را رفته‌اند می‌توانند ما را راهنمایی کنند. جهت و چراغ راه بشوند تا ما هم این راه را طی کنیم. مثلا ابزارهایی مثل یوگا به ما بدهند. 

پس بهترین بیزینس آن است که افراد را به زندگی خوب هدایت کند. البته مسایل معنوی را نمیتوان با مادیات مخلوط کرد. اینجا کمی کار مشکل می‌شود. اما اگر کسی بتواند نیازهای مادی خودش را محدود و تامین کند، بعد از آن بهترین راه کار کردن روی زندگی درونی خوب برای خودش و سپس راهنمایی دیگران است. 

همان کاری که من به دنبالش هستم. مسیر سخت است. پر از شک و تردیدها. اما راه روشن است. امیدوارم مادیات مانع نشود. قناعت و میانه‌روی و عدم مقایسه خودت با دیگران کلیدهای رسیدن به مناعت طبع مالی است. به امید رسیدن به آن روز. 




زندگی ِ خوب

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 زندگی ِ خوب

---

حدود پانزده بیست سال پیش به اروپا و آمریکای شمالی سفر کردم. آن موقع فکر می‌کردم که در ایران روش درست زندگی کردن را نمی‌دانیم. می‌خواستم روش درست زندگی کردن را پیدا کنم و کم کم خانواده ام را هم به آن دعوت کنم. برای دعوت فرزندم به این دنیا تا آن زمان که در آمریکای شمالی تقریباً جا بیافتیم صبر کردیم. به نظر می‌رسید که در ایران با آن وضعیت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ما راه و روش درستِ زندگی را نمی‌دانیم. و همینطور به نظر می‌رسید در آمریکای شمالی با این نظم و ترتیب و سامان امور و تمیزی خیابان ها ‌و ساختمان ها و ماشین ها و سیستم ها؛  مردم بهتر راه زندگی کردنِ درست را بلد هستند. من هم مثل خیلی ها فکر می‌کردم ذهنم با مرتب شدن محیط اطرافم مرتب خواهد شد! و این فرض اشتباهی بود! فکر می‌کردم هیچ چیز بدست نیاورم حداقل یک متوسط طول عمر بیشتر بدست می‌آورم. این هم فرض اشتباهی بود. حالا بعد از پانزده بیست سال و یک مرحله تجربه ‌ی بیشتر از آمریکای شمالی و از ایران قدردانم. از درس‌هایی که به من دادند. 

در ایران آموختم دیکتاتوری چطور ساخته می‌شود و چطور توسط مردم تغذیه می‌شود. چطور مذهب با خشکی و تعصب اش و با قطعیت اش زندگی ها را از بین می‌برد. چطور با انداختن مسوولیت به گردن یک رهبر و نهایتاً یک خدای فرضی کشوری به قهقرا می‌رود. 

در کانادا آموختم چطور سیستم آنقدر گسترش می‌یابد که دیگر جای نفس کشیدن باقی نمی ماند. آموختم چطور همه تبدیل به نرم‌افزار و نهایتاً زامبی می‌شوند! دیدم چطور خط کشی ها و قوانین و مقررات آدم‌ها را آنقدر از هم جدا و تنها می‌کند که تنها در سگ ها عشق واقعی را پیدا می‌کنند!  رفاه قرضی را در سیستم سرمایه‌داری تجربه کردم. وامهای مادام‌العمر! دویدن برای اقتصاد تا آخرین قطره ی خون! جداشدن پدر و مادر از فرزند و کارمند شدن نوزاد از یک سالگی را دیدم! 

من از ایران و از کانادا کمال قدرشناسی را دارم. من به این دو سرزمین مدیونم. 

حالا سرزمین سومی را دارم کشف می‌کنم. آن جا جایی نیست جز سرزمین درونم! من در ایران رشد کردم و رزومه‌ای درست کردم که به درد کانادا می‌خورد! در کانادا هم رشد کردم و سرزمینی را پیدا کردم که گنج دارد. سرزمین درونم. 

در تنهایی هایی که کانادا به من داد من اکهارت را پیدا کردم. او قدرت لحظه را یادآوری کرد. با اینترنت نسبتاً آزادی که کانادا به من داد من سادگورو را پیدا کردم. با نظم و ترتیبی که کانادا به من داد من یوگا و مدیتیشن را دوباره تجربه کردم. 

حال دوباره در راه سفری دیگر هستم. این بار به مهد یوگا می‌روم. به جایی که کمتر پای جنگجویان مسلمان-کُن و میسیونرهای مسیحی-کن رسیده! به جنوب هند می‌روم. جایی که نسبتاً از شر مذهب و خدا در امان مانده! جایی که یوگا در فرهنگ آنها تنیده شده. شاید فقیر باشند. شاید خرابه‌ای بیش نباشد! اما پُر است از یوگا. به جایی می‌روم که خدا را آدمها می‌سازند. آنجا خدا روی زمین است نه در آسمان. این سفر بیشتر یک سفر درونی است. در معابد هند یک تجربه‌ی درونی به شما داده می‌شود. کادوی این سفر یک خودِ جدید است. 

یوگی های بزرگی در آن سرزمین بوده‌اند. یوگی های معروف و غیر معروف. 

یوگی کسی نیست که حرکات عجیب و غریب بکند! یوگا یک تجربه‌ی درونی است. یک سفر درونی. یوگا یک نانوشتنی است. 

شاید دخترم تارا روزی یادش بیاید که پدرش به جایی سفر کرده. همین اندازه کافیست تا خودش هم کنجکاو بشود. کنجکاو بشود به سفر کردن. به خصوص سفر درونی! شاید بیست سال یا سی سال یا بیشتر! شاید آن موقع به  یادش بیاید. شاید آن موقع من دیگر در زمین نباشم! اما بعد از دیدن تمام کارتون های بی معنی تلویزیون و تمام سرگرمی های کانادا یادش بیافتد که پدرش وقتی چهار سالش بود سفر رفت به جایی. شاید او هم از روی کنجکاوی به آنجا سفر کند. و شاید او هم به درونش سفر کند. تنها کاری که من در این سفر می‌توانم برای دخترم انجام بدهم همین است! این که با روش زندگی کردن خودم به او و خودم یادآوری کنم که یک دنیای خیلی جالب تری هم هست به نام دنیای درون! 

شادی و موفقیت و تمام لذت های واقعی آنجا تولید می‌شود. بهشت و جهنم آنجاست. سکوت آنجاست. خدا آنجاست. خودت آنجایی. 

شاید دخترم تارا در بیست یا سی سالگی درونش را کشف کند. آن قسمت دیگر دست من نیست. تنها کاری که می‌توانم انجام بدهم این است که خودم به آنجا سفر کنم. 

به آنجا سفر میکنم با ابزار یوگا و مدیتیشن. شاید هم با هواپیما! 

من فقط یکی از هزاران نمونه‌‌ای هستم که دخترم در زندگی می‌بیند! فقط باید نمونه‌ی خوبی بشوم! اول برای خودم! وقتی برای خودم خوب زندگی کردم عطرش به دیگران می‌رسد! تارا هم آن را استشمام می‌کند! دخترم تارا با حرف زدن من نباید تغییر کند! حتی این نوشته‌ها را شاید هیچ وقت نخواند! اما حتماً یادش می‌ماند که پدرش از غرب به شرق سفر کرد! شاید بفهمد که پدرش از بیرون به درون سفر کرد! 

همین کافیست! 



۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

گنجِ رنج

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 گنجِ رنج

---

از نشستن برای مراقبه پادرد می‌گیری و رنج می‌کشی. 

از رفتار آدمها رنج می‌کشی. 

از رنج آنها رنج می‌کشی. 

از بیماری. 

از داشتن. 

از نداشتن. 

از بودن در این جهان رنج می‌کشی. 


هر رنجی که می‌کشی هدیه‌ای است. 

هدیه‌ای که به تو در شناخت بهتر خودت کمک می‌کند. 

هر رنجی یک راهنماست. تو را به هدف زندگی ات راهنمایی می‌کند. 

راستش را بخواهید رنج وجود ندارد. ما با اشتباه هایمان رنج را می‌سازیم. اما با ساختن هر رنجی می‌توانیم گنج آگاهی را بدست بیاوریم. 

این دفعه که خوشحال و مسرور نبودی خوب فکر کن. رویش مراقبه کن. ببین کجا اشتباه رفتی! کدام هویت کاذب را به خودت گرفتی؟ 

وقتی رنج می‌کشی چه رنج جسمی و چه رنج روحی. حتما از لحظه خارج شده‌ای. 

در لحظه رنج نیست. 

چند روزی است نفس کشیدن برایم سخت شده. نوعی سرماخوردگی و سینوزیت. کمی گلودرد. گرفتگی بینی. سختی در نفس کشیدن!

مسوولیت این سرماخوردگی و درمانش را باید خودم به عهده بگیرم. اگر رنجی هست حتی رنج بیماری؛ نتیجه‌ی اَعمال خودم است. 

کاری را باید می‌کردم که نکردم. یا کاری کردم که نباید می‌کردم. 

حتماً از لحظه خارج شدم. 

یا زیاده‌روی کردم یا کوتاهی. 

یا به چیزی چسبیدم که نباید می‌چسبیدم. 

اگر غمگین شدم. اگر عصبانی شدم. مسوولیت همه اش با خودم است. 

از رنج‌ها نردبانی بساز. 

تک تک رنجهایت پله می‌شوند اگر به آنها آگاه بشوی. 

می روم نردبانی بسازم چون هنوز به سختی نفس می‌کشم. 


خواسته‌ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***   خواسته‌ها *** با دوستی صحبت کردیم قرار شد خواسته‌هایم را بنویسم. به صورت بولت پویت. یعنی خلاصه.  خواستن کار ...